|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>سیره نبوی>جنگ بدر
شماره مقاله : 8532 تعداد مشاهده : 406 تاریخ افزودن مقاله : 26/9/1389
|
جنگ بدر غزوة بدر کُبري جنگ بدر، نخستين جنگ سرنوشتساز در تاريخ اسلام است. [وجه تسمية اين جنگ به غزوة بدر کُبري آنست که غزوة سَفَوان- در ناحية بدر- در ماه ربيعالاوّل سال دوم هجرت- چنانکه پيش از اين گزارش شد- در تاريخ سرايا و غزوات، «غزوة بَدر اُولي» ناميده شده است]. انگيزة جنگ در فصل پيشين، در گزارش غزوة عُشيره، آورديم که کارواني از آن قريشيان، زماني که از مکه به شام ميرفت، مورد تعقيب پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- قرار گرفت، اما به موقع گريخت و دست آن حضرت به آن کاروان نرسيد. وقتي بازگشت کاروان به مکه نزديک شد، رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- طلحه بن عبيدالله و سعيدبن زيد را به سمت شمال فرستادند تا دربارة آن کاروان کسب خبر کنند. آندو به حوراء رسيدند و در آنجا درنگ کردند تا ابوسفيان با کاروان تجارتياش از برابر آنان گذشت. آندو شتابان به مدينه آمدند و آنچه را که ديده بودند به رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- بازگفتند. اين کاروان ثروت قابل توجهي را از آن سران و بزرگان مکه با خود داشت؛ يکهزار شتر با بارهاي سنگين از کالاهاي تجارتي که ارزش آنها کمتر از پنجاه هزار دينار طلا نبود؛ نگهبانان کاروان نيز چهل تن بيش نبودند. اين يک فرصت طلايي براي مسلمانان بود که بتوانند يک ضربة اقتصادي کمرشکن به اهل مکه بزنند، و براي هميشه، طي قرون و اعصار، دلهاي آنان را به درد آورند. از اين رو، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در ميان مسلمانان چنين اعلام فرمودند: (هذِهِ عيرُ قُريش، فيها اَموالَهُم؛ فَاخرُجوا اِلَيها لعَلَّ الله ينفلکُموها). «اين کاروان قريش است که اموال قريش در آن است. بياييد به سوي آن عزيمت کنيد؛ اميد است که خداوند آن را پيشکش شما فرمايد!» هيچکس وادار به عزيمت نشد؛ کار به تمايل مطلق افراد واگذار شده بود. زيرا، حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- به هنگام اين پيشنهاد، به هيچ روي، انتظار نداشتند که- به جاي کاروان- با لشکر مکّيان با آن وضعيت و تجهيزات در ناحية بدر برخورد کنند. به همين جهت، بسياري از صحابه در مدينه برجاي ماندند، و چنين ميپنداشتند که عزيمت رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- بسوي کاروان ابوسفيان، از آن حدودي که در سرايا و غزوات پيشين معهودشان بود، فراتر نخواهد رفت؛ و نيز به همين دليل، بر جاي ماندن هيچيک از مسلمانان وعزيمت نکردن آنان به جبهة جنگ مورد سرزنش يا مؤاخذه قرار نگرفت. سامان و سازمان لشکر اسلام رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آمادة عزيمت شدند. سيصد و سيزده تن، يا 314 تن، يا 317 تن از مسلمانان آنحضرت را همراهي ميکردند؛ هشتاد و دو تن، يا 83 تن، يا 86 تن از مهاجرين، و شصت و يک تن از اوس و يکصد و هفتاد تن از خزرج. اين بار پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- و مسلمانان آنچنان که بايد و شايد آمادگي رويارويي با دشمن را نداشتند، و چندان اين حمله را به خرج برنداشته بودند، چنانکه تنها يک اسب[1] يادو اسب با خود داشتند؛ يک اسب از آن زيدبنعوام بود، و اسب ديگر از آن مقداد بن اَسوَد کندي. هفتاد شتر نيز با خود داشتند که هر دو يا سه نفر به نوبت بر يک شتر سوار ميشدند، شتر سواري حضرت رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- و علي و مرثد بن ابي مرثد غنوي نيز يکي بود. پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- به هنگام عزيمت از مدينه، ابنامّ مکتوم را جانشين خود قرار دادند و نيز او را تعيين کردند که با مردم به جماعت نماز بگزارد. وقتي به رَوحاء رسيدند، ابولبابه بن عبدالمنذر را بازگردانيدند و او را والي مدينه قرار دادند. لواي فرماندهي محلّ لشکر را براي مُصعَب بن عُمير قُرشي عبدري بستند، و اين لواء سفيد رنگ بود. لشكر را به دو گردان تقسيم کردند: 1. گُردان مهاجرين، که پرچم آن را به دست علي بن ابيطالب دادند، و اين گردان «عقاب» نام داشت. 2. گُردان انصار، که پرچم آن را به دست سعدبن معاذ دادند؛ اين هر دو پرچم سياهرنگ بودند. فرماندهي ميمنه را به زبير بن عوام، و فرماندهي ميسره را به مقداد بن عمرو- چنانکه گفتيم، تنها اين دو تن از همراهان پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- بر اسب سوار بودند- واگذار فرمودند، و فرماندهي ساقه (ميانة) لشکر را نيز به قيسبن صعصعه واگذار کردند، و فرماندهي کلّ لشکر را به عنوان فرماندة کلّ قُوا، شخصاً بر عهده گرفتند. حرکت لشکر اسلام به سوي بدر رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- با اين لشکر نه چندان آماده از حدود مدينه گذشتند، و جادّة اصلي مدينه به مکه را پيش گرفتند، تا به موضع بئر رَوحاء رسيدند و در آنجا اطراق کردند. وقتي از آنجا به راه افتادند، راه مکه را در سمت چپ واگذاشتند، و به سمت راست، بسوي نازيه رفتند تا از آنجا آهنگ «بدر» کنند. قسمتي از نازيه را طي کردند؛ پس از آن وادي رُحقان- بين نازيه و تنگة صفراء- را قطع کردند و بر تنگه فراز آمدند و از آنجا پايين آمدند تا به وادي صفراء رسيدند. در آن وضع توقف کردند، و از آنجا بسبس بن عمرو جُهني و عدي بن ابيالزغباء جهني را بسوي بدر فرستادند تا دربارة آن کاروان کسب خبر کنند. جارچي خطر در مکّه اما در مورد کاروان، ابوسفيان- که مسئول کاروان بود- نهايت دقت و مراقبت را داشت، و به هيچ روي احتياط را از دست نميگذاشت؛ زيرا، نيک ميدانست که راه مکه آکنده از خطر است. اخبار جاده و منطقه را هشيارانه دنبال ميکرد. طولي نکشيد که خبرچينان وي به او خبر رسانيدند که محمد يارانش را کوچ داده است تا بر کاروان بتازد! ابوسفيان بيدرنگ ضمضم بن عمرو غفاري را اجير کرد تا به مکه برود، و بر سر قيشيان فرياد بزند که بسوي کاروانشان بتازند، و آن را از دسترس محمد و همراهانش دور سازند. ضمضم شتابان به سوي مکه حرکت کرد. همينکه به وادي مکه پاي نهاد، بر پشت شترش ايستاد، و در حاليکه بيني شترش را شکافته و جهاز شتر را واژگون کرده، و پيراهن خود را چاک داده بود، فرياد برآورد و گفت: اي جماعت قريش! اللطيمه! اللطيمه! [2] اموالتان در کاروان ابوسفيان! محمد به اتفاق يارانش متعرض کاروان شدهاند! نميبينم ديگر دستتان به آن برد! الغوث!... الغوث!... آماده شدن اهل مکه براي جنگ مردم شتابان از جاي جستند، و گفتند: محمد و يارانش گمان کردهاند که اين کاروان نيز مانندکاروان ابيحضرمي است؟! هرگز! بخدا، خواهند فهميد که غير از آن است! عدهاي عازم نبرد شدند، و عدهاي ديگر، افرادي را به جاي خودشان آماده کردند، و دستهجمعي آمادة عزيمت به ميدان نبرد شدند. از اشراف مکه جز ابولهب کسي بر جاي نماند. او نيز مردي را که از او طلبکار بود به جاي خودش اعزام کرد. قبايل عرب را با خودشان همراه کردند. تيرهها و طوايف قريش همه بسيج شدند، و جز بنيعدي همه عازم شدند؛ از بنيعدّي هيچکس در اين بسيج عمومي شرکت نکرد. سامان لشکر مکه در آغاز حرکت، شمار جنگجويان اين لشکر يکهزار و سيصد تن بود؛ يکصد اسب تازي و ششصد زره داشتند. اشتران راهوار فراوان که شمارشان مشخص نبود، همراه آنان بود. فرمانده کل لشکر ابوجهل بن هشام بود، مسئول پشتيباني و تدارکات لشکر نه تن از اشراف قريش بودند که يک روز نه شتر و روز ديگر ده شتر ميکشتند. مسئلة قبايل بني بکر همينکه اين لشکر آمادة حرکت شدند، قريشيان سابقة دشمني و نبرد خودشان را با طوايف بنيبکر به ياد آوردند، و به هراس افتادند که مبادا بنيبکر از پشت سر به آنان ضربت بزنند و در ميان دو آتش قرار بگيرند! نزديک بود که اين پندار آنان را از کارزار بازدارد، که ابليس با چهرة سراقه بن مالک بن جعشم مدلجي- رئيس قبيلة بني کنانه- بر آنان ظاهر شد و به آنان گفت: من پشتيبان شما هستم و نميگذارم که بنيکنانه از پشت سر براي شما دردسر درست کنند! حرکت لشكر مکه مکيان خانه و کاشانة خود را ترک کردند و عازم نبرد شدند؛ چنانکه خداوند فرمود: ﴿بَطَراً وَرِئَاء النَّاسِ وَيَصُدُّونَ عَن سَبِيلِ اللّهِ﴾[3]. «از روي سرکشي و خودنمايي و به منظور بستن راه خدا!» و چنانکه رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: «بِحَدّهِم و حَديدِهِم» با تمامي توان و امکانشان! براي خصومت با خدا و رسول خدا؛ ﴿وَغَدَوْا عَلَى حَرْدٍ قَادِرِين﴾[4]. سرمست و توانمند عازم نبرد شدند. آکنده از حميت و خشم و کينه نسبت به رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- و اصحاب آنحضرت بودند، که چگونه اينان جرأت کردهاند به کاروانهايشان حمله کنند؟! با سرعتي زائدالوصف به سمت شمال به سوي بدر شتافتند. از وادي عُسفان گذشتند. از آنجا به قديد، و سپس به جُحفه رسيدند. در آنجا نامة جديدي از سوي ابوسفيان دريافت کردند که به آنان ميگفت: شما عازم نبرد شدهايد تا کاروانتان و اموالتان و افراد قوم و قبيلة خودتان را حفاظت و حمايت کنيد؛ و خدا کاروان را نجات داد؛ حال بازگرديد! رهايي کاروان تجارتي قريش ابوسفيان در جادة اصلي بسوي مکه در حرکت بود؛ اما، پيوسته هشيارانه و محافظهکارانه با فعاليتهاي اکتشافي و خبرگيري دو چندان؛ همينکه به نزديکي بدر رسيد، از کاروان جلو افتاد، و رفت تا مجدي بن عمرو راديد و از او دربارة لشکر مدينه کسب خبر کرد. گفت: من فرد ناشناسي را در اين حوالي نديدهام، جز اين که دو تن شترسوار را ديدم که پشت آن تپه شترانشان را خوابانيده بودند. رفت و پشگل شترانشان را برگرفت و خُرد کرد؛ در آنها هسته خرما مشاهده کرد؛ گفت: اين علوفة يثرب است! شتابان به سوي کاروان خود بازگشت، و تغيير جهت داد، و از سوي غرب آهنگ ساحل بحر احمر کرد، و جادة اصلي مکه را که از بدر ميگذشت، در سمت چپ واگذاشت؛ و به اين ترتيب، کاروان قريش را رهانيد، و نگذاشت به چنگ لشکر مدينه بيفتد؛ و آن نامه را نوشت که لشکر مکه در محلّ جحفه دريافت کردند. دو دستگي در لشکر مکه لشکر مکه، با دريافت نامة ابوسفيان، عازم بازگشت شدند؛ اما، طاغية قريش، ابوجهل، با دنيايي از غرور و تکبر برپاي خواست و ندا درداد. به خدا، بازنميگرديم تا وارد بدر شويم؛ آنجا سه شبانهروز بمانيم؛ شترها بکشيم؛ مردم را اطعام کنيم؛ شراب بنوشيم؛ نوازندگان برايمان بنوازند؛ و تمامي قوم عرب آوازة حرکت و شوکت ما را بشنوند؛ آنگاه براي هميشه هيبت ما را درنظر داشته باشند! به رغم اين فراخوان ابوجهل، اخنَس بن شَريق لشکريان را به بازگشت فراخواند؛ اما، از پذيرفتن رأي او خودداري کردند. اخنس به اتفاق بنيزهره که همپيمان آنان بود، و در اين حرکت رزمي رياست آنان را برعهده داشت، بازگشت، و در جنگ بدر احدي از بنيزهره حضور پيدا نکرد. اين گروه در حدود سيصد نفر بودند. بعد از آن بنيزهره همواره رأي اخنس بن شريق را ارج مينهادند، و مراتب فرمانبرداري و بزرگداشت خود را نسبت به او ابراز ميداشتند. بني هاشم نيز خواستند بازگردند؛ اما ابوجهل بر آنان سخت گرفت و گفت: اين گروه از ما جدا نخواهند شد تا بازگرديم! لشکر مکه به راه خود ادامه داد. شمار جنگجويان اين لشکر اينک که بنيزهره بازگشته بودند، يکهزار تن بود. آهنگ بدر کردند و پيوسته راه سپردند تا به نزديکي بدر رسيدند، و پشت تپهاي واقع در عدوه القُصوي در مجاورت وادي بدر اطراق کردند. تنگناي سياسي نظامي لشکر اسلام عوامل اکتشافي- اطلاعاتي لشکر مدينه براي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- که