|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>سیره نبوی>جنگ احزاب > از احد تا احزاب
شماره مقاله : 8531 تعداد مشاهده : 376 تاریخ افزودن مقاله : 26/9/1389
|
از اُحُد تا احزاب
بازتاب جنگ بدر جنگ بدر نخستين نبرد مسلحانة مسلمانان با مشرکان، و نبردي سرنوشتساز بود که براي مسلمانان يک پيروزي چشمگير به ارمغان آورد، به گونهاي که قوم عرب يکپارچه به اين پيروزي و تفوق قطعي اعتراف کردند. سختترين موج ناخوشايندي را دستاوردهاي اين جنگ در ميان کساني به وجود آورد که خسارتهاي کوبنده و کمرشکن ديده بودند، يعني مشرکان همچنين، کساني که فتح و فيروزي مسلمانان را ضربهاي کارساز بر کيان ديني و اقتصادي خودشان ميديدند، يعني يهوديان. از همان آغاز که مسلمانان در جنگ بدر پيروز شدند، اين دو گروه از خشم و کينه نسبت به مسلمانان آتش گرفتند؛ چنانکه خداوند سبحان ميفرمايد: ﴿لَتَجِدَنَّ أَشَدَّ النَّاسِ عَدَاوَةً لِّلَّذِينَ آمَنُواْ الْيَهُودَ وَالَّذِينَ أَشْرَكُواْ﴾[1]. «و درخواهيد يافت که سختترين دشمني را با خداباوران مسلمان، يهوديان دارند و مشرکان!» اين دو گروه، در مدينه هوادارني داشتند که وقتي ديدند جز اسلامآوردن راهي به سربلندي و نفوذ اجتماعي ندارند، اسلام آوردند، و اين هواداران عبارت بودند از عبدالله بن اُبّي و يارانش؛ که اين گروه سوم خشم و کينهاي کمتر از آن دو گروه ديگر نسبت به مسلمانان نداشتند. يک گروه چهارم نيز وجود داشتند که عبارت از باديهنشينان کوچنشين اطراف مدينه بودند. براي اين گروه، مسئلة کفر و ايمان اهميتي نداشت؛ اما، اينان اهل چپاول و غارت بودند. بر اثر اين پيروزي بزرگ به هراس افتادند و پريشان شدند و ترسيدند که مبادا در مدينه يک دولت نيرومند تشکيل گردد، و نگذارد که اينان از راه چپاول و غارت، کسب قدرت و ثروت کنند؛ اين بود که نسبت به مسلمانان کينهتوزي ميکردند، و با آنان دشمن شده بودند. با اين ترتيب، پيروزي در جنگ بدر، به موازات آنکه موجب عزت و کرامت و شوکت مسلمانان گرديد؛ از اطراف، کينهتوزيها را به سوي ايشان رويآور گردانيد؛ و طبيعي بود که هر يک از اين گروهها راهبردهايي را دنبال کنند که ميپنداشتند آنان را به اهدافشان ميرساند. در حاليکه مدينه و اطراف مدينه تظاهر به اسلام ميکردند، و درصدد توطئهپردازي و دسيسهسازيهاي پنهاني بودند؛ فرقهاي از يهود، آشکارا به مسلمانان اظهار دشمني ميکردند، و خشم و کينة خودشان را ابراز ميکردند. مکه نيز مدينه را به ضربات کمرشکن تهديد ميکرد و آشکارا بناي خونخواهي و انتقام داشت، و علناً، در مقام بسيج عمومي بود، و با زبان حال خود به مسلمانان اخطار ميکرد و ميگفت: يطولُ استماعي بعده للنوادب
وَلابد من يوم أر محجل
«ناگزير، بايد روزي روشن وتابناک فرا رسد که پس از آن گوش فرا دادن من به نواي نوحهسرايان به درازا انجامد!» و عملاً، سرانجام، مکه، جنگي کوبنده را رهبري کرد، و تا پشت باروهاي مدينه پيش آمد، و بازتابي ناخوشايند بر حيثيت و آبروي مسلمانان داشت. مسلمانان، در راستاي مقابله با اين خطرات سهمگين نقش مهمي را ايفا کردند، که در آن نبوغ رهبري نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- مشهود بود، و نشانگر آن بود که تا چه اندازه آنحضرت نسبت به اين خطرات هشيار بودند، و براي غلبه بر آنها چه برنامههاي زيبندهاي داشتند، که در صفحات بعدي تصوير کوچک شدهاي از آن را نشان خواهيم داد. غزوة بني سُلَيم نخستين گزارشي که پس از جنگ بدر توسط نيروهاي اطلاعاتي به پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- رسيد، اين بود که بنيسليم و بنيغطفان توان رزمي خويش را براي تاختن به مدينه بسيج کردهاند. نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- با دويست سوار غافلگيرانه بر آنان تاختند، و در متن خانه و کاشانة ايشان در محلي به نام «کُدْر»[2] به آنان حمله کردند. بني سُليم گريختند، و در آن وادي پانصد شتر برجاي نهادند که به دست لشكر مدينه افتاد، و پيامبر گرامي اسلام پس از جدا کردن خمس از آن غنيمت، آن شتران را ميان جنگجويان تقسيم کردند، و به هر تن از آنان دو شتر رسيد. غلامي نيز- به نام «يسار»- از آنان برجاي مانده بود که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- وي را آزاد کردند. حضرت رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- سه شبانه روز در آن سرزمين ماندند وسپس به مدينه بازگشتند. اين غزوه در ماه شوال سال دوم هجرت، هفت روز پس از جنگ بدر، يا در نيمة ماه محرم روي داد. پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- در اثناي اين غزوه، سِباع بن عُرفَطه- و به قولي ابن ام مکتوم- را در مدينه جانشين خود گردانيدند [3]. توطئة قتل پيامبر مشرکان مکه بر اثر شکست در جنگ بدر، آتش خشمشان شعله کشيد؛ و پس از ماجراي بدر، شهر مکّه همچون ديگ بخار بر عليه پيامبر گرامي اسلام ميجوشيد؛ تا جايي که ده تن از قهرمانان مکه دست به توطئه زدند تا ريشة اين پريشاني و نابساماني را قطع کنند، و سرچشمة اين خواري و زاري را بخشکانند، و آن عبارت بود از پيامبر! اندکي پس از جنگ بدر، عُمير بن وَهب جُمحي با صفوان بن اُميه در محل حجر اسماعيل نشسته بودند. عمير يکي از شياطين قريش بود که در دوران اقامت پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- در مدينه آنحضرت و اصحاب ايشان را بسيار آزار ميداد. پسرش در جنگ بدر اسير شده بود. يادي از چاه بدر و کشتگان جنگ بدر و مصائب ديگر کرد. صفوان گفت: بخدا، پس از