|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>اشخاص>عمیر بن وهب جمحی رضی الله عنه
شماره مقاله : 3623 تعداد مشاهده : 252 تاریخ افزودن مقاله : 26/6/1389
|
عمير بن وهب جمحي ((عمير نزد من از بعضي فرزندانم هم محبوبتر است)). (عمر بن خطاب) عمير بن وهب از معركهء بدر سالم برگشت در حالي كه پسرش وهب آنجا اسير مسلمين شد. او مي ترسيد مسلمانان پسرش را به جرم او مواخذه كنند و او را در مقابل آزاري كه پدرش به پيامبر رسانيده بود گرفتار شكنجه هاي سخت سازند و بالاخره او هم به سرنوشت ياران ديگرش گرفتار شود. روزي از روزها عمير به مسجد الحرام رفت تا به طواف كعبه بپردازد و از بتها طلب گشايش كند در آنجا چشمش به صفوان بن اميه كه كنار حجر اسود نشسته بود افتاد عمير رو كرد به او و گفت: صبح بخير اي سردار قريش. صفوان: صبح بخير اي پدر وهب، بنشين لحظه اي با هم صحبت كنيم و سرگرم شويم. عمير كنار صفوان بن اميه نشست. هر دو از جنگ بدر و سختيهاي آن سخن گفتند و اسيران بدر را كه به دست محمد صلى الله عليه وآله وسلم و اصحابش اسير شده بودند يكي يكي مي شمردند و از بزرگان قريش كه چگونه شمشير مسلمين آنها را از پاي درآورده و چاه ((قليب))[1] آنها را در شكم خود فرو برده بود، اظهار تاسف و ناراحتي مي كردند. صفوان از شدت ناراحتي نفس عميقي كشيد و گفت: به خدا زندگي بعد از آنها فايده اي ندارد. عمير: راست مي گويي، و بعد از لحظه اي سكوت گفت: قسم به پروردگار كعبه اگر بدهي هايي كه توانايي اداي آنها را ندارم به عهدهء من نمي بود و اگر از تلف شدن فرزندانم بعد از خود نمي ترسيدم حتماً مي رفتم و محمد را مي كشتم و كارش را يك سره كرده و شرش را از سر مردم كوتاه مي كردم، و به دنبال آن با صدايي آرام و آهسته گفت: اگر من به مدينه بروم كسي نسبت به من مشكوك نخواهد شد چون پسرم آنجا است. *** صفوان از فرصت استفاده كرد و نخواست اين فرصت از دستش برود. رو به عمير كرد و گفت: اي عمير قرضهايت به عهده من، هر چه باشند همه را پرداخت خواهم كرد، و اما در مورد فرزندانت حاضرم تا زماني كه من زنده باشم آنها را پيش خودم نگه دارم. . . چون ثروت زيادي دارم كه مي تواند همه را كفايت كند و براي آنها زندگي خوبي فراهم آورد. عمير: پس اين عهد و پيمان نزد من و تو باشد و كسي از آن آگاه نشود. صفوان: قبول كرد. *** عمير در حالي كه آتش كينهء محمد صلى الله عليه وآله وسلم در قلبش شعله ور بود از مسجد بيرون رفت تا خود را براي انجام ماموريتي كه به عهده گرفته بود آماده سازد. او مطمئن بود كه كسي به سفرش مشكوك نمي شود زيرا افرادي كه اسير داشتند، براي دادن فديه و آزادي آنها مرتب به مدينه رفت و آمد مي كردند. *** عمير دستور داد شمشيرش را تيز و زهر آلود كنند و سواريش را آماده سازند. . . او سوار شد و راه مدينه را در پيش گرفت در حالي كه كينه و بد خواهي سراسر وجودش را فراگرفته بود. عمير به مدينه رسيد و براي يافتن رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم به طرف مسجد رفت، نزديك مسجد كه رسيد سواريش را خواباند و از آن پايين آمد. *** حضرت عمر و چند تن از صحابه صلى الله