|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>مسائل تاریخ اسلام>کمپیادر و سرگذشت مملکت بلنسیه
شماره مقاله : 7660 تعداد مشاهده : 389 تاریخ افزودن مقاله : 15/8/1389
|
سید کمپیادر و سرگذشت مملکت بلنسیه (والینسیا) (495 هـ - 1102 م) جنگجوئی و سلحشوری قرون وسطی، با همه مظالم و سرکشیها و تفاخری که داشت، و با بزرگواری و مهربانی و مجاملهای که به جای گذاشت، و نظر به عوامل کینه و جرأت و مخاطرات و ایمان و خضوعی که به همراه آورد، یکی از شگفتانگیزترین وضع اجتماعی بود که موجب پدیدآمدن نظام سرمایهداری گردید. این روح سلحشوری در کاخ اجتماع سرمایهداری شکل میگرفت و آن را مطابق میل خود میگردانید، و از آن بهرهبرداری میکرد. اسپانیای اسلامی و اسپانیای مسیحی، در اثنای این قرون، صحنههای زد و خورد و پیکارهای مستمر بود، و همین پیکارها نیز از لحاظ پیشرفت و تمدن در هر دو قسمت سهم به سزائی داشت. با این فرق که نبرد دائمی میان اسلام و مسیحیت گذشته از جنبههای ملیت، به رنگ تند تعصب دینی نیز آغشته بود. نبردهای مداوم در این صحنهها از همین انگیزه دینی نیرو میگرفت. این معنی را ما در سر گذشت یکی از قهرمانان اسپانیای مسیحی که تاریخ زندگانی وی با بسیاری از حوادث تاریخ اندلس بستگی دارد و روایات و افسانههای کاستیلی او را نمونهی اعلای یک قهرمان ملی و مسیحی میداند، مجسم میبینیم. گفتیم روایات و افسانهها، نه تواریخ؛ زیرا چنانکه خواهیم دید تاریخ روی بسیاری از این افسانهها خط بطلان میکشد، و قهرمان اسپانیائی را در لباس غیر از آنچه سرودها و اساطیر قومی پوشانده است، جلوهگر میسازد. این جنگجوی مشهور «رودیگوردیاس دینیبار» است که در تواریخ اروپائی به سید کمپیادور Elcid, elcampeador موسوم است. «سید کمپیادر» قرنها به عنوان قهرمان کاستیل شناخته میشد، و سرگذشت او منبع سرشاری برای خیالبافی شعرا و نویسندگان بود. ولی این افسانهها فقط به این منظور نوشته میشد که روح دینی و ملیت را در مردم آن عصرها بر انگیزد، تا بدانوسیله بتوانند سرزمین خود را که مسلمانان تصاحب کرده، و چند قرن بود که در آن سکنی گزیده بودند، مسترد دارند. ولی اگر ما جنبه تعصب قضیه و پندار و مبالغهای را که در آن راه یافته است، کنار بگذاریم و آن را به همانگونه که میان اسلام و مسیحیت در قرون وسطی جنگ و ستیز برقرار بوده است، در نظر بگیریم، خواهیم دید که افسانههای سید کمپیادور دارای نواقص بسیاری است. کثرت جنگها و جرأت و جسارت و جاهطلبیهای او، بیشتر به اوضاع عصر وی و عوامل اختلاف با دشمنانش بازگشت میکند، تا به کاردانی و لیاقت و شخصیت او! داستان «سید کمپیادور» جایگاه زیادی از روایات و تواریخ کاستیلی را گرفته، و به همان نسبت نیز در تواریخ اسلامی انعکاس یافته است. بیشتر سرگذشت «سید» مخصوصاً به جنگهای او در منطقه بلنسیه (والینسیا) و فتح آن توسط وی و تسلط چندین سالهی او بر آن شهر تا هنگام وفاتش که پیوسته از آن در مقابل جنگجویان «مرابطین» دفاع مینمود، مربوط است. این حوادث درخشانترین صفحه تاریخ سرگذشت «کمپیادور» است، و همینهاست که تواریخ کاستیلی، عناصر قهرمانی او را از آن انتزاع کرده و در مقام قهرمان ملی اسپانیا درآورده است. « کمپیادور» اصلا جنگجوئی از مردم کاستیل بود. نام اصلی وی چنانکه گفتیم «رود ریگور» یا «روی دیاس دیبیبار» است. لقب وی به «سید» EL CID تحریفی از کلمه «سید» عربی است. این لقب را مسلمانان که به خدمت کاستیلها درآمده بودند و به اتفاق میجنگیدند و به وی اطلاق میکردند. اما ملقبشدن او به «کمپیادور» El Campeador به معنی جنگجوی شجاع است. این لقب را به لحاظ شجاعت و تهوری که داشت به او داده اند([1]). « کمپیادور» در شهر «برگوس» به سال 1043 میلادی متولد شد. پدر او «لایان کالگو» در زمان «فرویلا دوم» پادشاه کاستیل، قاضی آن سرزمین بود. آغاز کار این سردار غربی تاریخ اوائل زندگی او درست روشن نیست. آنچه هست افسانه و پنداری بیش نیست. آغاز ظهور او در میدان حوادث بعد از درگذشت «فریناند اول» پادشاه کاستیل و لیون، در اواخر سال 1065 میلادی و پدیدآمدن اختلاف میان فرزندان او بود. کمپیادور در آن اوقات به اتفاق فرزندان وی سانوش (شانجه) با نیروهای همپیمان مسلمان او احمد بن هود پادشاه (سرقسطه) به جنگ «دامیرو» پادشاه آراگون رفت. در آن جنگ پادشاه «آراگون» شکست خورد و در «گراروس» کشته شد (1068 م) پس از این واقعه که میان «سانشو» و برادرش «آلفونس» در سال 1071 جنگ درگرفت، وی در التزام «سانشو» بود. نخست «سانشو» شکست خورد، سپس در تاریکی شب نفرات خود را گرد آورد، و با راهنمائی و معاضدت کمپیادور، برادرش را شکست داد و اسیر نمود. «کمپیادور» همچنان در رکاب «سانشو» پادشاه کاستیل میجنگید تا این که در سال بعد وی مقابل دوارهای شهر سموره Zamora به قتل رسید، و کمپیادور به خدمت برادر او آلفونس که بعد از مرگ برادر بر تخت سلطنت کاستیل نشست، درآمد. بعد از آن که کار آلفونس سروسامان یافت، ملوک الطوائف مسلمین را تحت فشار قرار داد که به وی جزیه بپردازند، کسی که از جانب وی نزد «معتمد بن عباد» حکمران اشبیلیه رفت همان سید کمپیادور بود. (1079 م 472 هـ) سید در آن اوقات با قوای معتمد بن عباد در جنگی که میان او و امیر غرناطه «عبدالله بن بلقین صنهاجی» به وقوع پیوست، شرکت جست. عبدالله با گروهی از جنگجویان مسیحی پیوسته اراضی اشبیلیه را مورد هجوم قرار میداد. در این جنگ عبدالله کشته شد و معتمد خوشحال گردید، و جزیه درخواستی پادشاه کاستیل را با تحف و هدایای دیگری به وی تقدیم داشت! «کمپیادور» دو سال در دربار پادشاه کاستیل به سر برد، ولی در همان اوقات دسائسی بر ضد او در شرف تکوین بود. بدینگونه که او را متهم ساختند که تحف و هدایائی که معتمد بن عباد برای پادشاه فرستاده بود، تصاحب کرده است. به علاوه آلفونس فراموش نکرده بود که «کمپیادور» در جنگ با برادرش «سانشو» جانب او را گرفت و برادر با کمک کمپیادور بر وی غلبه کرد. به همین جهت سرانجام آلفونس