عصا و افعی
خدای تبارک و تعالی فرموده:
{ وَمَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسَى (١٧)قَالَ هِيَ عَصَايَ أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِي وَلِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَى (١٨)قَالَ أَلْقِهَا يَا مُوسَى (١٩)فَأَلْقَاهَا فَإِذَا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعَى (٢٠)قَالَ خُذْهَا وَلا تَخَفْ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا الأولَى (٢١)} ([1]).
«ای موسی! در دست راست تو چیست؟ گفت: این عصای من است و بر آن تکیه میکنم و با آن گوسفندانم را میرانم و برای آنها برگ میریزم و نیازهای دیگران را به وسیله آن برآورده میکنم، (خدا به او امر فرمود) ای موسی! عصا را بینداز، موسی فوری عصا را انداخت، ناگهان مبدل به افعی بزرگی شد و به سرعت به راه افتاد. (خدا به موسی) فرمود: آن را بگیر و مترس! ما آن را به هیأت اول و حالت نخستین خود باز خواهیم گرداند».
1- سرآغاز معجزات
داستان موسی علیه السلام سرشار از معجزات است و بسا که علت تمامی آنها خیرهسری و تکبر و خود بزرگبینی قوم یهود بوده است؛ در داستان موسی علیه السلام معجزات همراه با آغاز حیات و دوران طفولیت وی آغاز گشتند.
فرعون تصمیم میگیرد هر طفلی را که از قوم بنی اسرائیل متولد شود بکشد؛ اما مشیت خدای سبحان بر آن تعلق گرفت تا موسی علیه السلام نه تنها نجات یابد، بلکه در قصر خود فرعون پرورش و رشد یابد.
این در حالی اتفاق افتاد: که مادر موسی علیه السلام نسبت به آیندهی کودکش و این که مبادا فرعون از تولد او اطلاع یابد و او را سر ببرد به شدت میترسید. این بود که خداوند سبحان به وی الهام کرد که صندوقی چوبی بسازد و آن را در رود یا در دریا بیاندازد، آن صندوق هم به طور پیوسته موسی علیه السلام را با خود حمل میکرد و در آن سوی، امواج دریا هم آن را به هم میزدند تا این که بالاخره به ساحلی زیر قصر فرعون رسید تا آسیه همسرش وی را ببیند و از شوهرش بخواهد که او را برای خودشان باقی بگذارد؛ بسا که بتوانند وی را تربیت نمایند و او دنیا را در پیش چشمان آنها زیبا جلوهگر نماید.
آری، معجزه الهی همواره استمرار یافت تا سیر پیشرفت موسی علیه السلام کامل شد، در حالی که مادر موسی علیه السلام به خاطر موسی علیه السلام دل نگران و هراسان است، خداوند خواست که قلبش را تسکین ببخشد، این بود که قدرت استقامت را به او بخشید تا زمانی که فرزندش را که در رودخانه شناور بود و خواهرش از شدت ترس از این که مبادا اتفاقی برایش بیفتد او را میپایید، به وی بازمیگرداند، و چیزی نمانده بود: که مادر موسی علیه السلام فریاد بزند یا کنترل خود را از دست بدهد، اما مشیت الهی، در آن وضعیت بحرانی قوت، و شجاعت لازم را به وی عطا فرمود.
آسیه به خاطر رسیدن این کودک زیبا به قصرش و موافقت فرعون بر ابقای وی و عدول از اندیشه کشتن وی شادکام شد. در واقع حال و روز موسی علیه السلام به مانند سایر بچههای بنی اسرائیل بود، مادر موسی علیه السلام غمناک و گریان باقی ماند، همین که موسی علیه السلام را در رود نیل انداخت احساس کرد که پشت سر او قلبش را هم در آن انداخته است و همچنان در تعقیب صندوقی بود که کودکش را حمل میکرد تا اینکه از دیدگانش نهان و غایب شد. سپیدهدم صبحگاهی بر مادر موسی علیه السلام پدیدار گشت، در حالی که قلبش داشت از شدت غمگینی و دلتنگی برای موسی علیه السلام ذوب میشد و چیزی نمانده بود که عقلش را از دست بدهد و به خاطر فرزند گم شدهاش فریاد بزند، اگر خدای سبحان به او قوت قلب نمیداد و آرامش را به او عطا نمیفرمود. به همین خاطر آرام گرفت و تسکین یافت و امر پسرش را به خدای عزوجل موکول فرمود و به دخترش امر کرد تا به آرامی به سوی دیوار قصر فرعون برود و در صدد برآید تا از احوال برادرش موسی علیه السلام اطلاع یابد و در این راستا احتیاط را فراموش نکند تا خدای ناکرده کسی فکر نکند که او دارد بر ضد آنان جاسوسی میکند.
موسی علیه السلام تمامی دایهها را رد کرد، تنها دایگی مادرش را پذیرفت!! آیا این معجزهی بزرگ نیست که موسی علیه السلام حیات خود را با آن آغاز کرد؟
قرآن کریم از دوران طفولیت موسی علیه السلام چنین سخن گفته و میگوید:
{ وَأَصْبَحَ فُؤَادُ أُمِّ مُوسَى فَارِغًا إِنْ كَادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْلا أَنْ رَبَطْنَا عَلَى قَلْبِهَا لِتَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ (١٠)وَقَالَتْ لأخْتِهِ قُصِّيهِ فَبَصُرَتْ بِهِ عَنْ جُنُبٍ وَهُمْ لا يَشْعُرُونَ (١١)وَحَرَّمْنَا عَلَيْهِ الْمَرَاضِعَ مِنْ قَبْلُ فَقَالَتْ هَلْ أَدُلُّكُمْ عَلَى أَهْلِ بَيْتٍ يَكْفُلُونَهُ لَكُمْ وَهُمْ لَهُ نَاصِحُونَ (١٢)} ([2]).
«دل مادر موسی تهی (از صبر و قرار) شد، و اگر به او قوت قلب نمیدادیم تا که وعده ای ما را باور بدارد، نزدیک بود که (راز) او آشکار سازد (مادر موسی) به خواهر موسی گفت: او را تعقیب کن! او هم از جانبی (موسی) را میدید بیآن که آنان پی ببرند. و دایگان را از او بازداشتیم (و نگذاشتیم موسی پستان زنی را بمکد) پیش از آن (که مادرش را پیدا کنند و به دایگی موسی ببرند، مأموران در جستجوی دایه میگشتند، خواهر موسی خود را به ایشان رساند) و گفت: آیا شما را به ساکنان خانوادهای راهنمایی نکنم که برایتان سرپرستی او را برعهده میگیرند (و وی را شیر میدهند و پرورش میکنند) و خیرخواه و دلسوز باشند؟».
در واقع وعدهی خداوند راست و حق بود و بدون آنکه فرعون یا احدی از اهالی قصرش بویی ببرند. مادر موسی علیه السلام دایهی پسرش شد؛ وی همه روزه به قصر فرعون رفت و آمد میکرد، و خود را دلداری میداد و با دیدن پسرش بعد از شیردادنش و برخورداری از لذت مادر بودن شادکام میشد.
قرآن کریم این معجزه را اینگونه توصیف نموده است:
{ فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَلا تَحْزَنَ وَلِتَعْلَمَ أَنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَلَكِنَّ أَكْثَرَهُمْ لا يَعْلَمُونَ (١٣)} ([3]).
