|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>اشخاص>خالد بن ولید رضی الله عنه > داستان اسلام آوردن وی
شماره مقاله : 9982 تعداد مشاهده : 499 تاریخ افزودن مقاله : 21/2/1390
|
قصة إسلام خالد بن الوليد رضي الله عنه أخرج الواقدي عن خالد رضي الله عنه قال: لمّا أراد الله بي ما أراد من الخير قذف في قلبي الإِسلام وحضرني رُشدي، فقلت: قد شهدت هذه المواطن كلَّها على محمد صلى الله عليه وسلم فليس في موطن أشهده إلا أنصرفُ وأنا أرى في نفسي أني مُوضِعٌ في غير شيء وأنَّ محمداً سيظهره. فلم اخرج رسول الله صلى الله عليه وسلم إلى الحديبية خرجت في خيل من المشركين فلقيت رسول الله صلى الله عليه وسلم في أصحابه بعُسْفان، فقمت بإزائه وتعرَّضت له. فصلّى بأصحابه الظهر أمامنا فهممنا أن نُغير عليهم ثم لم يُعم لنا ــــ وكانت فيه خِيرة، فاطَّلع على ما في أنفسنا من الهمِّ به. فصلَّى بأصحابه صلاة العصر: صلاة الخوف. فوقع ذلك منَّا موقعاً، وقلت: الرجل ممنوع، فاعتزَلَنا وعَدَل عن سير خيلنا وأخذ ذات اليمين. فلما صالح قريشاً بالحديبية ودافعته قريش بالرواح قلت في نفسي: أيُّ شيء بقي؟ أين أذهب؟: إلى الن جاشي؛ فقد اتبع محمداً وأصحابه عنده آمنون فأخرج إِلى هرقل، فأخرج من ديني إلى نصرانية أو يهودية، فأقيمُ في عجم، أفأقيم في داري بمن بقي؟. فأنا في ذلك إذ دخلت مكّة في عمرة القضيّة، فغيَّبت ولم أشهد دخوله، وكان أخي الوليد بن الوليد قد دخل مع النبي صلى الله عليه وسلم في عمرة القضيّة، فطلبني فلم يجدني، فكتب إِليَّ كتاباً فإذا فيه: «بسم الله الرحمن الرحيم: أما بعد: فإني لم أرَ أَجب من ذهاب رأيك عن الإِسلام، وعقلك عقلك ومثل الإِسلام جهله أحد؟ وقد سألني رسول الله صلى الله عليه وسلم عنك، وقال: أين خالد؟ فقلت: يأتي الله به. فقال: «مثله جهل الإِسلام؟ ولو كان جعل نكايته وجِدِّه مع المسلمين كان خيراً له، ولقدّمناه على غيره» فاستدرك يا أخي ما قد فاتك من مواطن صالحة». قال: فلما جاءني كتابه نشطت للخروج، وزادني رغبة في الإِسلام، وسرني سؤال رسول الله صلى الله عليه وسلم عني، وأرى في النوم كأنِّي في بلاد ضيِّقة مجدبة، فخرجت في بلاد خضراء واسعة، فقلت: إِنَّ هذه لرؤيا. فلما أن قدمت المدينة قلت: وذكرنّها لأبي بكر فقال: مَخْرجُك الذي هداك الله للإِسلام، والضيق الذي كنت فيه من الشرك. قال: فلما أجمعت الخروج إِلى رسول الله صلى الله عليه وسلم قلت: من أصاحب إلى رسول الله صلى الله عليه وسلم فلقيت صفوان بن أُمية، فقلت: يا أبا وَهْب، أما ترى ما نحن فيه؟ إنما نحن كأضراس، وقد ظهر محمد على العرب والعجم. فلو قدمنا على محمد واتبعناه فإنَّ شرف محمد لنا شرف. فأبى أشدَّ الإِباء، فقال: لو لم يبق غيري ما اتبعته أبداً، فافترقنا. وقلت: هذا رجل قُتل أخوه وأبوه ببدر. فلقيت عِكْرمة بن أبي جهل، فقلت له مثل ما قلت لصفوان بن أُمية، فقال لي مثل ما قال صفوان بن أُمية. قلت: فاكتم عليَّ. قال: لا أذكره، فخرجت إلى منزلي فأمرت براحلتين فخرجت بها إلى أن لقيت عثمان بن طلحة. فقلت؛ إنَّ هذا لي صديق فلو ذكرت له ما أرجو. ثم ذكرت من قُتل من آبائه فكرهت أن أذكِّره. ثم قلت: وما عليَّ؟ وأنا راحل من ساعتي. فذكرت له ما صار الأمرُ إليه، فقلت: إنما نحن بمنزلة ثعلب في جحر لو صُبَّ فيه ذَنُوبٌ من ماء لخرج، وقلت له نحواً ممّا قلت لصاحبيَّ، فأسرع الإِجابة. وقلت له: إني غدوت اليوم وأنا أريد أن أغدو وهذه راحلتي بفجِّ مَنَاخة. قال: فاتعدت أنا وهو يأجُجَ إن سبقني أقام وإن سبقته أقمت عليه. قال: فأدلجنا سَحَراً فلم يطلع الفجر حتى التقينا بيأجج. فغدونا حتى انتهينا إلى الهدّة، فنجد عمرو بن العاص بها. قال: مرحباً بالقوم، فقلنا: وبك. فقال إلى أين مسيركم؟ فقلنا: وما أخرجك؟ فقال: وما أخرجكم؟ قلنا: الدخول في الإِسلام واتباع محمد صلى الله عليه وسلم قال: وذاك الذي أقدمني. فاصطحبنا جميعاً حتى دخلنا المدينة فأنخنا بظهر الحرَّة ركابنا. فأُخبر بنا رسول الله صلى الله عليه وسلم فسُرَّ بنا. فلبست من صالح ثيابي ثم عمدت إلى رسول الله صلى الله عليه وسلم فلقيني أخي فقال: أسرع فإنَّ رسول الله صلى الله عليه وسلم قد أُخبر بك فسُرَّ بقدومك وهو ينتظركم. فأسرعنا المشي فاطَّلعت عليه فما زال يتبسَّم إليّ حتى وقفت عليه، فسلمت عليه بالنبوة فرد عليّ السلام بوجه طَلْق. فقلت: إني أشهد أن لا إله إلا الله وأنك رسول الله. فقال: «تعال» ثم قال صلى الله عليه وسلم «الحمد لله الذي هداك، قد كنت أرى لك عقلاً رجوت أن لا يُسلمك إلا إلى خير». قلت: يا رسول الله، إنِّي قد رأيتُ ما كنت أشهد من تلك المواطن عليك معانداً للحق، فدعُ الله أن يغفرها لي. فقال رسول الله صلى الله عليه وسلم «الإِسلام يجبّ ما كان قبله». قلت: يا رسول الله على ذلك. قال: «اللهم إغفر لخالد بن الوليد كل ما أوضع فيه من صدَ عن سبيل الله». قال خالد: وتقدم عثمان، وعمرو فبايعا رسول الله صلى الله عليه وسلم قال: وكان قدومنا في صفر سنة ثمان؛ قال: والله ما كان رسول الله صلى الله عليه وسلم يَعْدِل بي أحداً من أصحابه فيما خَزَبه. كذا في البداية . وأخرجه أيضاً ابن عساكر نحوه ــــ مطولاً، كما في كنز العمال .