کمپیادور را از دربار خود راند و از سرزمین کاستیل تبعید نمود. (1081) در اینجا فصل جدیدی در زندگی کمپیادور گشوده میشود؛ زیرا وی گاهی تن به مزدوری امرای مسلمین میداد، و زمانی اجیر امیران نصارا بود، و بدینگونه در هر انقلاب و جنگی که میان طرفین به وقوع میپیوست، دست داشت! او فقط طالب غنیمت و قدرت بود، از هرکجا که میسّر شود و به هر وسیله که به دست آید. موقعیت اسپانیای اسلامی در آن اوقات نیز زمینه مناسی برای میدانداری جنگجوئی فرصتطلب چون «کمپیادور» بود. زیرا «اندلس» پس از زوال خلاف آنجا و اوائل قرن پنجم هجری، به صورت امیرنشینها و کشورهای متعددی درآمده بود. به طوری که در هر پایگاه اسلامی اندلس، امیرنشینی با ممکلت مستقلی وجود داشت که یک نفر قاضی یا فرماندهی یا حکمران سابقی از صاحبان قدرت و عصبیت بر آن حکومت میکرد. بدینگونه: «بنی جهور» در «قرطبه» و «بنی عباد» «در «اشبیلیه» و «بنی ذوالنون» در «طلیطله» و «بنوافطس» در «بطلیوس» حکومت داشتند. جوانان اسلاو (که در دربار خلفای اندلس خدمت میکردند) نیز امیرنشینهای مستقلی در «المریه» و «مرسیه» و «بلنسیه» و «دانیه» به وجود آوردند. پس از آنها افراد دیگری زعامت ایشان را به دست گرفتند. در «المریه» بنیصمادح و در «مرسیه» بنیطاهر و در «بلنسیه» بنیعامر و در «سرقسطه» بنیهود حکومت نمودند. زعمای بربر نیز امارات مستقلی را در «غرناطه» و «مالقه» و پایگاههای دیگری از اندلس وسطی تأسیس کردند. در مغرب اندلس هم امیرنشینهای مستقلی حکومت داشت. بدینگونه در سراسر اسپانیا که روزی یک دولت نیرومند بر آن فرمانروائی داشت، دولتها و امیرنشینهای متعددی پدید آمد، و هرکدام بالاستقبال حکم میراند. از بدبختیها یکی این بود که این دولتهای کوچک که در تاریخ اندلس معروف به «ملوک الطوائف» است، همگی دچار اختلاف و کشمکش بودند و در برابر دشمن مشترک – اسپانیای مسیحی – هیچگونه همآهنگی یا جبهه مشترکی نداشتند. بلکه همگی باهم دشمن بودند! پیوسته آتش جنگهای خانوادگی میان آنها روشن بود و هرکدام سعی داشت هرقدر میتواند از اراضی دیگری را تصاحب کند. این بدبختیها پیوسته در نقاط مختلف اسپانیای اسلامی تکرار میشد. اسپانیای مسیحی نیز در پشت پرده منتظر فرصت برای درهمکوبیدن این قدرتها و ایجاد اختلافات میان آن دولتهای متخاصم و متخالف بود. امرای طوایف نیز به هنگام احتیاج به پادشاهان مسیحی ملتجی میشدند، و از آنها برای پیروزی بر رقیب مسلمان خود، استمداد میکردند. پادشاهان مسیحی کاستیل: آراگون، ناوار، کتالان، به تقاضای آنها پاسخ مثبت داده و در انتهاز این فرصت بودند. این جنگهای انتحاری کوچک در آن اوقات در سایر نقاط اندلس نیز جریان داشت. در آن ایام که سید کمپیادور ودار و دسته او از کاستیل خارج شدند این جنگها به شکل خاصی در امارات شمالی و شرقی اندلس که «بنی هود» میان «سرقسطه» و مرزهای ساحلی و از آنجا تا بلنسیه (والینسیا) استقرار داشتند درگیر بود. کمپیادور با سپاه مزدورش در چنین میدان مشتعلی فرود آمد. او نخست وارد خدمت «مقتدر بن هود» حکمران «سرقسطه» شد. مقتدر در جنگ با برادرش «مظفر» امیر «لارده» از سپاهیان «باشکنس» و «کتالان» یاری خواست و سرانجام او را شکست داد و اسیر نمود. هنگامی که «کمپیادور» به دربار مقتدر آمد، مظفر برادر وی اسیر بود. مقتدر اندکی پس از آن در سال (474 هـ . 1081 م) بعد از آن که مملکت خود را میان دو پسرش تقسیم نمود درگذشت. مؤتمن پسر بزرگش به حکومت «سرقسطه» و مضافات آن رسید و برادرش «منذر» منطقه دانیه، و طرطوشه، و لارده را تصاحب کرد، و به دنبال آن جنگ خانوادگی میان دو برادر درگرفت. «منذر» از پادشاه آراگون «سانشورا میرز» و کنت «بارسلون» کمک خواست «سید کمپیادر» نیز جانب برادر وی مؤتمن را گرفت. در این جنگ «منذر» شکست خورد و «کمپیادور» پیروزمندانه به سرقسطه بازگشت. مردم «سرقسطه» سخت او را پذیرا شدند و «مؤتمن» نیز در بزرگداشت وی سعی بلیغ مبذول داشت. مؤتمن به صداقت و پیمان «کمپیادور» اعتماد کرده بود، و در بیشتر کارها به صلاحدید او عمل مینمود. به طوری که از مصلحتاندیشی او روگردان نبود. ولی به عکس «منذر» کمپیادور را سختدشمن میداشت و برای جنگ با وی از امرای «کتالان» و رؤسای «بارسلون» استمداد میجست. هنگامی که در سال (478 هـ . 1085) مؤتمن وفایت یافت و مستعین فرزند خود را به جای خویش منصوب داشت، کمپیادور به خدمت او نیز درآمد و با همان مقام و نفوذ باقی ماند. ابن بسام در کتاب «الذخیره» در بارهی اهتمام «بنی هود» نسبت به کمپیادور مینویسد: «بنی هود بودند که سید کمپیادور را از زاویه خمول بیرون کشیدند و از او در ستمگریهای طولانی خود استفاده نمودند، و او را بر اقطار جزیره اندلس مسلط کردند، تا به هرجا که میخواست برود و پرچم خود را در قلب مملکت آنها بر افرازد و کارش بالا گیرد، و نقاط دور و نزدیک از شر و فساد بینصیب نماند([2]). بلنسیه (والینسیا) بزرگترین مرز شرقی اسپانیا، در آن اوقات مهیای انقلاب و کشمکش بود. هنگامی که خلافت اندلس سقوط کرد، و شورشها از نقاط اندلس فرو نشست، دو نفر از بردگان عامری به اسامی «مظفر» و «مبارک» قیام کردند، و توانستند هرکدام چند سالی در آنجا حکومت نمایند. پس از آنها «مجاعد عامری» که او نیز از غلامان عامری بود، مدت کمی به حکومت بلنسیه رسید. غلامان عامری بعد از آن نیز با عبدالعزیز بن عبدالرحمن بن منصور نوه منصور بن ابیعامر، به عنوان حکمران «بلنسیه» بیعت کردند. حکومت عبدالعزیز در «بلنسیه» قریب چهل سال به طول انجامید، و در خلال آن با حوادث و امور مهمی دست به گریبان بود، در آن مدت نیز بر «المریه» حکم میراند. هنگامی که وی در سال 452 – 1061 درگذشت، فرزندش عبدالملک ملقب به «المظفر» به جای او نشست. ایالت «بلنسیه» در آن اوقات شامل شاطبه (JATIBA) و قونقه (کونکه) Counca و سایر پایگاههای نزدیک بود. المظفر با دختر مأمون بن ذوالنون پادشاه طلیطله ازدواج کرده بود. مأمون یکی از بزرگترین و نیرومندترین ملوک الطوائف بود. وی