«ما موسی را به مادرش بازگرداندیم تا چشمش از (دیدار او) روشن شود و غمگین نگردد و بداند که وعدهی خدا راست است، گرچه بیشتر مردم چنین نمیدانند».
همگی موسی علیه السلام را دوست میداشتند و هرکس او را میدید، دوستش میداشت و البته که این لطف از جانب خدای سبحان است، آنجا که میفرماید:
{ وَأَلْقَيْتُ عَلَيْكَ مَحَبَّةً مِنِّي وَلِتُصْنَعَ عَلَى عَيْنِي (٣٩)} ([4]).
«و دوستی خویش را بر تو افکندم، و برای آنکه زیر نظر ما پرورش یابی».
موسی علیه السلام بزرگ شد و پرورش یافت و به جوانی برنا مبدل شد و علوم فراوانی را فرا گرفت و دانست که او پسر فرعون نیست و میدید: که فرعون و مردان و پیروانش نسبت به بنی اسرائیل ظلم و ستم روا میدارند، روزی بیخبر وارد شهر شد، آنگاه مردی از پیروان فرعون را ملاحظه کرد که با مردی بنی اسرائیلی دارد دعوا میکند، آن مرد ضعیف بنی اسرائیلی از وی تقاضای کمک کرد، او هم به ناچار دخالت کرد و با دستانش یک سیلی به آن مرد فرعونی زد و او هم افتاد و جان داد. در واقع موسی علیه السلام قوی بود، زیرا هنگامی که یک ضربه به دشمنش زد او را کشت. البته موسی علیه السلام نمیخواست آن مرد را بکشد و مرگ وی به طور ناگهانی اتفاق افتاد و این برای موسی علیه السلام دردناک بود، بدین خاطر که گفت:
{ هَذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ (١٥)} ([5]).
«این ازکارهای شیطان بود براستی او، دشمن گمراه کنندة آشکار است ».
و موسی علیه السلام در مقام دعا برآمد و گفت:
{ رَبِّ إِنِّي ظَلَمْتُ نَفْسِي فَاغْفِرْ لِي (١٦)} ([6]).
«پروردگارا! من بر خود ستم کردم مرا بیامرز!».
و این بود، که خداوند فرمود: {فَغَفَرَ لَهُ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ }(القصص: 16). «که خداوند سبحان هم او را بخشید، چه وی بسیار آمرزنده و مهربان است». بعد از ایام قلیلی همان مردی که موسی علیه السلام به خاطر او یکی از نزدیکان فرعون را کشته بود، پیش او آمد و از او تقاضای مساعدت و کمک در معرکهی دیگری با مرد دیگری که داشت، کرد.
آنگاه موسی علیه السلام فهمید: که او سخت عاشق و شیفتهی مشاجره و دعواست، به همین خاطر بر او فریاد زد و گفت:{ إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ (١٨) } (القصص: 18). «. موسی به او گفت: بهراستی تو آشکارا گمراهی». به او رو کرد، و آن مرد هم از عکس العمل موسی علیه السلام ترسید و فکر کرد: که بسان آن دشمنی که دیروز او را کشت، حالا هم میخواهد او را بکشد، لذا با حالتی که جویای مهربانی موسی علیه السلام بود گفت:
{يَا مُوسَى أَتُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَمَا قَتَلْتَ نَفْسًا بِالأمْسِ إِنْ تُرِيدُ إِلا أَنْ تَكُونَ جَبَّارًا فِي الأرْضِ وَمَا تُرِيدُ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحِينَ (١٩) }([7]).
«گفت: ای موسی! میخواهی مرا بکشی! چنانکه دیروز کسی را کشتی؟ تو فقط قصد زورگویی و ستمگری در (این) سرزمین را داری و نمیخواهی مصلح و اصلاحگر باشی».
با این سخنان، آن مرد مصری سِرّی را که لشکریان فرعون در پی کشف آن بودند، برملا کرد، زیرا نمیدانستند که چه کسی آن مرد قبطی را به قتل رسانده است، موسی علیه السلام با حالتی آکنده از ترس منتظر خطری شد که در کمینش نشسته است و او همچنان در مدینه است.
{ فَلَمَّا أَنْ أَرَادَ أَنْ يَبْطِشَ بِالَّذِي هُوَ عَدُوٌّ لَهُمَا قَالَ يَا مُوسَى أَتُرِيدُ أَنْ تَقْتُلَنِي كَمَا قَتَلْتَ نَفْسًا بِالأمْسِ إِنْ تُرِيدُ إِلا أَنْ تَكُونَ جَبَّارًا فِي الأرْضِ وَمَا تُرِيدُ أَنْ تَكُونَ مِنَ الْمُصْلِحِينَ (١٩) }([8]).
«همین که وی میخواست به سوی کسی که دشمن آن دو بود دست بگشاید و حمله کند، (مرد قبطی فریاد زد و) گفت: آیا میخواهی مرا بکشی همانگونه که دیروز کسی را کشتی؟ تو تنها میخواهی که در زمین ستمگر و زورگو باشی و نمیخواهی که از اصلاحگران باشی».
خداوند یک مردی مصری عاقلی را برای موسی علیه السلام فرستاد: تا او را نصیحت نماید. قرآن کریم در این باره میفرماید:{ وَجَاءَ رَجُلٌ مِنْ أَقْصَى الْمَدِينَةِ يَسْعَى قَالَ يَا مُوسَى إِنَّ الْمَلأ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ (٢٠)}
(القصص: 20). «مردی با شتاب از دورترین نقطهی شهر آمد و گفت: سران قوم، دربارهات مشورت میکنند تا تو را بکشند. پس از اینجا برو؛ من، خیرخواه تو هستم». موسی علیه السلام از شهر خارج شد و در مقام دعا گفت:
{ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِينَ (٢١)} ([9]).
«خدایا! مرا از دست ستمگران نجات بده».
موسی علیه السلام به دیار «مدین» سفر کرد و نزد چاه اصلی و بزرگ آن شهر نشست، مردان تنومند آمدند تا اغنام و احشام خود را آب دهند. این سفر اسباب زحمت و خستگی و گرسنگی موسی علیه السلام را فراهم کرده بود، چند روز میشد که او چیزی نخورده بود، احساس کرد که وی فقیر و غریب است، از دست ظلم و ستم فرعون و قومش به سبب آنچه که در شهر برایش اتفاق افتاد، فرار کرده بود، به همین خاطر در حالی که در زیر درختی در نزدیک آن چاه نشسته بود در مقام دعا گفت:
{ رَبِّ إِنِّي لِمَا أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ (٢٤)} ([10]).
«خدایا! من به خیری که تو نازل فرمایی فقیر و محتاجم».
در آن هنگام موسی علیه السلام جماعتی از چوپانان را ملاحظه کرد که داشتند: گوسفندان خود را آب میدادند، در آن سوی، دو زن را یافت: که نمیگذاشتند گوسفندانشان با گوسفندان آن قوم قاطی شود. آنگاه موسی علیه السلام احساس کرد که آن دو دختر جوان نیاز به مساعدت دارند، به همین خاطر پیش آنها رفت و گفت: آیا میتوانم کمکی به شما بکنم؟
دختر بزرگتر گفت: ما منتظریم تا چوپانان گوسفندان خود را آب دهند، آنگاه ما هم گوسفندان خود را آب میدهیم.
