|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>قصص قرآن>سلیمان علیه السلام > سلیمان علیه السلام و معجزاتی در ارتباط با جن و مورچه و عرش
شماره مقاله : 3155 تعداد مشاهده : 316 تاریخ افزودن مقاله : 9/6/1389
|
سلیمان علیه السلام و معجزاتی در ارتباط با جن و مورچه و عرش
خدای تبارک و تعالی در قرآن کریم میفرماید: { وَلِسُلَيْمَانَ الرِّيحَ غُدُوُّهَا شَهْرٌ وَرَوَاحُهَا شَهْرٌ وَأَسَلْنَا لَهُ عَيْنَ الْقِطْرِ وَمِنَ الْجِنِّ مَنْ يَعْمَلُ بَيْنَ يَدَيْهِ بِإِذْنِ رَبِّهِ وَمَنْ يَزِغْ مِنْهُمْ عَنْ أَمْرِنَا نُذِقْهُ مِنْ عَذَابِ السَّعِيرِ (١٢)} ([1]). «باد را مسخر سلیمان کردیم که صبحگاهان مسیر یک ماه را میپیمود و شامگاهان مسیر یک ماه را و چشمهی مس مذاب را برای او روان ساختیم و پروردگارش گروهی از جنیان را رام او کرده و در پیش او کار میکنند و اگر یکی از آنها از فرمان ما سرپیچی میکرد (و به سخن سلیمان گوش نمیداد، عذابش میدادیم و) از آتش سوزان به او میچشاندیم». 1- جن در حالی که هوا بسیار طوفانی بود، سلیمان علیه السلام طبق معمول به بیت المقدس رفت و در آنجا در محرابش ماندگار شد و تا نیمهی شب به عبادت خدای سبحان پرداخت، هنگامی که خواست برگردد، نور خدای سبحان برای او متجلی شد و احساس کرد که روحش در آن اشعهی نورانی از خود بیخود شده است، آنگاه لبانش به حرکت افتاد و گفت: { وَهَبْ لِي مُلْكًا لا يَنْبَغِي لأحَدٍ مِنْ بَعْدِي إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّابُ (٣٥)} ([2]). «حکومتی به من عطا فرمای که بعد از من کسی را نسزد (که چنین سلطنت و عظمتی را داشته باشد) بیگمان تو بسیار بخشایشگری». سلیمان علیه السلام احساس کرد که در خوابی فرو رفته که تنها در سپیده دم صبح از آن بیدار شده است، آنگاه به قصرش بازگشت و بر عرش خود نشست و در بارهی آنچه که در محرابش دیده بود و آنچه که از خدای خود خواسته بود، به فکر فرو رفت، آنگاه هاتفی را شنید که میگفت: در واقع خداوند دعای تو را پذیرفت و حکومت و فرمانروای را به تو عطا نموده که آن را به هیچ کس دیگری نداده و نخواهد داد. خداوند سبحان باد را مسخر سلیمان علیه السلام گردانید که به امر او و در هر جایی که میخواست حرکت میکرد و باعث ریزش باران و به حرکت درآوردن کشتیها میشد. و از سوی دیگر جن و شیاطین را مسخر او گردانید که آنچه را که سلیمان علیه السلام میخواست، انجام میدادند مانند ساختن ساختمانها و کاخها، آمادهسازی زمین جهت کشاورزی و زدن چاهها برای سیرابکردن زمین. و نیز خدای سبحان پرندگان و حیوانات را تحت فرمان سلیمان علیه السلام قرار داد، به طوری که تمامی اینها و آنها از جملهی رعیتهای فداکار و مخلص وی بودند. سلیمان علیه السلام بندهاش شاکر و مخلص و ستایشگر خداوند بود، ایشان علیه السلام گفتند: «پروردگارا! به خاطر آنکه تو بر من و هم بر پدرم نعمتت را ارزانی داشتهای، جان خود را برای طاعت و جهاد در راه تو خواهم بخشید، پس مرا به سوی راه مستقیمت هدایت کن و توفیق عطاء فرما». - با آن فقری که بندگان مخلصت را به ذلت و خواری درمیآورد، مبارزه خواهم کرد. - عیله ظلمی که دست و پاگیر بندگان اولت شد، اعلان نبرد و جنگ خواهم کرد. - با مشرکانی که از اطاعت تو خارج میشوند و سرباز میزنند، پیکار خواهم کرد. در آن هنگام صدای ملایکهها را شنید که میگفتند: آمین. آنگاه برای خداوند قدرتمند و حکیم، سر به سجده فرود آورد. سلیمان علیه السلام بسیار بر آن حریص بود که مبادا شیطان او را نسبت به ملک وسیعی که خداوند به او بخشیده و قدرت خارق العادهای که آن را به هیچ کس، چه در گذشته و چه در آینده، نداده و نخواهد داد، شیفته نماید. به همین خاطر، سلیمان علیه السلام تمامی این نعمات را که خداوند به او ارزانی داشته بود، در