آنان ديگر زندگي فايدهاي ندارد! عُمير گفت: بخدا، راست ميگويي! هان، اگر- بخدا- بدهکار نبودم، يا راهي براي پرداخت بدهيام داشتم، و اگر نگرانيام براي درماندگي و بيچارگي خانوادهام پس از مرگم نبود، به تاخت بر سر محمد ميتاختم و او را ميکشتم! زيرا بهانهاي هم از آنان دارم؛ پسرم در دستشان اسير است! صفوان، بيدرنگ و از خدا خواسته، به عمير گفت: اداي دين تو بر گردن من، من بدهيات را ميدهم، خانوادهات هم با خانوادة من زندگي کنند. مادامالعمر با آنان مواسات خواهم کرد، و هرچه در توان داشته باشم دربارة آنان کوتاهي نخواهم کرد! عُمير گفت: بنابراين، بين خودم و خودت بماند! گفت: باشد! آنگاه عمير، سفارش داد شمشيرش را تيز کردند و به زهر آغشته کردند، و بيدرنگ راه مدينه را در پيش گرفت. هنگامي که داشت مرکبش را بر در مسجد ميخوابانيد، عمربن خطاب او را ديد. عمر در همان لحظات با عدهاي از مسلمانان بر در مسجد گردآمده بودند و راجع به کرامتهاي الهي به مسلمين در جنگ بدر با يکديگر صحبت ميکردند. عمر گفت: اين سگ- بخدا- عُمير است؛ و جز براي شرارت نيامده است! فوراً، بر پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- وارد شد و گفت: اي پيامبر خدا، هم اينک دشمن خدا عُمير با شمشير آخته آمده است! فرمودند: «فأدخِلهُ علَي» بيدرنگ او را نزد من بياور! عمر به سراغ عمير آمد و حمايل شمشير عمير را چسبيد، و به چند تن از انصار گفت: بر رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- وارد شويد و نزد ايشان بنشينيد، و از بابت اين پليد مراقب و مواظب آنحضرت باشيد؛ که نميشود از شر وي ايمن گرديد! آنگاه عمير را نزد رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- برد. وقتي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- او را ديدند، که عمر حمايل شمشير وي را به گردن او فشرده و ميکشد، فرمودند: (اَرسلهُ يا عُمَر؛ اُدنُ يا عُمير). «رهايش کن، عمر! جلو بيا، عمير!» نزديکتر رفت و گفت: اَنعِموا صباحاً! صبح شما به خير! نبي اکرم -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (قَد اکرمنا الله بتحية خير من تحيتک يا عمير؛ بالسلام، تحية أهل الجنة). «خداوند ما را درودي بهتر از درود تو کرامت فرموده است، عمير؛ سلام، درود اهل بهشت!» آنگاه پيامبر گرامي اسلام فرمودند: (ماجاءَ بک يا عُمَير؟) براي چه آمدهاي، عمير؟! گفت: آمدهام راجع به اسيري که نزد شما دارم صحبت کنم؛ احساني در مورد وي بر ما روا داريد! فرمودند: (فَما بالُ السَّيف في عُنقُک؟) «اگر چنين است، اين شمشير بر گردن تو چه ميکند؟!» گفت: مرده شوي اين شمشيرها را ببرد! مگر به کارمان آمدند؟! فرمودند: (اُصدُقني؛ ما الّذي جِئتَ له؟) «به من راست بگوي؛ آن کاري که به خاطرش آمدهاي چيست؟) گفت: جز براي آنچه گفتم نيامدم! فرمودند: بلکه تو و صفوان بن اميه در محل حجر اسماعيل نشسته بوديد؛ کشتگان قريشيان افکنده شده در چاه بدر رابه ياد آورديد؛ آنگاه تو گفت: اگر بدهيام نبود، و خانوادهام نبودند، راهي ميشدم و محمد را ميکشتم! صفوان نيز بدهي تو و سرپرستي خانوادهات را بر عهده گرفت در برابر اينکه مرا بکشي؛ اما، خداوند در ميان تو و قصدي که داري حائل خواهد گرديد! عمير گفت: أشهدُ أنّکَ رسولُ الله! ما- اي رسولخدا- شما راجع به آنچه از اخبار آسماني ميآوريد تکذيب ميکرديم، و نزول وحي را به شما دروغ ميپنداشتيم؛ ليکن اين مطلب جز در ميان من و صفوان مطرح نشده است؛ بخدا، نيک ميدانم که جز خداوند کسي اين خبر را به تو نرسانيده است! اينک خداي را سپاس ميگزارم که مرا به اسلام رهنمون گرديد، و راهي اين راه گردانيد! آنگاه، شهادتين بر زبان جاري کرد. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (فَقهوا أخاکُم في دينه، و أقرؤه القرآن، وأطلقوا له أسيره). «تعليمان ديني لارم را به اين برادرتان بدهيد، و به او قرآن بياموزيد، و اسيرش را نيز برايش آزاد سازيد!» از سوي ديگر، صفوان به مکيان ميگفت: مژده بدهيد که همين چند روزه واقعهاي روي خواهد داد که ماجراي بدر را فراموشتان خواهد ساخت! و پيوسته از کاروانيان سراغ عمير را ميگرفت، تا اينکه سواري از راه رسيد و خبر اسلام آوردن عمير را به او داد. صفوان سوگند ياد کرد که ديگر با عمير سخن نگويد، و هرگز به وي سودي نرساند! عمير به مکه بازگشت و در آنجا اقامت گزيد، و مردم مکه را به سوي اسلام دعوت ميکرد، و عدة زيادي به دست او مسلمان شدند [4]. غزوة بني قَينُقاع پيش از اين، مواد پيماننامهاي را که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- با يهوديان امضا کرده بودند، آورديم. پيامبر گرامي اسلام از هر جهت ميکوشيدند تا مضمون اين پيماننامه اجرا شود، و عملاً مسلمانان کوچکترين حرکتي که حرفي از حروف يا کلمهاي از کلمات آن پيماننامه را نقض کند، از خود نشان ندادند. اما، يهوديان که تاريخي آکنده از خيانت و نيرنگ و عهدشکني دارند، ديري نپاييد که به طبيعتهاي ديرينة خويش بازگشتند، و راه توطئه و نارو زدن و تحريک و پريشان گردانيدن و برهم زدن صفوف مسلمانان را در پيش گرفتند. اينک نمونهاي از اين کارهايشان: نمونهاي از نيرنگ يهود: ابن اسحاق گويد: شاس بنقيس که پيرمردي کهنسال، مجسمه کفر، به شدت کينهتوز نسبت به مسلمانان، سخت در مقام حسدورزي با مسلمانان بود، بر عدهاي از ياران رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- از اوس و خزرج که گرد هم آمده بودند و با يکديگر صحبت ميکردند، گذشت. از انُس و الفت و همايش و