موسی علیه السلام گفت: پس چرا با آنها گوسفندانتان را آب نمیدهید؟
دختر کوچکتر گفت: نمیتوانیم همراه با مردان جمع شویم، چنانکه میبینی!!!
موسی علیه السلام با تعجب به آنها نگریست چون آنها گلهی گوسفندان را میچراندند، در حالی که این مسؤولیت و کار را باید مردان انجام دهند، چرا که کاری بسیار سخت و دشوار و رنجآفرین است! بار دیگر موسی علیه السلام پرسید: چرا شما گوسفندان را میچرانید؟
بازهم آن دختر کوچکتر جواب داد: پدرمان پیرمردی پا به سن گذاشته است، به همین خاطر همه روزه نمیتواند همراه ما بیرون بیاید.
در این هنگام موسی علیه السلام در اثر غیرت مردانگی خود جلو آمد و گفت: من گوسفندانتان را برای شما آب میدهم.
موسی علیه السلام در حالی که آن دو دختر، پشت سرش و گوسفندان جلویش بودند، به راه افتاد: تا اینکه به چاه مدین رسید، آنجا معلوم شد که بر روی دهانهی چاه صخرهی بزرگی را قرار داده اند که به جز ده نفر کسی نمیتواند آن را حرکت دهد، بلافاصله موسی علیه السلام صخره را در بغل گرفت و آن را از روی دهانهی چاه برداشت، آن دو دختر با تعجب شاهد جاریشدن عرق از گردن وی و ورمکردن دستانش به هنگام بلندکردن آن صخرهی بزرگ بودند. البته موسی علیه السلام مردی تنومند و قوی هیکل بود، موسی علیه السلام گوسفندان را آب داد و صخره را به مکان خود بازگرداند و آن دو دختر را ترک کرد و به حال خود باقی گذاشت تا راه خود را بروند. سپس به سوی همان درختی که قبلاً در زیر آن نشسته بود باز گشت و دستانش را بلند کرد و بار دیگری دعای مشهور خود را تکرار کرد: «خدایا من به خیری که تو نازل فرمایی محتاجم».
آن دو دختر به خانهی خود بازگشتند و داستان آن جوان و بزرگواری وی را که گوسفندان را برایشان آب داد و کاری کرد که آنها زودتر از روزهای قبل به خانه برگردند، برای پدرشان «شعیب علیه السلام » بازگو کردند و برای او توضیح دادند که چگونه گوسفندان را آب داد و چنین به نظر میرسید: که از سفری دور آمده و باید خیلی خسته و گرسنه باشد.
پدر، یکی از دختران را پیش موسی علیه السلام فرستاد: تا پاداش این کار او را بدهد، آن دختر هم با شرم و حیا نزد موسی علیه السلام آمد و گفت: پدرم میخواهد (تو را ببیند و پاداش کار خوب شما را بدهد) و این بود که موسی علیه السلام در جلو و آن دختر هم در پشت سرش به عنوان راهنمای راه حرکت کردند، آنجا آن مرد با نهایت احترام از موسی علیه السلام استقبال و او را به خوردن طعام تعارف کرد و دست آخر یکی از دختران خود را به نکاح او درآورد، به شرط آنکه مدت هشت سال به عنوان چوپان در پیش او کار کند، و اگر که ده سال را تمام کرد، به هرکجا که دلش میخواهد برود، آزاد است.
موسی علیه السلام با این پیشنهاد موافقت کرد، پیشنهادی که به مشیت خدای سبحان انجام گرفت، بدین ترتیب سالها سپری شدند، موسی علیه السلام در پرتو عنایات الهی صلاحیتِ پیامبرشدن را پیدا کرد تا امانت الهی و مشقات بر سر راه آن را به خوبی تحمل نماید.
بالاخره مدت تعیین شده (بین موسی و شعیب علیهما السلام) تمام شد، و مرحلهی معجزهی بزرگ در حیات موسی علیه السلام فرا رسید که ما سرآغاز آن معجزه را در زیر کوه طور خواهیم دید و نیز رابطه بین عصا و افعی را هم مشاهده خواهیم کرد.
2- عصا
در واقع (عصای موسی علیه السلام ) معجزهای از معجزات است که بنا به مشیت الهی چنانکه میباید شد، اما اهمیت آن در نظرگاه موسی علیه السلام در دو چیز خلاصه میشود: 1- بر آن تکیه میکنم. 2- گوسفندان را به وسیلهی آن میرانم.
اما نظر به این که موسی علیه السلام پیامبر است و بیتردید کلام پیامبران هم سرشار از حکمتها و فلسفهها است، و اتفاقات امروزه هم – به تقدیر الهی – خود تفسیری بر آنها میباشند، بعد از دو مورد فوق میگوید: «البته فایدههای دیگری هم برای من دارد».
عصای موسی علیه السلام دارای نامهای مختلف بوده که علما آنها را ذکر کرده اند، بعضی گفته اند: نامش «ماسا» و بنا به قولی «نفعه» و «غیاث» و بنا به قولی دیگر «علیق» بوده و طول آن به ده ذراع – برابر طول موسی علیه السلام – رسیده است([11]).
و در ارتباط با عصای موسی علیه السلام داستانها و حکایتهای فراوانی گفته شده: که مورخان و اصحاب کتب سیره بدانها پرداخته اند، از جمله گفته اند: عصای موسی علیه السلام دارای دو سر و یک قلاب و سرنیزهی تیز در پایینترین سر آن بوده است، و این که هنگامی که موسی علیه السلام به غاری وارد میشد یا در شبی بسیار تاریک به راه میافتاد، آن دو سر عصا به مانند شمعی میدرخشیدند و راه را برای وی روشن میکردند([12]).
و بازهم در مورد عصای موسی علیه السلام میگویند: به زمین کوبیده میشد و در نتیجهی آن طعامی از دل زمین بیرون میآمد که برای یک روز موسی علیه السلام کافی بود، و موسی علیه السلام به آن ضربهای به کوهی صعب العبور و پر از سنگلاخ و ضربهای به سنگ و خار میزد، آنگاه راهی گشوده برای او در آن پدید میآمد و چیزهایی غیر از اینها از اقوال و خصوصیاتی که زیاد نمیخواهیم در باره آنها سخن بگوییم، چرا که از میزان صحت آنها خبر نداریم.
موسی علیه السلام مدت تعیینشده را سپری و در اثنای آن با دختر شعیب علیه السلام به نام «صفورا» ازدواج کرد، و تصمیم گرفت: از مدین خارج شود. بنابراین، همراه با عیالش از سرزمین مدین به سوی بلاد شام قصد عزیمت کرد، این کوچ در حالی که صورت میگرفت، که فصل سرد و یخبندان زمستان و تاریکی شب همه جا را فرا گرفته بود و همسرش و گوسفندانی که شعیب علیه السلام به عنوان دستمزدکارش به او داده بود، همراه موسی علیه السلام بودند.