راه اصلاح و آبادسازی بکار گرفت. مثلاً باد سلیمان علیه السلام کشتیها را به حرکت درمیآورد و آنها را از بلاد سلیمان علیه السلام خارج میکرد و سپس در حالی بازمیگشت که کالاهای تجارتی را از شهر و نواحی دور دست و باج و مالیات پادشاهان زمین و مناطق وسیع را با خود حمل میکرد، شیاطین، جن هم به حفرکردن چاه در صحرا و اصلاح اراضی اطراف آن و کندن سنگ از کوهها و ساختن شهرهایی با آن خیابانها و میادین وسیعش میپرداختند و جالب آنکه در هر میدانی دیگ بزرگی را که از سنگ تراشیده شده بود، قرار میدادند که به ظرف غذا شبیه بود، اما از لحاظ حجم، بسیار بزرگ و پهن بود، و بعد از آن ابرها میآمدند و آن دیگها را پر از آب باران میکردند و چون آن دیگها بسیار بزرگ و پهن بودند، آن میادین ظرافت و زیبایی خاصی پیدا میکردند، و هنگامی که شهر کاملاً پیراسته و مزین میشد، مردم برای اقامت در آن، به آنجا روی میآوردند و در وادی و زمینهای اطراف آن مشغول کار کشاورزی میشدند و با آب باران و چاهها به آبیاری زمین میپرداختند، آنگاه زمین سرسبز و باطراوت میشد و خیر شامل حال همه میشد، و مردم در آرامش زندگی میکرده و به عبادت خدای بخشایشگر و روزیدهنده مشغول میشدند، بدین ترتیب شهرهای زیادی آباد و زمینهای بیابانی فراوانی قابل کشت و کار شدند و بنی اسرائیل در زیر سایهی نعماتی زندگی کردند که مانند آنها را در ایام و زمانههای گذشته هرگز ندیده بودند. قصر سلیمان قصری شگفتانگیز بود، بلکه شگفتانگیزترین قصری بود که در آن حین کار بلندسازی آن به پایان رسیده بود، سنگهایش از جنس مرمر و بسیار گرانبها و دیوارها و سقفهایش زر اندود شده بودند و در نزدیکی آن منازل سربازان و آغل و طویله اسبها قرار داشت و در زیر زمین قصر، خزانههای پادشاه وجود داشت که از طریق راهروهای زیرزمینی به آنجا رفت و آمد میکردند و در انتهای آنها درهای بزرگی وجود داشت که دو غول از عفریتهای جن در کنار هریک از آنها میایستادند و نگهبانی میدادند. و از جملهی معجزاتی که خداوند آنها را به عنوان نعمت بر سلیمان علیه السلام ارزانی داشته است، این که: شیاطین همه روزه به کوهها میرفتند، بعضی از آنها به کندن آنها میپرداختند و محتویات گرانبهایی چون طلا و الماس را از دل آن استخراج میکردند و برخی دیگر هم در دریاها فرو میرفتند و دانههای گرانبهای لؤلؤ و مرجان را شکار میکردند و هردو گروه شب هنگام برمیگشتند و محتویات جمعشده را در خزائن سلیمان علیه السلام قرار میدادند، سپس درِ تمام خزانهها را قفل میکردند و از طریق راهروهای زیرزمینی آن به تالار قصر بزرگ رفت و آمد میکردند و آنگاه درِ بزرگ، بسته و قفل میشد و دو تن از غولهای بزرگزادهی جنی با هوشیاری و بیداری کامل به امر نگهبانی و حراست از آن میپرداختند. آن شیاطین همه روزه بیرون میشدند و سپس بازمیگشتند، تا این که خزانههای زمین آکنده از معادن گرانبها و سنگهای باارزش شد، که هیچ کس چه جن و چه انسان، جرأت نزدیکشدن به آنها را نداشت. و سلیمان علیه السلام هرکس از شیاطن را که مخالف امر او رفتار میکرد، به شدت مجازات و آن را در شیشهای زندانی مینمود که در طول عمر خود نمیتوانست از آن فرار نماید. و این بود که یک روز شیطانی را که به زنجیر بسته شده بود، پیش او آوردند، هنگامی که از جرمش پرسید، به او گفته شد: از لؤلؤ بزرگی را که از دریا استخراج کرده بود، ضایع نموده و آن را به خزائن پادشاه نیاورده است. سلیمان علیه السلام گفت: ای عفریت، کجا آن را پنهان ساختهای؟! شیطان گفت: من همراه بقیه شیطانهای دیگر به عمق دریا فرو رفتم، لؤلؤی بیرون آوردم که به اندازهی حجم سر یک انسان است، تا به حال لؤلؤئی به آن زیبایی و به آن شگفتی و درخشندگی ندیده بودم، به همین خاطر فکر کردم که من با این لؤلؤ رضایت و خشنودی شما را نسبت به خود