کینهی دامادش عبدالملک را به لحاظ سوء رفتار و هتاکی و مدمن الخمربودنش به دل گرفته بود. چه وی با دختر او بدرفتاری میکرد، و از اهانت و سرزنش او خودداری نمینمود. به همین جهت از وی خوشبین نبود. هنگامی که کاستیلها در سال 1065 به فرماندهی «فردیناند» روی به «بلنسیه» نهادند و آن را محاصره کردند، مأمون با نیروهای خود به بهانه نجات دامادش عبدالملک، عازم بلنسیه شد. همین که کاستیلها از شهر روی برتافتند مأمون وارد شهر شد، و دامادش را دستگیر ساخت، و در قلعه «قونقه» بازداشت نمود. سپس امور بلنسیه را به وزیرش ابوبکر بن عبدالعزیز تفویض کرد. و چون ابوبکر درگذشت پسرش عثمان بن ابی بکر به جای او به حکومت بلنسیه و نواحی آن رسید. در این اثنا حوادث زیادی در طلیطله به وقوع میپیوست. مأمون بن ذی النون وفات یافت و نوهاش یحیی بن ذی النون ملقب به «القادر» به جای او نشست «القادر» حکمرانی جوان و ضعیف بود. به همین جهت شیرازه امور مملکت در زمان وی از هم گسیخت و دیری نپائید که «طلیطله» بر ضد او شورش کرد. او نیز وسیلهای برای نگاهداری تخت خود ندید، جز این که به آلفونس پادشاه کاستیل ملتجی گردد. این پادشاه نیرومند نیز از نظر قدرت و نفرات بر ملوک الطوائف تفوق داشت، و یکی پس از دیگری را مقهور ساخت و ناگزیر نمود که به وی جزیه و پیشکشها بدهند. ملوک الطوائف نیز همگی از وی اطاعت میکردند. فشار او بیشتر متوجه طلیطله و حکمران آن میشد. طلیطله نزدیکترین پایگاه اسلامی به وی بود و به نظر او از همه مهمتر به شمار میرفت. زیرا طلیطله تنها مانع نیرومندی بود که از پیشروی دشمن به قلب اندلس ممانعت میکرد. هنگامی که «القادر» از آلفونس یاری خواست فی الحال دعوت او را پذیرفت و قسمتی از سپاهیان کاستیل را همراه او روانه کرد. این عده شهر شورشی را مورد هجوم قرار داده و شورش را سرکوب نمودند، و بار دیگر پادشاه ضعیف بر تخت بیهوده آن جلوس کرد. این واقعه در اواخر سال 474 هـ 1081 م روی داد. پس از آن، حوادث دیگری به سرعت اتفاق افتاد، و آلفونس نیز خود را آماده میساخت که هرچه زودتر طلیطله را تصرف کند، و چیزی نگذشت که توانست به منظور خود برسد. به این معنی که پایگاه بزرگ اسپانیای اسلامی در آغاز ماه صفر سال 478 هـ به دست وی سقوط کرد. آلفونس هنگام تحویلگرفتن شهر از «القادر» از جمله تعهد کرده بود در استرداد «بلنسیه» که تحت فرمان جدش مأمون بود و پس از وی به دست ابوبکر وزیر افتاد، به وی کمک کند. هنگامی که «القادر» از طلیطله خارج شد، با خانواده و اموال خود آهنگ «بلنسیه» نمود، در حالی که قسمت نیرومندی از سپاهیان مسیحی کاستیل را که آلفونس به کمک وی فرستاده بود، همراه داشت!! مردم «بلنسیه» نظر به این که «القادر» صاحب شرعی آن بود و به خاطر جلوگیری از فساد کاستیلها، شهر را به «القادر» تسلیم نمودند و عثمان بن ابی بکر را خلع کردند. توجه کمپیادور به بلنسیه «القادر» وارد «بلنسیه» شد و خود را حکمران آنجا اعلام کرد، همپیمانان کاستیلی او نیز در ناحیه «رصافه» نزدیک شهر فرود آمدند. (فبریه سال 1086) «القادر» همین که حکومت بلنسیه را قبضه کرد، مردم را سخت تحت فشار قرار داد که اموال و غرامت بپردازند تا او بتواند هزینه نگاهداری همپیمانان کاستیل خود را اداء نماید. عدهای از اوباش سپاه نیز دور او را گرفته و در شهر دست به فساد و تجاوز به جان و مال مردم زدند. به طوری که بسیاری از اعیان و بزرگان ناچار شدند شهر را ترک گویند تا از سرکشیهای متجاوزان آسوده گردند. چیزی که «بلنسیه» را از این ناراحتی نجات داد، جنگ مشهور «مرابطین» و سایر ملوک الطوایف با «آلفونس» پادشاه کاستیل در «زلاقه» بود که طی آن کاستیلها و متحدان آنها به کلی نابود شدند. (سال 479 هـ) در آن هنگام مردم بلنسیه نفس راحتی کشیدند، و صدای اعتراض خود را بر ضد «القادر» بلند کردند. نخست فرماندهان قلعههای مجاور تحرک و سرپیچی آغاز نمودند. کار شورش در شهر بالا گرفت. القادر متوجه شد که قادر به مقابله با آن پیشامد مشکل نیست. منذر بن هود حکمران لارده (LERIDA) و طرطوشه (TORTOSA) نخستین کسی بود که به فریاد «بلنسیه» رسید. او در حالی که گروهی از مزدوران «کتلان» را همراه داشت، با نیروهای خود از سمت جنوب روانه «بلنسیه» شد، و شهر را محاصره نمود. بسیاری از مردم شهر نیز در انتظار سقوط شهر بودند. «القادر» برای رهائی خویش از آن تنگنا، چارهای جز استمداد از «آلفونس ششم» پادشاه کاستیل ندید! همان موقع صدای ناله خود را به گوش مستعین بن هود حکمران سرقسطه و دشمن عمویش «منذر» هم رسانید. مستعین که در اندیشه فتح «بلنسیه» بود، همینکه از تقاضای «القادر» آگاهی یافت، دعوت او را اجابت نمود و با نیرویهای خود به بهانه نجات «بلنسیه» روی به آنجا نهاد، ولی باطناً در صدد بود که خود بر آن دست یابد. در این حمله متحدوی «سید کمپیادور» با نیروهای خود نیز در کنار او بود. دو همپیمان، پنهانی توافق کرده بودند که در فتح «بلنسیه» یکدیگر را یاری کنند. غنائم جنگ تعلق به «کمپیادور» داشته باشد، ولی خود شهر بهره مستعین! نفرات کمپیادور در آن موقع بالغ بر سه هزار جنگجو بود. وقتی «منذر بن هود» از آن حمله مشترک آگاه شد، از عاقبت این تصادم به هراس افتاد و قبل از آن که دشمنانش سر رسند از محاصره «بلنسیه» دست کشید و به جای خویش مراجعت کرد. همین که «کمپیادور» و «مستعین» به بلنسیه رسیدند، کمپیادور پرده از حقیقت دوستی خود برداشت، یعنی یک نوع دوستی که نکوهشی نبیند و بتواند دوست و دشمن را با هم بفروشد! زیرا در پنهانی هدایای قیمتی از «القادر» گرفت و در عوض هنگام فتح شهر به بهانه این که تحت حمایت (آلفونس) است، قصور ورزید، در خفا نیز به «القادر» سفارش کرد که شهر را به کسی تسلیم نکند! از آن طرف هم به مستعین تأکید مینمود که اگر موافقت (آلفونس) را به دست آورد، وی مهیاست که او را در فتح شهر یاری کند! بدینگونه کمپیادور قادر و مستعین را دور از هم نگاه داشته بود، تا بتواند در موقع مناسب منظور خود را عملی سازد. سید