و بدین ترتیب، موسی علیه السلام از راه خشکی و (بیابانی) شام حرکت کرد و به خاطر ترس از پادشاهانی که در شام بودند از شهرها و آبادیهای آن عبور نکرد، و بزرگترین تصمیمش در آن روز – حتی المقدور – خارجکردن برادرش «هارون» از مصر بود. بنابراین، موسی علیه السلام در مسیر جادهی بیابانی شام به حرکت افتاد، در حالی که اصلاً به راه آشنا نبود. و به همین خاطر ناخودآگاه به جانب کوه طور دست راست غربی، در شامگاه سرد و یخبندان زمستانی رسید، تاریکی شب سایهی خود را بر آن منطقه گسترانیده آسمان هم شروع به رعد و برق و باران باریدن کرده بود، و از سوی دیگر همسرش هم در نه ماهگی دوران بارداری خود به سر میبرد و به طور ناگهانی دچار درد زایمان شد. موسی علیه السلام به جهت ترس از این که مبادا همسرش با این حال و روزی که دارد، در این هوای سرد و تاریک اتفاقی برایش بیفتد، دچار تحیر شدیدی شده بود و در حالی که موسی علیه السلام در چنین شرایطی به سر میبرد، ناگهان در جانب کوه طور نوری را مشاهده کرد و گمان برد: که آتش است، آنگاه به عیالش گفت:
{ امْكُثُوا إِنِّي آنَسْتُ نَارًا لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْهَا بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلَى النَّارِ هُدًى (١٠)} ([13]).
«اندکی توقف کنید که آتش دیدهام، امیدوارم از آن آتش، شعلهای برایتان بیاورم، یا این که در اطراف آتش راهنمایی را بیابم».
منظورش این بود که ای کاش! در آنجا کسی را بیابم که مرا بر راهی که گمش کردهام راهنمایی کند، هنگامی که به سوی آتش رفت و بدان نزدیک شد نور عظیمی را دید: که از فراز آسمان به سوی درخت بزرگی که آنجا بود، گسترده شده بود، موسی علیه السلام وارد وادیای شده بود، که بدان «طوی» میگفتند که در آنجا سکوت و آرامش خاصی همه جا را فرا گرفته بود، موسی علیه السلام به آتش نزدیک شد، چیزی نمانده بود که کاملاً بدان نزدیک شود که صدایی را شنید: که او ندا میزد:
{ أَنْ بُورِكَ مَنْ فِي النَّارِ وَمَنْ حَوْلَهَا وَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ (٨)} ([14]). «پس هنگامى كه موسی نزدیک آتش رسید، ندا آمد: والا و پربركت است آنكه در آتش و پيرامون آن است؛ الله که پروردگار جهانيان است، بس پاک و منزه می باشد».
ناگهان موسی علیه السلام از حرکت ایستاد و دچار تب و لرز شد و احساس کرد: که نه تنها آن صدا از یک جا نمیآید، بلکه از هرجا میآید.
موسی علیه السلام از ناحیهی سرزمین راست خود را در منطقهی مبارکی (چون کوه طور) از میان یک درخت ندا زده شد، زمین از ترس و خشوع لرزید در حالی که خداوند ندا میزد:
{ إِنِّي أَنَا رَبُّكَ }(طه: 12). «همانا من پروردگار تو هستم».
{فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى (١٢)} ([15]).
«پس کفشهایت را از پا بیرون بیاور، چرا که در سرزمین پاک و مقدس «طوی» هستی».
هنگامی که این کلام را شنید، دانست که او پروردگارش است، قلبش تپید و زبانش کند شد و بنیهاش ضعیف گشت و به انسان زندهای مبدل گشت، تو گویی مردهای بود که اکنون روح حیات در او – بیآن که حرکت کند – جریان دارد. و علت این که خداوند به موسی علیه السلام امر فرمود: که با پای برهنه قدم در آن سرزمین پاک بگذارد، تا به برکت آن دست یابد، این است که آن سرزمین، سرزمین مقدس است، و بعضی از علما گفته اند: پا برهنه وارد شدن به یک مکان مقدس، از جمله نشانههای تواضع و احترام و تهذیب باطن است.
سپس موسی علیه السلام وحی الهی را که به او ابلاغ کرد، که او پیامبری برگزیده از جانب خداوند است، دریافت نمود:
{ وَأَنَا اخْتَرْتُكَ فَاسْتَمِعْ لِمَا يُوحَى (١٣)إِنَّنِي أَنَا اللَّهُ لا إِلَهَ إِلا أَنَا فَاعْبُدْنِي وَأَقِمِ الصَّلاةَ لِذِكْرِي (١٤)إِنَّ السَّاعَةَ آتِيَةٌ أَكَادُ أُخْفِيهَا لِتُجْزَى كُلُّ نَفْسٍ بِمَا تَسْعَى (١٥)فَلا يَصُدَّنَّكَ عَنْهَا مَنْ لا يُؤْمِنُ بِهَا وَاتَّبَعَ هَوَاهُ فَتَرْدَى (١٦)} ([16]).
« و من، تو را برگزیدم؛ پس به آنچه وحی میشود، گوش بسپار. همانا من الله هستم که هیچ معبود برحقی جز من وجود ندارد؛ پس مرا عبادت و پرستش کن و نماز را برای یاد من برپا دار. بیگمان قیامت، آمدنی است؛ میخواهم زمانش را پنهان نمایم تا هرکس به پاداش و سزای کردارش برسد. پس کسی که به آخرت ایمان نمیآورد و پیرو خواستههای نفسانی خویش است، تو را از ایمان به رستاخیز بازندارد که هلاک خواهی شد».
و سپس نقش عصا که بنا به مشیت الهی میبایست معجزهای از معجزات موسی علیه السلام باشد، به میان آمد، آنجا که خدای مهربان و بخشنده از بندهی خود موسی علیه السلام در بارهی آن عصا سؤال کرد:
{ وَمَا تِلْكَ بِيَمِينِكَ يَا مُوسَى (١٧)} ([17]).
«ای موسی! در دست راست تو چیست؟»
موسی علیه السلام پاسخ داد – آن هم پاسخ یک انسانی که در راستای شناخت و معرفت محدودیتهایی دارد – و گفت:
{ قَالَ هِيَ عَصَايَ أَتَوَكَّأُ عَلَيْهَا وَأَهُشُّ بِهَا عَلَى غَنَمِي وَلِيَ فِيهَا مَآرِبُ أُخْرَى (١٨)} ([18]).
«آن عصای من است که بر آن تکیه میکنم و با آن برای گوسفندانم (از درختان) برگ می ریزم وبرایم منافع و فواید دیگری نیز دربر دارد».
و موسی علیه السلام از این حد پا فراتر نگذاشت و دیگر حرفی نزد، چه این حدودی وی به مانند یک انسان است – و فواید دیگر که آن عصا دارد، موسی علیه السلام بدانها آگاه است – مثلاً هنگامی که آن را پرتاب میکند، میبیند که به افعی سیاه و بسیار بزرگی مبدل میشود که بر زمین میخزد، و دهانش را باز میکند در حالی که دوازده دندان نیشی دارد و در همین حال صدای گوشخراش و ترسناکی از خود درمیآورد که نگو و نه پرس! و چشمانش به مانند برق میدرخشید. و در یک کلام به بزرگی اژدها و به سبکی جن و نرمی مار بود، و این توصیف برابر با نص قرآن کریم است آنجا که میفرماید:
{ فَإِذَا هِيَ ثُعْبَانٌ مُبِينٌ (١٠٧)} ([19]).
«(موسی عصا را انداخت) که ناگهان اژدهایی آشکار شد».
و در جایی دیگر:
{ كَأَنَّهَا جَانٌّ (١٠)} ([20]).
«(موسی دید عصایش) همچون مار (حرکت میکند)».
و در جایی دیگر:
{ فَإِذَا هِيَ حَيَّةٌ تَسْعَى (٢٠)} ([21]).
«ناگاه ماری را دید که نهیب میبَرَد».
