|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>مسائل تاریخ اسلام>سقوط طلیطله
شماره مقاله : 6570 تعداد مشاهده : 335 تاریخ افزودن مقاله : 5/8/1389
|
سقوط طلیطله (478 هـ - 1085 م)
اندلس یا اسپانیای اسلامی نزدیک به سه قرن به طور یکپارچه میزیست و از حکومت مرکزی واحدی اطاعت مینمود، و در داخل شبه جزیره ایبری دشمنی غیر از اسپانیای مسیحی نمیشناخت. هنگامی که علائم فتور در خلافت اموی اندلس پدید آمد و دولت نیرومند «بنی عامر» بر آن چیره شد و عملا قدرت آن را سلب کرد، به طوری که جز صورت ظاهری از آن باقی نماند، و موقعی که کاخ دولت عامری مدتی بعد (399 هـ - 1099 م) نیز فرو ریخت و به دنبال آن خلافت اموی رو به زوال نهاد، اندلس دچار شورش و کشمکش گردید. سیل حوادث اساس وحدت آن را متزلزل ساخت و دولت مقتدر اسلامی آن به شکل دولتها و امیرنشینهای کوچک و مستقل درآمد. این دولتها و امیرنشینهای جدید التأسیس هنوز در مراکز خود استقرار نیافته بود که هرکدام به نابودی دیگری پرداخت و به سلسله جنگها و منازعات داخلی کشیده شد و کار به آنجا رسید که خود را در برابر اسپانیای مسیحی و نیرومند، ناتوان و مشرف به زوال دید. ناچار دست استمداد به طرف برادران مسلمان خود (مرابطین) در آن سوی دریا (شمال افریقا) دراز کرد، مرابطین نیز از جبل الطارق گذشتند و به سرنوشت آنها خاتمه دادند. این عده از امرای مسلمان که وارث دولت اموی اندلس بودند در تاریخ اسپانیا به نام «ملوک الطوائف» موسوم هستند. کار عدهای از آنها بالا رفت و گاهی دائره قدرتشان از یک ایالت هم تجاوز میکرد. مانند «بنی عباد» که دامنه حکومت خود را از قلب اسپانیا تا سواحل اقیانوس اطلس گسترش دادند، و دربار آنها در اشبیلیه([1]) عظمت دربار طلائی اموی اندلس را به یاد میآورد. این دولتهای جدید اسلامی اگر متحد میشدند میتوانستند سد محکمی در برابر اسپانیای مسیحی و دشمن مشترک خود باشند، ولی آنها غافل از خطر عمومی که موجودیت همه آنها را تهدید میکرد سرگرم منازعات شخصی و جنگهای خانگی بودند. تا جائی که گاهی بعضی از آنها برای غلبه بر رقیب مسلمان خود به پادشاهان مسیحی ملتجی میشدند و آنها نیز که منتظر این دعوتهای انتحاری بودند به کمک آنان میشتافتند، و پس از آن که بعضی از آن دولتهای کوچک را در هم میکوفتند، قسمتی از اراضی و شهرها را از تصرف آنها خارج میساختند. *** طلیطله([2]) نخستین پایگاه بزرگ اسلامی، و اولین ستون نیرومند کاخ اسلام بود که در کشمکشهای محلی ملوک الطوائف اندلس، فرو ریخت. طلیطله از اواخر قرن پنجم میلادی، پایتخت پادشاهان «گتها» جانشینان «اریک» بود. مسلمانان بعد از فتح اسپانیا نخست «اشبیلیه» را به صورت پایگاه دولت اسلام درآوردند و اندکی بعد قرطبه([3]) را پایتخت خود قرار دادند. «طلیطله» به علت این که بیشتر ساکنانش از بربرها و مولدین (مسلمانان متولد در اسپانیا) بودند، به واسطه افتخار گذشته و موقعیت طبیعی خود پیوسته از اطاعت حکومت مرکزی (قرطبه) سرپیچی مینمود. در واقع طلیطله که در سرازیری سنگلاخی قرار دارد و محاط به نهر «تاجه» است تاکنون نیز استحکام طبیعی و قدیمی خود را در ایامی که یکی از مصونترین شهرهای قرون وسطی بوده، حفظ کرده است. «طیطله» در تمام مدت حکومت خلفای اموی اندلس، در طلیعه شهرهای سرکش و شورشی قرار داشت و امرای دولت مرکزی برای آرامساختن آن ناملایمات و مشکلات زیادی را متحمل میشدند. هنگامی که شیرازهی خلافت اموی اندلس از هم پاشید و دولتهای پراکنده در اوائل قرن پنجم هجری جای آن را گرفتند، طیطله و حوالی آن همچون غنیمتی به چنگ «بنی ذوالنون» افتاد و آنها مملکتی درخشان در آن پدید آوردند. اولاد ذوالنون از ریشههای بربر بودند که در روزگار حکومت «منصور ابن عامر» به دست سرکرده آنها عبدالرحمن بن ذی النون و پسرش اسماعیل روی کار آمدند. نخست عبدالرحمن به خدمت دولت «منصور عامری» درآمد و چون دولت عامری منقرض شد اولاد ذوالنون به مرز میانه قلمرو آنها پیوستند. اسماعیل بن ذوالنون در زمان خلیفه سلیمان الظافر (403 – 407 هـ) به حکومت «قلعه اقلیش» رسیده بود. از آن موقع و در سایه