کمپیادور در آن هنگام ضمن پیامی برای پادشاه کاستیل (آلفونس) فرستاده بود که آنچه به دست میآورد، در جهت منفعت او انجام میگیرد و سپاهش نیز تحت فرمان پادشاه است، و افزوده بود که او با مسلمانان میجنگد و عنقریب با سهولت تسلط بر شرق اندلس را به دست خواهد آورد. (آلفونس) با مضموننامه «کمپیادور» موافقت کرد و به وی اجازه داد که در هر نقطهای از اراضی مسلمین بخواهد میتواند، پیکار کند. سپس «کمیپادور» به کاستیل رفت و فرمانی از (آلفونس) گرفت که هر قسمت از اراضی مسلمانان را به تصرف آورد، مالک او باشد و پس از وی به فرزندانش منتقل شود. در این اثنا «مستعین» پی به نفاق و پیمانشکنی «کمپیادور» برد و با وی قطع علاقه کرد. سپس تصمیم گرفت با کنت برنجر حکمران بر شلونه (بارسلون) متحد شود؛ زیرا «کنت» مزبور از دشمنان سرسخت «کمپیادور» بود. مستعین هدایای بسیاری برای «کنت» فرستاد و او را با قسمتی از نیروهایش، برای محاصره «بلنسیه» اعزام داشت. «القادر» مصمم بود که به هر نحو شده تا بازگشت «کمپیادور» از کاستیل محاصره جدید را تحمل کند. متعاقب آن «کمپیادور» از کاستیل بازگشت، در حالی که سپاه نیرومندی مرکب از هفت هزار جنگجو با وی بود. «کمپیادور» اراضی «سهله» را پیمود و حکمران مسلمان آنجا را ملزم به تأدیه جزیه کرد. کنت برنجر همچنان بلنسیه را در محاصره داشت. همین که «کمپیادور» با قوای خود به شهر نزدیک شد، جنگ میان آنها در گرفت. کنت شکست خورد و شخصاً با عدهای از نفراتش اسیر گردید، سپس با مبالغ هنگفتی که پرداختند خود را آزاد ساختند و با سپاه خود روی به سمت شمال و شهر «بارسلون» نهاد. در این هنگام «کمپیادور» فرمانده لشکریان خطرناکی از مزدوران بود، یا به عبارت بهتر رئیس گروهی از غارتگران بود که در سراسر ولایات شرقی دست به تاراج میزدند، و رعب و وحشت او در آن نقاط پخش شد. کمپیادور بعد از آن که دشمن خود «کنت» را شکست داد، روی به مربیطر Murviedro آورد و حکمران آنجا «ابن لبون» را ناگزیر ساخت که به وی جزیه بدهد. آنگاه با قوای خود در الکدیه Alcudia ناحیه شمالی (بلنسیه) فرود آمد. در همان وقت «القادر» اموال و هدایائی برای او فرستاد و اعلام داشت که خود را تحت الحمایه وی قرار میدهد و جزیه میپردازد. توافق کردند که «القادر» هر هفته هزار دینار به وی تسلیم نماید، تا از او در مقابل دشمنانش حمایت کند! کمپیادور از «الکدیه» حرکت نمود و به امیرنشین «البونت» که نزدیک آنجا بود رفت و حکمران آنجا عبدالله بن قاسم را مجبور به ادای جزیه نمود. سپس به سمت جنوب برگشت و در شهر «رکانه» واقع در مغرب «بلنسیه» فرود آمد. بدینگونه وی با هیبت خود سایر امرنشینهای مسلمان این منطقه: بلنسیه و شنتمریه شرق را مطیع نمود و از همه آنها خواست که مبالغ هنگفتی بپردازند. آنگاه با نیروهای خود در همان نزدیکی مستقر شد. نفرات او در اراضی آنجا آمد و رفت میکردند و همه از قدرت و صولت او بیم داشتند. کشمکش آلفونس پادشاه کاستیل و کمپیادور در این هنگام حوادث تازهای پدید آمد که در دگرگونی موقعیت «کمپیادر» بیتأثیر نبود. نخست این که دشمنان وی در دربار کاستیل توانستند از او در نزد پادشاه (آلفونس) سعایت کنند، و دخل و تصرف او را به صورت تمرّد و خیانت جلوه دهند. (آلفونس) هم دستور داد که قلعهها و خانههای شخصی «کمپیادور» را مصادره کنند و زن و فرزندان خردسالش را دستگیر سازند؛ زیرا در آن موقع قانون بود که خانواده شخص را در امور جنائی گروگان میگرفتند. از لحاظ دیگر اوضاع در مرز شمالی دگرگون شد. مستعین بن هود حکمران سرقسطه متوجه شد که پیشروی «مرابطین» در مشرق اندلس و استیلای آنان بر حدود «مرسیه» برای او خالی از خطر نیست، و از آن بیم داشت که پیشروی تا شمال ادامه باید. در این هنگام بود که بار دیگر وی از «سید کمپیادور» استمداد نمود و با وی پیمان جدیدی بست. به دنبال آن «کمپیادر» با سپاه خود عازم سرقسطه شد، و در نزدیکی آن فرود آمد، در اینجا «کمپیادر» پیمانی با پادشاه «ناوار» و پیمان دیگری با پادشاه «آراگون» بست. منظور وی از این پیمانها، همکاری دستجمعی بر ضد خطر روزافزون مرابطین و نجات مشرق اندلس از تسلط آنها بود، کمپیادور مدتی را در سر قسطه گذرانید، تا به امور و نقشههای دفاعی خود سر و صورت بدهد. این همان موضوعی است که «ابن بسام» در «الذخیره» نقل میکند و میگوید: هنگامی که احمد بن یوسف بن هود (مستعین) که در این اوقات در سرحد سرقسطه حکومت داشت، متوجه شد سپاهیان امیرالمسلمین (یوسف بن تاشفین) از هر سو جلو میآیند متوسل به سگی از سگان گالیسیا به نام «لدریک» که «کنبیطور» خوانده میشد گردید. وی مردی زیرک و با نفوذ بود و در جزیره اندلس داستانها و نسبت به طوائف مختلف اطلاعات کافی داشت. در این وقت (آلفونس ششم) پادشاه کاستیل تصمیم گرفت که «سید کمپیادور» را به علت دخل و تصرفهای بیجا و خیانتها و تعدی به حقوق کاستیل، مورد تعقیب قرار دهد. او وسیلهای برای عقبزدن نامبرده و محو نفوذ وی بهتر از این ندید که «بلنسیه» را که در رویدادهای آن همه کاره و پناهگاه قدرت و نفوذ وی بود فتح کند. پس با دو جمهوری «جنوا» و «بیزا» قراردادی منعقد ساخت که با کشتیهای خود او را در فتح «بلنسیه» یاری کنند سپس با نیروهای خویش روی به «بلنسیه» نهاد و در جبال (کبولا) از مضافات آن فرود آمد. آنگاه به «القادر» و سایر امرای قلعههای مجاور پیام فرستاد که نباید هیچگونه مالیات و جزیهای به «کمپیادور» بپردازند؛ زیرا حق شرعی اوست و «کمپیادور» سهمی ندارد. در این هنگام «کمپیادور» در سرقسطه بود و از همه پیشآمدها مطلع گردید. وی به آلفونس اطلاع داد که دست از این کارها بردارد و تهدید کرد که عنقریب زور را با زور پاسخ خواهد داد. آلفونس مدتی را بیهوده در انتظار کشتی متحدان خود گذرانید. از طرف دیگر متوجه شد که سپاهیانش از لحاظ خوار و بار دچار مضیقه شده اند. از اینرو دست از محاصره کشید و با قوای خود به کاستیل بازگشت. کشتیهای متحدان وی بعد از عزیمت او، به مقابل «بلنسیه» رسیدند ولی