موسی علیه السلام و جریان مقتول و گوشت گاو
خداوند سبحان میفرماید:
{ وَإِذْ قَالَ مُوسَى لِقَوْمِهِ إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً قَالُوا أَتَتَّخِذُنَا هُزُوًا قَالَ أَعُوذُ بِاللَّهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجَاهِلِينَ (٦٧)قَالُوا ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا هِيَ قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لا فَارِضٌ وَلا بِكْرٌ عَوَانٌ بَيْنَ ذَلِكَ فَافْعَلُوا مَا تُؤْمَرُونَ (٦٨)} ([1]).
1- آزر و راحیل
راحیل رختخواب را برای شوهرش آزر بن حیلوت آماده کرد تا استراحت کند و خستگی کار از تنش بیرون رود. در این هنگام از وی پرسید: راستی چرا دیروز به خانه نیامدی؟ من در این کلبه خیلی انتظارت را کشیدم.
آزر گفت: دیروز احساس کردم که بدنم درد میکند، به همین خاطر شب را در پیش یکی از دوستانم سپری کردم تا بلکه کمی آرام شوم، اما صبح که بیدار شدم بدنم بیشتر درد میکرد.
راحیل گفت: دیری نمیپاید که کاملاً احساس بهبودی و راحتی خواهی کرد، و حالا فقط میبایست به استراحت بپردازی ضمناً بگو ببینم این دفعه در بازار چه چیزی به دست آوردی؟!
آزر گفت: باور کن جز ناراحتی و احساس این که دارم پیر میشوم چیزی عایدم نشد، در ضمن جز گوسالهی کوچک و لاغری که عمرش به سه یا چهار سال میرسد نه چیزی خریدهام و نه چیزی فروختهام، آن گوساله را هم برای پسرم «الیاب» خریدهام. راحیل گفت: آن گوساله کجا است؟ و ماجرای آن چیست؟
آزر گفت: آن گوسالهی کوچک زرد رنگ زیبایی است که به دلم افتاد آن را بخرم، و به محض آن که آن را خریدم، علفهایی که برایش گذاشته بودم، خورد و حالا هم در آن بیشه نزدیک به ما مشغول چریدن است. سپس آزر کمی ساکت شد و گفت: راستی حال تو چطور است و در این مدت که من نبودم چه اتفاقاتی رخ داد؟ حال پسرمان «الیاب» چطور است، او کجاست؟
راحیل گفت: دارد با بچههای آبادی بازی میکند و الحمد لله خوب است.
پیامبر خدا، موسی علیه السلام در حالی که از کوه مناجات (طور) بازمیگشت، از کنار ما رد شد و فرزندمان «الیاب» را صدا زد و او را بوسید و دستی بر سرش کشید و برای وی دعای خیر کرد، اما ایشان طبق معمول زود از اینجا رفتند و منتظر نشدند.
آزر گفت: اگر ایشان طبق معمول منتظر نمانده است، پس لابد بنی اسرائیل در غیاب وی کاری کرده اند، و خدای سبحان هم موسی علیه السلام را از آن مطلع ساخته و او هم با حالتی غمزدهای که تو ذکر کردی، از کوه مناجات بازگشته است.
راحیل گفت: شنیدم که وی بنی اسرائیل را ترک گفته و آنها هم در مدت غیاب وی گوسالهای از طلا که ساحری به نام «سامری» برای آنها ساخته بود را میپرستیدند. هنگامی که پیامبر خدا، موسی علیه السلام به خاطر این مهم به میان ما بازگشت، در این رابطه با وی صحبت کردم، اما وی جوابی به من نداد.
آزر گفت: این همان علت (بازگشت) او است، واقعاً چقدر سخت و ناخوشایند است آنچه که از بنی اسرائیل به پیامبر خدا موسی علیه السلام میرسد.
راحیل به شوهرش آزر گفت: آیا همراه من نمیآیی تا آن گوسالهای را که برای فرزندمان «الیاب» خریدهای، به من نشان بدهی؟!