پریشانیهای عمومی که به آن نواحی نیز روی آورده بود، به تصرف شهرها و اماکن مجاور پرداخت تا این که بر تمامی بلوک شنتبریه (Santaver) که شامل منطقه واقع در سرچشمههای نهر «تاجه» میان «قونقه» و حوالی طلیطله است، دست یافت. هنگامی که قدرت مرکزی اندلس از میان رفت و کشور دچار فتنه و آشوب گردید، «ابوبکر بن حمد بن یعیش اسدی» به عنوان قاضی به اتفاق گروهی از رؤسا، امور طلیطله را زیر نظر گرفتند، سپس میان قاضی و همکارانش اختلاف افتاد و یکی از آنها به نام «عبدالملک بن متیوه» به تنهائی به حکومت رسید. وی روش ناپسندی پیش گرفت و کار شهر به پریشانی گرائید. مردم طلیطله نیز تصمیم گرفتند خود را از شر رؤسای مزبور به کلی خلاص کنند. به همین منظور هیئتی به سوی عبدالرحمن بن ذی النون فرستادند و از وی خواستند که امور آنها را به عهده گیرد و او نیز فرزندش اسماعیل را روانه طلیطله کرد. این واقعه در سال 427 هجری اتفاق افتاد. بدینگونه «اسماعیل بن ذوالنون» در طلیطله به حکومت رسید، و از اینجا دولت «بنی ذوالنون» در آن منطقه دور از مرز میانه متصل به مملکت «کاستیل» به وجود آمد. اسماعیل چند سال بر سر کار بود تا این که در سال 435 وفات یافت و پسرش «یحیی بن اسماعیل» به جای وی نشست و به «مأمون» ملقب گشت. «مأمون» حکمرانی نیرومند و جنگجو بود. حدود مملکت طلیطله در زمان وی توسعه یافت و از سمت مشرق به بلنسیه «والنسیا» رسید، چیزی نگذشت که مملکت طلیطله یکی از بزرگترین دولتهای ملوک الطوائف به شمار آمد و در امن و آسایش به سر برد. ایام حکومت «مأمون» سی و سه سال به طول انجامید بیشتر این اوقات را در جنگهای داخلی با دشمنان خود از ملوک الطوائف سپری کرد. نخستین مرحله این جنگها میان او و «ابن هود» حکمران مملکت سرقسطه (ساراکوسا) که همسایه ناحیه شمال شرقی او بود به وقوع پیوست. کشمکش آنها بر سر تسلط بر شهر «وادی الحجاره» بود که استحکامات قابل ملاحظهای داشت. جنگ میان طرفین درگرفت. نخست «ابن هود» بر «مأمون» پیروز شد، وادی الحجاره Guadalajara را اشغال کرد و قوای مأمون را تا طلبیره دنبال کرد. در این هنگام مأمون نیز ناگزیر شد از «فرناندو» پادشاه «کاستیل» استمداد کند و به وی وعده داد که در صورت پیروزی به وی «جزیه» بپردازد! «فرناندو» نیز تقاضای او را پذیرفت و قسمتی از سپاهیانش را به کمک او فرستاد. متعاقب آن مأمون وارد اراضی «ابن هود» شد و به نوبه خود دست به غارت و کشتار زد. ابن هود نخست پناه به قلعههای خود برد ولی تصمیم گرفت مانند دشمن خود از پادشاه کاستیل استمداد کند. سپس اموال و اشیاء زیادی را برای پادشاه کاستیل فرستاد و از وی مدد خواست. «فرناندو» درخواست او را نیز مورد قبول قرار داد و سربازان خود را به کمک او فرستاد! قوای ابن هود در اراضی «ابن ذوالنون» یعنی شمال طلیطله تاوادی الحجاره دست به غارت و کشتار زد، به طوری که مأمون را سخت خشمگین ساخت. مأمون اموال و تحفی برای «گرسیه» پادشاه «ناوار» برادر پادشاه کاستیل فرستاد و از وی درخواست اتحاد بر ضد ابن هود نمود! گرسیه نیز با نیروهای خود روی به اراضی ابن هود واقع در بین تطیله (Tudela) و وشقه (Hueosa) آورد. فرناندو نیز به این حمله پاسخ داد. به این معنی که به طرفداری ابن هود، اطراف طلیطله را مورد هجوم و تخریب قرار داد. نتایجی که از این جنگ به دست آمد بدین نحو این جنگهای انتحاری مدتی میان دو حکمران مسلمان جریان داشت. فرناندو پادشاه «کاستیل» و برادرش گرسیه پادشاه «ناوار» هریک نقش پلید خود را ایفا میکردند. مسیحیان همپیمان ابن هود به اراضی طلیطله حمله میبردند. و مسیحیان هم عهد ابن ذوالنون نیز اراضی ابن هود را مورد هجوم قرار میدادند، تا این که با وفات سلیمان بن هود در سال 438 هـ. این کشمکش اسفانگیز پس از سه سال خاتمه یافت و در اراضی مرز شمالی آرامش نسبی برقرار شد. چیزی نگذشت که «مأمون» در جنگ جدیدی با همسایهاش «مظفر بن افطس» حکمران بطلیوس (Badajoz) درگیر شد، ولی این جنگ اثر مهمی نداشت. «فرناندو» پادشاه کاستیل در همان موقع بار دیگر قلمرو طلیطله را مورد حمله قرار داد، ولی در این نوبت نظر شخصی