Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

«تَرَكْتُكُمْ عَلَى البَيْضَاءِ لَيْلُهَا كَنَهَارِهَا لاَ يَزِيغُ عَنْهَا بَعْدِي إِلاَّ هَالِكٌ». [أحمد وابن ماجه و غيرهما].
شما را بر بهترين راه ترك كردم، شب آن مانند روز آن واضح و آشكار است، از آن راه منحرف نمى‌شود مگر آن كه هلاك و گمراه شود.

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>اشخاص>ام المومنین عایشه صدیقه > پس از پیامبر صلی الله علیه و سلم

شماره مقاله : 3662              تعداد مشاهده : 346             تاریخ افزودن مقاله : 28/6/1389

پس از پیامبر
 
دوران ابوبکر صدیق و عمر فاروق؛


آرامش برای اندیشیدن
پیامبر صلی الله علیه و سلم درگذشت. پس از او رویدادهای مختلفی رخ داد. مسلمانان بی‌درنگ ابوبکر، پدر عایشه، را پس از پیامبر صلی الله علیه و سلم برای خلافت انتخاب نمودند. ابوبکر رضی الله عنه چیزی بیش از دو سال خلافت کرد. خلافت ابوبکر رضی الله عنه مصادف با مراحل آغازین رویارویی با ایرانیان و رومیان بود. با درگذشت پیامبر صلی الله علیه و سلم عده‌ای از اعراب مرتد شدند. ابوبکر نخست، این شورش‌ها را ـ که مبنای فکری داشتند ـ خواباند. سپس (بعد از خفه کردن این شورش‌ها در نطفه)، بی‌درنگ حملات مسلمانان به حوزه قدرت حکومت ایران و روم آغاز گردید. نخست مستعمر‌ه‌های این دو کشور را ـ که نواحی قابل توجهی از سوریه و عراق را شامل می‌شدند ـ از یوغ این دو استعمارگر پیر و قدرتمند خارج نمودند. سپس سپاهیان مسلمان به درون قلمرو این دو حکومت حمله بردند. در کوران این جنگ‌ها، ابوبکر درگذشت. عایشه می‌گوید:
بیماری ابوبکر از آن‌جا شروع شد که در روز دوشنبه هفتم جمادی الآخر ـ یک روز بسیار سرد ـ غسل کرد. پانزده روز کامل بیمار شد. در این مدت نمی‌توانست برای نماز برود. این بود که به عمر امر می‌کرد تا برای مردم نماز بگذارد. مردم مرتب به عیادتش می‌آمدند، اما هر روز مریضی وی بیشتر می‌شد. در این زمان او در خانه‌ای به سر می‌برد که پیامبر صلی الله علیه و سلم به وی داده بود ـ که امروزه کنار خانه عثمان قرار دارد ـ در این بیماری، عثمان مدام در کنارش بود. سرانجام شب سه‌شنبه بیست و دوم جمادی الآخر در سال سیزدهم درگذشت.... [1] در همان شب او را به خاک سپردند.
* * *
پس از ابوبکر، عمر رضی الله عنه سر کار آمد. مردی نیرومند، مقتدر و بااراده که از حساسیت و وسواس خاصی برخوردار بود. عمر بن خطاب به عنوان خلیفه انتخاب گردید. در این زمان موج جنگ‌ها به حرکت درآمده بود و او بر این موج سوار شد. او بیش از ده سال خلافت کرد. در این مدت، بیشترین قسمت ایران به دست مسلمانان افتاد. حکومت روم، نخست در تنگنا قرار گرفت. دوران خلافت عمر در تداوم همان رویارویی‌هایی گذشت که زمان ابوبکر صدیق آغاز شده بود. در اینمیان، عایشه با روح بلند و روحیه حساس خود، به دقت اوضاع را زیرنظر داشت. سرانجام عمر بن خطاب توسط فیروز مجوسی (ابولؤلؤ) [2] مورد سوء قصد قرار گرفت. بامداد روز چهارشنبه بود. عمر با مردم نماز صبح می‌خواند که در محراب، فیروز با یک چاقوی دو لبه چند ضربه به او وارد نمود. خلیفه را به خانه بردند. نوشیدنی و شیر به وی نوشاندند. از محل زخم، خارج شد. دانستند که زنده نخواهد ماند. مرد و زن همه می‌آمدند. سخت از اوضاع نگران بودند. پرده سیاهی بر مدینه کشیده شده بود. در آسمان مدینه، هیچ ستاره امیدی نمی‌تابید. حفصه با گروهی از زنان به خانه پدر آمد. چند لحظه‌ای کنار پدر مجروح اشک ریخت. عمر که دید زنده نخواهد ماند، پسرش، عبدالله، را خواست. به او گفت که نزد ام المؤمنین عایشه برود و به او بگوید: عمر به تو سلام می‌رساند، اما نگوید امیرالمؤمنین، چئ اکنون دیگر امیرالمؤمنین نیست و از تو می‌خواهد که کنار دو دستش دفن شود.
عبدالله رفت. سلام کرد و اجازه ورود خواست. داخل که شد، دید عایشه نشسته و اشک می‌ریزد. عبدالله درخواست عمر را مطرح نمود. عایشه رضی الله عنه که پیام عمربن خطاب را شنید، گفت: این امکان را برای خودم در نظر داشتم، اما اکنون او را بر خودم ترجیح می‌دهم.
عبدالله برگشت. عمربن خطاب که از بازگشت پسرش باخبر شد، گفت: مرا بلند کنید.
مردی او را به خود تکیه داد. عمر رو به پسرش، عبدالله کرد و گفت: با خود چه داری؟
عبدالله گفت: همان چیزی که دوست داری. او اجازه داد.
عمر گفت: خدا را شکر. برایم هیچ‌چیز بیشتر از این موضوع اهمیت نداشت. هرگاه فوت نمودم، مرا حمل کنید. به آن‌جا که رسیدید، عبدالله! به عایشه سلام بده و بگو: عمر بن خطاب اجازه می‌خواهد. اگر اجازه داد، مرا وارد نمایید و اگر اجازه نداد مرا به گورستان مسلمانان بازگردانید. [3]
* * *
در نهایت عمر بن خطاب درگذشت. مسلمانان او را در کنار دو دوستش به خاک سپردند. شخصیت عمر برای عایشه بی‌نهایت اهمیت داشت. به او احترام می‌گذاشت و به شخصیت قوی و بااراده وی معترف بود. می‌گفت: هرکسی عمر را می‌دید، می‌دانست که او جهت بی‌نیاز ساختن اسلام آفریده شده است. به خدا سوگند او شخصی باکفایت و منحصر به فرد بود. برای هر کاری متخصص آن کار را در اختیار داشت. [4]
در زمان عمر و پس از او حوادث مختلفی رخ داد. در این میان، عایشه در برخی از این حوادث، خود بازیگر و نقش‌آفرین بود و در برخی دیگر، تماشاگر و ناظر. با توجه به علم و دانشی که داشت، برای مردم، یک مرجع مهم به شمار می‌رفت. در زمان ابوبکر وعمر، او به عنوان یک فرد صاحب‌نظر در مسائل دینی تلقی می‌گردید. مردم به او مراجعه می‌کردند و مشکلات خویش را حل می‌نمودند. فهم عمیقی که او از متون و منابع دینی داشت، از او یک وزنه دینی ساخته بود. عمر بن خطاب شخصاً اگر در برخی مسائل در تنگنا می‌افتاد، فردی را نزد عایشه رضی الله عنه می‌فرستاد و بدین‌سان خود را از بن‌بست خارج می‌نمود. نظر عایشه به عنوان اولین و آخرین حرف تلقی می‌شد. چون او علاوه بر این که نظر خود را مطرح می‌نمود، دلایل گسترده و عمیق آن را که زاییده ژرف‌نگری وی در منابع دینی و سنت‌های اجتماعی بودند، نیز با قاطعیت تمام ارائه می‌کرد. همراهی ممتد با پیامبر و زیر باران تند وحی قرار گرفتن، این امکان را برای او فراهم نموده بود تا در هر موردی نظری خاص و مستدل کسب کند. در دوران حکومت ابوبکر صدیق و عمر فاروق با توجه به این که عایشه از ویژگی‌های فکری عمیقی برخوردار بود، از وی یک مرجع فتوا برای عموم مردم، ساخته شده بود. کاری که عایشه در دوران خلافت این دو نفر انجام می‌داد، عموماً فکری و فرهنگی بود. در این دو مقطع زمانی در شرایط اجتماعی، سیاسی و دینی جامعه هیچ تحولی پدید نیامده بود. به این جهت هیچ تفاوتی در عملکرد عایشه در این دو مقطع به چشم نمی‌خورد.
 