آزر به عصایی تکیه داده و همراه با همسرش به راه افتادند: تا این که به مکان آن گوساله رسیدند، راحیل به آن گوساله نگاه کرد، در آن هنگام رنگ زرد و زیبای آن، چنان میدرخشید که گویی پرتو خورشید از آن می درخشد. راحیل از دیدن آن گوساله بسیار خرسند شد و آمدن آن را به فال نیک گرفت و دستی بر بدن و سر و رویش کشید، آنگاه رو به آزر کرد و گفت: ببین آزر! چه خوب مشغول چریدن است! اگر اینطور پیش برود، دیری نمیپاید که چاق و فربه میشود.
و بعد از مدت کمی آن زن و شوهر راه بازگشت به کلبه را در پیش گرفتند، آزر گفت: الحق که گوسالهی زیبایی است، دلم به من خبر میدهد که آن گوساله بهترین مالی خواهد بود که آن را برای فرزندم الیاب باقی میگذارم.
راحیل از اشارهی آزر به مرگ دلتنگ شد و گفت: اما آن گوساله احتیاج به تلاش و مراقبت دارد تا این که خوب رشد کند و ثمر بدهد و ما از ثمرهاش بهره بگیریم، مگر نه اینکه چنان که میبینی ضعیف و لاغراندام است.
آزر گفت: تو خوب میدانی که من جز تقوا و پرهیزگاری برای خدای عزوجل، چیزی برای پسرم «الیاب» به ارث باقی نمیگذارم، چه خدای سبحان دوست و یاور صالحان است و (انشاء الله) از پسرم الیاب لطف و مرحمت خود را دریغ نخواهد کرد، و در مال یا گنج من که تو برای آن دل نگران هستی، برای وی برکت خواهد فرستاد، پس اگر من از شما جدا شدم، مواظب پسرت باش! و قواعد ایمان و آنچه که از پدرانمان: ابراهیم و اسحاق و یعقوب و یوسف علیهم السلام و آنچه که از پیامبر خدا موسی علیه السلام به ارث بردهایم و دریافت کردهایم، به وی آموزش بده!
و تنها به امر آن گوساله اهتمام مده...! نه زمینی را با آن شخم بزن و نه مزرعهای را با آن آب بده، بر پشت آن سوار نشو و از شیر آن استفاده مکن!
آن را در بیشه آزاد بگذار و اصلاً در بارهاش فکر مکن، چرا که در پرتو حمایت الهی خواهد بود، و زمانی که الیاب بزرگ شد ماجرای آن گوساله را برایش یادآور شو!
آن زن و شوهر پس از آن گشت و گذار به کلبه بازگشتند، آزر به رختخوابش رفت و دوباره احساس ناخوشی و بیماری کرد، و با همسرش در بارهی امور و مسایل فراوانی صحبت کرد، به همسرش گفت: انگار مرگ نزدیک است و بازهم به تو سفارش میکنم که مواظب پسرم الیاب و آن گنج گرانبها - که همان گوسالهی زردرنگ و لاغراندام است که برای الیاب باقی میگذارم - باشی!
آزر در ادامهی سخنانش افزود: بر ما لازم است که در بارهی زندگی و شادی حرف بزنیم نه از مرگ و غم. آری، همین فردا صبح در بارهی زندگی و نشاط با تو صحبت خواهم کرد و به تو خواهم گفت: که من دوست دارم پسرم الیاب با رفقه دختر شمعون ازدواج کند. در واقع پدر آن دختر از انسانهای خوب و صالح شیوخ بنی اسرائیل است.
شمعون بن نفتالی مردی ثروتمند و دارای اغنام و احشام و طلا و جواهرات زیادی بود. مهم این که دوست و یاور پیامبر خدا، موسی علیه السلام و همواره با وی بود. شمعون شیخی متعبد بود و چه بسیار به آزر میگفت: تنها دخترم را به اسم رفقه نامگذاری کردهام، آن هم به خاطر خجستگی اسم رفقه، همسر پدر ما، اسحاق پیامبر خدا و از خداوند میخواهم تا جوان خوب و صالحی را به عنوان شوهر وی قرار دهد. سپس میگفت: چه خوب میشد اگر آن جوان همان پسر کوچولوی تو «الیاب» باشد که الیاب دو سال از رفقه بزرگتر است.
راحیل از این سخن بسیار خوشحال شد و گفت: چه خوب میشد اگر این کار عملی میشد، چرا که رفقه کودک زیبایی است و چنانچه بزرگ شود، از این هم زیباتر خواهد شد!