داشت. این پادشاه مقتدر در صدد بود که امیرنشینهای متخاصم و ضعیف را مطیع خود سازد یا لااقل آنها را تضعیف کند و ثروت آنها را به صورت مالیات از آنان بازستاند. مأمون نیز در مقابل این تجاوز چارهای ندید جز این که از در صلح درآید و تعهد کند که به پادشاه کاستیل جزیه بپردازد! نقشه بعدی مأمون این بود که بر بلنسیه دست یابد. حکمران آن روز بلنسیه نیز داماد وی (عبدالملک بن عبدالعزیز بن ابن عامر) بود. مأمون به علت سوء رفتاری با دخترش و اتصاف به اعمال ناشایست، کینه او را در دل داشت. به همین جهت تصمیم گرفت او را از حکومت «بلنسیه» معزول کند. کاستیلها پیش از وی روانه «بلنسیه» شده بودند. مأمون نیز به عنوان نجات شهر به دنبال آنها روان شد و به شهر درآمد. به روایت دیگر مأمون باهم پیمان مسیحی خود روی به بلنسیه نهاد. از آنجا که اهالی بلنسیه غرق در عیش و نوش بودند قادر به دفاع از شهر نشدند. مأمون وارد بلنسیه شد و حکمران آن عبدالملک و خاندان او را دستگیر ساخت. (سال 457 هـ) ولی به خاطر دخترش از کشتن وی درگذشت و به بازداشت او در قلعه «اقلیش» قناعت کرد. اندکی پس از این ماجرا، «فرناندو» پادشاه کاستیل درگذشت، و میان سه پسرش «سانشو» پادشاه کاستیل و «آلفونس» پادشاه «لیون» و «گرسیه» پادشاه جلیقیه (گالیسیا) جنگ خانوادگی درگرفت که چندین سال دوام داشت. نخستین مرحله این جنگها به پیروزی «سانشو» و تصرف مملکت برادرانش خاتمه یافت. (1071 م) «گرسیه» نیز ناگزیر شد به «ابن عباد» پادشاه مسلمان «اشبیلیه» پناه برد و «آلفونس» خود را تحت حمایت «مأمون بن ذوالنون» درآورد، و چندین ماه با عزت و احترام در دربار طلیطله به سر برد تا این که برادرش «سانشو» در جنگی که میان او و خواهرش «اوراکا» در شهر سموره (Zamora) به وقوع پیوست، به قتل رسید. به دنبال آن «آلفونس» دعوت شد تا به جای برادرش به تخت حکومت کاستیل بنشیند در آینده خواهیم دید که چگونه این حکمران مسیحی شهامت و کرم میزبان مسلمانش در بررسی قملرو طلیطله و چگونگی دستیافتن بر آن را در موقعی که فرصت به وی دست داد، برای فرودآوردن ضربت جنایت کارانه خود نسبت به نوه مردی که به وی نیکی کرده بود، جبران کرد. آخرین مرحله کشمکش مأمون با همکارانش امرای طوائف، دستیافتن بر «قرطبه» بود. به خاطر این موضوع میان او و «معتمد بن عباد» حکمران اشبیلیه جنگ درگرفت. هنگامی که مأمون برای نخستین بار روی به قرطبه نهاد تا آن را از دست حکام «بنی جهور» بیرون آورد، از مقابل نیروهای «ابن عباد» که به خواهش «بنی جهور» به قرطبه آمده بود، عقب نشست. ولی نیروهای ابن عباد اندکی بعد طبق نقشه پنهانی که معتمد کشیده بود با نیرنگ خاصی، بر قرطبه مسلط شد و بدینگونه دولت بنی جهور منقرض شد و «قرطبه» در بست تحت فرمان «بنی عباد» قرار گرفت. معتمد نیز فرزندش «سراج الدوله» را به حکومت آن منصوب داشت. (462 هـ) با این حال مأمون پیوسته منتهز فرصت بود تا نقشه خود را برای تصرف قرطبه عملی سازد. در آخر وی به سلاح توطئه متوسل شد. پس با یکی از افسران خود به نام «حکم بن عکاشه» که جنگجوئی فوق العاده جسور بود قرار گذاشت که به اتفاق حکام قرطبه را غافلگیر ساخته و بر قرطبه دست یابند. «ابن عکاشه» برای نیل به مقصود نقشه خوبی کشید و برای انجام آن گروهی از جنگاوران زورمند را فرا خواند. در یکی از شبها وی توانست با همکاری عدهای از یارانش که درها را به روی او گشودند وارد قرطبه شود. فرمانده عبادیها مردی عیاش و بیبند و بار بود. مهاجمان روی به دار الحکومه سراج الدوله آوردند و او را غافلگیر ساختند و در حالی که از خود دفاع میکرد به قتل رسید. سپس به خانه فرمانده کل قوا رفتند. او در تاریکی گریخت، ولی بعد دستگیر و کشته شد. بدین نحو نقشه ابن عکاشه با موفقیت انجام گرفت و او توانست سراسر شهر را تحت فرمان آورد. سپس مردم را برای پذیرش حکومت «مأمون» و اطاعت از وی فرا خواند، و متعاقب آن سر بریده سراج الدوله پسر معتمد را برای مأمون فرستاد. در آن موقع مأمون در بلنسیه بود، با شتاب حرکت نمود و با تشریفات فراوان وارد «قرطبه» شد. این واقعه در اواخر جمادی الآخر