در طول زندگیم به دست خواهم آورد، اما به هنگام بازگشت، ناگهان با غولی ظالم برخورد کردم که از آسمان بر من فرود آمد و آن لؤلؤ را از من ربود، سپس به سمت جنوبی آسمان فرار کرد و در لابهلای ابرها پنهان شد و من نتوانستم به او برسم. سلیمان علیه السلام گفت: اگر آنچه را که تو میگویی راست باشد، من جنیان را بر تو عرضه خواهم کرد تا از میان آنها آن غول را شناسایی کنی. شیطان گفت: اگر آن غول، جنی از جنیان سرزمین تو باشد، هرگز نمیتواند از دست من فرار کند، اما او یک نوع جن دیگری بود که (فکر میکنم) در یک سرزمین دیگر زندگی میکند. در آن هنگام سلیمان علیه السلام دستور داد تا – مشخصشدن موضوع و راستی حرفهایش – او را زندانی کنند و وزیرش «آصف» را که وزیری حکیم و دانا بود، فرا خواند و به نظر «آصف» وزیر، حرفهای آن شیطان راست بود، به همین خاطر به سلیمان علیه السلام گفت: ای پیامبر خدا! شیاطین (علاقهی چندانی) به جمعآوری لؤلؤ و مرجان برای خود ندارند، پس باید آن غول جنی تحت فرمان و تسلط پادشاهی از انسانها باشد و در واقع خداوند سبحان این پیشآمد را برای تو واقع کرد تا آنچه را که بر خود عهد کرده بودی به یادت بیاورد که آن هم عبارت بود از: جهاد در راه او، اما جمعآوری اشیای گرانبها تو را از وفاکردن به قولت بازداشت، به نظر من تو باید به جستجوی آن غول بپردازی تا به جانب آن پادشاهی که او را فرستاده رهنمون شوی و چه بسا که او را از جملهی مجوسیانی بیابی که برای خود، اربابی غیر از خدای سبحان را برمیگیرند و به او کفر میورزند. سلیمان علیه السلام دستور داد: تا آن جنی را که آن لؤلؤ را شکار کرده بود، آزاد نمایند، پس از آن ساعتی را در سخنان وزیرش به فکر فرو رفت، سپس به محرابش در بیت المقدس رفت و تا نیمههای شب در آنجا ماندگار شد و در سپیده دم صبح فرمان داد: که لشکرش خود را برای حمله به سوی جنوب آماده نمایند. 2- سخن مورچه سلیمان علیه السلام یک روز بر روی اسب خاکستریرنگی، سوار و از شهر خارج شد، در حالی که در طرف راستش دو سوارکار انس که بر روی اسبهای سرخرنگ سوار بودند و در طرف چپش دو سوارکار جن که بر اسبهای سیاهرنگ سوار بودند و در پشت سرش هم سربازان بیشماری از انسانها و غولهای جنی پیاده میآمدند، و پرندگان هم به صورت گروههایی (فراوان) در آسمان پراکنده شده بودند که مانع رسیدن اشعهی سوزان خورشید به آن لشکر عظیمی میشدند که مردم نظیر آن را ندیده بودند. لشکر سلیمان علیه السلام به سمت جنوب حرکت کرد و پیوسته چند روزی بیابانهای ناشناخته را درمینوردید تا این که به درهی مورچگان رسید و آنگاه مورچهای گفت: { يَا أَيُّهَا النَّمْلُ ادْخُلُوا مَسَاكِنَكُمْ لا يَحْطِمَنَّكُمْ سُلَيْمَانُ وَجُنُودُهُ وَهُمْ لا يَشْعُرُونَ (١٨)} ([3]). «ای مورچگان، به لانههای خود بروید، تا سلیمان و لشکریانش بدون آن که متوجه باشند شما را پایمال نکنند». سلیمان علیه السلام سخن آن مورچه را شنید و گفتهاش را فهمید، به همین خاطر تبسم کرد و گفت: { رَبِّ أَوْزِعْنِي أَنْ أَشْكُرَ نِعْمَتَكَ الَّتِي أَنْعَمْتَ عَلَيَّ وَعَلَى وَالِدَيَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ (19})([4]). «پروردگارا، چنان کن که پیوسته سپاسگذار نعمتهایی باشم که بر من و پدرم ارزانی داشتهای، (و من را عطا فرما) کارهای نیکی را انجام دهم که تو از آنها راضی باشی». سلیمان علیه السلام معجزهای را که خداوند به او ارزانی داشت احساس کرد و آن این بود: که او سخن مورچهای را در درون زمین که با چشم دیده نمیشود، میشنود و زبانش را میفهمد، این امریست که تنها به سلیمان علیه السلام اختصاص یافته و به احدی غیر از وی داده نشده، و از سوی دیگر در پرتو مشیت و قدرت خداوند عزوجل انجام گرفته است. سلیمان علیه السلام دستور داد: آنگاه چادرها