|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>فرقه ها و مذاهب>شبهات > درباره نامگذاری ابوبکر رضی الله عنه به خلیفة رسول الله
شماره مقاله : 3485 تعداد مشاهده : 289 تاریخ افزودن مقاله : 17/6/1389
|
درباره نامگذاری ابوبکر رضی الله عنه به خلیفة رسول الله در حالی که احیانا دیگران در حیات آن پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم سرپرستی امور را به عهده داشتند مولف رافضی ابن مطهر الحلى می گوید: «ابوبکر را خلیفه رسول خدا نامیدند. در حالی که به نظر خودشان نه به هنگام حیات و نه بعد از وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم خلافت و جانشینی او را نکرد. و امیرالمؤمنین را خلیفه رسول خدا ننامیدند در حالی که در چندین مورد جانشین پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم شد: در مدینه و در غزوه تبوک جانشین او شد و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به او فرمود: مدینه جز با وجود من و یا تو صلاح نیابد، آیا نمیخواهی برای من مثل هارون برای موسی باشی، جز اینکه بعد از من پیغمبری نیست. و أسامه بن زید را امیر سپاهی کرد که ابوبکر و عمر در آن سپاه بودند و وفات کرد در حالی که او را عزل نکرده بود ولی او را نیز خلیفه ننامیدند. وقتی ابوبکر امور را به دست گرفت، أسامه خشمگین شد و گفت: پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مرا امیر تو قرار داد، چه کسی تو را بر من خلیفه گماشته است؟ ابوبکر و عمر نزد او رفت و آمد کردند تا اینکه او را راضی کردند و او را در طول حیاتش امیر میخواندند». کلام مؤلف از وجوهی قابل نقد است: وجه اول: معنی خلیفه یا این است که شخص جانشین دیگری میشود حتی اگر آن دیگری از او نخواهد این معنی در لغت معروف و قول جمهور است، و یا معنی آن جانشینی از کسی است که خودش جانشین میخواهد و تعیین میکند. گروهی از ظاهریه، شیعه و امثال آنها بر این قول هستند. اگر معنی اول را بگیریم، ابوبکر خلیفه رسول خداست، چون بعد از او جانشین او شده است و بعد از وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم، کسی جز ابوبکر جانشین او نشده است. بنابراین تنها ابوبکر خلیفه اوست. و شیعه و امثال آنها نیز بر این مسأله نزاعی ندارند که ابوبکر بعد از وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم زمامدار امور شد و خلیفه رسول خدا گردید، امامت نمازها را به جا میآورد، حدود را برپا میداشت، غنایم را بین مسلمانان تقسیم میکرد و به کمک آنها با دشمن میجنگید، عمال و امراء بر مسلمانان میگماشت و سایر کارهایی را که زمامداران انجام میدهند، او نیز انجام میداد. به اتفاق همه فرق و مذاهب تنها ابوبکر بعد از وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم متولی این کارها گردید. پس قطعاً او خلیفه رسول خداست. ولی اهل سنت میگویند: ابوبکر خلیفه شد و شایستهترین شخص برای خلافت نیز، و شیعه میگویند: علی شایستهتر بود ولی خلافت ابوبکر نیز صحیح است. و میگویند: جایز نبود که ابوبکر خلیفه شود ولی در مورد اینکه در عمل ابوبکر خلیفه شد، بحثی ندارند. پس ابوبکر مستحق عنوان خلیفه رسول خداست، چرا که در هر صورت خلیفه کسی است که جانشین دیگری میشود. اگر گفته شود: همچنانکه بعضی از اهل سنت و بعضی از شیعه میگویند: خلیفه کسی است که برای جانشینی خلافت تعیین شود. در جواب باید گفت: آن گروه از اهل سنت که قائل به این هستند، میگویند: پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ابوبکر را برای خلافت از خودش تعیین فرمود، بعضی از همین گروه گویند: این تعیین از طریق نص جلی و آشکار بود، و بعضی دیگر گویند: با نص خفی تعیین شده است. همچنانکه شیعیان نیز که قائل به وجود نص در مورد خلافت علی هستند، بعضی مثل امامیه قائل به نص جلی