دوران عثمان و علی؛ حرکت برای ماندن
سرانجام دوران خلافت خلیفه راشد، عثمان بن عفان فرا رسید. عمربن خطاب که مجروح گردید، شش نفر را به عنوان نامزد خلافت به مردم معرفی نمود. این شش نفر عبارت بودند از : علی بن ابیطالب، عثمان بن عفان، سعد بن ابی‌وقاص، زبیر، طلحه و عبدالرحمن بن عوف. عمر درگذشت. به قولی خانه عایشه مرکز رایزنی و مشورت بود. [5] شش نفر نامزد خلافت در این خانه جمع شدند و سرانجام با نظر مردم[6] عثمان را به خلافت انتخاب نمودند.
در آغاز، جریانات سیر طبیعی خود را طی می‌نمودند. فتوحات در همان کانالی قرار داشت که در زمان شیخین (ابوبکر و عمر) بود. در مدینه نیز هیچ تغییر محسوسی مشاهده نمی‌شد. شش سال، به همین منوال گذشت. پس از این شش سال، شورش‌هایی در نواحی مختلف حکومت اسلامی صورت گرفت. نخست آتش این شورش‌ها از مصر زبانه کشید. اما رفته‌رفته، کوفه و بصره را نیز درنوردید. شورش‌های مزبور که تبلور کینه‌های نهفته ایرانی و رومی بودند، به عنوان تلاشی مذبوحانه برای انتقام از شکست‌ها و ناکامی های سیاسی ـ نظامی دو حکومت ایران و روم در مقابل سپاه سراپا مسلح به ایمان و اسلام، شکل می‌گرفتند. کینه‌هایی که در امتداد حکومت ابوبکر صدیق و عمر فاروق، زمینه ظهور نیافته بودند، اینک متفرق شدن ارتش اسلام به نواحی و گوشه‌های مختلف حکومت پهناور اسلامی را روزنه‌‌ای برای نمود و ظهور یافتند. از آن‌جا که انسجام و استحکام بی‌مانند و نفوذ ناپذیر جامعه اسلامی مانعی بزرگ در برابر به فعلیت درآمدن آرزوها و اهداف شوم توطئه‌گران محسوب می‌شد، ناچار از توطئه‌ای دیگر استفاده کردند.
آنان به منظور جذب برخی از لایه‌های دینی موجود در بدنه جامعه اسلامی که از قشری‌گری و ساده‌لوحی خطرباری برخوردار بودند، از جانب سران و بزرگان و رهبران فکری جامعه، نامه‌هایی مبنی بر عدم رضایت از حکومت و کارگزاران عثمان، ساخته و پرداخته نمودند. از گزارش‌های تاریخی چنین برمی‌آید که، جعل نامه به نام شخصیت‌های مهم جامعه، یکی از اهرم‌های مهم و کارآمد شورشیان بوده است. آنان توسط این نامه‌ها که به زبان شخصیت‌های مهم نوشته شده بودند، توانستند افراد زیادی را پیرامون خود جمع کنند. با توجه به کمبود امکانات وسایل ارتباطی در آن عصر، این عمل توفیق خاصی حاصل نمود. چون کسانی که نامه‌ها به نام‌های آنان نوشته می‌شدند، از آن‌ها اطلاع پیدا نمی‌کردند و اگر فرضاً نیز مطلع می‌شدند، امکان تکذیب نامه‌ها و آگاه نمودن افکار عمومی وجود نداشت. در رأس کسانی که نامه ها به اسم آنان جعل می‌گردید، نامه‌های ام‌المؤمنین عایشه، علی، طلحه و زبیر به چشم می‌خورد.
توطئه‌گران در شهرهای مختلف به صورت هماهنگ، افرادی را تا چند روز از دید مردم پنهان می‌کردند. آن‌گاه تا مدت‌ها آنان را در برابر آفتاب قرار می‌دادند. در نهایت این افراد، شب هنگام از شهر خارج گشته و سپس در روز، در برابر دید مردم، وارد شهر می‌شدند و نامه‌هایی را که به نام بزرگان و شخصیت‌های کلیدی و مهم جعل گردیده بودند، به مردم تحویل می‌دادند. [7] این نامه‌ها سرشاز ار نقد و خرده‌گیری از حکومت عثمان و کارگزاران وی بودند. حتی در نامه‌ای که به نام عایشه رضی الله عنه جعل کرده بودند، آمده بود: این کفتار پیر را بکشید.
مرده ساده‌لوح و بی‌خبر در برابر تندباد این نامه‌ها عکس‌العملی جز نفرت و کینه نسبت به عثمان و کارگزاران او نشان نمی‌دادند، اما سیر حوادث مشخص نمود که نامه‌ها همه جعلی بوده‌اند.
روایت است که: روزی عایشه گفت: از تازیانه خوردن شما خشمناک شدم. آیا از شمشیر خوردن عثمان خشمناک نشوم؟ نخست او را توبه دادید، تا این‌که چون قند تصفیه شده گردید. هم‌چون ظرف او را با انگشتان خود شستید، تا این‌که هم‌چون لباس تمیز و بدون چرک شد، او را کشتید.
مسروق، تابعی بزرگ که از شاگردان عایشه بود گفت: کار خودت بود. به مردم نامه نوشتی و به آنان امر کردی تا بر عثمان بشورند.
عایشه گفت: نه به خدایی که مؤمنان به او ایمان آورده‌اند و کافران به او کفر ورزیده‌اند تا همین حالا که این‌جا هستم، هیچ خط سیاهی روی صفحه سفیدی ننوشته‌ام. [8]
گروهی از شورشیان که از تحرکات و دست‌های پشت پرده اطلاعی نداشتند، هنگامی که عدم تمایل علی را به همکاری با خود مشاهده نمودند، معترضانه گفتند:
-        پس چرا به ما نامه نوشتی؟
علی پاسخ داد: به خدا سوگند هیچ نامه‌ای به شما ننوشته‌ام.
شورشیان متعجبانه به هم نگاه کردند، که نشان می‌داد از ماجرا اطلاع نداشته‌‌اند. [9]
مردمی که از شهرهای گوناگون و عموماً از بصره، کوفه و مصر به مدینه گرد آمده بودند، به دو دسته تقسیم می‌شدند:
1-    گروه توطئه‌گر و شورشی.
2-    گروه فریب‌خورده، اما مذهبی و قشری.
شورشیان از بصره، کوفه و مصر در مدینه جمع شدند. عثمان بن عفان، خلیفه مسلمانان، به هر شکل ممکن آنان را راضی نمود تا به شهرها و ولایات خود برگردند. شورشیان برگشتند، اما سرانشان در مدینه ماندند. شورشیان مصر، پس از چندی با نامه‌ای مبنی بر این که عثمان در آن نامه به کارگزار خود در مصر دستور داده که: شورشیان را بلافاصله به قتل رساند، به مدینه بازگشتند. در همین اثنا، شورشیان بصره و کوفه هم خود را به مدینه رساندند. شورشیان مدعی بودن که عثمان نامه‌ای را نوشته و به برده خود داده تا آن را به کارگزار وی در مصر برساند. اما آنان او را در میان راه دست‌گیر و نامه را کشف کرده‌اند. علی چون یاوه‌های آنان را شنید گفت: اگر مصریان نامه را کشف نموده‌اند، مردم بصره و کوفه چرا و چگونه به مدینه بازگشتند؟ به خدا سوگند این موضوع در مدینه شکل گرفته است. [10]
علی با این سخن، به این مطلب اشاره داشت که: سران شورشیان در مدینه مانده‌اند و آنان این نمایش را درست کرده‌اند. آنان پاسخ دادند: هرچه می‌خواهید فکر کنید. ما به این مرد (عثمان) نیازی نداریم. باید از حکومت کناره‌گیری کند. [11]
شورشیان به مدینه هجوم آوردند و در کوچه و بازار و مسجد ولو (پخش) شدند. در هر ناحیه‌ای از شهر گروهی از شورشیان وجود داشتند. عرصه بر مردم تنگ شده بود. خانه عثمان محاصره شد. به مردم اعلام گردید: هر کسی دست نگه دارد، در امان است. مردم در خانه‌هایشان پنهان شدند. شورشیان به عثمان گفتند: چرا نامه را نوشته‌ای؟
گفت: به خدا سوگند نه نوشته‌ام، نه دستور داده‌ام و نه از آن اطلاع دارم. علی و دیگر بزرگان صحابه که حضور داشتند، گفتند: «عثمان راست می‌گوید. [12] اما شورشیان که تصمیم داشتند به هر قیمتی که شده عثمان را برکنار کنند، قانع نشدند. این بود که محاصره را بر وی تنگ‌ و تنگ‌تر کردند. در نهایت او را از حضور در مسجد و نمازگزاردن با مردم منع کردند. این حالت ادامه داشت، تا این که آب را از او نیز گرفتند. در این مدت برخی از اصحاب می‌کوشیدند، آب را رد خانه عثمان برسانند. ام‌المؤمنین ام حبیبه سوار بر استر بود. مشک آبی با خود همراه داشت تا برای عثمان ببرد. شورشیان بر چهره استرش زدند. ام حبیه گفت: وصیت‌نامه‌های بنی امیه پیش عثمان است. دوست دارم از او بپرسم، تا سهم یتیمان و بیوه‌زنان ضایع و تباه نگردد.
گفتند: دروغ می‌گوید. سپس مهار استر را بریدند. حیوان رم کرد. نزدیک بود ام حبیه از اُستر بیفتد که مردم او را گرفتند و به خانه‌اش بردند. چیزی نمانده بود که کشته شود. [13]
عایشه صدیقه نیز که اوضاع را نگران‌کننده دید، تصمیم گرفت به حج برود. مردم که از تصمیم وی اطلاع یافتند، گفتند: اگر در مدینه بمانی بهتر است. شاید اینان از تو بترسند.
گفت: می‌ترسم اگر به آنان پیشنهادی بدهم به من آسیب برسانند هم‌چنان که به ام حبیبه آسیب رساندند. تصمیم گرفته‌ام به حج بروم. [14]
عایشه هنگام رفتن به حج از محمد بن ابوبکر، برادر خود که با شورشیان مصر همدست شده بود خواست که همراه او برود، اما محمد نپذیرفت. عایشه به او گفت: به خدا سوگند اگر می‌توانستم کاری کنم که خداوند ایشان را از آن‌چه که قصد کرده‌اند محروم کند، می‌کردم.
حنظله کاتب نیز به محمد بن ابوبکر گفت: ای محمد! مادر مؤمنان از تو می‌خواهد که همراهش باشی و تو نمی‌پذیری. در حالی که گرگان عرب تو را به کاری ناروا فرا می‌خوانند و تو پیروی می‌کنی؟ بی‌تردید اگر مسأله خلافت به سلطه‌جویی تبدیل شود، بنی عبد مناف بر تو چیره خواهند شد. [15]
زمان، زمان حج بود. مردم از هر طرف به سوی مکه سرازیر بودند. این گروه شورشی نیز ابتدا از شهرهای خود به بهانه حج خارج شده بودند، چون می‌دانستند که مردم در این ایام مشغول ادای مناسک حج هستند، مدینه و شهرهای دیگر خلوتند. بنابراین، فرصت برای ارتکاب یک جنایت هولناک، بس اماده است. عثمان به سختی در محاصره قرار داشت. طبعاً او نمی‌توانست طبق روال همیشگی، امسال با مردم حج بگذارد. بدین جهت عبدالله بن عباس را به نمایندگی از طرف خود مأمور کرد، تا با مردم حج بگذارد. عثمان بن عفان هم‌چنین نامه بلندبالایی نوشت و به عبدالله بن عباس داد تا در موسم حج آن را برای مردم قرائت کند، عثمان در این نامه اوضاع وخیم خود را به اطلاع مردم می‌رساند. [16] مردم کم‌کم مناسک حج را تمام می‌کردند. ایام داشت سپری می‌شد. حج که تمام شد، مردم بی‌درنگ به مدینه آمدند تا از خلیفه خود دفاع کنند. شورشیان نیز از موضوع اطلاع داشتند. از طرفی دیگر، به شورشیان خبر رسید که معاویه بن ابوسفیان، حبیب بن مسلمه را در رأس یک سپاه، عبدالله بن ابی سرح، معاویه بن خدیج را در رأس یک سپاه، مردم کوفه قعقعاع بن عمرو و مردم بصره مشاجع را در رأس سپاهیانی به سوی مکه گسیل داشته‌اند، تا از حریم خلافت دفاع کنند. شورشیان سخت نگران شدند. بدین جهت با دستپاچگی و آشفتگی، به خانه عثمان حمله بردند. تعدادی از فرزندان صحابه مشغول نگهبانی از عثمان بودند. شورشیان از پشت بام، خود را به عثمان رساندند وخون بی‌گناهش را در ماه حرام و در شهر حرام ریختند. عثمان در این لحظه روزه بود و مشغول تلاوت قرآن بود. خون عثمان روی این ایه قرآن ـ که در بردارنده مفهو خاصی ـ بود ریخته شد:
