|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>سیره نبوی>صلح حدیبیه
شماره مقاله : 8546 تعداد مشاهده : 421 تاریخ افزودن مقاله : 3/10/1389
|
صُلح حُدَیبیه عُمرة حُدَیبیه و انگیزه آن وقتی اوضاع و شرایط در جزیرهالعرب تا حدود زیادی به سود مسلمین دگرگون گردید، طلیعههای پیروزی بزرگ و موفقیت قطعی دعوت اسلام اندک اندک به ظهور میپیوست، و مقدمات لازم برای تثبیت حق مسلمانان در ارتباط با ادای مناسک و عبادت خداوند در مسجدالحرام که از شش سال پیش مشرکان راه آن را به روی مسلمانان بسته بودند، فراهم میآمد. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- در مدینه، در عالم خواب دیدند که خود و اصحابشان وارد مسجدالحرام شدهاند، و ایشان کلید کعبه را به دست گرفتهاند، و همگی طواف کردند و عمره به جای آوردند، و بعضی سرها را تراشیدند و بعضی به جای سرتراشیدن تقصیر کردند. آن حضرت این رؤیای صادقه را برای اصحابشان بازگفتند؛ همه شادمان شدند، و چنان پنداشتند که در همان سال وارد مکه خواهند شد. پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- نیز به اصحاب فرمودند که قصد عُمره دارند، و اصحاب نیز آماده سفر شدند. همچنین، پیامبر بزرگ اسلام، قوم عرب و بادیهنشینان همگی را فراخواندند تا با ایشان برای عُمره عزیمت کنند. بسیاری از اعراب تن به این سفر دردادند. پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- شخصاً جامههایشان را شستند، و ناقة قَصواء را سوار شدند، و ابنامّمکتوم یا نُمَیلة لیثی را در مدینه جانشین خود ساختند، و در روز دوشنبه یکم ذیقعهدة سال ششم هجرت از مدینه خارج شدند. امّسلمه همسر آن حضرت نیز با یکهزار و چهارصد تن دیگر از مسلمانان- و به قولی: یکهزار و پانصد تن- همراه آن حضرت بودند. در این سفر هیچکس مسلح نبود، مگر به اندازهای که در آن زمان برای مسافر معمول بود، یعنی یک شمشیر و آنهم در غلاف. حرکت مسلمانان به سوی مکّه پیامبر اسلام به سوی مکه عزیمت کردند، وقتی به ذیالحلیفه رسیدند، حیوانات قربانی را قلاده زدند و نشانهگذاری کردند، و احرام عمره بستند؛ تا مردمان همگی ایمن شوند از اینکه ایشان قصد جنگ ندارند. پیشاپیش؛ جاسوسی از خزاعه را مأمور کردند که اخبار مربوط به قریش را به ایشان برساند. وقتی به نزدیکی عُسفان رسیدند، آن جاسوس برایشان خبر آورد که طایفة کعب بنلؤی احابیش[1] را بر علیه شما بسیج کردهاند، و جمعیتی انبوه را برای رویارویی با شما تدارک دیدهاند و میخواهند باشما کارزار کنند، و مانع رفتن شما به خانة خدا شوند. پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- با اصحابشان مشورت کردند و فرمودند: موافقید که بر سر زنان و کودکان این جماعت که به یاری آنان رفتهاند بریزیم و آنان را به اسارت خود درآوریم؛ تا اگر بر سر جای خودشان نشستند، شکست خورده و اندوهگین باشند؛ و اگر فرار کردند، گردنی خواهند بود که خدا آن را قطع کرده است!؟ یا آنکه میخواهید آهنگ این خانة خدا کنیم، و هرکس سر راه را بر ما گرفت با او کارزار کنیم؟! ابوبکر گفت: خدا و رسول او دانایند؛ اما، ما به قصد عمره آمدهایم، و برای جنگ با هیچکس نیامدهایم؛ در عین حال، هر کس میان ما و خانة خدا حائل گردد، با او کارزار خواهیم کرد!؟ نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: پس راه بیفتید! همه به راه افتادند. ممانعت قریش از رفتن مسلمانان به زیارت خانه خدا قریشیان، وقتی شنیدند که پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- از مدینه خارج شدهاند، یک انجمن مشورتی تشکیل دادند، و در آن انجمن تصویب کردند که با هر ترتیب ممکن مسلمانان از رفتن به زیارت خانة خدا باز داشته شوند! چنانکه پس از اعراض رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- از حمله به احابیش، مردی از بنیکعب برای ایشان خبر آورد که قریشیان در ذی طُوی فرود آمدهاند، و دویست سوار به فرماندهی خالدبن ولید در کُراع الغمیم بر سر راه اصلی که به مکه منتهی میشود، به حالت آمادهباشاند. عملاً نیز، خالد درصدد بازداشتن مسلمانان از ادامة مسیر برآمد و با سوارکارانش در برابر مسلمانان در جایی که طرفین همدیگر را بنگرند، ایستاد. خالد وقتی دید مسلمانان نماز ظهر میگزارند و رکوع و سجود میکنند، گفت: اینان غافل و بیخبرند؛ ای کاش بر آنان حمله میبردیم کارشان را یکسره میکردیم! آنگاه تصمیم گرفت که به هنگام نماز عصر ناگهان بر مسلمین حمله بَرَد؛ اما خداوند حکم نماز خوف را نازل فرمود، و این فرصت از دست خالد گرفته شد. پرهیز پیامبر از نبرد خونین رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- راهی پرپیچ و خم را در میان کوهها و درهها در پیش گرفتند، و همراهانشان را به سمت راست از میان وادی حًمض در مسیری بردند که ایشان را به ثنیهالمُرار در نزدیکی حدیبیه در سمت پایین مکه میرسانید، و راه اصلی مکه را که از تنعیم میگذشت و مستقیماً به حرم امن الهی منتهی میشد، در سمت چپ خویش وانهادند. وقتی خالد مشاهده کرد که گرد و غبار لشکر اسلام از مسیری که به طرف او میآمد منحرف گردید، شتابان به سوی قریش تاخت تا به آنان هشدار دهد. از آن سوی، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به