راحیل همچنین از سخن شوهر خوشبینش در بارهی ازدواج و خوشحالی شادکام شد، اما بیماری وی شدت یافت و مدت زیادی به وی مهلت نداد و این بود که پس چند روز آزر، دارفانی را وداع گفت.
2- ازدواجی که ناتمام ماند:
مردی که به او «منسی بن إِلیشع» میگفتند: به نزد دوستش شمعون بن نفتدالی ثروتمند و صالح آمد و به او گفت: برادرزادهات ناداب بن صوغر مرا به نمایندگی از طرف خود به سوی تو فرستاده: تا دخترت رفقه را برای وی خواستگاری نمایم، و امیدوارم که به خاطر قرابت فامیلی که باهم دارید، جواب رد به او ندهی.
شمعون بلافاصله و در حالی که با اشارهی سر مخالفت خود را ابراز کرد، گفت: ببین منسی، حرفش را هم نزن، این بیشرم که اصلاً بویی از دیانت نبرده، چطور رویش میشود که دختر من را خواستگاری کند؟!
ای منسی! تو باید بدانی که ناداب تنها نمیخواهد با رفقه ازدواج کند، بلکه وی چشم طمع به مال و املاک من دوخته است، میخواهد هم رفقه را صاحب شود و هم دارایی من را و ضمناً تو نخستین کسی نیستی که آمده تا دخترم را برای وی خواستگاری کند، محال که چنین وصلتی انجام گیرد.
منسی گفت: حق با توست شمعون، من تمامی حرفهای تو را تأیید میکنم و تنها انگیزه و عاملی که باعث شد برای این امر به خدمت شما برسم، این بود که دیدم در چشمانش شرارت شعله می کشید و ترسیدم که تو را به قتل برساند و بعد از مرگ تو دخترت را مورد آزار و اذیت قرار دهد.
شمعون گفت: این را من هم احساس میکنم ای منسی! و انتظاری جز این از این آدم شرور ندارم، اما با این حال هرگز وی را به عنوان داماد خود نخواهم پذیرفت، او هر کاری که دلش میخواهد انجام دهد.
منسی لحظهای ساکت شد سپس گفت: در این صورت لازم است که از همین حالا در فکر دخترت باشی و جوانی را که برای وی مناسب و شایسته میبینی، برایش انتخاب کنی.
شمعون گفت: برای دخترم الیاب، پسر دوستم آزر مرحوم را برگزیده ام، اما نمیدانم در کجا اقامت دارد، من همواره در جستجوی وی هستم و چنانچه او را بیابم دخترم را به او خواهم داد. الیاب اکنون یک جوان هجده ساله است و تمامی آنچه را که از ویژگیها و صفات حسنهی پدرش میشناختم، به ارث برده در واقع وی شرافت و صداقت را به ارث برده و به خدای متعال ایمان دارد.
3- مقتول بنی اسرائیل
بنی اسرائیل در سپیده دم صبح یکی از روزهای خدا از خواب بیدار شدند و جسد شمعون بن نفتالی را که آغشته به خون بود و در نزدیکی محلهای دور از ناحیهای که خانه و عشیرتش در آنجا بود، دور انداخته شده بود، پیدا کردند.
خبر کشتهشدن شمعون، هیاهوی زیادی را در میان بنی اسرائیل پدید آورد، چرا که وی فردی نیکرفتار و بزرگمنش و ثروتمند و خیرخواه بود. بنابراین، در میان مردم غوغا و بلوا به وجود آمد و فقرا و یتیمان و بینوایان غمگین شدند، و طایفه و بلکه تمامی شهر خونش را مطالبه میکرد و گناه و مسؤولیت آنچه را که اتفاق افتاده بود: متوجه ساکنان مکانی میکرد که جسد شمعون بن نفتالی در آنجا پیدا شده بود و در این میان کسی که از همه بیشتر خون شمعون را مطالبه میکرد، همان «ناداب بن صوغر» برادرزادهای شمعون بود، و به خاطر از دستدادن عموی عزیزش تظاهر به غم و ناراحتی بسیار میکرد!!
و اهل محلهای که جسد مقتول در نزدیکی آن پیدا شده بود، از همهی مردم بیشتر از این امر غمزده و دلتنگ شده بودند، اما طائفهی «شمعون» مقتول و در رأس آنان «ناداب بن صوغر» همواره اصرار داشتند: که شمعون به دست گروهی از اهل این محله کشته شده و از این رو نسبت به مطالبهی خون مقتولشان شدت عمل بیشتری به خرج دادند.