{ فَسَيَكْفِيكَهُمُ اللَّهُ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ }(بقره (2) / 137)
«خداوند از طرف تو آنان را بسنده خواهد بود و او شنوا و داناست».
* * *
ام‌المؤمنین عایشه سرگرم ادای مناسک حج بود. بقیه ازواج پیامبر نیز چون اوضاع آشفته مدینه را دیده بودند، به بهانه حج از مدینه خارج شده بودند. مناسک حج به پایان رسید. عایشه راه مدینه را در پیش گرفت. در مسیر راه به ناگاه با مردی که از مدینه می‌آمد روبرو شد. از او پرسید که، در مدینه چه خبر است؟ پاسخ داد: عثمان کشته شد. مردم بر علی گرد آمدند و با او بیعت کردند، اما اوضاع هم‌چنان آشفته و به هم ریخته است.
عایشه گفت: مرا بازگردانید.
به مکه که بازگشت، عبدالله بن عامر حضرمی، امیر شهر، نزد وی آمد و گفت: یا ام‌المؤمنین! چرا بازگشتی؟ گفت: عثمان مظلومانه کشته شد. به خاطر این برگشتم. کارها راست نخواهد شد. این اوباشان در پی مقصدی هستند. به خونخواهی عثمان برخیزید، تا اسلام عزت بیابد. [17]
مردم از هر طرف به سوی مکه سرازیر شدند. بزرگان صحابه به مکه آمدند. طلحه و زبیر، که شورشیان به زور از آنان بیعت گرفته بودند نیز به مکه آمدند. یعلی بن امیه، امیر یمن، با ششصد شتر و ششصد هزار درهم به مکه آمد. گروه بی‌شماری از مردم در مکه جمع شدند. تصمیم گرفته شد، که از قاتلان عثمان انتقام گرفته شود. عایشه در مکه در حجر اسماعیل می‌نشست و برای مردم سخن می گفت. او مردم را تشویق می‌کرد که به خونخواهی عثمان برخیزند:
- «ای مردم! اراذل و اوباش شهرها و عرب‌های بادیه‌نشین و بردگان مردم مدینه بر این کسی که مظلومانه کشته شده، جمع شدند و بهانه گرفتند که جوانان کم ‌سن و سال را به کارگزاری منصوب کرده است. در حالی که کسانی که پیش از او بودند، نیز امثال آنان را به کارگزاری و فرمانداری منصوب کرده بودند. دیگر بهانه آنان این بود که بعضی از مناطق را قُرق کرده است. این عمل هم سابقه داشت و جز آن صلاح نبود. با این وجود عثمان از آنان پیروی کرد و برای این که آنان اصلاح شوند، از آن کارها دست برداشت. چون حجت و عذری نیافتند، منحرف شدند و به ستمگری پرداختند. کردارشان از گفتارشان بدتر شد. خون مردم را در ماه حرام و در حرم مدینه ریختند و اموال مردم را تصرف کردند. به خدا سوگند یک انگشت عثمان از یک دنیا امثال آنان بهتر است. شما بر ضد آنان گرد هم آیید و نابودشان کنید، تا دیگران از آنان درس عبرت بگیرند. به خدا قسم اگر چیزهایی که به دستاویز آنها عثمان را کشتند، گناه بود، از آنها پاک شد. هم‌چنان که طلا از آلودگی پاک می‌شود و هم‌چون پارچه و جامه‌ای که از چرک پاک می‌شود، او را هم پاک کردند و با انگشتان خود فشردند، هم‌چنان که جامه را با آب می‌شویند و می‌فشرند».[18]
هنگامی که طلحه و زبیر از مدینه آمدند، عایشه رضی الله عنه از آنان پرسید: با خود چه خبری دارید؟
گفتند: از دست اوباش و اعراب بدوی، از مدینه گریختیم. از مردمی جدا شدیم که سرگردان بودند، نه حقی می‌شناختند و نه از باطلی روی‌گردان بودند و نه می‌توانستند از خود دفاع کنند.
عایشه رضی الله عنه گفت: بپاخیزید و بر ضد این شورشیان چاره‌ای بیندیشید. [19]
سرانجام پس از رایزنی‌های فراوان تصمیم گرفتند به بصره بروند. همسران پیامبر هم همراه عایشه رضی الله عنه بودند. آنان همه قصد برگشتن به مدینه داشتند. چون عایشه تصمیم گرفت به بصره برود، از او جدا شدند. در این میان، حفصه نخست موافقت کرد تا همراه عایشه باشد، ولی برادرش عبدالله بن عمر به او اجازه چنین کاری را نداد. یعلی بن امیه[20] ششصد شتر و ششصد هزار درهم را در اختیارشان گذاشت. عبدالله بن عامر هم مال فراوانی به آنان داد. هنگام حرکت، منادی عایشه رضی الله عنه نداد داد که، مادر مؤمنان و طلحه و زبیر، آهنگ رفتن به بصره دارند. هرکس می‌خواهد اسلام را عزت دهد و با منحرفان از دین بجنگد و انتقام خون عثمان را بگیرد و مَرکب و لوازم ندارد، بیاید. ششصد نفر را بر ششصد شتر سوار کردند. در مجموع نُه صد و یا هزار نفر بودند، همگی هم اهل مکه و مدینه. چون حرکت کردند، مردمان دیگری هم به آنان پیوستند که در مجموع سه هزار نفر شدند. ام‌المؤمنین عایشه رضی الله عنه بر هودجی ـ که روی شتری به نام (عسکر) قرار داشت ـ حمل می‌شد. این شتر را به قولی هشتاد و یا به گفته‌ای دویست دینار از مردی از قبیله عرینه خریده بودند. عایشه رضی الله عنه از مکه خارج شد. همسران پیامبر صلی الله علیه و سلم تا «ذات عرق»[21] او را همراهی کردند. از آن‌جا همه ازواج از عایشه جدا شدند. هنگام وداع همه گریستند. مردم نیز اشک ریختند. سپاه راه خود را به سوی بصره ادامه داد. گفته می‌شود: چون شبانگاه به آب‌های بنی‌عامر رسید، سگ‌ها پارس نمودند. عایشه پرسید: نام این آب چیست؟
گفتند: آب حوأب است.
عایشه گفت: پس من حتماً باز می‌گردم. چون شنیده بود که، روزی پیامبر صلی الله علیه و سلم خطاب به زنانش گفته بود: کاش می‌دانستم کدام یک از شما صاحب شتر پشمالود است که خارج می‌شود و سگان حوأب بر او پارس می‌کنند.
زبیر رضی الله عنه که دید عایشه بنای بازگشتن دارد، گفت: برمی‌گردی! امید است که خداوند توسط تو میان مردم صلح برقرار کند. [22]
* * *
سپاه شش هزار نفری مکه، کم‌کم به بصره نزدیک می‌شد. عمیر بن عبدالله تمیمی نزد عایشه رضی الله عنه رفت و گفت: ای مادر مؤمنان! تو را سوگند می‌دهم که پیش مردمی که قبلاً هیچ‌کس را آن‌جا نفرستاده‌ای، نروی. اکنون پیشاپیش، عبدالله بن عامر را که در بصره دست‌پروردگانی دارد، بفرست. حتماً هم او برود.
عایشه ابن عامر را فرستاد تا به مردم بصره، مقدم خود را اطلاع دهد. هم‌چنین نامه‌هایی برای بزرگان بصره هم‌چون احنف بن قیس و ...، فرستاد و خود در حفیره[23] توقف کرد. خبر در شهر بصره پیچید. هم‌چون انفجار بمب تولید صدا کرد. عثمان بن حنیف امیر شهر از طرف علی، عمران بن حصین و ابوالاوسد دئلی را فراخواند و به آنان گفت: پیش عایشه بروید و بپرسید که او همراهانش چه می‌خواهند و برای چه آمده‌اند؟
آنان رفتند. چون نزد عایشه رسیدند، گفتند: امیر ما را فرستاده که از علت آمدنت بپرسیم. آیا علت آمدنت را به ما می‌گویی؟
عایشه رضی الله عنه گفت: کسی هم‌چون من به کار پوشیده‌ای نمی‌رود. اوباش قبایل و شهرها به شهر و حرم رسول خدا صلی الله علیه و سلم حمله کردند. حادثه‌ها را پدید آوردند. حادثه‌جویان را پناه دادند و با این کار مستوجب نفرین خدا و رسولص شدند. پیشوای مسلمانان را بی‌آن‌که قصاص و بهانه‌ای در بین باشد، کشتند. خون حرام را حلال دانستند و ریختند. مالی را که بر آنان حرام بود، غارت کردند. حرمت ماه حرام و شهر حرام را رعایت نکردند. آبروی مردم را ریختند و آنان را مجروح ساختند. اکنون هم بدون رضایت مردم در خانه‌هایشان مقیم شده‌اند. زیان می‌رسانند و هیچ سود و بهره‌ای ندارند. مردم نه می‌توانند از خود دفاع کنند و نه در امانند. آمده‌‌ام تا محنت و دردی را که مردم گرفتار آنند، اعلان کنم و آن‌چه را که برای اصلاح این قضیه لازم است گوشزد کنم ... و این آیه را تلاوت کرد:
{ لا خَيْرَ فِي كَثِيرٍ مِنْ نَجْوَاهُمْ إِلا مَنْ أَمَرَ بِصَدَقَةٍ أَوْ مَعْرُوفٍ أَوْ إِصْلاحٍ بَيْنَ النَّاسِ} (نساء (4) / 114)
«در بسیاری از نجواهایشان خیری نیست، مگر آن‌کس که به صدقه دادن امر کند، یا امر به معروف کند، یا میان مردم اصلاح نماید».
می‌خواهیم در مورد اجرای فرمان خدا و پیامبر صلی الله علیه و سلم برای اصلاح، کوچک و بزرگ و زن و مرد را برانگیزیم. کار ما این است که شما را به کار پسندیده فرابخوانیم و به آن واداریم و از کار ناپسندیده بازداریم و شما را به تغییر آن تشویق کنیم.
عمران و ابوالأسود پس از آن نزد طلحه رفتند و گفتند: برای چه آمده‌ای؟
گفت: برای خونخواهی عثمان.
گفتند: مگر با علی بیعت نکرده‌ای؟
گفت: چرا، اما شمشیر روی سرم بود. اگر علی از قاتلان عثمان قصاص نگیرد و میان ما و آنان حائل شود، بیعت او ارزشی نخواهد داشت.
هر دو نزد زبیر رفتند. زبیر نیز پاسخ‌هایی شبیه پاسخ‌های طلحه داد. عمران و ابوالأسود نزد عایشه برگشتند، تا با او خداحافظی کنند. عایشه رضی الله عنه با عمران وداع کرد و به ابوالأسود گفت:
-        بپرهیز که هوی و هوس تو را به دوزخ نکشاند. و این آیه را خواند:
{ كُونُوا قَوَّامِينَ لِلَّهِ شُهَدَاءَ بِالْقِسْطِ } (مائده (5) / 8)
