|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>قصص قرآن>یوسف علیه السلام > یوسف علیه السلام و پرندگان ترسناک
شماره مقاله : 3156 تعداد مشاهده : 297 تاریخ افزودن مقاله : 9/6/1389
|
یوسف علیه السلام و پرندگان ترسناک خدای تبارک و تعالی در قرآن کریم میفرماید: { وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيَانِ قَالَ أَحَدُهُمَا إِنِّي أَرَانِي أَعْصِرُ خَمْرًا وَقَالَ الآخَرُ إِنِّي أَرَانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزًا تَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْهُ نَبِّئْنَا بِتَأْوِيلِهِ إِنَّا نَرَاكَ مِنَ الْمُحْسِنِينَ (٣٦) } ([1]). «دو جوان (از خدمتگزاران شاه) همراه یوسف زندانی شدند. یکی از آن دو گفت: من در خواب دیدم که (انگور برای) شراب میفشارم. و دیگری گفت: من در خواب دیدم که نان در سر دارم و پرندگان از آن میخورند (ای یوسف) ما را از تعبیر آن آگاه کن که تو را از زمرهی نیکوکاران میبینیم». 1- سخنی در ابتدای کلام پیامبران بندگان خدا هستند، خداوند مکانی عظیم و مقامی والا را به آنان اختصاص داده و انجام کارهای نیکو را برای آنها مزین نموده است، چرا که آنها از جملهی بندگان مخلص وی بوده اند و خدای سبحان برای هریک از پیامبران معجزه یا معجزاتی را قرار داده که به غیر از آنان تعلق نمیگیرند. یکی از آن پیامبران یوسف علیه السلام است که (از همان دوران کودکی) با اذیت و آزار برادرانش مواجه شد، چه آنان میخواستند که از شر او خلاص بشوند، اما خداوند عزوجل برای وی، بهترین نگهبان و مهربانترین مهربانان است. و خداوند عزوجل خواب درستی را به یوسف علیه السلام اختصاص داد: که از حوادث فراوانی – قبل از وقوع شان – سخن میگفت. بنابراین، در حالی که یوسف علیه السلام خوابیده بود، خوابی که دید معجزهای بیش نبود، همچنین تعبیری که وی از خوابهای دیگران داشت، معجزهی بزرگی است دال بر معجزاتی که خداوند آنها را به او اختصاص داده است، معجزاتی که همواره آنها را میشنویم و دچار تحیر میگردیم. لذا به حمد و ثنای خدای خود میپردازیم و تسبیحات وی میکنیم، چه او بر همه چیز قادر است و هیچ کس و هیچ چیز مانند و همتای او نبوده و نخواهد بود. 2- یوسف علیه السلام در زندان از زمانی که یوسف علیه السلام از چاه بیرون آمد و همراه با مردم مصر رفت – همان کسانی که وی را به وزیری از وزرای مصر به نام «عزیز» فروختند – از همان روز یوسف علیه السلام یک زندگی آرام و خوبی را آغاز میکند، اهل آن خانه او را دوست میدارند، چه او در خانه عزیز مصر به مثابهی یکی از صاحبنظران و وزرای مصر است، همسر عزیز «زلیخا» نام دارد که خواهرزادهای «ریان بن ولید» پادشاه مصر است. یوسف علیه السلام به خوبی رشد کرد و به جوانی زیبارو مبدل شد، زیبایی که زنان را وادار میکرد تا به جمال و ابهتش بنگرند. از زمرهی زنانی که با نگاه خیانت به او مینگریست، «زلیخا» زن عزیز بود و در صدد برآمد: که یوسف علیه السلام را وادارد که به سرورش عزیز خیانت کند، اما یوسف علیه السلام بزرگمردی از دودمان پیامبران علیهم السلام است، به همین خاطر خداوند دامن عصمتش را از فحشا و مکر زنان پاک نگاه داشت، پس باید بگوییم: که او سالار انسانهای نجیب است و یکی از هفت نفر پرهیزگاری است که پیامبر خدا حضرت محمد علیه السلام در باره آنها میفرماید: «هفت نفر هستند که خداوند، در روزی که سایهای جز سایهی (رحمت) او وجود ندارد آنها در زیر سایهی (رحمت) خود مینشاند: 1- امامی عادل. 2- مردی که در خفا به ذکر خداوند میپردازد و (از ترس خدا) چشمهایش پر از اشک میشود. 3- مردی که هنگامی که از مسجد خارج میشود تا وقتی به آنجا برمیگردد، قلبش پیوسته متعلق به آنجا است. 4- دو مردی که به خاطر خداوند با یکدیگر پیمان دوستی و برادری میبندند و به خاطر او از هم جدا میشوند. 5- مردی که در خفا آنطور صدقه میدهد که حتی دست چپش از آنچه که دست راستش صدقه داده آگاه نمیشود. 6- جوانی که در عبادت خداوند سبحان نشأت گرفته باشد. 7- و مردی که زنی صاحب مقام و صاحب جمال او را به خود میخواند، اما وی میگوید: من از خداوند سبحان میترسم». و چون یکی از آن هفت نفری است که پیامبر خدا r در بارهی آنها سخن گفته است، از خیانت به سرورش «عزیز» خودداری ورزید و از فرمان و امر همسرش زلیخا سرباز زد و نسبت به آنچه که او میخواست ابراز انزجار کرد و گفت: {مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّي } «پناه بر خدا! او که خدای (صاحب) من است». منظور یوسف علیه السلام در اینجا همسر زلیخا صاحب آن منزل است، سپس یوسف علیه السلام سخن خود را کامل مینماید و میگوید: او در حق من خوبی کرده و من در نزد او از احترام خاصی برخوردارم و این کاری که تو من را بدان فرا میخوانی، ظلمی نسبت به اوست. { إِنَّهُ رَبِّي أَحْسَنَ مَثْوَايَ إِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظَّالِمُونَ (٢٣) } «او خدای (صاحب) من است که مرا گرامی داشته است، (چگونه ممکن است دامن عصمت به گناه بیالایم و به خود ستم نمایم؟) بیگمان ستمکاران رستگار نمیشوند». زن عزیز در صدد برآمد: تا از یوسف پاک و شریف، انسانی فاحش و خیانتکار سازد، اما در این زمینه او با شکست مواجه شد، یوسف علیه السلام به سرعت از خانهی آن زن گریخت و هنگامی عزیز بازگشت، زلیخا شکایت تلخی به وی کرد و گفت: یوسف خائن و فاحشهگر است و قصد بدی نسبت به من داشته است. البته او تمامی این حرفها را از باب تهمت و دروغ زد. اما آن مرد، این اتهام را باور نکرد و حق را به جانب یوسف علیه السلام داد و بیگناهی یوسف علیه السلام ثابت شد، اما آن زن از کید و حقهی خود نسبت به یوسف علیه السلام دست برنداشت، به ویژه آن که، زنان شهر در بارهی او و یوسف علیه السلام حرف میزدند، او را دچار خشم و کینهی شدیدی ساخت، چه آنان زنان فرماندهان و بزرگان شهر بودند و زلیخا را به خاطر این کار شدیداً به باد انتقاد و ملامت گرفته بودند. زلیخا هم از فکر آنان