سر و صدا شدت یافت و همهمه و غوغا و جدال و منافشه در بین دو گروه بالا گرفت، تا جایی که نزدیک بود باهم درگیر شوند، به همین خاطر شیوخ بنی اسرائیل و اراذل و عموم کسانی که در دور بر آنها بودند، جمع شده و به نزد پیامبر خدا موسی علیه السلام شتافتند تا بین آن دو گروه، در ارتباط با قضیهی خونبهای آن مقتول به قضاوت بنشیند.
مردم در مجلسی گرد آمدند: که مشابه مجلس قضاوت یا دادگاه امروزی بود. آن اجتماع مردمی در میدان وسیعی صورت میگرفت که تا انتها به وسیلهی مردم اعم از جوان و پیر، مرد و زن پر شده بود. و اهل «شمعون» مقتول و اهل محلهی متهم شده هم به آن مکان آمدند.
ناداب بن صوغر با حالتی آکنده از غم و اندوه به سخنگفتن پرداخت و با دلایلی که خود سراغ داشت، انگشت اتهام را بر روی آن محلهی به اصطلاح ظالم! قرار داد. اهل آن محله هم آن تهمت را انکار کرده و گفتند: چطور چنین چیزی ممکن است در حالی که مقتول در میان ما از محبوبیت و عزت و احترام خاصی برخوردار بود؟!
مردم منتظر سخن پیامبر خدا، موسی علیه السلام شدند، چه آن سخن فصل الخطاب است، از این رو همگی ساکت شدند و گوشها را تیز کردند و سرها را بالا کشیدند، در آن هنگام موسی علیه السلام گفت: خداوند به شما دستور میدهد: تا گاوی را سر ببرید.
افرادی که در نزدیکی موسی علیه السلام بودند، فرمان فوق را شنیدند و از آن مدهوش و متعجب شدند تا جایی که تحیر و تعجب بر چهرهها و نگاههایشان نمایان گشت، اما کسانی که از مجلس دور بودند چیزی نشنیدند جز این که آنها هم تعجب و حیرت را بر وجود دیگران مشاهده کردند، به همین خاطر داد و فریاد به راه انداختند: تا از حکم پیامبر خدا، موسی علیه السلام آگاهی یابند، صداها و همهمهها بالا رفت. آنگاه یکی از مردان بر جای بلندی ایستاد و با صدای بلندی فریاد زد و گفت: خداوند به شما دستور میدهد: تا گاوی را قربانی کنید.
هنگامی که مردم سخنش را شنیدند، غوغا و ناآرامی به وجود آوردند و هرج و مرج بر اجتماع آنان حاکم شد و صداها درهم آمیخت و با اصواتی ناخوشایند. این درخواست و این امر را به باد ریشخند گرفتند، این یکی میگفت: آخر شناخت قاتل چه ربطی به کشتن گاو دارد؟!
و آن یکی میگفت: پیامبر خدا شوخی میکند.
و سومی با صدای بلند میگفت: مگر حالا وقت مزاحکردن است؟
و ناداب بن صوغر گفت: در واقع موسی علیه السلام ما را مسخره میکند. بینظمی بر اجتماع آنها حاکم شد، سپس موسی علیه السلام از مجلس خارج شد و مردم هم در حالی که گاوی را که موسی علیه السلام میخواست آن را ذبح کند، مورد تمسخر و ریشخند قرار میدادند، پراکنده شدند.
اما مؤمنان متقی از مردم درخواست کردند که از مسخرهکردن و همهمه به راه انداختن دست بردارند و به آنان گفتند: پیامبر خدا، موسی علیه السلام حرفی را از طرف خود نزده، بلکه چیزی را گفته که کلام خداست، همان کلامی که با آن با موسی علیه السلام حرف زده است. او به شما میگوید:
{إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تَذْبَحُوا بَقَرَةً } (البقرة: 67).
«خداوند به شما فرمان میدهد که یک گاو را ذبح کنید».
چگونه این فرمان میتواند مزاح و شوخی باشد؟!
بر شما لازم است که با گردن کجی و خشنودی فرمان خداوندی را پذیرا شوید، نه این که با تمسخر و ریشخند به آن نگاه کنید و با این کار مرتکب گناه بشوید.