برافراشته شدند و ارتش سلیمان علیه السلام در درهی مورچگان یک شبانه روز به استراحت پرداخت، و هنگامی که پس از آن ارتش خود را برای کوچ آماده کرد خردههای غذا جمعآوری شد و مورچگان آنها را به سوی لانههای خود انتقال دادند، ارتش سلیمان علیه السلام راه خود را در صحرا عوض کرد، به همین خاطر چندین شبانه روز پیوسته در آن در حال حرکت بودند و به واحهای بر نخوردند تا در آن فرود آیند، یا چشمهای که از آن آب بیاشامند، تا بالاخره آبی که با خود داشتند تمام شد، و آب باران به سلیمان علیه السلام رو کرده و حقیقت امر را به وی خبر دادند. و سلیمان علیه السلام آنچه را که خداوند از فضل و نعمت به او بخشیده بود، به کار گرفت، بلکه میگوییم: که او آن معجزهای را که خداوند به او عنایت فرموده بود به کار گرفت. – یعنی معجزهای تسخیر جن – و این بود: که سلیمان علیه السلام به شیاطین جن فرمان داد، که به حفر چاه بپردازند و از دل زمین آب بیرون بیاورند، آنها هم به حفر و کندن زمین پرداختند، اما آبی را نیافتند به همین خاطر در بیشتر نقاط به زدن چاه مشغول شدند، ولی حتی از یکی از آن چاهها هم آب بیرون نیامد، در نتیجه با ناکامی به نزد سلیمان علیه السلام بازگشتند. به سلیمان علیه السلام گفته شد: این تنها پوپک (هدهد) است که با فطرت خود اماکن آب در طبقات زمین را میشناسد و او همان است که میتواند از آبی نزدیک به سطح زمین، ما را آگاه سازد. سلیمان علیه السلام به دربان خود گفت: هدهد را میخواهم. دربان خارج شد و سپس باز گشت و گفت: ای سرورم، هدهد هم اینک در دسترس نیست! سلیمان علیه السلام خشمگین شد و برای پیداکردن آن پرنده خارج شد، آنگاه مکان هدهد را یافت، که خالی است و گفت: { مَا لِيَ لا أَرَى الْهُدْهُدَ أَمْ كَانَ مِنَ الْغَائِبِينَ (٢٠)} ([5]). «چرا هدهد را نمیبینم، یا این که از جملهی غائبان است؟». جغد گفت: او را دیدم که همراه با هدهدی دیگر از پرندگان این سرزمین به سمت جنوب پرواز میکرد. سلیمان علیه السلام گفت: اگر حجتی قانعکننده نیاورد که علت سرپیچی وی از فرمان من و مخالفت با فرمان من را توجیه نسازد، قطعاً او را سخت عذاب خواهم داد یا سرش را خواهم برید. آنگاه وزیر سلیمان علیه السلام یعنی «آصف» گفت: این اولین مخالفت و نافرمانیای است که از جانب پرندهای ضعیف که واقعاً در راستای اطاعت و فرمانبرداری زبانزد است، انجام میگیرد، حتماً در این کار سری نهفته است. سلیمان علیه السلام گفت: چه سری در ورای غیبت هدهد نهفته است؟! آصف گفت: میترسم که ما به سرزمین و درهی جنها نزدیک شده باشیم و شیاطین آنها به جادو و سحر متوسل شده و ما را از مکان آب دور ساخته و هدهد را هم به اسارت گرفته باشد، تا منابع آب را برای ما کشف نکند. یکی از شیاطین به من خبر داده: که او در دل کوه، صدای نعره و همهمهی جنها را شنیده و در صدد برآمده تا رد پای آنها را بگیرد، اما به راه و مکان آنها پی نبرده است و بیم خود را از آن آشکار کرده که ما شاید در تله و اسارت غولی جبار و شیاطین جن افتاده باشیم. سلیمان علیه السلام به خاطر این خبر عجیب، تبسم کرد و گفت: حمد و ستایش خداوندی را سزد، که ما را به سوی آنها راهنمایی کرد، پیروزی نزدیک است. موضوع آب، سلیمان علیه السلام را به خود مشغول کرده بود، چرا که لشکرش احساس تشنگی میکردند و این امر برای حیاتشان مایهی خطر است، به همین خاطر سلیمان علیه السلام از خیمهی خود خارج شد و به باد طوفانزا دستور داد: تا ابرهای بارانزا را به سوی او بیاورد. آنگاه باد از شمال و جنوب شروع به وزیدن کرد و در جلو خود ابرها را به پیش راند، بارانی فراوانی از آسمان فرود آمد و در نتیجه دیگها و مشکهای آب و ظرفها پر از آب شدند و ارتش، آبی شیرین را آشامید و همگی خداوند را به خاطر باران رحمتش، و نعمات بزرگش ستایش