|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
اسلام معاصر>اشخاص>شیخ صفی الرحمن مبارکفوری
شماره مقاله : 8519 تعداد مشاهده : 400 تاریخ افزودن مقاله : 26/9/1389
|
شيخ صفي الرحمن مبارکفوري * در راستاي تدارک شروطي که رابطه العالم الاسلامي براي محققّان در موضوع سيرة نبوي قرار داده است، آنچه از زندگانيام به ياد دارم، و در طول ساليان با آن همراه بودهام، در اين پيوست ميآورم. اصل و نسب: صفّيالرّحمن بن عبدالله بن محمّداکبربن محمّدعليبن عبدالمؤمن بن فقيرالله مبارکپوري اعظمي. دودمان و خاندان: دودمان مابه دودمان انصاريان شهرت دارد، و طايفة انصار يکي از بزرگترين طوايف مسلمانان هند است که در همة نواحي آن گسترش يافته وشناخته شده است، و عموم منتسبين به اين طايفه چنين ميپندارند که از فرزندزادگان صحابي جليل القدر ابوايوب انصاري -رضي الله عنه- ميزبان رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- اند. حقيقت آن است که اين طايفه به دو قسم تقسيم ميشوند: گروهي از آنان از فرزندزادگان اين صحابي جليلالقدرند، و حتّي برخي از آنان شجرهنامة خود را پيوسته به او نگاهداشتهاند، که اين گروه بسيار معدود و اندکاند؛ گروه ديگر، قطعاً از فرزندان اين صحابي جليلالقدر نيستند، بلکه از ساکنان ديرينة سرزمين هندوستاناند و بيشتر آنان در اثناي گيرودار فتوحات اسلامي مسلمان شدهاند، و از روي تشبيه ايشان به انصار مدينه با عنوان انصار شناخته شدهاند، يا آنکه به دست بعضي از انصار اسلام اختيار کردهاند، و نسبتشان با انصار نسبت ولاءاسلامي است، نه نسبت خويشاوندي؛ و من نميدانم خاندان من از کداميک اين دو قسماند. ولادت: ششم ژوئن 1943- چنانکه در مدارک من نوشته شده است- به دنيا آمدم؛ دردهکدهاي از توابع مبارکپور، که در حال حاضر حسينآباد نام دارد، و در استان اعظمکده از ايالت اوتراپرادش واقع شده است. تحصيلات و تحقيقات: در کودکي بخشي از قرآن کريم را نزد پدربزرگ و عموهايم آموختم، سپس در سال 1948 م به مدرسة «دارالتّعليم» در مبارکپور پيوستم و در انجا شش سال تحصيلي را گذرانيدم، و دورة ابتدائي را به پايان رسانيدم و برخي از کتابهاي فارسي را نيز آموختم. در ژوئن 1954 به مدرسة «احياءالعلوم» در مبارکپور انتقال يافتم، و به آموختن زبان عربي و صرف و نحو و قواعد آن پرداختم، و نيز بعضي فنون ديگر را فراگرفتم؛ و پس از دو سال، به مدرسة ديگري که يکي از مهمترين دانشکدههاي شريعت در اين منطقه به حساب ميآيد، منتقل شدم؛ مدرسة «فيض عام»، در شهر مئو، سيوپنج کيلومتري شهر مبارکپور؛ در ماه مه 1956 م به اين مدرسه پيوستم و پنج سال در آنجا به فراگيري زبان عربي و قواعد آن و علوم شرعي يعني تفسير و حديث و فقه و اصول و غيره پرداختم، و در مان ژانوية 1961 از آن دانشکده فارغالتحصيل شدم، و گواهينامة فارغالتحصيلي آن را که معادل فوق ليسانس در شريعت و علوم است و اجازة تدريس و فتوا را نيز شامل است، دريافت کردم، و از خوشاقبالي، در تمامي امتحانات با نمرات عالي رتبة اوّل در کُلّ دانشکده، يا دست کم در ميان همکلاسانم به دست ميآوردم. همزمان براي شرکت در امتحانات کميسيون دولتي تحت نظارت فرمانداري اوتراپرادش (هند) که به «هيئت امتحانات علوم شرقي در الله آباد» معروف است، آماده ميشدم، در فورية 1959 در امتحان «مولوي» شرکت کردم، و در فورية 1960 در امتحان «عالم» شرکت کردم، و در هر دو امتحان با نمرة «بسيار خوب» موفّق شدم. روال کار هيئت مزبور چنين بود که به هيچکس نمرة عالي نميدادند، مگر آنکه با چنان رتبهاي در ميان اقرانش مشهور بوده باشد. اين هر دوگواهينامه را نيز از هيئت ممتحنه دريافت کردم. با گذشت فاصلة زماني بس