مسیر خود ادامه دادند. وقتی به ثنیهالمرار رسیدند، شتر آن حضرت خود را بر زمین افکند. مردم گفتند: حَلْ حَلْ! امّا اشتر آن حضرت از جای برنخاست. گفتند: خلأت القصواء! قصواء از پای درآمد! پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: (ما خلأت القصواء؛ و ما ذاک لها بخلق؛ ولکن حبسها حابس الفیل) «قصواء از راه نماند! و چنین عادتی هم ندارد؛ بلکه همانکس که فیل ابرهه را از رفتن بازداشت، این شتر را نیز بازداشته است!» آنگاه فرمودند: (والذی نفسی بیده، لا یسألونی خطة یعظمون فیها حرمات الله إلا أعطیتهم إیاها). «سوگند به آنکه جانم در دست اوست؛ هر شیوهای را که به من پیشنهاد کنند و در آن حرمت حریم الهی را رعایت کرده باشند، از آنان خواهم پذیرفت!» آنگاه شتر خویش را از جای حرکت دادند و راه خود را تغییر دادند و رفتند تا به انتهای حدیبیه رسیدند و در کنار چشمة کمآبی فرود آمدند که مردم به زحمت از آن آب برمیداشتند، و دیری نپایید که آن هم خشک شد. از تشنگی به رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- شکایت بردند؛ آن حضرت تیری از تیردان خویش درآوردند و به آنان دستور فرمودند که آن تیر را در چشمه قرار دهند؛ به خدا، پیوسته از آن چشمه آب میجوشید تا همه سیراب شدند و از آب بینیاز گردیدند. میانجیگری بُدیل میان پیامبر و قریش وقتی رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- استقرار یافتند، بُدیل بن ورقاء خزاعی با چند تن از مردان خزاعه نزد آن حضرت آمد. مردمان خزاعه همواره محرم اسرار رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- در میان اهل تهامه بودند. بدیل گفت: من از نزد طایفة کعب بنلؤی میآیم. در نزدیکی آبهای حدیبیه فرود آمدهاند و حتی اشتران تازه به دنیا آمدة خودشان را نیز با خود آوردهاند، و قصد دارند با شما کارزار کنند، و نگذارند که به خانه خدا بروید. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: (إنا لم نجی لقتال أحد، ولکنا جئنا معتمرین، وإن قریشا قد نهکتهم الحرب وأضرت بهم؛ فان شاؤا ماددتهم و یخلوا بینی وبین الناس، وإن شاؤا أن یدخلوا فیما دخل فیه الناس فعلوا، وإلا فقد جموا؛ وإن هم أبوا إلا القتال، فوالذی نفسی بیده لأقاتلنهم على أمری هذا حتى تنفرد سالفتی، أو لینفذن الله أمره). «ما برای نبرد با هیچکس نیامدهایم؛ بلکه آمدهایم تا عمره بجا بیاوریم. قریش نیز از جنگ زیان بسیار دیدهاند و از کارزار به ستوه آمدهاند؛ اگر بخواهند، من با آنان سازش خواهم کرد؛ آنان نیز مرا با مردم واگذارند؛ و اگر نیز بخواهند به راهی که مردم رفتهاند بروند، چنین کنند؛ اگر نه این و نه آن، معلوم میشود که تجدید قوا کردهاند، و اگر حتماً اصرار به جنگ دارند، سوگند به آنکه جانم در دست اوست، در راه این دعوت خویش، آن چنان با ایشان کارزار خواهم کرد که جان از تنم به درآید؛ یا خداوند کار خویش را پیش ببرد!» بُدیل گفت: من سخن شما را برای آنان بازخواهم گفت. به راه افتاد و رفت تا به نزد قریش رسید. گفت: من از نزد این مرد به نزد شما میآیم؛ شنیدم که او سخنانی میگوید؛ اگر میخواهید سخنانش را برای شما بگویم!؟ نابخردانشان گفتند: نیازی نداریم که تو چیزی برای ما بگویی! اما خردمندانشان گفتند: آنچه را که شنیدهای بازگو کن! بُدیل گفت: شنیدم که وی چنین و چنان میگوید. قریشیان مِکرَز بن حفص را فرستادند. وقتی رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- او را دیدند، فرمودند: این مردی نیرنگباز است! اما وقتی نزد آنحضرت آمد و با ایشان سخن گفت، آن حضرت همان سخنانی را که بدیل و همراهانش گفته بودند، با وی نیز گفتند. او هم نزد قریش بازگشت، و برای آنان بازگفت. فرستادگان قریش نزد پیامبر مردی از کنانه، به نام حُلَیس بن علقمه، گفت: بگذارید من نزد او بروم!؟ گفتند: نزد او برو! وقتی به جایی رسید که پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- و اصحاب آن حضرت را میدید، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند؛ این فلان کس است، و او از آن جماعتی است که قربانی را گرامی میدارند؛ حیوانات قربانی را به سوی او گسیل دارید! مسلمانان حیوانات قربانی را پیشاپیش وی گسیل داشتند، و خود نیز لبیکگویان از او استقبال کردند. وقتی چنین دید، گفت: سبحانالله! سزاوار نیست که این جماعت از رفتن به خانة خدا بازداشته شوند!؟ نزد یارانش بازگشت و گفت: حیوانات قربانی را دیدم که قلاده بستهاند و نشانهگذاری کردهاند؛ من موافق نیستم که اینان بازداشته شوند! و میان او با قریشیان سخنانی رد و بدل شد که راوی میگوید آن سخنان را از بردارم! عروه بن مسعود ثقفی گفت: این مرد به شما راه و روش عاقلانهای را پیشنهاد کرده است؛ از او بپذیرید و بگذارید من نزد او بروم! عروه نیز نزد رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- آمد و با آن حضرت گفتگو کرد. نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- نظیر همان سخنانی را که با بُدیل گفته بودند، با او نیز گفتند. در آن وقت، عروه گفت: ای محمد، فرض کن که قوم و قبیلهات را ریشهکن ساختی؛ آیا تاکنون شنیدهای که احدی از قوم عرب پیش از تو با خویشاوندانش چنین جفا روا داشته باشد؟! و اگر کار تو صورت دیگر داشته باشد، من چهرههایی مصمم در اطراف تو نمیبینم؛ من عدهای اوباش را میبینم که اطراف تو را گرفتهاند، و از آنان برمیآید که بگریزند و تو را وانهند! ابوبکر به او گفت: اُمصُصْ بظر اللات! ما از کنار او میگریزیم؟! گفت: این کیست؟ گفتند: ابوبکر! گفت: هان، سوگند به آنکه جانم در دست اوست؛ اگر نبود احسانی که پیش از این بر من روا داشتهای و من هنوز از عهدة مقابله آن برنیامدهام، پاسخ تو را میدادم!؟ و همچنان گفتگویش را با نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- ادامه میداد، و هرازگاهی در میان گفتگویش دست به سوی ریش رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- میبرد. مغیره بن شعبه بالای سر پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- ایستاده بود و شمشیر در دست و کلاه خود بر سر داشت، و هربار که عروه به ریش پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- نزدیک میشد، با ته غلاف شمشیر روی دستش میزد و میگفت: دستت را از ریش رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- دور نگاهدار! عروه سربلند کرد و گفت: این کیست؟ گفتند: مغیره بن شعبه! گفت: ای بیوفا!؟ مگر من نبودم که برای رفع و رجوع آن نیرنگبازی تو آن همه کوشش کردم؟! مغیره در عهد جاهلیت با جماعتی همراه شده بود، و سپس تمامی آنان را کشته و اموالشان را ربوده بود، آنگاه آمده واسلام آورد. نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: اسلام تو را میپذیرم، اما آن اموال به من ربطی ندارد! (مُغیره برادرزادة عُروه بود). آنگاه عُروه مدّتی اصحاب رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- را زیر نظر گرفت، و مراتب تعظیم و تکریم مسلمانان را از آن حضرت مشاهده کرد. آنگاه، به نزد اصحابش بازگشت و گفت: ای قوم من، بخدا، من بر پادشاهان وارد شدهام، بر قیصر و خسرو و نجاشی؛ به خدا، پادشاهی را ندیدهام که اطرافیانش آن چنان که اصحاب محمد، محمد را تعظیم و تکریم میکنند، بزرگ و گرامی بدارند! به خدا، اگر آب دهان بیاندازد، همه دستها را پیش میآورند تا نصیب یکی از آن دستها بشود و آن را به صورت و اندامش بمالد! و هرگاه به آنان فرمانی بدهد، بیدرنگ فرمانش را اطاعت میکنند! و هرگاه وضو بسازد، برای گرفتن قطرات آب وضوی او سر و دست میشکنند! و هرگاه سخن بگوید، همگی صداهایشان را نزد وی پایین میآورند، و از فرط بزرگداشت وی به او خیره نمینگرند!؟ هم اینک، وی راه و روش عاقلانهای به شما پیشنهاد کرده است؛ از او بپذیرید! ناکامی جنگ افروزان جوانان ماجراجوی قریش، که آرزومند جنگ بودند، وقتی تمایل پیشوایانشان را به صلح مشاهده کردند، نقشهای کشیدند که عملاً نگذارند روند صلح پیش برود!؟ بنا را بر آن نهادند که شبانه بیرون شوند، و به اردوگاه مسلمانان بخزند، و کارهایی بکنند تا آتش جنگ شعلهور گردد. عملاً نیز، در پی اجرای این تصمیم برآمدند. هفتاد یا هشتاد تن از آنان شبانه بیرون شدند و از کوه تنعیم به زیر آمدند، و کوشیدند تا به نحوی به اردوگاه مسلمانان بخزند؛ اما، محمدبن مسلمه فرمانده پاسداران همگی آنان را دستگیر کرد. پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- از روی صلحجویی همگی آنان را آزاد کردند و آنان را عفو فرمودند؛ و در این ارتباط خداوند این آیه را نازل فرمود: ﴿وَهُوَ الَّذِی كَفَّ أَیدِیهُمْ عَنكُمْ وَأَیدِیكُمْ عَنْهُم بِبَطْنِ مَكَّةَ مِن بَعْدِ أَنْ أَظْفَرَكُمْ عَلَیهِمْ وَكَانَ اللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِیراً﴾[2]. «و اوست آنکه در اندرون مکه دستان آنان را از شما و دستان شما را از آنان بازداشت، پس از آنکه شما را بر آنان چیره گردانید!» عثمان بن عفّان سفیر پیامبر وقتی که به اینجا رسید، رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- اراده فرمودند که سفیری نزد قریشیان بفرستند تا موضع آن حضرت و هدف ایشان را از این سفر برای آنان روشن گرداند. عمربن خطاب را فراخواندند تا وی را نزد آنان بفرستند. پوزش خواست و گفت: ای رسول خدا، اگر مرا آزار دهند، من از بنیعدّی بنکعب در مکه کسی را ندارم که از من حمایت کند؛ عثمان بن عفان را بفرستید؛ که تیره و طایفة او در مکه هستند، و او منظور شما راحاصل میگرداند! او را فرا خواندند، و نزد قریشیان فرستادند، و گفتند: به آنان بازگوی که ما برای پیکار نیامدهایم؛ ما آمدهایم عُمره بگزاریم! و آنان را به اسلام دعوت کن! همچنین، او را امر فرمودند که نزد بعضی مردان و زنان مسلمان در مکه برود، و به آنان مژدة فتح و پیروزی بدهد، و به آنان بازگوید که خداوند عزوجل دین خود را در مکه غلبه خواهد بخشید، تا دیگر کسی به خاطر ایمان و اسلام نخواهد متواری باشد! عثمان به راه افتاد، و در بلدح با قریشیان برخورد کرد. گفتند: کجا میخواهی بروی؟! گفت: رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- مرا فرستادهاند تا چنین و چنان به شما بازگویم. گفتند: سخنانت را شنیدیم؛ حال، به دنبال کارهای دیگرت برو! ابانبن سعیدبنعاص پیشباز او آمد و به او خوشآمد گفت و اسبش را زین کرد، و عثمان را بر اسب سوار کرد، و او را امان داد و پشت سر خود سوار کرد