|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>سیره نبوی>غزوه بنی قریظه
شماره مقاله : 8537 تعداد مشاهده : 359 تاریخ افزودن مقاله : 28/9/1389
|
غزوة بني قريظه در همان روزي که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به مدينه بازگشتند. وقت ظهر، جبرئيل نزد آن حضرت آمد، در حالي که ايشان در خانه امّسَلَمه غسل ميکردند، گفت: مگر اسلحه بر زمين گذاشتهايد؟ فرشتگان هنوز اسلحه از دست فرو ننهادهاند؛ و من هم اينک از تعقيب اين جماعت بازميگردم! با اطرافيانتان قيام کنيد و بر بنيقريظه بتازيد، من نيز پيشاپيش شما حرکت ميکنم، و قلعههايشان را بر سرشان ميلرزانم، و در دلهايشان ترس و وحشت ميافکنم! جبرئيل به اتفاق موکبي از فرشتگان حرکت کرده، و رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- امر فرمودند جارچي در ميان مردم جار بزند: (من کان سامعاً مطيعاً فلا يصلين العصر إلا ببني قريظة). «هر کس که در مقام سمع و طاعت است، نماز عصر را نگزارد مگر در ديار بنيقريظه!» آنحضرت ابن امّمکتوم را در مدينه جانشين خود گردانيدند، و رايت جنگ را به دست عليبن ابيطالب دادند، و او را پيشاپيش به سوي بنيقريظه فرستادند. علي حرکت کرد و رفت تا به نزديکي قلعههاي ايشان رسيد، و سخنان زشتي از آنان دربارة رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- شنيد. حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- نيز به اتفاق گروهي از مهاجر و انصار به راه افتادند. رفتند تا بر سر چاهي از چاههاي بنيقريظه به نام «بئر انّا» رسيدند. مسلمانان نيز امر آن حضرت را امتثال کردند، و فورا از جاي برجستند، و به سوي بنيقريظه حرکت کردند. در بين راه، وقت نماز عصر رسيد، بعضي از آنان گفتند: همانطور که به ما امر فرمودهاند، نماز عصر را نميخوانيم تا به ديار بنيقريظه برسيم. حتي بعضي از رزمندگان مسلمان نماز عصر آن روز را پس از نماز عشا گزاردند. بعضي ديگر گفتند: از ما چنين چيزي را نخواستهاند؛ منظور آن حضرت سرعت بخشيدن به حرکت بوده است! و بنابراين، نماز را در بين راه گزاردند. پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- نيز هيچيک از اين دو گروه را محکوم نفرمودند. به اين ترتيب، لشکريان اسلام، فوج فوج به سوي بينقريظه رهسپار گرديدند، تا به نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- پيوستند. جمعاً سه هزار نفر بودند، و سي اسب داشتند. در کنار قلعههاي بنيقريظه فرود آمدند، و آنان را به محاصرة خويش درآوردند. وقتي که حلقههاي محاصره برايشان تنگ گرديد، رئيس طايفة بنيقريظه، کعببن اسد يهوديان را در انتخاب يکي از سه راه مخير گردانيد: يکي اينکه مسلمان شوند و به پيروي از محمد به دين او درآيند، و خون و مال و فرزندان و زنانشان در امان بماند؛ چنانکه به آنان گفته بود: به خدا، براي شما به روشني معلوم شده است که او نبي مرسل است، و او همان پيامبري است که نام و نشان وي را در کتاب آسماني خودتان مييابيد! ديگر اينکه به دست خودشان فرزندان و زنان خودشان را بکشند، و با شمشيرهاي آخته آهنگ پيامبر کنند، و با او کار را يکسره کنند؛ تا بر او ظفر يابند، يا آنکه تا آخرين نفر کشته شوند! سوم اينکه بر رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- و اصحابش يورش برند، و در روز شنبه به نبرد با