|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>مسائل قرآنی و حدیث>یوسف صدیق علیه السلام
شماره مقاله : 2951 تعداد مشاهده : 416 تاریخ افزودن مقاله : 3/6/1389
|
یوسف الصدیق علیه السلام : { وَلَمَّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَینَاهُ حُکمًا وَعِلْمًا وَکذَلِک نَجْزِی الْمُحْسِنِینَ (٢٢)}[1] (یوسف: 22). نسب یوسف: یوسف پسر یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم است. خداوند او را در ردیف مجموعهی پیغمبران بزرگوار (که اسامیشان در قرآن آمده) ذکر کرده است و او را مدح و ستایش نموده است. {کذَلِک لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِینَ (٢٤)} [2] (یوسف: 24). خداوند او را به عفت و پاکدامنی و صبر و استقامت تمجید کرده است. رسول خدا صلی الله علیه و سلم نیز او را ستایش کرده و فرموده است: «آن بزرگوار فرزند آن بزرگوار فرزند آن بزرگوار فرزند آن بزرگوار، یعنی یوسف پسر یعقوب پسر اسحاق پسر ابراهیم میباشد» (رواه البخاری). ذکر یوسف در قرآن: خداوند در قرآن 26 بار از حضرت یوسف یاد کرده است که 24 بار آنها در سورهی یوسف، دو مورد دیگر در سورههای انعام و مؤمن (غافر) واقع شدهاند. خداوند او را به صدیقیت توصیف نموده { یوسُفُ أَیهَا الصِّدِّیقُ أَفْتِنَا فِی سَبْعِ بَقَرَاتٍ سِمَانٍ یأْکلُهُنَّ سَبْعٌ عِجَافٌ (٤٦)}[3] (یوسف: 46). یوسف از ذریهی ابراهیم و از سلالهی نبوت و از جمله مشهورترین انبیای بنی اسرائیل است. به سوی بنی اسرائیلیان مبعوث گردید. { وَلَقَدْ جَاءَکمْ یوسُفُ مِنْ قَبْلُ بِالْبَینَاتِ فَمَا زِلْتُمْ فِی شَک مِمَّا جَاءَکمْ بِهِ حَتَّى إِذَا هَلَک قُلْتُمْ لَنْ یبْعَثَ اللَّهُ مِنْ بَعْدِهِ رَسُولا (٣٤)}[4] (غافر: 34). سورهای به نام یوسف وجود دارد که داستانش در آن مفصل آمده است و یکی از سورههای طولانی قرآن به شمار میآید. زندگی نامهی او، محنتش با برادران و با همسر عزیز مصر، رفتن به زندان، دعوت به سوی خدا در آن بعد خروج از زندان و تعبیر نمودن خواب پادشاه و تحویل گرفتن خزانههای مملکت، بعد آمدن برادران به سرزمین مصر به سبب قحطی و متوسل به حیله شدن جهت ابقای بنیامین نزد خود، بعد خود را بر برادران و پدرش معرفی کردن و همدیگر را شناسایی نمودن و ورود آنها بر او و سجدهشان برای او طبق خوابی که در اوان بچهگی دیده بود و غیر این موارد، از اشارات دقیقه و موعظههای بلیغه زندگی این پیغمبر بزرگوار همگی در این سوره آمدهاند. اسباط چه کسانی هستند؟ قبلاً ذکر کردیم که حضرت یعقوب 12 فرزند داشت. اسباط بنی اسرائیل به این دوازده نفر نسبت داده میشوند. چون همهی بنی اسرائیل از نسل یعقوب بوجود آمدهاند، اشرف و اعظم و افضل فرزندان یعقوب حضرت یوسف بود حتی برخی از علماط گفتهاند: در میان فرزندان یعقوب جز یوسف پیغمبری وجود نداشت و جز او به سوی هیچ یک از آنها وحی نیامده است. ابن کثیر این دیدگاه را تأیید کرده و میفرماید: «آنچه از عملکرد گفتار آنها در این داستان بر میآید این است که، آنها پیغمبر نبودهاند و کسانی که در رابطه با پیغمبر بودن آنها به آیهی { قُولُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَمَا أُنْزِلَ إِلَینَا وَمَا أُنْزِلَ إِلَى إِبْرَاهِیمَ وَإِسْمَاعِیلَ وَإِسْحَاقَ وَیعْقُوبَ وَالأسْبَاطِ (١٣٦)}[5] (بقره: 136)، استدلال نمودهاند استدلالشان قوی به نظر نمیرسد، چون منظور