به چشمانداز گفتگوی میان موسی علیه السلام و پروردگار عزوجل برمیگردیم. بعد از آن که موسی علیه السلام آنچه را که در دست راستش بود تعریف کرد و گفت: آن عصای من است، ناگهان فرمان الهی او را مورد خطاب قرار داد و گفت:
{ أَلْقِهَا يَا مُوسَى (19)}(طه: 19). «ای موسی عصا را بینداز».
موسی علیه السلام عصا را از دستش پرتاب کرد در حالی که تعجبش زیاد شده بود، به طور ناگهانی با منظرهی عجیبی رو به رو شد، آن عصا به اژدهایی عظیم الجثه مبدل شده بود که با سرعتی وحشتناک حرکت میکرد، موسی علیه السلام نتوانست در مقابل ترس خود مقاومت کند، و احساس کرد که بدنش به شدت میلرزد، در نتیجه بلافاصله – از ترس – به عقب برگشت و چند قدم دورتر رفت، هنوز چند گامی برنداشته بود که خداوند او را ندا زد:
{ يَا مُوسَى لا تَخَفْ إِنِّي لا يَخَافُ لَدَيَّ الْمُرْسَلُونَ (١٠)} ([22]).
«ای موسی نترس، چرا که رسولان در نزد من هراس به خود راه نمیدهند».
{ أَقْبِلْ وَلا تَخَفْ إِنَّكَ مِنَ الآمِنِينَ (٣١)} ([23]).
«پیش بیا و نترس که تو از آن مار در امانی».
موسی علیه السلام برای چند لحظه ایستاد و سپس به جایگاه اول خود بازگشت، در حالی که از اژدهایی که رو به رویش بود میترسید. آخر چگونه موسی علیه السلام در مقابل اژدهایی میتواند بایستد که شروع به جست و خیز کرده و سرش را بلند و دهانش را باز میکند؟!
بازهم صدای روحبخش الهی باز آمد و او را اینگونه خطاب قرار داد:
{ خُذْهَا وَلا تَخَفْ }([24]).
«آن را بگیر و نترس».
چطور آن مار را بگیرد در حالی که حرکت میکند؟! سابقه نداشته است که موسی علیه السلام اژدهایی به این بزرگی را در دستانش گرفته باشد، - چه با این کار مرگ خود را حتمی میکند – چه کسی جرأت این کار را دارد؟ اما از جانب خداوند به موسی علیه السلام گفته میشود: { خُذْهَا وَلا تَخَفْ سَنُعِيدُهَا سِيرَتَهَا الأولَى (٢١)} (طه: 21) «نترس و آن را بگیر که ما آن را به مانند اول میگردانیم».
موسی علیه السلام برای چند لحظه دچار شک و تردید و ترس و هراس شد و با احتیاطی شدید اندک اندک به آن مار نزدیک شد، موسی علیه السلام دستش را که در حال لرزیدن بود دراز کرد، جامهی آستین گشادی را بر تن داشت، آستین آن را بر دستش پیچید در حالی که از آن اژدها کاملاً میترسید، آنگاه ندا آمد که: دستانت را بیرون بیاور! آنگاه آستین را از دستش باز کرد و دستش را زیر سر آن اژدها قرار داد و هنگامی که دستش را داخل کرد و اژدها را لمس کرد دید: که آن همان عصایش است و دستش در بین دو سر عصایش قرار دارد، آن هم درست همانجایی که قبلاً میگذاشت.
سپس بار دگر فرمان الهی موسی علیه السلام را اینگونه مورد خطاب قرار داد:
{ اسْلُكْ يَدَكَ فِي جَيْبِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ وَاضْمُمْ إِلَيْكَ جَنَاحَكَ مِنَ الرَّهْبِ (٣٢) } ([25]).
«دست خود را در گریبانت فرو بر، بدون این که به عیب و نقصی (همچون بیماری برص مبتلا باشد) سفید و درخشان (بسان ماه تابان) بیرون میآید وبرای رهایی از دلهره وترس بازویت راجمع کن (تا آرامش خود را باز یابی)».
موسی علیه السلام دستش را در گریبانش فرو برد و سپس آن را بیرون آورد، در حالی که مانند ماه میدرخشید، به طوری که چشم از دیدن درخشش زیبایش عاجز میشد، این معجزه تأثیرپذیری موسی علیه السلام را افزایش داد و چنانکه خداوند سبحان به وی فرموده بود: {وَاضْمُمْ إِلَيْكَ جَنَاحَكَ مِنَ الرَّهْبِ }(القصص: 32). «برای رهایی از ترس ودلهره بازویت را جمع کن» که آنگاه ترسش از بین رفت و احساس آرامش کرد و اعضای بدنش از لرزش باز ایستاد، و تعادل خود را باز یافت، و بعد از آن که خداوند این دو معجزه را به او نشان داد، به او دستور داد: تا به نزد فرعون برود و به آرامی و مهربانی او را به سوی خداوند فرا بخواند، آنگاه موسی علیه السلام ترس خود را از فرعون آشکار کرد و به خدای خود گفت:{ رَبِّ إِنِّي قَتَلْتُ مِنْهُمْ نَفْسًا فَأَخَافُ أَنْ يَقْتُلُونِ (٣٣) } (القصص: 33). «پروردگارا، من یکی از فرعونیان را کشتهام و میترسم که مرا بکشند».
موسی علیه السلام به این نکته پی نبرده بود: که این عصایی را که معجزاتی – که پیشتر بیان کردیم – را از آن دیده بود، در پرتو قدرت الهی قادر خواهد بود که ارکان و تمامی ملک و حکومت فرعون را به لرزه دربیاورد.
لذا چون موسی علیه السلام از احوال «غیب» آگاه نبود و نمیتوانست آن را درک کند، از خداوند متعال خواست: که برادرش هارون علیه السلام را هم با او بفرستد.
و این بود خدای سبحان به پیامبرش موسی علیه السلام اطمینان بخشید و به او گفت:{ لا تَخَافَا إِنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَى (٤٦) } (طه: 46). «من همراه شما دو نفر خواهم بود و هم میشنوم و هم میبینم». فرعون نیز علیرغم قدرت و سلطهاش هرگز نمیتواند به شما گزندی برساند، و خداوند به موسی علیه السلام فهماند: که او غالب و پیروز است. آیات کریمهی زیر تمام آنچه را که ما در این قسمت در بارهی عصا ذکر کردیم، روایت کرده اند.
خداوند میفرماید:
{ وَهَلْ أَتَاكَ حَدِيثُ مُوسَى} (٩)...{وَاضْمُمْ يَدَكَ إِلَى جَنَاحِكَ تَخْرُجْ بَيْضَاءَ مِنْ غَيْرِ سُوءٍ آيَةً أُخْرَى (٢٢) } ([26]). «و آیا سرگذشت موسی به تو رسیده است؟. .... .. دستت را در گریبانت فرو ببر تا به عنوان معجزهای دیگر، سفید و درخشان و بدون عیب بیرون بیاید».