آگاه شد و سرزنشهای آنها را شنید، به همین خاطر تصمیم گرفت: که معذوربودن خود را در این کار به آنها ثابت کند و به آنها بگوید: اگر شما هم زیبایی خیرهکنندهی یوسف علیه السلام را ببینید، درست همان کاری را میکنید که من کردهام. لذا در فکر حیلهای افتاد تا در اثنای آن، صحت کار او ثابت شود و زنان اشراف او را در این راستا معذور بدانند. چرا که او اطمینان داشت از این که اگر چشمان آن زنان به زیبایی خیرهکنندهی آن پیامبر بزرگوار بیفتد، به یقین همگی شیفتهی او میشوند. و این بود که برای آنها دعوتنامهای به این مضمون فرستاد: لطف کنید فردا در منزل من حضور داشته باشید. زلیخا برای میهمانان، مجلسی زیبا و خوشایند و یک میهمانی شگفتانگیز برپا کرد و طعام و میوههای گوناگونی همراه با کاردهای (میوه پوستکنی) برای آنها حاضر کرد. و سپس سر و صورت یوسف علیه السلام را مرتب و بهترین لباس را بر تن وی کرد، سپس به او امر کرد: که پیش آنها برود و او هم چنین کرد، در حالی که به مانند ماه شب چارده زیبا به نظر میرسید. هنگامی که زنان – در مجلس زلیخا – یوسف علیه السلام را دیدند، او را تعظیم و تجلیل کرده و از فرط زیبایی وی دچار تعجب و تحیر شدند، تا جایی که حتی دستهای خود را با کاردها بریدند، اما اصلاً به خاطر یوسف علیه السلام احساس نکردند که زخمی شده اند. قرآن کریم این منظره را اینگونه توصیف مینماید: { فَلَمَّا رَأَيْنَهُ أَكْبَرْنَهُ وَقَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلا مَلَكٌ كَرِيمٌ (٣١) } ([2]). «هنگامی که چشمانشان به او افتاد، بزرگوارش دیدند، و (به تعجب افتادند و سراپا محو جمال او شدند و به جای میوه) دستهایشان بریدند و گفتند: پناه به خدا، این آدمیزاد نیست، بلکه این فرشتهی بزرگواری است». و زلیخا به زنان گفت: { فَذَلِكُنَّ الَّذِي لُمْتُنَّنِي فِيهِ (٣٢) } ([3]). «این همان کسی است که مرا به خاطر او سرزنش میکردید». آنگاه زنان زلیخا را که یوسف علیه السلام را به پاکی و عفت توصیف کرد، معذور دانستند، اما یوسف علیه السلام به سخنان و دعوت آنها مبنی بر اطاعت از بانویش (زلیخا) گوش نداد، به همین خاطر زلیخا او را تهدید کرد که اگر کام او را برآورده نسازد، او را به زندان خواهد افکند، و زلیخا گفت: {وَلَئِنْ لَمْ يَفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَيُسْجَنَنَّ وَلَيَكُونًا مِنَ الصَّاغِرِينَ (٣٢) }([4]). «اگر آنچه به او دستور میدهم، انجام ندهد، بیگمان زندانی و تحقیر میگردد». یوسف علیه السلام به پروردگار خود پناه برد، و از ته دل او را خواند تا او را از دست آن زنان نجات دهد، او در این دعا گفت: { قَالَ رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ وَإِلا تَصْرِفْ عَنِّي كَيْدَهُنَّ أَصْبُ إِلَيْهِنَّ وَأَكُنْ مِنَ الْجَاهِلِينَ (٣٣)} ([5]). «گفت: پروردگارا! زندان برای من خوشایندتر از آن چیزی است که مرا بدان فرا میخوانند و اگر (شر) نیرنگ ایشان را از من باز نداری، بدان تمایل می یابم ومیگرایم وبدین سان از زمرهی نادانان میگردم». وی در حال مناجات با خدای خود گفت: اگر مرا به حال خود واگذاری، جز عجز ناتوانی ره توشهای ندارم و برای خود نمیتوانم نه نفعی به ارمغان بیاورم نه شری. جز آنچه که تو بخواهی. من ضعیف هستم مگر آن که در پرتو عنایت و حمایت تو قوی شوم و با قدرت و نیروی خود، مرا معصوم و محفوظ بداری. در آن هنگام خداوند عزوجل دعای یوسف علیه السلام را پذیرفت، چه وی زندان را بر معصیت خدای سبحان ترجیح داد. از نظر یوسف علیه السلام زندان رحمتی از جانب خداوند بود، که از طریق آن میتواند به طاعت و عبادت او بپردازد و خود را از شر معصیت مصون دارد. به رغم ثبوت بیگناهی یوسف علیه السلام در نزد عزیز، وی وارد زندان شد، چرا که عزیز و همسرش به این نتیجه رسیده بودند: که با رفتن یوسف علیه السلام به زندان – ولو برای مدتی کم – سر و صداهای مردم میخوابد. و نقل شده، که چون یوسف علیه السلام در مقام دعا برآمد و گفت: «خدایا! زندان برای من خوشایندتر است». خداوند به او وحی کرد که: «ای یوسف! تو با گفتن «زندان برای من خوشایندتر است» خود را حبس و زندانی نمودی، و اگر میگفتی «آزادی میخواهم» تو را آزاد میکردم». بالاخره مأموران، یوسف علیه السلام را دست و پا بسته بر روی پشت الاغی، در میان شهر گردانده و به زندان بردند. بعضی از آنها میگفتند: «این سزای کسی است که از فرامین سرورش سرپیچی میکند». اما یوسف علیه السلام میگفت: این زندان بسیار آسانتر و آرامتر از گدازههای آتش و آبهای داغ جهنم و خوردن درخت زقوم است! هنگامی که یوسف علیه السلام به زندان رسید، مردمانی را مشاهده کرد که از هر لحاظ قطع امید کرده بودند و در زیر شکنجه و اذیت و آزار وکارهای مشقتآور زندان به سر میبردند، شلاقهای زندانبانان پشتهای آنها را داغ کرده بود و عزت و کرامت انسانی خود را در زیر آوار ظلمهای آنها از دست داده بودند، نمیشد تشخیص داد: که چه کسی مظلوم و چه کسی ظالم و چه کسی جنایتکار و چه کسی بیگناه است. یوسف علیه السلام که آنها را در این حالت دید، پیش آنها آمده و به آنها گفت: صبور و خوشحال باشید که (در مقابل این همه آزار و اذیت و...) پاداش داده خواهید شد. آنان به او گفتند: ای جوان! سخنت چقدر زیبا و دلنشین است! ما در کنار تو احساس آرامش و خوشحالی میکنیم، تو کیستی ای جوان؟! گفت: من یوسف پسر انسان برگزیده و محبوب خداوند یعنی «یعقوب » پسر پیامبر خدا «اسحاق» پسر خلیل خدا «ابراهیم» هستم. یوسف علیه السلام وارد زندان شد، و چون حال و روز زندانیها را اینگونه دید، ابراز تأسف و دلسوزی کرد. چه در میان زندانیان عدهای مریض بودند و عدهای زخمی و عدهای حزین و غمگین. وی زندانیهای غمگین و افسرده را تسلایخاطر و دلداری میداد و تا آنها را سر حال نمیآورد، از پیششان نمیرفت، از بیماران عیادت میکرد و تا اندازهای آلامشان را تسکین میداد و زخمیان را مداوا میکرد تا این که زخمشان بهبود مییافت و شبها را با نهایت تواضع