سال 467 هـ روی داد، ولی دیری نپائید که بیمار شد و پس از چند ماه در اواخر ذی القعده همان سال درگذشت. سپس نعش او را به طلیطله حمل نمودند و در آنجا به خاک سپردند. گویند وی را مسموم کردند. «ابن عکاشه» به نام نوه مأمون (یحیی القادر) که او را به جای خود در طلیطله منصوب داشته بود، حکومت قرطبه را به عهده گرفت. وفات مأمون زنگ خطری بود که وقوع حوادث آینده را اعلام داشت؛ زیرا «معتمد بن عباد» پیوسته در صدد پس گرفتن قرطبه و انتقام فرزندش بود. از اینرو طولی نکشید که با نیروهای خود روی به قرطبه نهاد. ابن عکاشه که دید تاب مقاومت ندارد از شهر گریخت و به دنبال آن ابن عباد وارد قرطبه شد. سپس دستهای از جنگجویان خود را به تعقیب ابن عکاشه اعزام داشت، و آنها نیز او را دستگیر ساخته و به قتل رساندند آنگاه بدن بیجانش را به قرطبه آوردند و با سگی به دار آویختند! «مأمون بن ذوالنون» یکی از بزرگترین ملوک الطوائف بود و بیش از همه دوام یافت؛ زیرا وی سی و سه سال بر سر کار بود. قلمرو طلیطله در زمان او از سمت شرق تا «بلنسیه» امتداد یافت. به علاوه طلیطله در عصر وی به اوج ترقی رسید و از طرفی پیوسته در نوسان به سر میبرد. مأمون ثروت زیادی اندوخت و در پایتخت خود «طلیطله» کاخهای پرشکوهی بنا کرد که در آن عصر در همه جا شهر داشت. در انحنای نهر «تاجه» محله زیبائی مشتمل بر کاخهای مجلل و باغهای سرسبز برای او به وجود آوردند که به نام المنیه (آرزو) معروف بود و مأمون اوقات بیکاری و عیش و نوش خود را در آن میگذرانید. مقدمات سقوط طلیطله مأمون یحیی بن ذوالنون ملقب به «القادر» را به جای خویش گذاشت. زیرا هشام پسر مأمون پیش از وی درگذشت. القادر جوانی نورس و کمتجربه بود. در دامن زنان پرورش یافته و میان خواجگان و زنان نوازنده بزرگ شده بود. به همین جهت بردگان و نوکران بر وی چیره شدند. او بر کشوری بزرگ ولی پراکنده حکومت میکرد. در آغاز کار وزیر پدرش «ابوبکر بن حدیدی» به جای او امور مملکت را به عهده گرفت. بعضی از دشمنان وزیر القادر را تشویق کردند که جلو قدرت او را بگیرد. القادر نیز روزی عدهای از دشمنان وزیر را به مجلس خود فرا خواند سپس دستور داد «ابن حدیدی» وارد شود. وقتی ابن الحدیدی آنها را دید و خطر را احساس کرد، خود را به «القادر» رسانید تا در پناه او قرار گیرد، ولی قادر محل را ترک گفت و حضار او را غافلگیر ساختند و همانجا به قتل رساندند. این جریمه در اوائل محرم سال 468 هـ به انجام رسید. ولی «القادر» به زودی پی به اشتباه خود برد؛ زیرا همینکه وزیر مقتدر از صحنه خارج شد آشوب و دسیسهها آشکار گشت، و دشمنان قادر و جدش بر ضد وی دسیسهها چیدند و به سم پاشی پرداختند. «ابن هود» حکمران «سرقسطه» با حملات پی در پی خود او را ناراحت کرد و برای درهمکوبیدن وی از سپاه مسیحیان استمداد نمود، تا این که توانست بر شهر «شنت بریه» دست یابد، در «بلنسیه» نیز وزیر (ابوبکر بن عبدالعزیز) انقلاب کرد و استقلال خود را اعلام داشت. «القادر» دید که هیچگونه آمادگی برای مقاومت در برابر دشمنانش نه در داخل شهر و نه در خارج ندارد، از این رو روی به (آلفونس ششم) آورد و از او تقاضای کمک و حمایت کرد. پیش از وی جدش مأمون نیز اطاعت او را به گردن گرفته و تعهد کرده بود که به وی جزیه بپردازد. القادر نیز در ادای جزیه به آلفونس از جدش پیروی مینمود. ولی در این هنگام پادشاه کاستیل در قبول درخواست وی سختگیری نشان داد و در عوض کمک به وی اموال زیادی و سپردن بعضی از دژهای نزدیک مرز خود را تقاضا کرد. «قادر» نمیتوانست تقاضای او را رد کند و ناچار از ادای آن بود و لو کلیه موجودی خزانه باشد! در همان اوقات طلیطله سر به شورش برداشت و او ناگزیر به فرار گردید و خود و خانواده و فرزندانش به قلعه «وبذه» پناه برد (473 هـ) مردم طلیطله با فرار القادر دیدند حکمرانی نیست که شهر را از شر فتنه و آشوب حفظ کند، گروهی از آنها صلاح دیدند از متوکل بن افطس حکمران «بطلیوس» دعوت کنند تا امور آنها را زیر نظر بگیرد. متوکل نیز با بیمیلی دعوت آنها را پذیرفت سپس وارد طلیطله شد و عهدهدار امور آنان گردید. در