سازش که فيمابين اوسيان و خزرجيان در پرتو اسلام مشاهده کرد، به دنبال آن دشمني و عداوتي که در جاهليت داشتند، سخت به خشم آمد و گفت: بنيقيله جمعشان در اين سرزمين جمع شده است؛ نه بخدا، اگر جمع اينان جمع بشود، ما ديگر در مدينه جايي نخواهيم داشت! جواني از يهوديان را که همراه وي بود، واداشت و به او گفت: به سراغ اين اوسيان و خزرجيان برو، و نزد آنان بنشين، و جنگ بعاث و درگيريهاي پيش از آن را مطرح کن، و برخي از اشعاري را که طرفين در ارتباط با آن ماجراها سرودهاند، برايشان تکرار کن! او نيز چنين کرد. آن جماعت به سخن گفتن دربارة آن مسائل پرداختند، و تفاخر و کشمکش پيش گرفتند، و کار به جايي رسيد که دو تن از طايفه بر فراز آمدند و رودر روي با يکديگر سخن گفتند و رجز خواندند. يکي از آندو خطاب به آن ديگري گفت: اگر مايل باشيد هم اينک کار را از سر خواهيم گرفت! منظورش اين بود که جنگهاي داخلي دوران جاهليت را بار ديگر به راه خواهيم انداخت! هر دو گروه به خشم آمدند، و گفتند: چنين خواهيم کرد! قرارمان ظاهره- يعني حَرّه، کرانة مدينه- باشد! اسلحه برگيريد! اسلحه برگيريد! همگي به سوي قرارگاه رفتند، و کم مانده بود که جنگ درگيرد. خبر به رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- رسيد. آنحضرت با عدهاي از مهاجرين اصحاب که نزدشان بودند، به سراغ آنان آمدند و گفتند: (يا معشر المسلمين، الله، الله! أبدعوى الجاهلية وأنا بين أظهرکم؟ بعد أن هداکم الله للإسلام وأکرمکم به، و قطع به عنکم أمر الجاهلية، واستنقذکم به من الکفر، وألَّف بين قلوبکم). «اي جماعت مسلمانا، خداي را! خداي را! فراخوان جاهليت؟ در حالي که من در ميان شمايم، و پس از آنکه شما را خداوند به اسلام رهنمون گرديده و به آن کرامت فرموده، و در پرتو اسلام ريشههاي جاهليت را در ميان شما قطع کرده، و به واسطه اسلام شما را از کفر رهايي بخشيده، و دلهاي شما را با يکديگر انس و الفت داده است؟!؟» آن جماعت دريافتند که القاي شيطان و نيرنگ دشمن بوده است، و اشکشان پاشيد، و مردان اوس و خزرج يکديگر را در آغوش گرفتند. آنگاه، همراه رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- در مقام سعي و طاعت نسبت به آنحضرت بازگشتند؛ و خداوند آتش نيرنگ دشمن خدا، شاس بن قيس را خاموش گردانيد. اين نمونهاي بود از کارها و تحريکات و فتنهانگيزيهاي يهود، در ميان مسلمانان، و کارشکنيهاي آنان در راه دعوت اسلام، که در اين راستا نقشههاي گوناگون ميکشيدند، تبليغات دروغين ميکردند؛ شايعات بياساس ميپراکندند؛ پيش از ظهر ايمان ميآوردند، و بعدازظهر اظهار کفر ميکردند، تا تخم شک و ترديد را در دل افراد سست ايمان بکارند؛ هر يک از مسلمانان را که با آنان دادوستد مالي داشت در تنگناي تأمين معيشت قرار ميدادند؛ اگر به آنان بدهکار بود، صبح و شب از او مطالبه ميکردند؛ و اگر از آنان طلبکار بود، اموال او را به ناروا ميخوردند، و از اداي دين به او طفره ميرفتند، و ميگفتند: ما آن زماني به تو وام دار بوديم که تو بر دين پدرانت بودي؛ اما، اينک که از دين برگشتهاي- و صابي شدهاي- ما را با تو کاري نيست! [5] پيمان شکني بين قَينُقاع يهوديان پيش از نگ بدر نيز اين رفتار و کردارها را داشتند، و به رغم پيماني که با رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- بسته بودند، اين کارشکنيها را ميکردند؛ اما، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- و يارانشان در برابر اين رفتار و کردار يهوديان شکيبايي ورزيدند؛ زيرا، از يک سوي به ارشاد و هدايتشان اميد بسته بودند، و از سوي ديگر، ميخواستند امنيت و سلامت بر منطقه حاکم گردد. اما، وقتي ديدند، خداوند آنچنان فتح و پيروزي جانانهاي را در جنگ بدر نصيب مسلمانان گردانيد، و عزت و شوکت و هيبت مسلمانان در دلهاي مردمان دور و نزديک افکند، ديگ خشم و نفرتشان به جوش آمد و شرارت و عداوتشان را برملا ساختند، و علناً به آزار و اذيت مسلمانان پرداختند. در ميان يهوديان،از همه کينهتوزتر و شرارتخيزتر، کعببن اشرف بود؛ و از سه طايفة يهودي که در منطقه حضور داشتند، بنيقينقاع از دو طايفة ديگر بيشتر شرارت ميکردند. اينان در داخل مدينه در محلهاي به نام خودشان سکونت داشتند، و غالباً زرگر و آهنگر و سازندة ظروف بزرگ و کوچک بودند، و به خاطر همين حرفههايي که آشنا بودند، يکايک آنان مقادير زيادي اسلحه و ابزارهاي جنگي داشتند. شمار جنگجويان ايشان هفتصد تن بود، و همگي آنان از شجاعترين يهوديان مدينه بودند. اين طايفه بني قينقاع نخستين يهودياني بودند که عهد و پيمانشان را با رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- نقض کردند. زماني که خداوند مسلمانان را در جنگ بدر پيروز گردانيد، بر سرکشي آنان افزود، و تحريکات و کارشکنيهاي آنان بالا گرفت. پيوسته در ميان مسلمانان دودستگي ايجاد ميکردند؛ آنان را مسخره ميکردند؛ و با هر مسلماني که به بازارشان ميآمد در آزار و اذيت درميآمدند، تا آنجا که زنان مسلمان را مورد تعرض قرار دادند. وقتي که کارشکنيهايشان بالا گرفت، و دايرة ظلم و ستمشان گسترش يافت، رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- آنان را گرد آوردند، و پند و اندرز دادند و به رشد و هدايت فراخواندند، و پيامدهاي دشمني و ستمگري و برخواهي را گوشزدشان کردند؛ اما، آنان بر شرارت و سرکشي خويش افزودند. * ابوداود و ديگران از ابن عباس روايت کردهاند که وي گفت: زماني که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آن زهر چشم را در جنگ بدر به قريشيان نشان دادند، و به مدينه وارد شدند، يهوديان را در بازار بني قينقاع گرد هم آوردند و گفتند: (يا معشر يهود، أسلموا قبل أن يصيبکم مثل ما أصاب قريشاً). «اي جماعت يهود، اسلام بياوريد، پيش از آنکه بر سر شما بيايد همانند آنچه بر سر قريش آمد!» گفتند: اي محمد، خويشتن را فريب ندهي که عدهاي از قريشيان را کشتهاي؟ اينان مردماني بيهوش و حواس بودند که سر از کار جنگ درنميآوردند؛ اگر روزگاري با ما نبرد کني، درخواهي يافت که ما مرد جنگيم، و تاکنون همانند ما رانديدهاي! آنگاه، خداوند متعال اين آيه رانازل فرمود: ﴿قُل لِّلَّذِينَ كَفَرُواْ سَتُغْلَبُونَ وَتُحْشَرُونَ إِلَى جَهَنَّمَ وَبِئْسَ الْمِهَادُ * قَدْ كَانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ الْتَقَتَا فِئَةٌ تُقَاتِلُ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَأُخْرَى كَافِرَةٌ يَرَوْنَهُم مِّثْلَيْهِمْ رَأْيَ الْعَيْنِ وَاللّهُ يُؤَيِّدُ بِنَصْرِهِ مَن يَشَاءُ إِنَّ فِي ذَلِكَ لَعِبْرَةً لَّأُوْلِي الأَبْصَار﴾[6]. «بگو به کفرپيشگان: شکست خواهيد خورد، و بسوي جهنم گسيل داده خواهيد شد، که چه بد آرامگاهي است! براي شما نشانهاي گويا و رسا بود در آن دو گروهي که با يکديگر روبرو شدند؛ گروهي در راه خدا پيکار ميکردند، و گروهي ديگر کفرپيشه بودند، و گروه حريف را با دو چشم سر دو برابر جمعيت خويش ميديدند؛ و خداوند با ياري خويش تأييد ميکند هر که را خواهد؛ در اين ماجرا عبرتي است براي کساني که ديدگانشان را بگشايند!» [7] معنا و مفهوم آن پاسخ بنيقينقاع، اعلان جنگ آشکار بود؛ اما، پيامبر گرامي اسلام خشم خود را فرو بردند، و مسلمانان شکيبايي ورزيدند، و بنا را بر آن نهادند که منتظر بمانند و ببينند از دامان گردش ايام چه نوزادي سر برخواهد زد. يهوديان بني قينقاع بر گستاخي خويش افزودند، و طولي نکشيد که مدينه را به هم ريختند و نابساماني و پريشاني به بار آوردند، و با دستهاي خودشان گور خودشان را کندند، و راههاي زندگي را فراروي خويش بستند. * ابن هشام از ابوعون روايت کرده است که زني عربنژاد اجناسي را فراهم آورده بود. در بازار بيقينقاع آنها را فروخت، و در کنار دکة زرگري نشست. اطراف او را گرفتند و از او خواستند که صورتش را نمايان کند؛ حاضر نشد. آن مرد زرگر دو لبة جامة وي را گرفت، و به گونهاي که او متوجه نشد، به پشتش گره زد. همينکه از جاي برخاست، عورتش نمايان شد و همة آن مردان که دوروبرش بودند، خنديدند. آن زن جيغ زد. مردي از مسلمانان از جاي برجست و بر سر آن مرد زرگر فرود آمد و او را کشت. آن مرد زرگر يهودي بود. يهوديان نيز بر سر آن مسلمان ريختند و او را کشتند. اطرافيان آن مرد مسلمان از ديگر مسلمانان بر عليه يهوديان ياري خواستند، و فيمابين مسلمانان و بنيقينقاع شرّ در گرفت [8]. محاصره و تسليم و آوارگي وقتي کار به اينجا رسيد، ديگر رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- شکيبايي را روا ندانستند. ابولبابه بن عبدالمنذر را در مدينه جانشين خويش قرار دادند، و لواي مسلمانان را به دست حمزه بن عبدالمطلب دادند، و لشكريان خدا را به سوي بنيقينقاع حرکت دادند. يهوديان وقتي چنين ديدند، در قلعههايشان بست نشستند. پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- نيز آنان را به شدت در محاصره گرفتند. آغاز محاصره روز شنبه نيمة ماه شوال سال دوم هجرت بود، و اين محاصره به مدت پانزده شبانه روز تا آغاز ماه ذيقعده ادامه يافت. خداوند ترس و وحشت را در دلهاي آنان افکند؛ همچنانکه هرگاه خدا بخواهد قومي را خوار سازد و دچار شکست گرداند ترس و وحشت را بر آنان فرود ميآورد و در دلهاي آنان ميافکند. به فرمان رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- تن دردادند، و جان و مال و ناموس و فرزندانشان را در اختيار آنحضرت نهادند. آنحضرت نيز دستور دادند آنان را در بند کردند. عبدالله بن ابي بن سلول نقش منافقانة خود را بر عهده گرفت، و با اصرار هرچه تمامتر از رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- درخواست کرد تا حکم عفو عمومي آنان را صادر فرمايد. وي گفت: اي محمد، دربارة موالي ما (چون بني قينقاع همپيمانان خزرج بودند) احسان فرماييد! رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- به درخواست وي ترتيب اثر ندادند؛ اما، وي درخواستش را تکرار کرد. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- نيز به او اعتنا نکردند. دستش را در گريبان زره آنحضرت داخل کرد. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: «أرسلني» رهايم کن! و آنچنان به خشم آمدند که سايههاي خشم بر چهرة نوراني آن حضرت مشاهده شد. آنگاه فرمودند: «وَيحَک؛ اَرسلني» واي بر تو؛ رهايم کن! اما، منافق دست از اصرار نکشيد و گفت: نه بخدا، رهايتان نميکنم تا در ارتباط با موالي من احسان روا داريد! چهارصد تن بدون زره، سيصد تن زره پوشيده، که همواره مدافعان من در برابر اين دشمن و آن دشمن بودهاند؛ شما ميخواهيد يکروزه همه را درو کنيد!؟ من بخدا آدمي هستم که مصيبتهايي را پيشبيني ميکنم!! رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- با اين مرد منافق که يک ماه بيشتر از تظاهر وي به اسلام نگذشته بود، بهترين رفتار را کردند، و يهوديان بنيقينقاع را به عبدالله بن اُبّي بخشيدند، اما، فرمان دادند که از مدينه خارج شوند، و در شهر پيامبر نمانند. آنان نيز بسور اَذرُعات شام کوچ کردند، در آنجا نيز ديري نپاييد که بيشترشان به هلاکت رسيدند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- اموال آنان را مصادره فرمودند، و از آن اموال سه کمان و دو زره و سه شمشير و سه نيزه همراه با يک پنجم غنائم برگرفتند. متصدي جمع غنائم در اين غزوه محمد بن مُسلمه بود [9]. غزوة سويق همزمان با توطئهها و کارشکنيهاي صفوان بن اميه و يهوديان و منافقان، ابوسفيان سرگرم نقشه کشيدن بود تا کاري بسازد کم هزينه و با خسارت احتمالي اندک، اما با اثري آشکار، که شتابان صورت پذيرد، و در پرتو آن، حيثيت و مکانت قوم و قبيلة خويش را حفاظت کند، و توانمنديها و نيروهايي را که قريش همچنان دارند، نمايان سازد! ابوسفيان نذر کرده بود که آب شستشو از جنابت بر سر خويش نريزد تا با محمد نبرد کند! اين بود که با دويست سوار به راه افتاد تا سوگندش را ادا کند. ابوسفيان و همراهانش رفتند تا به سرچشمة يک سلسله قنوات بر بالاي کوهي به نام ثيب رسيدند. در آنجا فرود آمدند. اين مکان يک بَريد (12 ميل)- کمتر يا بيشتر- با مدينه فاصله داشت. وي جرأت نکرد که علناً بر مدينه هجوم ببرد؛ بنابرآن نهاد که عملياتي را شبيه به عمليات دزدان دريايي دنبال کند. شب هنگام خود را پنهاني به حومة مدينه رسانيد. ابتدا، به سراغ حيي بن اخطب رفت، و از او خواست که در به روي او بگشايد؛ وي ابا کرد و ترسيد. ابوسفيان از آنجا به سراغ سلامبن مشکم، بزرگ طايفة بنينضير رفت که خزانهدار آنان نيز بود. از او اذن دخول خواست، به او اجازة ورود داد و از او پذيرايي کرد، و به او شراب نوشانيد، و تمامي اخبار مربوط به اهل مدينه را در اختيار او گذاشت. ابوسفيان در دل شب نزد يارانش بازگشت، و دستهاي از آنان را فرستاد تا ناحيهاي را در مدينه به نام «عُرَيض» غارت کردند؛ نخلستانها را کف بُر کردند و سوزانيدند؛ مردي از انصار را نيز که با يکي از همپيمانانش مشغول زراعت بود، يافتند، و درجا کشتند؛ و بازگشتند؛ و باز پس به مکه گريختند. خبر اين قتل و غارت به رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- رسيد. شتابان ابوسفيان و يارانش را تعقيب کردند. اما، آنان با سرعتي زايدالوصف پاي به فرار گذاشتند، و توانستند به موقع بگريزند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- رفتند تا به ناحية قرقرهالکُدر رسيدند، و سپس بازگشتند. مسلمانان قوت و غذايي را که کفار از آذوقة خود بر جاي نهاده بودند، بسوي مدينه حمل کردند، و اين حمله را «غزوة سويق» نام نهادند. اين غزوه در ذيحجة سال دوم هجرت، دو ماه بعد از جنگ بدر، روي داد، و پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- در اين غزوه، ابولبابه بن عبدالمنذر را در مدينه جانشين خود ساختند [10]. غزوة ذياَمر اين غزوه بزرگترين يورش نظامي بود که رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- پيش از جنگ اُحُد رهبري کردند، و در ماه محرم سال سوم هجرت روي داد. انگيزة اين غزوه، آن بود که عوامل اطلاعاتي مدينه براي رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- خبر آوردند که جماعت انبوهي از بنيثعلبه و محارب گرد آمدهاند و ميخواهند اطراف مدينه را غارت کنند. پيامبر گرامي اسلام مسلمانان را بسيج کردند، و با چهارصد و پنجاه رزمندة سوار و پياده از مدينه عزيمت فرمودند، و عثمانبن عفان را در مدينه جانشين خويش قرار دادند. در اثناي راه، مردي را دستگير کردند که ميگفت نام او جبار، و از بنيثعلبه است. او را نزد رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- آوردند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- او را به اسلام دعوت کردند؛ او نيز اسلام آورد و آنحضرت او را به بلال سپردند، و راهنمايي لشکر اسلام را بسوي سرزمين دشمن بر عهده گرفت. نيروهاي دشمن، همينکه خبر فرا رسيدن لشکر مدينه را شنيدند، در کوهستان پراکنده شدند. نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- با لشکريان خود به مکان تجمع دشمن رسيدند که بر سر گودال آبي بنام «ذي امر» گردهم آمده بودند. تمامي ماه صفر يا نزديک به تمامي آن را رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- در آن مکان ماندند، تا اعراب منطقه توانمندي مسلمانان را دريابند، و بيم و هراس بر آنان مستولي گردد؛ آنگاه به مدينه بازگشتند [11]. قتل کعب بن اشرف کعب بن اشرف، از همة يهوديان نسبت به اسلام و مسلمين کينهتوزتر بود، و بيش از همه، رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- را ميآزرد، و از همه سرسختتر، آشکارا نداي جنگ با پيغمبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- را درميداد. وي از قبيلة طييء، از بنينَبهان، و مادرش از بني نضير بود. ثروتمندي رفاه زده بود، که در ميان قوم عرب به زيبايي مشهور، و شاعري از شاعران بنام عرب محسوب بود، و قلعة وي در جنوب شرقي مدينه پشت محلة بنينضير واقع شده بود. زماني که نخستين خبر مربوط به پيروزي مسلمانان و کشته شدن سران قريش به وي رسيد، گفت: آيا اين حق است؟ اينان اشراف عرباند و پادشاهان زمان! بخدا، اگر محمد اين جماعت را از پاي درآورده باشد، زيرزمين بهتر از روي آن است! وقتي که اخبار رسيده نزد او قطعيت يافت، دشمن خدا به پاي خاست، و به هجو رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- و مسلمانان پرداخت، و دشمنانشان را ميستود، و آنان را بر عليه مسلمانان تحريک ميکرد. به اين اندازه نيز رضايت نداد، و سرانجام سواره بسوي قريشيان رفت، و بر مطلب بن ابي وداعة سهمي وارد شد، و به سرودن اشعاري مبني بر سوگواري براي کشتگان مشرکان که در چاه بدر ريخته شدند، آغاز کرد، تا کينههاي دروني قريشيان را برآشوبد، و آتش عداوت آنان را بر عليه نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- شعلهور سازد، و آنان را به جنگ با آن حضرت فراخواند. در آن اثنا که وي در مکه بود، ابوسفيان و ديگر مشرکان از او پرسيدند: آيا دين ما نزد تو مجبوبتر است يا دين محمد و يارانش؟ و کداميک از دو گروه راه يافتهترند؟ کعب بن اشرف گفت: شما راه يافتهتريد و برتريد؟! در اين ارتباط خداوند متعال اين آيه را نازل فرمود: ﴿أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُواْ نَصِيباً مِّنَ الْكِتَابِ يُؤْمِنُونَ بِالْجِبْتِ وَالطَّاغُوتِ وَيَقُولُونَ لِلَّذِينَ كَفَرُواْ هَؤُلاء أَهْدَى مِنَ الَّذِينَ آمَنُواْ سَبِيلاً﴾[12]. «آيا مشاهده نکردي کردار کساني را که بهرهاي از کتاب آنان را دادهاند، به جبت و طاغوت ايمان ميآورند، و کفر پيشگان را ميگويند که اينان از خدا باوران ايمان آورده راهيافتهترند!» کعب با همين احوال به مدينه بازگشت و اين بار در اشعارش غزلخواني بنام زنان صحابه را آغاز کرد، و با زبان درازيهايش مسلمانان را بسيار آزار ميداد. وقتي کار به اينجا رسيد، رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: (من لکعب بن الاشرف؟ فإنه آذى الله ورسوله). «چه کسي داوطلب است که کار کعب بن اشرف را يکسره کند؟ او ديگر آزار و اذيت رسانيدن به خدا و رسولش را به نهايت رسانيده است!؟» پبامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- براي کشتن کعببن اشرف، دستهاي از صحابه را مأمور کردند که عبارت بودند از: محمدبن مسلمه، عبادبن بشر، ابونائله سلکانبن سلامه- که برادر رضاعي کعببن اشرف بود- حارثبن اوس و ابوعَبسبن جَبَر. فرماندي اين دسته را محمدبن مسلمه برعهده داشت. از روايات در اين ارتباط، چنين برميآيد که وقتي رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فرمودند: مَن لِکعب بنِ اشرف؟ فانَّهُ آذي الله وَ رَسُولَهُ!؟ محمدبن مسلمه از جاي برخاست و گفت: من، اي رسول خدا! دوست داريد او را بکشيد؟! فرمودند: آري! گفت: حال که چنين است، به من اجازت دهيد چيزي بگويم!؟ فرمودند: بگو! محمدبن مسلمه نزد کعب بن اشرف رفت و گفت: اين مرد از ما مطالبة صدقه ميکند، و ما را تحتفشار گذاشته است! کعب گفت: شما نيز بخدا او راخسته و درمانده خواهيد ساخت! محمدبن مسلمه گفت: ما ديگر پيرو او شدهايم؛ در حال حاضر نميخواهيم او را واگذاريم تا ببينيم کارش به کجا ميکشد؟! اينک از تو ميخواهيم يک وَسَق [=60 صاع] يا دو وسق گندم قرض بدهي! کعب گفت: باشد! گروگان به من بدهيد! ابن مسلمه گفت: گروگان چه ميخواهي؟ گفت: زنانتان را گروگان نزد من بگذاريد! گفت: چگونه زنانمان را نزد تو گروگان بگذاريم در حاليکه تو زيباترين مرد عرب هستي؟ گفت: پس پسرانتان را گروگان نزد من بگذاريد! گفت: چگونه پسرانمان را نزد تو گروگان بگذاريم؟ تا مردم به آنان دشنام دهند که: در برابر يک وَسَق يا دو وسق گندم به گروگان رفتهاند!؟ ما اسلحه نزدت به گروگان ميسپاريم! با اين ترتيب، محمدبن مسلمه با کعب بن اشرف قرار گذاشت که به ديدار وي برود. ابونائله نيز کاري شبيه آنچه محمدبن مسلمه کرده بود، انجام داد. نزد کعب رفت، و ساعتي ار اين سوي و آن سوي با او به شعرخواني پرداخت؛ آنگاه گفت: راستي! اي ابناشرف؟ من براي عرض حاجتي نزد تو آمدهام؛ محرمان نزد خودمان بماند؟! کعب گفت: باشد! ابونائله گفت: آمدن اين مرد براي ما بلايي آسماني بوده است! قوم عرب همه با ما دشمن شدهاند؛ همه يکپارچه در برابر ما صفآرايي کردهاند! همة راهها رابه روي ما بستهاند؛ خانوادههايمان در مخاطره قرار گرفتهاند؛ جان همگيمان در عذاب است؛ به وضعي دچار شدهايم که خودمان و خانوادههايمان در مضيقه قرار گرفتهايم! و گفتگوي فيمابين آندو مانند گفتگويي که با ابنسلمه قبلاً داشته بود، پيش رفت. ابونائله ضمن صحبتهايش گفت: من ياراني نيز دارم که همفکر مناند! و من ميخواهم آنان را نزد تو بياورم، تا تو با آنان بيعت کني، و در اين شرايط فعلي به آنان احسان کني؟! ابن مسلمه و ابونائله با اين گفتگوها به مقصود و منظور خودشان نائل آمدند؛ زيرا، اکنون ديگر کعببن اشرف با اين مذاکراتي که به عمل آمده بود، از بابت اسلحه به همراه داشتن آنان دچار شک و ترديد نميشد! سرانجام، در يک شب مهتابي- شب چهاردهم ماه ربيعالاول سال سوم هجرت- اين دسته از مسلمانان رزمنده نزد پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- گردهم آمدند، و رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- ايشان را تا بقيع غَرقَد مشايعت فرمودند؛ آنگاه آنان را اعزام کردند و گفتند: (انطلقوا على اسم الله! اللهم أعنهم). «به نام خدا به راه بيفتيد! خداوندا، ياريشان کن!» و سپس به خانة خود بازگشتند و پيوسته به نماز و مناجات با خداي خويش پرداختند. آن دستة رزمندگان مسلمان نيز به قلعة کعب بن اشرف رفتند. ابونائله او را صدا کرد. از جاي برخاست تا از قلعه به نزد آنان فرودآيد. همسرش که تازه او را به خانه آورده بود، به او گفت: اين وقت شب کجا از خانه بيرون ميروي؟ من صدايي را ميشنوم که گويي از آن خون ميچکد! کعب گفت: اين برادرم محمدبن مسلمه است، و آن برادر رضاعيام ابونائله! مرد کريم را اگر به سر نيزه هم مهمان کنند، اجابت ميکند! آنگاه درحاليکه موهاي سرش را عطر زده بود و بوي عطر از موهايش به اطراف پراکنده ميشد، نزد آنان آمد. ابونائله پيش از آن به يارانش گفته بود: وقتي که کعب نزد ما آمد، من موهايش را ميگيرم که ببويم؛ همينکه مشاهده کرديد من سر او را کاملاً در دستانم گرفتهام، فوراً بر سر او بريزيد و او را زير ضربات شمشير بگيريد! وقتي کعب نزد آنان فرود آمد، ساعتي با آنان صحبت کرد؛ آنگاه ابونائله گفت: اي ابناشرف، مايلي با هم به شعب عجوز برويم و باقيماندة اين شب قشنگمان را با گفتگو بگذرانيم؟! گفت: هر طور که ميل شما باشد! به راه افتادند و با هم قدم ميزدند. در بين راه، ابونائله گفت: تا امشب عطري به اين خوشبويي استشمام نکرده بودم!! کعب در برابر اين سخن ابونائله بادي به غبعب انداخت و گفت: آخر، عطرآگينترين زنان عرب نزد مناند!! ابونائله گفت: اجازه ميدهي سرت را ببويم؟ گفت: باشد! ابونائله دستانش را دراز کرد و سر کعب را دربر گرفت و بوييد و به يارانش نيز داد تا ببويند. آنگاه، قدري ديگر قدم زدند؛ آنگاه گفت: يکبار ديگر؟ کعب گفت: باشد! دوباره همان کار را کرد، تا کاملا! مطمئن شد. آنگاه، قدري ديگر قدم زدند؛ آنگاه گفت: باز هم يکبار ديگر؟ کعب گفت: باشد! ابونائله دستانش را گشود و سر کعب را در برگرفت، و همينکه خاطر جمع شد، گفت: بزنيد دشمن خدا را! شمشيرها يکي پس از ديگري بر پيکر او فرود آمدند، اما کاري از پيش نبردند. محمدبن مسلمه چاقويي برگرفت و به زير شکم او زد. آنگاه با او درپيچيد، تا چاقو را دقيقاً در عانة او فرو کرد، و دشمن خدا کشته شد و بر زمين افتاد. کعب فريادي بلند سر داد که سراسر آن منطقه را به وحشت انداخت، و قلعهاي نماند مگر آنکه بر سر آن آتش روشن گرديد. دستة رزمندگان بازگشتند. حارثبن اوس با لبة شمشير يکي از يارانش مجروح شده بود و دچار خونريزي شده بود. وقتي رزمندگان به حرهالعُرَيض رسيدند، ديدند حارث با آنان نيست، ساعتي درنگ کردند تا سياهي به سياهي آنان آمد و رسيد. او را با خود برداشتند، و آمدند تا به بقيع غرقد رسيدند. تکبير سر دادند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- که صداي تکبيرشان را شنيدند، دريافتند که کعب کشته شده است؛ ايشان نيز تکبير گفتند. وقتي رزمندگان به نزد حضرت رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- رسيدند، آنحضرت فرمودند: (اَفلَحتِ الوُجُوه!) «همواره اين چهرهها شادمان و پرطروات باشند!» همگي گفتند: و وجهک يا رسولالله! و چهرة شما اي رسول خدا! و همزمان سر آن طاغية را پيش روي آنحضرت پرتاب کردند. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- سپاس و ثناي خداوند را به خاطر قتل کعب بر زبان جاري کردند، و آب دهان بر جراحت حارث ماليدند. فوراً بهبود يافت. و ديگر هرگز آن جراحت آزارش نداد [13]. وقتي يهوديان خبر يافتند که طاغية بزرگ ايشان کعب بن اشرف کشته شده است، بيم و هراس در دلهاي سرسخت و کينهتوزشان خزيد، و دريافتندکه رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- هرگز، زماني که بنگرد خيرخواهي و مسالمت مفيد واقع نميگردد، و با کساني روياروي است که ميخواهد با امنيت منطقه بازي کنند و پريشاني و نگراني فراهم آورند، و براي پيمانها حرمتي قائل نشوند، از توسُل به زور، به هيچ روي دريغ نخواهد کرد! اين بود که هيچگونه عکسالعملي در برابر قتل طاغية بزرگشان نشان ندادند. به عکس، سعي کردند آرامش را برقرار کنند، و بيش از پيش به وفاي به عهد و پيمانهايشان تظاهر ميکردند، و اظهار تسليم و کوچکي کردند. آري، افعيهاي زهرآگين به سوراخهايشان خزيدند تا براي مدتي در آنجاها پنهان شوند. به اين ترتيب، مدتي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- تمامي توجه و اهتمام خودشان را مصروف رويارويي با آن خطرات احتمالي که مدينه را از بيرون تهديد ميکرد و خنثيسازي آنها کرده بودند، و مسلمانان اندک اندک بار بسياري از گرفتاريهاي داخلي را که همواره پريشان آنها بودند، بر زمين نهادند، و از گرفتاريهايي که هرازگاهي بوي آن به مشامشان ميرسيد و نگرانشان ميساخت، آسوده شدند. غزوة بحران اين غزوه در واقع يک مانور گشتزني رزمي بود که سيصد رزمنده در آن شرکت داشتند، و فرماندهي آن را شخص رسولاکرم -صلى الله عليه وسلم- بر عهده گرفتند، و در ماه ربيعالاخر سال سوم هجرت در منطقهاي به نام بحران- معدني در حجاز در ناحية فرع- روي داد. پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- ماه ربيعالاخر و سپس ماه جماديالاولي را در آنجا اقامت کردند و سپس به مدينه بازگشتند، و جنگ و نبردي پيش نيامد[14]. سرية زيد بن حارثه اين سريه آخرين و پيروزمندترين مانور رزمي بود که مسلمانان پيش از جنگ احد ترتيب دادند، و در ماه جماديالاخرة سال سوم هجرت روي داد. تفصيل مطالب اينکه پس از جنگ بدر، قريشيان همواره با نگراني و پريشاني دست به گريبان بودند. فصل تابستان رسيد و موسم سفر تجارتي تابستاني قريش به شام نزديک شد، و بر پريشاني و نگراني آنان افزود. در اين سال، براي کاروانسالاري قافلة تجارتي قريش صفوان بن اميه را انتخاب کرده بودند. صفوان بن اميه خطاب به قريشيان گفت: محمد و يارانش بازرگاني ما را متوقف ساختهاند. واقعاً نميدانيم با ياران وي چه کنيم که لحظهاي از ساحل دور نميشوند؟! با ساحلنشينان نيز سازش کرده، و همگي آنان با او همراه شدهاند! نميدانيم از چه راهي برويم؟! اگر هم در اين شهر و ديار خودمان بمانيم، سرمايههايمان را خواهيم خورد، و ديگر سرمايهاي برايمان باقي نخواهد ماند. زندگاني ما در مکه وابسته به تجارتمان با شام