روز بعد موسی علیه السلام به مجلس قضاوت آمد و در میان مؤمنان خداترس نشست، طایفه و خاندان مقتول به حضور وی رسیده و به او گفتند: ای پیامبر خدا! آیا ما را به تمسخر میگیری؟!!
موسی علیه السلام گفت: پناه میبرم بر خدای از این که جزو نادانان باشم (و شما را مسخره نمایم) آنگاه پیرمردی سالخورده و نیککردار ایستاد و گفت: ای بنی اسرائیل! طایفهی مقتول تن دادند و دانستند: که پیامبر خدا، موسی علیه السلام آنها را مورد تمسخر قرار نمیدهد به ویژه آنکه مقتول از جملهی انسانهای صالح اصحابش بوده است.
بعد از مناقشه و گفتگو پیرامون این که چه کسی بهای آن گاو را میپردازد، یکی از پیرمردان عاقل گفت: به نظر من بایستی تمامی مردان بنی اسرائیل در دادن بهای آن گاو سهیم باشند، چون آن مقتول، مقتول همهی ما است، و صلح ملت نه تنها شامل طائفهای خاص نمیشود، بلکه تمامی طوایف را دربر میگیرد.
مردم ساکت شدند و به این حکم تن دادند و همگی به پیامبر خدا، موسی علیه السلام چشم دوختند.
آنگاه موسی علیه السلام گفت: در این صورت بهای لازم را جمع کنید و آن گاو را بخرید و جهت فرمانبرداری از دستور خدای سبحان آن را سر ببرید.
قوم بنی اسرائیل سعی در عدم انجام فرمان فوق داشته و گفتند: چه گاوی را سر ببریم؟ از خدای خود بخواه تا برای ما بیان کند که آن چه گاوی است؟
موسی علیه السلام ساکت شد، و به ندای خدای سبحان که در قلبش طنین افکنده بود گوش داد و سپس به آنان گفت:
{ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لا فَارِضٌ وَلا بِكْرٌ عَوَانٌ بَيْنَ ذَلِكَ فَافْعَلُوا مَا تُؤْمَرُونَ (٦٨)}([2]).
«پروردگار میگوید: آن، گاوی است نه پیر و نه جوان، بلکه میانهسالی است بین این دو. پس آنچه به شما فرمان داده شده است انجام دهید».
و در بارهی رنگ آن هم به سؤال و مجادله پرداختند، و گفتند: باید رنگ آن را بشناسیم. آنگاه موسی علیه السلام به سوی خداوند روی آورد و مورد فوق را از او پرسید، خداوند هم اینگونه پاسخ داد:
{ بَقَرَةٌ صَفْرَاءُ فَاقِعٌ لَوْنُهَا تَسُرُّ النَّاظِرِينَ (٦٩)} ([3]).
«گاو زردرنگی است که نگاهکنندگان (بدو) را شادمان مینماید».
اما بنی اسرائیل بیشتر به مجادله پرداختند و به موسی علیه السلام گفتند:
{ ادْعُ لَنَا رَبَّكَ يُبَيِّنْ لَنَا مَا هِيَ إِنَّ الْبَقَرَ تَشَابَهَ عَلَيْنَا وَإِنَّا إِنْ شَاءَ اللَّهُ لَمُهْتَدُونَ (٧٠)} ([4]).
«خدایت را برایمان فرا بخوان تا بر ما روشن کند که چگونه گاوی است، به راستی این گاو بر ما مشتبه است (و ناشناخته مانده است) و ما اگر خدا خواسته باشد راه خواهیم برد (به سوی گاوی که باید سر ببریم و آن را خواهیم شناخت)».
و بدین ترتیب بنی اسرائیل به طور پیوسته در شک و تردید خود باقی ماندند، عدهای از آنان دستور پیش گفته را تأیید و باور میکردند و عدهای دیگر انکار میکردند تا جایی که چندین روز را در مجادله و مناقشه بر سر این امر سپری کردند، سپس صُلحا و عُقلای آنان به نزد موسی علیه السلام رفته و گفتند: از شما خواسته شده که در بارهی قضیهی خون «شمعون» مقتول قضاوت کنید، حال خدای ناکرده عناد و خیرهسری قومت نباید شما را از پیگیری این مسأله بازدارد، لذا آنچه که آنان میخواهند از خدای خود مسألت نما!