آنان بپردازند، زيرا آنان مطمئناند که يهوديان در روزهاي شنبه دست به حمله و کارزار نميزنند! يهوديان از پذيرش هر سه پيشنهاد وي امتناع کردند. آن هنگام، سرور آنان کعب بن اسد با حالت دلگرفتگي و خشم گفت: هيچيک از مردان شما از آن زمان که مادرش او را زاييده است، حتي يک شب را با حزم و احتياط و خردمندي به صبح نرسانيده است؟! پس از رد اين سه پيشنهاد، راهي براي بنيقريظه باقي نماند، جز اينکه به فرمان رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- و داوري آن حضرت تن دردهند. اما پيش از آن ميخواستند با بعضي از مسلمانان همپيمانشان تماس برقرار کنند، بلکه بتوانند بفهمند که در صورت گردن نهادن به فرمان پيامبر اسلام چه بر سرشان خواهد آمد!؟ نزد رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرستادند که ابولبابه را به سوي ما بفرستيد تا ما با او مشورت کنيم. ابولبابه هم پيمان بنيقريظه بود، و اموال و فرزندان وي در منطقة آنان بود. يهوديان همينكه ابولبابه را ديدند، مردانشان دست به دامان وي شدند، و زنان و کودکانشان از جاي جستند و روياروي او به گريه و زاري پرداختند. ابولبابه دلش به حال آنان سوخت. گفتند: ابولبابه! فکر ميکني اگر ما به حکم محمد گردن نهيم...؟ گفت: آري! و با دست خود به گولويش اشاره کرد. منظورش اين بود که همة شما را سر خواهد بريد! آنگاه فوراً دريافت که به خدا و رسول خدا خيانت کرده است، از همان راهي که آمده بود، برگشت، ولي به نزد رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- بازنگشت. به مسجد پيامبر در مدينه رفت، و خودش را به ستون مسجد بست، و سوگند ياد کرد که کسي جز رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- با دستان مبارکشان بند او را نگشايد و تا ابد پاي به سرزمين بنيقريظه ننهد! وقتي ماجرا او به اطلاع آن حضرت رسيد، مدتي بود که انتظارش را ميکشيدند، فرمودند: (أما إنه لو جاءني لاستغفرت له، أما إذ قد فعل، فما أنا بالذي أطلقه من مکانه حتى يتوب الله عليه). «هان! اگر نزد من آمده بود، براي او طلب مغفرت ميکردم؛ اما اينک که چنين کرده است من هرگز او را از جا و مکان و بند و زندانش رهايي نخواهم داد تا خداوند توبه او را بپذيرد!» به هر حال، به رغم اشاراتي که ابولبابه کرده بود، بني قريظه تصميم گرفتند که خود را در اختيار حکم رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- قرار دهند. البته، يهوديان در توانشان بود که يک محاصرة طولاني را تحمل کنند؛ زيرا مواد غذائي و چشمه و چاه آب فراوان داشتند، و دژهاي آنان بسيار استوار بود؛ و از آن سوي ديگر، مسلمان با سرمايي سخت دست به گريبان بودند، و از گرسنگي شديد رنج ميبردند، و جملگي برهنه بودند. خستگي نيز به سختي بر آنان عارض گرديده بود، به علاوه آنکه پيش از آغاز نبرد احزاب تاکنون پيوسته در عمليات جنگي به سر برده بودند. باوجود اين، جنگ مسلمانان، بنيقريظه را يک جنگ رواني بود. خداوند نيز ترس و وحشت در دلهاي آنان افکنده بود، و روحية خودشان را از دست داده بودند. اين پريشاني و نابساماني رواني، هنگامي به اوج شدت خود رسيد که عليبنابيطالب و زبيربن عوام جلو رفتند، و علي فرياد زد: اي لشكريان ايمان! به خدا، از همان جامي که حمزه نوشيد خواهم نوشيد، يا آنکه قلعة اينان را فتح خواهم کرد!؟ بنيقريظه که چنين ديدند، پيشدستي کردند و به فرمان رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- تن دردادند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- امر فرمود تا مردانشان را دربند کردند، و تحت سرپرستي محمدبن مسلمة انصاري دستانشان را به زنجير بستند، و زنان و کودکان را دور از مردان در گوشهاي جاي دادند. طايفة اوس از جاي برخاستند و به رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- گفتند: اي رسول خدا، با بنيقينُفاع چنان کرديد که خود دانيد؛ آنان همپيمانان برادران خزرجي ما بودند. حال، اينان هم پيمانان مايند، با آنان به احسان رفتار کنيد! فرمود: (ألا ترضون أن يحکم فيهم رجل منکم). «اگر يک مرد از ميان شما درباره آنان حکم کند خشنود خواهيد شد؟!» گفتند: البتّه! فرمودند: (فذاک إلى سعد بن معاذ). «اين کار را به سعدبن معاذ واگذار کردم!» گفتند: از اين انتخاب خشنوديم! پيامبر گرامي اسلام به دنبال سعدبن معاذ فرستادند. وي در مدينه بود و به خاطر جراحتي که بر رگ اکحل وي در جنگ احزاب وارد آمده بود، راهي اين غزوه نشده بود. او را بر الاغي سوار کردند، و نزد پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- آوردند. اوسيان اطراف الاغ او را گرفته بودند، و پيوسته ميگفتند: اي سعد، دربارة همپيمانانت زيبا عمل کن! دربارة آنان احسان کن! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- تو را حَکَم قرار داده است که به آنان احسان روا داري! سعد ساکت بود و هيچ پاسخي نميداد. وقتي جمعيت آنان انبوه گرديد، گفت: اينک وقت آن رسيده است که سعد را در راه خدا سرزنش هيچ سرزنش کنندهاي از حق بازندارد! وقتي که اين سخن را از سعد شنيدند، بعضي از آنان به مدينه بازگشتند و خبر مرگ دستهجمعي بنيقريظه را به اهل مدينه دادند! سعد به نزد نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- رسيد. پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- به صحابه فرمودند: (قوموا إلى سيدکم). «برخيزيد و به پيشباز سرورتان برويد!» وقتي که او را وارد کردند، گفتند: اي سعد، اين جماعت گردن به حکم و داوري تو نهادهاند! گفت: هر حکمي که من صادر کنم دربارة آنان اجرا خواهد شد؟ گفتند: آري، گفت: همچنين، دربارة مسلمانان؟ گفتند: آري! گفت: همچنين دربارة آن کسي که اينجا است؟ و روي برگردانيد و به سوي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- با تجليل و تکريم اشاره کرد؛ آن حضرت فرمودند: (نَعَم، و عَلي) «آري حتّي درباره من درباره من!» گفت: حال که چنين است، من حکم ميکنم که مردان بنيقريظه کشته شوند؛ کودکانشان و زنانشان اسير شوند؛ و اموالشان ميان مسلمانان تقسيم شود! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (لقد حکمت فيهم بحکم الله من فوق سبع سماوات). «عيناً همان حکمي را که خداوند از بالاي هفت آسمان فرموده بود، درباره اينان صادر کردي؟!» داوري سعد در نهايت عدل و انصاف بود؛ زيرا، بنيقريظه، علاوه بر آن نيرنگ زشتي که مرتکب شدند، يکهزار و پانصد شمشير و دو هزار نيزه، و سيصد زره و پانصد سپر فلزي و چرمي به منظور قتل عام مسلمانان فراهم آورده بودند؛ و مسلمانان پس از فتح قلعههاي آنان بر اين اسلحه و لوازم جنگي دست يافتند. به فرمان پيامبر بزرگ اسلام، بنيقريظه در خانة بنتالحارث، زني از بنينجّار زنداني شدند، و براي آنان گودالهايي در بازار مدينه حفر کردند، و دستور دادند آنان را بياورند، و فوجفوج، آنان را به سوي آن گودالها ميبردند، و در کنار آن گودالها گردنهايشان را ميزدند، و به درون آن گودالها ميافکندند. عدهاي از آنان که هنوز در زندان به سر ميبردند، به رئيسشان کعببن سعد گفتند: فکر ميکني که با ما چه بکند؟ گفت: هيچگاه شما نميخواهيد عقلتان را به کار بياندازيد؟! مگر نميبينيد که مرد جنگ از حرف خود برنميگردد، و هرکه از ميان شما ميرود، بازنميگردد؟! به خدا، سرنوشت همه شما کشته شدن است! شمار آنان ششصد تن تا هفتصد تن بود، که همة آنان را گردن زدند. به اين ترتيب، مارهاي سمي مجسّمة نيرنگ و خيانت، که عهد و پيمان مؤکّد خويش را شکسته بودند، و در بحرانيترين شرايطي که مسلمانان در تاريخ خويش تجربه ميکردند، با احزاب درجهت ريشهکن کردن مسلمانان دست به يکي کرده بودند، براي هميشه ريشهکن شدند. آنان با اين کردارشان در رديف بزرگترين جنايتکاران جنگي قرار گرفته بودند که مستحق محاکمه و اعدام بودند. در ميان اين جمعيت انبوه، شيطان بنينضير، يکي از بزرگترين جنايتکاران جنگي در جنگ احزاب، حيي بن اخطب، پدر صفيه امّالمؤمنين -رضي الله عنها- نيز به قتل رسيد. وي هنگامي که قريشيان و مردمان غطفان از عرصة نبرد پاي کشيدند، در قلعة بنيقريظه با آنان همراه شده بود، تا به عهدي که با کعببن اسد، آن زمان که آمده بود تا کعب را در اثناي غزوة احزاب بر نيرنگ و خيانت تحريک کند، بسته بود، وفا کرده باشد. وقتي او را آوردند، حُلّهاي گرانبها بر دوش افکنده بود که از هر طرف به اندازة يک انگشت آن را پاره کرده بود. تا مبادا آن را غارت کنند، و دستانش با ريسماني به گردنش آويخته بود. به رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- گفت: هان! به خدا من هيچگاه خودم را به خاطر دشمني با شما ملامت نکردهام؛ اما، چه ميشود کرد؟! هرکه با خدا درافتد ورافتد! آنگاه گفت: هان اي مردمان! گريزي از فرمان خدا نيست! سرنوشت و قضا و قدري است که خداوند بر بنياسرائيل نوشته است! آنگاه نشست، و گردن او را زدند. از زنان بنيقريظه تنها يک زن به قتل رسيد. وي سنگ آسيا را بر سر خَلاّدبن سُوَيد غلتانده بود و او را به قتل رسانيده بود، که به خاطر آن جنايت کشته شد. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرموده بودند، پسران بالغ را بکشند، و پسران غيربالغ را واگذارند. از جمله پسران نابالغي که به اين ترتيب زنده ماند، عطية قُرَظي بود که او را زنده گذاشتند، و او اسلام آورد و از صحابة پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- گرديد. ثابت بنقيس درخواست کرد که زبيربن باطا و خانواده و اموال وي را به او ببخشند. زبير زماني به ثابت احسان کرده بود. رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- آن افراد و اموال را به ثابت بخشيدند. ثابت بن قيس به زبير گفت: رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- تو را به من بخشيدهاند؛ اموال و خانوادة تو را نيز به من بخشيدهاند؛ همه از آن خودت باشد! زبير، وقتي که فهميد همگي افراد قبيلهاش کشته شدهاند، گفت: از تو به حساب آن احساني که به تو کردهام درخواست ميکنم که مرا به دوستان و عزيزانم ملحق گرداني! ثابت نيز گردن او را زد، و او را به عزيزانش از يهوديان بنيقريظه