نتوانستند کاری انجام دهند. در همان هنگام «کمپیادور» نقشه خود را عملی ساخت و با قوایش از سرقسطه روی به «قلهره» نهاد. سپس در قلمرو کاستیل دست به غارت و کشتار زد تا انتقام خود را بدینگونه از (آلفونس) و مشاوران وی که بر ضد او سعایت نموده بودند، بگیرد. وقتی (آلفونس) متوجه عواقب سوء اختلاف خود با کمپیادور شد، سیاست نرمش پیشین خود را نسبت به او در پیش گرفت و طی فرمانی او را عفو کرد و نوشت که از املاک وی رفع منع کرده و خانواده او را آزاد ساخته است، و او آزاد است که هرگاه خواست به «کاستیل» باز گردد. این واقعه در اوائل سال 1092 میلادی روی داد. کمپادور و ابن جَحّاف قاضی بلنسیه بلنسیه در خلال این مدت دائماً در حال اضطراب به سر میبرد، اهالی شهر نیز پیوسته در صدد بودند که خود را از قید و بند و مظالم «کمپادور» آسوده سازند و به کلی به نفوذ او خاتمه دهند. قاضی شهر جعفر بن عبدالله بن جحاف معافری، مردم را بر ضد «کمپیادور» و عموم مسیحیان کاستیل و انقلاب و سلب قدرت از «القادر» بر میانگیخت. «مرابطین» در این هنگام به واسطه تسلط بر «مرسیه» و «دانیه» به بلنسیه نزدیک شده بودند. از اینرو قاضی ابن جحاف با فرمانده مرابطین «ابن عایشه» وارد مذاکره شد، و به وی وعده داد که اگر او را در جنگ با «القادر» و «کمپیادور» مساعدت کند، شهر را به وی تسلیم نماید. ابن عایشه نیز تقاضای او را پذیرفت و ستونی از سپاه مرابطی را به سوی او گسیل داشت. همین که سربازان مرابطین در خیابانهای شهر آشکار شدند، اهالی سر به شورش برداشتند و ابن جحاف فرماندهی انقلابیون را به عهده گرفت. سپس «ابن الفرج» نماینده کمپیادور در بلنسیه را دستگیر ساخت و قصر را اشغال نمود، و «القادر» را بازداشت کرد. آنگاه دستور داد او را گردن زدند و سر بریدهاش را به نیزه زده، در خیابانهای شهر گرداندند. این واقعه در 23 رمضان 485 هـ مطابق 28 اکتبر 1092 م اتفاق افتاد. ابن جحاف اموال و اندوختههای بسیاری را که «القادر» نگاه داشته بود، به چنگ آورد و بر اثر آن توجه عموم را به خود جلب کرد. سپس شروع به بسیج سپاه نمود و اطراف شهر را سنگربندی کرد. هنگامی که «سید کمپیادور» از این انقلابات دردناک آگاه شد، فی الحال با نیروهای خودروی به «بلنسیه» نهاد. از قلعههای میان راه خواست که مخارج و آذوقه لشکر را تأمین کنند و خود در ناحیه «جباله» فرود آمد. سپس شهر را به محاصره گرفت و تمام کشت و زرع اطراف آن را آتش زد. به دنبال آن ناحیه شمالی «الکدیه» را اشغال کرد و بر قسمت عمدهی نقاط اطراف استیلا یافت. قاضی ابن جحاف عدهای از سربازان مرابطی و سایرین را برای مقاومت در برابر حملات ویرانگر «کمپیادور» تعیین کرد. در خود شهر نیز میان دستههای مختلف اختلاف نظر و کشمکش درگرفت «کمپیادور» پیغامی به «ابن جحاف» داد که سربازان مرابطی را از شهر خارج سازد و او در عوض تعهد میکند که حکومت شهر همچنان تعلق به وی داشته باشد، و از مساعدت و حمایت او برخوردار باشد. ابن حجاف از دشمنی و قدرت کمپیادور بیم داشت، و تقاضا و تفاهم با او را غنیمت میدانست. بیشتر سکنه شهر نیز در این خصوص او را تأیید میکردند. مذاکره میان دو طرف جریان یافت و منتهی به این شد که «سربازان مرابطی در کمال امن شهر را ترک کنند، و ابن جحاف اموالی را که موقع دستگیرساختن و قتل «القادر» از خزینه «کمپیادور» برده بود به وی بازگرداند، و جزیه سابق که «القادر» هر هفته هزار دنیار میپرداخت، او نیز با آنچه عقب مانده به وی بپردازد، و کمپیادور ناحیه «الکدیه» را برای خود نگاهدارد، و سپاه خود را به «جباله» بازگرداند. بدینگونه میان طرفین توافق حاصل شد، و شهر «بلنسیه» به حال سابق خود بازگشت، و همان شهری بود که به «کمپیادور» جزیه میداد. مرابطین نیز با تأسف از شهری که انقلابش به نتیجه نرسید و روی آرامش ندید، آنجا را ترک گفتند! «کمیپادور» به «جباله» عقب نشست. ولی دیری نپائید که طبق شیوهای که در هر کار و محل معمول میداشت، پیمان خود را شکست و با سپاهیانش به اطراف شهر حمله برد و دست به تاراج و کشتار زد. سپس ابن جحاف را تحت فشار گذاشت که اموال بیحسابی تأدیه نماید. ابن جحاف در همان اوقات گرفتار اضطرابات داخلی و دسیسههای دشمنان خود نیز بود. این عده پنهانی با «کمپیادور» تماس گرفتند و بر ضد ابن جحاف توطئه چیدند. وقتی توقعات «کمپیادور» از حد گذشت، ابن جحاف تقاضای او را رد کرد و دروازههای شهر را بست و تصمیم گرفت با تمام قدرت در برابر «کمیپادور» ایستادگی کند. او در ضمن صدای ناله خود را به گوش «ابن عایشه» فرمانده مرابطین و «مستعین» پادشاه سرقسطه و (آلفونس) پادشاه کاستیل رسانید، ولی جز وعدههائی که به وی دادند، نتیجهای نگرفت! «کمپیادور» مجدداً شهر را محاصره کرد، و حومه آن را در معرض غارت و آشوب قرار داد، و از رسیدن خواربار به شهر ممانعت به عمل آورد. محاصره شهر بیست ماه طول کشید. تا این که اهالی سخت تحت فشار قرار گرفتند، و گرسنگی و یأس حیات و هستی آنها را تهدید کرد. در این هنگام بزرگان شهر گرد آمدند و ابن جحاف را ناگزیر ساختند که با کمپیادور وارد مذاکره و انعقاد پیمان صلح شود. ابن جحاف نیز مسؤول آنها را اجابت نمود. توافق کردند که نخست اهالی نمایندگان خود را به سوی پادشاه سرقسطه و «ابن عایشه» فرمانده مرابطین اعزام دارند تا به یاری آنها بشتابند. مدت آن را تا پانزده روز تعیین کردند و چنانچه کسی به یاری آنها نیامد، شهر را طبق این شروط به «کمپیادور» تسلیم کنند: «ابن جحاف همچنان قاضی و حکمران شهر باشد، جان و مال و خانواده او مأمون از خطر است، سکنه شهر با اموالشان تأمین خواهند داشت. نماینده «کمپیادور» ضرب سکه را به عهده دارد، «کمپیادور» و سپاهش در «جباله» به سر خواهد برد، و او نباید احکام دینی و قوانین شهر را تغییر دهد». پیمان صلح بر این اساس بسته شد. نمایندگان شهر برای جلب کمک اعزام شدند، ولی مهلت مقرر تمام شد و هیچیک از ایشان برنگشت! پس در بامداد روز بعد 28 جمادی الاولی سال 487 هـ ابن جحاف به