موسی علیه السلام درخواست فوق را از خدای سبحان مطالبه نمود، سپس قوم بنی اسرائیل گرد هم آمدند تا جواب را بشنوند، آنگاه موسی علیه السلام گفت:
{ قَالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهَا بَقَرَةٌ لا ذَلُولٌ تُثِيرُ الأرْضَ وَلا تَسْقِي الْحَرْثَ مُسَلَّمَةٌ لا شِيَةَ فِيهَا قَالُوا الآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ فَذَبَحُوهَا وَمَا كَادُوا يَفْعَلُونَ (٧١)} ([5]).
«گفت: خدا میفرماید که آن، گاوی است که هنوز به کار گرفته نشده است، و رام نگشته است تا بتواند زمین را شیار کند و زراعت را آبیاری نماید، از هر عیبی پاک و رنگش یک دست و بدون لکه است. گفتند: اینک حق مطلب را ادا کردی پس گاو را سر بریدند، گرچه نزدیک بود که چنین نکنند».
بالاخره قوم نبی اسرائیل قانع شده و گفتند:
{ الآنَ جِئْتَ بِالْحَقِّ } ([6]).
«اینک حق مطلب را ادا کردی».
و بنی اسرائیل شروع به جستجو از گاوی کردند که نه پیر است و نه جوان، بلکه میانه سالی است بین این دو، زردرنگ روشن است به طوری که تماشاگران را شادمان مینماید، رام نشده است تا زمین را شیار کند و کشتزار را آبیاری نماید، خالی از عیب و لکه است. و جالب آن که آنها نتوانستند گاوی را با چنین مشخصاتی در روستاهای اطراف خود پیدا نمایند.
اگر گاوی زردرنگ را مییافتند آن را به صاحبش پس میدادند، زیرا در آن مقداری از رنگی بود که با رنگ زرد آن مخالفت داشت، و اگر آن را زردرنگ خالص مییافتند بازهم آن را پس میدادند؛ چون یا پیر بود یا جوان و میانه ساله نبود. بدینسان بنی اسرائیل در جستجوی گاوی که صفات و خصوصیات مورد نظر را دارا باشد، دقت عمل به خرج دادند و خود را به مجموعهها و گروههایی در انحای شبه جزیرهی وسیع سینا جهت جستجوی آن گاو، تقسیم کردند و در شمال و جنوب پراکنده شدند.
4- گاو زردرنگ الیاب
الیاب به سن هجده سالگی رسیده بود و به جوانی بُرنا مبدل شده بود، مادرش آمد تا به او بگوید: پسرم، تو بزرگ شدهای و به سن هجده سالگی رسیدهای و حال بر من لازم است که تو را به گنجی که پدرت برایت باقی گذاشته است، راهنمایی کنم.
الیاب مدهوش شد و به مادرش گفت: گنج؟! پدر من فقیر بوده پس چگونه میتواند برای من گنجی باقی بگذارد؟
راحیل مادر گفت: پدرت برای تو گوسالهی کوچکی را چندین سال قبل باقی گذاشت و به من سفارش کرد: که آن را در زمین خداوند رها کنم و از رامکردن آن برای شخمزدن یا آبیاریکردن جداً خودداری ورزم و مسؤولیت نگهبانی و مراقبت از آن را بر عهده بگیرم، چه آن گوساله در حمایت و مراقبت خدای سبحان است. و گفت: اگر الیاب بزرگ شد، آن گوساله را به وی بده.
الیاب به مادرش گفت: در چه مکانی آن را ترک و رها کردی؟
راحیل گفت: نمیدانم، ولی پدر گفت: آن گوساله در بیشهای وسیع – در مجاورت ما – قرار دارد. پس به آنجا برو و دبنال آن بگرد، (نگران نباش) جستجوی تو زیاد به طول نخواهد انجامید، زیرا خدای سبحان آن را به تو نشان خواهد داد.
الیاب گفت: اما رنگ یا نشانه آن چیست تا آن را به وسیلهی آن شناسایی کنم؟
راحیل گفت: آن گوساله دارای رنگ زرد روشن است که موجب شادمانی ناظران میشود، گویی که پرتوی از نور خورشید از پوستش منبعث میشود، به غیر از این رنگ زرد، هیچ رنگ دیگری در آن وجود ندارد، حتی رنگ شاخها و سمهایش هم غیر از این نیست.