همچنان عازم وادي بدر بودند، و اينک به وادي ذفران رسيده بودند، اخبار رهايي کاروان و عزيمت لشکر مکيان را يکجا آوردند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- پس از تأمّل در چند و چون آن اخبار، به قطع و يقين دريافتند که راهي براي پرهيز از يک نبرد خونين باقي نمانده است، و ناگزير بايد اقدامي مبني بر شجاعت و شهامت و گستاخي و جسارت فراوان صورت بگيرد! بيترديد، اگر لشکر مکه به حال خود وانهاده شوند، و آنان در منطقه جولان بدهند، موقعيت نظامي قريش تقويت خواهد شد، و با اين ترتيب، سلطة سياسي قريش تثبيت خواهد گرديد؛ اما موقعيت مسلمانان به عکس تضعيف خواهد شد، و مورد اهانت قرار خواهد گرفت. حتي ممکن است از آن پس نهضت اسلامي به صورت کالبدي بيجان درآيد، و هر که در آن منطقه کينه و خشمي نسبت به اسلام داشته باشد، بر شرارت خويش گستاخ خواهد گرديد! وانگهي، چه تضميني وجود دارد که لشکر مکه از ادامة مسير بسوي مدينه خودداري کنند، و ميدان کارزار را از وادي بدر به درون دژها و باروهاي مدينه منتقل نکنند، و با مسلمانان در اندرون خانه و کاشانة ايشان به جنگ و ستيز نپردازند؟! هيچ تضميني وجود ندارد! بنابراين، اگر لشکر مدينه کوچکترين کوتاهي را از خود نشان بدهد، آثار زيانباري بر هيبت و آبروي مسلمانان برجاي خواهد نهاد! شوراي عالي فرماندهي باتوجه به تحولات مهم وناگهاني اخير، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- نخستين جلسة شوراي عالي فرماندهي را در تاريخ اسلام تشکيل دادند. وضعيت موجود را براي ياران و همراهانشان توضيح دادند، و با فرماندهان و ديگر رزمندگان لشکر خويش تبادلنظر کردند. گروهي از آنان، دلهايشان به لرزه درآمد، و ترس و هراس از بابت امکان کارزاري خونين بر وجود آنان مستولي شد. اينان همان کساني بودند که خداوند دربارة آنان فرمود: ﴿كَمَا أَخْرَجَكَ رَبُّكَ مِن بَيْتِكَ بِالْحَقِّ وَإِنَّ فَرِيقاً مِّنَ الْمُؤْمِنِينَ لَكَارِهُونَ * يُجَادِلُونَكَ فِي الْحَقِّ بَعْدَ مَا تَبَيَّنَ كَأَنَّمَا يُسَاقُونَ إِلَى الْمَوْتِ وَهُمْ يَنظُرُونَ﴾[5]. «چنانکه تو را خداي تو از خانهات، به راستي و درستي، بيرون آورده و عازم نبرد گردانيده بود، اما گروهي از مسلمانان عزيمت تو را خوش نداشتند. با تو درباره حق و حقيقتي که از هر نظر آشکار است به چون و چرا ميپردازند؛ گويي دارند آنان را به کشتارگاه ميبرند؛ اين چنين مينگرند!» اما فرماندهان لشکر؛ ابوبکر صديق از جاي برخاست و سخناني زيبنده گفت؛ آنگاه، عمربن خطاب از جاي برخاست و سخناني زيبنده گفت؛ آنگاه مقداد بن عمرو از جاي برخاست و گفت: اي رسول خدا، به همان سوي که خداوند به شما نشان ميدهد پيش برويد؛ ما با شماييم! بخدا، ما به شما نخواهيم گفت، چنانکه بنياسرائيل به موسي گفتند: ﴿فَاذْهَبْ أَنتَ وَرَبُّكَ فَقَاتِلا إِنَّا هَاهُنَا قَاعِدُونَ﴾[6]. «تو خود با خداي خودت برويد و بجنگيد؛ ما همين جا نشستهايم» بلکه ميگوييم: فَاذْهَب أنتَ وربک فقاتِلا انَّا معَکُما مُقاتِلوُن! شما خود با خداي خودتان برويد و بجنگيد؛ ما نيز همراه شما ميجنگيم! سوگند به آنکه شما را بحق مبعوث گردانيده است، اگر ما را بخواهيد به بَرکالغِماد [موضعي بسيار دوردست در يمن] نيز ببريد، همراه شما شمشير خواهيم زد تا به آنجا برسيد! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- نيز پاسخي نيکو به او دادند و براي او دعا کردند. اين فرماندهان هر سه از مهاجرين بودند که اقليتي را در لشکر تشکيل ميدادند؛ رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- دوست ميداشتند که نظر فرماندهان انصار را نيز بدانند؛ زيرا، آنان اکثريت لشکر را تشکيل ميدادند، و سنگيني بار جنگ نيز بيشتر بر دوش آنان ميافتاد؛ به خصوص که متن پيمانهاي عقبه براي انصار نسبت به جنگيدن بيرون از شهر و ديارشان الزامي به وجود نميآورد. اين بود که پس از شنيدن سخنان آن سه تن رهبران مهاجرين، فرمودند: (أشيروا علي أيهَا النّاس) هان اي مردمان، به من نظر مشورتي بدهيد! منظورشان انصار بود. فرمانده انصار و حامل لواي رزمندگان مدينه، سعدبن معاذ اين نکته را به فراست دريافت و گفت: بخدا، حتم ميدانم که گويا منظورتان ماييم، اي رسول خدا؟! فرمودند: آري! سعدبن معاذ گفت: ما نيز به شما ايمان آوردهايم، و شما را تصديق کردهايم، و گواهي دادهايم که هر آنچه آوردهايد حق است، و عهد و پيمانمان را بر اساس آن با شما مبني بر گوش به فرماني و فرمانبرداري استوار کردهايم. به سوي هر آنچه خواهيد پيش برويد، که سوگند به آنکه شما را به حق مبعوث گردانيده است، اگر ما را به کنار اين دريا ببريد، و به امواج دريا بزنيد، ما نيز همراه شما به دريا خواهيم زد، و حتي يک تن از ما برجاي نخواهد ماند! ما هيچ ناخوشايند نميداريم که فرداي امروز ما را با دشمنانمان روياروي گردانيد. ما جنگ آزموده هستيم، و آمادة نبرد! و اميدواريم که خداوند چشمان شمارا با کوششهاي ما روشني بخشد؛ ما را حرکت دهيد، علي بركة الله! به روايت ديگر، سعدبن معاذ خطاب به رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- گفت: شايد شما واهمة آن را داريد که انصار اين حق را براي خودشان قائل باشند که جز در سرزمين خودشان شما را پشتيباني نکنند؛ من از جانب انصار سخن ميگويم و از جانب آنان پاسخ ميگويم؛ هرجا که خواهيد باراندازيد؛ با هر که خواهيد بپيونديد؛ و از هر که خواهيد ببريد! از دارايي ما هرچه خواهيد بگيريد، و به ما هرچه خواهيد بدهيد؛ آنچه را که شما از ما گرفتهايد نزد ما مجبوبتر از آن چيزهايي است که براي ما وانهادهايد! هر امري که در هر زمينه به ما بفرماييد، امر ما تابع امر شماست! بخدا، اگر به مسير خود ادامه دهيد تا به برک غمدان برسيد، ما با شما خواهيم آمد. نيز، بخدا، اگر به اتفاق ما به اين دريا بزنيد و در آن درآييد، ما نيز با شما به دريا خواهيم زد! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- از سخنان سعد بسيار شادمان شدند؛ آنگاه گفتند: (سيرُوا وَاَبشِروا، فإنّ الله تعالى قَد وَعَدني إحدَى الطائفتَين، وَاللهِ لَکأنّي الآن أنظُرُ إلى مَصارع القَوم). «پيش برويد و مژده بدهيد، که خداوند متعال نويد دست يافتن به «يکي از دو گروه» را داده است؛ به خدا، به يقين، گويي هم اينک کشتههاي بر زمين افتاده اين قوم را مينگرم!» ادامة مسير لشکر اسلام آنگاه، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- از ذَفِران بار بستند و بلنديهايي را که اَصافِر نام داشتند، پشت سر گذاشتند، و از آنجا به شهري به نام دَبَه رسيدند، و تپة حنّان را- که به بزرگي مانند کوه بود- سمت راستشان وانهادند، و رفتند تا به نزديکي بدر رسيدند. عمليات اکتشافي شخص پيامبر در اين مرحله، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- شخصاً به اتفاق يار غارشان ابوبکر صديق -رضي الله عنه-، دست به عمليات اکتشافي زدند. در اثناي آنکه در حوالي اردوگاه مکيان گشت ميزدند، با پيرمرد عربي برخورد کردند. حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- از او هم دربارة قريشيان، و هم دربارة محمد و يارانش کسب خبر کردند. منظور آنحضرت از اين نوع سؤال کردن که راجع به هر دو لشکر مکه و مدينه پرسش کردند، استتار بيشتر بود. اما، آن پيرمرد گفت: به شما هيچ چيز نخواهم گفت تا وقتي که به من بگوييد: شما از کجا آمدهايد؟! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به او فرمودند: (اِذا اَخبرتَنا اَخبرناک) وقتي جواب ما را دادي، ما هم جواب تو را ميدهيم! گفت: يعني اين در برابر آن؟ فرمودند: آري! آن پيرمرد گفت: به من گفتهاند که محمد و يارانش فلان و فلان روز به راه افتادهاند؛ اگر آنکه اين خبر را به من داده است راست گفته باشد، آنان امروز- در فلان و فلان مکاناند!- درست همان مکاني که لشکر مدينه بار انداخته بود-؛ و نيز به من گفتهاند قريشيان فلان و فلان روز به راه افتادهاند؛ اگر آنکه اين خبر را به من داده است راست گفته باشد، آنان امروز در فلان و فلان مکاناند! همان جايي که لشکر مکه اُطراق کرده بود. وقتي از بازگو کردن خبرهايي که داشت فراغت حاصل کرد، گفت: شما از کجاييد؟! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به او پاسخ دادند: «نحنُ مِن ماء» ما از آب هستيم! و از نزد او رفتند. پيرمرد همچنان برجاي مانده بود و زير لب ميگفت: يعني چه از آب؟ آيا از آب عراق؟! اطلاعات مهم دربارة لشکر مکه شامگاه آن روز، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- بار ديگر نيروهاي خودشان را فرستادند تا دربارة دشمن کسب خبر کند. اين عمليات را سه تن از فرماندهان مهاجرين بر عهده گرفتند. عليبن ابيطالب و زبيربن عوام و سعدبن ابيوقّاص با چند تن ديگر از اصحاب رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به سراغ چاههاي بدر رفتند. دو غلام را ديدند که براي لشکر مکه آب ميبردند. آندو را دستگير کردند و به نزد رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- آوردند. آنحضرت مشغول نماز بودند. مردم از آندو بازجويي کردند. گفتند: ما براي قريشيان آب ميبريم. ما را فرستادهاند که برايشان آب ببريم! مردمان را خوش نيامد؛ اميدوار بودند که آندو غلامان ابوسفيان باشند. هنوز در درونشان اميد اندکي باقي مانده بود که بر کاوران ابوسفيان دست پيدا بکنند. آندو غلام را به سختي زدند تا آندو مجبور شدند بگويند: ما غلامان ابوسفيان هستيم! آنگاه رهايشان کردند. وقتي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- از نماز فراغت يافتند، با حالتي شبيه سرزنش خطاب به آنان گفتند: (اِذا صَدقاکم ضربتموها، وإذا کذباکم ترکتموها؟ صدقا والله؛ إنهما لقريش). «وقتي به شما راست ميگويند ميزنيدشان، اما، وقتي به شما دروغ ميگويند رهايشان ميکنيد؟! بخدا، راست ميگويند، اين دو تن از غلامان قريشاند!» آنگاه شخصاً با آن دو غلام صحبت کردند و گفتند: به من بگوييد که قريشيان کجا هستند؟ گفتند: پشت اين تپهاي که ميبيني در عدوهالقُصوي! به آندو فرمودند: چند نفرند؟ گفتند: زيادند! فرمودند: شمار آنان چند نفر است؟ گفتند: نميدانيم! فرمودند: روزانه چند شتر ميکشند؟ گفتند: يک روز نه تا و يک روز ده تا! رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: شمار اينان حدود نهصد تا هزار تن است! آنگاه به آندو فرمودند: از اشراف قريش چه کساني با آنان آمدهاند؟ گفتند: عتبه و شيبه پسران ربيعه؛ ابوالبختري بن هشام؛ حکيمبن حزام؛ نَوفَل بن خُويلد حارث بن عامر؛ طعيمه بن عدي؛ نصربن حارث؛ زمعه بن اسود؛ ابوجهل بن هشام؛ اميه بن خلف؛ و عدهاي ديگر که نام بردند. حضرت رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- روي به اصحابشان کردند و گفتند: (هذِه مَکَّة،قد اَلقَت اليکُم اَفلاذَکِبدِها). «اين مکه است که جگر گوشههايش را به نزد شما افکنده است!» باران مُعجزآسا آن شب، خداوند عزّوجل باراني از آسمان نازل فرمود که در عين اينکه يک باران بود و در يک منطقه فرود آمد، براي مشرکان سيل راه انداخت و مانع پيش روي آنان شد؛ و براي مسلمانان باران ملايمي بود که خداوند به واسطة آن ايشان را پاکيزه ساخت و آلودگي شيطان را از ايشان زدود، و زمين زيرپاهايشان را هموار، و شنزار اردوگاهشان را استوار، و قدمهايشان را ثابت، و محل باراندازشان را به سامان، و دلهايشان را پرتوان گردانيد. استقرار لشکر اسلام رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- لشکرشان را حرکت دادند تا بيش از مشرکان به آبهاي بدر برسند، و نگذارند که آنان به مخازن آب وادي بدر دست بيازند. هنگام عشاء پاسي از شب گذشته، به نزديکترين چاه آب در وادي بدر رسيدند و منزل کردند. حُباب بن مُنذر به عنوان يک کارشناس نظامي گفت: اي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- اينجا که منزل کردهايد، آيا منزلي است که خداوند براي شما تعيين کرده است که ما حق نداريم پيشتر از آن برويم يا به عقبتر از آن بازپس رويم؟ يا اينکه انديشه است و جنگ است و نيرنگ؟ فرمودند: (بلْ هو الرأي والحربُ والميکدة) نه، انديشه است و جنگ است و نيرنگ! گفت: اي رسول خدا، اينجا جاي منزل کردن نيست! لشکريان را حرکت دهيد تا به نزديکترين چاه به طرف مقابل- قريش- برسيم. آنجا منزل کنيم، و چاههاي آنطرفتر را کور کنيم و بر آنها حوضي بسازيم و آن حوض را از آب پر کنيم؛ آنگاه با حريفان بجنگيم، ما آب داشته باشيم و آنان آب نداشته باشند! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (لقد اَشرَتَ بِالرأي) انديشة درست را تو ارائه کردهاي! آنگاه، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- لشکر را حرکت دادند؟، تا به نزديکترين چاه آب به دشمن رسيدند. در آنجا در دل شب منزل کردند، و شبانه حوضهاي آب را ساختند و چاههاي آن طرفتر همه را کور کردند و آبشان را در آن حوضها انداختند. ستاد فرماندهي از کار استقرار بر سر چاه بدر که فراغت يافتند، سعدبن معاذ پيشنهاد کرد که مسلمانان به منظور پيشگيري از حوادث غيرمترقبه و پيشبيني يک شکست موقت احتمالي پيش از پيروز نهائي، براي آنحضرت يک مقر فرماندهي ترتيب بدهند. وي گفت: اي پيامبرخدا، براي شما يک سايبان درست نکنيم که شما در آن مستقر شويد؟ و مرکبهاي آمادهاي را در اطراف آن پيوسته نگاه داريم؟ ما با دشمن روياروي ميشويم؛ اگر خداوند ما را فاتح گردانيد و بر دشمن غلبه داد، اين همان است که دوست داريم؛ اما اگر طور ديگري شد، شما بر آن مرکبهاي آماده سوار شويد و به ديگر افراد ما که پشت جبههاند بپيونديد؛ زيرا که گروه کثيري- اي پيامبر خدا- با شما به جبهه نيامدهاند که محبت و ارادت ما به شما بيش از محبت و ارادت آنان به شما نيست و اگر ميدانستند که شما به جنگ ميرويد، برجاي نميماندند و با شما ميآمدند. خداوند بواسطة آنان شما را حفظ ميکند، و آنان از شما حمايت ميکنند و همراه شما به جهاد ميپردازند! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- او را به نيکي ستودند و براي او دعاي خير کردند، و مسلمانان بر روي يک تلّ بلند در شمال شرقي ميدان جنگ سايباني براي آنحضرت تعبيه کردند که بر عرصة کارزار اشراف کامل داشت. همچنين، گروهي از جوانان انصار را برگزيدند که به فرماندهي سعدبن معاذ در اطراف مقرّ فرماندهي آنحضرت از ايشان حفاظت و حراست به عمل ميآوردند. آماده باش لشکر آنگاه، در همان دلشب، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- لشکر خويش را آماده ساختند[7]؛ و در وسط ميدان قدم ميزدند، و با دستشان اشاره ميکردند: (هذا مصرعُ فُلانٍ غداً إن شاءالله، و هذا مصرع فلان غداً إن شاءالله) [8]. «فلان کس فردا اينجا به روي زمين خواهد افتاد، انشاءالله؛ و فلان کس فردا اينجا به روي زمين خواهد افتاد، انشاءالله!» مابقي شب را حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- کنار تنة درختي در آن منطقه نماز ميگزاردند، و مسلمانان با خيال راحت و دلخوش خوابيدند. دلهايشان سرشار از اطمينان شده بود، و حسابي استراحت کردند. آرزو ميکردند که صبح شود و بشارتهاي خداي خودشان را با چشمان خويش ببينند: ﴿إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعَاسَ أَمَنَةً مِّنْهُ وَيُنَزِّلُ عَلَيْكُم مِّن السَّمَاء مَاء لِّيُطَهِّرَكُم بِهِ وَيُذْهِبَ عَنكُمْ رِجْزَ الشَّيْطَانِ وَلِيَرْبِطَ عَلَى قُلُوبِكُمْ وَيُثَبِّتَ بِهِ الأَقْدَامَ﴾[9]. «آنگاه که خداوند خوابي کوتاه و لذتبخش را براي آرامش شما بر شما درافکند، و همزمان براي شما از آسمان آب باران ميفرستاد تا بواسطه آن شما را پاکيزه گرداند، و آلودگي شيطان را از شما بزدايد، و دلهايتان را پرتوان، و قدمهايتان را ثابت گرداند.» اين شب تاريخي، شب جمعه هفدهم ماه رمضان سال دوم هجرت بود؛ چنانکه در روز هشتم يا دوازدهم همين ماه، رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- از مدينه بيرون شده بودند. دودستگي و انشعاب در لشکر مکه قريشيان نيز، آن شب را در اردوگاه خود در عدوهالقُصوي به سر بردند. بامدادان گردانهاي رزمي خويش را حرکت دادند و از بالاي تپه به سمت وادي بدر سرازير شدند. عدهاي از آنان به طرف حوض رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- رفتند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: «دَعُوهم» بگذاريد به حال خودشان باشند! هر يک از آنان که از آب حوض آشاميد، در آن روز کُشته شد؛ مگر حکيم بن حزام که به قتل نرسيد، و بعدها اسلام آورد و مسلماني نيک گرديد، و هرگاه که ميخواست سوگندي سخت بر زبان جاري کند، ميگفت: نه به آنکه مرا از جنگ بدر به سلامت رهانيد! نقشة شمارة 2: نقشة جنگ بدر وقتي قريشيان در وادي بدر استقرار يافتند، عُميربن وهب جمحي را فرستادند تا ميزان توانمندي لشکر مدينه را برآورد کند. عمير سوار بر اسب پيرامون اردوگاه لشکر مدينه دوري زد و به سوي آنان بازگشت و گفت: سيصدتن، اندکي بيش يا اندکي کم! اما، به من فرصتي بدهيد تا بنگرم نيروهاي احتياطي و امدادي نيز دارند يا نه؟ آنگاه در سرتاسر وادي بدر اسب تاخت و هيچ چيز نيافت و نزد آنان بازگشت و گفت: چيزي نيافتم؛ اما ديدم که- اي جماعت قريش- کارزاري مرگبار در انتظار شماست! شترهاي آبکش يثرب مرگ زهرآگين بار زدهاند! اينان مردمي هستند که هيچ دفاع و پشتيباني بجز شمشيرهايشان ندارند. بخدا، نميبينم که هر يک از مردان رزمندة اين جماعت کشته شود مگر آنکه يکتن از شما را کشته باشد! و اگر به اين تعداد، از مردان شما بکشند ديگر زندگي پس از آنان چه فايده خواهد داشت؟! خود ببينيد چه بايد کرد!! همزمان، بار ديگر، گروهي از مکيان بر عليه ابوجهل- که مصمم بر کارزار بود- قيام کردند و لشکريان را به بازگشت بسوي مکه بدون کارزار فرا ميخواندند. حکيم بن حزام در ميان لشکريان شروع به فعاليت کرد. نزد عتبه بن ربيعه آمد وگفت: اي اباوليد، شما بزرگ قريش و سيد و سالار قريش هستيد؛ همه از شما فرمان ميبرند؛ ميخواهيد اقدام نيکي بکنيد که تا پايان روزگار به نام شما بازگو شود؟! گفت: آن چيست، اي حکيم؟ گفت: مردم را بازگردانيد، و دية همپيمانان خودتان عمروبن حضرمي را- که در سرية نخله به قتل رسيده بود- به گردن بگيريد؟! عتبه گفت: چنين کنم! تو نيز وکيل من در اين امر هستي! او همپيمان من بوده است، و من عهدهدار خونبهاي او و خسارتهاي مالي او هستم! آنگاه عتبه به حکيم بن حزام گفت: اينک، نزد ابن حنظليه- يعني ابوجهل، حنظليه نام مادر او بود- برو؛ از هيچکس واهمه ندارم که ميان لشکر دودستگي بيافکند، مگر او! آنگاه عتبه بن ربيعه خطابهاي ايراد کرد و گفت: اي جماعت قريش، شما بخدا از روياروي شدن با محمد و يارانش طرفي نخواهيد بست. بخدا، اگر با او از در جنگ درآييد، براي هميشه بايد چشمتان در چشمان کساني بيفتد که پسرعمو يا پسردايي يا مردي از خاندان شما را کشتهاند! بازگرديد، و کار محمد را به ديگر طوايف و قبايل عرب واگذاريد؛ اگر با او درافتادند، اين همان است که شما ميخواهيد؛ و اگر جز اين شد، خواهد ديد که شما قصد تعرض به او نداشتهايد! حکيم بن حزام به نزد ابوجهل رفت. ابوجهل داشت زرهاش را روبراه ميکرد. به او گفت: اي اباالحکم، عتبه مرا فرستاده است که چنين و چنان به تو بگويم! ابوجهل گفت: بخدا، وقتي محمد و يارانش را ديده زهره تَرَک شده است! هرگز! بخدا، باز نميگرديم تا خداوند ميان ماو محمد داوري کند! عتبه هم تقصيري ندارد؛ ميبيند که محمد و يارانش مردمي گوشت شتر خورند! پسر او هم در اختيار آنان است (ابوحذيفه پسر عتبه مدتي پيش اسلام آورده و مهاجرت کرده بود)؛ بر جان وي از شما ترسيده است! سخن ابوجهل را به گوش عتبه رسانيدند. عتبه گفت: خودش بخدا زهرهترک شده است! به اين مردک گوزو نشان خواهم داد که چه کسي زهره ترک شده است، من يا او؟! ابوجهل، از بيم آنکه مبادا اين جناح مخالف قوت بگيرد، بيدرنگ پس از اين گفتگو، نزد عامربن حضرمي- برادر عمرو بن حضرمي که در سرية عبدالله بن جحش به قتل رسيده بود- فرستاد و گفت: اين همپيمان شما- عتبه- ميخواهد اين جماعت را بازگرداند! اينک قاتلان برادرت برابر چشمان تو اند. بپاخيز و عهد و پيمانت را درياب، و انتقام کشتن برادرت را بگير! عامر از جاي خود برخاست و نشيمن خود را برهنه ساخت و فرياد زد: واعَمراه! و اعَمراه! قريشيان به جوش و خروش آمدند، و به هم پيوستند، و با يکديگر براي شرارتي که از پيش بر آن بودند، تجديد عهد کردند، و پيشنهاد و فراخوان عتبه درنظر ايشان نادرست جلوه کرد، و به اين ترتيب، پرخاشجويي بر خردورزي چيره گرديد، و اين مخالفتهايي که پيش آمده بود بياثر ماند. رويارويي دو لشکر زماني که مشرکان از راه رسيدند، و طرفين رودرروي يکديگر قرار گرفتند، رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (اللهم هذه قريش، قد أقبلت بخُيلائها وفخرها تُحادُّک وتکذِّب رسولک؛ اللهم فنصرک الذي وعدتني؛ اللهم اَحِنهم الغداة). «خداوندا، اين طوايف قريشاند که با دنيايي از غرور و کبر و ناز آمدهاند تا با تو بستيزند و فرستاده تو را تکذيب کنند؛ خداوندا، ديگر آن پيروزي را که نويدش را به من دادهاي برسان! خداوندا، همين امروز صبح کارشان را يکسره فرما!» همچنين، وقتي رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- عتبه بن ربيعه را ديدند که در ميان قريشيان بر شتر سرخمويي سوار است؛ فرمودند: (إن يکن في أحد من القوم خير فعند صاحب الجمل الاحمر، أن يطيعوه يرشدوا) «اگر در ميان اين قوم، تنها نزد يک تن از آنان خيري باشد، آن خير نزد صاحب آن شتر سرخموي است؛ اگر همه از او فرمان برند، به راه رشد و صلاح خواهند رفت!» رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- صفوف مسلمانان را سان ديدند. در آن اثنا که مشغول سان ديدن سپاهان اسلام بودند رويدادي شگفت روي داد. چوبة تيري در دست آنحضرت بود که با اشارة آن صفوف را مرتب ميکردند. سوادبن غزيه قدري از صف جلوتر ايستاده بود. حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- با آن چوبة تير به شکم او زدند و گفتند: «اِستَو يا سواد» اي سواد، درست بايست! سواد گفت: اي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- شکم مرا به درد آورديد؛ به من قصاص پس بدهيد! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- شکمشان را برهنه کردند و گفتند: (اِستَقِد) «قصاص کن!» سواد آنحضرت را در آغوش گرفت و بر شکم ايشان بوسه زد. فرمودند: (ما حملَک على هذه يا سواد؟) «چرا چنين کردي، اي سواد؟!» گفت: اي رسول خدا چنين پيش آمده است که ميبينيد؛ خواستم آخرين خاطرهام از شما اين بوده باشد که پوست بدن من با پوست بدن شما تماس پيدا کند! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- براي او دعاي خير کردند. وقتي از آراستن صفوف لشکر اسلام پرداختند، فرماني خطاب به لشکر صادر کردند که به نبرد آغاز نکنند تا فرمان بعدي آنحضرت برسد! آنگاه لشکريان را در امر جنگ راهنمايي ويژهاي فرمودند مبني بر اينکه: (اذا اَکثَبوکُم فَارمُوهُم و استبقوا نَبلَکم[10]، ولا تَسِلُّوا السيوف حتى يغشَوکم) [11]. «وقتي به شما نزديک شدند، به آنان تيراندازي کنيد، و تيرهايتان را صرفهجويي کنيد؛ شمشير نيز نکشيد تا وقتي که با شما گلاويز شوند!» آنگاه به اتفاق ابوبکر- دو به دو- به مقر خود بازگشتند، و سعدبن معاذ با فوج پاسداران مخصوص بر در ستاد فرماندهي به گشتزني و نگهباني مشغول شدند. از آن سوي ديگر، در اردوگاه مشرکان، ابوجهل نيز بامداد همان روز در مقام استفتاح، دست به دعا برداشت و گفت: خداوندا، او با ما قطع رحم کرد، و چيزهايي براي ما آورد که برايمان ناشناس بود؛ همين امروز صبح کار او را يکسره کن! خداوندا، هر يک از ما دو نفر را که نزد تو محبوبتر و پسنديدهتريم امروز پيروز گردان! و خداوند در اينباره اين آيه را نازل فرمود: ﴿إِن تَسْتَفْتِحُواْ فَقَدْ جَاءكُمُ الْفَتْحُ وَإِن تَنتَهُواْ فَهُوَ خَيْرٌ لَّكُمْ وَإِن تَعُودُواْ نَعُدْ وَلَن تُغْنِيَ عَنكُمْ فِئَتُكُمْ شَيْئاً وَلَوْ كَثُرَتْ وَأَنَّ اللّهَ مَعَ الْمُؤْمِنِينَ﴾. «اگر استفتاح کنيد، اينک فتح در چند قدمي شما است؛ و اگر دست بازپس بکشيد براي شما بهتر است؛ و اگر بازگرديد، بازگرديم، و دار و دسته شما نيز هرچند بسيار باشند، براي شما کارساز نخواهند گرديد؛ و سرانجام، خداي با خداباوران است!» ساعت صفر نخستين آتش بيار معرکة جنگ، اسودبن عبدالاسد مخزومي بود. وي مردي تندخوي و بداخلاق بود. از اردوگاه قريشيان بيرون زد و گفت: با خدا عهد بستهام که از آب حوض اينان بياشامم يا آن را ويران سازم، يا در اين راه بميرم! همينکه سررسيد، حمزه بن عبدالمطلب -رضي الله عنه- بسوي او رفت. وقتي با يکديگر برخورد کردند، حمزه ضربتي بر او زد، و در حاليکه وي در کنار حوض بود، پاي او را تا نيمي از ساق وي پراکند. اسود به پشت بر زمين افتاد و پايش را به سمت يارانش گرفت در حاليکه خون از آن ميپاشيد؛ آنگاه خودش را به حوض رسانيد و خود را در آن افکند؛ ميخواست سوگندش را ادا کرده باشد؛ اما، حمزه ضربة ديگري در همان داخل حوض بر او زد، و کارش را ساخت. جنگ تن به تن اين نخستين قتلي بود که آتش جنگ را شعلهور گردانيد. پس از آن، سه تن از زبدهترين سوارکاران قريش که هر سه از يک خانواده بودند: عُتبه و برادرش شيبه پسران ربيعه و وليدبن عتبه، از اردوگاه خارج شدند. وقتي با اردوگاهشان فاصله گرفتند، مبارز طلبيدند. سه تن از جوانان انصار: عَوف و مُعوذ پسران حارث- که مادرشان عفراء بود- و عبدالله بن رواحه، به جنگ آنان شتافتند. پرسيدند: شما کيانيد؟ گفتند: گروهي از انصار! گفتند: هماورداني ارجمنديد؛ اما، ما را با شما کاري نيست! ما عموزادگانمان را ميخواهيم! آنگاه يکي از آنان ندا درداد، اي محمد! هماوردان ما ار از قوم و قبيلة خودمان بفرست! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (قم يا عُبيدة بن الحارث؛ و قُم يا حمزةُ، و قُم يا علي). «برخيز، عبيدة بن حارث؛ برخيز، حمزه؛ برخيز، علي!» از جاي برخاستند و به سراغ آن سه تن رفتند. گفتند: شما کيانيد؟ به آنان بازگفتند. گفتند: شما هماوردان ارجمند ماييد! عبيده- که از همه بزرگتر بود- پيش رفت و با عتبه بن ربيعه درگير شد؛ حمزه نيز با شيبه، و علي با وليد، درگير شدند [12]. حمزه و علي همرزمانشان را مهلت ندادند و درجا کشتند؛ اما، عبيده با هماوردش دو ضربه داد و ستد کردند، و هر دو يکديگر را خونآلود گردانيدند. علي و حمزه نيز بر سر عتبه تاختند و او را از پاي درآوردند، و عبيده را که پايش قطع شده بود، با خود به اردوگاه بردند. عبيده از آن پس همچنان بيمار بود تا در صفراء، چهار يا پنج روز پس از جنگ بدر، زماني که مسلمانان در راه مدينه بودند، از دنيا رفت. علي سوگند ياد ميکرد که اين آيه دربارة او و حمزه و عبيده نازل شده است: ﴿هَذَانِ خَصْمَانِ اخْتَصَمُوا فِي رَبِّهِمْ﴾[13]. «اين دو گروه متخاصم، بر سر خدايشان با يکديگر کشمکش ميکردند!» يورش همگاني سرنوشت اين جنگ تن به تن براي مشرکان آغاز نافرجامي بود؛ زيرا، سه تن از زبدهترين سوارکارانشان را يکجا از دست دادند. يکپارچه خشم و نفرت شدند، و همزمان دستهجمعي بر سر مسلمانان ريختند. مسلمانان نيز، از خداي خويش ياري طلبيدند و به درگاه او استغاثه کردند، و خودشان را به او سپردند، و به راز و نياز با او پرداختند، و يورشهاي مشرکان را يکي پس از ديگري دريافت کردند، و همچنان استوار و پايدار در مواضع خودشان پابرجاي مانده بودند، و از خودشان دفاع ميکردند، و پياپي خسارات سنگين بر مشرکان وارد ميساختند و ميگفتند: اَحَد! اَحَد! راز ونياز رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- پيامبر گرامي اسلام، از آن لحظهاي که صفوف رزمندگان را آراستند و سپاهيان خويش را سان ديدند، به راز و نياز با خداي خويش مشغول شدند، و پيوسته آن پشتيباني و پيروزي را که نويدش را دريافت کرده بودند، ميطلبيدند و ميگفتند: (اللهم انجزلي ما وعدتني، اللهم إني أنشدک عهدك ووعدك) «خداوندا، آن نويدي را که به من داده بودي به انجام برسان؛ خداوندا من وفاي به عهد و تحقق وعده تو را از تو ميطلبم!» وقتي تنور جنگ داغ شد، و گردونة جنگ بشدت به گردش افتاد، و کشت و کشتار بالا گرفت، و جنگ مقلوبه شد؛ دست به دعا برداشتند و گفتند: (اللهم إن تهلک هذه العصابة اليوم لا تعبد؛ اللهم إن شئت لم تعبد من بعد اليوم أبداً). «خداوندا، اگر اين جماعت امروز از دست بروند، ديگر کسي تو را نخواهد پرستيد؛ خداوندا، اگر خواهي، از پس امروز، ديگر هرگز پرستيده نشوي!» و آنقدر تضرّع و زاري کردند و التماس، که ردايشان از شانة ايشان پايين افتاد. صدّيق، رداي آنحضرت را بر جاي خود انداخت، و گفت: بس است اي رسول خدا، چنانکه بايد و شايد به درگاه خدا اصرار و التماس کرديد! فرود آمدن فرشتگان خداوند به فرشتگان خويش وحي رسانيد: ﴿إِذْ يُوحِي رَبُّكَ إِلَى الْمَلآئِكَةِ أَنِّي مَعَكُمْ فَثَبِّتُواْ الَّذِينَ آمَنُواْ سَأُلْقِي فِي قُلُوبِ الَّذِينَ كَفَرُواْ الرَّعْبَ﴾[14]. «من با شمايم، ايمان آوردگان را ثابت قدم بداريد؛ در دلهاي کفر پيشگان ترس و وحشت خواهم افکند!» به فرستادة خويش نيز وحي فرمود: ﴿أَنِّي مُمِدُّكُم بِأَلْفٍ مِّنَ الْمَلآئِكَةِ مُرْدِفِينَ﴾[15]. «من به واسطه يک هزار تن از فرشتگان که پياپي فرود آيد شما را امداد خواهم کرد!» رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- لحظهاي از خود بيخود شدند؛ آنگاه سر بلند کردند و گفتند: (أبشر يا ابابکر؛ هذا جبريل على ثناياه النقع). «مژده بده اي ابابکر! اين جبرئيل است که بر دندانهايش گرد و غبار نشسته است!» به روايت ابن اسحاق، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (أبشِرْ يا أبابکر؛ أتاک نصر الله؛ هذا جبريل آخذ بعنان فرسه يقوده، وعلى ثناياه النقع). «مژده بده اي ابابکر! پيروز خدا برايت سر رسيد! اين جبرئيل است که زمام اسبش را در دست گرفته و ميبرد، و بر دندانهايش گرد و غبار نشسته است!» آنگاه، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در حاليکه زره خويش را بر اندامشان ميآراستند از سايبان مقر فرماندهي به زير آمدند و ميگفتند [اين آية شريفه را بازميخواندند]: ﴿سَيُهْزَمُ الْجَمْعُ وَيُوَلُّونَ الدُّبُرَ﴾[16]. «اين جماعت شکست خواهند خورد و از ميدان جنگ خواهند گريخت!» آنگاه مشتي سنگريزه برداشتند و روياروي قريشيان قرار گرفتند، و گفتند: «شاهت الوجوه» اين چهرهها سياه باد! و به صورت آنان پاشيدند. آن سنگريزهها با آنکه يک مشت سنگريزه بيشتر نبود، به هر دو چشم و بيني و دهان يکايک مشرکان اصابت کرد. در ارتباط با همين رويداد، خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود که: ﴿وَمَا رَمَيْتَ إِذْ رَمَيْتَ وَلَـكِنَّ اللّهَ رَمَى﴾[17]. «و تو نشانه نرفتي آنگاه که رفتي، وليکن خداوند نشانه رفت.» فرمان پاتک پيامبر گرامي اسلام، آخرين فرمانهايشان را خطاب به لشکريان خويش مبني بر حملة متقابل صادر فرمودند و گفتند: «شُدوا» حمله کنيد! و در مقام تشويق رزمندگان به کارزار با مشرکان، فرمودند: (والذي نفس محمد بيده، لا يقاتلهم اليوم رجل فيقتل صابراً محتسباً مقبلاً غير مدبر، إلا أدخله الله الجنة). «سوگند به آنکه جان محمد در دست اوست؛ امروز هر مسلماني که با اينان کارزار کند و صابرانه و مخلصانه، و روي به جبهه نه پشت به جبهه، کشته شود، خداوند او رابه بهشت درخواهد آورد!» همچنين، در مقام تشويق مسلمانان به نبرد با دشمنان دين و آئينشان، ميفرمودند: (قوموا إلى جنة عرضها السماوات والارض). «به پاي خيزيد و بسوي بهشتي که پهناي آن آسمانها و زمين است راه بسپريد!» عُمير بن حمام که چنين شنيد، گفت: به به! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (ما يحملک على قولک بخ بخ؟) «براي چه گفتي: به به؟» گفت: نه بخدا، اي رسولخدا، مگر آرزوي اينکه از اهل اين بهشت باشم!؟ فرمودند: (فإنک من أهلها). «هم اينک تو از اهل اين بهشت هستي!» آنگاه عُمَير مشتي خرما از کولهپشتياش بيرون آورد و شروع به خوردن آنها کرد. اما با خود گفت: اگر زنده بمانم تا اين خرماهايم را بخورم، اين عمري بس دراز است! بقية خرماها را به سويي افکند و به کارزار روي آورد و جنگيد تا کشته شد [18]. عوف بن حارث- پسر عَفراء- نيز گفت: اي رسول خدا، چه چيز خدا را از بندهاش سخت شادمان ميگرداند (به خنده واميدارد)؟ فرمودند: (غَمسُهُ يدَهُ فِي العَدُوّ حاسِراً). «اينکه بنده دستش را برهنه در کام دشمن داخل گرداند!» عوف زرهاي را که بر تن داشت، از تن بدر آور و به سويي پرتاب کرد؛ آنگاه، شمشيرش را برگرفت و کارزار کرد تا کشته شد. فرمان پاتک و حملة متقابل، زماني از سوي پيامبر گرامي اسلام صادر شد که از شدت حملات دشمن کاسته شده بود، و دشمن شور و شوق نخستين را براي مبارزه از دست داده بود. اين نقشة حکيمانه و خردمندانه در تثبيت موقعيت لشکر اسلام بسيار مؤثر افتاد. مسلمانان فرمان حمله و هجوم به دشمن را دريافت کردند. هنوز تازه نفس بودند، و به همين جهت، يورشي سخت پرتوان و تلخ بر دشمن بردند. صفوف دشمن را از يکديگر ميگسستند، و گردنها را ميزدند. به ويژه وقتي که ميديدند رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- زره پوشيدهاند، و پيشاپيش آنان درحرکتاند، و هيچکس نزديکتر از ايشان به مشرکان نيست[19] و باصراحت و قاطعيت ميگويند: سيهزم الجمع ويولون الدبر! بر شدت و حدت تهاجمشان ميافزود. مسلمانان، سخت کارزار کردند و فرشتگان نيز آنان را ياري کردند؛ چنانکه در روايت ابن سعد از عکرمه آمده است که ميگفت: آن روز، سر شخص از روي تنش ميپريد و نميفهميدند چه کسي سر او را از تن جدا کرد؛ دست شخص از تنش جدا ميشد و نميفهميدند چه کسي به او ضربت زده است! نيز، ابن عباس گويد: «در اثناي آنکه رزمندهاي از مسلمانان يکي از جنگجويان مشرکين را تعقيب ميکرد، از بالاي سرش صداي تازيانهاي را شنيد که نواخته شد، و صداي اسبسواري را شنيد که ميگفت: اُقدُم حَيزوم! حيزوم، جلو برو! [حيزوم نا اسب جبرئيل است]. آن رزمندة مسلمان به فرد مشرکي که پيشاپيش او ميرفت، نگريست؛ ديد که بر پشت روي زمين افتاد. باز، نگريست، ديد بينياش شکافته و صورتش بشدت مجروح شده است چنانکه گويي تازيانه بر آن اصابت کرده است؛ آنگاه سر و صورت و بينياش متلاشي گرديد. مرد انصاري نزد رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آمد و آنچه را که ديده بود باز گفت. حضرت رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (صدقتَ؛ ذلك من مدد السماء الثالثة)[20]. «راست ميگويي، اين بر اثر امداد آسمان سوم بوده است!» نيز، ابوداود مازني گويد: من داشتم مردي از مشرکان را تعقيب ميکردم تا گردنش را بزنم. سر آن مرد پيش از آنکه شمشير من به وي اصابت کند از تنش جدا شد و به کناري افتاد. دريافتم که ديگري جز من او را کشته است! نيز، مردي از انصار، عبّاس بن عبدالمطلب را به اسارت گرفت و آورد، عباس گفت: اين مرد بخدا مرا اسير نکرد؛ مرا مردي طاس که از زيباترين مردم بود و بر اسب ابلق سوار بود، اسير کرد، و من اينک او را در ميان اين جماعت نميبينم! مرد انصاري گفت: من او را اسير کردم اي رسول خدا! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمود: (اُسکُت، فقد أيدکَ الله بملَک کريم). «خاموش باش، که خداوند تو را با فرشتهاي گرامي تأييد فرمود است!» علي گويد: رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- روز بدر به من و ابوبکر گفتند: (معَ أحدِکُما جبريل، و مع الاخَر ميکائيل؛ و اسرافيل ملکٌ عظيم، يشهد القتال أو: يکون في القتال»)[21]. «با يکي از شما دو تن جبرئيل همراه است، و با ديگري ميکائيل؛ اسرافيل نيز فرشتهاي بزرگ است که شاهد صحنة نبرد است- يا: در نبرد شرکت دارد-!» عقبنشيني ابليس ابليس- که چنانکه پيش از اين آورديم، به صورت سُراقه بن مالک بن جُعشم مُدلِجي ظاهر شده بود و از آغاز تا اين وقت، از آنان جدا نشده بود؛ وقتي کارزار فرشتگان را با مشرکان ديد؛ گريخت و عقبنشيني کرد. حارث بن هشام- که فکر ميکرد او سراقه است- به دامن جامة او چسبيد. ابليس مشتي بر سينة حارث زد و او را بر زمين افکند، آنگاه گريزان از اردوگاه بيرون شد. مشرکان به او گفتند: کجا اي سُراقه؟! مگر نگفته بودي که همراه و پشتيبان مايي، و هرگز از ما جدا نخواهي شد؟! ابليس گفت: ﴿إِنِّي بَرِيءٌ مِّنكُمْ إِنِّي أَرَى مَا لاَ تَرَوْنَ إِنِّيَ أَخَافُ اللّهَ وَاللّهُ شَدِيدُ الْعِقَابِ﴾[22]. «من چيزي را ميبينم که شما نميبينيد! من از خداوند ميترسم، که خداي شديد العقاب است!» آنگاه گريخت و رفت و رفت تا خود را به دريا انداخت. شکست قطعي لشكر مکه نشانههاي شکست و پريشاني در صفوف مشرکان پديدار گرديد. در برابر حملات شديد مسلمانان صفوفشان درهم ميشکست، و کارزار به پايانش نزديک ميشد. مشرکان دسته دسته به صورت پراکنده ميگريختند، و مسلمانان آنان را تعقيب ميکردند و اسير ميکردند و به قتل ميرسانيدند، تا آنکه شکست مشرکان قطعي گرديد. پايداري ابوجهل با همة اينها، طاغية اکبر ابوجهل، وقتي نخستين نشانههاي پريشاني را در صفوف سپاه خويش مشاهده کرد، درصدد پايداري و ايستادگي در برابر سيل بنيان کن برآمد. لشکريانش را تشويق ميکرد، و با کبر و غرور و تندخويي به آنان ميگفت: اينکه سُراقه شما را تنها گذاشت و رفت، باعث شکست شما نشود! او با محمد قرار داشت! کشته شدن عتبه و شيبه و وليد نيز شما را به هراس نيافکند؛ آنان شتابزدگي کردند. سوگند به لات و عزّي، بازنميگرديم تا اين جماعت را به ريسمان ببنديم! نبينم که مردي از شما مردي از آنان را بکشد! سعي کنيد زنده دستگيرشان کنيد، تا آنان را به سزاي کارهايشان برسانيم!؟ اما، ديري نپاييد که حقيقت اين کبر و غرور برايش آشکار گرديد. طولي نکشيد که صفوف مشرکان در برابر امواج حملة مسلمانان درهم شکست. آري، در کنار وي جماعتي از مشرکان برجاي مانده بودند که در اطراف وي چتري از شمشير ،و بيشهاي از نيزهها پيرامون او فراهم آورده بودند؛ ليکن تندباد هجوم مسلمانان آن چتر حفاظتي و آن تأمينات رزمي را نيز متلاشي کرد، و طاغية بزرگ قريش در ميان عرصة نبرد ظاهر گرديد، و مسلمانان او را ديدند که بر اسبش سوار است، و هيولاي مرگ- به دست دو غلام انصاري- در انتظار او بود تا خون او را بياشامد! کشته شدن ابوجهل عبدالرحمان بن عوف -رضي الله عنه- گويد: من روز بدر در صف رزمندگان بودم. سرم را برگردانيدم، ديدم طرف راست و طرف چپ من دو جوان کم سن و سال ايستادهاند که باورم نميشد آندو را در جبهة جنگ بنگرم. يکي از آندو دور از چشم ديگري، به من گفت: عموجان، ابوجهل را به من نشان بده! گفتم: پسر برادرم، با او چه کار داري؟ گفت: باخبر شدم که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- را دشنام ميدهد! و افزود: سوگند به آنکه جانم در دست اوست؛ اگر او را ببينم، سايه به سايهاش خواهم رفت، تا هر يک از ما که شتابزدهتر باشد، به دست آن ديگري کشته شود! از سخن او در شگفت ماندم. گويد: آن ديگري نيز با چشم به من اشاره کرد و همان سخن را با من بازگفت. طولي نکشيد که ديدم ابوجهل در ميان جمعيت جولان ميدهد. گفتم: نميبينيد؟ اين رفيقتان است که از من سراغش را ميگرفتيد!؟ گويد: فوراً به سوي او رفتند و او را زير ضربات خود گرفتند و کشتند. آنگاه بسوي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- بازگشتند، فرمودند: (اَيکُما قَتَلَه) کداميک از شما او را کشت؟! هر يک از آندو گفتند: من او را کشتم! پيغمبراکرم -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: شمشيرهايتان را پاک کردهايد؟ گفتند: نه. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به آن دو شمشير نگريستند؛ آنگاه، گفتند: «کِلاکُما قَتَلَه» هر دوي شما او را کشتهايد! حضرت رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- وسائل شخصي ابوجهل را به معاذ بن عمرو بن جموح دادند. آن دو رزمنده که ابوجهل را کشتند، معاذبن عمروبن جموح، و معّوذ پسر عفراء بودند [23]. ابن اسحاق گويد: معاذ بن عمروبن جموح گفت: ابوجهل را هوادارانش چنان با نيزهها و شمشيرهايشان براي حفظ جان وي در ميان گرفته بودند که گويي در ميان يک درخت پرشاخ و برگ قرار گرفته بود، و اطرافيانش ميگفتند: ابوالحَکَم قابل دسترسي نيست!! گويد: وقتي اين سخن را شنيدم، او را زير نظر گرفتم و قصد او کردم. همينکه فرصت يافتم به او حمله کردم. نخست، ضربتي بر او وارد کردم که پاي او را با نصف ساق وي پراند. بخدا، وقتي پايش قطع شد و پرتاب شد، درنظر من درست شبيه آن بود که هستهاي از زير سنگ وقتي بر آن ميکوبند، در برود! گويد: پسر ابوجهل، عکرمه ضربتي بر شانة من زد که دستم را جدا کرد. دستم با پوستي به پهلويم آويخته بود و کارزار مانع آن بود که به وضع آن رسيدگي کنم. تمام روز را به همان حال دست جدا شدهام را پشت سرم ميکشيدم و ميجنگيدم. وقتي ديدم که موجب آزار من است، پايم را بر آن نهادم و آنقدر کشيدم تا جدا شدو آن را پرتاب کردم! [24] آنگاه، در حاليکه ابوجهل بسيار خسته بود، معوذ پسر عفراء سر رسيدو او را ضربتي زد و از پاي درآورد، و در حاليکه هنوز رمقي به تن داشت رهايش کرد، و معّوذ جنگيد و جنگيد تا کشته شد. در پايان معرکة نبرد، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (مَن ينظُرُ ما صَنَعَ أبوجهل؟) «چه کسي پيگيري ميکند که ابوجهل چه کرد؟!» افراد در جستجوي او روان شدند. عبدالله بن مسعود -رضي الله عنه- او را يافت؛ هنوز رمقي به تن داشت. پايش را بر گردن ابوجهل گذاشت و ريش او را گرفت تا سرش را از تن جدا کند، و گفت: خدا خوب خوار و خفيفت کرد اي دشمن خدا؟! گفت: چگونه خوار و خفيفم کرد؟! مگر بيش از اين است که مردي را شما کشتهايد؟! مگر چيز ديگري هم در کار هست؟! بعد گفت: اي کاش ديگري غير از يک زراعتکار مرا ميکشت! آنگاه گفت: امروز جنگ به نفع چه کسي تمام شد؟ گفت: به نفع خدا و رسول خدا! آنگاه ابوجهل خطاب به ابن مسعود که هنوز پايش روي گردن وي بود، گفت: پاي بر جايگاه بلندي نهادهاي، اي چوپانك گوسفندان! آخر، ابن مسعود از گوسفند چرانان مکه بود. به دنبال اين گفتگوها، ابن مسعود سر ابوجهل را از تن جدا کرد و به نزد رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- آورد و گفت: اي رسول خدا، اين سر دشمن خدا ابوجهل است! آنحضرت گفتند: (اَللهُ الّذي لا اله الا هو) «خداي يکتا است که هيچ خدايي نيست جز او!» اين عبارت را سه بار تکرار کردند. آنگاه گفتند: (الله اکبر، الحمد لله الذي صدق وعده، ونصر عبده، وهزم الاحزاب وحده؛ انطلق أرنيه). «خدا بزرگ است؛ سپاس خدايي را که وعدهاش را صادق گردانيد و بندهاش را پيروز ساخت، و همه گروهها را خود به تنهايي درهم شکست.» راه بيفت، او را به من نشان بده! رقتيم و جنازه ابوجهل را به آنحضرت نشان داديم. فرمودند: (هذا فِرعُونَ هذِهِ الاُمَّة) «اين، فرعون اين امت است!» حماسههاي خداباوري پيش از اين، دو نمونه چشمگير از حماسهآفريني عمير بن حمام و عوفبن حارث- پسر عفراء- را آورديم. در اين نبرد سرنوشت ساز، صحنههاي چشمگيري بروز و ظهور کرد که نشانگر ثبات عقيده و توانمندي ايمان بود. در اين کارزار، پدران با پسران، برادران با برادران روبرو شدند که مباني عقيدتي و ديني آنان با هم متفاوت بود و همين امر باعث گرديد که ميان آنان شمشير داوري کند. چه بسا ستمديدگان که در اين جنگ با حريفان ستمگرشان برخورد کردند وانتقام خودشان را از آنان گرفتند. * ابن اسحاق از ابن عباس روايت کرده است که نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- به اصحابشان فرمودند: «من دريافتهام که مرداني از بنيهاشم و طوايف ديگر را به زور به عزيمت واداشتهاند، و آنان سروکاري با جنگيدن با ما نداشتهاند. اينک، هر کس به يکي از افراد بنيهاشم برخورد کند او را نکشد! و هرکس با ابوالبَختري بن هشام برخورد کند او را نکشد! و هرکس با عباس بن عبدالمطلب برخورد کند، او رانکشد، زيرا که او را به زور به ميدان جنگ آوردهاند!» ابوحذيفه بن عتبه گفت: با پدران و فرزندان و برادران و خاندانمان بجنگيم و عباس را رها کنيم؟! بخدا، اگر با او برخورد کنم، با شمشير او را خواهم کشت! يا: با شمشير به صورتش خواهم کوفت! اين سخن به گوش رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- رسيد. آن حضرت به عمربنخطاب گفتند: اي اباحفص، آيا با شمشير به صورت عموي رسول خدا ميکوبند؟! عمر گفت: اي رسول خدا، مرا واگذاريد تا گردنش را با شمشير بزنم، که بخدا نفاق ورزيده است! از آن پس، ابوحذيفه ميگفت: من از بابت آن سخني که آنروز گفتم بر خود ايمن نيستم، و پيوسته از آن ترسانم، جز آنکه شهادت کفّارة گناه من شود! و در جنگ يمامه کشته شد و به شهادت رسيد. * نهي رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- از کشتن ابوالبختري به آن خاطر بود که وي در مکه از همه کس بيشتر، از رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- حمايت ميکرد، و خود او آنحضرت را نميآزرد، و از او گزارشي که آنحضرت را ناراحت کند به ايشان نميرسيد، و او از جمله کساني بود که براي نقض پيماننامة تحريم اقتصادي- اجتماعي بنيهاشم و بينمطلب قيام کرد. البته، به رغم همة اينها ابوالبختري بقتل رسيد. داستان از اين قرار بود که مجذربن زياد بلوي با وي در ميدان جنگ روبرو شد. رفيق او نيز همراه وي بود و در کنار هم ميجنگيدند. مجذّر گفت: اي اباالبختري، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- ما را از کشتن تو نهي فرموده است! گفت: رفيقم را چه ميکنيد؟ مجذّر گفت: نه بخدا، رفيقت را هرگز رها نخواهيم کرد! گفت: بخدا اگر چنين است من و او با هم خواهيم مرد! آنگاه درگير شدند، و مجذّر ناچار شد او را بکشد. * عبدالرحمان بن عوف و اميه بن خلف در جاهليت در شهر مکه باهم دوست بودند. در صحنة جنگ بدر، عبدالرحمان با او برخورد کرد. وي با پسرش عليبناميه ايستاده بود و دست او را در دست گرفته بود. عبدالرحمان چند زره با خود داشت که از کشتگان غنيمت گرفته بود و با خود ميبرد. وقتي اُميه بن خلف او را ديد، گفت: ميتواني به من لطفي بکني؟ من از اين زرههايي که با خود داري بهترم! به عمرم روزي مانند اين نديده بودم! شما نيازي به شير نداريد؟- منظورش اين بود که هرکس مرا اسير کند، شتران پرشير براي آزادي خودم فديه خواهم داد!- عبدالرحمان زرههايي را که با خود داشت کناري افکند، و آندو را با خود برداشت و ميبرد. عبدالرحمان گويد: اُميه بن خلف در حاليکه من ميان او و پسرش قرار گفته بودم، با من گفت: آن مردي که پر شتر مرغ را بر سينهاش نشانه نهاده است، کيست؟ گفتم: آن شخص، حمزه بن عبدالمطلب است! گفت: همين شخص است که اين بلاها را بر سر ما آورده است! عبدالرحمان گويد: بخدا، داشتم آندو رابا خود ميکشانيدم و ميبردم که بلال اميه را همراه من ديد! اميه همان کسي بود که در مکه بلال را شکنجه ميداد. بلال گفت: سرکردة کفر، اميه بن خلف! نجات نيابم اگر نجات يابد! گفتم: اي بلال، اسير من است! گفت: نجات نيابم اگر نجات يابد! گفتم: ميشنوي اي پسر زن سياهچهره؟! گفت: نجات نيابم اگر نجات يابد! آنگاه، با صداي بلند فرياد برآورد: اي ياران خدا! سرکردة کفر، اميه بن خلف! نجات نيابم اگر نجات يابد! گويد: ما را در ميان گرفتند، و مانند دستبند تحت فشارمان گذاشتند. من همچنان از اميه دفاع ميکردم! گويد: مردي با شمشير بر او ضربتي زد، اما، شمشيرش به خطا رفت. مردي نيز پسرش را ضربت زد، و آن ضربه کاري شد. اميه فريادي زد که تا آن روز مانند آن را نشنيده بودم! گفتم: جانت را بردار و برو! که البته رهايي براي تو نيست! بخدا، کاري از من برايت ساخته نيست! گويد: جماعت آندو را زير ضربات شمشيرهايشان گرفتند، تا کارشان را يکسره ساختند. بعدها، عبدالرحمان ميگفت: خداي بلال را بيامرزاد، زرههايم از دست رفت؛ داغ اسيرم را هم او بر دلم گذاشت!! نيز، بخاري از عبدالرحمان بن عوف روايت کرده است که گفت: من با اميه بن خلف قراردادي نوشته بودم دائر بر اينکه او از ابوابجمعي و دارايي من در مکه حفاظت کند، و من از ابوابجمعي و دارايي وي در مدينه حفاظت کنم... وقتي روز بدر فرا رسيد، به کوهي رفتم تا بهنگام خفتن جماعت از اميه حفاظت کنم. بلال او را ديد. رفت تا به انجمن انصار رسيد و گفت: اميه بن خلف! نجات نيابم اگر اميه نجات يابد! گروهي از انصار در پي ما به راه افتادند. وقتي واهمه کردم که مبادا به ما برسند، پسر اميه را بر جاي نهادم تا آنان را سرگرم کند. او را کشتند، و با اصرار فراوان به تعقيب ما پرداختند. اميه مردسنگين وزني بود. وقتي به ما رسيدند به او گفتم: روي زمين بيفت! خودش را روي زمين افکند. خودم را روي او انداختم تا سپر بلاي او شوم. آنقدر از لابلاي دست و پاي من بر او شمشير زدند، تا او را کشتند. يکي از آنان پاي مرا نيز با شمشيرش مجروح گردانيد. عبدالرحمان اثر ضربت آن شمشير را روي پايش به ما نشان ميداد [25]. * عمربن خطاب -رضي الله عنه- در آن واقعه دايي اش عاص بن هشام بن مغيره را به قتل رسانيد، و خويشاوندي او را درنظر نگرفت. اما، زماني که به مدينه بازگشت، به عباس عموي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- که در قيد اسارت بود، گفت: اي عباس، اسلام بياور! بخدا، تو اسلام بياوري، نزد من محبوبتر است از آنکه خطاب اسلام بياورد؛ و اين نيست مگر به خاطر آنکه ديدهام تا چه اندازه رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- اسلام آوردن تو برايشان جالب است! [26] * ابوبکر صديق -رضي الله عنه- فرزندش عبدالرحمان را- که آن روز با مشرکان بود- ندا در داد و گفت: اموال من کجاست؟ اي پليد؟! عبدالرحمان گفت: وَصارِمٍ يقتُلُ ضُلالَ الشّيب لَم يبقَ غيرُ شَکَّةٍ ويعبوب «چيزي از آن اموال بر جاي نمانده است، بجز يک نيزه و يک اسب تيزتک و يک شمشير که پيرمدان گمراه را به قتل ميرساند!» * زمانيکه لشکريان اسلام اسير گرفتن مشرکان را آغاز کردند، و رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در مقر خويش بودند، و سعدبن معاذ بر در ستاد فرماندهي آن حضرت با شمشير آخته از ايشان پاسداري ميکرد، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آثار ناخشنودي را از کارهايي که مسلمانان ميکردند، در چهرة سعدبنمعاذ مشاهده فرمودند؛ به او گفتند: بخدا، حتم دارم- اي سعد- که اين کارهايي را که اين جماعت ميکنند ناخوشايند ميداري؟! گفت: آري، اي رسول خدا، چنين است! اين نخستين ضربتي بود که خداوند بر پيکر اهل شرک فرود آورد؛ کشتار بيامان اهل شرک نزد من محبوبتر از آن بود که مردانشان را زنده نگاهداريم! * در ماجراي جنگ بدر شمشير عکاشه بن محصن اسدي شکست. نزد رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آمد. آنحضرت قطعهاي از چوب به دست او دادند و فرمودند: (قاتل بهذا يا عکاشة). «با اين جنگ کن اي عکاشه!» همينکه آن قطعة چوب را از دست رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- گرفت، آن را تکاني داد، در دست وي تبديل به شمشيري با تيغة بلند گرديد، بسيار محکم و با لبهاي سفيد درخشنده! عکاشه با آن شمشير کارزار کرد تا خداوند متعال فتح و پيروزي را نصيب مسلمانان گردانيد. اين شمشير «عون» ناميده ميشد، و پس از آن همچنان نزد او بود، و در صحنههاي نبرد با آن شرکت ميجست، تا در جنگهاي رِدّه در حالي که همين شمشير را با خود داشت به قتل رسيد. * پس از پايان گرفتن نبرد، مصعب بن عمير عبدري برادرش ابوعزيز بن عمير را که بر عليه مسلمانان وارد جنگ شده بود، ديد. يکي از انصار دست او را در دست داشت. مُصعَب به آن مرد انصاري گفت: دو دستي او را بچسب! مادرش ثروتمند است، شايد در برابر وي به تو هديهاي قابل توجه بدهد! ابوعزيز به برادرش مصعب گفت: اينطور سفارش مرا ميکني؟! مصعب گفت: او- يعني آن مرد انصاري- برادر من است، نه تو! * وقتي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- فرمان دادند تا لاشههاي مشرکان را در چاه بدر بيافکنند، و جنازة عتبه بن ربيعه را برداشتند و بسوي چاه کشانيدند، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- در چهرة پسرش ابوحذيفه نگريستند، ديدند، ماتمزده شد و چهرهاش تغيير کرد. گفتند: (يا أبا حذيفة، لعلک قد دخلک من شأن أبيک شيء). «اي اباحذيفه، شايد در ارتباط با پدرت چيزي به دلت راه يافت!؟» گفت: نه بخدا، اي رسول خدا، در کار پدرم و کشته شدنش هيچ شک به دل راه ندادم؛ اما، در وجود پدرم خرد و بردباري و دانشي سراغ داشتم؛ از اين رو، اميد داشتم که امتيازاتش وي را به اسلام رهنمون گردد. وقتي سرنوشت او را ديدم، و به يادم افتاد که با حالت کفر از دنيا رفت، با آن اميدي که من به او بسته بودم، مرا غمگين ساخت! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- براي او دعاي خير کردند، و پاسخي نيکو به او دادند. کشتههاي دو طرف جنگ بدر، با شکست قطعي براي مشرکان، و فتح مبين براي مسلمانان پايان پذيرفت. در آن عرصة کارزار، چهارده تن از مسلمانان، شش تن از مهاجرين، و هشت تن از انصار، به شهادت رسيدند. اما، مشرکان، خسارتهاي کمرشکن ديدند؛ هفتاد تن از آنان کشته شدند؛ و هفتاد تن اسير شدند؛ که تمامي آنان رهبران و سران و بزرگان قريش بودند. وقتي کار جنگ از کار گذشت، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- پيش آمدند تا بر سر بالين کشتگان رسيدند، و گفتند: (بئس العشيرة کنتم لنبيکم؛ کذبتموني وصدقني الناس، وخذلتموني ونصرني الناس، وأخرجتموني وآواني الناس). «بد خانداني بوديد شما براي پيامبرتان؛ تکذيبم کرديد، در حاليکه مردم تصديقم کردند؛ تنهايم گذاشتيد، در حاليکه مردم ياريام کردند؛ و آوارهام ساختيد، در حاليکه مردم به من جا و مکان دادند!» آنگاه، دستور دادند، جنازههاي آنان را بسوي يکي از چاههاي بدر بکشند. از ابوطلحه روايت شده است که گفت: پيامبرخدا -صلى الله عليه وسلم- روز بدر دستور دادند پيکر بيست و چهار تن از سران قريش را در يکي از چاههاي بدر که سخت آلوده و آکنده از پليدي بود بيافکنند. پيش از آن، هرگاه بر گروهي پيروز ميشدند، در همان عرصة نبرد سه شبانه روز اقامت ميکردند. در ماجراي بدر، روز سوم دستور فرمودند مرکبشان را بياورند. شترشان را بار زدند، آنگاه پياده براه افتادند. اصحاب آنحضرت نيز به دنبال ايشان راه افتادند، تا بر لبة آن چاه رسيدند. آنحضرت يکايک آن کشتگان را با نام و نام پدرشان ندا ميدادند: اي فلان کس پسر فلان کس! اي فلان کس پسر فلان کس! دلتان مي خواهد که اطاعت خدا و رسول خدا را کرده بوديد؟ ما وعدههاي خدايمان را راست و درست يافتيم؛ شما نيز وعدههاي خدايتان را درست و راست يافتيد؟! عمر گفت: اي رسولخدا، با پيکرهاي بيجان چه سخن ميگوييد؟! نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: سوگند به آنکه جان محمد در دست او است؛ شما نسبت به آنچه ميگويم از اينان شنواتر نيستيد! و به روايت ديگر: شما شنواتر از اينان نيستيد؛ ليکن اينان پاسخ نميدهند! بازتاب خبر شکست قريش در مکه مشرکان از ميدان جنگ بدر به صورتي سازمان نايافته گريختند؛ در دشتها و گوشهکنار و دل کوهها پراکنده شدند، و با بيم و هراس راه مکه را پيش گرفتند، نميدانستند از شدت شرمساري چگونه وارد مکه شوند! ابن اسحاق گويد: نخستين کسي که خبر اين مصيبت قريشيان را به مکه برد، حَيسُمان بن عبدالله خزاعي بود. گفتند: چه خبر؟! گفت: عتبه بنربيعه و شيبهبن ربيعه و ابوالحکم بنهشام و اُميهبن خلف، و عدهاي ديگر از سران قريش که نام برد، کشته شدند! وقتي اشراف قريش را يکي پس از ديگري نام بردن گرفت. صفوان بناميه که در حجر اسماعيل نشسته بود، گفت: بخدا، اين مرد عقل پابجايي ندارد؛ از او دربارة من سؤال کنيد! گفتند: صفوان بن اميه چه کرد؟ گفت: هان، اينک هموست که در حجر اسماعيل نشسته است! بخدا، پدرش و برادرش را ديدم که کشته شدند! ابورافع- بردة آزاد شدة رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- - گويد: من غلام عباس بودم. اسلام داخل خانوادة ما شد. عباس اسلام آورد؛ امالفضل، اسلام آورد؛ من نيز اسلام آوردم. عباس در آن ايام اسلام آوردنش را پنهان ميداشت. ابولهب به جنگ نيامده بود و در مکه برجاي مانده بود. وقتي خبر به او رسيد، خداوند او را سرافکنده و خوار گردانيد، و ما در اندرون خود قوت و عزتي يافتيم. من مردي بيدست و پا بودم. چوبههاي تير درست ميکردم. در حجرة زمزم چوبههاي تير را ميتراشيدم. بخدا، من در آن حجره نشسته بودم و چوبههاي تيرم را ميتراشيدم و امّالفضل نزد من نشسته بود، و خبري که شنيده بوديم ما را بسيار شادمان گردانيده بود. ابولهب، در حاليکه دو پايش را به قصد شرارت با خود ميکشيد، از راه رسيد و در کنار طنابهاي حجره نشست. پشت او به من بود. در آن اثنا که وي نشسته بود، مردم گفتند: ابوسفيان بن حارث بن عبدالمطلب وارد شد! ابولهب گفت: پيش من بيا؛ که خبرها- به جان خودم- بايد نزد تو باشد! گويد: ابوسفيان در کنار وي نشست و مردم بالاي سر او ايستاده بودند. گفت: اي برادرزاده؛ براي من بازگوي که وضع مردم چگونه بود؟ گفت: جز اين نبود که ما با اين جماعت روبرو شديم، و شانههايمان را زير دست و پايشان افکنديم تا هرگونه که خواهند ما را بکُشند، و هرگونه که خواهند ما را اسير کنند؛ و سوگند به خدا که با اينهمه مردم را سرزنش نميکنم، مرداني سفيدچهره به جنگ ما آمدند، سوار بر اسبان ابلق، ميان آسمان و زمين؛ بخدا، هيچ چيز را باقي نميگذاشتند، و هيچ چيز در برابرشان تاب مقاومت نداشت! ابورافع گويد: من طنابهاي حجره را با دستم بلند کردم و گفتم: آنان- بخدا- فرشتگان بودهاند! گويد: ابولهب دستش را بلند کرد و سيلي محکمي بر صورت من نواخت، که صورتم ورم کرد. آنگاه مرا از جايم برگفت و بر زمين کوبيد. آنگاه بر سر من نشست و پيوسته مرا ميزد. من مردي ناتوان بودم. امالفضل يکي از عمودهاي حجره را گرفت و برکشيد، و با آن ضربتي بر ابولهب وارد کرد که سرش را به شدت شکست، و گفت: او را ناتوان يافتهاي که مولاي وي اينجا نيست، و بردهاي بيکس و کار است؟! بخدا، ابولهب از آن پس هفت شبانه روز بيشتر دوام نياورد، و خداوند او را به بيماري عَدَسه- که زخمي بدشگون نزد مردمان عرب بود- مبتلا ساخت و همان بيماري او را از پاي درآورد. پسرانش او را ترک گفتند. سه روز جنازهاش در کناري افتاده بود و کسي به جنازهاش نزديک نميشد، و درصدد به خاک سپردنش برنميآمد. تا اينکه بالاخره از ترس طعن و لعن مردم از بابت رها کردن وي، گودالي برايش حفر کردند، و به واسطة تکة چوبي جنازة وي را در آن گودال افکندند، و از دور آنقدر پارهسنگ بر گور او فرو ريختند تا با زمين هموار شد. مردم مکه اين چنين اخبار شکست قطعي قريشيان را در جنگ بدر دريافت کردند. اين اخبار در آنان آثار بدي از خود برجاي گذاشت، تا آنجا که نوحهسرايي براي کشتهشدگان را ممنوع گردانيدند، مبادا که دشمن شاد بشوند و مسلمانان آنان را شماتت کنند! طُرفه حکايت اينکه اسود بن مطلب در جنگ بدر سه تن از پسرانش را از دست داده بود و دوست ميداشت که بر آنان بگريد. چشمانش نيز کور بود. شب هنگام، صداي زني نوحهسرا را شنيد. غلام خودش را فرستاد و گفت: پرس و جوي کن، ببين ممنوعيت نوحهسرايي برداشته شده است؟ آيا از اين پس قريشيان بر کشتگانشان نوحهسرايي خواهند کرد؟ شايد من هم بتوانم بر ابوحکيمه- پسرش را ميگفت- بگريم؛ که اندرونم آتش گرفته است! غلام بازگشت و گفت: اين، زني است که بر شتري که گم کرده است ميگريد! اسود ديگر نتوانست خودش را نگاهدارد و بالبداهه اين ابيات را سرود: ويمنعها من النوم الشهود علي بدر تقاصرت الجدود ومحزوم ورهط ابي الوليد وبکي حارثاً اسدالاسود وما لابي حکيمة من نديد ولولا يوم بدر لم يسودوا