عليه وآله وسلم نزديك درب مسجد نشسته بودند و از جنگ بدر و از اينكه چند كشته و اسير بجا گذاشته بود صحبت مي كردند، از قهرماني هاي مسلمانان مهاجر و انصار به شگفتي ياد مي كردند و نصرت خدا را كه سبب پيروزي آنها و رسوايي و شكست دشمنانشان شده بود يادآور مي شدند. چشم حضرت عمر رضى الله عنه به عمير افتاد كه از سواريش پياده شد و در حالي كه شمشيرش آويزان بود، به طرف مسجد مي آمد حضرت عمر رضى الله عنه احساس خطر كرد و گفت: اين سگ، دشمن خدا، عمير بن وهب است. . . اينجا نيامده مگر براي خرابكاري، او بود كه در مكه مشركين را عليه ما برانگيخت و در نزديكي بدر عليه ما جاسوسي كرد. سپس به دوستانش گفت برويد اطراف پيامبر را بگيريد، مبادا اين خبيث مكار به او آزاري برساند. بعد از آن خودش به طرف رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم شتافت و گفت: اي پيامبر! اين دشمن خدا عمير بن وهب است، با شمشير آمده، به نظر من قصد بدي دارد. پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: بگذاريد نزد من بيايد. عمر فاروق رضى الله عنه به طرف عمير آمد يقهء پيراهن او را محكم گرفت و بند شمشيرش را به گردنش پيچيد و او را پيش رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم برد. وقتي پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم او را در اين حالت ديد، فرمود: آزادش كن، عمر رضى الله عنه او را آزاد كرد، و بعد به حضرت عمر صلى الله عليه وآله وسلم گفت: از كنار او دور شو، او به كنار رفت، پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم رو به عمير كرد و گفت: نزديك بيا اي عمير، او نزديك رفت و گفت: انعم صاحباً (جمله اي كه عربها براي دعاي خير مي گفتند). رسول الله صلى الله عليه وآله وسلم گفت: خداوند به ما جمله اي بهتر از اين عنايت فرموده است، خداوند به ما سلام ياد داده كه مخصوص بهشتيان است. عمير: تو از اين اصطلاح ما زياد دور نيستي و تازه از آن جدا شده اي. رسول الله: عمير! چه چيزي تو را به اينجا كشانيده است؟! عمير: براي آزادي اسير خود كه در دست شماست آمده ام اميدوارم كه او را به خوبي به من باز گردانيد. پيامبر: پس اين شمشير براي چه به گردنت آويزان است؟ عمير: خدا اين شمشير را بشكند مگر اين شمشير روز بدر به درد ما خورد؟! پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم : راست بگو براي چه آمده اي؟ عمير: فقط براي همين آمده ام. پيامبر: نه اين طور نيست آنگاه كه تو و صفوان كنار حجر الاسود نشسته بوديد و از كشته شدگان چاه ((قليب)) از افراد ذليل قريش با هم سخن مي گفتيد و تو به او گفتي كه اگر اين قرض بر گردنم نمي بود و اين فرزندانم پيش من نمي بودند، مي رفتم و محمد را مي كشتم. . . صفوان هم، اداي دين و خرج فرزندانت را در ازاي اينكه مرا بكشي به عهده گرفت اما خداوند مانع اين كار تو است. لحظه اي هوش از سر عمير پريد و لحظاتي بعد صدايش بلند شد: أشهد أنك لرسول الله. (گواهي مي دهم تو پيامبر خدا هستي) و ادامه داد: اي رسول خدا، ما تو را در مورد آنچه از اخبار آسماني مي گفتي و درباره آنچه به صورت وحي بر تو