طولاني در سال جاري نيز، در امتحان ديگري، از همان امتحاناتي که هيئت مذکور، نظر به اوضاع و احوال فعلي مدرّسان برگزار ميکند، در امتحان تصديق مدرّسي در ادبيات عربي در فورية سال جاري- 1976 م- شرکت کردم، و بحمدالله با نمرة «بسيار خوب» موفّق شدم. در ميدان علم و زندگي: از دانشکدة فيض عام که فارغالتحصيل شدم، به تدريس و خطابه اشتغال پيدا کردم، و به ايراد کنفرانس در مجامع مسلمانان در استاناللهآباد و ناکپور پرداختم. دو سال بعد درماه مارس 1963 رياست مدرسة فيض عام مرا براي تدريس در آنجا دعوت کرد. در آن دانشکده بيش از دو سال سپري نکردم، و اوضاع و احوال مرا ناگزير از قطع همکاري گردانيد. مدّت يکسال نيز- به طور قراردادي- در دانشگاه رشاد، در اعظم کده تدريس کردم، و پس از آن به مدرسة دارالحديث در شهر مئو، در ماه فورية 1966 دعوت شدم، و سه سال در آنجا به تدريس مشغول بودم، و امور آموزشي وداخلي مدرسه را نيز به نيابت از رئيس مدرّسان اداره ميکردم ، تا آنکه در ميان اعضاي هيئت اجرائي مدرسه اختلافاتي رخ داد که نزديک به تعطيل مدرسه منجر گردد، و من براي دوري گزيدن از چنان اختلافاتي، از تدريس در آن مدرسه استعفا کردم. در طول اين ساليان، به دنبال جنگ پنجم حُزيران 1967 م، با دو تن از قهرمانان بنام جهان اسلام ملاقات کردم، که سينههايشان آکنده و دلهايشان لبريز بود از جهاد طلبي بر عليه فشارهايي که پيوسته وپياپي بر مسلمانان وارد ميشد، و بر عليه نيروها و ملّتهايي که با نيرنگها و توطئهها زندگر را در کام مسلمانان تلخ گردانيده بود. اين جهاد در تمام سطوح بود، و در همة ميدانهاي فکري و فرهنگي و رزمي و غيره؛ من نيز به اين دو قهرمان پيوستم، و سوّمي آنان شدم. پيوسته صبح و شام، در اين زمينهها ميانديشيديم؛ و بالاخره جوانان مسلمان را به آماده شدن براي جهاد بر عليه اسرائيل،اوّلاً؛ و بر عليه تمامي دشمنان اسلام و انسانيت، ثانياً؛ فراخوانديم. تقاضاهاي پياپي از سوي جوانان مسلمان به دست ما ميرسيد که در آنها عزم خود را بر جانبازي و ايستادگي در اين راه تا آخرين قطرة خون خويش، تأکيد و اعلام ميکردند. از ميان آنان، با گزينش، دو هزار نفر را متشکّل گردانيديم و به آموزش نظامي آنان پرداختيم. همين روزها، کنگرة فلسطين در اگوست 1967، در دهلينو برگزار شد، و ما به نمايندگي از تشکُّل جوانان مسلمان در آن کنگره حضور يافتيم و سپس بر سر کار خويش بازگشتيم. نيرنگها و توطئهها، يکي پس از ديگري، پشت سر ما در داخل و خارج شکل گرفت، تا جايي که اوضاع و احوال دگرگون گرديد، و ما شرط حزم و احتياط در آن ديديم که کار خود را با آن روالي که داشت رها کنيم، و از راه ديگري مسير خود را ادامه دهيم. ديري نپاييد که دست قضا و قدر الهي ما سه تن را از يکديگر جدا کرد، و هر يک به شهري دوردست کوچ کرديم، و دوستان صميمي به فراق يکديگر مبتلا شدند. خلاصه، در پي استعفا از مدرسة دارالحديث در شهر مئو، چند روزي نگذشته بود که به دانشکدة فيضالعلوم در شهر سيوني، در ايالت مادياپرادش، که هفتصد کيلومتر يا بيشتر، از شهر مئو فاصله داشت، دعوت شدم. در ژانوية 1969 در شهر سيوني اقامت گزيدم. دردانشکدة فيضالعلوم به تدريس اشتغال ورزيدم، و ادارة تمامي امور داخلي و خارجي دانشکده را به نيابت از رياست کلّ دانشکده بر عهده داشتم، و بر کار مدرّسان نيز نظارت ميکردم. همزمان در مسجد جامع سيوني خطابه ايراد ميکردم، و در اطراف و اکناف و حومة آن شهر در مجامع مسلمين کنفرانس ميدادم، و آنان را به اسلام آوردن از سر نو، دعوت ميکردم. در آنجا، با شخصيتهاي بزرگ اسلامي، و دانشمندان طراز اوّل که در جميع نواحي هندوستان دستاندرکار تبليغ اسلام بودند، ملاقات