تا به مکه رسید. در مکه پیام نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- را به زعمای قریش رسانید، و چون از کارهایش فراغت یافت به او پیشنهاد کردند که طواف خانة خدا کند؛ این پیشنهاد را رد کرد و حاضر نشد پیش از آنکه رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- طواف کنند، طواف کند. بیعت رضوان و انگیزه آن قریشیان عثمان را نزد خودشان نگاه داشتند. شاید میخواستند وضع موجود را میان خودشان به مشورت بگذارند، و تصمیمشان را قطعی کنند، آنگاه عثمان را با جواب پیامی که آورده بود بازگردانند. به هر حال، درنگ عثمان نزد آنان به طول انجامید، و در میان مسلمانان شایع گردید که عثمان کشته شده است. وقتی این شایعه به گوش رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- رسید، گفتند: از اینجا حرکت نمیکنیم تا تکلیفمان را با این حماعت یکسره کنیم! آنگاه اصحابشان را برای بیعت فراخواندند. فوج فوج نزد آن حضرت میآمدند و با ایشان بیعت میکردند مبنی بر اینکه فرار نکنند. جماعتی از آنان با آن حضرت بر مرگ بیعت کردند. نخستین کسی که این چنین با آن حضرت بیعت کرد، ابوسفیان اسدی بود، سلمه بناکوع سه بار با آن حضرت بر مرگ بیعت کرد؛ با نخستین کسان، و با اواسط بیعت کنندگان، و با آخرین بیعت کنندگان، رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- دست خود را به دست دیگر دادند و گفتند: «هذه عَن عُثمان» این هم بیعت از جانب عثمان! همینکه بیعت تمامیت پذیرفت، عثمان نیز سررسید و باآن حضرت بیعت کرد. از این بیعت هیچکس تخلف نورزید، به جز مردی از منافقان که او را جدّبن قیس میگفتند. رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- این بیعت را زیر یک درخت از مسلمانان گرفتند. عمر دست آن حضرت را گرفته بود، و معقل بن یسار شاخة درخت را گرفته بود و از بالای سر رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- آن را دور میساخت. این همان بیعت رضوان است که خداوند دربارة آن این آیه را نازل فرموده است: ﴿لَقَدْ رَضِی اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یبَایعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ﴾[3]. «خداوند از مسلمانان بسیار خشنود گردید آنگاه که با تو زیر آن درخت بیعت میکردند.» مواد صلحنامه قریشیان تنگنایی را که در آن قرار گرفته بودند به خوبی درک کردند، و بیدرنگ سهیلبن عمرو را برای عقد قرارداد صلح روانه کردند، و تأکید کردند بر اینکه در صلحنامه چیزی جز این قید نشود که وی امسال از برابر ما بازگردد، و قوم عرب هرگز نتواند بگویند که وی با توسّل به زور توانسته است به مکه وارد شود. سهیل بنعمرو نزد رسول اکرم -صلى الله علیه وسلم- آمد. وقتی آن حضرت وی را دیدند، گفتند: (قد سهل لکم أمرکم؛ أراد القوم الصلح حین بعثوا هذا الرجل). «کارتان آسان شد؛ این جماعت قصد صلح دارند که این مرد را روانه کردهاند!» سهیل آمد و بسیار با آن حضرت سخن گفت، و بالاخره بر مواد صلحنامه اتفاقنظر حاصل کردند. مفاد مواد صلحنامه از این قرار بود: 1. حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- امسال را بازگردند، و وارد مکه نشوند؛ سال آینده که فرا رسید، مسلمانان وارد مکه شوند و سه روز در مکه اقامت کنند؛ حق داشته باشند اسلحة معمولی سوارکار، یعنی شمشیر غلاف کرده، با خود داشته باشند؛ و هیچکس به هیچ عنوان تعرضی به آنان نکند. 2. به مدت ده سال، جنگ میان طرفین درگیر نشود؛ و مردم در امان باشند، و دست از آزار یکدیگر بدارند. 3. هرکس دوست داشته باشد که در این قرارداد صلح به طرف حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- ملحق شود، الحاق او به رسمیت شناخته شود؛ و هرکس نیز دوست داشته باشد که در این قرارداد به طرف قریش ملحق شود، الحاق او به رسمیت شناخته شود؛ و هر قبیلهای که به هر یک از دو طرف ضمیمه گردید، جزئی از آن طرف قرارداد لحاظ شود؛ و هر تعدّی و تجاوزی که به آن قبیله بشود، تعدی و تجاوز به آن طرف قرارداد محسوب گردد. 4. اگر افرادی از قبیلة قریش بدون اذن اولیائشان بگریزند و نزد حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- بروند، ایشان آنان را به نزد قریش بازگردانند؛ اما، اگر کسی از اطرافیان حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- بگریزد و به نزد قریشیان برود، او را باز نگردانند. آنگاه حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- علی را فراخواندند تا نامة صلح را بنویسد. بر او املا فرمودند: (بسم الله الرحمن الرحیم). سهیل گفت: رحمان را که ما نمیدانیم کیست؟ بنویس: باسمک اللهم! نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- نیز امر فرمودند همین عبارت نوشته شود. آنگاه املا فرمودند: (هذا ما صالح علیه محمد رسولالله...). سهیل گفت: اگر ما میدانستیم که تو رسولخدایی، از رفتن به خانة خدا تو را بازنمیداشتیم و با تو جنگ نمیکردیم! نه؛ بنویس: محمدبن عبدالله! آنحضرت فرمودند: (إنی رسولالله وإن کذبتُمونی). «من رسول خدا هستم هرچند شما مرا تکذیب کنید!» در عین حال، علی را امر فرمودند بنویسد: محمد بن عبدالله، و کلمة «رسولالله» را محو کند. علی از محو کردن این كلمه خودداری کرد؛ آن حضرت با دست خودشان آن را محو کردند. بالاخره، نوشتن صلحنامه به انجام رسید. وقتی این صلح میان طرفین برقرار شد، قبیلة خزاعه به طرف حضرت رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- ملحق شد؛ چنانکه از عهد عبدالمطلب نیز همپیمان بنیهاشم بود؛ به شرحی که در اوائل کتاب گزارش آن را آوردیم، و این الحاق فعلی نیز تأکیدی بر آن همپیمانی قدیم بود. قبیله بنیبکر نیز به طرف قریش ملحق شدند. بازگردانیدن ابوجندل در همان اثنا که صلحنامه نوشته میشد، ابوجندل پسر سهیل کشانکشان خودش را با غُل و زنجیری که بر پاهایش داشت به پیغمبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- رسانید. وی با همین وضع از پایین مکه راه سپرده بود تا خودش را به میان جمعیت مسلمانان بیافکند. سهیل گفت: این نخستین فردی است که قانوناً از تو میخواهم او را بازگردانی! نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: (إنا لم نقض الکتاب بعد). «ما هنوز صلحنامه را ننوشتهایم!؟» گفت: پس اگر چنین است تا ابد با تو هیچ عهد و پیمانی نخواهم داشت!؟» پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: (فَاَجِزهُ لی) «بیا و او را به شخص من ببخش!» گفت: من او را به شما نمیبخشم! فرمودند: (بلی فَافعَلْ) «چرا؛ چنین کن!؟» گفت: هرگز چنین نکنم! همزمان یک سیلی بر صورت پسرش ابوجندل نواخت و زنجیرهای او را به دست گرفت و او را کشانید تا او را به نزد مشرکان بازگرداند. ابوجندل نیز با صدای بلند فریاد میزد: ای جماعت مسلمانان، مرا به نزد مشرکان بازمیگردانند تا دین مرا از من بازستانند؟! رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: (یا أبا جندل، اصبر و احتسب؛ فإن الله جاعلٌ لک ولمن معک من المستضعفین فرجا ومخرجا؛ إنا قد عقدنا بیننا وبین القوم صلحاً، وأعطیناهم على ذلک وأعطونا عهد الله، فلا نغدر بهم). «ای ابا جندل! شکیبایی کن و به حساب خدا بگذار؛ خداوند برای تو و اطرافیان تو که در میان مشرکان به استضعاف کشیده شدهاند گشایش و آسایش قرار خواهد داد! فعلا، ما با این قوم صلحنامهای تنظیم و امضاءکردهایم و ما با آنان و آنان با ما در پیشگاه خداوند عهد بستهایم؛ به آنان نیرنگ نمیزنیم!؟» عمربن خطاب -رضی الله عنه- نیز از جای برجست و خود را به کنار ابوجندل رسانید و همپای او میرفت و به او میگفت: شکیبایی کن ای اباجندل! اینان مشرکاند، و خون یکی از آنان که ریخته شود مانند آن است که خون سگی ریخته شود! و همزمان با این گفتگو قبضة شمشیر را به ابوجندل نزدیک میکرد. عمر گوید: امیدوار بودم که ابوجندل شمشیر را بگیرد و با آن گردن پدرش را بزند! اما آن مرد نخواست خون پدرش را بریزد، و حکم اجرا شد. گشودن احرام عمره وقتی پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- از نوشتن صلحنامه فراغت یافتند، گفتند: (قوُمُوا فَانحروا) «برخیزید و قربانیهایتان را ذبح کنید!» [راوی گوید:] به خدا هیچیک از آنان از جای برنخاست. آن حضرت سه بار فرمانشان را تکرار کردند. وقتی هیچیک از آنان از جای برنخاست، بر اُمّسلمه وارد شدند، و رفتاری را که آن جماعت با آن حضرت کرده بودند، برای او بازگفتند. گفت: ای رسولخدا، دوست دارید که چنان کنند؟ بیرون شوید، آنگاه با هیچکس حتی یک کلمه حرف نزنید، و شتر خودتان را قربانی کنید، و سلمانی خودتان را صدا بزنید تا سرتان را بتراشد! رسولاکرم -صلى الله علیه وسلم- برخاستند و بیرون شدند، و با احدی صحبت نکردند، و همان کارها را کردند. شترشان را نحر کردند، و سلمانی خودشان را صدا زدند و سرشان را تراشید. مردم که چنین دیدند، همگی برخاستند و قربانی کردند و سرهای یکدیگر را میتراشیدند، حتی از شدت اندوه[4] نزدیک بود همدیگر را بکشند! وضع قربانی کردن مسلمانان نیز در این سفر چنین بود که یک شتر را از جانب هفت نفر و یک گاو را از جانب هفت نفر قربانی میکردند. رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- نیز شتر نری را که از آن ابوجهل بود و در بینیاش یک حلقة نقره داشت نحر کردند تا با این کار مشرکین را بر سر غیظ آورند. آن حضرت برای مسلمانانی که سر تراشیدند، سهبار، و برای مسلمانانی که به جای سر تراشیدن تقصیر کردند، یک بار طلب مغفرت کردند. در همین سفر خداوند کفارة کسی را به خاطر بیماری پیش از قربانی سرش را بتراشد، که عبارت است از روزه یا صدقه یا قربانی اضافی، در شأن کعب بنعجره نازل فرمود. خودداری پیامبر از بازگردانیدن زنان مهاجر مدتی گذشت، و عدهای از زنان اهل مکه مسلمان شدند و نزد رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- آمدند. سرپرستان آن زنان درخواست کردند که آنان را مطابق صلحنامهای که در حدیبیه امضا شده بود بازگردانند. آن حضرت درخواست آنان را رد کردند، به دلیل آنکه متن صلحنامه در ارتباط با این ماده چنین بود: (وعلى أنه لا یأتیک منا رجل وإن کان على دینک إلا رددته علینا) [5]. بنابراین، اصلا زنان در عهدنامه مطرح نبودهاند. خداوند نیز در این ارتباط این آیه شریفه را نازل فرمود: ﴿یا أَیهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا جَاءكُمُ الْمُؤْمِنَاتُ مُهَاجِرَاتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ... َّ وَلَا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوَافِرِ﴾[6]. «هان ای مؤمنان، هرگاه زنان مسلمان مهاجر به نزد شما بیایند، آنان را بیازمایید... و شما نیز همسران کافر را نگاه دارید!» رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- نیز آن زنان را به فرمودة خداوند متعال: ﴿یا أَیهَا النَّبِی إِذَا جَاءكَ الْمُؤْمِنَاتُ یبَایعْنَكَ عَلَى أَن لَّا یشْرِكْنَ بِاللَّهِ شَیئاً﴾[7]. «هان ای پیامبر، هرگاه زنان مسلمان مهاجر به نزد تو بیایند و بخواهند با تو بیعت کنند مبنی بر اینکه هیچ چیز و هیچکس را با خدای یکتا شریک نگردانند... تو نیز با آنان بیعت کن!» با طرح شروط بیعت، میآزمودند، و اگر به آن شروط اقرار میکردند، به آن زنی که آن شروط را پذیرفته بود میگفتند: (قد بایعتُک) «با تو بیعت کردم!» و پس از آن، آنان را بازنمیگردانیدند. از آن سوی دیگر، مسلمانان همسران کافرشان را به موجب همین حکم طلاق دادند. از جمله، عمر همزمان دو همسر مشرک را که از پیش داشت طلاق داد؛ یکی از آن دو را معاویه به همسری اختیار کرد، و با آن دیگری صفوان بن امیه ازدواج کرد. دستاوردهای مفاد صلح حدیبیه این بود صلح حدیبیه؛ و هرکس در ژرفای مواد این قرارداد صلح تأمل کند، بیشک درمییابد که این صلح و سازش در واقع فتح عظیمی برای مسلمانان بود. پیش از آن، قریشیان برای مسلمانان هیچگونه رسمیتی قائل نبودند، بلکه ریشهکن کردن آنان را هدف گرفته بودند، و انتظار روزی را میکشیدند که پایان کار مسلمانان را مشاهده کنند، و با نهایت تاب وتوانشان میکوشیدند تا میان مردم و دعوت اسلام حائل گردند، همچنان خودشان زعامت امور دینی و صدارت امور دنیوی مردم را در جزیرهالعرب در انحصار داشته باشند. همین که قریشیان حاضر شدند با مسلمانان صلحنامه تنظیم کنند، به معنای آن بود که به نیرومندی مسلمانان اذعان و اعتراف کردهاند، و قریش دیگر قادر نیست در برابر آنان مقاومت کند. وانگهی، بند سوم دلالت فحوایی و محتوایی داشت بر اینکه قریش دیگر صدارت خود را در امور دنیوی و زعامت و پیشوایی خود را در امور دینی مردم فراموش کرده است، و اینک جز کیان خودش به هیچ چیز نمیاندیشد، دیگر مردم، و بقیة مردم جزیرهالعرب، اگر تماماً اسلام بیاورند برای قریش اهمیتی ندارد، و به هیچ روی هیچگونه دخالتی در این مسئله نخواهد کرد. آیا این یک شکست فاحش برای قریش نبود؟! و آیا این یک فتح مبین برای اسلام و مسلمین نبود؟! جنگهای خونینی که تاکنون میان مسلمانان و دشمنانشان اتفاق افتاده بود. هدف از آنها، از دیدگاه مسلمانان، مصادرة اموال و گرفتن جانها، و تباه کردن نسل و دودمان نبود، حتی هدف از آن جنگها اجبار کردن دشمن نیز بر اینکه اسلام را گردن نهد، نبود؛ تنها هدفی که مسلمانان از این جنگها داشتند، آزادی همه جانبة مردم در عقیده و دین بود: ﴿فَمَن شَاء فَلْیؤْمِن وَمَن شَاء فَلْیكْفُرْ﴾[8]. «هرکه میخواهد ایمان بیاورد و هرکه میخواهد کفر پیشه کند!» و هیچ نیرو و سلطهای مانع رسیدن مردم به آنچه که میخواهند، نباشد. اینک، این هدف با تمام جزئیات و لوازم آن به گونهای حاصل شده است که حتی چه بسا در جنگهای متعدد به فرض پیروزی همه جانبة مسلمین حاصل نمیشد. مسلمانان در پرتو این آزادی که به موجب مفاد صلح حدیبیه برای مردم فراهم گردید، موفقیت بزرگی در راستای دعوت اسلام کسب کردند؛ زیرا در شرایطی که شمار مسلمانان پیش از این صلح و سازش بیش از سه هزار نبود، شمار لشکریان اسلام پس از دو سال به هنگام فتح مکه به ده هزار بالغ گردید. دومین ماده صلحنامه نیز بخش دیگری از این فتح مبین بود. مسلمانان آغازگر جنگها نبودند؛ تمامی آن جنگها را قریشیان آغاز کردند؛ چنانکه خداوند متعال میفرماید: ﴿وَهُم بَدَؤُوكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ﴾[9]. «و نخستین بار، آنان بودند که جنگ را آغاز کردند.» مسلمانان از جنگهایی که رویاروی قریشیان تدارک میکردند، تنها مقصودشان این بود که قریش به خود بیایند، و از این غرور خودبینی بازآیند، و سر راه خدا مانع به وجود نیاورند، و بامردم به مساوات رفتار کنند، تا خداباوران و کفرپیشگان هر یک همانگونه که شاکلهاش اقتضا میکند، عمل کند. قرارداد آتش بس ده ساله این یکّه تازی قریشیان را محدود میکرد، و از کارشکنیهایشان در راستای دعوت اسلام میکاست، و خود دلیلی بود بر شکست خوردن آغازگران جنگ و سستی و از هم پاشیدگی آنان. ماده اول صلحنامه هم تنها قریشیان را محدود میکرد که نتوانند مانع ورود مسلمانان به مسجدالحرام بشوند، و این، شکست دیگری برای قریشیان بود؛ و بالاخره، در این قرارداد صلح هیچ مایة دلخوشی برای قریشیان وجود نداشت مگر آنکه توفیق یافته بودند فقط این یک سال را مانع ورود مسلمین بشوند. در واقع، سه ماده نخستین، سه امتیاز اساسی بود که قریشیان به مسلمانان داده بودند، و در عوض آن فقط مفاد ماده چهارم را به دست آورده بودند که آن هم بسیار بیمحتوا و توخالی بود، و چیزی نبود که به مسلمانان زیانی برساند. زیرا، پرواضح بود که مسلمان- تا وقتی که مسلمان است- از خدا و رسولخدا نمیگریزد، و از مدینة اسلام پای بیرون نمینهد، و تنها وقتی گریزپای میشود که مرتدّ شده باشد و از اسلام ظاهری