3- در قصر فرعون
و به این ترتیب موسی علیه السلام به سوی دیار مصر رهسپار شد، سپس بر فرعون سرکش وارد شد و برای او در ارتباط با خدای سبحان و فضل و رحمت و رزق وی حرف زد، به او گفت: باید خدای سبحان را یکتا بدانیم و تنها او را بپرستیم و در صدد برآمد تا از راه گفتگو و نرمخویی او را فرا بخواند، او در این گفتگو وجدان فرعون را خطاب قرار داد، اما فرعون تکبر و سرکشی کرد و به موسی علیه السلام یادآور شد: که او را در آوان نوباوگی از رودخانهی نیل گرفته و در دامان خود پرورش داده و این که یک نفر قبطی را به قتل رسانیده است، سپس در بارهی خدای رب العالمین به سؤالکردن پرداخت:{ قَالَ فِرْعَوْنُ وَمَا رَبُّ الْعَالَمِينَ (٢٣)قَالَ رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ وَمَا بَيْنَهُمَا إِنْ كُنْتُمْ مُوقِنِينَ (٢٤)}(الشعراء: 23 و24). «فرعون گفت: ماهیت پروردگار جهانيان چيست؟ گفت: اگر باور مىكنيد او پروردگار آسمانها و زمين و موجودات ميان آنهاست». آنگاه موسی علیه السلام به او گفت:{ قَالَ رَبُّكُمْ وَرَبُّ آبَائِكُمُ الأوَّلِينَ (٢٦)} (الشعراء: 26). «(موسى) گفت: او، پروردگار شما و پروردگار پدران و نیاکان شماست». فرعون با موسی علیه السلام کشمکش طولانی انجام داد – در حالی که عصا در دست موسی علیه السلام بود – و بعد از آن که موسی علیه السلام کلام و پاسخ خود به فرعون را به پایان رساند، فرعون به او نگاه کرد و با لحنی تهدیدآمیز گفت:
{ لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلَهًا غَيْرِي لأجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِينَ (٢٩)} ([27]).
«اگر کسی غیر از من را به عنوان خدای خود انتخاب نمایی، تو را به زمرهی زندانیان درخواهم آورد».
در این هنگام موسی علیه السلام دریافت: که اقامهی حجت در این زمینه بیفایده است و امور عقلانی هم در فرعون متکبر و مغرور هیچ نقطهی ساکنی را به حرکت نخواهند آورد، به همین خاطر به فکر عصایی که در دستش بود افتاد و فهمید: که وقت آشکارکردن معجزه فرا رسیده است، و به فرعون گفت:
{ أَوَلَوْ جِئْتُكَ بِشَيْءٍ مُبِينٍ (٣٠)}([28]).
«آیا اگر من چیزی روشنی را به تو نشان دهم (بازهم مرا به زندان میافکنی؟)»
و در لحن (خطابی) موسی علیه السلام نوعی از مبارزهطلبی برای فرعون، به چشم میخورد، آنگاه فرعون فوراً مبارزهطلبی موسی علیه السلام را قبول کرد و گفت:
{ فَأْتِ بِهِ إِنْ كُنْتَ مِنَ الصَّادِقِينَ (٣١)} ([29]).
«اگر راست میگویی آن را نشان بده».
در آن هنگام موسی علیه السلام عصایش را نگه داشت و آن را در تالار قصر در میان سرکشی فرعون و وزیرانی که پیرامونش نشسته بودند، به زمین انداخت. – وزراء و افراد حاضر گمان میکردند: که عصا به خاطر دستپاچگی و پریشانی موسی علیه السلام از خواستهی فرعون به زمین افتاده است – اما به طور ناگهانی آن عصا به اژدهایی آشکار مبدل شد، اژدهایی ترسناک که با سرعت چشمگیری حرکت میکرد، آن اژدها بلافاصله به فرعون روی کرد، در آغاز رنگ از چهرهی فرعون پرید و او از جای خود تکان نخورد، در آن سوی مردم هم با حالتی آکنده از ترس و وحشت از مجلس وی خارج شدند، فرعون نیز وحشتزده شد و سپس از جایگاهش برخاست و از موسی علیه السلام فریادرسی طلبید. تمامی مردم در کنارهی درهای قصر، ایستاده و با وحشت آنچه را که موسی علیه السلام انجام میداد، نظاره میکردند، آنگاه موسی علیه السلام دستش را به سوی آن اژدها دراز کرد و آن را گرفت که دوباره به عصا تبدیل شد.
موسی علیه السلام بازگشته و در صدد است تا معجزهی دوم خود را در مقابل (مردم و فرعون) انجام دهد، به همین خاطر دستش را در گریبانش فرو برد و بیرون آورد، در حالی که بسان ماه تابان میدرخشید. آنگاه مردم، فرعون و وزیرانش را به باد ریشخند گرفتند. و بدین ترتیب عصا همواره به عنوان معجزهای از معجزات موسی علیه السلام بوده و دارای مناظر و چشماندازهای فراوانی است که پایانی ندارد.
4- در روز ساحران
فرعون بعد از تمامی آنچه که شخصاً مشاهده کرد، گمان برد که امر موسی و هارون نمونهای از نمونههای سحر و جادو است و به خدم و حشم خود گفت: در واقع موسی ساحر است و از علم سحر و ساحری آگاهی دارد، و میخواهد شما را از سرزمینتان بیرون کند، حال چه میگویید؟
علمای دینی در این باره گفته اند([30]).
همچنین فرعون چون قدرت خداوند سبحان را در دست موسی علیه السلام و عصایش دید، گفت من بر این باورم که زمانی خواهیم توانست بر موسی غالب شویم که از ساحری مانند وی استفاده کنیم، این بود که مجموعهای از نوکران و بردگان بنی اسرائیل را گرفتند: که به آنان (غرقاء) میگفتند و به آنها سحر میآموختند، چنانکه به کودکان خواندن و نوشتن میآموختند، و به آنها سحرهای فراوانی آموزش دادند. سپس فرعون با موسی علیه السلام قول و قرار گذاشت، و به او گفت: ای موسی! تو ساحر هستی، و من تصمیم گرفتهام که تو را پیش همهی مردم رسوا نمایم. بعد از ایام قلیلی ساحران حاضر خواهند شد.
موسی علیه السلام گفت: چه وقت با ساحران ملاقات خواهم کرد؟
فرعون گفت: موعد شما روز «زینت» است، و آن روزی از ایام چهارگانه است که مردم در آن جشن میگیرند، و همه مردم در چاشتگاه آن روز، حضور خواهند یافت، این موعد توست ای موسی!
موسی علیه السلام گفت: در این روز صبح زود از خانه بیرون خواهم آمد، بعد از این دیدار موسی علیه السلام از قصر فرعون خارج شد، و عدهای از مأموران فرعون سوار بر مرکبهایشان شده و به سرعت در تمامی انحای مصر پراکنده شدند، و در روز دوم منادیانی در تمامی بازارهای مصر ندا دردادند: تمامی ساحران زبردست و ماهر به خاطر امر مهمی باید در قصر فرعون گردهم آیند. فرعون پیامبر خدا، موسی علیه السلام را فرا خواند و در صدد تهدید و ارعاب وی برآمد، اما موسی علیه السلام همچنان بر حالت خود باقی ماند.
روز زینت آمد و ساحران در نزد فرعون گردهم آمدند و فرعون به آنها وعده داد: که اگر بر موسی غالب آیند، پاداش بزرگی به آنها خواهد داد.