این وقت «القادر» مجدداً از (آلفونس) پادشاه کاستیل تقاضای کمک کرد و طی نامهای سابقه دوستی میان او و جدش مأمون را یادآور شد. آلفونس هم دعوت او را پذیرفت و با دستهای از جنگجویانش به اتفاق «القادر» روی به طلیطله نهاد. همینکه «ابن افطس» متوجه حرکت «الفونس» و آمدن «القادر» شد طلیطله را ترک گفت و با شتاب به پایتخت خود بازگشت. «القادر» نیز در پناه آلفونس و سپاهیان مسیحی وی وارد طلیطله شد و شورشیان را به سختی سرکوب کرد. القادر بار دیگر بر تخت متزلزل خود جلوس کرد، در حالی که سراسر شهر در شورش به سر میبرد. (474 هـ) *** در واقع همه چیز حکایت از وقوع آیندهای اسفبار میکرد. آلفونس ششم پادشاه کاستیل در فکر این بود که نقشه بزرگ خود را برای دستیافتن بر طلیطله که آن موقع در دست حکمران ضعیف و مطرودی همچون «القادر» بود، عملی سازد. آلفونس به موازات نقشه نظامی خود روش سیاسی را نیز دنبال میکرد. به همین منظور با معتمد بن عباد پیمانی بست که در آن متعهد شده بود «ابن عباد» را با سربازان مزدور بر ضد دشمنانش از امرای مسلمین کمک کند، ابن عباد هم به عهده گرفته بود که جزیه بزرگی به پادشاه کاستیل بپردازد. به علاوه او موضوع مهمتری را به عهده گرفته بود و آن هم این بود که (آلفونس) را در اقدامات ضد طلیطله کاملا آزاد بگذارد و جلو نقشههای او را برای تسلط بر طلیطله نگیرد! در این هنگام بیشتر پادشاهان ملوک الطوائف در مقابل فشار و تهدیدهای پادشاه کاستیل مرعوب و مطیع شده و تعهد کرده بودند که به وی جزیه بپردازند. فقط متوکل بن افطس پادشاه شجاع «بطلیوس» بود که در برابر او ایستادگی میکرد. به هرحال آلفونس یقین داشت که جوّ برای اجرای مقصود او از هر جهت مساعد است، و هیچیک از پادشاهان مسلمین جرأت ندارد در برابر او قد علم کند. چیزی که بیشتر کمک به انجاح مقصود وی میکرد این بود که مردم طلیطله هیچگاه با هم متحد نبودند، در خود شهر حزب نیرومندی بود که به عنوان ستون پنجم سیاست و مطامع او را تقویت میکرد حملات پی در پی «آلفونس» به اراضی طلیطله چه به منظور شخصی یا به بهانه کمک به «القادر» و برای فرونشاندن شورش بر ضد او حتی تا همان موقع، راه نیل به هدف را کاملا برای او هموار کرده بود. بسیاری از نقاط زیبای اطراف شهر را ویران نموده و کار را بر مردم سخت گرفته بود. خود پایتخت (طلیطله) نیز از این پریشانی برکنار نبود. «آلفونس» از سال 474 همان موقع که القادر مجدداً تخت سلطنت را قبضه کرد، سلسله جنگهای ویرانکننده جدیدی را آغاز کرد که درست تا چهار سال ادامه داشت. این جنگها با موافقت حزب طرفدار مسیحیان در طلیطله، انجام میگرفت. هرساله «آلفونس» با قوای خود چند نقطه طلیطله را اشغال میکرد. بناها را ویران مینمود و درختان را قطع میکرد و کشت و زرع را میسوزانید، و کودکان را به بردگی میگرفت و کسی را در مقابل خود نمیدید که جلو مظالم او را بگیرد! روشن بود که این اعمال وی سرانجام تمام نقاط طلیطله را فرا خواهد گرفت و او را از کلیه وسائل دفاعی دور خواهد داشت، و این همان هدفی بود که پادشاه نصارا داشت. وضع ملوک الطوائف در آن لحظات حساس که اسپانیای اسلامی با آن دست به گریبان بود، فوق العاده دردناک و تأثرانگیز بود؛ زیرا مثلا بزرگترین و نیرومندترین فرد آنها «معتمد بن عباد» بعد از آن که با آلفونس ششم قرار گذاشت که او را در پیشروی به سوی طلیطله آزاد بگذارد، خود سرگرم جنگ با «عبدالله بن بلقین بن بادیس» حکمران مسلمان «غرناطه» بود. «مقتدر بن هود» قویترین امرای نزدیک به مملکت طلیطله از ناحیه شمال و شرق نیز مشغول پیکارهای مداوم خود بر ضد حملات پادشاه مسلمان «آراگون» و امرای بر شلونه (بارسلون) بود. دولتهای طوائف شرقی و جنوبی مانند «بلنسیه» و «المریه» نیز از میدان جنگ دور بودند، به طوری که اگر هم میخواستند برای نجات طلیطله وارد جنگ شوند توفیق نمییافتند. بدینگونه پایتخت اسلامی هرگونه راه کمک را به روی خود مسدود دید. در همان اوقات وضع پیوسته بحرانی میشد. آلفونس ششم نیز سرگرم جنگهای ویرانگر خود بود تا جائی که تمام آبادیهای اطراف طلیطله به صورت ویرانهای درآمد.