«برای خدا قیام‌کنندگان باشید و به انصاف گواهی دهید».
دو نفر نزد عثمان بن حنیف برگشتند. ابوالأسود برای تشریح اوضاع این شعر را خواند:
یا ابن الاحنف قد أتیت فانفر
و طاعن القوم و جالد و اصبر
و اخرج لهم مستلثما و شمر
«ای پسر احنف! غافلگیر شدی و دشمن به سراغت آمد، آماده شو. با قوم پیکار کن و چابک و پایدار باش. رویارویی شو، زره بپوش و دامن به کمر بزن».
عثمان بن حنیف انا الله و انا الیه راجعون گفت و افزود: به خدای کعبه سوگند که جنگ میان مسلمانان آغاز شد. [24] سپس مردم بصره را دعوت نمود تا برای جنگ آماده شوند. عایشه رضی الله عنه هم با همراهان خود آمد و بالای مِربَد[25] نزدیک بصره توقف نمودند. عثمان بن حنیف هم با همراهان خود بیرون آمد. هر دو گروه در مربد ایستادند. عایشه و همراهانش در طرف راست و عثمان بن حنیف و همراهانش در سمت چپ مستقر شدند. نخست طلحه و سپس زبیر سخنانی گفتند. پس از آن، عایشه که صدای بلندی داشت به سخن گفتن پرداخت:
مردم، عثمان را متهم می‌کردند و بر کارگزاران او اعتراض می‌گرفتند. به مدینه پیش ما می‌آمدند. درباره اخباری که از عاملان او داشتند با ما مشورت می‌کردند و از ما سخنان پسندیده درباره اصلاح میان مردم می‌شنیدند. در این میان ما دقت کردیم و عثمان را بی‌گناه و پرهیزگار و وفادار و آنان را مردمی بدکار، حیله‌گر و دروغگو دیدیم. آنان در پی چیزی غیر از آن چه اظهار می‌کردند، بودند. چون نیرومند شدند، عرصه را بر او تنگ کردند. به خانه‌اش ریختند و خون و مال حرام و شهر حرام را بدون هیچ عذر و بهانه‌ای حلال دانستند. پس چیزی که شما باید انجام دهید و غیر از آن را انجام ندهید، این است که خون عثمان را از قاتلان او بگیرید و احکام قرآن را اجرا کنید. سپس این آیه را خواند:
{ أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِينَ أُوتُوا نَصِيبًا مِنَ الْكِتَابِ يُدْعَوْنَ إِلَى كِتَابِ اللَّهِ لِيَحْكُمَ بَيْنَهُمْ ثُمَّ يَتَوَلَّى فَرِيقٌ مِنْهُمْ وَهُمْ مُعْرِضُونَ (٢٣) }(آل عمران / 23)
«مگر نمی‌بینی کسانی را که بهره‌ای از کتاب (تورات) یافته‌اند، به کتاب فراخوانده می‌شوند، تا میان آنان داوری کند، گروهی از آنان روی می‌گردانند و پشت می‌کنند ...».
در این هنگام همراهان عثمان بن حنیف دو گروه شدند. گروهی گفتند: به خدا سوگند عایشه راست می‌گوید و برای کار نیک آمده است. بنابراین به او پیوستند. گروهی دیگر هم‌چنان با عثمان باقی ماندند. در سپاه عثمان هرج‌ومرج و بی‌نظمی پدید آمد. طرفداران عثمان و عایشه شروع به خاک پاشیدن و ریگ پرتاب کردن به سوی یکدیگر کردند. عایشه چون اوضاع را چنین دید، حرکت کرد. مردم هم که در سمت راست بودند حرکت کردند و در محله دباغان فرود آمدند. یاران عثمان بن حنیف هم هم‌چنان با یکدیگر بگومگو داشتند. [26]
حکیم بن جبله که فرمانده سوارکاران عثمان بن حنیف بود، پیش ‌آمدو جنگ را آغاز کرد. طرفداران عایشه رضی الله عنها نیزه‌های خود را به دست گرفتند، اما از جنگیدن خودداری کردند. عایشه نیز مرتب از آنان می‌خواست دست نگهدارند و از درگیری خودداری کنند ودر صورت اجبار صرفاً به دفاع بپردازند. [27] اما در دهانه یکی از کوچه‌ها جنگ درگرفت. حکیم با افراد خود مرتب حمله می‌کرد. صاحبان خانه‌ها بر پشت‌بام رفتند و هرکس به گروهی که مخالفش بود، سنگ پرتاب می‌کرد. در این میان عایشه به همراهان خود دستور داد که خود را به سمت راست بکشانند. همراهان، خود را به سمت راست کشاندند، تا این که به گورستان بنی مازن رسیدند. آتش جنگ هم‌چنان زبانه می‌کشید تا این که شب فرا رسید و دو گروه دست از جنگ کشیدند.
روز دوم تنور جنگ دوباره داغ شد. حکیم دست‌بردار نبود؛ چون وی از جمله شورشیان بود[28] و می‌دانست که اگر شهر به تصرف نیروهای عایشه رضی الله عنه درآید، عاقبت وخیمی در انتظار اوست. بدین جهت تا می‌توانست آتش جنگ را شعله‌ورتر می‌کرد. در این میان، عثمان فرمانده شهر، چندان تمایلی به درگیری نداشت. حتی به گفته یعقوبی در همان آغاز پایان‌نامه‌ای نوشت که تا زمان ورود علی، دو طرف اقدام به جنگ نکنند و همدیگر را در امان بدانند. [29] اما حُکَیم این امر را به مصلحت خود نمی‌دید. صبح زود، جنگ به وسیله حُکَیم آغاز گردید. تا ظهر جنگ هم‌چنان ادامه داشت . ظُهر (وسط روز) جنگ گرم‌تر شد. شمار فراوانی از نیروهای حکیم کشده شدند. گروه زیادی نیز از هر دو طرف زخمی شدند. منادی عایشه مرتب مردم را سوگند می‌داد که دست از جنگ بردارند، اما کسی گوش نمی‌داد. سرانجام، پس از این که بسیاری از مردم زیر نیش جنگ خورد شدند، دو طرف خواستار توقف جنگ و برقراری صلح شدند. مقرر شد که فردی به مدینه بفرستند تا تحقیق کند که: آیا طلحه و زبیر به اجبار بیعت داده‌اند یا نه؟ کعب بن سور، قاضی بصره، مأمور شد راهی مدینه شود. روز جمعه بود که کعب به مدینه رسید. در میان مردم اعلام کرد:
من فرستاده مردم بصره‌ام. مرا فرستاده‌اند تا از شما بپرسم: آیا طلحه و زبیر به زور و اجبار بیعت داده‌اند یا به رضا و اختیار؟
کسی پاسخ نداد. اسامه بن زید برخاست و گفت: که آنان برای بیعت دادن مجبور شده‌اند. گروهی از مردم به سوی اسامه شتافتند، تا او را بزنند. اما گروهی از صحابه هم‌چون : صهیب، ابو ایوب، محمد بن مسلمه و تعدادی دیگر به سوی اسامه جستند و نجاتش داند و گفتند که اسامه درست می‌گوید. قاضی به بصره بازگشت. از سویی علی نیز که از ماجرا اطلاع یافته بود، نامه‌ای برای عثمان فرمانده خود نوشته و از او خواسته بود که در مقابل آنان بایستد. [30] کعب که به بصره آمد، طلحه و زبیر، طبق قرارداد، از عثمان خواستار شدند که شهر را به آنان بسپارد، اما عثمان با تکیه بر نامه علی، قرارداد قبلی را بی‌اعتبار دانست و گفت: قضیه طوری دیگر شده غیر از آن‌چه ما قبلاً قرار داد بسته‌ایم».[31]
زمینه درگیری دوباره فراهم شد. عثمان قرارداد صلح را ملغی می‌دانست و طلحه و زبیر خواستار عملی شدن آن بودند. بدین جهت چون با امتناع عثمان بن حنیف روبه‌رو شدند، در شبی تاریک و بارانی مردان را جمع نمودند. پس از یک درگیری مختصر، نیروهای عثمان شکست خوردند و خود وی دستگیر شد، اما به پیشنهاد عایشه، آزاد گردید. از طرفی، حکیم بن جبله چون از ماجرا اطلاع یافت، با افراد خود به یاری عثمان شتافت. جنگ سختی درگرفت. در گرماگرم جنگ، حکیم و تعدادی از نزدیکانش کشته شدند. کسانی را که در شورش مدینه شرکت داشتند گرفتند و همه را قصاص نمودند. تنها حرقوص بن زهیر گریخت و به قبیله‌اش پناهنده شد. این حادثه زمانی اتفاق افتاد که از ربیع‌الثانی سال سی و ششم تنها پنج روز مانده بود. [32]
* * *
بصره تصرف شد. عایشه رضی الله عنها و همراهانش در بصره ماندگار شدند. زمان، حرکت می‌کرد و در بطن خود آبستن حوادث تلخی بود. علی رضی الله عنه در مدینه بود و بنا داشت به شام برود. اطلاع یافته بود که معاویه درصدد است به خونخواهی عثمان برخیزد. در همین اثنا خبر یافت که عایشه و طلحه و زبیر با گروه بی‌شماری راهی بصره شده‌اند. بی‌درنگ به سوی بصره حرکت کرد. فرمانده مدینه، تمام بن عباس و فرمانده مکه، قثم بن عباس بود. خود با نهصد نفر از مدینه خارج گردید. به ربذه که رسید، افرادی را به کوفه فرستاد تا نیرو بیاورند. [33] نُه هزار نفر از کوفه نیروی امدادی رسید. از ربذه حرکت کردند. به ذی‌قار که رسیدند، علی توقف نمود. قعقاع بن عمرو[34] را به بصره فرستاد و به او گفت: برو و آنان را به الفت و وحدت دعوت کن و خطر بزرگ تفرقه را به آنان گوشزد کن.
قعقاع بی‌درنگ حرکت کرد. به بصره که رسید، نخست نزد عایشه رفت. سلام کرد و گفت: مادرجان! چرا به این شهر آمده‌ای؟
عایشه رضی الله عنها گفت: پسرکم! برای اصلاح میان مردم آمده‌‌ام.
قعقاع گفت: دنبال طلحه و زبیر بفرست، تا بیایند و تو نیز، هم سخنان مرا بشنوی و هم سخنان آنان را.
عایشه رضی الله عنها کسی دنبال آن فرستاد. آمدند. قعقاع گفت: من از ام‌المؤمنین پرسیدم که چرا به این‌جا آمده و او گفت که برای اصلاح میان مردم آمده، اما شما دو نفر چه می‌گویید؟ با او موافقید یا مخالف؟
گفتند: موافقیم.
قعقاع گفت: به من بگویید که: روش اصلاح چیست و به چه وسیله‌ای اصلاح ممکن است؟ به خدا سوگند اگر آن را خوب بدانیم، با هم آشتی می‌کنیم و اگر نادرست بدانیم، با هم آشتی نمی‌کنیم.
گفتند: موضوع، قاتلان عثمان است؛ چون رهایی آنان مساوی با ترک دستورات قرآن است.
قعقاع گفت: شما قاتلان عثمان را که از مردم بصره بودند، کشتید. اما اوضاع شما قبل از کشتن آنان به نسبت اکنون بهتر بود. ششصد تن را کشتید. شش هزار نفر برآشفتند و از شما کناره گرفتند و از میان شما رفتند. حرقوص بن زهیر را تعقیب نمودید. شش هزار نفر به حمایت او برخاست. حالا اگر حرقوص را رها کنید، به قول خودتان دستورات قرآن را ترک نموده‌اید. اگر هم با آنان که از شما کناره گرفته‌اند، بجنگید و بر شما پیروز شوند، در آن صورت نتیجه کار بدتر از آن خواهد بود که از آن می‌ترسید. هم‌چنان که شما از گرفتن خون عثمان از حرقوص بن زهیر درمانده شده‌اید، چون شش هزار نفر از او حمایت می‌کنند و نمی‌گذارند کشته شود، علی نیز اکنون در رها نمودن قاتلان عثمان، معذور است. او کشتن قاتلان عثمان را به تأخیر انداخته، تا بتواند بر آنان دست بیابد؛ چون در همه شهرها اختلاف به وجود آمده است ... . [35]