مردم دسته دسته خارج شدند، کودکان و زنان و جوانان و پیران آمدند تا مسابقهای را که برای اولین بار انجام میشد، مشاهده نمایند، مسابقهای میان ساحران – چه تمامی مردم گمان میکردند که موسی ساحر است –
مردم از صبح زود شروع به جا گرفتن کرده بودند، و احدی در مصر نبود که از قصهی مبارزهطلبی و برخورد بین آن ساحران بیاطلاع باشد و در عین حال احدی هم نبود که معجزهی موسی علیه السلام را که به زودی تمامی زبانها را لال و دروغ فرعون و ساحران را رو خواهد کرد، نشناسد. عصا در دست موسی علیه السلام بود و ساحران در گروههای پنج نفری و ده نفری و بیست نفری وارد میدان مسابقه شدند، در حالی که موسی علیه السلام یکه و در میدان مسابقه یا بهتر است بگوییم در میدان جنگ و نبرد بین حق و باطل بین صدق و کذب، بین تواضع و تکبر و افترا ایستاده است. در واقع آن مسابقه، نبردی است میان کفر و ایمان، کفر فرعون و ساحرانش و ایمان موسی علیه السلام و معجزهاش.
فرعون در زیر چتری که او را از گرما و نور خورشید محافظت میکرد نشست، و پیرامونش را لشکریان و خدم و حشم و فرماندهانش گرفته بودند، در حالی که گرانبهاترین لباسش را که با جواهرآلات مزین شده بود، به تن کرده بود، اما موسی علیه السلام ساکت و آرام ایستاده و به ذکر خدا – در دل – پرداخت و به چیزهای اطرافش التفاتی نکرد.
ساحران در میان سکوت جمعیت چشمگیر – کسانی که تمامی حواس خود را جهت رؤیت و شنیدن آنچه که اتفاق خواهد افتاد: جمع کرده بودند – به جانب موسی علیه السلام پیش آمدند. ساحران به موسی علیه السلام گفتند:
{ إِمَّا أَنْ تُلْقِيَ وَإِمَّا أَنْ نَكُونَ أَوَّلَ مَنْ أَلْقَى (٦٥)} ([31]).
«گفتند: ای موسی! آیا تو عصای خود را میاندازی یا ما بیفکنیم».
موسی علیه السلام گفت:{ بَلْ أَلْقُوا }(٦٦)} (طه: 66) «بلکه شما بیفکنید».
آنگاه ساحران گفتند:{ وَقَالُوا بِعِزَّةِ فِرْعَوْنَ إِنَّا لَنَحْنُ الْغَالِبُونَ (٤٤)} (الشعراء: 44). «قسم به عزت فرعون، ما غالب خواهیم آمد».
«موسی به جادوگران گفت:{ وَيْلَكُمْ لا تَفْتَرُوا عَلَى اللَّهِ كَذِبًا فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذَابٍ وَقَدْ خَابَ مَنِ افْتَرَى (٦١)} (طه: 61). «وای بر شما؛ به الله دروغ نبندید که شما را با عذاب نابود میکند و به راستی دروغپرداز، ناامید و زیانکار است».
البته در تعداد این ساحران اختلاف است، کعب گفته است: آنان دوازده هزار نفر بوده اند، و عالم دیگر گفته است:([32]) سی و چند نفر بوده اند. و عکرمه گفته است: هفتاد هزار نفر بوده اند و بنا به اقوال عالمان: فرعون ساحران را در حالی که هفتاد هزار نفر بوده اند، جمع کرد و از میان آنان هفت هزار ساحر ماهر را انتخاب کرد، سپس هفتصد نفر و سپس هفتاد نفر از بزرگان و دانشمندان آن را انتخاب کرد. رئیس آنها نامش (شمعون) بود و بنا به قولی به او (یوحنا) میگفتند و همچنین گفته شده: که ماهرترین ساحران دو برادر بوده اند که از دورترین ناحیهی مصر آمده بودند.
به میدان مسابقه بازمیگردیم، چون موسی علیه السلام به آنان گفت:
{ وَيْلَكُمْ لا تَفْتَرُوا عَلَى اللَّهِ كَذِبًا فَيُسْحِتَكُمْ بِعَذَابٍ وَقَدْ خَابَ مَنِ افْتَرَى (٦١)} ([33]).
«وای بر شما! بر خدا دروغ نبندید که خدا با عذاب خود شما را ریشهکن خواهد ساخت و شکست و ناامیدی برای کسانی است که بر خدا دروغ میبندند».
ساحران با یکدیگر به نجوی پرداختند، بعضی به برخی دیگر گفتند: این گفتهی یک ساحر نیست، به همین خاطر خداوند فرمود:
{ فَتَنَازَعُوا أَمْرَهُمْ بَيْنَهُمْ وَأَسَرُّوا النَّجْوَى (٦٢)} ([34]).
«و در بارهی کارهایشان به نزاع برخاستند و مخفیانه و درگوشی باهم به سخن پرداختند».
ساحران گفتند:
{ فَلَنَأْتِيَنَّكَ بِسِحْرٍ مِثْلِهِ (٥٨)} ([35]).
«یقیناً ما هم جادویی همانند جادوی (موسی) میآوریم».
ساحران ریسمانها و طنابهای خود را به زمین انداختند که ناگهان آن مکان پر از اژدها و مارهایی شد که به اینجا و آنجا جست و خیز میکردند، و به طور ناگهانی ساحران چشمهای مردم را جادو کردند، و آنها را ترساندند و سحری عظیم انجام دادند، و مصریان در مکان جشن هورا هورا کردند و فرعون لبخندی گسترده زد و گمان کرد: که دیگر کار موسی علیه السلام تمام شده است.
موسی علیه السلام به رسیمانها و طنابهای آنان نگاه کرد، آنگاه احساس ترس نمود، و بدینسان هارون علیه السلام هم که در کنارش ایستاده بود احساس خوف و وحشت کرد، اما چه زود که این صدا در قلبش طنین افکند:
{ لا تَخَفْ إِنَّكَ أَنْتَ الأعْلَى (٦٨)وَأَلْقِ مَا فِي يَمِينِكَ تَلْقَفْ مَا صَنَعُوا إِنَّمَا صَنَعُوا كَيْدُ سَاحِرٍ وَلا يُفْلِحُ السَّاحِرُ حَيْثُ أَتَى (٦٩)} ([36]).
«نترس تو حتماً برتر هستی، و چیزی را که در دست راست داری بیفکن تا همهی ساختههای آنان را ببلعد، چرا که کارهایی که کرده اند، نیرنگ جادوگر است و جادوگر هرکجا که برود، پیروز نمیشود».
موسی علیه السلام اطمینان خاطر یافت، آنگاه که از خدای رب العالمین مطالبی را شنید: که موجب تسلای خاطر او بودند، دیگر دستانش نمیلرزید و دستپاچه نمیشد، سپس عصایش را بلند کرد و ناگهان آن را افکند.
هنوز عصای موسی علیه السلام به زمین نخورده بود: که معجزه به وقوع پیوست و به اژدهای بزرگی که بسیار سریع حرکت میکرد مبدل شده بود، این اژدها ناگهان به جانب ریسمانهای ساحران که حرکت میکردند، جلو آمد و یکی پس از دیگری شروع به بلعیدن آنها کرد و در معدود دقایقی میدان مسابقه، به طور کلی از ریسمان و طنابهای ساحران خالی گشت و در شکم عصای موسی علیه السلام فرو رفتند و آن اژدهای بزرگ با کمال احترام به جانب موسی علیه السلام حرکت کرد، موسی علیه السلام دستش را دراز و آن را گرفت، آنگاه آن اژدها به عصا تبدیل شد.