جنبش امرای مسلمین امرای مسلمین هم به خوبی میدانستند که وضع کاملا خطرناک است و طلیطله یکی از بزرگترین پایگاههای اسلامی اندلس عنقریب به دست کاستیلها سقوط میکند و با سقوط آن نخستین سنگ کاخ دولت اسلامی از جا کنده میشود، و خود مقدمه ویرانی تمام کاخ است. گروهی از عقلا پیشقدم شده و رؤسا را در برابر خطر مشترک به اتحاد و وحدت نظر تشویق نمودند. متعاقب آن قاضی دانشمند ابوالولید باجی با صلاحدید متوکل ابن افطس دست به اقدام زد و در شهرها و پایگاههای اندلس به گردش پرداخت و صدا به ناله و فریاد برداشت. رؤسا و زمامداران مسلمین را از عواقب تفرقه و اختلاف برحذر میداشت، و اعلام خطر نمود که باید هرچه زودتر برای نجات «طلیطله» دست به کار شوند. وی تأکید کرد که پادشاه کاستیل عنقریب تمام دولتهای طوائف اسلامی را یکی بعد از دیگری از میان خواهد برد. ولی کوششهای این عقلای مزبور که عواقب وخیم آینده را به خوبی میدیدند بیهوده ماند و مطامع و هوسهای شخصی بر تمام افکار نورانی و اقدامات به موقع، غالب بود. «معتمد» پادشاه اشبیلیه که بیش از بقیه و زودتر از آنها میباید برای نجات طلیطله دست به کار شود، بدون تفاوت به خطر آینده مینگریست، و تمام فکر خود را متوجه حفظ آن قسمت از اراضی کرده بود که از جنوب مملکت طلیطله به قلمرو خود منضم ساخته بود. فقط حکمران با شهامت «بطلیوس» متوکل بن افطس بود که برای نجات «القادر» و مردم طلیطله قدم جلو نهاد. وی فرزندش «فضل» را با سپاهی نیرومند اعزام داشت تا آلفونس را از طلیطله عقب براند، ولی در برابر قوای مسیحیان که بر او تفوق داشتند کاری از پیش نبرد و پس از جنگی طولانی بدون نتیجه و با حالی اسفناک بازگشت. بدین ترتیب طلیطله شهر نکبتبار را به حال خود گذاشتند تا به سر نوشتی که دارد برسد! در خزان/ پائیز سال 477 هـ آلفونس با نیروی خود به نزدیک شهر رسید و در محله «المنیه» واقع در سرازیری نهر «تاجه» که دارای دیوارهای بلند بود و مأمون بن ذوالنون آن را با کاخهای مجلل و باغهای سرسبز به صورت بسیار زیبائی درآورده بود فرود آمد. تواریخ کاستیل آن را باغشاه Huerta,delrey نامیده و «ابن بسام» در وصف آن میگوید: «المنیه بر بهشت عدن فخر میفروشد». «آلفونس» طلیطله را محاصره نمود. وقتی زمستان فرا رسید کمبود ارزاق کار را بر ساکنان شهر سخت گرفت. وضع القادر نیز تردیدآمیز بود، بدون شک وی با آن دسته که در مقابل پادشاه کاستیل سخت مقاومت مینمودند و سعی در عقبزدن او داشتند، باطناً موافق نبود. جماعتی از این افراد مدافع سعی داشتند با تمام قدرت مقاومت را ادامه دهند، به این امید که پادشاه کاستیل خسته شود و فسخ عزم نماید، یا کسی برای نجات آنها فرا رسد. ولی هر روز که میگذشت کار بر مردم شهر سختتر میشد، بدون این که مدافعان به منظور خود رسیده باشند، تا این که کار به جای باریکی کشید و سران قوم و فرماندهان به اتفاق «القادر» ناگزیر شدند هیئتی را نزد پادشاه کاستیل، گسیل دارند تا در بارهی صلح گفتگو کنند. «آلفونس» این هیئت را نپذیرفت ولی وزیرش «سسنندو» از آنها استقبال به عمل آورد. این وزیر از مسیحیانی بود که در کوچکی به دست مسلمین اسیر شده بود و در دربار «اشبیلیه» پرورش یافت و به خدمت معتضد بن عباد درآمد، سپس به «گالیسیا» رفت و در دربار کاستیل مشغول خدمت شد. مردی سیاستمدار و دارای لیاقتی کافی بود. این مرد همان است که به سفارت از طرف آلفونس نزد امرای مسلمین رفت و روابط آنها را با آلفونس تنظیم کرد. تا جائی که قدرت پادشاه خود را به رخ آنان کشید و بیشتر ایشان متعهد شدند که به وی جزیه بپردازند. در این هنگام که هیئت اعزامی رؤسای طلیطله را پذیرفت به آنها گفت مذاکره صلح بینتیجه است و چاره جز تسلیم شهر نیست، آلفونس هم به اندازه سر موئی از مطلوب خود منصرف نخواهد شد و عقب نخواهد رفت. ابن بسام در این مورد برای ما بازگو میکند که «سسنندو، سران طلیطله را نزد پادشاه خود برد، و همین که به آلفونس گفتند آنها منتظر رسیدن کمک بعضی از امرای مسلمین هستند تا آنان را از قید محاصره نجات دهد، آلفونس آنها را سرزنش کرد و ریشخند نمود. سپس سفیران