|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>سیره نبوی>پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم > مقدمات هجرت
شماره مقاله : 8525 تعداد مشاهده : 374 تاریخ افزودن مقاله : 26/9/1389
|
مقدّمات هجرت مهاجران پيشتاز پس از آنکه بيعت عقبة دوّم صورت گرفت، و اسلام اين توفيق را يافت که در مرکز آن صحراي سوزان آکنده از کفر و ضلالت و جهالت، براي خود وطني تأسيس کند، و اين بزرگترين امتيازي بود که اسلام از آغاز دعوتش بدان دست يافته بود؛ رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- اجازه فرمودند که مسلمانان به تدريج به اين وطن جديد هجرت کنند. هجرت، نه تنها به معناي از دست دادن تمامي امکانات اجتماعي، فدا کردن دارايي، و جان خود برداشتن و رفتن، بود بلکه شخص مهاجر بايد توجه ميداشت به اينکه خونش را هدر اعلام خواهد شد؛ اموالش را غارت خواهند کرد، و معلوم نيست که در آغاز راه سر به نيست خواهند کرد يا در پايان راه! و نيز بايد ميدانست که بسوي آيندهاي کاملاً مبهم راه ميسپُرَد، که پريشانيها و سرگردانيها و نگرانيهاي مربوط به آن برآورد کردني نيست! مسلمانان، با اينکه همة اين مسائل را ميدانستند، پياپي آهنگ هجرت ميکردند، و مشرکان مانع خروج آنان از مکّه ميشدند؛ زيرا به شدّت در اين ارتباط احساس خطر ميکردند. ذيلاً نمونههايي از اين هجرتها را ميآوريم. 1. يکي از نخستين مهاجران، ابوسلمه بود. وي يکسال پيش از بيعت عقبة کبري بنا به روايت ابناسحاق با همسرش و پسرش بناي مهاجرت نهاد. وقتي که تصميم بر خروج از مکه گرفت خويشاوندان همسرش به او گفتند: در مورد جان خودت ما حريف تو نشديم که آن را برايت حفظ کنيم؛ امّا راجع به اين زن که خويشاوند ما است چه فکري ميکني؟ چرا بايد بگذاريم او را سرگردان بيابانها و آوارة سرزمينهاي دور گرداني؟! همسرش را از او بازگرفتند. خاندان ابوسلمه نيز، به دفاع از پسرش که مردي از خاندانشان محسوب ميگرديد، برآشفتند و گفتند: نميگذاريم- حالا که شما همسر فرزند ما از او جدا ساختيد- پسرمان را نيز با او ببريد! بر سرِ بردن پسربچه کشمکش بسيار کردند و بالاخره دست وي را از دست آنان خلاص کردند، و او را با خود بردند. به اين ترتيب، ابوسَلَمه يکّه و تنها راهي مدينه شد. امّسلمه -رضي الله عنها- پس از رفتن شوهرش و گم شدن فرزندش، هر روز صبح سر به صحراي مکه ميگذاشت و تا شام ميگريست، و بر اين منوال، يکسال گذرانيد. يکي از خويشاوندانش به حال او رقّت کرد و گفت: نميخواهيد بگذاريد اين زن بيچاره برود؟! ميان او و شوهر و فرزندش جدايي افکندهايد! به او گفتند: اگر ميخواهي به همسرت ملحق شو! امّسلمه پسرش را نيز از سرپرستانش بازگرفت و آهنگ سفر به مدينه کرد. سفري که عبارت بود از طي مسافتي در حدود پانصد (500) کيلومتر، از لابلاي کوههاي سر به فلک کشيده، و درههاي خوفناک و هلاکت بار، در حالي که احدي از خلايق با او همراه نبود. رفت و رفت تا به تنعيم رسيد. در آنجا عثمانبن طلحهبن ابيطلحه او را ديد، و چون از وصف حال وي مطلع گرديد، او را همراهي کرد تا به مدينه واردش گردانيد. وقتي چشمش به آبادي قباء افتاد، گفت: شوهرت در اين آبادي است؛ به اميد خدا بر او وارد شو! و بازگشت و راهي مکّه شد [1]. 