|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>سیره نبوی>جیفر بن جلندی > نامه پیامبر به فرمانروای عمان جیفر و برادرش
شماره مقاله : 8549 تعداد مشاهده : 401 تاریخ افزودن مقاله : 3/10/1389
|
نامه به فرمانروای عُمان نبی اکرم -صلى الله علیه وسلم- نامهای نیز به فرمانروای عمان، جَیفَر، و برادرش- دو فرزند جُلَندی- نگاشتند که متن آن چنین بود: (بسمالله الرحمن الرحیم. من محمد رسولالله إلى جیفر وعبد، ابنی الجلندی. سلام على من اتبع الهدى. اما بعد؛ فإنی أدعوکما بدعایة الاسلام. أسلما تسلما؛ فإنی رسولالله إلى الناس کافة، لأنذر من کان حیاً ویحق القول على الکافرین. فإنکما إن أقررتما بالإسلام ولیتکما، وإن أبیتما فان ملکَکما زائل، و خیلی تحل بساحتکما، و تظهر نبوتی عى ملککما). «بنام خداوند بخشنده مهربان. از محمد رسولخدا به جَیفَر و عَبد، فرزندان جُلندی. سلام بر آنکس که پیرو طریق هدایت باشد. اما بعد؛ من شما دو تن را با دعوت اسلام فرامیخوانم. اسلام بیاورید تا به سلامت بمانید. زیرا که من رسولخدا به سوی همگی مردم جهان هستم، تا هر آنکس را که زنده باشد هُشدار دهم، و فرمان خداوند درباره کافران به اجرا دربیاید. شما دو تن، اگر به اسلام اقرار کنید، شما را کارگزاران خویش خواهم گردانید؛ و اگر تن به فراخوان من ندهید، فرمانروایی شما از دستتان خواهد رفت، و لشکریان من به قلمرو شما سرازیر خواهند شد، و پیامبری من بر فرمانروایی شما چیره خواهد گردید!» حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- برای بردن این نامه عمروعاص -رضی الله عنه- را مأمور فرمودند. عمروعاص گوید: راهی شدم و رفتم تا به شهر عمان رسیدم. وقتی بر آندو وارد شدم، نزد عَبد- که از آن دیگری بُردبارتر و نرمخویتر بود- شتافتم و به او گفتم: من فرستادة فرستادة خدا به سوی تو و به سوی برادرت هستم! گفت: برادر من به سن و سال از من بیش است، و در فرمانروایی از من پیش؛ من تو را به نزد او میبرم تا نامهای را که آوردهای بخواند. آنگاه گفت: دعوت تو چیست؟ و به سوی کیست؟ گفتم: به سوی خدای یکتای بیشریک و همتا دعوت میکنم، و تو را فرامیخوانم به اینکه معبودان دیگر را بجز خدای یکتا کنار بزنی، و گواهی دهی که محمد بنده و فرستادة خداست! وی گفت: ای عمرو، تو پسرِ سرور قوم و قبیلهات هستی. پدرت چگونه رفتار کرد؟ ما نیز به او اقتدا میکنیم! گفتم: او پیش از آنکه به محمد -صلى الله علیه وسلم- ایمان بیاورد از دنیا رفت؛ اما، من بسیار آرزومند آن بودم که ای کاش وی اسلام میآورد و به پیامبری آن حضرت تصدیق میکرد. من نیز با او همفکر بودم، تا وقتی که خداوند مرا به اسلام هدایت کرد. گفت: از چه زمانی پیروی او را اختیار کردهای؟ گفتم: به تازگی! از من پرسید: کجا اسلام آوردی؟ گفتم: نزد نجاشی! و برای او باز گفتم که نجاشی اسلام آورد. گفت: آنوقت، قوم و قبیلهاش با فرمانروایی او چه کردند؟ گفتم: فرمانروایی وی را پابرجای نگاه داشتند و از او پیروی کردند! گفت: اُسقُفان و راهبان نیز از او تبعیت کردند؟ گفتم: آری! گفت: بنگر ای عمرو که چه میگویی!؟ خصلتی رسواتر و بدنامکنندهتر از دروغگویی برای یک مرد نیست! گفتم: دروغ نگفتهام؛ وانگهی، در دین ما دروغ را روا نمیداریم! آنگاه گفت: فکر نمیکنم هراکلیتوس از اسلام آوردن نجاشی با خبر شده باشد؟ گفتم: چرا! گفت: از کجا این را دانستهای؟ گفتم: نجاشی سالیان سال بود که به قیصر روم خراج میداد. و هنگامی که اسلام آورد و محمد -صلى الله علیه وسلم- را تصدیق کرد، گفت: نه بخدا؛ اگر یک درهم نیز از من خراج بطلبد، دیگر به او نخواهم داد! این سخن نجاشی به گوش هراکلیتوس رسید، برادرش یناق به او گفت: بندة گوش به فرمان خودت را وامیگذاری تا به تو خراج ندهد، و به دین دیگران درآید، و به آیین نوین بپیوندد؟ هراکلیتوس گفت: مردی است که به دین و آیینی تمایل پیدا کرده، و آن دین و آیین را برای خویش برگزیده است؛ من با او چه میتوانم بکنم؟! بخدا، اگر نبود اینکه نمیخواهم فرمانرواییام را از دست بدهم، من نیز همان کاری را که او کرده است میکردم! گفت: بنگر تا چه میگویی، ای عمرو؟! گفتم: بخدا، به تو راست گفتهام! عَبد گفت: اینک برای من بازگوی که وی به چه چیز امر میکند و از چه چیز نهی میکند؟ گفتم: به فرمانبرداری خداوند عزّوجل امر میکند و از نافرمانی او نهی میکند. به نیکوکاری و صلة ارحام امر میکند، و از ستمگری و تجاوز به حقوق دیگران نهی میکند. همچنین، از زناکاری، از شرابخواری، از پرستیدن سنگ و بُت و صلیب! گفت: به چیزهای نیکویی دعوت میکند!؟ اگر برادرم با من همراه و همسخن میشد، فوراً پای در رکاب مینهادیم، و میرفتیم تا به محمد -صلى الله علیه وسلم- ایمان بیاوریم و او را تصدیق کنیم؛ امّا، برادرم بیش از این خاطرخواهِ فرمانروایی خویش است که دست از آن بدارد، و دست نشاندة دیگران گردد! گفتم: وی اگر اسلام بیاورد، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- او را در فرمانروایی خودش پابرجای خواهند فرمود تا از توانگران قلمرو خویش صدقه بگیرد و به مستمندان قلمرو خویش برساند! گفت: این رفتار و کردار نیکویی است! اما، صدقه چیست؟ برای او بازگفتم که رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- در اموال توانگران به چه میزان صدقه تعیین فرمودهاند، تا به نصاب زکات اُشتران رسیدم. گفت: ای عمرو، این صدقات از چارپایان، که علف صحرا و گیاه بیابان را میچرند و از برکههای بیابان آب مینوشند گرفته میشود؟ گفتم: آری. گفت: بخدا، نمیبینم که قوم و قبیلة من با آن دوری سرزمینهایشان و این کثرت تعدادشان از این دستور اطاعت بکنند! عمروعاص گوید: چند روزی نزد وی درنگ کردم. وی پیوسته نزد برادرش میرفت و همة اخبار مربوط به من را به او میداد؛ تا اینکه روزی برادرش جَیفَر مرا فراخواند. بر او وارد شدم. دستیارانش بازوان مرا گرفتند. گفت: رهایش کنید! رهایم کردند. رفتم تا بنشینم. دستیاران وی نگذاشتند بنشینم. به او نگریستم. گفت: حاجت و مطلب خویش را بازگوی! نامه را سر به مهر او تقدیم کردم. مُهر نامه را برگشود و آن را خواند تا به پایان نامه رسید. آنگاه، نامه را به دست برادرش داد. برادرش نیز آن را همانند او قرائت کرد؛ جز اینکه مشاهده کردم عبد بیش از جیفر تحتتأثیر نامه قرار گرفته است. جیفر گفت: برای من باز نمیگویی که قریشیان با وی چگونه رفتار کردند؟ گفتم: از او پیروی کردند؛ بعضی از روی تمایل به دین و آیین وی؛ برخی نیز تحت فشار شمشیر. گفت: چه کسانی با او همراه شدهاند؟ گفتم: مردم به اسلام تمایل پیدا کردهاند، و بر دیگر دینها و آیینها آن را برگزیدهاند، و در پرتو عقل و خرد خویش دریافتهاند و با هدایت خداوندی نسبت به ایشان بازیافتهاند که پیش از آن در گمراهی بودهاند. اینک فکر نمیکنم جز شما کسی در این تنگنا باقی مانده باشد. شما نیز، اگر امروز اسلام نیاورید، و از او تبعیت نکنید، لشکریان ایشان شما را زیر پای خویش خواهند گرفت، و آبادی زندگانیات را ویرانه خواهند گردانید. بنابراین، اسلام بیاورید تا به سلامت برهید، و ایشان شما را کارگزار خویش و فرمانروای قوم و قبیلهتان خواهند گردانید، و لشکریان و نمایندگان ایشان بسوی شما نخواهند آمد! گفت: یک امروز مرا واگذار، و فردا بسوی من بازگرد! از آنجا به نزد برادرش عبد بازگشتم. گفت: ای عمرو، من سخت امیدوارم که وی اسلام بیاورد؛ البته اگر خاطرخواهی فرمانرواییاش بگذارد! فردای آن روز فرا رسید. به نزد او رفتم. از دادن اجازة ورود به من خودداری کرد. نزد برادرش بازگشتم. به او بازگفتم که نتوانستهام با جیفر ملاقات کنم. وی مرا به نزد او برد. گفت: من دربارة آن چیزی که مرا به سوی آن فراخواندی اندیشیدهام. اگر آنچه را که در اختیار دارم به کسی دیگر واگذاریم و به اختیار او درآورم، ناتوانترین مرد عرب خواهم بود. لشکریان او نیز پایشان به اینجا نخواهد رسید. اگر پای لشکریان وی به اینجا برسد، با صحنة کارزاری مواجه خواهند گردید که با کارزار دیگران که با آنان رویاروی شده است فرق خواهد داشت!؟ گفتم: من فردا عزیمت خواهم کرد. وقتی یقین پیدا کرد که عازم رفتن هستم، برادرش با او خلوت کرد و گفت: ما در وضعیتی نیستیم که بر او چیره گردیم. به سوی هر کس که وی تاکنون نامه نگاشته است، دعوت وی را اجابت کرده است. فردا صبح، به دنبال من فرستاد، و خود و برادرش، هر دو دعوت اسلام را اجابت کردند، و راستی و درستی پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- را تصدیق کردند، و مرا برای جمعآوری زکات آزاد گذاشتند، و داوری و فرمان مرا در باب مردمشان نافذ گردانیدند، و در برابر کسانی که با من از در مخالفت درمیآمدند، با من همیاری کردند [1]. روند گزارش این سرگذشت، دلالت بر آن دارد که نامهنگاری بسوی این دو برادر، با نامهنگاری به دیگر پادشاهان و فرمانروایان بسی فاصله داشته است، و ظاهراً این رویداد پس از فتح مکه روی داده است.
[1]- زاد المعاد، ج 3، ص 62-63.
(از کتاب: خورشيد نبوّت، ترجمه فارسي «الرحيق المختوم» مؤلف: شيخ صفي الرحمن مبارکفوري، برگردان : دکتر محمدعلي لساني فشارکي) مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|