از اسباط قبیله های بنی اسرائیل است که در میان آنها پیغمبران وجود داشتهاند و وحی نیز بر آنها فرود آمده است. دلیل اینکه تنها یوسف از میان برادرانش پیغمبر بوده است اینکه: نصی بر پیغمبر بودن هیچ کدام از آنها وجود ندارد و این امر دلیل مدعای ما است». رویای (خواب) یوسف صدیق علیه السلام : مفسرین گویند: یوسف علیه السلام در زمانی که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود، رویای عجیبی دید، در خواب دید که خورشید و ماه و یازده ستاره برای او به سجده رفتند این امر او را به هول و وحشت انداخت و این رویا را عظیم پنداشت. چون از خواب بیدار شد آن را برای پدر بازگو کرد، پدر فهمید که او در آینده شأن عظیمی خواهد داشت و به مرتبه و مقام بس عالی خواهد رسید. طوری که پدر و مادر و همهی برادران در مقابل او سر تعظیم فرود خواهند آورد. لذا بدو دستور داد خواب خود را پنهان بدارد و برای کسی بازگو نکند، نکند بر او حسادت بورزند و به کیدی علیه او متوسل شوند، زیرا کید و حسادت جزو طبیعت آدمی است. یعقوب علیه السلام فرزند دلبند خود را به کتمان این راز توصیه فرمود. در حدیث آمده است: «استعینوا على قضاء حوائجکم بالکتمان فإن کل ذی نعمة محسود»[6]. خداوند متعال در اشاره به این رویا میفرماید:{ إِذْ قَالَ یوسُفُ لأبِیهِ یا أَبَتِ إِنِّی رَأَیتُ أَحَدَ عَشَرَ کوْکبًا وَالشَّمْسَ وَالْقَمَرَ رَأَیتُهُمْ لِی سَاجِدِینَ (٤)قَالَ یا بُنَی لا تَقْصُصْ رُؤْیاک عَلَى إِخْوَتِک فَیکیدُوا لَک کیدًا إِنَّ الشَّیطَانَ لِلإنْسَانِ عَدُوٌّ مُبِینٌ (٥)}[7] (یوسف: 5-4). آنچه از ظاهر نص قرآنی استفاده میشود اینکه: یوسف علیه السلام رؤیای خود را در غیبت برادرانش با پدر در میان نهاد و پدر به او توصیه کرد رؤیا را با برادران در میان نگذارد. از عبارت تورات استفاده میشود که بازگویی رؤیا برای پدر در حضور برادران صورت گرفت. پدر او را از این سخن بازداشت و به شوخی گفت: شاید معنای خوابت این است که من و مادرت و برادرانت در برابر تو به سجده بیفتیم. آنچه در تورات آمده قطعاً خطا است، چون تورات کنونی تحریف شده است و قول صحیح همان است که در قرآن آمده است. علاقهی یعقوب به یوسف: یعقوب در میان پسرانش یوسف را بسیار دوست میداشت و او و برادرش بنیامین را بر سایر فرزندان مقدم میداشت این امر باعث شد بقیه برادران بر یوسف و بنیامین که در عنفوان و ابتدای جوانی بودند رشک و حسادت ببرند و کینه آنها را در دل بگیرند. این بود که از پدر خواستند یوسف را همراه آنها بفرستد تا به صحرا بروند و با آنها به بازی بپردازد این تقاضا بر نفس یعقوب گران آمد، چون توان فراق یوسف را نداشت و میترسید بلایی سرش بیاورند. فرمود: { قَالَ إِنِّی لَیحْزُنُنِی أَنْ تَذْهَبُوا بِهِ وَأَخَافُ أَنْ یأْکلَهُ الذِّئْبُ وَأَنْتُمْ عَنْهُ غَافِلُونَ (١٣)}[8] (یوسف: 13). او نگران حقد و کینهی آنها علیه یوسف بود حتی بیشتر از گرگها از برادران میترسید، ولی نگرانی خود را در قالب ترس از گرگ ابراز داشت ولی برادران با کمال تردستی و زیرکی گفتند:{ قَالُوا لَئِنْ أَکلَهُ الذِّئْبُ وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّا إِذًا لَخَاسِرُونَ (١٤)}[9] (یوسف: 14). به چاه انداختن یوسف: یعقوب به ناچار یوسف را همراه برادران به بیرون فرستاد تا آنها گمان نکنند که یعقوب از بابت آنها نگران یوسف است و میترسد که علیه او متوسل