کردند. و این معجزهای از معجزات خداوند برای سلیمان علیه السلام است. به ماجرای هدهد برمیگردیم: که جایگاهش را در بین پرندگان بدون اجازهی سلیمان علیه السلام ترک کرده بود، در واقع او به ظرفها و مشکهای آب نگاه کرد و دید که آنها خالی هستند، و ترسید که لشکر سرورش از تشنگی بمیرد، به همین خاطر جایش را ترک گفت و به سرعت به جانب جلو پرواز کرد و با جدیت به جستجوی آب پرداخت، طبقاتی از زمین را یافت: که تماماً صخرههای بیصدا بودند و دارای چشمهای از چشمههای آب نبودند و در راهش با هدهد دیگری که از جانب جنوب میآمد برخورد کرد، آنگاه یکدیگر را شناختند، و هدهد جنوب، داوطلبانه او را به سرچشمهی عظیمی راهنمایی کرد. خلاصه آن دو هدهد به پرواز درآمدند تا این که به درهی سرسبزی رسیدند، سپس در باغ بزرگی که سرشار از درختان و گلها بود و در وسط آن دریاچهی پهناوری جریان داشت که آبهای جوشیده از سرچشمهها به آنجا روانه میشد، بر روی شاخهی درختی ایستاده و به استراحت پرداختند. هدهد سلیمان از دیدن آن منظره بسیار شادکام شد و از هدهد دوستش اجازه خواست، تا پیش سرورش برگردد و آنچه را که دیده است برایش تعریف نماید، اما هدهد جنوب، او را از این تصمیم بازداشته و گفت: تو تنها چیز اندکی را مشاهده کردهای (که این چنین خوشحالی!) حال با من بیا تا ثروت و سامان و ملکی بزرگی را که در پشت این دره هست با چشمان خود ببینی، و آن وقت میتوانی پیش سرورت بازگردی و تمامی آنچه را که دیدهای برایش تعریف کنی، به یقین این خبر تو تأثیری عجیبی و مهمی در او خواهد داشت. هدهد سلیمان گفت: پس از این باغ میخواهی، چه چیزی را به من نشان بدهی؟! هدهد جنوب گفت: همراه من بیا تا با چشمهای خود ببینی که... و بدین ترتیب آن دو هدهد پرواز کردند و کوه بلندی را پشت سر گذاشتند، سپس بر درهی سبزی که آکنده از قصرهای بزرگ و زمینهای زراعتی بود، فرود آمدند. سپس به جانب کاخی شگفتانگیز، که در بالای تپهای بلند قرار داشت، به پرواز درآمدند، آنگاه هدهد سلیمان از دیدن آن منظر که خاکی از قدرت و مقام پادشاهی و عزت بود، مدهوش و متحیر ماند، لذا به دوستش گفت: شگفتا! من نظیر این را تنها در مُلک سلیمان، در شمال دیدهام. هدهد جنوب گفت: ای بابا! ملک سلیمان علیه السلام که در مقایسه با مُلک «بلقیس» در جنوب چیزی نیست، بیا از این سوراخ عبور کنیم تا این ملکهی شگفتانگیز و قومش را که در حال پرستش خورشید هستند، مشاهده کنی. آن دو هدهد فرود آمدند، هدهد سلیمان، قوم (سرزمین سبأ) را دید: که به جای آنکه برای خداوند سجده ببرند، دارند برای خورشید این کار را میکنند، لذا از این صحنه بسیار آزردهخاطر شد، سپس هدهد جنوب، او را به کاخ بلقیس برد و تخت عظیم او را به او نشان داد و گفت: به این لؤلؤ بزرگ نگاه کن! آیا سرور تو نظیر آن را دارد؟ هدهد سلیمان گفت: این لؤلؤ چگونه به دست ملکه رسیده است؟ هدهد جنوب گفت: یک ماه میشود که یک عفریت جنی آن را آورده است. هدهد سلیمان گفت: در این صورت این همان لؤلؤ سلیمان علیه السلام است که جن شما، آن را از دست جنیای که آن را شکار کرده بود، ربوده است، وای بر شما از خشم سلیمان! هدهد جنوب گفت: اینطور هم نیست که تو فکر میکنی! چه بلقیس هم جن را در اختیار دارد و هم انسان را و من از این میترسم که شاه تو به قدرت خود مغرور شود و به خود جرأت حمله به او را بدهد، آنگاه شکست بخورد و پستی و حقارت را برای لشکریانش به ارمغان بیاورد. هدهد جنوب تا توانست از علاقه جن به بلقیس تعریف کرد و گفت: این تنها سلیمان نیست که جن را در اختیار دارد. هدهد سلیمان علیه السلام هم تمامی حرفهای او را شنید، و با چشمهای خود تمامی حقایق را دید، سپس با سرعت پیش سلیمان علیه السلام بازگشت و در آنجا دید: که ابرهای فراوانی باران میبارانند و مردم آب مینوشند. هدهد سلیمان به مقر خود رسید و با فروتنی پیش سلیمان علیه السلام آمد، دید که سلیمان علیه السلام سخت بر او خشمگین است و ترسید، که کاری دستش دهد. سلیمان علیه السلام گفت: ای هدهد! تا حالا کجا بودی؟ چرا از دستور من سرباز زدی و بدون اجازهی من مقرت را ترک کردی؟! آنگاه هدهد تمامی ماجرا را برای سلیمان علیه السلام تعریف کرد. سلیمان علیه السلام تبسمی کرد و گفت: {سَنَنْظُرُ أَصَدَقْتَ أَمْ كُنْتَ مِنَ الْكَاذِبِينَ (٢٧)اذْهَبْ بِكِتَابِي هَذَا فَأَلْقِهِ إِلَيْهِمْ ثُمَّ تَوَلَّ عَنْهُمْ فَانْظُرْ مَاذَا يَرْجِعُونَ (٢٨)} ([6]). «(سلیمان به هدهد گفت:) تحقیق میکنیم تا ببینیم راست گفتهای یا از زمرهی دروغگویان بودهای. این نامه را ببر و آن را به سویشان بینداز و سپس از ایشان دور شو و در کناری بایست و بنگر که به یکدیگر چه میگویند و واکنش آنها چه خواهد بود». هدهد نامهی سلیمان علیه السلام را به جانب بلقیس، با خود برداشت و آن را به کاخ ملکهی سبأ برد و دید: که بلقیس بر روی تخت خود نشسته و در مقابلش خدمتکاران و وزیرانش حضور دارند، آنگاه نامه را در اتاقش انداخت و خود در پشت پردهی پنجره آن اتاق مخفی شد. این در حالی بود: که بلقیس نشست شورا را برپا کرده بود تا در ارتباط با اخباری که جنیان در مورد سلیمان علیه السلام و ارتشش میآوردند، به ارائه نظر بپردازند، هنگامی که نامه در اتاقش افتاد، از این امر متعجب شد، پس آن را برای حاضران قرائت کرد. در آن نامه آمده بود: { إِنَّهُ مِنْ سُلَيْمَانَ وَإِنَّهُ بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ (٣٠)أَلا تَعْلُوا عَلَيَّ وَأْتُونِي مُسْلِمِينَ (٣١)} ([7]). «این نامه از سوی سلیمان آمده است و (سرآغاز) آن چنین است: به نام خداوند بخشنده و مهربان. برای این (نامه را فرستادهام) تا در برابر من برتریجویی نکنید و تسلیمشده به سوی من آیید». بلقیس گفت: { أَفْتُونِي فِي أَمْرِي (٣٢)} ([8]). «(ای بزرگان و صاحبنظران) رأی خود را در این کار مهم برای من ابراز دارید». آنگاه گفتند: { نَحْنُ أُولُو قُوَّةٍ وَأُولُو بَأْسٍ شَدِيدٍ وَالأمْرُ إِلَيْكِ فَانْظُرِي مَاذَا تَأْمُرِينَ (٣٣)} ([9]). «ما از هر لحاظ قدرت و قوت داریم و در جنگ تند و سرسخت میباشیم، فرمان، فرمان توست، بنگر که چه فرمانی میدهی؟». بلقیس گفت: { إِنَّ الْمُلُوكَ إِذَا دَخَلُوا قَرْيَةً أَفْسَدُوهَا وَجَعَلُوا أَعِزَّةَ أَهْلِهَا أَذِلَّةً (٣٤)} ([10]). «پادشاهان هنگامی که وارد منطقهی آبادی شوند، آن را به تباهی و ویرانی میکشانند و عزیزان اهل آنجا را، خوار و پست میگردانند». قبلاً راجع به سلیمان علیه السلام چیزهایی شنیدهام و میل ندارم در جنگی شرکت کنم که قومم در آن شکست میخورد و سرافکندگی عایدش میشود. من برای او هدایایی میفرستم، اگر طالب دنیا باشد آنها را قبول خواهد کرد و دیگر کاری به ما نخواهد داشت، اما اگر آن را قبول نکرد یقیناً دارای اصل و اساسی است که به خاطر آن از ما دست برنخواهد داشت و ما آن وقت، قبل از آن که ما را اسیر کند و با زنجیر دست و پایمان را ببندد، تسلیم شده پیشش میرویم. فرستادهی بلقیس به جانب سلیمان علیه السلام رفت و صندوقی آکنده از طلا و سنگهای قیمتی را تقدیمش کرد. سلیمان علیه السلام گفت: این هدایا از طرف چه کسی آمده است؟ گفتند: از جانب ملکهی ما «بلقیس» به فرمانروای (بزرگ)، سلیمان است. سلیمان علیه السلام گفت: {أَتُمِدُّونَنِ بِمَالٍ فَمَا آتَانِيَ اللَّهُ خَيْرٌ مِمَّا آتَاكُمْ بَلْ أَنْتُمْ بِهَدِيَّتِكُمْ تَفْرَحُونَ (٣٦)ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لا قِبَلَ لَهُمْ بِهَا وَلَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْهَا أَذِلَّةً وَهُمْ صَاغِرُونَ (٣٧)} ([11]). «میخواهید مرا از لحاظ دارایی و اموال کمک کنید (و با آن فریبم دهید؟!) چیزهایی را که خداوند به من عطا فرموده است، بسی ارزشمندتر و بهتر از چیزهایی است که شما برایم آورده اید (و من نیازی بدین اموال ندارم). بلکه این شما هستید (که نیازمند به دارایی و اموال و) به هدیهی خود، شادمان و خوشحال هستید. به سوی ایشان باز گرد (و بدیشان بگو که) ما با لشکرهایی به سراغ آنان میآییم که قدرت مقابله با آن را نداشته باشند و ایشان را از آن (شهر و دیار سبأ) به گونهی خوار و زار و در عین حال، با حقارت بیرون میرانیم». فرستاده، به سوی بلقیش باز گشت و شنیدهها خود را برایش تعریف کرد، آنگاه بلقیش به قومش دستور داد: تا پرچمی سفیدرنگ برداشته و قافلهوار به سوی سلیمان علیه السلام حرکت کنند. 3- عرش و معجزهی آوردن آن هدهد در طی رفت و آمدهایش دانست که بلقیس از سرزمین سبأ خارج شده و به سوی سلیمان علیه السلام در حرکت است، به همین خاطر به سوی سلیمان علیه السلام باز گشت و خبر خروج بلقیس را به وی داد، پس از آن سلیمان علیه السلام به جنها دستور داد: تا کاخی با عظمت برای اقامت بلقیس، در آنجا بنا کنند. آنها هم کاخی از بلورهای سبزرنگ ساختند، تو گویی آن سطح شیشهای، آب است. و چون کاروان بلقیس از افق دور دست، نمایان شد، سلیمان علیه السلام صاحبنظران انس و جن را جمع کرد و به آنها گفت: { أَيُّكُمْ يَأْتِينِي بِعَرْشِهَا قَبْلَ أَنْ يَأْتُونِي مُسْلِمِينَ (٣٨)} ([12]). «کدام یک از شما میتواند تخت او را پیش من حاضر آورد، قبل از آن که آنان نزد من بیایند و تسلیم شوند». عفریتی از جنیان برخاست و گفت: { أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقَامِكَ (٣٩)} ([13]). «من آن را برای تو حاضر میکنم پیش از آن که (مجلس به پایان برسد و) تو از جایت برخیزی». وزیرش «آصف» در حالی که در نزد او علمی از جانب خداوند سبحان بود، گفت: { أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ يَرْتَدَّ إِلَيْكَ طَرْفُكَ (٤٠)} ([14]). «من تخت (بلقیس) را قبل از آن که چشمت را برهم بزنی، نزد تو خواهم آورد». سلیمان علیه السلام نگاهش را به سوی آسمان دوخت، و «آصف» سجدهای برد و خداوند سبحان را خواند: که ناگهان تخت بلقیس در برابرشان حاضر شد و هنگامی که سلیمان علیه السلام به زمین نگاه کرد و عرش ملکه سبأ را مشاهده کرد، از این بابت خیلی خوشحال شد و دستور داد: تا آن را در مقابلش وارونه قرار دهند. بالاخره بلقیس به آنجا رسید و تخت خود را به صورت وارونه در برابر سلیمان علیه السلام مشاهده کرد، و از این امر بسیار متعجب شد، چرا که او تخت خود را در قصرش ترک کرده بود و دستور اکید داده بود، که شدیداً از آن حراست شود. سپس به قومش نگاه کرد دید، که آنها همگی سرگشته و حیرانند. سلیمان علیه السلام گفت:{ فَلَمَّا جَاءَتْ قِيلَ أَهَكَذَا عَرْشُكِ (٤٢)} (النمل: 42). «پس زمانى كه (ملكه ی سبا) آمد، گفته شد: آيا تخت تو اينگونه است؟» بلقیس گفت:{ قَالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ وَأُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهَا وَكُنَّا مُسْلِمِينَ }(النمل: 42). «گفت: گويا اين، همان تخت است و ما پيش از اين (از حقّانيّت سليمان)آگاه شدیم و فرمان بردیم». سلیمان علیه السلام گفت: هم اینک تو و قومت در امان هستید، و تو همچنان میتوانی به امر فر مانروایی قومت بپردازی و در اموراتشان تدبیر کنی، و طبق فرمان خداوند بر آنها حکومت نمایی. بلقیس از سیلمان علیه السلام اجازه بازگشت به میان قومش را خواست تا مژدهی دین جدید را به آنها بدهد، اما سلیمان علیه السلام به او گفت: بهتر است کمی خستگی سفر از تن درکنید، آنگاه به سرزمین خود بازگردید. بلقیس هم پیشنهاد سلیمان علیه السلام را پذیرفت و او را ترک کرد تا برای عوض کردن