و فروتنی برای خدایی که او را نعمت بخشیده و از شر فتنهی زنان نجاتش داده بود، به نماز میایستاد و زار زار گریه میکرد تا جای که دیوارها و سقف و درهای زندان نیز به خاطر خشوع فراوان و شدت ترس او از خداوند عزوجل، همراه با او گریه میکردند. در نتیجه زندان با وجود او پاک گردید و زندانیها به او خو گرفتند و اگر مردی از زندان خارج میشد، دوباره به آنجا بازمیگشت تا از همدمی و مصاحبت با یوسف علیه السلام استفاده کند! علاوه بر اینها، رابطهی محبتآمیز شدیدی میان یوسف علیه السلام و رئیس زندانبان به وجود آمد که این مهم باعث آسانگیری رئیس زندانبان نسبت به یوسف علیه السلام شد، روزی به یوسف علیه السلام گفت: ای یوسف! تا به حال هیچ کس را به مانند تو دوست نداشتهام»! یوسف علیه السلام گفت: «پناه میبرم بر خدا از شر محبت و دوستداشتن تو»! زئیس زندان گفت: ای یوسف! چرا این حرف را میزنی؟ به گمانم میخواهی پیشنهاد دوستی صادقانه مرا رد کنی. یوسف علیه السلام بلافاصله گفت: «پدرم هم مرا دوست داشت (و این باعث شد) که آتش حسادت در دل برادرانم شعلهور شود و مرا به چاه بیندازند و بعد به پدرم بگویند: گرگ او را خورده!! و پس از بیرونآمدن از چاه به عزیز فروخته شدم. سپس یوسف علیه السلام گفت: بانویم هم مرا دوست داشت (حال در اثر علاقهی او) روزگارم این شده که میبینی! صاحب زندان تبسمی کرد و این حرف یوسف علیه السلام موجب برهم زدن روابط آنها نشد، بلکه همچنان باهم دیدار و گفتگو میکردند. یوسف علیه السلام آن چنان خود را در دل مردم جا کرده بود که آنها در هر امری اعم از گرفتاری، بیماری، جنگ و درگیری به او مراجعه میکردند و نظر وی را خواهان میشدند. در واقع زندان برای یوسف علیه السلام و یارانش به مثابهی باغی بزرگ و زیبا درآمده بود که در آن میتوانستند به آسانی به امر طاعت و عبادت بپردازند. خداوند چنین خواست: که زندان برای یوسف علیه السلام نه تنها زندان نباشد، بلکه باران رحمتی باشد که یوسف علیه السلام در زیر قطرات آن بتواند آزادانه به عبادت وی بپردازد. و البته که این زندان از زندان معصیت بسی بهتر و خوشایندتر است، چرا که گناهی که انسان آن را مرتکب میشود، در طول عمر او را زندانی خود میکند. لذا باید بگوئیم: آزادی یعنی عفت نفس و زبان و احترامگیری از آن. پس تنها این دیوارها نیستند که به عنوان زندان محسوب هستند، بلکه زندان واقعی همان زندان نفس گناهکار و زبون میباشد. 3- دو همدم در زندان خداوند متعال میفرماید: { وَدَخَلَ مَعَهُ السِّجْنَ فَتَيَانِ (٣٦)} ([6]). «دو جوان (از خدمتکاران پادشاه) همراه یوسف زندانی شدند». یوسف علیه السلام همچنان با خشنودی و قناعت قلبی در زندان باقی ماند و به دست تقدیر الهی که همهاش برای او منشأ خیر و سود است، تن داد. در طی این مدت طبعاً همدمان و یاران زیادی پیدا کرد. و از جملهی همدمانی که وی را بسیار ملازمت میکردند دو جوان بودند با نامهای «مجلب» و «نبوا». آن دو جوان بسان سایر افراد دیگر زندان، در نزد یوسف علیه السلام محبوب بودند که این باعث شد تا آنها بیشتر به ملازمت و مصاحبت وی بپردازند و در کلیهی افکار خود نظر وی را جویا شوند. یوسف علیه السلام علت زندانیشدن آن دو جوان را نمیدانست، اما بعدها به این مهم پی برد: در آن زمان پادشاه مصر که «ولید بن ریان» نام داشت، مدت زمان زیادی بود که بر مسند حکومت تکیه زده و مردم دیگر از دست وی خسته شده بودند. به همین خاطر جماعتی از مصریان در صدد برآمدند تا با توسل به نیرنگ وی را از پای دربیاورند. لذا کسی را پیش این دو جوان فرستادند تا با آنها در این باره به رایزنی بپردازند و موافقت آنها را جلب نماید. چه «مجلب» نانواچی و آشپز مخصوص پادشاه بود که همه روزه شخصاً برای او غذا میآورد و «نبوا» هم آبدارچی پادشاه بود و انواع و اقسام شراب را برای او تهیه میکرد و میآورد. و مهم آن که «ولید» تنها آنها را برای غذا و شراب قابل اطمینان میدانست، چه در وقتی که تنها غذا و شراب میخورد و چه در وقتی که با میهمانان و خدم و حشمش اقدام به تناول غذا و شراب میکرد. و این بود که جماعتی از مصریان نزد آنها آمدند و به آنها گفتند: اگر در طعام و شرابی که برای پادشاه درست میکنید و میبرید سم بریزید، ما املاک فراوانی از قبیل باغ و زمینهای زراعتی زیبا را به شما خواهیم داد و امنیت جانی شما را تأمین خواهیم کرد. گفتگو در این رابطه به طول انجامید، سرانجام «مجلب» سریعاً با پیشنهاد آنها موافقت کرد، اما «نبوا» حالا به آن تن نمیداد، ولی پس از گفتگوهای فراوان توانستند که او را هم راضی کنند و مقداری پول را در همان ابتدای کار به آنها دادند. فردای آن روز یعنی روز مسمومکردن پادشاه، فرا رسید و «مجلب» طبق قراردادی که با مخالفان پادشاه «ولید بن ریان» بسته بود، سم را در غذا ریخت، اما «نبوا» حفظ روابط دوستانهی خود را با پادشاه ترجیح داد و از خیانت به وی خودداری ورزید و سم را در شراب پادشاه نریخت. طبق معمول هریک از آنان غذا و شراب مخصوص خود را برای پادشاه آورد، اما هیمن که پادشاه دستش را برای تناول غذا دراز کرد، «نبوا» فریاد زد و گفت: «سرورم! از این غذا نخورید که مجلب آن را آغشته به سم کرده است». آنگاه پادشاه کمی به عقب برگشت و فوراً دستش را از ظرف غذا باز پس کشید و با تعجب نگاهی به مجلب کرد و در حالی که مجلب از ترس به خود میلرزید، به نبوا گفت: میفهمی که داری چه میگویی نبوا؟! نبوا گفت: سرورم میگویم غذایی که روبهروی شما است توسط مجلب آغشته به سم شده است! پادشاه گفت: و تو چکار کردی ای نبوا؟! آیا تو هم در شراب سم ریختهای؟ نبوا گفت: خدا نکند سرورم! آخر چرا این کار را بکنم در حالی که شما ولینعمت و پادشاه من هستید و من در سایهی لطف شما از زندگی خوبی برخوردارم، آیا این عاقلانه است که اینچنین کاری بکنم؟ آنگاه شاه در حالی که با خشم به مجلب نگاه میکرد گفت: در این صورت، این شراب را بخور ای نبوا! نبوا پیالهی شراب پادشاه به ضمیمهی پیالهی دیگری را هم نوشید و چون شراب آغشته به سم نبود، سالم و سرحال در جای خود ایستاد و هیچ اتفاقی برایش نیفتاد. آنگاه پادشاه کمی در جای خودش راست و ریست شد و مجلب را صدا زد تا کمی به او نزدیک بشود و به او گفت: ای مجلب! این غذا را بخور! مجلب در حالی که هم میلرزید و هم عرق کرده بود، گفت: ای پادشاه، نمیتوانم آن را بخورم... نمیتوانم... خواهش میکنم مرا از این کار معاف کن! پادشاه بر مجلب فریاد کشید و گفت: ای خائن! تو میدانی که این غذا آغشته به سم شده است، میخواستی مرا بکشی، حال خودت از مرگ میترسی هان؟! بگو: ببینم چه کسی سم را در این غذا ریخته؟ مجلب به لکنت افتاد و با ترس و لرز گفت: نه... نمیدانم... آنگاه پادشاه نگهبانان را صدا زد و گفت: این دو نفر را دستگیر کنید و سپس حیوانی را بیاورید تا این غذا را بخورد. نگهبانان بلافاصله اسب پیری را حاضر کردند و او را وادار به خوردن نان و غذای مسموم شده کردند، پس از آن که آن اسب غذا را خورد، شیههای بلند زد و بر زمین افتاد و مرد. در آن هنگام پادشاه حرفهای نبوا را باور کرد، و پس از دستگیری آنها، شروع به تحقیق گسترده از چند و چون آن قضیه کرد که دست آخر به محکومیت هردو منتهی شد: مجلب به اتهام این که سم را در غذای پادشاه ریخته و از اعتماد و اطمینان پادشاه که او را امین خود میدانست سوء استفاده کرده است. و نبوا به این اتهام که از توطئهچینی بر علیه پادشاه آگاه بوده و تا آخرین لحظات آن را فاش نکرده است. و این بود که هردو پس از نجات از صدور حکم اعدام، روانهی زندان شدند تا کیفر کار خود را ببینند. در زندان هم همدم و مونس یوسف علیه السلام شدند و بیشتر اوقات و لحظات خود را در مصاحبت با وی سپری میکردند. یک روز آنها در کنار یوسف علیه السلام نشستند و چون موضوعی، افکار آنها را سخت به خود مشغول کرده بود، برای چند لحظه هیچ حرفی نزدند تا این که «نبوا» سکوت را شکست و گفت: ای یوسف ، تو چه دانشی را فرا گرفتهای؟ یوسف علیه السلام گفت: من در پرتو فرمان خداوند به تعبیر و تفسیر خوابها میپردازم. آنگاه همگی بازهم سکوت کردند، سپس یوسف علیه السلام نگاهی به هردوی آنها کرد، دید: که آنها طوری در خود فرو رفته اند که انگار مسأله و موضوع مهمی برایشان اتفاق افتاده است، به همین خاطر فوراً گفت: چرا اینقدر غمگین و مضطرب به نظر میرسید؟! گفتند: هردوی ما خوابی دیدهایم که اصلاً طبق میلمان نیست. یوسف علیه السلام گفت: چه خوابی؟ خوابی را که دیدهاید برایم تعریف کنید! آن دو جوان برای لحظهای، در جوابدادن متردد ماندند، سپس مجلب، ضمن آن که خواب خود را بااهمیت خواند، گفت: ای یوسف ، آیا ما را از تعبیر خوابمان آگاه مینمایی؟ یوسف علیه السلام گفت: آری، مگر من به شما نگفتم: که به لطف و عنایت خداوند تعبیر آن را به شما خواهم گفت. مجلب، بلافاصله به یوسف علیه السلام – در حالی که او قبلاً نانواچی پادشاه بود – گفت: من در خواب دیدم که دارم در سه تنور نان میپزم، سپس نانهای پختهشده را در سه سبد بر روی سرم گذاشتم، اما دیدم که پرندگان آمدند و همهی آنها را خوردند. نبوا به یوسف علیه السلام گفت: در خواب دیدم که من سه خوشهی انگور سفید را گرفتهام و دارم عصاره و شیرهی آنها را در سه ظرف میریزم، سپس آن را به مانند سابق به شراب تبدیل کرده و برای پادشاه میبرم. یوسف علیه السلام کمی ساکت شد، در حالی که هردوی آنها گردن برافراشته و با اشتیاق، منتظر شنیدن تعبیر خوابهایشان شدند. سپس رنگ از روی یوسف علیه السلام پرید چون به تعبیر و معنای آن خوابها پی برده بود. در آن هنگام نبوا طور دیگری به تکرار خواب خود پرداخت و گفت: ای یوسف دانا و عالم! من در خواب دیدم: که گویی در بوستانی هستم و سه خوشه خرما از آن چیدم. و پیالهی پادشاه به دست من بود و من آن انگورها را فشردم و از آنها شراب ساختم، و پس از آن پیالهای از شراب را برای پادشاه بردم([7]). یوسف علیه السلام نگاهی به نبوا کرد، از چهرهاش فهمید: که دوست دارد زود از تعبیر خوابش آگاه شود، آنگاه نگاهی دلسوزانه توأم با ترحم به مجلب، کرد که دلش نمیخواست به مانند نبوا دوباره خوابش را تکرار کند. یوسف علیه السلام در آن لحظه به صلاح ندانست که خواب را برای آنها تفسیر کند، چون میدانست که یکی از آنها – که همان مجلب بود – به زودی اتفاق ناگواری برایش رخ میدهد و تعبیر خوابش حاکی از امری خوشایند برای او نیست. به همین خاطر روی سخن را عوض کرده و بهتر دید: که به امر دعوت زندانیان – که در حال حاضر کافر هستند – برای پذیرش مقولهای «ایمان» بپردازد. یوسف علیه السلام افکار خود را متمرکز و مرتب کرد، و دغدغهی اصلی خود را دعوت مردمان به سوی خداوند عزوجل قرار داد. چون این خداوند است که به او، این دانش را عطا کرده است و او به هیچ وجه نمیتواند ادعا کند که همهی این دانش را در پرتو افکار و آگاهیهای شخصی خود به دست آورده است. از سوی دیگر اگر یوسف علیه السلام بتواند فرایند تقوا و ایمان را در قلوب زندانیان جایگیر سازد، شرایط راستی و درستی خوابها خود به خود مهیا میشود. چه ایمان و صداقت انسان، خوابش را درست از آب درمیآورد و هرگز انسان گناهکار و دروغگو خوابی درست (و الهامی) نمیبیند، بدیهی است که خواب درست نعمتی از جانب خداوند است و معصیت، موجب زوال این نعمت میگردد و برعکس، طاعات و عبادات خیر و مژده و خوشبختی را برای انسان به ارمغان میآورند، به همین خاطر است که میبینیم: یوسف علیه السلام در سخنانش به افقی بالاتر میرود و روی آنها را تغییر میدهد. یوسف علیه السلام برای رفیقان زندانیاش بیان کرد که خداوند دانش مهم و عظیمی را به او اختصاص داده است. خود او در ارتباط با این دانش میگوید: { لا يَأْتِيكُمَا طَعَامٌ تُرْزَقَانِهِ إِلا نَبَّأْتُكُمَا بِتَأْوِيلِهِ قَبْلَ أَنْ يَأْتِيَكُمَا (٣٧)}([8]). «گفت: من پیش از آنکه غذایی برایتان بیاورند و آن را بخورید، شما را از تعبیر خوابتان آگاه خواهم ساخت». یعنی من میتوانم به هردوی شما خبر دهم که برای هرکدام از شما چه نوع غذایی میآورند – که هنوز نیامده