الیاب جهت جستجوی آن، خارج شد و بعد از ساعتی همراه با گاوی زردرنگ زیبا و چاق و چله به خانه بازگشت.
الیاب گفت: مادر، این چه گنج مبارکی است!
راحیل گفت: قیمت آن از سه دینار بیشتر نیست، اما مال حلال و صالح با عدد شمرده نمیشود، بلکه با برکتی که در آن است و با نیکی و تقوای خدای سبحان و نیت صالحانه برآورد میشود؛ به همین خاطر است که پدرت آن را گنج نامیده است.
الیاب گفت: مادر، خداوند سبحان به برکت تقوی مال حلال را افزایش میدهد و ما چه میدانیم، شاید این گاو سه دیناری، هزاران دینار که اصلاً به فکر ما نمیرسد، برایمان سود بیاورد!
5- گاو معجزهآسا
و روزها سپری شدند، تا این که روزی در حالی که الیاب نشسته بود، عربی از کنار وی رد شد و به وی گفت: گروهی از بنی اسرائیل با دل نگرانی شدید در جستجوی گاوی شبیه به گاو تو هستند، به همین خاطر من تو را به آنها معرفی کردم و به نظر من هرچند قیمت آن گاو را بالا ببری آنها باز مجبورند آن را پرداخت نمایند، حتی اگر پُر پوست آن طلا بخواهی، آن را به تو خواهند داد.
جماعتی از بنی اسرائیل آمدند و به الیاب گفتند: ما از پیش پیامبر خدا، موسی علیه السلام آمدهایم، حال این گاو را به ما بفروش و قیمت آن را زیاد بالا نبر.
الیاب گفت: اگر گاو برای پیامبر خدا، موسی علیه السلام است، برای وی مجانی است.
آن جماعت گفتند: طوایف بنی اسرائیل فقیر هستند و بیابان آنها را خسته و درمانده کرده است، به همین خاطر آنچه را که در دست داریم از ما قبول کن و (انشاء الله) خداوند برای تو در آن برکت خواهد فرستاد.
الیاب گفت: طوایف بنی اسرائیل فقیر نیستند، مگر نه آن است که آنها گوسالهای از طلا ساختند تا به جای خدای سبحان آن را پرستش نمایند، لذا فکر نمیکنم آنچه که من میخواهم چندان زیاد باشد و شما توان پرداخت آن را نداشته باشید.
الیاب از مادرش اجازه گرفت: تا همراه با آن جماعت جهت ملاقات با پیامبر خدا، موسی علیه السلام برود و وی را به عنوان داور، جهت تعیین نرخ گاو قرار دهند. و به مادرش گفت: زود باز خواهم گشت.
6- معجزهی حق و عدل
بنی اسرائیل چون شنیدند: که آن گاو پیدا شده، گرد هم آمده و دوان دوان میآمدند و میگفتند: گاو را پیدا کردند... گاو را پیدا کردند... هنگامی که ناداب این سخن را شنید و از این اخبار مطلع گشت، زبانش از سخنگفتن بند آمد و رنگ از چهرهاش پرید، و همراه با یارانش به سوی جایی که مردم دوان دوان میرفتند، شتافت. هنگامی که مردم به میدان قضاوت رسیدند، دیدند: که پر از جمعیت است و آن گاو هم در مقابل پیامبر خدا، موسی علیه السلام ایستاده است، و ایشان علیه السلام صاحب گاو یعنی الیاب را میبوسد – چون دانسته بود که پسر مردی صالح به نام آزر است – و دست بر شانهاش میزند و به او میگوید: الحمد لله برای خودت مردی شدهای، هنگامی که تو پسربچهی کوچکی بودی از کنارت گذشتم و دستی بر سرت کشیدم و برایت دعای خیر کردم.
و در نزدیکی الیاب، منسی بن الشیع بود – همان مردی که آمد و رفقه را از شمعون مقتول برای ناداب، برادرزادهاش خواستگاری نمود – به همین خاطر به الیاب نزدیکتر شده و به وی خوشآمد گفت: و به جانب گوش موسی علیه السلام خم شد و سخنی آهسته به وی گفت: که کسی آن را نشنید، سپس آنجا را ترک کرده و دوان دوان به سوی خانهی رفقه شتافت تا به وی خبر دهد، که الیاب جوان، همان صاحب گاو است که همراه با آن آمده است.