عایشه رضی الله عنها گفت: تو چه می‌گویی؟
گفت: من معتقدم درمان این درد توسط آرامش صورت می‌گیرد؛ چون اگر آرامش به وجود بیاید، آنان تکان خواهند خورد. اگر شما با ما بیعت کنید ـ که نشانه خیر و برکت است ـ می‌توان انتقام خون عثمان را گرفت. اگر از بیعت خودداری کنید و به ستیز برخیزید نشانه شر و بدی خواهد بود و خون عثمان هم پایمال خواهد شد. در جست‌وجوی عافیت باشید، تا خداوند شما را از آن بهره‌مند گرداند. همان‌طور که در گذشته کلید خیر و برکت بوده‌اید، اکنون نیز هم‌چنان باشید. ما را در معرض بلا قرار ندهید که خودتان هم گرفتار خواهید شد و خداوند ما و شما را به زمین خواهد زد. به خدا سوگند به این دلیل این سخن را می‌گویم و شما را به سوی آن فرا می‌خوانم، که بیم دارم کار به سامان نرسد و خداوند این امت را ـ که کارش آشفته شد ـ به محنت اندازد. این قضیه‌ای که پیش آمده بس بزرگ است و نمی‌شود سر و ته آن را، هم آورد. چنان نیست که یک نفر کسی را کشته باشد یا گروه مشخصی یا قبیله‌ای یک نفر را کشته باشند.
گفتند: راست گفتی. برگرد که اگر علی هم همین عقیده تو را داشته باشد، کار اصلاح خواهد شد. [36]
* * *
قعقاع نزد علی رضی الله عنه برگشت. موضوع را به او گزارش داد. او پسندید. مردم نیز غرق شادی شدند. صلح در شرف وقوع بود. عایشه نیز شخصی نزد علی فرستاد، تا به او اطلاع دهد که صرفاً در پی صلح و آشتی است. مردم خوشحال شدند. علی رضی الله عنه نیز خوشحال گردید. به پا خاست و خطبه‌ای ایراد نمود. نخست خداوند را ستایش نمود. سپس دوره جاهلیت و بدبختی‌های آن و اسلام و کامیابی‌های آن را یادآور شد و افزود که خداوند پس از پیامبر صلی الله علیه و سلم آنان را بر ابوبکر صدیق، پس از او بر عمربن خطاب و آن‌گاه بر عثمان بن عفان جمع نمود. اما این حادثه پیش آمد. این حادثه را کسانی آفریدند که در جست‌وجوی دنیا بودند و نسبت به آنان که خداوند در حق‌شان لطف کرده بود، حسادت ورزیدند. اینان می‌خواستند اسلام و همه‌چیز را به عقب برگردانند، اما خداوند کار خودش را خواهد کرد. سپس افزود: من فردا حرکت می‌کنم، شما هم حرکت کنید. هرکس که به هر صورت در تحریک مردم بر عثمان و ریختن خون او دست داشته، نباید با ما حرکت کند. [37]
* * *
علی هم‌چنان در ذی‌قار بود. سخنان او هیجانی را پدید آورده بود. گروهی شاد بودند، اما دسته‌ای دیگر مرگ را در یک قدمی خویش می‌دیدند. این دسته کسانی جز شورشیان و قاتلان عثمان نبودند. تا حالا فکر می‌کردند علی با آنان همفکر است، اما سخنان پرگداز علی، پرده از حقیقت برداشت. دیگر دانستند که علی با آنان نیست. در مجموع حدود دوهزار و پانصد نفر بودند. ولوله‌ای جان‌کاه در سپاه افتاده بودو. سران و بزرگان‌شان جمع شدند. در این اندیشه بودند که چگونه خو را از این مهلکه خارج کنند. رایزنی آغاز شد:
چاره چیست؟ این علی است که از همه خونخواهان عثمان به کتاب خدا داناتر است و از همه بیشتر به کتاب خدا عمل می‌کند. اما شنیدید که چه گفت؟ فردا مردم علیه شما دست به یکی می‌کنند. همه در پی شما هستند. تعداد اندک شما در جمع انبوه آنان با چه سرنوشتی دچار خواهد شد؟
هر یک از آنان نظری داد. یکی گفت: نظر طلحه و زبیر را در مورد خودمان می‌دانستیم. اما تا به امروز از نظر علی درباره خودمان اطلاع نداشتیم. اگر با آنان آشتی کند در واقع بر ریختن خون ما آشتی کرده است. اگر قضیه از این قرار باشد، او را به عثمان ملحق می‌کنیم. مردم نیز ناچار سکوت خواهند کرد.
این نظر پذیرفته نشد؛ چون تعداد شورشیان در ذی‌قار از دوهزار و پانصد تن تجاوز نمی‌کرد. در حالی که تنها سپاه بصره از حدود پانزده هزار جنگجو تشکیل می‌شد. همه هم با بی‌صبری برای کشتن قاتلان عثمان لحظه‌شماری می‌کنند. کسی دیگر نظر داد که: کناره بگیرند و به جایی دیگر بروند. این نظر هم پذیرفته نشد؛ چون در این صورت همه در یک‌جا جمع بودند. بنابراین به سادگی توسط دشمن نابود می‌شدند. نظری دیگر از این قرار بود: «مردم! عزت و پیروزی شما در هرج و مرج و آشفتگی مردم است. فردا که مردم با هم روبه‌رو شدند، شما آتش جنگ را روشن کنید و به آنان فرصت فکر کردن و چاره‌اندیشی مدهید، تا کسی که شما با او هستید، ناچار به شما پناه برد و مقاومت کند و بدین‌سان خداوند علی، طلحه، زبیر و همفکرانشان را از آن چه دوست ندارید، بازدارد».[38]
این نظر از طرف همه پذیرفته شد. همه پراکنده شدند، اما مردم هیچ اطلاعی نداشتند. علی صبح روز بعد از ذی‌قار حرکت کرد. مردم هم راه افتادند. سپاه هم‌چنان پیش رفت تا این‌که نزدیک بصره رسید. طلحه و زبیر نیز با همراهان خود، در مقابل سپاه علی اردو زدند. سه روز در این‌جا درنگ کردند. در این مدت، پیک‌ها مرتب رفت و آمد می‌کردند. به نظر می‌آید هم‌چنان که در سپاه علی کسانی به صلح رضایت نداشتند، گروهی نیز در سپاه بصره خواهان جنگ بودند. در فاصله همین سه شبانه‌روز که دو سپاه در مقابل هم اردو زده بودند، کسانی مرتب به طلحه و زبیر پیشنهاد شبیخون زدن به سپاه علی را می‌دادند، اما آنها پاسخ می‌دادند:
«ما امور جنگی را می‌دانیم، اما آنان هم‌کیش ما هستند. این موضوع تازه‌ای است که تاکنون سابقه نداشته است. هرکسی به پیشگاه خدا برود و در این‌باره عذری نداشته باشد، در روز قیامت معذور نخواهد بود. وانگهی فرستاده ایشان با برقراری از پیش ما رفته است. امیدواریم که کار صلح، سروسامان بگیرد. بنابراین شکیبایی کنید و خوش‌دل باشید».[39]
پیک‌ها مداوم در آمد و رفت بودند. کسانی هم می‌کوشیدند آتش جنگ را برافروزند. اما هوشیاری رهبران این فرصت را از آنان می‌گرفت. در همین زمان شخصی از علی پرسید که: چرا به بصره آمده؟ پاسخ داد: «برای اصلاح و خاموش ساختن دائره جنگ و این که شاید خداوند جمع این امت را پراکنده نسازد و جنگ را از دوش آنان بردارد».[40]
ابوسلام والانی هم برخاست و گفت: ای علی! اگر این جماعت در مطالبه خون عثمان، خدا را در نظر داشته باشند، معذور خواهند بود؟
گفت: آری.
... پرسید: اگر فردا گرفتار جنگ شدیم، حال ما و آنان چگونه خواهد بود؟
گفت: امیدوارم هرکسی از ما و آنان که قلبش را خالصانه برای خداوند پالوده و تصفیه نموده باشد و در جنگ کشته شود، خداوند او را وارد بهشت کند. [41]
علی هم‌چنین حکیم بن سلام و مالک بن حبیب را نزد طلحه و زبیر فرستاد و پیام داد که: اگر بر همان سخنی که با قعقاع گفته‌اید باقی هستید، دست از ما بدارید و بگذارید تا فرود آییم و در این قضیه بیندیشیم.
پاسخ دادند: ما بر همان نظری هستیم که به قعقاع گفته‌ایم؛ ما خواهان صلح میان مردم هستیم. [42]
* * *
مردم آرام گرفتند. صلح تنها چیزی بود که همه خیرخواهان و نیک‌اندیشان دو طرف در پی آن بودند. شب هنگام علی دوباره عبدالله بن عباس را نزد آنان فرستاد. آنان نیز محمد بن طلیحه سجاد را نزد علی فرستادند. مردم شبی آرام و خیال‌انگیز را در پیش گرفتند، اما قاتلان عثمان، انگار پا بر آتش گذاشته بودند. آشفتگی و اضطراب بر تمام وجودشان خیمه زده بود. نسبت به آینده خود سخت نگران بودند. شب را با رایزنی و دسیسه‌بازی سپری نمودند. در نهایت تصمیم گرفتند از تاریکی شب سوء استفاده کنند؛ هنگامی که مردم نمی‌دانند اوضاع از چه قرار است، به آتش جنگ دامن بزنند. مردم بی‌خبر در خواب خوشی غنوده بودند. هنوز سپیده ندمیده بود. شورشیان بیش از دو هزار نفر درصدد آشفتن اوضاع بودند. می‌خواستند آب را گل‌آلود کنند تا ماهی بگیرند، یا خود را نجات دهند. یک‌باره حمله شروع شد. غوغا و هیاهو در دو سپاه برپا گردید. بصریان می‌گفتند: کوفیان بر ما شبیخون زده‌اند و کوفیان می‌گفتند: بصریان بر ما شبیخون زده‌اند. هیچ‌کس نمی‌دانست چرا چنین شده است. هر گروه طرف مقابل را متهم می‌کرد. در این میان، شورشیان می‌کشتند و جلو می‌رفتند. تنور جنگ داغ‌تر و داغ‌تر می‌شد. شورشیان نیز در این تنور هیزم می‌انداختند. انگار، خرمنی آتش گرفته بود و تر و خشک را می‌سوزاند. سیلی بود که در مسیر خود هر خَس و خاشاک و ...، را با خود می‌برد. سی هزار سپاه بصره و بیست هزار سپاه علی. در این میان شورشیان یک نفر را کنار علی گذاشته بودند تا اطلاعات را آن‌طور که آنان می‌خواهند، به او برساند. [43]
شورشیان مرتب مردم را به جنگ تحریک می‌کردند و علی فریاد برمی‌آورد که: دست بردارید، تمام کنید و آرام بگیرید. چیزی که سران سپاه به آن عقیده داشتند، این بود که نباید شروع به جنگ کنند تا طرف مقابل شروع کند؛ چون می‌خواستند حجت را بر یکدیگر تمام کرده باشند. هم‌چنین متعهد شده بودند که: فراری‌ها و زخمی‌ها را نکشند. اموال را به غارت نبرند و در صورت فتح بصره، سلاح، لباس، مرکب و کالا، به غنیمت نگیرند. [44]
داس جنگ همه را درو می‌کرد. عایشه در مسجد حُدان در محله قبیله ازد به سر می‌برد. کعب بن سور، قاضی بصره، نزد وی آمد و گفت: ای ام‌المؤمنین! مردم را دریاب! شاید خداوند توسط تو میان مردم صلح برقرار کند.