2. صُهَيب بن سنان رومي پس از رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- مهاجرت کرد. وقتي آهنگ هجرت به مدينه کرد، کفّار قريش به او گفتند: تو در زي درويشي بينوا نزد ما آمدي، و در کنار ما دارايي تو بسيار گرديد، و به جاهايي رسيدي که رسيدي؛ حال، ميخواهي هم جانت را خلاص کني و بروي، و هم اموالت را ببري؟ به خدا چنين چيزي شدني نيست! صهيب در پاسخ آنان گفت: اگر اموالم را به شما واگذارم، نظرتان چيست؟ آيا ميگذاريد بروم؟! گفتند: آري! گفت: من همة اموال و داراييام را به شما واگذار کردم! اين خبر به رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- رسيد! فرمودند: «ربح صهيب! ربح صهيب!» صهيب سود سرشاري برد! صهيب سود سرشاري برد!! [2] 3. عمربن خطّاب و عياش بن ابيربيعه، و هشام بن عاصبن وائل در محلي به نام تناضُب، بالا دست سَرِف با هم قرار گذاشتند، که صبح هنگام آنجا گردهم آيند، و با هم به مدينه مهاجرت کنند. عمر و عياش با يکديگر ديدار کردند، اما، هشام را نگذاشتند نزد آن دو بيايد. وقتي عمر و عياش به مدينه وارد شدند و در قباء منزل کردند، ابوجهل و برادرش حارث نزد عياش آمدند. اين سه تن از يک مادر بودند، و مادرشان اسماء بنت مُخَرِّبَه بود. آن دو به عياش گفتند: مادرت نذر کرده است که شانه به سر نزند، و در تابش آفتاب به زير سايه نرود، تا تو را ببيند! عياش به حال مادرش رقت کرد. عمر گفت: اي عياش، به خدا اين جماعت تنها هدفشان اين است که تو را از دينت بازدارند؛ از آنان برحذر باش! به خدا، هرگاه شپش مادرت را آزار دهد، سرش را شانه خواهد کرد؛ و هرگاه آفتاب مکه او را آزار دهد، زير سايه خواهد رفت! عياش اصرار ورزيد که با آن دو نفر بازگردد تا سوگند مادرش را راست گرداند. عمر به او گفت: حال که ميخواهي اين کار را بکني دست کم اين ناقة مرا بگير؛ ناقة نجيب و راهواري است.به گُردهاش بچسب؛ و هرگاه از سوي اين جماعت احساس خطر کردي، به کمک آن خودت را از مهلکه نجات بده! بر آن ناقه سوار شد و همراه آن دو به راه افتاد. در بين راه، ابوجهل به او گفت: اي پسر مادر من، به خدا اين شتر من از راه مانده است؛ مرا رديف خودت بر اين ناقهات سوار نميکني؟! گفت: چرا! آنگاه شترش را خوابانيد، آن دو نيز شترانشان را خوابانيدند، تا ابوجهل جابهجا شود و بر ناقة وي سوار شود. همينکه پاهايشان به زمين رسيد، بر او حمله بردند، و او را دربند کردند و بر پشت ناقه بستند. آنگاه، به هنگام روز او را دست و پا بسته وارد مکه کردند، و گفتند: اي اهل مکه! اين چنين با مردان ابله و نابخردتان عمل کنيد! همچنانکه ما با اين مرد ابلهمان رفتار کرديم [3]. اين بود سه نمونه از عکسالعمل مشرکان، وقتي که با خبر ميشدند مسلمانان قصد هجرت به مدينه را دارند. امّا، به رغم اين خشونتها و بيرحميها، مردم فوج فوج، پياپي به مدينه سرازير شدند؛ به گونهاي که دو ماه و چند روز پس از بيعت عَقبة کبري، از مسلمانان تنها سه تن در مکه مانده بودند! شخص رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- و ابوبکر و علي، که آن دو نيز به دستور پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- در مکه مانده بودند. چندتن ديگر نيز در بند مشرکان مکه بودند. پيغمبراکرم -صلى الله عليه وسلم- هم ساز و برگ سفر آماده کرده بودند و منتظر فرمان خداوند براي خروج از مکه بودند. ابوبکر نيز ساز و برگ سفر مهيا کرده بود. [4] * بخاري از عايشه روايت کرده است که گفت: رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به مسلمانان گفتند: (اِنّي