است و کسی از آن خبر ندارد – آنان گفتند: این کار که کار کاهنان و پیشگویان است. یوسف علیه السلام گفت: من کاهن نیستم، بلکه این خداوند است که توفیق انجام چنین کاری را به من داده است. لذا من از لحاظ فالگیری و پیشگویی از روی ستارگان، آن خبر را به شما نمیدهم، بلکه در پرتو وحی الهی است. یوسف علیه السلام ضمن بیان دین و مذهب خود به آنان گفت: من ملتی را که به خداوند و جهان آخرت ایمان نداشت ترک گفتم و به دین پدران و اجدادم، ابراهیم و اسحاق و یعقوب علیهم السلام که تمامی آنها پیامبرانی مؤمن و یکتاپرست هستند، گرویده و تابع آن هستم. برای خاندان ما درست نیست که برای خداوند سبحان، شریک قائل شویم و همین ایمان، فضل و رحمتی از جانب خداوند بر ما است که واقعاً ما را از هرچی که شر است مصون نگاه میدارد و از سوی دیگر انجام کارهای نیک را برای ما مزین مینماید، گذشته از این، این هم فضل خداوند بر ماست که ما را به عنوان پیامبران صالحی قرار داده است. چنانکه بندگان صالح خداوند نیز از فضل و رحمت او برخوردار خواهند بود. ولی چه باید کرد که غالب مردم شکرگذار نعمات خداوند نیستند و اصلاً فضل و رحمتهای او را احساس نمیکنند. آن دو جوان با خوبی به سخنان یوسف علیه السلام گوش فرا میدادند و از طرفی مشتاق شنیدن تعبیر خوابشان بودند، اما بازهم یوسف علیه السلام به دعوت خود ادامه داد و گفت: { يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَأَرْبَابٌ مُتَفَرِّقُونَ خَيْرٌ أَمِ اللَّهُ الْوَاحِدُ الْقَهَّارُ (٣٩)} ([9]). «ای دوستان زندانی من! آیا خدایان پراکنده (و گوناگونی که انسان باید پیرو هریک از آنها شود) بهترند یا خدای یگانهی غالب (بر هرچیز و همه کس)»؟ دوست دارید معبود شما دارای چه خصوصیتی باشد؟ آیا دوست دارید خدایانی را بپرستید که از لحاظ عدد و سن باهم فرق دارند؟ خدایانی را که هم اینک شما میپرستید، بتهایی بیش نیستند که قادر به انجام هیچ کاری، اعم از جلب منفعت و دفع مضرت نیستند، آیا این بتها بهترند یا خداوند یگانه و همیشه غالب بر همه چیز؟ مگر نه این است که خدایان پراکنده ارادهای و تصمیمی یکسان اتخاذ نمیکنند و اگر این اتفاق بیفتد و ما دارای خدایان گوناگونی شویم، قطعاً هریک قصد برتریجویی بر دیگری را میداشت و میخواست آن را به کلی از صحنه بدر کند. ای دوستان زندانی من! این بتهایی را که به جای خداوند به عنوان معبود خود قرار دادهاید، اصلاً به هیچ عنوان نمیتوان واژهی «الوهیت» را برای آنها به کار برد، و واژهی خدا و اله را خود برای آنها انتخاب کرده اید و گرنه جز جماداتی که نه قادر به تکلم هستند و نه قادر به تعقلورزی چیز دیگری نیستند. ایمان و عقیده به یگانگی خداوند و اطاعت از وی، همه و همه دست به دست هم داده و اساس رسالت مرا در دنیا به عنوان یک پیامبری که مردم را به سوی دین خداوند یگانه و یکتاپرستی و اطاعت از وی و ایمانآوری به الوهیت و ربوبیت وی فرا میخواند تشکیل میدهند. بنابراین، دیگر در سایهی این دین الهی، مردم فقط خداوند سبحان را خواهند پرستید. 4- تعبیر خواب خداوند تبارک و تعالی از زبان یوسف علیه السلام میگوید: { يَا صَاحِبَيِ السِّجْنِ أَمَّا أَحَدُكُمَا فَيَسْقِي رَبَّهُ خَمْرًا وَأَمَّا الآخَرُ فَيُصْلَبُ فَتَأْكُلُ الطَّيْرُ مِنْ رَأْسِهِ قُضِيَ الأمْرُ الَّذِي فِيهِ تَسْتَفْتِيَانِ (٤١)} ([10]). «ای دوستان زندانی من! (اینک تعبیر خواب خود را بشنوید) اما یکی از شما (آزاد میشود) و به سرور خود شراب میدهد و اما دیگری به دار زده میشود و پرندگان از (گوشت) سر او میخورند. این چیزی است که نظر من را در بارهی آن خواستید و قطعی و حتمی است». پس از آن که یوسف علیه السلام راه ایمان و تقوا و خداشناسی را برای آنها بیان و در بارهی دانش و درایت خود مطالبی را برای آنها عنوان کرد و بین خداوند سبحان و بتهای فاقد نفع و ضرر جدایی قائل شد و گفت: که خداوند فاقد هرگونه شریک و انبازی است، به تفسیرکردن خوابهای آنها پرداخت و به آبدارچی گفت: تو بعد از سه روز دیگر دوباره بر سر کار سابقت (یعنی آبدارچیگری پادشاه) باز خواهی گشت. و به دیگری گفت: تو هم پس از سه روز دیگر به دار آویخته خواهی شد و پرندگان (از گوشت) سرت میخورند. آنگاه هم مجلب و هم نبوا با کمال تعجب از این رخداد شگفتانگیز، به یوسف علیه السلام نگریستند. و نبوا با ترس و لرز گفت: سوگند به خدا که ما چیزی را در خواب ندیدهایم، و این دروغها را سرهم کردیم تا از میزان فراست و دانش تو برای تفسیر خوابها آگاه شویم. مجلب هم گفت: ما چیزی در خواب ندیدهایم، بلکه با قصد شوخی و امتحان این دانش تو را داشتیم. پس از آن یوسف علیه السلام با قاطعیت شدید گفت: دیگر کار پایان یافته و بیخود جدال نکنید. یوسف علیه السلام به نبوا یعنی همان آبدارچی که به گمانش به زودی از مرگ نجات خواهد یافت و دوباره به نزد پادشاه «ولید بن ریان» بازخواهد گشت و بار دیگر به عنوان آبدارچی در کاخ او مشغول به کار خواهد شد، گفت: { اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ ...(٤٢)}([11]). در پیش سرورت یادی هم از من (و اینکه بیگناه در زندان افتادهام، و به تعبیر خوابها تسلط دارم)، بنمای!([12]). البته خداوند به خاطر این که یوسف علیه السلام برای رهایی از رنج و گرفتاریی که در آن به سر میبرد، به انسانی متوسل شده و از او تقاضای کمک میکند و در این راستا فراموش میکند که از خداوند مساعدت بخواهد، شدیداً او را مورد سرزنش و عتاب قرار داد. بنا به گفتهی علما: یوسف علیه السلام چندین سال همچنان در زندان باقی ماند. چنانکه خداوند میفرماید: { فَلَبِثَ فِي السِّجْنِ بِضْعَ سِنِينَ (٤٢)}([13]). «لذا یوسف چند سالی در زندان باقی ماند». مفسران گفته اند: جبرئیل علیه السلام در زندان پیش یوسف علیه السلام آمد، یوسف او را شناخت و آنگاه جبرئیل گفت: ای برادر بیمدهندگان! میبینم که خطایی از تو سر زده است! و همچنین گفت: ای پاکزادهی پسر پاکان! پروردگار جهانیان به تو سلام میرساند و میگوید: آیا آن هنگام که به انسانها متوسل شدی و از آنها تقاضای مساعدت نمودی شرم و حیا نکردی؟! قسم به عزتم که (به خاطر این کار) چندین سال تو را در زندان باقی خواهم گذاشت. یوسف علیه السلام گفت: ای جبرئیل، آیا خداوند از من راضی است؟ جبرئیل علیه السلام گفت: آری! یوسف علیه السلام گفت: پس اگر تا قیام قیامت در اینجا بمانم، اصلاً برایم مهم نیست! و روایت شده که جبرئیل علیه السلام پیش او آمده و از جانب خداوند به خاطر این کار او را مورد عتاب قرار داد و دوران زندانش را طولانی ساخت و به او گفت: ای یوسف، چه کسی تو را از دست برادرانت نجات داد، در حالی که چیزی نمانده بود تو را بکشند؟ گفت: خداوند تبارک و تعالی. جبرئیل گفت: چه کسی تو را از چاه بیرون آورد؟ یوسف علیه السلام گفت: خداوند تبارک و تعالی. جبرئیل گفت: چه کسی دامن عصمت تو را از فحشا پاک و مصون نگاه داشت؟ یوسف علیه السلام گفت: خداوند تبارک و تعالی. آنگاه جبرئیل علیه السلام گفت: پس چطور توانستی به مخلوق اعتماد کنی و در این راستا خدایت را فراموش کنی و او را به عنوان فریاد نطلبی؟! یوسف علیه السلام گفت: «خدایا! به اشتباه این تقاضا را کردم». آنگاه یوسف علیه السلام به بارگاه ربانی متوسل شده و در مقام دعا میگفت: «ای خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب ، از تو میخواهم که به من رحم کنی». جبرئیل به او گفت: سزا و کیفر تو این است: که چندین سال را همچنان در زندان ماندگار شوی. پیامبر خدا r در این باره میفرماید: «خداوند مرحمت کند یوسف را، چه، اگر وی این جمله را نمیگفت: {اذْكُرْنِي عِنْدَ رَبِّكَ }(یوسف: 42). « مرا نزد سرورت یاد کن». این همه سال را در زندان ماندگار نمیشد». و بدین ترتیب یوسف علیه السلام همچنان در انتظار فرج الهی به سر میبرد، فرجی که بیاید و او را بعد از کسب این تجربهی بزرگ، از زندان آزاد نماید. از نظر یوسف علیه السلام در همان لحظات اول ورود به زندان – زندان رحمت و تفضلی بیش نبود، به همین خاطر آن را بر کید و مکر زنان ترجیح داده بود، آنجا که گفت: { رَبِّ السِّجْنُ أَحَبُّ إِلَيَّ مِمَّا يَدْعُونَنِي إِلَيْهِ (٣٣) } ([14]). «گفت: پروردگارا! زندان برای من خوشایندتر از آن چیزی است که مرا بدان فرا میخوانند». 5- خواب پادشاه و آزادی یوسف علیه السلام از زندان خواست خداوند بر آن شد، که یوسف علیه السلام از زندان آزاد شود، چه پادشاه «ولید بن ریان» خوابی دید: که بعدها آن خواب سبب خروج یوسف علیه السلام از زندان گردید. جبرئیل علیه السلام به نزد یوسف علیه السلام آمده و بر او سلام کرد و مژدهی رهایی از زندان را بنا به ارادهی الهی به او داد و به او گفت: به علت خوابی که پادشاه دیده است، خداوند تو را از زندان آزاد خواهد کرد و زمین و ملوک آن را مطیع تو خواهد گردانید. و زمانی فرا خواهد رسید که تو بر برادرانت برتری یابی. پادشاه در خواب دید: که از نهری خشک هفت گاو فربه و بزرگ بیرون آمدند که هفت گاو لاغراندام و ضعیف آنها را دنبال میکردند، تا این که تمامی آنها را از ناحیهی گوش گرفتند و آنها را خوردند و جز شاخهایشان چیزی باقی نگذاشتند. همچنین پادشاه هفت خوشهی سبز نارسیدهی گندم را در خواب دید: که هفت خوشهی خشک و رسیده به جانب آنها آمده و تمامی آنها را خوردند و چیزی از آنها باقی نگذاشتند، ولی بازهم همچنان خشک و رسیده به نظر میرسیدند و همچنان آن گاوهای لاغراندام و ضعیفی که آن هفت گاو چاق را خوردند هم لاغراندام باقی مانده بودند. پادشاه با ترس و وحشت از خواب پرید، چه این خواب به شدت او را ترسانیده بود، خوب طبیعی است که انسان از دیدن چنین صحنههایی، وحشتزده بشود. به همین خاطر بلافاصله از رختخوابش بلند شد و لباسهای مخصوصش را پوشید و از اتاق خواب خارج شد و به جانب تالار و مجلس خود حرکت کرد، و چون به مجلس خود شتافت، با پریشانی به حاضران نگاه کرد و سپس شروع به بازگویی ماجرای خوابش کرد: {إِنِّي أَرَى سَبْعَ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ يَأْكُلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ وَسَبْعَ سُنْبُلاتٍ خُضْرٍ وَأُخَرَ يَابِسَاتٍ يَا أَيُّهَا الْمَلأ أَفْتُونِي فِي رُؤْيَايَ إِنْ كُنْتُمْ لِلرُّؤْيَا تَعْبُرُونَ (٤٣) } ([15]). «من در خواب هفت گاو چاق را دیدم که هفت گاو لاغر آنها را میخوردند و هفت خوشهی سبز و نارس و هفت خوشهی خشک را دیدم (که خشکها بر سبزها میپیچیدند و آنها را نابود میکردند). ای بزرگان (علما و حکما) اگر خوابها را تعبیر میکنید نظر خود را در بارهی خوابم برایم بیان دارید». و برای تعبیر خوابش دانشمندان، کاهنان و فالگویان و پیشگویان زیادی را جمع کرد و هنگامی که تفسیر آن را از آنها پرسید، همگی در جواب گفتند: «این خواب (رؤیا) مربوط به دگرگونیهای روزگار نیست و هیچ ارتباطی به اینگونه مسایل ندارد و کاملاً فاقد ارزش و اعتبار است، بلکه جزو خوابهای بیارزش و آشفته و باطل است و صرفاً از تخیلات درونی پادشاه پدید آمده است. لذا بر هیچ حاثه و امری دلالت ندارد، گذشته از این ما به علم و تفسیر خواب آگاهی نداریم». ناگهان صدای نبوا – همان آبدارچی پادشاه که از زندان آزاد شده و مدتی بود که مشمول عفو پادشاه قرار گرفته بود – تمامی آن صداها را قطع کرد و بعد از آن که حاجت یوسف علیه السلام را که چندین سال قبل مبنی بر یادکردن او نزد پادشاه را فراموش کرده بود، به یاد آورد، با قاطعیت و اطمینان گفت: من شما را از تعبیر این خواب آگاه میسازم، چرا که کسی را میشناسم که ای پادشاه به خوبی از تعبیر خوابها برمیآید، آنگاه پادشاه با پیشنهاد آبدارچی موافقت کرد. آبدارچی گفت: مرا به زندان بفرست، این در حالی بود که زندان از شهر فاصلهی نسبتاً دوری داشت. بالاخره او را به زندان فرستادند، او پیش یوسف علیه السلام آمد و به او گفت: ای کسی که در تفسیر و تعبیری که از خواب من اعلام داشتی صادق و راستگو بودی! برایم تفسیر کن! «هفت گاو چاق، به وسیلهی هفت گاو لاغر خورده میشوند و هفت