لباسهایش به چادرش برود. سلیمان علیه السلام نیز به آن کاخ رفت و بر روی صندلیای نشست و منتظر آمدن بلقیس گردید. بلقیس با زینت و جمالی که داشت، وارد حیاط کاخ گردید، و سلیمان علیه السلام را دید: که در انتهای تالار به استقبال او میآید، هنگامی که بلقیس نگاه به زمین آن کرد، گمان برد، که حوضی پر از آب است و ترسید که لباسهایش خیس بشود، به همین خاطر ساق پاهای خود را برهنه کرد. سلیمان علیه السلام گفت: { إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوَارِيرَ (٤٤)} ([15]). «(صحن) قصر از بلور صاف ساخته شده است». آنگاه بلقیس به خاطر جهالت و عدم شناخت خود خجالت و شرمگین شد و پیامبری سلیمان علیه السلام را تأیید کرد و اقرار به عظمت و قدرت خداوند سبحان نمود و با روحیهای آکنده از یقین و ایمان گفت:{ قَالَتْ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَيْمَانَ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ } (النمل: 44). «گفت: پروردگارا! من به جهت عبادت خورشید بر خود ظلم کردم، حال همراه با سلیمان علیه السلام به پروردگار جهانیان ایمان میآورم و تسلیم او میشوم». و سرانجام بلقیس در حالی که مؤمن شده بود به میان قوم خود بازگشت و هر ساله برای سلیمان علیه السلام مالیات میفرستاد. 4- معجزاتی به هنگام مرگ سلیمان علیه السلام چند سال باقیمانده از عمر خود را عادلانه به رهبری رعیت خود پرداخت و سعی کرد تا با عبادت به خدای خود نزدیک شود، وی برای امر عبادت خود، مکانی را در بیت المقدس انتخاب کرده بود که هیچ کس تا وقتی که او در محراب به نماز میایستاد، جرأت نزدیکشدن به آن را نداشت. و چون دانست که وقت مرگش فرا رسیده و بایستی خاکدان زمینی را به سوی ملکوت اعلی ترک نماید، بر عصایش تکیه زد و به سوی مسجد الاقصی خارج شد و آنگاه وارد محراب گشت، و در حالی که به عصایش تکیه داده بود به سوی خداوند روی آورد، آنگاه ملک الموت وی را قبض روح کرد و جسدش به کمک آن عصا چند روزی را همچنان در حالت ایستاده بود، و حال آن که انسانها و جنها نمیدانستند که وی مرده است و از سویی جرأت نزدیکشدن به وی در محرابش را هم نداشتند، تا این که بالاخره حشرات زمین عصا را جویدند و چون عصا شکسته شد و بدن سلیمان علیه السلام بر زمین افتاد، خبر مرگش همه جا پیچید، و بنی اسرائیل او را در منزلگاهش تشییع کردند، هنگامی که از قبرش باز گشتند، پیوسته میگفتند: پاک و منزهی تو خدایا! به هرکس که بخواهی ملک و فرمانروایی را میدهی و آن را از هرکس که بخواهی باز میستانی. این بود معجزات سلیمان علیه السلام ، او با مورچگان و پرندگان و حیوانات سخن میگفت، و بنا به فرمان الهی باد و جن را به تسخیر خود درمیآورد، و هنگامی که قرار است بمیرد، اینگونه میمیرد، در واقع تمامی اینها معجزاتی بس عظیم، و ملکی است که بعد از سلیمان علیه السلام به کسی داده نشده است([16]).
([1])- سورۀ سباء، آیۀ 12. ([2])- سورۀ ص، آیۀ 35. ([3])- سورۀ نمل، آیۀ 18. ([4])- سورۀ نمل، آیۀ 19. ([5])- سورۀ نمل، آیۀ 20. ([6])- سورۀ نمل، آیۀ 27 – 28. ([7])- سورۀ نمل، آیۀ 30 – 31. ([8])- سورۀ نمل، آیۀ 32. ([9])- سورۀ نمل، آیۀ 33. ([10])- سورۀ نمل، آیۀ 34. ([11])- سورۀ نمل، آیۀ 36 – 37. ([12])- سورۀ نمل، آیۀ 38. ([13])- سورۀ نمل، آیۀ 39. ([14])- سورۀ نمل، آیۀ 40. ([15])- سورۀ نمل، آیۀ 44. ([16])- مراجع اساسی: 1- تفسیر ابن کثیر. 2- تفسیر قرطبی. 3- تفسیر طبری. 4- بدایه و نهایه: ابن کثیر. 5- تاریخ طبری. 6- قصص الأنبیاء: نجار. 7- صحیح بخاری. 8- انبیاء الله: احمد بهجت.
چشماندازی به معجزات پیامبران علیهم السلام (از منظر قرآن و تاریخ) (با کمی اختصار)، تألیف: عبدالمنعم هاشمی، ترجمه: سید رضا اسعدی
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|