اُريتُ دارَ هِجرتکُم، ذات نخلِ بين لابتين) «هجرتگاه شما را به من نشان دادهاند؛ درختان خرما فراوان دارد، و ميان دو کوه داراي سنگهاي سياه قرار گرفته است!» از اين رو، هر يک از مسلمانان که آهنگ مهاجرت ميکرد، به سوي مدينه رهسپار ميشد. تمامي مسلماناني که به سرزمين حبشه مهاجرت کرده بودند نيز بازگشتند و به مدينه رفتند. ابوبکر نيز آمادة سفر به مدينه بود. رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- به او فرمودند: )على رَسْلِک، فإني أرجو أن يؤذن لي). «منتظر باش؛ که من نيز اميدوارم به من اذن داده شود!» [5] ابوبکر در پاسخ ايشان گفت: آيا واقعاً چنين انتظار داريد؛ پدرم فداي شما باد؟! فرمودند: آري! امّا، ابوبکر شکيبايي ورزيد تا همسفر رسولخدا -صلى الله عليه وسلم- گرديد، و مدت چهار ماه دو شتر راهوار را با برگ سمر [که خوراک مرغوبي براي شتر بود] علوفه ميداد و در انتظار تصميم پيامبراکرم -صلى الله عليه وسلم- بر مهاجرت بسر ميبُرد [6]. در پارلمان قريش مشرکان مکه، زماني که ديدند ياران رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- يکي پس از ديگري، گروه گروه بار سفر بستند، و از مکه خارج شدند، و با زنان و فرزندان و مال و منالشان به اوس و خزرج پيوستند، سخت اندوهگين و افسرده و پريشان شدند، و به طرز بيسابقهاي، همگي آنان را دچار اندوه و حسرت و افسوس گردانيد؛ و يک خطر واقعي و جدّي و بزرگ را در برابر خودشان مجسم يافتند که موقعيت اقتصادي مکه، و کيان و ثَنيت آنان را به شدّت تهديد ميکرد. قريشيان نيک ميدانستند که شخصيت حضرت محمد -صلى الله عليه وسلم- تا چه اندازه از قوّت تأثير و جاذبة معنوي برخوردار است، و آن حضرت تا چه حدّ در راستاي رهبري و ارشاد توانمندند، و ياران ايشان تا چه ميزان صاحب اراده و اهل استقامت و آمادة فداکاري در راه اهداف ايشاناند. همچنين، از قدرت و مکنت اوس و خزرج با خبر بودند، و خوب ميدانستند که عقلاي اين دو طايفه شيفتة صلح و سازش و آسايش و آرامش و آمادة کنار گذاشتن کينهها و دشمنيهايند؛ به خصوص، بعد از آنکه تلخي و مرارت جنگهاي خانگي را سالهاي سال چشيدهاند. علاوه بر اين، به موقعيت استراتژيکي مدينه که بر سر شاهراه بازرگاني يمن- شام، متصل به ساحل بحراحمر قرار گرفته است، توجّه داشتند. اهل مکّه سالانه به ميزان ربع ميليون دينار طلا در سرزمين شام تجارت ميکردند؛ گذشته از فعاليتهاي بازرگاني اهل طائف و مناطق ديگر؛ و معلوم است که برقراري اين روابط تجاري منوط و مشروط به استقرار امنيت و آرامش در آن راه مهم بازرگاني بود. با اين ترتيب، ميتوان دريافت که تمرکز يافتن دعوت اسلام در يثرب و رويارويي اهل يثرب با مکّيان تا چه اندازه ميتوانسته است براي قريشيان خطرناک بوده باشد. مشرکان مکّه، جدّي بودن خطري را که از هر جهت کيان اقتصادي و اجتماعي ايشان را تهديد ميکرد، به شدّت احساس کرده بودند. از اين رو، ميکوشيدند تا مؤثّرترين شيوه را براي دفع اين خطر بزرگ که تنها منشأ آن پرچمدار دعوت اسلام حضرت محمد -صلى الله عليه وسلم- بودند، شناسايي کنند و پيش گيرند. روز پنجشنبه 26 ماه صفر سال چهاردهم بعثت، مطابق با 12 سپتامبر 622 ميلادي[7]، يعني تقريباً دو ماه و نيم پس از بيعت عَقَبة کُبري، پارلمان مکّه موسوم به «دارالندوه» حساسترين و سرنوشتسازترين جلسة خود را در نخستين ساعات روز[8] تشکيل داد.