یا واقعی برگشته باشد، و در آن صورت نیز مسلمانان نیازی به نگهداری چنین فردی نخواهند داشت، و جداسازی وی از جامعه اسلامی به مراتب بهتر از باقی ماندن او در میان مسلمانان خواهد بود؛ و این همان نکتهای بود که رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- به آن اشاره کرده و فرموده بودند: (إنه من ذهب منا إلیهم فابعده الله) [10]. «در واقع، آن کسی که از میان ما به نزد آنان میرود، خداوند او را دور گردانیده و محروم ساخته است!» از آن طرف، افرادی که از اهل مکه مسلمان میشدند، اگر راهی برای پناهندگی به مدینه نمیبود، میتوانستند به جاهای دیگر بروند: زمین خدا گسترده است. مگر آن زمان که هنوز اهل مدینه چیزی از اسلام نمیدانستند، دروازة حبشه به روی مسلمانان باز نبود؟ رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- نیز به همین نکته اشاره میفرمایند و میگویند: (ومن جاءنا منهم سیجعل الله فرجاً و مخرجاً) [11]. «آن کس نیز که از میان آنان به نزد ما میآید، خداوند برای او گشایش و آسایشی مقرر خواهد نمود.» پیش گرفتن چنین احتیاطی در صلحنامه، هرچند که در ظاهر مایة سربلندی قریش به حساب میآمد؛ اما، در حقیقت، بازگو گنندة شدّت ترس و وحشت و دستپاچگی و انحطاط قدرت آنان بود، و نشان میداد که تا چه انداره کیان بتپرستی خودشان را متزلزل میبینند؛ چنانکه گویی احساس کردهاند که موجودیت آیین بتپرستی دیگر بر لبة پرتگاه قرار دارد، و باید اینگونه احتیاطها را در ارتباط با آیینشان رعایت کنند. اما اینکه پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- اجازه دادند که هرکس از مسلمانان به سوی قریشیان گریخت برگردانیده نشود، این خود دلیل بر آن بود که به تثبیت کیان دین و آیین خودشان از هرجهت اعتماد دارند، و از بابت این گونه شروط بر سر دین و آیینشان نمیترسند. تردید مسلمانان در موفقیت صلح حدیبیه آنچه توضیح دادیم حقیقت مواد این قرارداد صلح بود. اما دو پدیده نیز در کار بود که مسلمانان از بابت آنها سخت اندوهگین و دلگیر شدند: یکی اینکه پیامبر اکرم -صلى الله علیه وسلم- به مسلمانان وعده داده بودند که به خانة خدا خواهیم رفت و طواف خانة خدا را برجای خواهیم آورد. پس، چرا بازمیگردند و برای طواف خانة خدا نمیروند؟! دوم اینکه رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- بر حقاند، و خداوند وعده داده است دین خودش را بر همگان سیطره بخشد؛ پس چرا فشارهای قریش را پذیرا شدند و با چنین صلحی سازش کارانه به خواری تن دردادند؟! وجود این دو پدیده منشأ شک و تردیدها و گمان و وسوسههای بسیار گردید، و احساسات مسلمانان به خاطر این دو مسئله جریحهدار شد، و تحتتأثیر اندوه و پریشانی، نتوانستند دربارة پیامدها و دستاوردهای مثبت مفاد صلح حدیبیه بیاندیشند. شاید از همة صحابه اندوهگینتر، عمربن خطاب بود که نزد رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- آمد و گفت: ای رسولخدا، مگر ما برحق نیستیم و مگر اینان بر باطل نیستند؟! فرمودند: چرا! گفت: مگر کشتگان ما در بهشت نیستند و مگر کشتگان اینان در آتش دوزخ نیستند؟! فرمودند: چرا! گفت: پس چرا باید در کار دینمان به خواری تن در دهیم، و بازگردیم، در حالی که هنوز خداوند میان ما و اینان حکم نکرده است؟! فرمودند: (یا ابن الخطاب، إنی رسول الله ولست أعصیه، وهو ناصری ولن یضیعنی أبداً). «ای پسر خطاب، من رسول خدا هستم و حق ندارم نافرمانی او را بکنم، او نیز یاور من است و هرگز مرا ترک نخواهد گفت!» گفت: مگر با ما نگفته بودید که ما به خانة خدا خواهیم رفت و گرد کعبه طواف خواهیم کرد؟! فرمودند: (بلی! فاخبرتک إنا نأتیه العام؟) «چرا! اما با تو باز گفتم که امسال به آنجا میرویم؟!» گفت: نه. فرمودند: (فإنک آتیه و مُطوفٌ بِه). «حالا هم تو به مکه خواهی رفت و طواف خانة خدا خواهی کرد!» آنگاه عمر خشمگینانه به نزد ابوبکر رفت، و همان سخنان را که با رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- گفته بود، با او بازگفت. ابوبکر نیز همان جوابها را عیناً به او داد، و افزود: به دامان وی چنگ بزن تا بمیری، که به خدا او بر حقّ است!؟ آنگاه، آیات نخستین سورة فتح نازل گردید: ﴿إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحاً مُّبِیناً﴾. «ما هم اینک تو را پیروز گردانیدهایم و فتح مبین را به تو ارزانی داشتهایم!؟» رسول خدا -صلى الله علیه وسلم- نیز به دنبال عمر فرستادند و این آیات را برای وی خواندند؛ گفت: ای رسولخدا، آیا همین فتح است؟! فرمودند: آری! عمر نیز خشنود شد و بازگشت. از آن پس، عمر به خاطر این کوتاهی که از او سرزده بود، به شدت دچار ندامت شد. عمر گوید: به خاطر این کوتاهی، کارها انجام دادم پیوسته صدقه میدادم و روزه میگرفتم و نماز میگزاردم و برده آزاد میکردم تا کفاره و جبرانگر این کاریکه کرده بودم باشد. از بس به خاطر این سخنانی که گفته بودم ترسیده بودم؛ تا اینکه سرانجام امید بستم به اینکه خیر بوده باشد! [12] حل مشکل مستضعفان وقتی رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- به مدینه بازگشتند و آرامش خویش را بازیافتند، مردی از مسلمانان که در مکه زیر شکنجة مشرکان بود، گریخت. وی ابوبصیر، مردی از طایفة ثقیف، همپیمان قریش بود. دو تن را در طلب او فرستادند و به پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- گفتند: عهدی که با ما بستهای؟ نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- او را به آن دو مرد تحویل دادند. او را بردند تا به ذیالحلیفه رسیدند. پیاده شدند تا از خرمایی که همراه داشتند بخورند. ابوبصیر به یکی از آن دو مرد گفت: به خدا، ای فلانکس، این شمشیر تو را خیلی چشمان من گرفته است!؟ آن مرد شمشیرش را کشید و گفت: آری، بخدا؛ شمشیر خوبی است! بارها و بارها آن را تجربه کردهام! ابوبصیر گفت: بگذار آن را ببینم!؟ شمشیر را به دست ابوبصیر داد. ابوبصیر نیز او را با شمشیر خودش زد و کشت، و او با پیکری سرد بر روی زمین افتاد. مرد دومی فرار کرد و رفت تا به مدینه رسید. در حالی که میدوید، وارد مسجد شد. رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: این مرد وحشتزده است! وقتی به نزد پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- رسید، گفت: رفیقم را کشتند؛ مرا نیز خواهند کشت! آنگاه ابوبصیر سررسید و گفت: ای پیامبرخدا، حالا دیگر به خدا، ذمّة شما را خداوند بَری کرده است؛ شما مرا به آنان بازگردانیدید؛ بعد، خداوند مرا از آنان رهایی بخشید! رسولخدا -صلى الله علیه وسلم- فرمودند: (ویل أمه! مسعر حرب، لو کان له أحد). مادرش به داغش بنشیند، اگر یاران بدست آورد دنیا را به آتش مى كشد [13]. وقتی ابوبصیر این سخن نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- را شنید، فهمید، که آن حضرت وی را به مشرکان بازخواهند گردانید. از مدینه بیرون شد و خود را به ساحل دریا رسانید. ابوجندل پسر سهیل نیز از دست مشرکان میگریخت و به ابوبصیر ملحق شد. اندک اندک مردانی که از قریش مسلمان شده بودند، همه به ابوبصیر پیوستند، و جمعیتی قابل توجه را تشکیل دادند. سر راه بر کاروانهای قریش که به سوی شام میرفتند، میگرفتند و آنان را میکشتند و اموالشان را باز میستاندند. قریشیان برای پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- پیام فرستادندو ایشان را به خداوند و حق خویشاوندی سوگند دادند که به دنبال این جماعت بفرستند، و هرکس از آنان نزد آن حضرت بیاید در امان باشد! نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- نیز به دنبال آنان فرستادند، و آنان همگی در مدینه بر پیامبراکرم -صلى الله علیه وسلم- وارد شدند [14]. اسلام آوردن چند تن از قهرمانان قریش در سال هفتم هجرت، به دنبال صلح حدیبیه، عمروعاص و خالدبن ولید و عثمانبن طلحه اسلام آوردند. وقتی که آنان در محضر نبیاکرم -صلى الله علیه وسلم- حضور به هم رسانیدند، آن حضرت فرمودند: (اِنَّ مکة قد ألقت إلینا أفلاذ کبدها). «مکه پارههای جگرش را به سوی ما افکنده است!؟.»[15]
[1]- «احابيش» قومي عربنژاد بودهاند از تيرههاي بنيکنانه و ديگر طوايف، و چنانکه از لفظ احابيش متبادر به ذهن ميگردد، اهل حبشه نبودهاند، بلکه منسوب بودهاند به حُبشي، کوهي در پايين مکه در موضع نعمان اراک، که با مکه شش ميل فاصله دارد. در دامنه اين کوه بنيحارث بن عبد منات بنکنانه، و بنيالمصطلق، و حيابن سعدبن عمر، و بنيهون بن هزيمه گردهم آمدند و با قريش همپيمان شدند، و همگي به خداوند سوگند خوردند که: ما بر عليه اغيار، يد واحده خواهيم بود، تا ليل ونهاري تاريک و روشن ميگردد، و تا زماني که کوه حُبشي در جاي خود استوار است! بنابراين، وجه تسميه «احابيش قريش» منسوب بودن آنان به کوه حبشي بوده است (معجم البُلدان، ج 2، ص 214؛ المنمّق، ص 275). [2]- سوره فتح، آيه 24. [3]- سوره فتح، آيه 18. [4]- اين ترجمه به اقتضاي متن روايت آمده است- م. [5]- صحيح البخاري، ج 1، ص 380. [6]- سوره ممتحنه، آيه 10. [7]- سوره ممتحنه، آيه 12. [8]- سوره کهف، آيه 29. [9]- سوره توبه، آيه 13. [10]- صحيح مسلم، «باب صلح الحديبيه» ج 2، ص 105. [11]- همان. [12]- براي تفصيل مطالب مربوط به اين –غزوه اين صلح، نکـ: فتحالباري، ج 7، ص 439-458؛ صحيح البخاري، ج 1، ص 278-381، ج 2، ص 598، 600، 717؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 104-106؛ سيرةابنهشام، ج 2، ص 308-322؛ زادالمعاد، ج 2، ص 122-127؛ تاريخ عمربنالخطاب، ابن جوزي، ص 39-40. [13] مترجم محترم اين نص را اينكونه ترجمه نموده اند: «وای مادرش! آتش جنگ دائم روشن است، کافیست یکنفر باشدکه آن را شعلهور سازد!؟». [14]- همان منابع پيشين. [15]- در مورد تاريخ اسلام آوردن اين صحابه اختلاف فراوان است. عموم کتب رجال تصريح بر آن دارند که سال هفتم هجرت بوده است؛ اما داستان مسلمان شدن عمرو عاص در دربار نجاشي مشهور است؛ خالد و طلحه نيز، زماني که عمروعاص از حبشه بازميگشت اسلام آوردند؛ چنانکه وقتي عمروعاص از حبشه بازگشت آهنگ مدينه کردو آن دو وي را در مدينه ديدند، و هر سه نزد پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- آمدند و اسلام آوردند، يعني در سال هفتم هجرت؛ والله اعلم.
(از کتاب: خورشيد نبوّت، ترجمه فارسي «الرحيق المختوم» مؤلف: شيخ صفي الرحمن مبارکفوري، برگردان : دکتر محمدعلي لساني فشارکي) مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|