کردم، و از رهنمودهاي سازنده و تجارب ارزندة ايشان بهره جستم. در آنجا کميتههايي تشکيل داديم که اوضاع و احوال و امور مسلمين را تحتنظر ميگرفت، و راههاي پيشرفت و پيشتازي را به آنان مينمود، و بحمدالله، در تمامي جوانب زندگي ديني و فکري و فرهنگي و بازرگاني، تأثير بسزاي داشت؛ و در ايجاد وحدت کلمه ميان مسلمانان جهان يد بيضائي از خود نشان داد، و آنان را از شرّ بدعتها و خرافات نگاه داشت، و درجهت پايبندي به دين تشويق کرد. چهار سال تحصيلي تمام را در آنجا بسر بردم. زماني که در اواخر سال 1972 ميلادي به زادگاه خويش بازگشتم، هيئت رئيسة مدرسة دارلتّعليم در مبارکپور اصرار ورزيدند بر اينکه تدريس در آن مدرسه و ادارة امور آموزشي آن را به عهده بگيرم، و مرا ناگزير ساختند. من نيز، در مسئوليت جديدم، در ارتباط با مدرسهاي که روزگاري نخستين آموزشگاه محل تحصيل من بود، به انجام وظيفه مشغول شدم. امّا همينکه دو سال تحصيلي را در آن مدرسه به پايان رساندم،رياست دانشگاه سَلَفي بنارس از رياست مدرسة دارلتّعليم درخواست کرد که نسبت به او لطفي بکند، و باانتقال من به جامعة سَلَفيه موافقت بعمل آورد. وي نيز، بخاطر رعايت مصلحت دانشگاه مذکور، و روابط گوناگون و همبستگيهايي که با يکديگر داشتند، پيشنهاد و درخواست مزبور را پذيرفت، و من در ماه اکتبر 1974 به دانشگاه سَلَفي بنارس انتقال يافتم، و تا امروز، همچنان به انجام وظايف محوّله مشغول هستم. تأليفات: در اين مدّت طولاني که از فارغالتحصيليام ميگذرد، هيچگاه جانب نگارش وتأليف را فرونگذاشتهام، و پيوسته، اندک اندک، به هر اندازه که وقت و فرصت من ايجاب ميکرده است، مينوشتهام. روي هم رفته، تاکنون، هشت تأليف و ترجمه داشتهام، و چندين مقاله نيز از من در مجلاّت و روزنامهها منتشر گرديده است. آن هشت فقره تأليف و ترجمه عبارتند از: 1) شرح ازهارالعرب (به زبان عربي) سال 1962 م. «ازهارالعرب» مجموعهاي است با حجم متوسّط از اشعار گزيدة عربي، گردآوري: محمّدبن يوسف السورتي (چاپ نشده)؛ 2) ترجمة رسالة «المصابيح في مسأله التراويح» از سيوطي (به زبان اردو)، سال 1963 م (چاپ شده)؛ 3) ترجمة «الکلم الطيب» از ابن تيميه (به زبان اردو)، سال 1966 م (چاپ نشده)؛ 4) ترجمة «الاربعين النَّوَويه» با شرح و توضيح (به زبان اردو)، سال 1969 م. 5) بشارتهاي ظهور محمّد در کتابهاي يهود و نصاري (به زبان اردو)، سال 1970 م (چاپ نشده)؛ 6) شرح حال شيخالاسلام محمّدبن عبدالوّهاب تميمي نجدي، ترجمة رسالة شيخ احمدبن حَجَر قاضي محکمة شرع در قطر، که تاريخ کامل آل سعود را بر آن افزودهام (به زبان اردو)، سال 1972 م (چاپ شده)؛ 7) حاشيهاي متوسط بر بلوغ المرام ابن حجر عسقلاني (به زبان عربي)، سال 1974 م (چاپ نشده)؛ 8) قاديانيه و قهرمان اسلام شيخ ثناءالله امرتسري (به زبان اردو)، سال 1976م که هم اينک دستاندرکار ترجمة آن به زبان عربي هستم (زير چاپ)؛ 9) الرحيق المختوم، اين نوشتار تحقيقي که آن را به رابطه العالم الاسلامي تقديم ميدارم نُهمين کتاب و رسالهاي است که ترجمه و تأليف کردهام؛ والله الموفّق، و اَزُمَّه الامور کلّها بيده. ربّنا تقبَّلهُ منّا بقبول حسنٍ، و اَنبِتهُ نَباتاً حَسَنا. صفي الرّحمن مبارکپوري
*- این اتوبیروگرافی را مؤلف بنا به درخواست رابطة العالم الاسلامی، ضمیمه مقدّمه کتاب قرار داده، و ما آنرا از چاپ نخستین کتاب نقل میکنیم؛ مؤلّف این شرح حال مختصر خود را «حیاتی کما عرفتُها» عنوان نهاده است-م.
(از کتاب: خورشيد نبوّت، ترجمه فارسي «الرحيق المختوم» مؤلف: شيخ صفي الرحمن مبارکفوري، برگردان : دکتر محمدعلي لساني فشارکي) مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|