و همگي نمايندگان قبائل قريش در اين جلسه حضور به هم رسانيدند، تا طرح قاطع و تعيين کنندهاي را بررسي کنند که بتوانند هرچه سريعتر پرچمدار دعوت اسلام را از پاي دربياورد، و براي هميشه روزنههاي تابش انوار مبارک آن حضرت را مسدود گرداند! چهرههاي برجسته شرکت کننده در اين جلسة حسّاس و تاريخي که از نمايندگان طوايف قريش تشکيل گرديده بود، عبارت بودند از: 1) ابوجهل بن هشام از طايفة بني مخزوم؛ 2 و 3 و4) جُبيربن مُطعِم؛ طُعَيمه بن عَدي؛ حارث بن عامر، از طايفة بني نَوْفَل بن عبدمناف؛ 5 و 6 و 7) شيبه و عُتبه پسران ربيعه؛ و ابوسفيان بن حرب، از طايفة بنيعبد شمس بن عبد مناف؛ 8) نضربن حارث، از طايفة بني عبدالدار؛ 9 و 10 و 11) ابوالبَختَري بن هشام؛ زمعه بن اَسوَد؛ و حکيم بن حِزام، از طايفة بنياسد بن عبدالعزّي؛ 12 و 13) نُبيه و مُنبه، پسران حجّاج، از طايفة بني سهم؛ 14) اُميه بن خلف، از طايفة بن جُمَع. رأي ظالمانة دارالندوه به قتل پيامبر زماني که نمايندگان طوايف قريش طبق قرار قبلي به دارالندوه آمدند، ابليس در زي پيرمردي با وقار که عباي ضخيمي بر دوش داشت، سر راه را بر آنان گرفت و بر درِ دارالندوه ايستاد. گفتند: آقا چه کسي هستند؟! گفت: پيرمردي از اهل نجد، با خبر شده که شما براي چه کاري گردهم ميآييد؛ آمده است تا سخنان شما را بشنود، و چه بسا رأي و نظر و خيرخواهي او نيز براي شما بيفايده نباشد! گفتند: چنين باشد؛ داخل شو! ابليس نيز همراه آنان داخل شد. وقتي که جلسه رسميت پيدا کرد، ارائة پيشنهادات و راهحلها آغاز گرديد، و گفتگوي اعضاي جلسه بسيار به طول انجاميد. ابوالاسود گفت: از ميان خودمان او را اخراج ميکنيم و از سرزمين خودمان وي را تبعيد ميکنيم، و کاري نخواهيم داشت که به کجا ميرود، و چه بر سرش ميآيد؛ ما کار خودمان را درست کردهايم و اتّحاد و الفت پيشين ما برقرار شده است! آن پيرمرد نجدي گفت: نه به خدا، اين رأي براي شما کارساز نخواهد بود! نديدهايد که چه بيان زيبا و نيکويي دارد و از چه نطق شيوايي برخوردار است، و با آنچه ميآورد و ميخواند، چگونه دلهاي مردان را از جاي ميکند؟! به خدا، اگر چنين کنيد، ايمن نخواهيد بود از اينکه وي بر قبيلهاي از قبائل عرب وارد شود، و آنان پيرو او شوند، و آنان را بر عليه شما راه بياندازد، و به اتفاق آنان بر سرزمين شما بتازد، آنگاه هرچه خواهد با شما بکند! دربارة او طرح ديگري جز اين بيانديشيد. ابوالبَختري گفت: وي را غُل و زنجير کنيد و زندانياش کنيد و در به روي او ببنديد؛ آنگاه انتظار بکشيد تا وي به سرنوشت شاعران ديگري که پيش از وي بودهاند، امثال زهير و نابغه و ديگر شعراي پيشين که مرگ به سراغ همة آنها آمده است، دچار گردد. آن پيرمرد نجدي گفت: نه بخدا، اين رأي براي شما کارساز نخواهد بود! به خدا، اگر او را زنداني کنيد، چنانکه ميگوييد، خبر زنداني شدن او از آن سوي دري که شما بر روي او بستهايد به يارانش ميرسد، و ديري نميپايد که بر سر شما ميريزند، و او را از دست شما خلاص ميسازند، آنگاه با شما به نبرد برميخيزند تا بالاخره بر شما چيره شوند! اين رأي به درد شما نميخورد؛ فکر ديگري بکنيد. پس از آنکه پارلمان قريش اين دو پيشنهاد را رد کرد، پيشنهاد تبهکارانه و ظالمانة ديگري تقديم پارلمان شد که همة اعضاء به اتفاق آراء آن را تصويب کردند. ارائه کنندة اين طرح، تبهکار بزرگ مکّه ابوجهلبن هشام بود. ابوجهل گفت: به خدا، من دربارة او رأيي دارم که گمان نميکنم تاکنون به ذهن شما رسيده باشد! گفتند: اي اباالحکم! آن چيست؟ گفت: رأي من اينست که از هر طايفهاي مرد جوان و چابکي را که شريف و با اصل و نسب باشد برگيريم، آنگاه به هر يک از اين مردان جوان يک شمشير برّان بدهيم؛ آنگاه همه با هم به سوي او بروند و همزمان شمشيرها را بر پيکر او فرود آرند، و او را با همان يک ضربه به قتل برسانند، و ما از شرّ او آسوده شويم! اگر چنين کنند، خون وي در ميان همة طوايف قريش توزيع ميشود، و بنيعبد مناف هرگز نخواهد توانست با تمامي طوائف قوم و قبيلة خودشان بجنگند؛ درنتيجه به گرفتن ديه رضايت ميدهند؛ ما نيز دية قتل او را ميپردازيم! آن پيرمرد نجدي گفت: حرف آخر همين است که اين مرد گفت. اين است آن رأيي که رأي ديگري جز آن کارساز نيست! [9] پارلمان مکه اين پيشنهاد ظالمانه را به اتفاقآراء تصويب کرد، و نمايندگان طوايف مختلف قريش به خانههايشان بازگشتند، و تصميم داشتند که هرچه زودتر اين قرار صادره از دارالندوه را به مرحلة اجرا دربياورند.
[1]- سيرةابنهشام، ج 1، ص 468-470. [2]- همان، ج 1، ص 477. [3]- هشام و عياش در بند کفار مکه ماندند، تا وقتي که رسول خدا -صلى الله عليه وسلم- مهاجرت فرمودند. روزي، گفتند: «من لي بعياش و هشام؟» کيست که برود و عياش و هشام را به نزد من بياورد؟ وليدبن وليد گفت: اي رسولخدا -صلى الله عليه وسلم-، من آن دو را به نزد شما ميآورم! آنگاه وليد پنهاني وارد مکه شد. زني را که براي آن دو غذا ميبرد يافت. او را تعقيب کرد تا محل اقامت آن دو را پيدا کرد. هشام و عياش را در يک چارديواري بدون سقف زنداني کرده بودند. شب هنگام از ديوار بالا رفت، و بند از دست و پايشان برداشت و آن دو را بر پشت شتر خويش سوار کرد و راهي مدينه شد؛ نک: سيرةابنهشام، ج 1، ص 474-476. [به روايتي] ورود عمر به مدينه به اتفاق بيست تن از صحابه بوده است: نک: صحيح البخاري، ج 1، ص 558. [4]- زاد المعاد، ج 2، ص 52. [5] طوريكه سياق قبلى و بعدى اين جمله نشان ميدهد كه پيامبر اکرم -صلى الله عليه وسلم- از ابو بکر صدیق -رضي الله عنه- می خواهد كه هجرت نكند و منتظر ايشان باشد... مترجم محترم گويا متوجه اين موضوع نشده فرمودة آنحضرت -صلي الله عليه وسلم- را بدينصورت ترجمه کرده اند که: « راه خویش در پیش گیر؛ که من نیز امیدوارم به من اذن داده شود!». [6]- صحيح البخاري، «باب هجرة النبي و اصحابه»، ج 1، ص 553. [7]- اين تاريخ دقيق را با استفاده از تحقيقات علمي علامه محمد سليمان منصورپوري در کتاب رحمة للعالمين (ج 1، ص 95، 97، 102، : ج 2، ص 471) به دست آوردهايم. [8]- دليل بر تشکيل اين جلسه در نخستين ساعات روز روايت ابن اسحاق است حاکي از اينکه جبرئيل نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- را از توطئههاي اين جلسه دارالندوة با خبر ساخت و به ايشان اذن هجرت داد؛ و از سوي ديگر، روايت بخاري از عايشه، مبني بر اينکه نبياکرم -صلى الله عليه وسلم- در «نحرالظهيرة» يعني گرماگرم آفتاب نيمروز به سراغ ابوبکر آمدند و به او گفتند: «قد أذن لي في الخروج» به من اجازه خروج از مکه داده شد! چنانکه خواهد آمد. [9]- نکـ: سيرةابنهشام، ج 1، ص 480-482.
(از کتاب: خورشيد نبوّت، ترجمه فارسي «الرحيق المختوم» مؤلف: شيخ صفي الرحمن مبارکفوري، برگردان : دکتر محمدعلي لساني فشارکي) مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|