و آشکارند، و بعضی مثل جارودیه از زیدیه قائل به نص خفی هستند. ادعای آن گروه از اهل سنت مبنی بر وجود نص جلی و یا خفی برخلافت ابوبکر به مراتب قویتر و آشکارتر از ادعای اینها مبنی بر وجود نص در مورد علی است. چراکه نصوص بسیاری بر استخلاف ابوبکر دلالت میکنند، در حالی که بر خلافت علی تنها نصوصی دلالت میکنند که کذب و یا عدم دلالت آنها بدیهی است. به این ترتیب، پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم تنها ابوبکر را برای خلافت بعد از خودش تعیین کرده است. پس تنها او خلیفه است، چراکه خلیفه به صورت مطلق تنها کسی است که بعد از وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم جانشین او شده و یا توسط خودش برای خلافت تعیین شده است و این دو ویژگی جز در ابوبکر وجود ندارند، پس او خلیفه است. اینکه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم علی رضی الله عنه را جانشین خودش بر مدینه گردانیده باشد، هیچ ویژگی و صفتی شمرده نمیشود، چراکه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم وقتی برای جهاد مدینه را ترک میکرد، یکی از اصحابش را جانشین خودش بر مدینه میساخت، همچنانکه یک بار ابن أم مکتوم و یکبار دیگر عثمان بن عفان را جانشین خودش بر مدینه ساخت. از آنجا که غیر علی رضی الله عنه را بیش از او و بر مناصبی برتر و با فضیلتتر از او جانشین ساخته، و نیز از آن روی که خلافت علی مقید به زمامداری بر گروه معینی در زمان غیبت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بوده است، نمیتوان او را جانشین مطلق پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بعد از وفاتش شمرد. و برای هیچ یک از آن افراد – جانشین شده – به صورت مطلق خلیفه رسول خدا گفته نمیشود. و چنانچه علی را خلیفه رسول خدا بنامیم، تعدادی از صحابه دیگر که جانشین شدهاند، از او به این عنوان لایقترند، پس این یک ویژگی و خصیصه برای علی رضی الله عنه به حساب نمیآید. به علاوه کسی که بعد از وفات شخص مُطاعی جانشین او میشود، حتماً برترین مردمان است، ولی کسی که در حال جهاد از آن شخص مطاع نیابت میکند، الزاماً برترین مردم نیست و بلکه عادت اقتضای آن را دارد که مجاهد کسی را با خودش به جهاد میبرد که از نایب بر عیالش برتر است، زیرا در میدان نبرد به او نیاز دارد و چنین شخصی در جهاد شریک اوست، پس از نایب و خلیفهای که نگهبان اهل و عیال باشد، برتر است و نفع چنین نایبی مثل نفع کسی که در جهاد شرکت میکند، مهم نیست. و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم علی را در اصل استخلاف به هارون تشبیه کرده و نه در کمال، و علی در این استخلاف شریکانی دارد که آنها نیز استخلاف نمودهاند. آنچه مسأله را بیشتر روشن میسازد این است که وقتی موسی به وعدهگاه پروردگارش رفت، هارون را بر جمیع قومش خلیفه گردانید، ولی پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم وقتی به غزوه تبوک رفت همه مجاهدان را با خود برد مگر آنهایی که معذور بودند و علی جانشین پیغمبر بر عیال و تعداد انگشتشماری از مردان معذور بوده است. بنابراین خلافت او مثل خلافت هارون نبوده است، و بلکه وجه مشترک این دو در این است که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم در حال غیبت خودش، او را مورد اعتماد و اطمینان دانسته، همچنانکه هارون مورد اعتماد و اطمینان موسی بود. و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم در حدیث مورد اشاره میخواهد بفرماید که استخلاف علی به خاطر کسر شأن ایشان نیست و بلکه به خاطر امانتداری او است همچنانکه هارون بر قومش خلیفه موسی شد، و این حدیث زمانی بیان شده که علی رضی الله عنه ، گریهکنان نزد پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم رفت و فرمود: آیا مرا با زنان و کودکان جا میگذاری [و مرا هم مرتبه آنها میشماری]؟ انگار علی رضی الله عنه از ماندن در شهر کراهت داشت. مولف رافضی ابن مطهر الحلى می گوید: پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم خطاب به علی رضی الله عنه فرمود: «مدینه جز با وجود من و یا تو صلاح نیابد». این کلام کذب بر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم است و در کتب معتمد چنین مطلبی نیست و آنچه کذب این کلام را بیشتر نمایان میسازد، این است که پیغمبر چندین بار از مدینه خارج شده و علی را نیز با خودش برده است یعنی نه او در مدینه مانده، و نه علی. پس چگونه فرموده: مدینه جز با وجود من و یا تو صلاح نیابد؟ روافض به خاطر افراط در جهالت دروغهایی میبافند که بر کماطلاعترین افراد از سیره پوشیده نمیماند. مؤلف در فرازی دیگر میگوید: «پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم اسامه رضی الله عنه را بر سپاهی امیر ساخت که ابوبکر و عمر در آن سپاه بودند». این کلام دروغی است که بر کم اطلاعترین افراد از حدیث پوشیده نمیماند: ابوبکر و عمر در آن سپاه نبودند و بلکه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ابوبکر را به هنگام آخرین بیماریاش، جانشین خود در امامت نماز ساخته بود و این کار تا وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ادامه پیدا کرد. روایت شده که اسامه قبل از بیماری پیغمبر به فرماندهی آن سپاه منصوب گردید و سپس پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم بیمار شد و به ابوبکر امر فرمود که برای مردم امامت دهد و این کار تا هنگام وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم ادامه یافت. به فرض اینکه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم قبل از بیماری به ابوبکر دستور داده باشد که با اسامه برود، دستور او بعد از بیماریاش، امر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم به خروج ابوبکر و فرماندهی اسامه بر او را نسخ میکند، چه برسد به اینکه ثابت شود که به هیچ وجه اسامه فرمانده او نشده باشد. مؤلف میافزاید: «پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم وفات کرد در حالی که اسامه را عزل نکرده بود». میگویم: با وجود اینکه مردم از ترس دشمن پیشنهاد بازگشت سپاه به شهر را میدادند، ابوبکر حکم و امر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم در مورد آن سپاه را تنفیذ کرد و فرمود: به خدا سوگند! پرچمی را که پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم برافراشته، پایین نمیآورم. در حالی که ابوبکر توان عزل او را داشت، همچنانکه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم اختیار این کار را داشت، زیرا ابوبکر جانشین او شده بود. ابوبکر کاری را کرد که برای مسلمانان بهتر بود. ولی اینکه مولف رافضی ابن مطهر الحلى می گوید: اسامه از زمامداری ابوبکر به خشم آمد، از سادهترین دروغهاست، چراکه محبت و اطاعت از ابوبکر توسط اسامه مشهورتر و معروفتر از آن است که انکار شود و اسامه بیش از هر کس دیگری از تفرقه و اختلاف اجتناب میکرد و به هنگام وقوع فتنه صدر اسلام نیز، نه به نفع علی رضی الله عنه و نه به نفع معاویه وارد میدان نبرد نشد، و از فتنه دوری گزید. اسامه نه از قریش بود و نه صلاحیت خلافت را داشت، و نه به قلبش خطور میکرد که زمامدار امور گردد. بنابراین کلام مذکور از زبان او به هر خلیفهای، حتی غیر ابوبکر، چه فایدهای دارد. در حالی که میدانست زمامدار امور، بر او نیز خلیفه میشود. به فرض اینکه پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم اسامه را بر ابوبکر فرمانده کرده و سپس وفات کرده باشد. در این صورت نیز با وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم تصمیمگیری در مورد سپاه اسامه به عهده خلیفه بعد از پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم میرسید و او بود که حق تجهیز سپاه و ارسال آن و یا حبس و نگهداشتن سپاه را مییافت و میتوانست اسامه را بر منصب خودش ابقا و یا عزل نماید. و اگر اسامه میگفت: پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم من را بر تو امیر گردانیده، چه کسی تو را بر من خلیفه ساخته است؟ ابوبکر میتوانست در جواب بگوید: همان کسی که مرا بر جمیع مسلمانان و بر کسانی خلیفه گردانیده که از تو برترند. و اگر اسامه میگفت: پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم مرا بر تو امیر گردانیده است. ابوبکر میتوانست جواب دهد: قبل از به خلافت رسیدنم، تو را بر من امیر ساخته بود، ولی بعد از آنکه من خلیفه شدم، این من هستم که امیر تو میباشم. و چنین استدلالی متینتر از آن است که جز جاهلان با آن مخالفتی بکنند و اسامه عاقلتر، متقیتر و عالمتر از آن بود که در مورد شخصی مثل ابوبکر این چنین هذیان بگوید. و عجیبتر از این، کلام مؤلف دروغگوست که میگوید: «ابوبکر و عمر آنقدر رفت و آمد کردند تا اینکه او را راضی کردند». در حالیکه همین روافض میگویند: ابوبکر و عمر با زور و غلبه علی، بنیهاشم و بنیعبد مناف را مغلوب تصمیم خود ساختند، وگرنه رضایت آنها را حاصل نکردند، در حالی که این طوایف و افراد هم قویتر، هم بیشتر، هم پر طرفدارتر و هم شریفتر از اسامه رضی الله عنه بودند. میتوان پرسید: کسانی که در غلبه بر بنیهاشم، بنیامیه و سایر بنی عبدمناف و طوایف قریش و انصار و عرب به زور متوصل شدند، چه لزومی داشت نسبت به تصمیم خودشان، رضایت اسامه بن زید را جلب کنند؟ در حالی که اسامه از ضعیفترین رعیت آنها بود، نه قبیلهای داشت و نه عشیرهای، نه مالی داشت و نه هوادارانی و اگر پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نسبت به او محبت نمیداشت و او را مقدم نمیکرد، کسی جز ضعفای امثال خودش نمیبود. اگر بگویند: به خاطر محبت پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نسبت به اسامه، خواستند رضایت او را جلب کنند. در جواب میگوییم: شما ادعا میکنید ابوبکر و عمر عهد و پیمان پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم را تغییر دادند، و به وصیّ او ظلم کرده و مورد غصب قرار دادند. شخصی که از امر صحیح و درست سرپیچی و پیمان آشکار را نقض و تحریف کند و ظلم و سرکشی ورزد، و با زور و قدرت غلبه کند، و متوجه اطاعت خدا و پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم نباشد، و در مورد خاندان محمد صلی الله علیه و آله وسلم مهر و محبت و عهد و پیمانی را نگه ندارد، چگونه مراعات حال امثال اسامه بن زید را میکند و دنبال جلب رضایت او میگردد؟ در حالی که شهادت أم ایمن را نمیپذیرد، و رضایت او را طلب نمیکند، و فاطمه را به خشم آورده، و او را آزار میدهد، حال اینکه جلب رضایت فاطمه سزاوارتر است. کسی که با فاطمه چنین کاری را بکند، چه نیازی به جلب رضایت اسامه دارد؟ جلب رضایت شخص یا با هدفی دینی است و یا با هدفی دنیوی. حال که آن زمامداران نه دینی داشتند که آنها را به جلب رضایت اسامه وادارد، و نه جلب رضایت اسامه باعث نفعی دنیوی برای آنها میشد، پس انگیزه آنها در این کار چه بوده است؟ روافض به خاطر جهالت و دروغگویی دچار تناقضات آشکار و بیشمار شده و میشوند. روافض در اختلافی به سر میبرند که عاقلان از آن گریزانند.
به نقل از: مختصر منهاج السنة، تاليف: شيخ الإسلام ابو العباس احمد بن تيميه، اختصار : الشيخ عبدالله بن محمد الغنيمان (استاد تحصيلات عالي دانشگاه اسلامي مدينه منوره)، و مدرس در مسجد نبوي شريف، ترجمه: إسحاق دبيرى مصدر: سایت دائرة المعارف شبکه اسلامی IslamWebPedia.Com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|