داستان اسلام آوردن خالد بن ولید (رضى اللَّه عنه) واقدى از خالد رضی الله عنه روایت نموده كه گفت: چون خداوند (جل جلاله) به من اراده خیر نمود، در قلبم اسلام را جاى داد، و راه هدایتم را برایم گشود، با خود گفتم: من در همه این معارك بر ضد محمّد اشتراك ورزیدم، و در هیچ معركهاى شركت نورزیدم مگر این كه پس از بازگشت از آن بر این باور بودم كه من كارهاى بى فایدهاى را انجام مىدهم، و محمّد حتماً پیروز شدنى است. هنگامى كه پیامبر صلی الله علیه و سلم به طرف حدیبیه بیرون رفت، من همراه با گروهى از سواران مشركین بیرون آمدم و در عسفان با پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم و یارانش بر خوردم، در مقابلش ایستاده به وى متعرّض شدم. او در مقابل ما نماز ظهر را با اصحاب خود به جاى آورد، خواستیم تا بر وى حمله نماییم، ولى این تصمیم براى ما عملى نشد - كه خیر هم در همان بود -، پیامبر ازین تصمیم ما آگاه شد، و نماز عصر را با اصحابش، به شكل نماز خوف به جاى آورد. این عمل آنها در ما تأثیر به سزایى گذاشت، و گفتم: این مرد تحت حمایت (غیبى) است، لذا ما را گذاشته و با تغییر مسیر از جاى تمركز ما طرف راست را در پیش گرفت. گذشته از این، هنگامى كه قریش با وى در حدیبیه صلح نمود، و بدون هیچ درگیرى اى وى را برگردانید، با خود گفتم: دیگر چه چیز باقى است؟ به كجا بروم؟: نزد نجاشى! او كه پیرو محمّد شده است، و اكنون یارانش نزد وى درامان زندگى به سر مىبرند!! یا به سوى هرقل. رفتن به سوى هرقل به این معناست كه از دینم بیرون شده و به نصرانیت و یا یهودیت بپیوندم، و در میان عجمها اقامت گزینم، یا این كه در دیار خودم با آنهایى كه باقى ماندهاند باشم؟ در این گیرو دار در فكر بودم كه پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم در اداى (عمرهالقضاء) به مكه وارد شد، از مكه خارج شدم و ورود وى را بدانجا مشاهده ننمودم، برادرم ولید بن ولید نیز در این سفر (عمره القضاء) یكجا با پیامبر صلی الله علیه و سلم وارد مكه شده بود، او در جستجوى من بود، ولى مرا نیافته است، به همین لحاظ برایم نامهاى مىنویسد كه در آن چنین آمده است: (بِسْمِاللَّهِ الرَّحْمن الرَّحِیمِ، امّا بَعْد: فَاِنِّىْ لَمْ أَرَ أَعْجَبَ مِنْ ذَهَابِ رَأیكَ عَنِ الْاِسْلَامِ، وَعَقْلُكَ عَقْلُكَ! وَ مِثْلُ الاِسْلَامِ جَهلَهُ أحَدٌ؟! وَ قَدْ سَأَلَنِىْ رَسُولُاللَّهِ صلی الله علیه و سلم عَنْكَ، وَ قَالَ: «أینَ خَالِد»؟ فَقُلْتُ: یأتِىَاللَّهُ بِهِ. فَقَالَ: «مِثْلُهُ جَهِلَ الاسْلَامَ؟ وَ لَوْ كَانَ جَعَلَ نِكَایتَهُ وَجِدَّهُ مَعَ المُسْلِمِینَ كاَنَ خَیراًلَهُ، وَ لَقَدَّ مْنَاهُ عَلَى غَیرِه». فَاسْتَدْرِكْ یا أخِى مَاقَدْ فَاتَكَ مِنْ مَوَاطِنَ صَالِحَه). (به نام خداى بخشاینده مهربان، امّا بعد: من چیزى را عجیبتر از اسلام نیاوردنت نمىبینم، در حالى كه از عقل والایى برخوردار هستى! و آیا از دینى چون اسلام كسى غافل مىماند؟! پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم از من در مورد تو پرسید و گفت: «خالد كجاست؟» گفتم: خداوند او را مىآورد. پیامبر صلی الله علیه و سلم فرمود: «فردى