اَتَبکي اَن يضل لها بعير فلا تبکي علي بکر ولکن علي بدر سراة بني هصيص وبکي ان بکيت علي عقيل وبکّيهم ولا تسمي جميعاً الا قد ساء بعدهم رجال
«آيا اين زن به خاطر آنکه شترش را گم کرده است ميگريد، و بيتابي و ناآرامي او را از خواب بازميدارد؟! «ديگر بر شتر گريه مکن، بلکه بر بدر گريه کن که بخت و اقبالها آنجا همه بد آوردند! «بر بدر که در آن بزرگان بني هصيص و مخزوم و طايفه ابوالوليد بودند! «و اگر ميخواهي بگريي، بر عقيل گريه کن، و بر حارث گريه کن؛ شير شيران! «و بر آنان همگي گريه کن و نام مبر؛ هرچند که ابوحکيمه نظير و مانند ندارد! «هان، که پس از اين بزرگان، مرداني به سروري و مهتري رسيدند، که اگر جنگ بدر در کار نميآمد، هرگز به سروري و مهتري نميرسيدند!» بازتاب خبر پيروزي در مدينه وقتي پيروزي براي مسلمانان مسلم گرديد: رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- دو بشير به مدينه فرستادند تا پيشاپيش ورود فاتحان، مژدة پيروزي لشكر مدينه را به اهل مدينه برسانند. عبدالله بن رواحه را به عنوان بشير براي قسمت بالاي مدينه، و زيدبن حارثه را به عنوان بشير براي قسمت پايين مدينه فرستادند. يهوديان و منافقان مدينه را با شايعات و تبليغات دروغين به هم ريخته بودند؛ حتي خبر کشته شدن پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- را نيز منتشر کرده بودند. وقتي يکي از منافقان زيدبن حارثه را سوار بر قصواء- ناقة رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- - ديد، گفت: محمد کشته شده است، و اين ناقة اوست که ما ميشناسيم؛ اين نيز زيد است که از شدت ترس و وحشت نميداند چه بگويد، و گريخته و به سوي ما آمده است! همينکه دو فرستادة رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- وارد مدينه شدند، مسلمانان اطراف آندو را گرفتند، و آمادة شنيدن اخبار از آن دو شدند، تا آنکه سرانجام برايشان مسلم گرديد که مسلمانان پيروز شدهاند. شادي و شادماني همهجا را فرا گرفت، و شهر مدينه را صداي تهليل و تکبير به لرزه درآورد، و سران مسلمانان که در مدينه بودند، راه بدر را پيش گرفتند تا رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- را بخاطر اين فتح بزرگ تهنيت گويند. اُسامه بن زيد گويد: خبر پيروزي مسلمين در جنگ بدر، زماني به ما رسيد که داشتيم خاک گور رقيه دختر رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- را که- همسر عثمان بن عفان بود، و رسول خدا مرا در کنار عثمان براي رسيدگي به کارهاي او گماشته بودند- هموار ميکرديم. ورود لشکر پيامبر به مدينه پيامبر گرامي اسلام، پس از پايان پذيرفتن نبرد، سه شبانهروز در محل بدر اقامت کردند. پيش از آنکه از عرصة نبرد کوچ کنند، ميان لشکريان بر سر غنائم اختلاف روي داد. وقتي اختلاف رزمندگان بالا گرفت، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- امر فرمودند که هرچه در دست هرکه هست بازگرداند؛ چنين کردند؛ آنگاه وحي نازل شد و اين مشکل را حل کرد. *از عباده بن صامت روايت شده است که ميگفت: با نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- عزيمت کرديم. با ايشان در جنگ بدر شرکت کردم. طرفين با يکديگر روياروي شدند، و خداوند دشمن را شکست داد. گروهي فراريان دشمن را دنبال ميکردندو ميکشتند و تعقيب ميکردند؛ گروهي نيز بر روي غنائم افتاده بودند و آنها را ميجستند و گردآوري ميکردند؛ گروه سوم، چشم از رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- برنميداشتند که مبادا دشمن غافلگيرانه بر آن حضرت بتازد! وقتي شب فرا رسيد، و جماعت کنار هم گرد آمدند، آن افرادي که غنائم را گردآوري کرده بودند، گفتند: ما اين غنائم را به دست آوردهايم، و هيچکس سهمي در اينها ندارد! آنان که به تعقيب دشمن پرداخته بودند، گفتند: شما سزاوارتر از ما نسبت به اين غنائم نيستيد! ما دشمن را از اين غنيمتها دور گردانيديم و دشمن را به شکست واداشتيم! گروه سوم نيز که چشم از رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- برنميداشتند، گفتند، ما ترسيديم که دشمن غافلگيرانه بر آنحضرت بتازد، و به ايشان مشغول شديم! خداوند اين آيه را نازل فرمود: ﴿يَسْأَلُونَكَ عَنِ الأَنفَالِ قُلِ الأَنفَالُ لِلّهِ وَالرَّسُولِ فَاتَّقُواْ اللّهَ وَأَصْلِحُواْ ذَاتَ بِيْنِكُمْ وَأَطِيعُواْ اللّهَ وَرَسُولَهُ إِن كُنتُم مُّؤْمِنِينَ﴾[27]. «از تو درباره انفال (غنائم جنگي) ميپرسند؛ بگو: انفال (غنائم جنگي) از آن خدا و رسول است؛ حال که چنين است، خداي را درنظر داشته باشيد و با يکديگر صلح و صفا برقرار کنيد، و خدا و رسولش را فرمان بريد؛ اگر اهل ايمانيد!» آنگاه، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- غنائم جنگي را ميان مسلمانان تقسيم فرمودند [28]. پس از آنکه در وادي بدر سه روز اقامت کردند، رسول خدا لشکر خويش را به سمت مدينه حرکت دادند. اسيران مشرکان نيز همراه لشکر بودند. غنائم جنگي نيز که در ميدان جنگ از مشرکان گرفته شده بود، همراه لشکر حمل ميشد، و مسئول آن عبدالله بن کعب بود. وقتي از تنگة صفراء درآمدند، بر روي تپهاي ميانة تنگه و نازيه فرود آمدند و در آنجا غنائم را پس از آنکه خمس آنها را جدا کردند، به تساوي ميان مسلمانان تقسيم کردند. وقتي به صفراء رسيدند، دستور دادند تا مسلمانان نضربن حارث را- که علمدار مشرکان در جنگ بدر، و از اکابر مجرمين قريش بود، و سختترين نيرنگها را نسبت به اسلام زده، و شديدترين آزارها را به پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- رسانيده بود- به قتل برسانند. عليبن ابيطالب گردن وي را زد. وقتي به عرق الظبيه رسيدند، دستور قتل عقبهبن ابيمعيط را صادر کردند. وي همان کسي بود که برخي آزارهاي او را نسبت به رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- پيش از اين گزارش کرديم؛ و همان کسي بود که شکمبة شتر را بهنگام نماز بر گردة رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- افکند؛ و همان کسي بود که رداي آنحضرت را دور گردنشان پيجانيد و قصد داشت ايشان را بکشد؛ و اگر ابوبکر -رضي الله عنه- متعرض او نشده بود، ايشان را کشته بود. زماني که پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- دستور قتل وي را صادر فرمودند، گفت: بچههايم را چه کسي سرپرستي کند، اي محمد!؟ فرمودند: «النار» آتش! [29] عاصم بن ثابت انصاري- و به قولي: عليبن ابيطالب- او را به قتل رسانيد. اين دو طاغيه، واجب القتل بودند؛ زيرا، با توجه به سوابقشان، تنها اسير جنگي نبودند، بلکه به اصطلاح امروزي «جنايتکار جنگي» شناخته ميشدند. مراسم استقبال از پيامبر وقتي رسول خدا به روحاء رسيدند، سران مسلمانان که پس از شنيدن خبر پيروزي از دو فرستادة آن حضرت براي تهنيت گويي و پيشباز از مدينه عزيمت کرده بودند تا آن فتح بزرگ را به پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- تهنيت گويند، با آن حضرت ديدار کردند. سلمه بن سلامه گفت: به تهنيت و شادباشي به ما ميگوييد؟! بخدا، جز اين نبود که ما با اشتراني گَر که همچون اشتران عقالزده بودند برخورد کرديم و آنها را نحر کرديم!؟ رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- تبسم فرمودند، آنگاه گفتند: (يا ابنَ اَخي، أولئکَ المَلا). «اي پسر برادر من، آنان بزرگان و اشراف بودند؟!» اُسيدبن حضير گفت: اي رسول خدا، سپاس خداي را که شما را پيروز گردانيد، و چشمان شما را روشن ساخت! بخدا، اي رسول خدا، بر جاي ماندن من از جنگ بدر چنان نبود که گمان داشته باشم شما بسوي دشمن خواهيد تاخت، بلکه پنداشتم کاروان در کار است؛ اگر گمان آن را ميداشتم که دشمن در کار باشد، برجاي نميماندم! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: «صدَقَت» راست ميگويي! آنگاه، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- مظفر و منصور وارد مدينه شدند؛ خوف آنحضرت در دل تمامي دشمنان ايشان در مدينه و اطراف مدينه جاي گرفته بود. عده زيادي از اهل مدينه مسلمان شدند؛ از جمله عبدالله بن ابي و هوادارانش به ظاهر اسلام آوردند. اسيران جنگي يک روز پس از ورود رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به مدينه، اسيران جنگي وارد شدند. آنحضرت اسيران را ميان اصحابشان توزيع کردند، و سفارش کردند که با آنان خوشرفتاري شود. صحابه نيز خودشان خرما ميخوردند، اما، از اسيرانشان با نان پذيرايي ميکردند، تا به سفارش رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- عمل کرده باشند. وقتي رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به مدينه رسيدند، دربارة اسيران جنگي با اصحابشان مشورت کردند. ابوبکر گفت: اي رسول خدا، اينان عموزادگان و خويشاوندان و برادران مايند؛ من رأيم اينست که از ايشان فديه بگيريد، تا فديههايي که از اينان ميگيريم پشتوانهاي براي ما در قبال کفار باشد، و چه بسا خداوند آنان را هدايت کند، و بازواني براي ما گردند! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- گفتند: (ما ترى يا ابن الخطاب؟) «اي ابن خطاب، تو چه نظري داري؟» گويد: گفتم: بخدا، من با ابوبکر هم عقيده نيستم؛ بلکه رأي من اين است که فلان کس را- که خويشاوند عمر بود- به من واگذاريد تا گردنش را بزنم؛ عقيلبن ابيطالب را نيز در اختيار علي بگذاريد تا گردنش را بزند؛ به حمزه نيز فلان کس، برادرش، را واگذاريد تا گردنش را بزند؛ تا خدا بداند که در دلهاي ما هيچ عاطفه و رحمي نسبت به مشرکان وجود ندارد! به ويژه اينکه اين جماعت پيشوايان و سران و اشراف مشرکان مکهاند! پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- به پيشنهاد ابوبکر تمايل دادند، و به سخن من تمايلي نشان ندادند، و از اسيران فديه گرفتند، و آزادشان کردند. فرداي آن روز، عمر گويد: بامدادان نزد نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- رفتم؛ ابوبکر نيز نزد ايشان بود و هر دو ميگريستند. گفتم: اي رسول خدا، به من بازگوييد چرا شما و رفيقتان گريه ميکنيد؟ اگر گريهام بيايد گريه کنم، و اگر گريهام نيايد به خاطر گريستن شما خود را به حال گريه درآورم! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: «ميگريم به خاطر پيامري که به يارانت عارض شده است از بابت فديه گرفتنشان؛ عذاب و پيامد کردار ايشان نزديکتر از اين درخت بر من عرضه شده است!» و به درختي در آن نزديکي اشاره کردند [30]. خداوند متعال نيز اين آيه رانازل فرمود: ﴿مَا كَانَ لِنَبِيٍّ أَن يَكُونَ لَهُ أَسْرَى حَتَّى يُثْخِنَ فِي الأَرْضِ تُرِيدُونَ عَرَضَ الدُّنْيَا وَاللّهُ يُرِيدُ الآخِرَةَ وَاللّهُ عَزِيزٌ حَكِيمٌ * لَّوْلاَ كِتَابٌ مِّنَ اللّهِ سَبَقَ لَمَسَّكُمْ فِيمَا أَخَذْتُمْ عَذَابٌ عَظِيمٌ ﴾[31]. «براي هيچ پيامبري روا نيست که اسيراني داشته باشد (و براي آزادي آنان فديه بگيرد) تا رماني که کاملاً بر دشمن چيره گردد! متاع ناپايدار دنيا را ميطلبيد، در حاليکه خداوند براي شما پاداش پايدار آخرت را ميخواهد؛ و خداوند عزيز و حکيم است. اگر نبود که پيش از اين فرماني از سوي خداوند صادر شده بود، بخاطر فديههايي که بازستانديد عذابي عظيم شما را فرا ميگرفت!» آن فرماني که قبلاً صادر شده بود، گفتهاند اين سخن خداوند متعال بود: ﴿فَإِمَّا مَنّاً بَعْدُ وَإِمَّا فِدَاء حَتَّى تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزَارَهَا﴾ [32] که مفهوم آن روا بودن فديه گرفتن در برابر آزادي اسيران بود؛ و به همين جهت رزمندگان بدر عذاب نشدند، و فقط مورد سرزنش و عتاب قرار گرفتند، به خاطر آنکه پيش از تثبيت کامل سلطة اسلام و مسلمين، کافران را بجاي آنکه بکشند به اسارت گرفتند. بعضي هم گفتهاند: آية مذکور بعدها نازل شد، و آن فرماني که پيش از آن از سوي خداوند صادر شده بود عبارت از آن چيزي بود که در علم خداوند گذشته بود، دائر بر حلال گردانيدن غنائم براي اين امت يا اختصاص دادن مغفرت و رحمت الهي به اهل بدر. به هر حال، از آنجا که بنابر عمل به رأي صديق گذاشته شده بود ، از آنان فديه گرفته شد. فدية هر يک از اسيران چهار هزار درهم، سه هزار درهم، و يکهزار درهم بود، و چون اهل مکه نوشتن ميدانستند و اهل مدينه نوشتن نميدانستند، هر يک از اسيران که اموال براي تأمين مبلغ فدية خود نداشت، ده تن از پسران نوجوان مدينه را به او تحويل ميدادند تا به آنان نوشتن بياموزد، و زماني که در نوشتن مهارت پيدا ميکردند، آن اسير آزاد بود. شماري از اسيران را نيز، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- بر آنان منت نهاد و بدون فديه گرفتن آزادشان ساخت؛ از جمله: مطّلب بن حَنطَب؛ صَيفي بن ابيرفاعه، و ابوعزّة جُمحي که وي در جنگ احد دوباره اسير شدو رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- او را به قتل رسانيدند؛ چنانکه خواهد آمد. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- داماد خودشان ابوالعاص را نيز به شرط آنکه دست از سر زينب بردارد، با منت نهادن بر او بدون فديه گرفتن آزاد کردند. زينب براي تأمين مبلغ فدية آزادي شوهرش گردنبندي را که از آن خديجه بود، و خديجه بهنگام زفاف زينب با ابوالعاص به دخترش داده بود، نزد رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرستاد. آنحضرت وقتي گردنبند را ديدند، سخت تحتتأثير قرار گرفتند، و از اصحابشان اجازه گرفتند که ابوالعاص را بدون فديه آزاد کنند. اصحاب نيز چنان کردند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- با ابوالعاص شرط کردند که زينب را آزاد بگذارد. ابوالعاص نيز زينب را آزاد گذاشت و او مهاجرت کرد. حضرت رسول -صلى الله عليه وسلم- زيدبن حارثه را با مرد ديگري از انصار فرستادند و گفتند: در بطن يأجج بمانيد تا زينب بر شما بگذرد و او را همراهي کنيد! آندو رفتند و با زينب بازگشتند. داستان هجرت زينب دختر پيغمبراکرم -صلى الله عليه وسلم- طولاني و بسيار دردناک است. در ميان اسيران، سهيل بن عمرو نيز بود که خطيبي بليغ بود. عمر گفت: اي رسولخدا، داندانهاي پيشين سهيلبن عمرو را بکنيد تا زبانش از لاي دندانهايش بيرون بيايد، و ديگر هرگز نتواند بر عليه شما خطابه ايراد کند! اما، رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- اين درخواست عمر را رد کردند؛ زيرا، نميخواستند مُثله کرده باشند، و از خشم خداوند در روز قيامت ميترسيدند. سعدبن نعمان نيز براي عمره رفت؛ ابوسفيان او را زنداني کرد؛ پسر ابوسفيان، عمرو در ميان اسيران بود؛ وي را نزد ابوسفيان فرستادند، و ابوسفيان نيز سعد را آزاد کرد. جنگ بدر به روايت قرآن پيرامون مسائل جنگ بدر، سورة انفال نازل شد. اين سوره يک تفسير الهي است- اگر اين تعبير صحيح باشد- از اين جنگ، که با تفسيرها و حاشيهپردازيهايي که معمولاً در سخنرانيهاي پادشاهان و فرماندهان نظامي، پس از پيروزي ميآيد، بسيار متفاوت است. خداوند متعال توجّه و نظر مسلمانان را جلب کرد، اوّلاً بهاينکه برخي نارساييهاي اخلاقي همچنان در وجود آنان برجاي مانده، و رفتارهايي ناهنجار از بعضي از ايشان صادر گرديده است، تا کوشش کنند و خويشتن را از اين نارساييها پيراسته سازند، و با برترين مراتب و درجات کمال آراسته شوند. آنگاه، ثانياً، توجهشان را به اين مطلب جلب کرد که اين فتح و پيروزي بر اثر تأييد و پشتيباني الهي و رسيدن امداد غيبي براي مسلمانان به دست آمد. اين نکته را براي ايشان يادآور گرديد تا مبادا به شجاعت و شهامت خودشان فريفته شوند، و غرور و کبر و منيت درونشان را آکنده سازد؛ بلکه همواره بر خدا توکل کنند، و او و رسول او- عليهالصلاه والسلام- را اطاعت کنند. آنگاه [ثالثاً] اهداف و مقاصد ارزشمندي را که رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- از عزيمت به اين نبرد خونين و هولناک داشتند، براي مسلمانان بيان و تبيين فرمود، و آنان را به ويژگيها و خلقياتي که در نبردها موجب پيروزي ميگردد، رهنمون گرديد. آنگاه [رابعاً] مشرکان و منافقان و يهوديان و اسيران جنگي را مخاطب قرار داد، و پندي جانانه به آنان داد، بلکه به تسليم در برابر حق و حقيقت، و التزام به آن هدايت شوند. آنگاه [خامساً] مسلمانان را پيرامون مسئلة غنائم جنگي مورد خطاب قرار داد، و اصول و مباني اين مسئله را برايشان تبيين و تقنين فرمود. آنگاه [سادساً] قوانين جنگ و صلح را که با ورود دعوت اسلامي به اين مرحله، مسلمانان به آن نيازمند بودند، تبيين و تشريع فرمود، تا جنگهاي مسلمانان از جنگهاي مردم جاهليت متمايز گردد، و مسلمانان از نظر اخلاق و ارزشها و نمونههاي عالي اخلاقي بر ديگران برتري يابند؛ و به دنيا بفهماند که اسلام صرفاً يک «نقطهنظر» در زمينة اخلاق و يک «ديدگاه» نيست، بلکه ديني است که پيروانش را مبني بر اصول و مباني دعوت خود آموزش عملي ميدهد. و بالاخره [سابعاً] موادي از قوانين مربوط به دولت اسلامي را مبني بر تفاوت ميان مسلماناني که داخل مرزهاي دولت اسلامي ساکناند، و مسلماناني که خارج از مرزهاي دولت اسلامي به سر ميبرند، مقرر فرمود. *** در سال دوم از هجرت، روزهداري ماه رمضان واجب گرديد؛ زکات فطره نيز واجب گرديد؛ و نصابهاي زکاتهاي ديگر نيز بيان شد. وجوب زکات فطر و بيان تفصيل نصاب زکاتهاي ديگر به منظور کاستن از بارهاي بسيار سنگيني بود که شمار زيادي از مهاجرن پناهنده به مدينه بر دوش داشتند، و مستمند بودند، و نميتوانستند تکاپويي در جهت کسب معاش داشته باشند. يکي از زيباترين تقارنها و چشمگيرترين تناسبها آن بود که نخستين عيدي که مسلمانان در تاريخ خود داشتند همان عيد فطري بود که در آغاز ماه شوال سال دوم هجرت مسلمانان به دنبال فتح مبين که در جنگ بدر برايشان حاصل شده بود، عيد گرفتند. چقدر دلانگيز بود اين عيد سعيد که خداوند به آنان ارزاني داشت، بعد از آنکه تاج فتح و عزت بر سرشان نهاد! چقدر چشمگير و به ياد ماندني بود منظرة آن نماز عيدي که مسلمانان برگزار کردند، پس از آنکه همگي از خانههايشان بيرون آمدند و صداهايشان را به تکبير و تهليل و تحميد برافراشتند. دلهايشان سرشار از شوق و گرايش به خداوند، و شيفتگي نسبت به رحمت و رضوان الهي بود، چنانکه خداوند آن همه نعمتها را به آنان عطا فرموده، و با پيروزي و پشتيباني خويش تأييدشان فرموده بود، و در اين آية شريفه به آنان خاطر نشان ساخته بود: ﴿وَاذْكُرُواْ إِذْ أَنتُمْ قَلِيلٌ مُّسْتَضْعَفُونَ فِي الأَرْضِ تَخَافُونَ أَن يَتَخَطَّفَكُمُ النَّاسُ فَآوَاكُمْ وَأَيَّدَكُم بِنَصْرِهِ وَرَزَقَكُم مِّنَ الطَّيِّبَاتِ لَعَلَّكُمْ تَشْكُرُونَ﴾[33]. «و به ياد داشته باشيد آنگاه را که اندک بوديد و در آن سرزمين ضعيف به حساب ميآمديد، و همواره ميترسيديد که مردم شما را برُبايند؛ اما، خداوند شما را جا و مکان داد، و با پشتيباني و مددکاري خويش تأييدتان فرمود، و از انواع نعمتهاي پاکيزه برخوردارتان گردانيد، به اميد آنکه سپاسگزاري کنيد».
[1]- اين، مطابق روايت مسند ابويعلي است: ج 1، ص 242، ح 280، ج 1، ص 260، ح 305؛ نيز: مسندالامام احمد، ج 1، ص 125، 138. [2]- «لطيمة»: شتران با بار عطريات؛ [منظورش اين بود که: کالاهاي تجارتي خود را دريابيد!] [3]- سوره انفال، آيه 47. [4]- سوره قلم، آيه 25. [5]- سوره انفال، آيات 5-6. [6]- سوره مائده، آيه 24. [7]- نکـ: جامعالترمذي، ابواب الجهاد، «باب ما جاء في الصّف والتعبئة»، ج 1، ص 201. [8]- اين مطلب را مسلم از انس روايت کرده است؛ نکـ: مشکاة المصابيح، ج 2، ص 543. [9]- سوره انفال، آيه 11. [10]- صحيح البخاري، ج 2، ص 568. [11]- سسن ابن داود، «باب في سل السيوف عنداللقائ» ، ج 2، ص 13. [12]- اين، مطابق روايت ابن اسحاق است. در روايت امام احمد و ابوداود چنين آمده است که عبيده با وليد؛ علي با شبيه؛ و حمزه با عتبه درگير شدند. مشکاة المصابيح، ج 2، ص 343. [13]- سوره حج، آيه 19. [14]- سوره انفال، آيه 12. [15]- سوره انفال، آيه 9. [16]- سوره قمر، آيه 45. [17]- سوره انفال، آيه 17. [18]- صحيح مسلم، ج 2، ص 139؛ مشکاة المصابيح، ج 2، ص 331. [19]- صحيح البخاري، کتاب التفسير: «باب قوله: «سيهزم الجمع و يولون الدبر»، ح 4875؛ مسند الامام احمد، ج 1، ص 329. [20]- قريب به اين مضمون را مسلم روايت کرده است:ج 2،ص93، ديگران نيز روايت کرده اند. [21]- اين روايت را امام احمد در مسند خود (ج 1، ص 147) و بزار (ح 1467) و حاکم نيشابوري در مستدرک (ج 3، ص 134) آوردهاند و حاکم آن را صحيح دانسته، و ذهبي نظر او را تأييد کرده است. ابويعلي نيز در مسند خود (ج 1، ص 284، ح 340) اين روايت را نقل کرده است. [22]- سوره انفال، آيه 48. [23]- صحيح البخاري، ج 1، ص 444، ج 2، ص 568؛ مشکاة المصابيح، ج 2، ص 352؛ علت آنکه لوازم شخصي ابوجهل را به يکي از آندو دادند، اين بود که آن ديگري در همان جنگ بدر کشته شد و به شهادت رسيد. [24]- معاذ با همين وضعيت تا زمان عثمان بن عفّان –رضي الله عنه- زنده ماند. [25]- صحيحالبخاري، کتاب الوکالة، ج 1،ص 308. [26]- اين روايت را حاکم نيشابوري در مستدرک آورده است؛ نکـ: فتحالقدير، شوکاني، ج 2، ص 327. [27]- سوره انفال، آيه 1. [28]- اين روايت را امام احمد (ج 5، ص 323-324) و حاکم نيشابوري (ج 2، ص 326) آوردهاند. [29]- اين روايت را صاحبان صحاح آوردهاند؛ نکـ: سسن ابيداود همراه باحاشيه آن عون المعبود، ج 3، ص 12. [30]- تاريخ عمربن الخطاب، ابن جوزي، ص 36. [31]- سوره انفال، آيات 67-68. [32]- سوره محمّد، آيه 4. [33]- سوره انفال، آيه 26.
(از کتاب: خورشيد نبوّت، ترجمه فارسي «الرحيق المختوم» مؤلف: شيخ صفي الرحمن مبارکفوري، برگردان : دکتر محمدعلي لساني فشارکي) مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|