عایشه رضی الله عنه در هودج روی شتر نشست. بر هودج زره پوشاندند از شهر خارج شد و سوار بر شتر به جایی رسید که صدای هیاهوی جنگ را می‌شنید و حرکات مردم را می‌دید. مردم سخت درگیر جنگ بودند. افراد بی‌شماری به وسیله جنگ از بین رفتند. راهی به پشت سر نبود. باید هرطور که شده ـ خواسته یا ناخواسته ـ به پیش رفت. دردمندان دو سپاه از شدت غم خون می‌گریستند. علی رو به فرزندش، حسن، کرد و گفت: حسن! کاش پدرت بیست سال پیش مرده بود!
حسن گفت: پدر! تو را قبلاً از این وضع منع کردم.
علی گفت: فکر نمی‌کردم قضیه به این‌جا بکشد. [45]
زبیر در اوج گرمای جنگ صحنه را ترک کرد؛ علتش این بود که علی به او گفته بود: تو را به خدا سوگند می‌دهم مگر از پیامبر خدا نشنیده‌ای، که گفته بود: تو با من می‌جنگی و ظالم هم هستی؟
زبیر گفت: آری. آن را فراموش کرده بودم و همین حالا به یادم آمد. سپس دست از جنگ کشید و برگشت. [46] شخصی به نام عمرو بن جرموز او را تعقیب کرد. زبیر که به جایی به نام «وادی السباع» رسید، برای استراحت خوابید. ابن جرموز در خواب او را کشت و شمشیر را نزد علی آورد، اما علی گفت: این شمشیر بارها رنج‌ها و دشواری‌ها را از پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم دور کرده است. پیامبر صلی الله علیه و سلم فرموده است: به قاتل فرزند صفیحه، زبیر، مژده آتش جهنم بده.
طلحه هم‌چنان می‌جنگید. در گرماگرم جنگ تیری ناشناس به او خورد پایش را به پهلوی اسب دوخت. صحنه جنگ را ترک نمود و به بصره رفت، اما هما‌ن‌جا درگذشت. [47]
* * *
زبیر رضی الله عنه شهید شد. طلحه هم شهید شد. نیروهای بصره دو فرمانده اصلی و کلیدی خود را از دست دادند. سپاه بصره کم‌کم داشت روحیه خود را از دست می‌داد. شکست در سپاه بصره داشت رخنه می‌کرد. افراد شروع به عقب‌نشینی کردند. می‌خواستند به بصره پناه ببرند، اما همین که شتر عایشه را در حله سواران دیدند، برگشتند و جنگ را از سر گرفتند. عایشه رضی الله عنه به کعب بن سور که افسار شترش را گرفته بود، گفت: افسار شتر را رها کند. قرآن به دست بگیر و مردم را به پیروی از آن فرابخوان.
از درون هودج قرآنی به او داد. مردم به قرآن روی آوردند. شورشیان که پیشاپیش سپاه مهاجم حرکت می‌کردند، ترسیدند که صلح شود. بنابراین همگی کعب بن سور را تیرباران کردند و کشتند. هودج عایشه را هم تیرباران کردند. عایشه رضی الله عنه فریاد برآورد: خدایا! خدایا! به یاد روز حساب باشید. سپس دستانش را بلند کرد و قاتلان عثمان را نفرین نمود. ضجه مردم بلند شد. همه قاتلان عثمان را نفرین می‌کردند. صدای ضجه به علی رسید. پرسید: چیست؟
گفتند: ام‌المؤمنین، عایشه، قاتلان عثمان و هواداران آنان را نفرین می‌کند.
علی نیز گفت: خدایا! قاتلان عثمان را نفرین کن!
شورشیان هم‌چنان هودج عایشه رضی الله عنه را تیرباران می‌کردند، تا این که به شکل جوجه‌تیغی درآمد. اما عایشه هم‌چنان مردم را تحریک می‌کرد و از آنان می‌خواست که جلو مهاجمان را بگیرند. این‌جا بود که حمیت (مردانگی) داغ سپاه بصره نسبت به حرم پیامبر صلی الله علیه و سلم برخاست. چاره‌ای از جنگ نبود. مدافعان هودج به پیش قراولان مهاجم ـ که عموماً از شورشیان بودند ـ یورش بردند و چنان بر آنان ضربه زدند که ناگزیر عقب‌نشینی کردند. چیزی نمانده بود که به علی بن ابی‌طالب رضی الله عنه برسند. دو سپاه بین پیروزی و شکست در نوسان بودند. گاه سپاه بصره پیشروی می‌کرد و گاه سپاه علی. تعداد بی‌شماری کشته شدند. دست‌ها و پاهای زیادی نیز قطع شدند. عایشه هم‌چنان سپاه را تحریک می‌کرد، تا قاتلان عثمان را ـ که در پیشاپیش سپاه علی حرکت می‌کردند ـ نابود کنند. شجاعان و دلیران مهار شتر را می‌گرفتند و از آن دفاع می‌کردند. گروه بی‌شماری در همین حال کشته شدند. بصریان می‌دانستند مادام که شتر در صحنه است، افراد برای جنگیدن روحیه خواهند داشت. اما همین که شتر از پا درآمد خود را خواهند باخت. این بود که به سختی از آن دفاع می‌کردند و جانانه به پایش می‌مردند. هرگاه یکی کشته می‌شد، دیگری افسار شتر را می‌گرفت. پرچم و افسار مرتب میان شجاعان و دلیران دست به دست می‌شد. سپاه کوفه نیز پشت سر هم به شتر حمله می‌کردند. علی نیز که اوضاع را چنین دید گفت: شتر را پی کنید. چون می‌ترسید تیرهایی که هودج را هدف گرفته‌اند، مبادا به ام‌المؤمنین اصابت کنند. شتر را پی کردند. شتر که بر زمین افتاد،مردم پیرامونش متفرق شدند. شکست بر سپاه بصره سایه افکند. مردم پا به فرار گذاشتند. علی دستور داد که فراریان را تعقیب نکنند، مجروحان را نکشند، به خانه‌ها داخل نشوند. هم چنین دستور داد: هودج ـ که از بس تیرباران شده بود به جوجه تیغی می‌مانست ـ از میان کشتگان حمل شود. به محمد بن ابوبکر گفت: بنگر، آیا صدمه‌ای به خواهرت رسیده است؟
گفت: بازویش در اثر تیری که از لای صفحه‌های آهنی هودج گذشته، خراشی برداشته است. [48]
به محمد بن ابوبکر و عمار دستور داد: به هودج قبه‌ای بزنند. عمار به عایشه سلام داد و گفت: ای مادر! حالت چطور است؟
گفت: من مادرت نیستم.
عمار گفت: چرا، هرچند دوست نداشته باشی.[49]
علی نیز آمد. به عایشه رضی الله عنه سلام داد و گفت: مادرجان چطوری؟
گفت: سالمم.
علی گفت: خداوند تو را بیامرزد!
عایشه هم گفت: خداوند تو را هم بیامرزد! [50]
سران و اعیان نیز نزد عایشه رضی الله عنه آمدند و به او سلام دادند. علی پس از جنگ، تکیده و آشفته به نظر می‌رسید. عایشه نیز اندوهگین و غم‌آلود می‌نمود؛ چون هر دو صمیمانه خواهان صلح بودند، اما جنگ بر آنان تحمیل شد. علی از بس افسرده بود، پس از این جنگ پرسه می‌زد و این اشعار را می‌خواند.
الیک اشکو عجری و بجری
و معشر نفسی علی بصری
قتلت منهم مضری بمضری
شیفت نفسی و قتلت معشری
خدایا! از تمام غم و اندوه خودم به تو شکایت می‌کنم و نیز از این گروه که دنیا را در دیده من تیره و تار کردند. مضریان آنان را با مضریان خود کشتم. دلم آرام گرفت، ولی گروه خودم را کشتم.
در میان مردگان و لاشه‌ها پرسه می‌زد. هنگامی که جسد کعب بن سور، قاضی بصره را دید گفت: خیال می‌کردید نادانان با آنان بیرون شده‌اند. در حالی که این مرد دانشمند را می‌بینید. کنار طلحه آمد. آثار غم در چهره‌اش نمایان بود. خاک‌ها را از چهره‌اش سترد و گفت: دریغا بر تو ابو محمد! انا لله و انا الیه راجعون. به خدا سوگند دوست نداشتم قریش را مغلوب ببینم. تو همانند این سخن شاعر بودی:
فتی کان درنیه الغنی من صدیقه
اذا ما هو استغنی و یبعده الفقر
و افزود: بر من دشوار است که تو را افتاده زیر ستارگان آسمان ببینم.
علی شخصاً بر کشتگان دو گروه نماز گزارد. شب که فرا رسید، محمد بن ابوبکر عایشه را به بصره برد و در خانه عبدالله بن خلف خزاعی او را اسکان داد. این عبدالله در کنار عایشه کشته شده بود. در حالی که برادرش عثمان کنار علی کشته شده بود. این خانه، بزرگ‌ترین خانه بصره بود و صفیه مادر عبدالله در آن زندگی می‌کرد. زخمی‌ها نیز خود را به بصره رساندند. اموال و وسایلی که در لشکرگاه ریخته شده بود، جمع‌آوری و به مسجد بصره فرستاده شد. علی گفت: هرکسی اموال خود را می‌شناسد، بردارد.
گروهی از شورشیان زبان طعنه گشودند، هم‌چنان که در زمان پیامبر صلی الله علیه و سلم کسانی به وی طعنه می‌زدند. این شورشیان گفتند: چگونه خونشان بر ما روا و اموالشان بر ما نارواست؟
سخن به گوش علی رسید. گفت: کدام یک از شما دوست دارد، ام‌المؤمنین سهمیه او بشود؟
همه شرمنده و ساکت شدند. [51]
علی که در بصره مستقر شد و اوضاع آرام گردید، به خانه عبدالله بن خلف خزاعی به دیدن عایشه رضی الله عنه رفت. به او سلام داد و خوش‌آمد گفت. بیرون که رفت مردی آمد و گفت: دو نفر کنار در ایستاده‌اند و به عایشه ناسزا می‌گویند.
علی گفت: یعنی به عایشه دشنام می‌دهند؟
گفت: آری.
علی به قعقاع بن عمرو دستور داد هر دو نفر را برهنه کردند و به هر یک صد تازیانه زدند. [52] از ام‌المؤمنین عایشه رضی الله عنه در مورد کسانی که در دو لشکر کشته شده بودند، سئوال شد. هر کسی از دو طرف را که نام می‌بردند، می‌گفت: خدا او را بیامرزد!
عایشه رضی الله عنه، چند روزی در بصره ماند. سرانجام تصمیم گرفت بصره را ترک گوید. علی، خود وسایل حرکت او را فراهم نمود؛ مرکب و آذوقه سفر. همراهانش را نیز آزاد گذاشت؛ بمانند یا بروند. برای همراهی عایشه چهل تن از زنان اصیل و شریف بصره را انتخاب کرد و برادرش، محمد بن ابوبکر، را نیز مامور کرد تا با او همراه شود. سرانجام روز حرکت فرا رسید. علی نزد عایشه آمد و ایستاد. مردم هم جمع شدند. عایشه رضی الله عنه بیرون آمد. مردم با او وداع کردند. او نیز با مردم وداع کرد و گفت: فرزندانم! مبادا همدیگر را سرزنش کنید. به خدا سوگند میان من و علی کدورتی جز آن چه میان زن و بستگان شوهرش پیش آمد، نبوده است.
علی رضی الله عنه نیز گفت: درست می‌گوید؛ میان من و او چیزی جز همین نبوده است و عایشه در دنیا و آخرت، همسر پیامبر شماست. [53]
عایشه در روز شنبه اول ماه رجب سال سی و ششم از بصره خارج شد. علی چند کیلومتر او را بدرقه نمود. پس از آن به فرزندان خود دستور داد، که یک روز در طول راه او را همراهی کنند. عایشه، نخست به مکه رفت. تا زمان حج آن‌جا ماند. سپس به مدینه رفت. [54]
 