ساحران فهمیدند: که این سحر نیست، چون از اسرار و علوم سحر به خوبی آگاه بودند، آنگاه یک امر غیر منتظرهی عجیب، روی داد، تمامی ساحران بر روی زمین سجده بردند و گفتند:
{ آمَنَّا بِرَبِّ الْعَالَمِينَ (٤٧)رَبِّ مُوسَى وَهَارُونَ (٤٨)} (الشعراء: 47 و 48).
«به خدای رب العالمین ایمان آوردیم، به خدای موسی و هارون».
در واقع عملکرد موسی علیه السلام معجزهای بود که همزمان با آن ایمان به خدای عزوجل متولد شد، ولی نباید تصور کنیم که نقش عصا دیگر پایان یافته است.
5- در کنار دریا
نبرد و درگیری بین حق و باطل بین موسی علیه السلام و فرعون کافر همچنان تداوم یافت و فرعون و همدستانش تصمیم گرفتند: که موسی علیه السلام و پیروانش را به قتل برسانند. موسی علیه السلام از این نیت شوم اطلاع پیدا کرد و به همین خاطر پیروانش را شبانه، همراهی و آنها را به جانب دریای سرخ، به هدف رسیدن به بلاد شام به حرکت درآورد. فرعون از این امر آگاه شد و در نتیجه لشکری بزرگ جمع کرد، لشکر فرعون با ابهت و عظمت و تسلیحاتی که داشت حرکت کرد و به تعقیب موسی علیه السلام پرداخت. لشکر به سرعت به راه افتاد و غباری شدید به راه انداخت. موسی علیه السلام به پشت سر خود نگاه میکند آنگاه گرد و غبار لشکری را که دارد تعقیبش میکند، میبیند، در نتیجه رعب و وحشت به میان قوم موسی علیه السلام افتاد، در واقع وضعیتی بسیار بحرانی و خطرناک به وجود آمده بود، دریا روبهرویشان بود و دشمن در پشت سرشان و در عین حال راهی برای فرار وجود نداشت و نیز قدرت آن را نداشتند که از خود دفاع نمایند، زنان و بعضی از مردان گفتند:{قَالَ أَصْحَابُ مُوسَى إِنَّا لَمُدْرَكُونَ (٦١)قَالَ كَلا إِنَّ مَعِيَ رَبِّي سَيَهْدِينِ (٦٢)} (الشعراء: 61 و 62). «چون آن دو گروه يكديگر را ديدند، اصحاب موسى گفتند: حتماً به چنگشان خواهيم افتاد. (موسى) گفت: چنين نيست؛ بىگمان پروردگارم با من است و راه نجاتمان را به من نشان خواهد داد»
موسی علیه السلام با اطمینان به عصایش نگاه کرد، آن را در هوا چرخاند و به دریا زد، آنگاه دریا به دو نصف شکافته شد، هریک از آن دو نیمه به مانند کوهی راسخ و بزرگ به نظر میرسیدند، موسی علیه السلام در راه جدید، میان دریاه به راه افتاد و فرعون هم به تعقیبش رفت. موسی علیه السلام عبور از دریا را به اتمام رساند و به پشت سر خود نگاه کرد و خواست که با عصایش به دریا بزند، اما خداوند به او وحی کرد: که دریا را به حال خود واگذارد و منتظر بماند، تا تمامی لشکریان کفر در راه میان دریا وارد شوند.
{ وَاتْرُكِ الْبَحْرَ رَهْوًا إِنَّهُمْ جُنْدٌ مُغْرَقُونَ (٢٤)} ([37]).
«و دریا را (بعد از عبور از آن) گشوده واگذار (تا آنان بدان داخل شوند)، ایشان گروهی هستند که قطعاً غرق میشوند».
و چون خدای سبحان به موسی علیه السلام اجازه داد، موسی علیه السلام با عصایش برای بار دوم به دریا زد، آنگاه دریا به مانند گذشته شد و امواج دریا بر روی فرعون و لشکرش فرو ریختند، هنگامی که فرعون نزدیک بود غرق بشود گفت:
{آمَنْتُ أَنَّهُ لا إِلَهَ إِلا الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُو إِسْرَائِيلَ وَأَنَا مِنَ الْمُسْلِمِينَ (٩٠)} ([38]). «ایمان دارم که خدایی وجود ندارد، مگر آن خدایی که بنی اسرائیل به او ایمان آوردند و من از زمرهی فرمانبرداران هستم».
اما خداوند توبهاش را نپذیرفت، چون بسیار دیر آن را انجام داده و در زمین فساد و تکبر کرده بود، در نتیجه از جملهی غرقشدگان شد([39]).
زیرنویس:
([1])- سورۀ طه، آیۀ 17 – 21.
([2])- سورۀ قصص، آیۀ 10 – 12.
([3])- سورۀ قصص، آیۀ 13.
([4])- سورۀ طه، آیۀ 39.
([5])- سورۀ قصص، آیۀ 15.
([6])- سورۀ قصص، آیۀ 16.
([7])- سورۀ قصص، آیۀ 19.
([8])- سورۀ قصص، آیۀ 19.
([9])- سورۀ قصص، آیۀ 21.
([10])- سورۀ قصص، آیۀ 24.
([11])- عرائس، ثعلبی ص 156.
([12])- همان منبع، ص 156.
([13])- سورۀ طه، آیۀ 10.
([14])- سورۀ نمل، آیۀ 8.
([15])- سورۀ طه، آیۀ 12.
([16])- سورۀ طه، آیۀ 13 – 16.
([17])- سورۀ طه، آیۀ 17.
([18])- سورۀ طه، آیۀ 18.
([19])- سورۀ اعراف، آیۀ 107.
([20])- سورۀ نمل، آیۀ 10.
([21])- سورۀ طه، آیۀ 20.
([22])- سورۀ نمل، آیۀ 10.
([23])- سورۀ قصص، آیۀ 31.
([24])- سورۀ طه، آیۀ 21.
([25])- سورۀ قصص، آیۀ 32.
([26])- سورۀ طه، آیۀ 9 – 22. به دلیل آن که قبلاً هم آیات ذکر شده اند، از آوردن همه آنها خودداری شد (مترجم).
([27])- سورۀ شعراء آیۀ 29.
([28])- سورۀ شعراء، آیۀ 30،
([29])- سورۀ شعراء، آیۀ 31.
([30])- این قول به ابن عباس ب منسوب است. ثعلبی آن را در عرائس، ص 163، نقل کرده است.
([31])- سورۀ طه، آیۀ 65.
([32])- سدی، عرائس ثعلبی، ص 164.
([33])- سورۀ طه، آیۀ 61.
([34])- سورۀ طه، آیۀ 62.
([35])- سورۀ طه، آیۀ 58.
([36])- سورۀ طه، آیۀ 68 – 69.
([37])- سورۀ دخان، آیۀ 24.
([38])- سورۀ یونس، آیۀ 90.
([39])- در تهیهی این قسمت از مراجع زیر استفاده شده است:
1- عرائس: ثعلبی. 2- بدایه و نهایه. ابن کثیر. 3- قصص الأنبیاء: عبدالوهاب نجار. 4- تفسیر قرطبی. 5- انبیاء الله: احمد بهجت. 6- تفسیر ابن کثیر.
چشماندازی به معجزات پیامبران علیهم السلام (از منظر قرآن و تاریخ) (با کمی اختصار)، تألیف: عبدالمنعم هاشمی، ترجمه: سید رضا اسعدی