خوشهی سبز در کنار هفت خوشهی خشک قرار میگیرند، تعبیر خواب را به من بگو: تا آن را به صاحب خواب بگویم. شاید از فضل و دانش تو آگاه شوند و به مقام والای علمی تو پی ببرند». یوسف علیه السلام گفت: «بر شما لازم است که هفت سال در زمینهای خود گندم و جو بکارید، در واقع آن هفت گاو به مثابهی هفت سال هستند که شما بایستی در طی آن مدت به امر کشاورزی بپردازید که محصولی فراوان و پربرکت به دست خواهید آورد. ضمناً باید در ذخیرهکردن محصولات و جلوگیری از ضایعشدن آنها کمال دقت و مراقبت را به عمل آورید. هرسال که محصولات خود را چیدید و درو کردید، باید آن را در خوشهها ذخیره نمایید (و از کوبیدن و خرمنکردن خوشهها پرهیز نمایید) و به هیچ وجه نباید در هزینهی محصولات زیادهروی نمایید. بلکه به منظور پسانداز و ذخیرهی بیشتر باید بر خود سخت بگیرید (و به اصطلاح کمربندها را سفت کنید) و تنها به اندازهی نیاز و ضرورت گندمها و جوها را از خوشهها بیرون بیاورید. بعد از سپریشدن این هفت سال پرمحصول، هفت سال دیگر خشک و بیحاصل سر میرسد که به جز مقداری کم تمام اندوختهها و ذخایر سالهای پیش را میبلعد. این مقدار ناچیز باقیمانده هم باید برای تخم و بذر به کار برده شود». سپس یوسف علیه السلام بر تعبیر خواب پادشاه چیزی را از دانش خود بدان اضافه کرد که دال بر دانشی است که خداوند در ارتباط با «غیب» به او داده است. یوسف علیه السلام در ادامهی سخنانش گفت: { ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذَلِكَ عَامٌ فِيهِ يُغَاثُ النَّاسُ وَفِيهِ يَعْصِرُونَ (٤٩) }([16]). «سپس پس از آن (سالهای خشک و قحط) سالی فرا میرسد که بارانهایی برای مردم بارانده و به فریادشان رسیده میشود و در آن شیرهی (انگور و زیتون و دیگر میوهها و دانههای روغنی) را میگیرند (و به نعمت و خوشی میافتند)». بعد از این هفت سال تنگی و خشکسالی یک سال دیگر پربرکت و فراوانی نعمت فرا خواهد رسید که مردم از کثرت نزول باران به فغان و شکایت روی میآورند. غلات و محصولات، فراوان میگردد. باغها به ثمر مینشینند و انگور و زیتون و خرما به وفور مشاهده میشوند. پس از آن آبدارچی پیش پادشاه «ریان» بازگشت و تفسیر یوسف علیه السلام از خواب را به ضمیمهی سالی که او به تعبیر خواب پادشاه اضافه کرده بود، به عرض پادشاه رساند. (پادشاه که دید این تعبیر با خواب او تناسب و هماهنگی کامل دارد) به قدرت عقلی و کمال روحی این مرد صالح و پیامبر پاک، یعنی یوسف صدیق علیه السلام پی برد. 6- آزادی یوسف علیه السلام از زندان و اثبات بیگناهی پادشاه دانست که سخنان یوسف علیه السلام همگی به وقوع خواهد پیوست، به همین خاطر به آبدارچی خود یعنی «نبوا» و نگهبانان و مأموران زندان گفت: {ائْتُونِي بِهِ }(یوسف: 50). «یوسف را نزد من بیاورید». نبوا بلافاصله به سوی زندان حرکت کرد، در حالی که میدانست که بسیار دیر به یاد یوسف علیه السلام افتاده است، یعنی بعد از گذشت چند سال. و چون به زندان رسید با شادکامی مژدهی خروج از زندان را به او داد، اما یوسف علیه السلام دوستش را دچار تحیر کرد و گفت: من هم اینک همراه تو نمیآیم، و شرط آزادی من این است که تو این پیام را به گوش پادشاه برسانی. { مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاتِي قَطَّعْنَ أَيْدِيَهُنَّ إِنَّ رَبِّي بِكَيْدِهِنَّ عَلِيمٌ (٥٠) } ([17]). «ماجرای زنهایی که دستهای خود را بریده اند چه بوده است؟ یقیناً پروردگار من به نیرنگ و مکر ایشان بسآگاه است». یوسف علیه السلام از خارجشدن از زندان امتناع کرد و تأکید نمود: که تا روشنشدن بیگناهی من برای پادشاه و بطلان اتهاماتی که به جهت آنها وارد زندان شدم، این وضعیت ادامه خواهد داشت. یوسف علیه السلام دلش نمیخواست که از سر ترحم و دلسوزی پادشاه آزاد شود و بعداً مردم او را متهم کنند و بگویند: این همان کسی است که به زن آقایش خیانت کرده است، لذا یوسف علیه السلام خواست که مردم به حقانیت بیگناهی و عفت و پاکدامنی وی پی ببرند. و بدین ترتیب فرستادهی پادشاه برگشت و پیام یوسف علیه السلام را به پادشاه رساند. پادشاه پس از شنیدن پیام یوسف علیه السلام زنان شرکتکننده در میهمانی همسر عزیز و زلیخا را به نزد خود فرا خواند و به آنها گفت: وقتی که یوسف را به عشقبازی با خود تشویق و ترغیب کردید او را در چه حالی دیدید؟ زنها در پاسخ گفتند: «خدا منزه از آن است که (بندهی نیک خود را رها کند تا دامن پاک او به لوث گناه آلوده گردد!) و نه تنها هیچ گناه و بدیای از او ندیدهایم بلکه او جوانی عفت و بااخلاق است»! سپس همسر عزیز از میان زنان برخواست و گفت: { الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ (٥١) } ([18]). «هم اینک حق آشکار میشود. این من بودم که او را به خود خواندم (ولی نیرنگ من در او نگرفت) و از راستان (در گفتار و کردار) است». هم اینک حق آشکار میشود. این من بودم که او را به سوی خودم خواندم، حرفهای یوسف علیه السلام کاملاً راست است و اصلاً دروغ نمیگوید، هنگامی که این کلام و آن گواهی برائت، از جانب همسر عزیز، به یوسف علیه السلام ابلاغ شد گفت: «حال باید سرورم عزیز بداند که من در غیاب او به ناموس وی خیانت نکردهام و شایعات و اتهامات مردم در این باره بیاساس بوده است». هنگامی که بیگناهی یوسف علیه السلام برای پادشاه ثابت و روشن شد، وی به امانت و لیاقت و دیانت و دانش و کمال و عقل یوسف علیه السلام پی برد و به همین خاطر گفت: { ائْتُونِي بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِي (٥٤) } ([19]). «او را به نزد من بیاورید تا وی را از افراد مقرب و خاص خودم نمایم». هنگامی که فرستادهی شاه پیش یوسف علیه السلام آمد، به او گفت: دیگر باید با خواستهی پادشاه موافقت نمایی. بالاخره یوسف علیه السلام از زندان آزاد شد و این دعا را برای زندانیان زمزمه کرد: «خداوندا! دلهای خیرخواهان را متوجه آنها نما و خبرها را از آنان دریغ مدار، چه آنان هم اینک در تمامی شهرها داناترین مردمان نسبت به اخبار (الهی) هستند». و نیز هنگامی که از زندان خارج شد بر روی درِ آن نوشت: «این قبر زندگان و خانهی غمگینان و امتحان راستگویان و محل لذت بدخواهانهی دشمنان است». سپس یوسف علیه السلام بدن خود را شست و با این کار چرکهای زندان را از خود زدود و لباس تازه و زیبا را به تن کرد و به جانب قصر پادشاه «ولید بن ریان» حرکت کرد، و هنگامی که در کنار در اتاق پادشاه ایستاد، گفت: از دنیا و خلایق دنیا تنها خداوند برای من کافی است، خدایی که مقامی بسوالا دارد و هیچ معبودی جز وی وجود ندارد. و هنگامی که پیش پادشاه آمد گفت: خدایا من خیر تو را از خیر او میخواهم و از شر او و شر دیگران به تو پناه میبرم. و آنگاه که پادشاه به او نگاه کرد، یوسف علیه السلام با زبان عربی به او سلام کرد. پادشاه گفت: این چه زبانی است؟ یوسف علیه السلام گفت: زبان عمویم «اسماعیل» است. سپس با لهجهی عبرانی برای او دعا کرد. پادشاه گفت: این چه زبانی است؟ یوسف علیه السلام گفت: این زبان پدرم «یعقوب علیه السلام » است. پادشاه از فصاحت کلام و زبانهای یوسف علیه السلام خوشش آمد و اخلاق خوب و شایسته و پاکدامنی وی را ستود – در حالی که یوسف علیه السلام به سن سی سالگی رسیده بود – و او را در کنار خود نشاند و گفت: دوست دارم خوابم را از زبان خودت بشنوم! یوسف علیه السلام گفت: چشم ای پادشاه! «شما هفت گاو فربه خاکستری زیبا را دیدید که از ساحل رود نیل بیرون آمدند – در حالی که شیر از پستانشان فرو میچکید – در این حال که شما سرگرم تماشای آنها بودید و از دیدن آنها لذت میبردید، ناگهان آب رود نیل در زمین فرو میرود و بستر آن ظاهر میگردد و از گل و لای آن هفت گاو لاغراندام که اصلاً شکمشان دیده نمیشد و از فرط ناتوانی و ضعیفی پستان هم نداشتند و دارای دندانهای وحشتناک و پنجههای بسان پنجههای سگ و خرطومهایی بسان خرطومهای درندگان بودند، بیرون آمده و با آن گاوهای چاق و چله قاطی شده و به آنها حمله کردند و بسان حیوانات درنده آنها را از هم دریدند و گوشتشان را خوردند و پوستشان را پاره کردند و استخوانهایشان را درهم شکستند، در حالی که بازهم شما سرگرم تماشای این صحنههای اعجابانگیز بودید و این که چگونه آن گاوهای لاغراندام توانستند غالب آیند و با خوردن آن همه گوشت بازهم چاق نشوند. ناگهان میبینید که هفت خوشهی سبز و هفت خوشهی سیاه و خشک دیگر در یک قلمستان – که ریشههایشان در آب است – در کنار هم قرار میگیرند. در این حالت که شما با خود میگویید: این چیست؟! بادی میوزد و برگهای خوشههای سیاه خشکیده را بر خوشههای سبز و نارسیده میاندازد، آنگاه در آنها شعلهای از آتش پدید میآید و آنها را میسوزاند و همگی به رنگ سیاه میگرایند. این آخرین چیزی است که شما در خواب دیدید، سپس با وحشت از خواب بیدار میشوید»([20])! پادشاه گفت: حال پس از این خواب به نظر تو باید چکار کرد؟ یوسف علیه السلام گفت: «به نظر من باید در طی این سالهای سرسبز و خرم به ذخیرهی منابع غذایی و کشت غلات فراوان و ساختن اهرام و خزانههایی اقدام کنید. و بهتر است دانههای غلات را از خوشه و ساقهی آنها جدا نکنید (و آنها را خرمن نزنید) و آنها را باهم در انبارها ذخیره نمایید، چه در این صورت از یک طرف زمینهی ابقای آنها را فراهم میآورید و از طرف دیگر بعداً میتوانید خوشهها و ساقههای غلات را به عنوان علف به چهارپایان خود بدهید. و در عین حال به مردم دستور دهید: که مشروبات الکلی را از سر سفرهی خود برچینند. در این صورت غلات و مواد غذایی که انبار شده هم کفایت مردم مصر را میکند و هم مردم شهرهای اطراف، لذا هیچ بعید نیست که مردم از نقاط دور و نزدیک به نزد شما بیایند تا مقداری از ذخایر غذایی خود را به آنها بدهید. در واقع ذخایر شما آنقدر زیاد خواهد بود که قبل از شما هیچ کس چنین ذخایری را در اختیار نداشته است». آنگاه ریان تبسمی کرد و با احترام به یوسف علیه السلام نگاه کرد و گفت: چه کسی میتواند مسؤولیت ذخایر و خرید و فروش آن را به نمایندگی از طرف من بر عهده بگیرد؟ یوسف علیه السلام گفت: { اجْعَلْنِي عَلَى خَزَائِنِ الأرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ (٥٥) } ([21]). «(یوسف) گفت: مرا سرپرست خزانههای این سرزمین قرار بده؛ بهراستی که من نگهبان و خزانهدار آگاهی هستم». آنگاه پادشاه گفت: چه کسی از تو بهتر؟! حال تو را به پست مقام وزارت مالی و خزانه منصوب میکنم، چه از این لحظه به بعد تو در پیش ما بزرگوار و مورد اعتماد و اطمینان هستی. خلاصه پس از آن که خداوند معجزات بیشماری را به یوسف علیه السلام اختصاص داد، از همان لحظه به عنوان شخصیتی بزرگوار و قابل اعتماد و اطمینان مطرح شد. شاید مشهورترین معجزهی یوسف علیه السلام همان تعبیر و تفسیر خوابهای دوستان زندانیاش و خواب پادشاه «ولید» بود([22]).
زیرنویس: ([1])- سورۀ یوسف، آیۀ 36. ([2])- سورۀ یوسف، آیۀ 31. ([3])- سورۀ یوسف، آیۀ 32. ([4])- سورۀ یوسف، آیۀ 32. ([5])- سورۀ یوسف، آیۀ 33. ([6])- سورۀ یوسف، آیۀ 36. ([7])- عرائس، ثعلبی، ص 108. ([8])- سورۀ یوسف، آیۀ 37. ([9])- سورۀ یوسف، آیۀ 39. ([10])- سورۀ یوسف، آیۀ 41. ([11])- سورۀ یوسف، آیۀ 42. ([12])- تفسیر قرطبی، ص 128 و 129 جلد پنجم. ([13])- سورۀ یوسف، آیۀ 42. ([14])- سورۀ یوسف، آیۀ 33. ([15])- سورۀ یوسف، آیۀ 43. ([16])- سورۀ یوسف، آیۀ 49. ([17])- سورۀ یوسف، آیۀ 50. ([18])- سورۀ یوسف، آیۀ 51. ([19])- سورۀ یوسف، آیۀ 54. ([20])- عرائس، ثعلبی ص 111، 112. ([21])- سورۀ یوسف، آیۀ 55. ([22])- مراجع اساسی: 1- البدایه و النهایه: ابن کثیر ج 1. 2- قصص الأنبیاء: نجار. 3- قصص الأنبیاء: احمد رجب. 4- عرائس: ثعلبی. 5- تفسیر قرطبی، سورهی یوسف. 6- تفسیر ابن کثیر، سورهی یوسف. 7- صحیح بخاری. 8- صحیح مسلم.
چشماندازی به معجزات پیامبران علیهم السلام (از منظر قرآن و تاریخ) (با کمی اختصار)، تألیف: عبدالمنعم هاشمی، ترجمه: سید رضا اسعدی
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|