اتفاق عدهای از اعیان مسلمان و مسیحی از شهر بیرون آمده و قراردادی را برای تسلیم شهر با «کمپیادور» امضاء نمودند که «ساکنان شهر از نظر جانی و مالی تأمین داشته باشند، و ابن جحاف سایر اموال «القادر» را به او تسیلم کند. سقوط بلنسیه هنگام ظهر «بلنسیه» دروازههای خود را به روی «سید کمپیادور» و سپاه او گشود. اهالی شهر همچون اشباح بیجانی گرد آمده بودند تا ورود کاستیلهای فاتح را به درون شهر خود تماشا کنند! «کمپیادور» با سپاهیانش وارد «بلنسیه» شدند. هماندم برخلاف شروط مقرر برج و باروی شهر را اشغال نمودند. سپس خود در قصر سلطنتی جلوس کرد و اشراف شهر را فرا خواند. «سید کمپیادور» رجال شهر را مخاطب ساخت و به آنها وعده داد که با عدالت امور شهر را اداره خواهد کرد، و به شکایات مردم ترتیب اثر میدهد، و حق هرکسی را به صاحبش خواهد داد، و از این قبیل وعدههای فریبنده. با این وصف مسیحیان خانه و املاک شهر را تصرف نمودند و گوش کسی هم بدهکار نالهی مظلومین نبود! سید نیز اموال و ذخایر «القادر» را از «ابن جحاف» تحویل گرفت، ولی او را تحت فشار گذاشت که زاید بر آن را تسلیم کند! کمپیادور در حضور بزرگان مسلمان و مسیحی از وی خواست سوگند یاد کند که بیش از آن چیزی در نزد وی نیست. ابن جحاف هم قسم خورد که چیزی را پنهان نکرده است و دیگر چیزی از اندوختهی «القادر» نزد او نیست. «کمپیادور» تهدید کرد که چنانچه چیزی از سابق نزد وی یافت شود، بدون ترحم خون وی را مباح خواهد دانست. شهود نیز بر این معاهده موافقت کردند. تقدیر چنین بود که اندکی بعد «کمپیادور» به پناهگاه زیورآلات و اندوختههای «القادر» که ابن جحاف پس از قتل وی تصاحب کرده بود، دست یابد. همین موضوع باعث سرنوشت وحشتناک وی شد که «ابن علقمه» مورخ معاصر او که خود بالعیان شاهد بوده است، نقل میکند: «کمپیادور» فی الحال دستور داد «ابن جحاف و افراد خانوادهاش را دستگیر سازند، و تحت شکنجه شدیدی قرار داد، سپس امر کرد او را بسوزانند! بدینگونه که خرمن آتشی در میدان شهر افروختند و «ابن جحاف» را به طرز وحشتناکی در آن افکندند و سوزاندند!! بدین نحو این قاضی مجاهد با شجاعت قابل تحسین جان داد. کمپیادور از زن و دختران او هم نگذشت، بلکه دستور داد همه را شکم دریدند! به علاوه او گروهی از بزرگان بلنسیه همکاران ابن جحاف و معاونان او از جمله ابوجعفر بتی([3]) شاعرنامی را نیز در آتش افکند و طعمه حریق ساخت، در این هنگام «کمیپادور» چهره حقیقی خود را نشان داد، چهره فاتحی ستمگر و گردنکشِ انتقامجو. مسلمانان بلنسیه را به عناوین مختلف مورد ایذاءِ و انواع ظلم و غارتگری قرار داد. به همین جهت بسیاری از مسلمین بلنسیه را ترک گفتند و مسیحیان خانههای آنها را تصاحب کردند. کمپیادور در قصر سلطنتی نشست و همچون پادشاه تاجداری و سلطان مملکت بزرگی به سر میبرد. او با دستیافتن بر مرز بزرگ اسلامی – بلنسیه – مرد مطلقالعنان سراسر مشرق اسپانیا گردید. فتح بلنسیه توسط کمپیادور در تواریخ کاستیل، بزگترین حادثه تاریخ زندگانی او به شمار آمده است، و مهمترین کار قهرمانانه ایست که او توانسته است، انجام دهد! ابواسحاق خفاجه شاعر آن روز در بارهی مصیبتی که «بلنسیه» دید از جمله میگوید: ای خانهی ما! دشمن در ساحت مقدس تو دست به ظلم و فساد زد. و آتش و ویرانی زیبائیهای تو را به کلی از میان برد. اگر بینندهای از کنار تو بگذرد. سخت تحت تأثیر آنچه بر سر تو آمده است قرار خواهد گرفت بلنسیه سرزمینی است که مصیبتها به اهالی آن رسید. انعکاس سقوط بلنسیه سقوط بلنسیه به دست مسیحیان، اسپانیای اسلامی را به وحشت انداخت، همانگونه که قبلا به خاطر «طلیطله» تکان خورد و به وحشت افتاد. ناله و فریاد اندلس (اسپانیای اسلامی) و نامههای بزرگان آنجا، پی در پی و از هر سو مبنی بر آنچه به وسیلهی نصارا بر سر بلنسیه و مشرق اندلس آمده بود، به امیرالمسلمین «یوسف بن تاشفین» پادشاه مغرب (شمال افریقا) و فاتح جنگ زلاقه رسید. یوسف بن تاشفین از اطلاع سقوط «بلنسیه» و مصیبتی که بر سر مسلمانان آن سامان آمده بود به هیجان آمد و تصمیم گرفت که بلنسیه شهر با عظمت اندلس را از چنگ مسیحیان درآورد. پس روی به سبته CEUTA نهاد و به تجهیز قوا پرداخت. آنگاه برادر زادهاش محمد بن تاشفین را احضار نمود تا حمله را رهبری کند. سپس طینامههائی که به حکمران مرابطی «غرناطه» و امرای مسلمان شرق اندلس نوشت، از آنها خواست تا برای نجات «بلنسیه» نیرو بسیج کنند و به یاری او بشتابند. قوای مرابطین در سپتامبر 1094 میلادی یعنی سه ماه بعد از سقوط «بلنسیه» از تنگه جبل الطارق عبور کرد و وارد اسپانیا شد. قوای امدادی امیرنشینهای اسلامی اسپانیا نیز گرد آمدند، و بدینگونه نیروهای متحده آهنگ «بلنسیه» نمودند، تا این که در ماه اکتبر همان سال (رمضان سال 488 هـ) به نواحی «بلنسیه» رسیدند. اخبار حرکت قوای مرابطین به «بلنسیه» بیم و هراسی عجیب در میان مسیحیان پدید آورد. کمپیادور دست به کار دفاع از شهر شد. به دنبال آن قوای مرابطین سر رسید و با شدت به شهر هجوم برد. ولی وقتی محمد بن تاشفین متوجه استحکام شهر و صعوبت اشغال آن گردید، از هر سوی شهر را به محاصره گرفت. هنوز چند روزی نگذشته بود که «کمپیادور» شبانه با قوای خود از شهر بیرون آمد و سربازان اسلام را غافلگیر نموده، با شدت هرچه تمامتر بر آنها حمله برد. این حمله ناگهانی اثر خود را بخشید؛ زیرا وحشت و اضطراب سربازان اسلام را فرو گرفت و متلاشی شدند. «کمپیادور» توانست بسیاری از آنها را به قتل رساند و پس از جمعآوری غنائم هنگفتی از اسبان و چهارپایان دیگر و سلاح و آذوقه به سرعت به شهر بازگردد و در پناه آن قرار گیرد! با این وصف محاصره شهر توسط قوای مرابطی به طول انجامید تا جائی که نومید شدند و تصمیم گرفتند دست از محاصره آن کشیده و بدون اخذ نتیجه بازگردند. سید کمپیادور نیز در آن مدت بیکار نه نشست، بلکه از پبدرو اول پادشاه «آراگون» کمک خواست، و طبق نامهای از (آلفونس ششم) پادشاه کاستیل نیز استمداد نمود. پادشاه