ملوک الطوایف مسلمین را که همگی در آن روز نزد وی بودند، از خیمههای خود فرا خواند که همه سعی در جلب دوستی او داشتند و هدایای مرغوبی تقدیم کرده بودند سران طلیطله وقتی از نزد وی خارج شدند هرگونه امیدی را از دست داده بودند و یقین نمودند که سرنوشتی دردناک خواهند داشت([4]). کاستیلها مدت نه ماه طلیطله را در محاصره داشتند. سختگیری نسبت به محصورین به منتها درجه رسید، و هرگونه اقدام برای صلح با پادشاه کاستیل چه از جانب «القادر» به عنوان اظهار اطاعت از آلفونس و چه از طرف رؤسای شهر، بلا اثر بود. آنها که بر شدت مقاومت و دفاع میفزودند، مرگ را در یک قدمی خود یافتند. مردمی که گرسنگی و محرومیت آنها را به ستوه آورده بود صدا به ناله و فریاد برداشتند. کشیش ماریانا از قدیمترین مورخانی که از سقوط طلیطله سخن گفته است مینویسد: «باید کاخ پادشاهی و دروازههای شهر و پلها و باغشاهی به پادشاه (آلفونس) واگذار شود. پادشاه مسلمان مطابق میل خود میتواند آزادانه به شهر «بلنسیه» برود. هرکدام از مسلمانان خواستند با او بروند آزادند و میتوانند اموال خود را نیز ببرند. آنها که در شهر باقی میمانند اموال و املاکشان گرفته نخواهد شد. مسجد جامع هم در اختیار مسلمانان خواهد بود تا شعائر خود را در آن به پای دارند. مالیاتی که به آنها تعلق میگیرد بیش از آنچه به پادشاهان خود میدادند نخواهد بود. مسلمین مطابق شریعت خود عمل خواهند کرد و احکام دینی آنان فقط به دست قضات مسلمین صادر میشود. به احترام این پیمان مسلمین و مسیحیان طبق عادات و رسوم خود رفتار خواهند کرد. در خاتمه مردم شهر قسمت اندکی از املاک خود را به عنوان گروگان تسلیم مینمایند([5]). و به نقلی قلعهها و دژها را نیز میباید به پادشاه کاستیل تسلیم نمایند». این بود شروطی که طرفین برای تسلیم طلیطله بر آن اتفاق نمودند، و پادشاه کاستیل تظاهر به قبول آن کرد و تعهد نمود که به آن احترام بگذارد و آن را نقض نکند. انعقاد این پیمان در روز ششم ماه مایو سال 1085 میلادی انجام گرفت. دو هفته از این ماجرا گذشت و در آن مدت «القادر» وسیله حرکت خود و تخلیه شهر را فراهم میکرد. در روز یکشنبه اول ماه صفر 478 هـ (آلفونس) مظفرانه وارد طلیطله شد و مستقیماً در کاخ مشهور شاهی که در ایام تصادم با برادرش به آن پناه برد و میهمان «مأمون» جد «القادر» بود، فرود آمد. حکومت طلیطله را به وزیرش «سسنندو» تفویض کرد و او نیز با مردم با نرمش و دوستی رفتار نمود و میکوشید تا اثر تغییراتی را که در وضع آنها پدید آمده بود تخفیف دهد، به همین جهت دلهای بسیاری از مردم شهر را به سوی خود جلب کرد. «سسنندو» به پادشاه خود توصیه کرد که با مردم شهر فتح شده باید جانب اعتدال و عقل را از دست نداد و موقتاً به همین حد قناعت کند، بر سایر امرای اسلامی هم سخت نگیرد مبادا اوضاع دگرگون شود به جای دیگری نظر بدوزند. دستیافتن آلفونس بر طلیطله، تسلط بر سایر اراضی باقی مانده طلیطله یعنی قسمتی که در شمال رود «تاجه» از «طلبیره» در غرب تا «وادی الحجاره» و «شنت بریه» در شرق، واقع بود و ابن عباد حکمران اشبیلیه آن را در تصرف داشت، تأمین میکرد. پادشاه بیچاره «یحیی قادر» در حالی که گروه بزرگی از بزرگان و اشراف همراه وی بودند، با خانواده و اموال خود طلیطله را به قصد «بلنسیه» ترک گفت. چند روزی در محله پادشاه کاستیل توقف نمود و خود را در پناه او قرار داد. پادشاه کاستیل به وی وعده داده بود که اگر به آسانی نتوانست خود را به شهر بلنسیه برساند و در آن استقرار یابد او فرمانده مشهور خود «برهانیس» را خواهد فرستاد تا به وی در تصرف شهر کمک کند. القادر و همراهانش نخست در دژ «قونقه» فرود آمد تا زمینه برای ورود وی به شهر مساعد گردد. متعاقب آن اهالی شهر «بلنسیه» نظر به این که شهر حق مشروع القادر بود و از سرانجام کار نیز بیم داشتند، او را پذیرا شدند. القادر نیز تأمین پیدا کرده به شهر درآمد و حکومت آنجا را به عهده گرفت و چندین سال با ناراحتی و فتنه و آشوب داخلی به سر برد، تا در رمضان سال 485 هـ به شرحی که در بخش (سقوط بلنسیه) خواهیم گفت چشم از جهان