نازل مي شد، تكذيب مي كرديم ولي گفتگوي من و صفوان را به جز من و او كسي نمي دانست، به خدا هم اكنون يقين كردم كه خدا تو را از آن حادثه آگاه ساخته است پس سپاس آن خدايي را كه مرا به سوي تو كشاند تا به اسلام هدايتم كند، بعد از آن كلمهء ((لا إله إلا الله محمد رسول الله)) را بر زبان آورد و مسلمان شد. پيامبر اصحابش را دستور داد: برادرتان را دين بياموزيد و به او قرآن ياد دهيد و اسيرش را آزاد كنيد. مسلمانان از اسلام آوردن عمير بن وهب رضى الله عنه بي اندازه خوشحال شدند. تا آنجا كه حضرت عمر رضى الله عنه در تعريف او فرمود: قبلاً هنگامي كه عمير بن وهب نزد رسول الله آمد از خوك هم بيش من بدتر بود ولي اكنون از بعضي پسرانم هم پيش من محبوب تر است. در حالي كه عمير رضى الله عنه با تعاليم اسلام به تزكيه خود مي پرداخت و قلبش را از نور قرآن پر مي كرد و جالبترين و پربارترين لحظات عمرش را مي گذراند – لحظاتي كه مكه و اهلش را از ياد برده بود – آنجا صفوان براي خودش خيالبافي مي كرد! و از محافل قريش گذر مي كرد و به آنها مي گفت: شما را بشارت مي دهم به خبري بزرگ كه بزودي به شما مي رسد و شما را از مصيبت جنگ بدر فراموش مي گرداند. وقتي انتظار صفوان طولاني شد به تدريج در قلبش اضطراب پديد آمد و ناراحتي اش به مرحله اي رسيد كه گويا روي چيزهاي بسيار داغ مي غلتد، پيوسته از كاروانها در مورد عمير سوال مي كرد اما جواب درستي نمي شنيد تا اينكه كارواني آمد و از اسلام آوردن عمير خبر داد، اين خبر مانند صاعقه اي بر او فرود آمد، چون گمان مي كرد كه اگر همهء انسانها روي زمين ايمان بياورند، عمير ايمان نخواهد آورد. *** عمير مشغول ياد گرفتن احكام دين شد و آنچه توانست از قرآن كريم حفظ كرد تا اينكه روزي نزد پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم آمد و گفت: اي رسول خدا! مدت زيادي را من صرف خاموش كردن نور خدايي و آزار رسانيدن به مسلمانان كردم و اينك دوست دارم اجازه بدهيد بروم و قريش را به سوي خدا دعوت كنم اگر قبول كردند كه خوب است و گر نه آنها را اذيت مي كنم همان طور كه قبلاً اصحاب تو را اذيت مي كردم. پيامبر به او اجازه داد او سراسيمه به مكه آمد و پيش صفوان رفت: اي صفوان! تو از افراد عاقل قريش هستي آيا به نظر تو پرستش سنگها و ذبح كردن حيوانات براي خشنودي آنها از نظر عقل مي تواند دين خوبي باشد؟! من گواهي مي دهم به لا اله الا الله محمد رسول الله به جز خدا كسي معبود به حق نيست و محمد فرستادهء او است. عمير در مكه مشغول دعوت به سوي خدا شد تا اينكه عدهء كثيري بوسيلهء وي مسلمان شدند. خداوند به عمير بن وهب ثواب جزيل عنايت بفرمايد و قبرش را منور گرداند[2].
1. چاهي بود كه مشركيني كه در روز بدر به قتل رسيدند در آن دفن شدند. 2. براي اطلاع بيشتر مراجعه شود به: 1- حياة الصحابة (الفهارس في الجزء الرابع) 2- سيره ي ابن هشام به تحقيق سقا 3- الاصابه ترجمه: 6060 4- طبقات ابن سعد: 4/146
به نقل از کتاب: تصاويري از زندگي صحابه، مؤلف: عبدالرحمن رأفت باشا، مترجم: نصيراحمد سيد زاده مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|