آراگون با قسمتی از قوای خود به کمک وی شتافت، و در کوه «مندیر» میان نیروهای کمپیادور و او، و مسلمانان نبرد سختی درگرفت که به شکست مسلمین انجامید (1097 م) سپس پادشاه «آراگون» به کشور خود و «سید» به «بلنسیه» مراجعت کردند. در این اثنا قوای مرابطی در جنوب از اراضی «طلیطله» میگذشت تا پادشاه کاستیل (آلفونس ششم) را سرگرم کند و از رفتن به «والینسیا» باز دارد. میان قوای مرابطین و آلفونس در «کنسویجرا» جنگی واقع شد که در آن کاستیلها شکست خوردند و «دون دیجو» تنها پسر «کمپیادور» به قتل رسید. در همین احوال «ابن عایشه» حکمران مرسیه با سپاه انبوهی روی به قلمرو قونقه (CUENCA) نهاد و کاستیلها را به فرماندهی «البارهانیس» شکست داد. سپس در بازگشت به سمت جنوب نیز با گروهی از سپاهیان «کمپیادور» تلاقی نمود و طوری آنها را متلاشی ساخت که جز عده قلیلی که به «بلنسیه» گریختند، کسی باقی نماند. در آن اوقات بیماری سید کمپیادور شدت یافت و به کلی از کار باز ماند، مرگ تنها پسرش نیز دل او را آکنده از خون نمود، و با اندوه و درد به سال 1099 میلادی درگذشت. بعد از مرگ او خیمنا زن او به جای وی دفاع از شهر را به عهده گرفت، و توانست دو سال دیگر در مقابل حملات مرابطین ایستادگی کند. ولی در آخر به (آلفونس ششم) ملتجی شد و پیشنهاد تسلیم شهر را به او نمود. (آلفونس) نیز به سرعت با قسمتی از نیروهای خود آهنگ «بلنسیه» کرد، و در ماه مارس 1102 وارد آن شهر گردید. نیروهای مرابطین چند ماه قبل از آن تحت فرماندهی فرمانده جدید خود امیر ابومحمد مزولی گرد آمده بود، و خود را بر یک جنبش قاطع مهیا میساخت. هنگامی که (آلفونس) نیز یک ماه در «بلنسیه» توقف نمود آنگاه روی به قلمرو «کولییرا» نهاد، و در راه خود کشت و زرع را نابود میساخت و خود را مهیای نبرد میکرد، ولی کثرت سپاهیان مرابطین او را به وحشت انداخت و به «بلنسیه» بازگشت. آلفونس تصمیم گرفت شهر را از سکنه آن خالی کند، و از برخورد با سپاه نیرومند مرابطی پرهیز کند. سکنه مسیحی شهر «بلنسیه» در حالی که کالا و اموال خود را حمل میکردند، شهر را تخلیه کردند. «خمینا» زن کمپیادور نیز با اندوختههای «القادر» و آنچه «سید» در خلال جنگها و دستبردهای خود به دست آورده بود از شهر خارج شد. آلفونس بعدها بیشتر این اموال را تصاحب کرد. متعاقب آن (آلفونس) با سپاهش شهر را ترک گفتند. جنگجویان «سید» نیز استخوانهای او را برداشته برای دفن در اراضی کاستیل، با (آلفونس) بیرون رفتند (1102) ولی او قبل از آن که شهر را ترک گوید دستور داد آن را طعمه حریق سازند و بیشتر آن را به صورت ویرانهای درآورند. روز بعد یعنی شعبان سال 495 هـ مرابطین وارد «بلنسیه» شدند و بدینگونه مرز بزرگ اسلامی بار دیگر به حوزه اسلام بازگشت، و آرامش و آسایش بر مرز و بوم سایه افکند، و مدتها دستبردهای مسیحیان در آن نواحی متوقف ماند. قضاوت تاریخ و مورخان در باره کمپیادور اکنون که قسمتی از زندگانی سید کمپیادور و فتنه و فساد و جنگجوئیهای او را در مشرق اندلس و ماجرای فتح «بلنسیه» توسط او را یادآور شدیم، مناسب میدانیم سخنی هم از شخصیت و صداقت وی و حکم و تاریخ در باره او بگوئیم. نظریات پیرامون تصویر شخصیت کمپیادور و برآورد شجاعت او مختلف است. ادبیات اروپائی و بخصوص ادبیات کاستیل او را نمونه اعلای قهرمانی در وجود یک روحانی عالی مقامی جلوهگر میسازند، و میگویند که به همین نیت به زیارت مزار او میروند و از استخوانهای وی برکت میجویند. «کمپیادور» را نخست در دیر «سان پیدرودی کردینا» نزدیک شهر برغش (بورگوس) به خاک سپردند، سپس استخوانهای او را به ساختمان شهرداری بورگوس منتقل ساختند. از جمله روایاتی که نقل میکنند اینست که میگویند تابوت «کمپیادور» در زمان امپراطور شارلکان سال 1541 گشوده شد و بوی خوشی از آن برخاست! بدن بیجان او را دیدند که در پوشش عربی پیچیده شده و یک شمشیر و نیزهای هم با اوست. و میگویند در آن ایام گرمی زیاد بود، و هرگاه در تابوت کمپیادور را میگشودند، باران مفصلی میبارید، و سراسر کاستیل را سیراب میکرد! این افسانهها در شعر و جنگنامهها و آهنگهای کاستیلی که بیشتر آنها نزدیک یک قرن بعد از مرگ او ساخته شده سخت ریشه دوانیده است. در این افسانهها سید کمپیادور را به صورت جنگجوئی کامل، دلیری که هیچگاه در جنگ مغلوب نمیشد، مجسم میسازد و میهنپرست حقیقی و سمبل صداقت و فضائل مسیحیت میداند. یکی از مشهورترین حماسههائی که در باره کمپیادور ساخته شده و از همه به عصر وی نزدیکتر است قصیده یا حماسه مشهور (MOI CID) یعنی آقای من است که فقط چهل سال بعد از درگذشت او نوشته شده است. ابن حماسه گذشته از این که محتوی صورتهای آن عصر و حوادث و رسوم آنست، صورت کاملی هم از صداقت سید و روح وطنپرستی و اخلاص و شهامت و رفق و مدارا و اندیشههای نازک او را، به ما نشان میدهد. در صورتی اگر ما کمپیادور را از اغراق گوئی افسانهها و پرتو حماسه جنگی و ترانهها بیرون آوریم و بخواهیم شخصیت او را از روی حوادث زمانش مورد نظر قرار بدهیم، باید در بارهی او و صداقت وی با دردناکترین اوصاف اخلاقی و ادبی سخن بگوئیم. کمپیادور سربازی بزرگ و فرماندهی لایق بوده، در این شکی نیست. تواریخ اسلامی معاصر او نیز او را جنگجو و فرماندهی پیروزمند میداند. مثلا ابن بسام او را از لحاظ شهامت و قدرت و جنگجوئی یکی از عجائب میشمارد و میگوید «او همیشه پیروز بود. با نفرات اندکی که داشت، مخالفان انبوه خود را متلاشی ساخت» ولی حقیقت اینست که سید کمپیادور در کنار این جسارت و نبوغ نظامی و دستبردهای مظفرانهاش متصف به بسیاری از رذائل اخلاقی و صفات ناپسند بود که با روح جوانمردی و سلحشوری منافات دارد. او بر حسب آنچه از زندگانی وی که موثقترین مصادر بخصوص بزرگترین مورخ معاصر منندیث پیدال نوشته است، به دست میآید، تاراجگری است که در صدد کسب ثروت است در هرکجا و به هر وسیله که باشد. او زندگانی خود را در خدمت پادشاهان مسلمین دشمنان دین و همکیشان خود آغاز کرد، سپس