فرو بست. آنچه سقوط طلیطله به دنبال داشت بدینگونه پایتخت بزرگ اندلس سقوط کرد و برای همیشه از قبضه اقتدار اسلام خارج شد. بدینگونه این پایتخت قدیمی که سیصد و هفتاد سال اسلام بر آن حکم میراند، به چنگ مسیحیان افتاد. از آن روز طلیطله پایتخت مملکت کاستیل شد و با موقعیت طبیعی مخصوص خود به صورت دژی برای قسمت شمال اسپانیا درآمد، و سد محکمی بود که جلو تجاوز بیگانه را میگرفت. سقوط طلیطله ضربت شدیدی بر پیکر اندلس و امنیت آن وارد ساخت. تعادل نیروها به هم خورد. نیروی اسلام برتری خود را در شبه جزیره ایبری بعد از چهار قرن از دست داد، و برتری کامل مسیحیان را به منصه ظهور رسانید. از آن زمان سیاست باز پس گرفتن اندلس توسط مسیحیت La reconquista در شکل جدید و نیرومندی خودنمائی کرد. سپاهیان کاستیل برای اولین بار پس از فتح اندلس توسط مسلمانان، از رود «تاجه» عبور کردند و در حالی که پرچم مرگ و نابودی را حمل میکردند به سوی اراضی اسپانیای اسلامی سرازیر شدند! کندی مورخ اسپانیائی در دنباله سقوط طلیطله مینویسد: «این شهر یگانه مانع عبور مسیحیان از رود «تاجه» بود. فتح این شهر به واسطه ضعف مسلمانان، نیروی تازهای به قدرت پادشاه کاستیل بخشید. به طوری که بعد از قرنها که از تسلط و عظمت مسلمین میگذشت، خود را در برابر فاتحان مسیحی، درمانده و مشرف به نابودی دیدند. مسلمانان برای جلوگیری از سقوط آن مصائب، فقط یک راه داشتند و آن اتحاد بود که سرنوشت خود را به دستهائی کار کرده و نیروئی واحد بسپارند، ولی مصالح شخصی زعمای قوم طبق معمول بر مصالح عمومی رجحان داشت، و به همین گونه باقی ماند تا این که روی به انقراض و نابودی گذارد. پیروزی (آلفونس ششم) و تسلط وی بر طلیطله گذشته از نتایج بزرگ مادی، تأثیر ادبی عمیقی هم در سایر ممالک اروپا بر جای گذاشت؛ زیرا طلیطله پایتخت قدیم گتها بود. به علاوه پایتخت مذهبی اسپانیا نیز به شمار میرفت. از این رو اشغال آن توسط پادشاه کاستیل به صورت مرکز حکومت اسپانیای مسیحی درآمد. به طوری که سایر همکارانش از پادشاهان مسیحی اسپانیا او را به لقب «امپراطور» خواندند، این لقب را آلفونس شخصاً روی خود نهاده بود. از نظر دیگر ضربتی که اسلام در اسپانیا به واسطه سقوط طلیطله خورد بزرگترین اثر را در سایر نقاط آن مملکت و سراسر دنیای اسلام بر جای گذاشت. کلیه امرای اسلامی از این واقعه شوم تکان خوردند، و بعد از فوت وقت متوجه شدند که این اعلام خطری بود برای همه آنها که یکی از دیگری به همین سرنوشت مبتلا خواهند شد! در میان آنها «معتمد بن عباد» که مقتدرترین پادشاه ملوک الطوائف اسلامی بود بیش از دیگران مسؤولیت آینده را احساس مینمود، و به خوبی میدانست دیری نخواهد پائید که با خطر روزافزونی مواجه خواهند شد. با این وصف، این پیشآمد سوء خود نقطه تحول عظیمی بود که طرز فکر امرای متخاصم اسلامی را دگرگون ساخت به طوری که همگی برای اولین بار متحد شدند، و جدائی و اختلاف را کنار گذاشتند و به طور دستجمعی متوجه آن سوی تنگه جبل الطارق گردیدند و از برادران مسلمان خود (بربرهای مرابطین) مرزداران غیور اسلامی یاری خواستند. دخالت همین بربرهای مرابطین در سیر حوادث اسپانیا نیز بزرگترین اثر را به جای گذاشت. شعرای اندلس در اشعار خود فقدان طلیطله را فاجعه دردناکی خواندند و در آن باره قصائد جانسوزی ساختند. مشهورترین آنها قصیده رائیهای است که مطلع آن چنین است: آه چگونه دهانها بعد از اشغال مرزها لبخند شادی بر لب دارد؟ طلیطله را کفر فرو گرفته است، چه خبر بزرگی! کجا ایوان کسری و کاخ «خورنق» و «سدیر» به آن میرسد؟ اسلام از میان رفت، بر نابودی اسلام خون گریه کن که انبوه اشک، تشنگی را برطرف نمیسازد!
[1]- سولیا. Seville [2]- تولیدو - Toledo [3]- کوردوا - Cordova [4]- کتاب الذخیره – قسم چهارم جلد اول ص 120 – 130. [5]- Mariana: Histora General de espana (cop. 16)
از کتاب: صحنههای تکاندهنده در تاریخ اسلام (ترجمه فارسی مواقف حاسمه فی تاریخ الإسلام)، تألیف: محمد عبدالله عنان، ترجمه: علی دوانی
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|