پس‌لرزه‌های سیاست
جنگ با همه رنج‌ها و پیامدهای دردناکش، پایان یافت. عایشه مدینه را به عنوان محل سکونت خود برگزید. با این وجود، پیوندی که او را با دیگر مؤمنان وابسته می‌نمود، هم‌چنان محکم و استوار باقی ماند. جنگ جمل با همه تلخی‌هایش نتوانست رشته ایمان را بگسلد، چون دو سوی جنگ در پی اصلاح کار امت بودند. بنابراین لوث کینه نتوانست دل‌ها را آلوده سازد. زنگاری که پس از همه خصومت‌های متعارف بر قلب‌ها می‌نشیند، این بار با صیقل ایمان سترده شد. کسی نزد عمار بن یاسر، عایشه را پرخاش نمود. عمار گفت: گم شو، خدا کند زشت و رانده شوی! محبوبه رسول خدا صلی الله علیه و سلم را آزار می‌رسانی؟[55]
می‌دانیم که عمار در جمل از عناصر مهم سپاه علی رضی الله عنه بود. با این وجود از اعتراف به حقیقت خودداری نکرد. عایشه نیز متقابلً به افرادی که در سپاه مقابل قرار داشتند، احترام قایل می‌شد. حتی سخنانی را که پیامبر صلی الله علیه و سلم در مورد برخی از آنان گفته بود برای دیگران نقل می‌کرد. از جمله عایشه نقل می‌کرد که: پیامبر صلی الله علیه و سلم در مورد عمار گفته است: عمار هیچ‌گاه میان دو قضیه مخیر نمی‌شود، مگر این‌که درست‌ترین آنها را برمی‌گزیند. [56]
رشته عمیق ایمان، گسستی نبود. اصحاب با چنگ و دندان به این رشته چسبیده بودند. آنان نمی‌گذاشتند کسی آن را بگسلد. جنگ که تمام شد رشته ایمانی هم‌چنان استوار بود. عایشه رضی الله عنه پس از جنگ در مدینه ماندگار شد، اما برخلاف تصور عمومی از سیاست سرخورده نشد. با این که مستقیماً وارد عرصه سیاست نمی‌شد ـ چنان که در جمل ـ اما هیچ‌گاه از اظهارنظر در این‌باره کوتاهی نمی‌نمود. او خود را در قبال امت اسلامی مسئول احساس می‌نمود. سرنوشت امت برایش از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود. این که زمام امت را چه کسی به دست گرفته و بر سرنوشت آن چه کسی حکومت می‌کند، برایش بی‌نهایت اهمیت داشت. حوادثی که گاه و بیگاه در پهنه جهان اسلام رخ می‌داد و رنگ و بوی سیاسی داشت، او را به اظهارنظر وا می‌داشت. او پس از جمل، به این باور متمایل شده بود که اوضاع جهان اسلام رو به وخامت نهاده است. بدین معنی که هر تلاشی برای اصلاح، پیامدی وخیم و ناخوشایند دارد. پس باید اوضاع را به حالت عادی گذاشت، تا جریانات، سیر طبیعی خود را طی نمایند. هر تغییری، به هرج و مرج و آشفتگی کمک می‌کند و هر کوششی برای دگرگونی به نابسامانی می‌انجامد. پس باید احتیاط نمود و جانب حزم را در پیش گرفت. [57] مسلماً این دیدگاه محصول تجربیاتی بود که وی از جمل آموخته بود. حوادث آینده نیز نشان داد که نظر وی درست بوده است. شورش‌ها و کشمکش‌هایی که در طول دوران حکومت امویان در جهان اسلام صورت گرفت و به نتیجه‌ای دست نیافت، بر این نظر صحه گذاشتند. بدین سبب بود که وی از حضور عملی در عرصه سیاست خودداری می‌کرد. اما از اظهارنظر و تبیین دیدگاه صحیح خود هیچ‌گاه خودداری نمی‌کرد. انگار می‌خواست با استفاده از اهرم‌های فرهنگی بر جریانات سیاسی تأثیر بگذارد. عایشه درباره اوضاع اجتماعی نیز چنین نظری داشت مثلاً در باب زنان معتقد بود که زنان نسبت به زمان پیامبر صلی الله علیه و سلم مبتذل و بی‌بندوبار شده‌اند. به همین جهت تصور می‌کرد که اگر پیامبر زمان کنونی را مشاهده می‌نمود، زنان را از حضور در مساجد منع می‌کرد.
در برخی مواقع این شعر لبید را می‌خواند:
ذهب الذین یعاش فی اکتافهم      و بقیت فی خلف کجلد الأجرب
آنان که در زیر شانه‌شان زیسته می‌شد رفتند و در میان بازماندگانی ماندم که هم‌چون پوست مبتلا به گری هستند.
سپس می‌گفت: خدا لبید را رحمت کند! اگر مردمی را که در میانشان به سر می‌بریم می‌دید، چه می‌گفت؟ [58]
این سخن وی نشان می‌دهد که او از اوضاع موجود رضایت چندانی نداشته است و نسبت به آن ابراز نگرانی می‌نموده است. در زندگی عایشه پس از جمل، حوادثی به خشم می‌خورد که نشانگر موضع‌گیری‌های صریح و آشکار وی نسبت به مسائل سیاسی است. در سال پنجاه و یک هجری حجر بن عدی در عراق دستگیر و به سوی شام فرستاده شد. [59] ام‌المؤمنین عایشه که از موضوع اطلاع یافت، بی‌درنگ عبدالرحمن بن حارث را با نامه ای به شام نزد معاویه پسر ابوسفیان فرستاد. در نامه آمده بود: خدا را. خدا را! درباره حجر و دوستانش!
اما عبدالرحمن زمانی به شام رسید که حجر و برخی از دوستانش کشته شده بودند [60]، ولی موضوع هم‌چنان در حافظه عایشه رضی الله عنها باقی ماند، تا این که معاویه پسر ابوسفیان برای حج آمد. از آن‌جا نزد عایشه رفت. عایشه رضی الله عنها تا او را دید بی‌درنگ گفت: معاویه! حجر را کشتی؟
گفت: حجر را بکشم، برایم بهتر از آن است که همراه او صدهزار نفر را بکشم. [61]
هم‌چنین گفته می‌شود: پاسخ معاویه چنین بوده است: یا ام‌المؤمنین! من چنین دیدم که کشتن آنان سبب صلاح است و باقی گذاشتن ایشان مایه فساد امت می‌شود. [62]
منظور معاویه ـ که خلیفه وقت مسلمانان بود ـ این بود که چنان‌چه حجر باقی می‌ماند، با توجه به این که کسانی پیرامونش گرد آمده و از شخصیت وی در جهت اهداف سیاسی و تحریک عواطف عمومی سوء استفاده می‌کردند، جنگ و درگیری و هرج و مرج به وجود می‌آمد. بنابراین کشتن وی بهتر از ماندن او بود. اما ام‌المؤمنین به عنوان یک شخصیت مسئول و مهم در جامعه اسلامی خود را در قبال حوادثی که رخ می‌داد، مسئول و متعهد می‌دید و بنابراین بایستی در جهت‌دهی این حوادث در راستای صلاح و خوبی امت اقدام می‌نمود.
گفته می‌شود: زمانی معاویه برای ام‌المؤمنین نامه نوشت و از وی خواست تا او را هدایت و راهنمایی کند. عایشه رضی الله عنها در پاسخ چنین نوشت:
سلام بر تو. باری، من از پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم شنیدم که می‌فرمود: کسی که خشنودی خداوند را با ناخرسندی مردم بجوید، خداوند او را از رنج مردم کافی خواهد بود و هرکس که خشنودی مردم را از طریق ناخرسندی خداوند بجوید، خداوند او را به مردم وا می‌گذارد و سلام بر تو! [63]
ام‌المؤمنین هم‌چنان راه خود را ادامه می داد. در طول حیات وی، حوادث گوناگون رخ می‌دادند و سپری می‌شدند. در اواخر روزهای زندگی وی، معاویه پسر ابوسفیان از مسلمانان مناطق مختلف خواست تا با فرزندش یزید به عنوان جانشین او بیعت کنند. برخی از مسلمانان با این موضوع موافقت و برخی دیگر مخالفت نمودند. در این میان سند روشن و موثقی در دست نداریم که از موضع عایشه رضی الله عنه نسبت به موضوع آگاه شویم. البته روایتی در صحیح بخاری[64] وجود دارد که چون معاویه می‌خواست یزید را جانشین خود سازد، از مروان خواست تا موضع مردم مدینه را در این زمینه برای او روشن کند. مروان بن حکم که فرماندار مدینه بود در مسجد برای مردم به سخنرانی پرداخت.
در اثنای سخنرانی، موضوع جانشینی یزید را به میان کشید و از مردم خواست تا با او بیعت کنند. عبدالرحمن بن ابوبکر رضی الله عنه برخاست و گفت: آیا می‌خواهید سنت هرقل و قیصر را احیا نمایید؟
مروان گفت: مگر تو همان کسی نیستی که خداوند درباره‌اش گفته:
{ وَالَّذِي قَالَ لِوَالِدَيْهِ أُفٍّ لَكُمَا}(احقاف / 17)
«کسی که به پدر و مادرش گفت: اف بر شما!».
پس از آن دستور داد که عبدالرحمن را دستگیر کنند. عبدالرحمن بی‌درنگ وارد خانه عایشه شد. بنابراین نتوانستند او را بگیرند. عایشه رضی الله عنها که سخن مروان را شنید گفت: خداوند درباره ما هیچ آیه‌ای از قرآن به جز آن‌چه درباره برائت من هست، نازل نکرده است.
طبق روایت نسائی، عایشه رضی الله عنها هم‌چنین گفته است: مروان دروغ گفته، به خدا سوگند درباره عبدالرحمن نازل نشده است. اگر بخواهم می‌توانم کسی را که درباره او نازل شده، نام ببرم. اما خداوند پدر مروان را زمانی که مروان به پشت او بود، نفرین کرده است. پس مروان قطعه‌ای از نفرین خداوند است.
مروان که این سخنان را شنید، برگشت. [65] این قضیه تا جایی که به عایشه رضی الله عنها مربوط بود، تمام شد. باز در صحنه‌ای دیگر که سیاست چنگ و دندان نموده، می‌بینیم اسم عایشه می‌درخشد. غالباً در سال چهل و نهم هجری[66] حسن بن علی رضی الله عنه هنگامی که در حال نزع بود، از عایشه خواست در خانه او در کنار پیامبر صلی الله علیه و سلم به خاک سپرده شود. حسن که موافقت عایشه رضی الله عنها را مشاهده نمود، برادرش حسین را خواست و به او گفت:
از عایشه خواستم که هرگاه مُردم اجازه دهد در خانه‌اش کنار پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم به خاک سپرده شوم. او هم موافقت کرد. اما نمی‌دانم شاید موافقت از روی شرم و حیا بوده است. بنابراین هرگاه مُردم دوباره از او این چیز را بخواه. اگر قلباً موافقت کرد مرا در خانه‌اش دفن کن. اما گمان نمی‌کنم که قوم (منظور قوم بنی‌امیه است) به تو اجازه این کار را بدهند. اگر ممانعت کردند، با آنان در نیفت و مرا در بقیع دفن کن.
حسن رضی الله عنه که درگذشت، حسین رضی الله عنه نزد عایشه رضی الله عنه آمد و از او خواست اجازه دهد تا حسن را در خانه‌اش دفن کند. عایشه گفت: باعث سربلندی است.
مروان از ماجرا باخبر شد. بی‌درنگ در مقابل حسین ایستاد و اجازه نداد حسن را در خانه عایشه دفن کنند[67] گفته می‌شود عایشه رضی الله عنه تصمیم گرفت که خود عملاً وارد صحنه شود و در مقابل مروان بایستد، اما خواهرزاده‌اش، قاسم بن محمد، از او خواست این کار را نکند. بنابراین منصرف شد. [68]
سرانجام ناگزیر حسن را در بقیع کنار مادرش، فاطمه رضی الله عنها، دفن نمودند.
* * *
گذشته از مسائل سیاسی، عایشه رضی الله عنها از قضایای مربوط به حوزه اندیشه نیز غافل نبود. واپسین برگ‌های زندگی وی مصادف با زمانی بود، که اندیشه‌های جدید کم‌کم داشتند رشد می‌کردند و پروبال می‌گرفتند. اندیشه‌هایی نظیر جبری‌گری و خارجی‌گری در زمان او پدید آمدند. به ویژه نحله خوارج در اوج فعالیت سیاسی او در زمان علی، پس از جنگ صفین (37. هـ) ظاهر شدند. عایشه، تفکر خوارج را به خوبی می‌شناخت و از جزم‌گرایی و سخت‌گیری‌های افراط‌گرایانه آنان زجر می‌کشید. روزی زنی نزد عایشه آمد و از او پرسید: آیا زن باید نمازهای زمان قاعدگی را قضا نماید؟
عایشهu گفت: «مگر تو از حروراء هستی؟ ما زمان پیامبر صلی الله علیه و سلم به قضا نمودن نمازهای زمان قاعدگی امر نمی‌شدیم. [69]
حروراء شهری بود نزدیک کوفه و مقر خوارج به شمار می‌رفت. گروهی از خوارج معتقد بودند، باید زن نمازهای زمان قاعدگی را قضا نماید. این عقیده ناشی از جزم‌گرایی و افراط‌گرایی آنان می‌شد. به خاطر همین ام‌المؤمنین معترضانه از زن می‌پرسد که: مگر تو از خوارج هستی؟ چنین بر می‌آید که وی از افکار و اندیشه‌های زمان خود به خوبی اطلاع و آگاهی داشته است. آگاهی وی به افکار مطرح در مدینه و مکه خلاصه نمی شده، بلکه مشتمل بر کلیه اندیشه‌هایی بوده که در گوشه و کنار جهان اسلام مطرح بوده‌اند. وجود وی در مدینه که در آغاز مرکز سیاسی و بعدها مرکز فکری مسلمانان بود، به وی امکان می‌داد تا از همه تحولات فکری جهان اسلام آگاه شود. در مورد موضع‌گیری‌های تند خوارج و برخی دیگر از فرقه‌های موجود آن زمان با ناراحتی به عروه می‌گفت:
ای خواهرزاده من! به آنان دستور داده شده که برای اصحاب پیامبر صلی الله علیه و سلم آمرزش بخواهند، اما به آنان دشنام می‌دهند. [70]
او می‌دید و می‌شنید که مصریان به عثمان پرخاش می‌کنند، شامیان به علی ناسزا می‌گویند و خوارج به همه بد و بی‌راه می‌گویند. بنابراین چنین می‌گفت و با سخن خود این آیه را در نظر داشت:
{ وَالَّذِينَ جَاءُوا مِنْ بَعْدِهِمْ يَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلإخْوَانِنَا الَّذِينَ سَبَقُونَا بِالإيمَانِ} (حشر / 10)
«و آنان که پس از آنان آمدند، می‌گویند: خدایا! ما و برادران ما را که پیش از ما با ایمان درگذشته‌اند، بیامرز...».
* * *
عایشه حدود ده سال با پیامبر صلی الله علیه و سلم زیست. پیامبر صلی الله علیه و سلم درگذشت و عایشه نزدیک به پنجاه سال با خاطره وی به سر برد. سرانجام زمان مرگ یا شاید هنگامه پیوستن به دوست فرا رسید. عایشه رضی الله عنه بیمار شد. نزدیک به هفتاد سال سن داشت. رمضان سال پنجاه و هشت که ـ شصت و شش ساله بود ـ عوارض بیماری ظاهر گردید. با مرگ دست و پنجه نرم می‌کرد که ابن عباس اجازه ورود خواست. اجازه نداد. گفت: می‌ترسم از من ستایش کند.
با این حال گفته شد: پسرعموی پیامبر صلی الله علیه و سلم و از بزرگان اسلام است، اجازه داد. ابن عباس گفت: چه طوری؟
گفت: خوبم.
ابن عباس گفت: اگر خدا بخواهد خوب خواهی شد. تو همسر پیامبر خدا صلی الله علیه و سلم هستی، به جز تو با دوشیزه‌ای دیگر ازدواج نکرده است. برائت تو نیز از آسمان نازل گردیده است.
ابن عباس رفت. خواهرزاده‌اش، ابن زبیر، آمد. عایشه گفت:
- «ابن عباس آمد و از من ستایش نمود، اما دوست داشتم که من، چیز بی‌ارزش فراموش شده‌ای بودم».[71]
شب، چادر سیاه خود را بر شهر مدینه گسترانده بود. تاریکی و سکوت مطلق بر همه جا سایه افنده بود. آن شب یکی از شب‌های رمضان : یعنی شب هفدهم سال پنجاه و هشت بود که عایشه چشم از جهان فرو بست. لب‌هایی که با ذکر و نیایش و آموزش دین به مردم می‌جنبید، بسته شد. چشمانی که از آن‌ها برق ‌ایمان و نبوغ می‌درخشید، روی هم گذاشته شدند. جسم از حرکت ایستاده است. دست‌ها و پاهایی که سال‌ها در تقلا و کوشش بوده‌اند، آرام گرفتند. انگار هستی نیز به احترام او سکوت کرد. گویی زمان از حرکت بازایستاد، تا به حرمت همسر عزیز پیامبر صلی الله علیه و سلم در سوگ مدینه شریک شود. عایشه درگذشت. او برای کوچ نمودن به آن جهان، شب را برگزید. شاید می‌خواست، فریاد مرگ او تنها صدایی باشد که آرامش زمان را آشفته سازد. در میان ماه‌ها ماه رمضان را انتخاب نمود: ماهی که مدینه به پاس حرمت آن ماه خدا، از خوردن، آشامیدن و لب تر کردن به سخنانی که دل‌ها را برنجاند، خودداری می‌کند. گویی عایشه می‌خواست زمانی به سوی دوست پرواز کند که قلبش هم‌چون سایر اندام‌های بدن وی از هر آلودگی و لوثی پاک و زلال باشد و شیشه قلبش تمام وجود وی را در خود، بی آن که هیچ گردی بر آن نشسته باشد، منعکس نماید. در سکوت مطلق و ابدی شب، عایشه پلک‌های خود را برای همیشه تاریخ روی هم گذاشت. سفارش کرده بود شب او را به خاک بسپارند. گویی خاک‌سپاری در شب، یک سنت عربی بود. خبر مرگ عایشه در مدینه پیچید. شهر به یک‌باره برخاست و به سوی مسجد پیامبر صلی الله علیه و سلم هجوم برد. زن، مرد، کودک و بزرگ، همه و همه گرد آمده بودند، تا در سکوت ابدی عایشه اشک بریزند و پیکر او را به خاک بسپارند و برای واپسین بار با او وداع کنند. درست همان‌گونه که با محمد صلی الله علیه و سلم و دیگر یاران او وداع کرده بودند. وداع با عزیزان، برای انصار مدینه که روزی با تمام وجود از آنان استقبال نموده بودند، به یک سنت تلخ و ناگزیر مبدل شده بود. هم مردم جمع شده بودند. هیچ‌کس در خانه خود نمانده بود. همه فرزندان می‌خواستند با مادر خویش وداع کنند. او را به بقیع سپردند، تا در کنار دیگر همرزمان خود، پس از یک زندگی سراسر هیجان و حرکت آرام گیرد. مردم به خانه‌هایشان بازگشتند. شب، شکست و به پایان رسید و خورشید برای نخستین‌بار چشمان عایشه رضی الله عنه را در برابر خویش بسته دید. چشمانی که همیشه قبل از خورشید بیدار می‌شدند، این بار با گرمای خورشید هم بیدار نشدند.