چون او از اسلام بى خبر مانده است؟! اگر او قهرمانىها و تلاش هایش را بامسلمین همراه مىگردانید، برایش بهتر بود، و ما او را بر دیگران ترجیح میدادیم». اى برادرم، آن چیزهاى نیكى را كه از دست دادهاى به یاد بیاور و آنها را دوباره دریاب). خالد مىگوید: هنگامى كه نامه وى به من رسید، براى آمدن نزد پیامبر صلی الله علیه و سلم شتاب به خرج دادم، و آن نامه در رغبت و علاقمندیم به اسلام افزود، و پرسیدن پیامبر صلی الله علیه و سلم از من مرا خشنود و مسرور ساخت، بارى در خواب دیدم كه در یك شهر تنگ، خشك و بى گیاه هستم، و از آن به یك سرزمین پهناور و سرسبز خارج شدم، گفتم: این خواب حتماً مفهومى دارد و راست است. هنگامى كه به مدینه آمدم، گفتم: این خواب را حتماً براى ابوبكر بازگو مىكنم، ابوبكر رضی الله عنه در تعبیر خوابم فرمود: سرزمینى كه تو به آن وارد شدى دین اسلام است كه خداوند (جل جلاله) تو را به آن هدایت نمود، وتنگنایى كه در آن قرار داشتى شرك بود. خالد میگوید: چون تصمیم رفتن نزد پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم را گرفتم، گفتم: اكنون كى را با خود نزد پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم همراه ببرم؟ درین راستا رفتن با صفوان بن امیه را مصلحت دیدم، گفتم: اى ابو وهب، آیا حالتى را كه در آن قرار داریم، نمىبینى؟ ما اكنون چون دندانهاى پسین دهان هستیم (در قلّت و كمى قرار داریم)، و محمّد بر عرب و عجم پیروز گردیده است. اگر ما نزد محمّد برویم و او را پیروى كنیم، شرف و عزت او شرف و عزت ماست. وى به شدت از این عمل ابا ورزید و گفت: اگر جز خودم دیگر كسى هم باقى نماند، ابداً پیروى او را نمىكنم. به این گفته ما از هم جدا شدیم و با خود گفتم: این مردى است كه برادر و پدرش در بدر به قتل رسیدهاند. بعد از وى عِكرمه بن ابى جهل را دیدم، و همان گفتههاى خود را براى صفوان بن امیه را برایش تكرار نمودم، او نیز همان جواب صفوان را به من داد. از وى خواستم تا این را مخفى نگه دارد. او نیز تعهد سپرد كه این را براى كسى متذكّر نمىشود، سپس به منزلم آمدم و هدایت دادم تا سواریم را آماده كنند، و با او خارج شدم، درین اثنا با عثمان بن طلحه برخوردم. با خود گفتم: این هم رفیقم است و باید آنچه را خواهان آن هستم به او یادآور شوم. بعد آن عده پدرانش را كه كشته شده بودند به یاد آوردم، و نخواستم این قضیه را به او تذكّر بدهم. بعد با خود اندیشیدم كه اگر این را بگویم، چه ضررى براى من خواهد داشت؟ چون من همین ساعت در حركت هستم. پس از این اندیشه و فكر جدید، كار را تا به همان حدّى كه رسیده بود، برایش بیان داشته، و افزودم: ما چون روباهى در یك غار هستیم كه اگر دلوى از آب در آن انداخته شود، خارج مىشود و مانند همانند گفتههاى خود را براى آن دو تن دیگر براى وى تكرار كردم، وى به زودى این حرف مرا پذیرفت. به او گفتم: من امروز خارج شدهام و مىخواهم همین روز بروم، و این هم سواریم كه در فَجّ مُنَاخه آماده است. خالد مىگوید: ما با او وعده گذاشتیم كه در یأجُج[1] با هم ملاقات كنیم، اگر قبل از من به آنجا رسید، انتظارم را بكشد، و اگر قبل از وى به آنجا رسیدم منتظرش مىباشم. خالد مىگوید: سحرگاهان در تاریكى قبل از طلوع فجر خارج شدم تا در یأجج یكدیگر را ملاقات كردیم. به راه افتادیم تا این كه به هَدَّه رسیدیم، و عمروبن العاص را در آنجا دریافتیم. عمرو گفت: اى قوم خوش آمدید، گفتیم: تونیز خوش آمدى. عمرو از ما پرسید: مسیرتان به كدام طرف است؟ پرسیدیم: چه چیز تو را بیرون كرده؟ گفت: شما را چه چیز بیرون كرده؟ گفتیم: پیوستن به اسلام و پیروى محمد. گفت: این همان چیزى است كه مرا به اینجا كشانیده است. به اتّفاق هم حركت نمودیم تا این كه به مدینه آمدیم، ودر حَرَّه شترهاى خود را خوابانیده و توقّفى نمودیم. پیامبر صلی الله علیه و سلم از آمدن ما مطّلع شد و مسرور گردید. من در این مكان لباسهاى خوب خود را پوشیدم، بعد از آن به طرف پیامبر صلی الله علیه و سلم رفتم، برادرم در این اثنا با من روبرو شده گفت: عجله و شتاب كن چون پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم از آمدنت مطّلع شده، و به قدومت مسرور گردیده و اكنون انتظارتان را مىكشد. ما به شتاب به طرف وى روان شدیم و خود را به او نشان دادم و او به من تبسّم نمود، به سلام نبوّت به او سلام كردم، (السلام علیك یا نبى اللَّه) و با چهره گشاده جواب سلامم را داد. گفتم: من شهادت مىدهم كه معبودى جز یك خدا وجود ندارد، و تو پیامبر خدا هستى. پیامبر صلی الله علیه و سلم گفت: «بیا» بعد از آن فرمود: «ستایش خدایى راست كه تو را هدایت نمود، من هوشمندى تو را از قبل دیده بودم، و امید داشتم تا تو را جز به خیر نسپارد». گفتم: اى رسول خدا، به این فكر هستم در معركه هایى كه بر ضد تو شركت داشتم و عنادى كه بر ضد حق مىنمودم (همه چیزهاى بزرگى اند)، تو از خداوند بخواه و دعا كن تا آنها را به من ببخشد. پیامبر صلی الله علیه و سلم در پاسخ به من با لحنى مهربان و تسلّى بخش گفت: «اسلام گذشته را محو مىسازد». گفتم: اى پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم على رغم آن برایم دعا كن، آن گاه فرمود: «بار خدایا، همه تلاش و سعى خالدبن ولید را كه در بازداشتن از راه خدا نموده است به او ببخش». خالد مىگوید: بعد از آن عثمان و عمرو پیش آمدند و با پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم بیعت نمودند. خالد مىگوید: رفتن ما به مدینه مصادف بود با ماه صفر سال هشتم، خالد مىگوید: پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم در امر مهمى كه وى را اندوهگین مىساخت هیچ یك از اصحابش را با من برابر نمىكرد.[2] این چنین در البدایه (238/4) آمده. و این را همچنین ابن عساكر همانند این... به شكل تفصیل، چنان كه در كنز العمال (30/7) آمده، روایت كرده است.
[1] نام جايى است در حدود سه كيلومترى مكه. [2] بسیار ضعیف. واقدی در «المغازی» (2/ 746: 748) ، و بیهقی در «الدلائل» (4/348) از طریق واقدی که متروک الحدیث است.
از کتاب: حیات صحابه، مؤلّف علّامه شیخ محمّد یوسف كاندهلوى، مترجم: مجیب الرّحمن (رحیمى)، جلد اول، به همراه تحقیق احادیث کتاب توسط:محمد احمد عیسی (به همراه حکم بر احادیث بر اساس تخریجات علامه آلبانی)
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|