بر ضد ایشان قیام کرد و حق آنها را زیر پا نهاد. وی انواع پیمانها بست سپس که مانعی در راه رسیدن به مقاصد خود دید همه را شکست. او دوست و دشمن را برای مال دنیا میفروخت، و در بیشتر حملات نظامی خود بیش از آنچه فرمانده منظمی باشد به صورت سرکرده و رئیس گروهی غارتگر جلوه میکرد. او تشنه جمع مال بود. با پادشاه و ملت خود مخالف بود، و بارها بر ضد او قیام کرد و در قلمروش دست به غارت و کشتار زد. به منظور تأمین مقاصد مادی خود از هتک حرمت آن خودداری نکرد([4]). به طور کلی کمپیادور به صورت غارتگری که همه گونه رذایل اخلاقی عصر در وجود او جمع شده بود جلوهگر شد. به همین جهت از این که وی یک قهرمان ملی باشد فرسنگها فاصله دارد، و از این دورتر این که او در شکل روحانی عالیقدری درآید! ولی تفکر غربی در ارزیابی کمپیادور و مقام قهرمانی او مختلف است. «دوزی» که یکی از مستشرقین است کتابی ویژهی زندگانی او نوشته است و نتیجه گرفته که کمپیادور سربازی غارتگر بود که برای آینده خود دست و پا میکرده و رذائل اخلاقی عصرش در وجود او بیش از فضائلش گرد آمده بود([5]). دانشمند فرانسوی «رنان» نیز با «دوزی» همرأی است که میگوید: «هیچ قهرمانی به اندازه «کمپیادور» افسانههایش صورت تاریخ به خود نگرفته است!!» ولی مورخ کمپیادور «منندیث پیدال» به عکس در ارزیابی وی راه مبالغه پیموده و میگوید شعر و تاریخ در بارهی او یکسانند، و هیچ قهرمان جنگاوری مانند او به تاریخ راه نیافته است([6]). ابن بسام که با بیشتر حوادث زمان کمپیادور همعصر بوده فصول زیادی را به شخصیت کمپیادر و اعمال او اختصاص داده است. به علاوه راجع به کمپیادُر و مصائب بلنسیه (والینسیا) اسناد عربی مؤثری توسط مورخ بلنسی مسلمان که خود شاهد زنده آن حوادث بوده است یعنی ابوعبدالله محمد بن خلف صدفی معروف به «ابن علقمه» در دست است. این مورخ ادیب و شاعر در سال 428 هـ (1937 م) در بلنسیه متولد شد و در همانجا به سال 509 (1115) بدورد حیات گفت. وی از حوادث و مصائبی که بر وطنش وارد شد و امور ناگواری که خود دید به هیجان آمد و بر اثر آن تاریخی برای حوادث عصر خود به خصوص فتح «بلنسیه» توسط کمپیادور و مصائبی که به موازات به آن شهر رسید، تألیف کرد. ابن الآبار میگوید: «کتاب ابن بسام موسوم به «البیان الواضح فی الملم الفادح» است([7]). بسیاری از مورخان بعدی در تاریخ بلنسیه (والینسیا) از این کتاب که گمشده و به ما نرسیده است مانند «ابن الآبار» که خود بلنسی بوده نام برده اند. به علاوه تواریخ کنونی کاستیل بسیاری از آنچه در تاریخ «ابن علقمه» آمده است راجع به کارهای کمپیادور و حوادث «والینسیا» را نقل کرده است. این هم یا مستقیماً از آن تاریخ گرفته اند یا به وسیلهی نقل ابن بسام در «الذخیره» بوده است. این معنی به ویژه در تاریخ (آلفونس دانشمند) (Cronica General) به خوبی دیده میشود([8]).
[1]- سید کمپیادور در تواریخ عربی معروف به «القنبیطور» است (نفخ الطیب ج 2 ص 77. ابن بسام در ذخیره او را «الکنبیطور» و ابن عذاری در «البیان المغرب» ج 3 ص 205 و ابن الخطیب در «اعمال الاعلام» ص 203 و ابن آبار در «الحلة السیراء» ص 189 به همین نام نامیده اند. [2]- کتاب «الذخیرة فی محاسن أهل الجزیرة» قسمت سوم – نسخه خطی اکادمی تاریخ در مادرید شماره: 18 ب مؤلف این مجموعه بزرگ ادبی و تاریخی ابوالحسن علی بن بسام شنترینی متوفی به سال 542 هـ 1147م است. او اصلا از مردم «شنترین» در مغرب اندلس است. کتاب مزبور را در شهر «قرطبه» نوشته و در سال 503 هـ آن را به پایان رسانده است. کتاب «الذخیره» چهار قسمت و چندین جلد بزرگ است. قسمت اول مخصوص قرطبه و شهرهای میانه اندلس و اعیان و نویسندگان آنجاست. قسمت دوم اختصاص به مغرب اندلس و منطقه اشبیلیه و شهرهای ساحلی اقیانوس اطلس و اخبار رؤسا و مشاهیر آن دارد. قسمت سوم در بارهی مشرق اندلس و مرز شمالی آن و بزرگان نویسندگان و شعرای آنجاست. قسمت چهارم راجع به شعرا و ادبائی است که وارد اندلس شدند و کسانی که در عصر مؤلف در افریقا و شام و عراق ظهور کردند. کتاب «الذخیره» یکی از نفیسترین مدارک تاریخی و ادبی و اجتماعی اندلس است. بخصوص آنچه راجع به عصر طوائف و امراء و ادبا و شعرای آن زمان است. خوشبختانه اخیراً دوره کامل کتاب «الذخیره» پس از مدتها که قسمتهائی از آن مفقود بود، به دست آمده است دانشگاه قاهره بعضی از اجزاء آن را منتشر ساخته است. باید دانست که یکی از مصادر مهم (آلفونس) پادشاه دانشمند کاستیل در نگارش بخش مربوط به حوادث بلنسیه و تاریخ «سید کمپیادور» از کتاب تاریخ وی به نام Cronica General همین کتاب «الذخیره» ابن بسام است. این مطلب به وضوح از فصول 900 تا 910 کتاب مزبور پیداست. نگاه کنید به: Primera, cronica general (ed. R.M. Pdial) T. II. P. 568 - 575 [3]- وی احمد بن عبدالمولی بتی منسوب به «بته» روستائی از بلنسیه است که از بزرگان علمای لغت بوده است. [4]- برای اطلاع بیشتر نگاه کنید به کتاب R. M. Pidal: La espana delcid (Madrid 1947) كتاب پیدال بزرگترین و معتبرترین منبع مطالعات در بارهی سید کمیپادُر است. [5]- Le Cid D,après nouveaux Documentslleyde 1860 [6]- R. M. pedal: ibid; v. ll. P. 593 - 604 [7]- کتاب «التکمله» ج 1 – 514 و البیان المغرب ج 3 ص 305 و 306 الإحاطه ابن الخطیب (1956) ج 1، ص 91. [8]- راجع به تاریخ کمپیادُر و حوادث بلنسیه نگاه کنید به کتاب «البیان المغرب» ج 3، ص 305 و 306 و نفح الطیب مقری ج 2 ص 577 و اعلام الاعلام ابن خطیب ص 203 و 204 و الذخیره ابن بسام قسمت سوم – نسخه خطی صفحات 19 تا 26 همچنین تاریخ «دوزی» و «پیدال» و: A. P. ibars: Valencia arab V. I. 227 - 332
از کتاب: صحنههای تکاندهنده در تاریخ اسلام (ترجمه فارسی مواقف حاسمه فی تاریخ الإسلام)، تألیف: محمد عبدالله عنان، ترجمه: علی دوانی مصدر: سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPed.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|