[1]- اسدالغابه، ج 3، ص 229؛ الطبقات الکبری؛ ابن سعد، ج 3، صص 144-143.
[2]- البدایه و النهایه، ج 7، ص 141.
[3]- اسد الغابه، ج 3، ص 672.
[4]- عیون الاخبار، ج 2، ص 337؛ العقد الفرید، ج 1، ص 53.
[5]- البداییه و النهایه، ج 7، ص 150.
[6]- برای تفصیل میزان دخالت و تأثیر مردم در انتخاب عثمان بن عفانt ر. ک : البدایه و النهایه، ج 7، ص 150 به بعد.
[7]- صادق عرجون (عثمان بن عفان)، صص 133-132.
[8]- البدایه و النهایه، ج 7، ص 204، برای تفصیل بیشتر ر. ک : وثائق، نامه‌های حضرت ختمی مرتبت و خلفای راشدین، تألیف پرفسور محمد حمیدالله، ترجمه دکتر محمود مهدوی دامغانی، صص 98-394.
[9]- الطبری، ج 3، ص 108؛ هم‌چنین ر. ک: وثائق تألیف پرفسور محمد حمیدالله.
[10]- طبری، ج 3، ص 105.
[11]- طبری؛ هم‌چنین ر. ک : اتمام الوفاء فی سیره الخلفاء، ص 195.
[12]- اتمام الوفاء، صص 96-195.
[13]- نهایه الارب، ج 5، ص 81؛ طبری، ج 3، ص 417.
[14]- البدایه و النهایه، ج 7، ص 196.
[15]- نهایه الارب، ج 5، ص 81؛ طبری، ج 3، ص 417.
[16]- این نامه مفصل را در اتمام الوفاء، صص 204-199 بخوانید.
[17]- برای تفصیل چگونگی شهادت عثمانt ر. ک : البدایه و النهایه، ج 7، صص 97-192.
[18]- نهایه الارب، ج 5، صص 116-115؛ طبری، ج ، ص 468.
[19]- نهایه الارب، ج 5، ص 116.
[20]- یا: یعلی بن منیه.
[21]- نام جایی ده ده منزلی مکه قرار دارد و میقات عراقی‌ها که در آن محل برای حج احرام می‌بندند.
[22]- برخی این روایت را بی‌اساس و جعلی دانسته‌اند. ابن عربی و محب‌الدین خطیب از این جمله‌اند. به همین جهت دوست دارم در این قسمت حقیقی را که علامه ناصرالدین البانی (رح) در مورد روایت فوق نموده، به طور خلاصه ذکر کنم. وی می‌گوید: این حدیث را امام احمد در المسند، ج 5، صص 52 و 97 از یحیی بن سعید و در، ج 6، ص 97 از شعبه، هم‌چنین ابواسحاق حربی در «غریب الحدیث، ج 5/78/1» از عبده و ابن حبان در صحیح خود (1831) از طریق وکیع و علی بن مسهر و ابن عدی در «الکامل 223/» و ابویعلی (4868) از ابن فضیل و حاکم، ج 3، ص 120 از یعلی بن عبید و بزار (3275) از ابومعاویه، همه از طریق اسماعیل بن خالد و قیس بن ابی حازم روایت نموده‌اند. سند روایت کاملاً صحیح است. رجال آن ثقه و مورد اعتماد و از رجال صحاح سته می‌باشند.
وی پس از بررسی درجه برخی از راویان می‌گوید: براین اساس، حدیث کاملاً صحیح است. بدین جهت ائمه حدیث در گذشته و حال به طور پیوسته آن را تصحیح نموده‌اند:
یکم: ابن حبان که در صحیح خود آن را تخریج نموده است.
دوم: حاکم که در «المستدرک» آن را درج کرده است البته، در نسخه چاپی موجود، صراحت حاکم و هم‌چنین ذهبی در مورد تصحیح آن وجود ندارد. به ظاهر این قسمت توسط چاپ کننده یا کاتب افتاده است؛ چرا که حافظ ابن حجر در فتح الباری ج 13، ص 45 تصحیح حدیث را از حاکم نقل نموده است.
سوم: ذهبی، در کناب بزرگ «سیر أعلام النبلاء، ج 2، ص 177» در زندگی‌نامه سیره عایشه می‌گوید: این حدیث دارای سند صحیحی است. اما ائمه آن را تخریج ننموده‌اند.
چهارم: حافظ ابن کثیر در البدایه و النهایه، ج 6، ص 212 می‌گوید: این سند مطابق با شرایط شیخین است. اما ائمه آن را تخریج ننموده‌اند.
پنجم: حافظ بن حجر در فتح‌الباری می‌گوید: ابن حبان، و حاکم، حدیث را تصحیح نموده‌اند و سندش مطابق با شرایط شیخین است.
خلاصه این‌که، حدیث دارای سند صحیح می‌باشد، و در متن آن نیز اشکالی وجود ندارد.... البته نکته‌ای که در آن وجود دارد، این که، عایشهt چون دانست که در محدوده «حوأب» است، بایستی بازمی‌گشت. اما از حدیث برمی‌اید که او چنین نکرده است. بدیهی است که چنمین نسبتی شایسته ام‌المؤمنین نیست؛ ولی پاسخ این است که تمام آن‌چه از انسان‌های کامل صورت می‌گیرد، لزوماً شایسته و برازنده آنان نیست. چون معصوم کسی است که خداوند او را مصون داشته است. ما تردید نداریم که خروج ام‌المؤمنین از اساس اشتباه بود. برای همین هنگامی که در کنار حوأب پیش‌گویی پیامبر را تحقق یافته دید، تصمیم به بازگشت گرفت. اما زبیر رضی الله عنه او را به عدم بازگشت قانع نمود و گفت: امید است که خداوند توسط تو میان مردم صلح برقرار نماید. عقل حکم می‌کند که ناچار باید به یکی از دو طرف جنگ را، که صدها کشته برجای گذاشت، خطاکار بدانیم. بدون تردید، به خاطر عوامل بی‌شمار و دلایل روشنی که در دست هست، عایشه رضی الله عنها دچار اشتباه شده بود. از جمله این دلایل، پشیمانی خود وی از این عمل است ... .
برای تفصیل بیشتر ر. ک : سلسله الاحادیث الصحیحه، المجلد الاول، القسم الثانی، صص 55-846 حدیث شماره 474، مکتبه المعارف، 1415-1995 م.
[23]- حفیره : نام چاهی که ابوموسی اشعری، میان راه بصره و مکه حفر کرده و آب آن بسیار گوارا و شیرین بوده است.
[24]- اشاره به حدیثی است که ابوداود در کتاب الفتن از ابن مسعود روایت نموده : عن النبی ص قال : تدور رحی الاسلام بخمس و ثلاثین او لست و ثلاثین او سبع و ثلاثین ... معالم السنن، ج 4، ص 312.
[25]- مربد، بزرگ‌ترین محله بصره که بازارهای متعدد و کوچه‌های فراوان داشته است.
[26]- نهایه الارب، ج 5، ص 121.
[27]- البدایه و النهایه، ج 7، ص 243؛ اتمام الوفاء، ص 216؛ نهایه الارب، ج 5، ص 122.
[28]- حکیم اصالتاً از عمان بود. او در شرق همراه سپاهیان اسلام بود. در کوششی که زمان عثمان برای کشف هند صورت گرفت، او حضور داشت. زمانی که سپاهیان برمی‌گشتند، او برنمی‌گشت و در ایران به سعایت و فساد می‌پرداخت. ذمیان را آزار می‌داد. هرج و مرج به وجود می‌آورد و هر کاری که دلش می‌خواست، انجام می‌داد. گروهی از ذمیان و مسلمانان از وی به عثمان شکایت کردند. ر. ک : طبری، ج 5، ص 90.
[29]- ر. ک : تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 79.
[30]- نامه این چنین بود: انهما لم یکرها علی فرقه و لکن أکرها علی جماعه و فضل، فأن کانا یریدان الخلع فلا عذر لهما، و أن کانا یریدان غیر ذلک نظرا و نظرنا. البدایه و النهایه، ج 7، صص 44-243. از مفاد نامه چنین برمی‌آید که به نظر علی، هرچند آنان به زور بیعت داده‌اند، اما باید اطاعت کنند، چون این اجبار در جهت وحدت و انسجام جامعه و به منظور جلوگیری از اختلاف و دودستگی صورت گرفته است. اما طلحه و زبیر بر این باور بودند که چون به اجبار بیعت داده‌اند، بنابراین نسبت به آن هیچ تعهد و مسئولیتی نزد خدا و مردم ندارند.
[31]- البدایه و النهایه، ج 7، ص 244.
[32]- نهایه الارب، ج 5؛ ص 123، در کلیه کتاب‌های تاریخی نحوه حرکت سپاه از مکه و تصرف بصره به همین شکل آمده. البته، با اندکی تفاوت.
[33]- درباره این که در کوفه چه گذشت می‌توانید به کتاب نهایه الارب، ج 5، صص 36-126 و البدایه والنهایه، ج 7، صص 48-245 رجوع کنید.
[34]- از شجاعان صحابه بود. در قادسیه جانفشانی از خود نشان داد. با این‌که در سپاه علی بود، اما صمیمانه خواستار صلح و آشتی بود. در جمل می‌بینیم که چقدر دو طرف را به صلح نزدیک می‌کند، اما ... .
[35]- البدایه و النهایه، ج 7، صص 49-248.
[36]- البدایه و النهایه، ج 7، صص 49-248؛ نهایه الارب، ج5، صص 35-134.
[37]- البدایه و النهایه، ج 7، ص 249.
[38]- البدایه و النهایه، ج 7، صص 50-249؛ نهایه الارب، ج 5، صص 38-137.
[39]- نهایه الارب، ج 5، ص 139.
[40]- نهایه الارب، ج 5، ص 140.
[41]- البدایه و النهایه، ج 7، ص 250؛ نهایه الارب، ج 5، ص 140.
[42]- البدایه و النهایه، ج 7، ص 250.
[43]- نهایه الارب، ج 5، ص 145.
[44]- نهایه الارب، ج 5، ص 145.
[45]- البدایه و النهایه، ج 7، ص 251.
[46]- روایت را حافظ ابویعلی موصلی و بیهقی نقل نموده اند. البدایه و النهایه، ج 7، ص 252؛ علت دیگر انصراف زبیر از جنگ این بود که عمار پسر یاسر در سپاه علی بود. پیامبر درباره‌اش گفته بود: «تقتلک الفئه الباغیة» : می‌ترسید مبادا عمار کشته شود و او جزو باغیان قرار گیرد.
[47]- گفته می‌شود: کسی که تیر را به او زده، مروان بن حکم بوده است. ر. ک : البدایه و النهایه، ج 7، ص 253؛ اما خداوند بهتر می‌داند.
[48]- الاخبار الطوال، ص 188.
[49]- البدایه و النهایه، ج 7، ص 255.
[50]- البدایه و النهایه، ج 7، ص 255؛ نهایه الارب، ج 5، ص 152.
[51]- البدایه و النهایه، ج 7، ص 256.
[52]- البدایه و النهایه، ج 7، ص 257؛ نهایه الارب، ج 5، ص 155.
[53]- همان.
[54]- همان.
[55]- ترمذی، ابواب المناقب، فضل عایشه.
[56]- ترمذی، کتاب المناقب، مناقب عمار بن یاسر؛ ابن ماجه شماره 148؛ حاکم، ج 3، ص 388.
[57]- درباره قتل حجر گفته بود: لولا انا لم نغیر شیئا قط الا الت بنا الامور الی اشد مما کنا فیه لغیرنا قتل حجر... الاغانی، ج 7، ص 154.
[58]- الاغانی، ج 17، ص 65.
[59]- برای تفصیل موضوع ر. ک : اسدالغابه، ج 1، صص 26-525.
[60]- الاغانی، ج 7، ص 154؛ اسدالغابه، ج 1، صص 26-525.
[61]- مختصر تاریخ دمشق، ج 6، ص 241.
[62]- همان.
[63]- ترمذی، کتاب الزهد.
[64]- بخاری، کتاب التفسیر، تفسیر سوره احقاف.
[65]- صحیح بخاری؛ سنن نسائی، سیرت عایشه : 164.
[66]- چهل و شش و چهل و هفت هم گفته شده ر. ک : الاستیعاب فی معرفه الاصحاب، ج 1، ص 376. هم‌چنین پنجاه، پنجاه و یک، چهل و چهار و پنجاه و هشت نیز گفته شده. ر. ک : الاصابه، ج 1، ص 331.
[67]- الاستیعاب فی معرفه الاصحاب (همراه با اصابه)، ج 1، صص 77-376.
[68]- ر. ک : تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 155.
[69]- ترمذی، ابواب الطهاره.
[70]- صحیح مسلم، کتاب التفسیر (3022) با شرح نووی.
[71]- بخاری، احمد، حاکم، ابن سعد و ابونعیم.


عایشه همسر، همراه و همراز پیامبر، تأليف: رفیده الحبش، ترجمه و نگارش: داود نارویی
 
مصدر:
سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی
IslamWebPedia.Com



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

امام احمد بن حنبل رحمه الله فرموده اند: " لا تقلدني ولا تقلد مالكا ولا الشافعي ولا الأوزاعي ولا الثوري وخذ من حيث أخذوا" (ابن القيم در "إعلام الموقعين" 2/302) يعنى: "از من و مالك و شافعى و اوزاعى و ثورى تقليد نكنيد و بگيريد از جاييكه كه آنها گرفته اند (يعنى از قرآن و سنت).

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 12249
دیروز : 5614
بازدید کل: 8802408

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010