ملحق گردانيد. از فرزندان زبيربن باطا، ثابت فقط عبدالرحمان بنزبير را زنده گذاشت که اسلام آورد، و از صحابة پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- گرديد. در آن شب، پيش از آنکه بنيقريظه را از قلعههايشان فرود آورند، عدّهاي از آنان اسلام آوردند، و جان و مال و فرزندانشان را مصونيت بخشيدند. در همان شب، عمروبن سعدي (مردي که در راستاي نيرنگ زدن به رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- با بنيقريظه همراهي نکرده بود) را محمدبن مسلمه فرمانده پاسداران ويژة پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- ديد، و چون او را شناخت، رهايش کرد و معلوم نشد که به کجا رفت. رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- اموال بنيقريظه را پس از آنکه خُمس آن اموال راخارج کردند، ميان مسلمانان تقسيم کردند. براي هر سوارکار سه سهم قرار دادند: دو سهم براي اسب، و يک سهم براي شخص سوارکار؛ براي هر رزمندة پياده يک سهم؛ و برخي از اسيران را تحت سرپرستي سعدبن زيد انصاري به نجد فرستادند و با بهاي آنها اسب و اسلحه خريداري کردند. پيامبر گرامي اسلام، از زنان بنيقريظه ريحانة بنتعمروبن خُناقه را به عنوان خالصه براي خودشان برگرفتند. وي در خانة آن حضرت بود تا ايشان از دنيا رفتند و تا آن زمان هنوز در ملک آن حضرت باقي بود. اين گفتة ابناسحاق است [1]. کلبي گفته است که آن حضرت وي را آزاد کردند و در سال ششم هجرت او را به همسري خويش درآوردند، و به هنگام بازگشت رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- از حجّهالوداع از دنيا رفت، و آن حضرت وي را در بقيع دفن کردند [2]. وقتي کار بنيقريظه يکسره شد، ديگر دعاي بندة شايسته خدا، سعدبنمعاذ -رضي الله عنه- مستجاب شده بود؛ دعايي که در گزارش ماجراهاي جنگ احزاب آورديم؛ و نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- در مسجد براي او خيمهاي سرپا کرده بودند که بتوانند زود به زود از او عيادت کنند. همينکه کار بنيقريظه يکسره شد جراحت دست او نيز ترکيد و سرباز کرد. عايشه گويد: خون از زخم دست سعد فوّاره زد. در مسجد خيمة ديگري نيز از آن بنيغفار سرپا بود. آنان متوجّه قضيه نشدند، تا وقتي که خون به سوي خيمة آنان جاري شد. به يکديگر گفتند: اين خيمگيان! اين چيست که از سوي شما به طرف ما ميآيد؟! ناگاه دريافتند که آن خونها از زخم سعد فوّاره ميزند، و بر اثر همين خونريزي از دنيا رفت [3]. * در صحيحين از جابر روايت شده است که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- گفتند: (اهتز عرش الرحمن لموت سعدبن معاذ) عرش رحمان براي مرگ سعدبن معاذ لرزيد! [4] * ترمذي نيز به سند صحيح از انس نقل کرده است که گفت: وقتي که جنازة سعدبن معاذ را برداشتند، منافقان گفتند: چقدر جنازهاش سبک بود!؟ رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (إن الملائکه کانت تحمله) فرشتگان آن را حمل ميکردند! [5] در اثناي محاصرة بنيقريظه تنها يک مرد از مسلمانان کشته شد، و او خلاّد بنسُويد بود که زني از بنيقريظه سنگ آسيا را بر سر او غلتانيده بود. همچنين در اثناي محاصره ابوسنان بن مِحصَن برادر عُکّاشه از دنيا رفت. امّا ابولُبابه؛ شش شبانه روز همچنان به ستون مسجد پيامبر بسته بود. همسرش به هنگام فرا رسيدن وقت هر نماز به نزد