پیامبر خدا، موسی علیه السلام دستور داد: تا آن گاو را سر ببرند، آنها هم چنین کردند، هنگامی که این کار را به اتمام رساندند موسی علیه السلام گفت: عضوی از آن را قطع نمایید، آنها هم چنین کردند.
آنگاه موسی علیه السلام گفت: این عضو را باید الیاب بردارد و حمل کند چون او غریب و ناآشنا است، گرچه اسرائیلی است. الیاب هم آن عضو را برداشت.
و موسی علیه السلام گفت: آن را برای ما به سوی قبر شمعون کشته شده بیاور.
آنگاه تمامی جمعیت و طوایف حاضر در جلسه به سوی قبر شمعون شتافتند در حالی که نمیدانستند: پیامبر خدا، موسی علیه السلام از این کار چه هدفی دارد.
موسی علیه السلام گفت: قبر را بشکافید و جسد شمعون را بیرون بیاورید، آنگاه ندا زد: ای الیاب! با عضوی که در دست داری مقتول را بزن!
هنگامی که مردم دیدند: که مقتول دارد به سوی حیات بازمیگردد و در بین مردم به عنوان یک انسان کامل میایستد، متعجب و مدهوش شدند! آنگاه موسی علیه السلام گفت: ای شمعون! تو را به حق کسی که زندگی را به تو باز گردانده، نام شخصی که تو را به قتل رساند به ما بگو!
شمعون گفت: کسی که مرا به قتل رساند، همان ناداب بن صوغر است.
و در میان تعجب همگان به خاطر این معجزه، شمعون به سوی مرگ بازگشت، و همهی مردم جهت انتقامگیری از ناداب، خواستند وی را به هلاکت برسانند، اما موسی علیه السلام گفت: قصاص حکم خداوند است. بنابراین، بر وی حد قتل را جاری میکنیم تا به جزای آنچه انجام داده برسد.
سرانجام مردم چشمانداز عجیبی را مشاهده کردند: الیاب را دیدند که در لباس دامادی به خانهی رفقه میرود و ناداب را دیدند: که برای بخت خود دارد سوگواری میکند و به سوی مرگ رانده میشود.
این همان معجزهی مقتولی بود که خداوند او را به زندگی بازگرداند تا بر قاتل خود شهادت دهد، خداوند سبحان در ارتباط با این معجزه میگوید:
{ فَقُلْنَا اضْرِبُوهُ بِبَعْضِهَا كَذَلِكَ يُحْيِي اللَّهُ الْمَوْتَى وَيُرِيكُمْ آيَاتِهِ لَعَلَّكُمْ تَعْقِلُونَ (٧٣) } ([7]).
«پس گفتیم: پارهای از آن (قربانی) را به آن (کشته) بزنید (و این کار را کردید و خدا کشته را زنده کرد) خداوند مردگان را (در روز قیامت) چنین زنده میکند و دلائل قدرت خود را به شما مینمایاند تا باشد که بیندیشبد».
پاک و منزه است خدایی که پدیدآور معجزات و نشانههاست([8]).
زیرنویس:
([1])- سورۀ بقره، آیۀ 67 – 68.
([2])- سورۀ بقره، آیۀ 68.
([3])- سورۀ بقره، آیۀ 69.
([4])- سورۀ بقره، آیۀ 70.
([5])- سورۀ بقره، آیۀ 71.
([6])- سورۀ بقره، آیۀ 71.
([7])- سورۀ بقره، آیۀ 73.
([8])- در تهیهی این قسمت از مراجع زیادی استفاده شده است که مهمترین آنها عبارتند از:
1- تفسیر ابن کثیر. 2- تفسیر قرطبی. 3- تفسیر طبری. 4- البدایة و النهایة. 5- تاریخ طبری. 6- قصص الأنبیاء: ابن کثیر. 7- قصص الأنبیاء: ثعلبی. 8- قصص الأنبیاء: نجار.
چشماندازی به معجزات پیامبران علیهم السلام (از منظر قرآن و تاریخ) (با کمی اختصار)، تألیف: عبدالمنعم هاشمی، ترجمه: سید رضا اسعدی