در تابستان، و با حبشه در زمستان است! گفتگو دربارة اين مسئله بسيار شد و به درازا کشيد. اسودبن عبدالمطلب بن صفوان گفت: از ساحل راهت را جدا کن، و راه عراق را پيش بگير، که راهي بسيار طولاني است و بياباني بيآب و علف و پهناور را بسوي شام قطع ميکند، و با فاصلة بسيار زيادي با مدينه از سمت شرق مدينه ميگذرد! قريشيان اين جاده را هيچ نميشناختند. آسود بن عبدالمطلب به صفوان پيشنهاد کرد که فرات بن حيان را- از بني بکر بن وائل- به عنوان راهنما با خود ببرد تا دليل راه وي در اين سفر تجارتي باشد. کاروان قريش، به کاروانسالاري صفوان بناميه، از جادة جديد، راهي شام شد؛ از آن طرف، خبر به راه افتادن کاروان و خط سير جديدش، مثل برق، به مدينه رسيد. داستان از اين قرار بود که سَليط بن نُعمان- که مسلمان شده بود- در يک بزم ميگساري- البته پيش از تحريم شراب- با نعيمبن مسعود اشجعي- که هنوز اسلام نياورده بود- هم پياله بود. وقتي کلة نعيم حسابي داغ شد، زبان باز کرد و به تفصيل، قضية کاروان و خط سير آن را بازگفت. سَليط نيز شتابان نزد پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- رفت و داستان را براي ايشان حکايت کرد. رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- فوراً، دستهاي از رزمندگان مسلمان را که شمارشان يکصد سوار بود به فرماندهي زيدبن حارثة کلبي آمادة کارزار گردانيدند. زيد شتابان به راه افتاد و غافلگيرانه در هنگام سرگرمي و غفلت کاروانيان به قافله حملهور گرديدند. کاروان تجارتي قريش بر سر برکة آبي در سرزمين نجد- به نام قَرْدَه- فرود آمده بود. زيدبن حارثه تمامي آن کاروان را مصادره کرد، و صفوان و ديگر نگهبانان قافله چارهاي جز فرار- بدون هيچ مقاومتي- نيافتند. مسلمانان راهنماي کاروان قريش- فرات بن حيان- را به اسارت گرفتند. به قولي دو نفر ديگر نيز همراه وي اسير کردند. غنيمت فراواني به چنگ مسلمانان افتاد، شامل انواع ظروف نقرهآلات که آن کاروان با خود داشت، و بهاي آن را يکصد هزار برآورد کردهاند. رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- اين غنائم را پس از کنار گذاشتن خُمس آن به افراد سريه تقسيم کردند. فرات بن حيان نيز به دست آنحضرت اسلام آورد [15]. اين نيز فاجعهاي نکبتبار و مصيبتي جانگداز بود که به دنبال شکست جنگ بدر، دامنگير قريشيان گرديد، و بر نگراني و اندوه و پريشاني قريش باز هم افزود. قبيلة بزرگ و نامآور قريش دو راه بيش پيش روي نداشت؛ يا بايد هيمنه و سلطه و کبرياي خويش را زير پاي ميگذاشت و با مسلمانان از در مسالمت و صلح و سازش درميآمد، يا اينکه بايد جنگي فراگير را تدارک ميديد تا شکوه و عظمت ديرينة قريشيان را به ايشان بازگرداند، و نيروهاي رزمي مسلمانان را ميبايست آنچنان از پاي درميآورد که ديگر به هيچوجه بر هيچ چيز سيطره و سلطهاي پيدا نکنند! مکه راه دوم را اختيار کرد، و بر خونخواهي از دست رفتگان قريش پافشاري و اصرار کرد، و بنا را بر آن نهاد که براي نبردي جانانه با مسلمانان آماده شود، و بامسلمانان در دل سرزمينشان بجنگد. با اين ترتيب، اين سريه و حوادث پيش از آن، زمينهسازي مؤثّر و انگيزهاي پرتوان براي جنگ اُحُد بود.
[1]- سوره مائده، آيه 82. [2]- کُدر نام پرندهاي به رنگ تقريباً خاکستري است، و در اينجا نام چشمهاي از چشمههاي بنيسليم است که در مکاني مرتفع بر سر شاهراه حياتي ميان مکه و شام واقع شده است. [3]- سيرةابنهشام، ج 2، ص 43-44؛ زادالمعاد، ج 2، ص 90. [4]- سيرةابن هشام، ج 1، ص 661-663. [5]- مفسرين نمونههايي از اين گونه رفتار و کردار يهوديان را با مسلمانان در تفسير سوره آلعمران و ديگر آيات و سُوَر قرآن کريم آوردهاند. [6]- سوره آل عمران، آيات 12-13. [7]- سنن ابي داود، همراه با شرح آن عون المعبود، ج 3، ص 115؛ نيز: سيرةابن هشام، ج 1، ص 552. [8]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 47-48. [9]- زادالمعاد، ج 2، ص 71، 91؛ سيرةابنهشام، ج 2، ص 47-49. [10]- زادالمعاد، ج 2، ص 90-91؛ نيز: سيرة ابنهشام، ج 2، ص 44-45. [11]- سيرةابنهشام، ج 2، ص 46؛ زادالمعاد، ج 2، ص 91؛ ابن قيم نقشه قتل نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- را از سوي دعثور يا غورث محاربي، ضمن حوادث اين غزوه يادآور شده است؛ اما صحيح آنست که در غير اين غزوه بوده است؛ نکـ: صحيح البخاري، ج 2،ص 593. [12]- سوره نساء، آيه 51. [13]- تفصيلات اين ماجرا را از سيره ابن هشام (ج 2، ص 51-57 و صحيح بخاري (ج 1، ص 341، 425، ج 2، ص 577) و سنن ابي داود، همراه با شرح آن عون المعبود (ج 2، ص 42-43) و زاد المعاد (ج 2، ص 91) آوردهايم. [14]- سيرةابنهشام، ج 2، ص 50-51؛ زاد المعاد، ج 2، ص 91؛ مورخان انگيزه اين غزوه را به اختلاف نوشتهاند. بعضي گفتهاند: منابع اطلاعاتي رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- براي ايشان خبر آوردند که بنيسليم سرگرم بسيج نيروهاي زيادي براي تاختن به مدينه و اطراف آن هستند؛ بعضي ديگر گفتهاند: پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- به قصد حمله به قريشيان از مدينه عزيمت کردند. اين قول دوم را ابن هشام آورده و ابن قيم نيز همين قول را اختيار کرده و حتي قول اول را اصلاً نياورده است. [15]- سيرةابن هشام، ج 2، ص 50-51.
(از کتاب: خورشيد نبوّت، ترجمه فارسي «الرحيق المختوم» مؤلف: شيخ صفي الرحمن مبارکفوري، برگردان : دکتر محمدعلي لساني فشارکي) مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|