او ميآمد و او را از بند آزاد ميکرد تا نماز بگزارد؛ سپس بازميگشت و دوباره او را به ستون مسجد ميبست. سرانجام، قبولي توبة وي بر رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به هنگام سحر نازل شد. ايشان در خانة امّسلمه بودند. امّسلمه بر در حجرهاش آمد و گفت: اي ابالبابه، مژده بده که خداوند توبهات را پذيرفت! مردم هجوم آوردند که او را از بند آزاد کنند؛ ابولبابه از آزاد شدن امتناع ورزيد، مگر آنکه رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- او را آزاد کنند. هنگامي که پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- ميخواستند براي نماز صبح بروند، او را آزاد کردند. اين غزوه در ذيقعدة سال پنجم هجرت به وقوع پيوست، و محاصره بيست و پنج شب به طول انجاميد [6]. خداوند متعال در ارتباط با غزوة احزاب و ماجراي بنيقريظه آياتي از سورة احزاب را نازل فرموده است. در اين آيات، مهمترين جزئيات ماجرا گزارش شده، و اوضاع و احوال مؤمنان و منافقان تبيين گرديده و خفت و خواري احزاب و نافرجامي حرکتشان، و نيز پيامدهاي نيرنگبازي اهل کتاب توضيح داده شده است. کشته شدن سَلاّم بن ابي الحقيق سلام بن ابي الحقيق که کنيهاش ابورافع بود يکي از بزرگترين جنايتکاران يهود بود که احزاب را بر ضدّ مسلمانان به راه انداخته بود، و اموال و اسباب و وسايل فراوان به آنان رسانيده بود[7]، و سابقاً رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- را بسيار آزرده بود. وقتي که مسلمانان از کار بينقريظه پرداختند، خزرجيان از رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- اجازه خواستند که عازم قتل وي شوند، پيش از آن، قتل کعب بن اشرف به دست مرداني از طايفة اوس صورت پذيرفته بود، و اينک مردان طايفة حزرج ميخواستند فضيلتي همسان فضيلت آنان به دست آورند؛ اين بود که در اين اجازه خواستن پيشدستي کردند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- اجازه دادند که بروند او را بکشند، ولي از کشتن زنان و کودکان نهي فرمودند. دستهاي از رزمندگان مسلمان خزرج متشکّل از پنج مرد که هر پنج تن از بنيسلمه بودند، به فرماندهي عبدالله بن عتيک به اين منظور اعزام شدند. اين گروه پنج نفري از مدينه خارج شدند و آهنگ خيبر کردند؛ زيرا قلعة ابورافع در آنجا قرار داشت. زماني که به نزديکي قلعة او رسيدند آفتاب غروب کرده بود و مردم به خانه و کاشانة خود بازميگشتند. عبدالله بن عتيک به يارانش گفت: سرجاي خودتان بنشينيد، من ميروم و با دروازهبان قلعه وارد صحبت ميشوم؛ شايد بتوانم داخل شوم! جلو رفت تا به نزديکي دروازة قلعه رسيد. آنگاه جامه بر سر کشيد، چنانکه گويي مشغول قضاي حاجت است. مردم همه داخل قلعه شدند. دروازهبان او را صدا کرد: اي بندة خدا، اگر ميخواهي وارد شوي وارد شو، که من ميخواهم دروازه را ببندم! عبدالله بن عتيک گويد: داخل قلعه شدم و درجايي کمين کردم. وقتي همه داخل شدند، دروازهبان دروازه با را بست و کليدها را بر روي ميخي آويخت. گويد: من برخاستم و کليدها را برگرفتم، و دروازه را دوباره باز کردم. ابورافع روي طاقنمايي در بالاي قلعه با عدهاي از اطرافيانش گفت و شنود داشتند. وقتي نديمانش رفتند، بالا رفتم تا به سراغ او بروم. هر دري را که باز ميکردم، از داخل، آن را بر روي خودم ميبستم. با خود گفتم: اين جماعت به فرض آنکه نسبت به من مشکوک شوند، دستشان به من نخواهد رسيد تا او را بکشم! خودم را به او رسانيدم. وي درون يک اتاق تاريک در ميان خانوادهاش جاي گرفته بود و من نميدانستم کجاي اتاق قرار دارد. گفتم: ابارافع! گفت: کيست؟ خود را به سمت صدا افکندم، و ضربتي با شمشير بر او فرود آوردم، اما من جايي را نميديدم، نتيجهاي نگرفتم، و او فرياد زد: از اتاق خارج شدم، و اندکي درنگ کردم و دوباره نزد او به درون اتاق آمدم و گفتم: اين صدا چيست اي ابارافع؟ گفت: واي بر مادرت! مردي درون اتاق بود و اندکي پيش مرا با شمشير زد! گويد: ضربت ديگري بر او زدم که او را از پاي درآوردم، اما او کشته نشد. آنگاه نوک شمشير را در شکمش فرو بردم و فشار دادم تا از گردهاش بيرون آمد. دريافتم که ديگر او را کشتهام! درها را يکي پس از ديگري باز کردم، تا به پلهاي برخوردم. پايم را به حساب اينکه به زمين رسيدهام، پايين گذاشتم؛ در آن شب مهتابي بر زمين افتادم و ساق پايم شکست. با عمامهام آنرا بستم و به راه افتادم و بر سر دروازه نشستم. آنگاه با خود گفتم: امشب از اينجا نميروم تا دريابم که او را کشتهام يا نه؟ هنگام خروسخوان، خبر مرگ او را بر بالاي باروي قلعه اعلام کردند. اعلام کنندة خبر مرگ وي گفت: خبر مرگ ابورافع بازرگان اهل حجاز را اعلام ميکنم! نزد يارانم رفتم و گفتم: بگريزيم! خدا ابورافع را کشت! خودم را به پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- رسانيدم و ماجرا را براي ايشان بازگفتم: فرمودند: (اُبسُط رجلَک) «پايت را دراز کن!» پايم را دراز کردم؛ آن حضرت دستي بر پايم کشيدند، چنان که گويي هيچگاه درد نداشته است [8]. اين بود روايت بخاري. به گفتة ابن اسحاق همگي آنان بر ابورافع وارد شدند، و در قتل او شرکت جستند، و آن کسي که با شمشير با او درگير شد تا او را به قتل رسانيد، عبداللهبن اُنيس بود. و در ذيل اين روايت آمده است: وقتي شب هنگام او را کشتند، و ساق پاي عبدالله بن عتيک شکست؛ او را بر دوش گرفتند و از طريق راه آبي که به يکي از چشمههايشان منتهي ميشد، از قلعه بيرون آمدند. يهوديان آتش روشن کردند و به اين سوي و آنسوي شتافتند. وقتي که نااميد شدند به نزد جنازة رفيقشان بازگشتند. همچنين در اين روايت آمده است که خزرجيان وقتي بازميگشتند، عبدالله بنعتيک را بر دوش خود حمل کردند تا بر رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- وارد شدند [9]. اعزام اين سريه در ذيقعده يا ذيحجّة سال پنجم هجرت صورت پذيرفته است [10].
[1]- نکـ: سيرةابنهشام، ج 2، ص 245. [2]- تلقيح فهوم اهل الاثر، ص 12. [3]- صحيح البخاري، ج 2، ص 591. [4]- صحيح البخاري، ج 1، ص 536؛ صحيح مسلم، ج 2، ص 294؛ جامع الترمذي، ج 2، ص 225. [5]- جامع الترمذي، ج 2، ص 225. [6]- سيرة ابنهشام،، ج 2، ص 237-238؛ براي تفصيل مطالب مربوط به اين غزوه، نکـ: همان، ج 2، ص 232-273؛ صحيح البخاري، ج 2، ص 590-591؛ زادالمعاد، ج 2، ص 72-74. [7]- نکـ: فتحالباري، ج 7، ص 343. [8]- صحيح البخاري، ج 2، ص 577. [9]- سيرةابنهشام، ج 2، ص 274-275. [10]- رحمةللعالمين، ج 2، ص 223؛ و ديگر منابع.
(از کتاب: خورشيد نبوّت، ترجمه فارسي «الرحيق المختوم» مؤلف: شيخ صفي الرحمن مبارکفوري، برگردان : دکتر محمدعلي لساني فشارکي) مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|