به حیله و کیدی شوند. در ظاهر با کلام آنها موافقت کرد و هر چند در دل نگران بود یوسف را با آنها فرستاد. به محض دور شدن از خانه و غایب شدن از چشمان پدر ضرب و شتم و ناسزاگویی علیه یوسف را آغاز کردند. سرانجام متفق شدند او را در چاه اندازند. او را در چاه انداختند آب ته چاه کم عمق بود چون او را در چاه انداختند خداوند بدو وحی کرد که از این محنت مخرج و فرجی وجود دارد و در آینده داستان خیانت برادران را به رخ آنها خواهید کشید و این در حالی خواهد بود که تو بر آنها عزت و سیادت خواهی داشت و آنها تو را نمیشناسند.{ وَأَوْحَینَا إِلَیهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هَذَا وَهُمْ لا یشْعُرُونَ (١٥)}[10] (یوسف: 15). کاروانی بر منطقه گذر کرد آبکشی به سوی چاه خود را فرستادند سطل خود را به چاه انداخت یوسف خود را بدان آویزان کرد چون سطل بالا کشید گمان برد مملو از آب است اما ناباورانه با جوانی زیبا و خوشسیما مواجه شد به کاروانیان مژده داد و گفت:{ قَالَ یا بُشْرَى هَذَا غُلامٌ وَأَسَرُّوهُ بِضَاعَةً وَاللَّهُ عَلِیمٌ بِمَا یعْمَلُونَ (١٩)}[11] (یوسف: 19). او را بعنوان کالا با خود حمل کردند و به مصر آوردند در آنجا او را به قیمت ناچیز به عزیز مصر که (قطفیر) نام داشت فروختند، و چون امین و صادق دارای اخلاق زیبا بود. عزیز تقدیر و احترام او را گرفت، واقعهی یوسف تقریبا، 1600 سال قبل از میلاد بوقوع پیوست. برادران یوسف در حالی که پیراهن او را با خون گوسفندی که ذبح کرده بودند آغشته نمودند به سوی پدر برگشتند تا چنین وانمود کنند که گرگ او را خورده است، اما در این حیله نیز ناکام گشتند.{ وَجَاءُوا أَبَاهُمْ عِشَاءً یبْکونَ (١٦)قَالُوا یا أَبَانَا إِنَّا ذَهَبْنَا نَسْتَبِقُ وَتَرَکنَا یوسُفَ عِنْدَ مَتَاعِنَا فَأَکلَهُ الذِّئْبُ وَمَا أَنْتَ بِمُؤْمِنٍ لَنَا وَلَوْ کنَّا صَادِقِینَ (١٧)} [12] (یوسف: 17- 16). بعضی از علمای سلف گفتهاند: گریههای متظلمی تو را فریب ندهد چه بسا ستمکار، گریهکنان خود را مظلوم نشان دهد چنانکه برادران یوسف این چنین عمل کردند. گویند: چون هنگام عشاء به نزد پدر برگشتند و پیراهن خونآلود یوسف را به پدر نشان دادند، پدر در حالی که پیراهن را زیر و رو میکرد گفت: چه گرگی مهربان و رئوفی پسر مرا خورده و تکه تکه کرده بدون اینکه آسیبی به پیراهن او برساند؟! این سخن را از باب تعریض به دروغگویی آنها و اعلام اینکه مکر و حیلهی آنها را باور نمیکند بر زبان راند. {سَوَّلَتْ لَکمْ أَنْفُسُکمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَمِیلٌ وَاللَّهُ الْمُسْتَعَانُ عَلَى مَا تَصِفُونَ (١٨)} [13] (یوسف: 18). محنت یوسف با همسر عزیز: حضرت یوسف در خانهی عزیز مصر مورد احترام و اکرام فراوان بود و در ناز و نعمت زندگی میکرد. او سرآمد حسن و جمال بود چون بزرگ شد و به دوران جوانی قدم نهاد همسر عزیز عاشق و دلباختهی او گردید این بود که او را به سوی خود فراخواند. این امر شروع و ابتدای محنت دوم او به شمار میرفت، محنت اول رشک و حسادت برادران و در چاه انداختن او بود و محنت دوم، همسر عزیز. ولی از آنجا که یوسف جوانی عفیف و پاکدامن بود بر اینکه محنت و فتنه نیز غلبه کرد و در مقابل فریب و وسوسهی شیطانی و شهوت انسانی موضعی مؤمنانه اتخاذ کرد و این امر به دو دلیل بود. 1) ایمانی که قلب او را پوشیده بود همراه با اخلاقی که در خانهی پدرش و پدربزرگش بر آن تربیت یافته بود. 2) شوهر خانم سید و فرمانروای او بود به او نیکی کرده و امین مال و ناموس خویش تلقی کرده بود. با این وصف چگونه امکان دارد که خیانت بورزد؟! { وَرَاوَدَتْهُ الَّتِی هُوَ فِی بَیتِهَا عَنْ نَفْسِهِ وَغَلَّقَتِ الأبْوَابَ وَقَالَتْ هَیتَ لَک قَالَ مَعَاذَ اللَّهِ إِنَّهُ رَبِّی أَحْسَنَ مَثْوَای إِنَّهُ لا یفْلِحُ الظَّالِمُونَ (٢٣)}[14] (یوسف: 23). آتش شیفتگی و دلباختگی در قلب همسر عزیز به شدت شعلهور شد لذا خواست یوسف را به زور و تهدید وادار به اتصال و همخوابی نماید درها را قفل زد و خود را آمادهی اجرای نقشههایش نمود و به صراحت او را به خویش دعوت کرد. اما یوسف امتناع ورزید و بر نافرمانی او و عدم اجرای خواستهاش مصمم گشت، حب و عشق در وجود او آن چنان شدت گرفت که پردهی عصمت و حیای او را درید شهوت درونی او چنان به هیجان و پرواز درآمد که جلو یوسف را سد کرد و به اجبار و زور او را وادار به همخوابی با خویش نمود لیکن ترس از خدا او را محفوظ و مصون نمود ضمن نزول به میدان کشمکش جذب و گریز تبدیل گشت سرانجام یوسف توانست خود را از دست او رها کند و بگریزد. زن از پشت یقهی پیراهن او را گرفت و کشید تا اینکه پیراهن پاره شد. زن همچنان در تعقیب او بود هر دو به سوی در خروجی در مسابقه بودند. یوسف به قصد فرار و خانم به قصد جلوگیری از خروج او، در همین لحظه شوهر خانم سر رسید و آنها را در این وضعیت شک بر انگیز مشاهده کرد در اینجا نوبت کید خبیث و مکر مدبر فرا رسید، با صدای رسا توأم با گریه و زاری بانگ برآورد تا برائت خود را نزد شوهر به اثبات رساند و چنین وانمود کرد که یوسف قصد تجاوز به او داشته ولی امتناع ورزیده است. خواسته بدو تجاوز کند ولی از دستش فرار کرده است. در یک چشم به هم زدن طالب به مطلوب و ظالم به مظلوم تبدیل میشود و معامله به کلی عوض میگردد و عقوبت شدید برای کسی که قصد هتک حرمت سید خود نموده درخواست میشود. حقیقتاً کید و حیله و نقشهی بس ماهرانه است. به ندای ملکوتی گوش جان و دل فرا دهیم{ وَاسْتَبَقَا الْبَابَ وَقَدَّتْ قَمِیصَهُ مِنْ دُبُرٍ وَأَلْفَیا سَیدَهَا لَدَى الْبَابِ قَالَتْ مَا جَزَاءُ مَنْ أَرَادَ بِأَهْلِک سُوءًا إِلا أَنْ یسْجَنَ أَوْ عَذَابٌ أَلِیمٌ (٢٥)قَالَ هِی رَاوَدَتْنِی عَنْ نَفْسِی وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْکاذِبِینَ (٢٦)وَإِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ فَکذَبَتْ وَهُوَ مِنَ الصَّادِقِینَ (٢٧)}[15] (یوسف: 27-25). گواهی صادقانه و صحت قانع کنندهی یک طفل معصوم و بیگناه از اهل و طایفهی زن، خداوند متعال او را به زبان آورد تا برائت و طهارت و پاکی یوسف بر زبان او به اثبات برساند و برهانی بر عفت او باشد و یوسف صدیق از عقوبت شدید و دامی که همسر عزیز برایش تنیده بود رهایی پیدا کند خلاصهی گواهی چنین بود. اگر یوسف خواهان بوده و زن مانع میبایست پیراهنش از جلو پاره شده باشد چون او خواسته بر خانم هجوم آورد و خانم در حد دفاع از خود برآمده است و اگر یوسف قصد فرار داشته و خانم خواهان و باید پیراهن از عقب پاره شده باشد.{ فَلَمَّا رَأَى قَمِیصَهُ قُدَّ مِنْ دُبُرٍ قَالَ إِنَّهُ مِنْ کیدِکنَّ إِنَّ کیدَکنَّ عَظِیمٌ (٢٨)یوسُفُ أَعْرِضْ عَنْ هَذَا وَاسْتَغْفِرِی لِذَنْبِک إِنَّک کنْتِ مِنَ الْخَاطِئِینَ (٢٩)} [16] (یوسف: 29-28). شیوع خبر در شهر: خبر در اطراف شهر شیوع پیدا کرد و دهان به دهان گشت. زنان شهر نکوهش و توبیخ همسر عزیز را شروع کردند که چه شده یک بانو دلباخته و عاشق بردهی خود گشته است و به عشق خدمتگزار خویش گرفتار شده است؟ خبر به گوش همسر عزیز رسید زنان دوست نکوهش گر را که همگی صاحب جاه و ثروت بودند دعوت کرد و حیلهای بکار گرفت تا بوسیلهی آن خود را از نکوهش و سرزنش آنان رها کند جایی برای آنها تهیه کرد که در آن بنشینند بعد طعامی به نزد ایشان آورد که احتیاج به قطع کردن با چاقو داشت و به یوسف دستور داد که خود را در جایی پنهان کند در همان لحظه بدو دستور داد از مخفی گاه بیرون آید. جمال و حسن یوسف همهی آنها را شیفته و مدهوش کرد و آنچنان غرق در نظارت حسن و جمال او شدند که بجای میوه دستان خود را پاره پاره کردند و خون از انگشتهایشان جریان پیدا کرد و آنها به خیال خود میپنداشتند که دارند میوه میبرند. تأمل در حسن و جمال یوسف عقل از سر آنها ربود و چشمانشان را خیره کرد و از سر اقرار و اعتراف به حسن و جمال بینظیر دهان به ثناگویی گشودند و گفتند:{ وَقُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا هَذَا بَشَرًا إِنْ هَذَا إِلا مَلَک کرِیمٌ (٣١)}[17] (یوسف: 31). بعداز این همسر عزیز سرّ عشق خود را افشا نمود و در مقام توبیخ و عتاب آنان گفت:{ قَالَتْ فَذَلِکنَّ الَّذِی لُمْتُنَّنِی فِیهِ وَلَقَدْ رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ وَلَئِنْ لَمْ یفْعَلْ مَا آمُرُهُ لَیسْجَنَنَّ وَلَیکونًا مِنَ الصَّاغِرِینَ (٣٢)} [18] (یوسف: 32). مقتضای عدالت این بود که یوسف بخاطر صداقت و طهارتش مورد احترام و تکریم واقع شود و همسر عزیز بعنوان جنایتکار مجازات گردد اما حکم برعکس بود. یوسف پاک و مطهر محکوم گردید و قربانی سمعه و شخصیت زنی شد که کرامت خود و همسرش را زیر سؤال برده بود و خواسته بود لکهی ننگ و عار بر پیشانی او بنهد. حکم به برائت این زن داده شد و یوسف پاک محکوم به زندان گردید و برای چند سال (هفت سال) در زندان ماند خداوند میفرماید:{ ثُمَّ بَدَا لَهُمْ مِنْ بَعْدِ مَا رَأَوُا الآیاتِ لَیسْجُنُنَّهُ حَتَّى حِینٍ (٣٥)} [19] (یوسف: 35). یوسف بدون هیچ جرمی زندانی شد و دو جوان همراه او زندانی شدند یکی رئیس ساقیان پادشاه و دومی فرماندهی نانوایان بود. هر کدام رؤیایی دیدند و آن را نزد یوسف بازگو کردند. به رئیس ساقیان گفت: تو آزاد میشوی و به سر شغلت بازمیگردی و اما دومی که در خواب طبقی نان بر سر نهاده بود و پرنده از آن میربودند، فرمود: تو اعدام میشوی و پرندگان از گوشت سر تو میخورند و درست چنان شد که یوسف خبر داده بود. رؤیای پادشاه و خروج یوسف از زندان: بعد از چند سالی که یوسف در زندان سپری کرد فرج خدا حاصل شد. پادشاه خوابی عجیب و غریبی دید، دید که هفت گاو زیبا از رودخانه بیرون آمدند و شروع به چریدن در باغچهای نمودند بعد هفت گاو قبیح بدمنظر از همین رودخانه خارج شدند و گاوهای چاق زیبا را خوردند. همچنین دید که هفت خوشهی گندم سبز زیبا از سوی هفت خوشهی خشک مورد هجوم واقع شدند و آنها را خوردند. پادشاه از ترس آنچه دیده بود. از خواب پرید از ساحران و عالمان درخواست کرد خواب او را تعبیر کنند ولی همگی عاجز ماندند و جواب قانع کنندهای ندادند. در همین زمان ساقی پادشاه، یوسف را به یاد آورد که چه قدرتی بر تعبیر خوابها دارد. از پادشاه درخواست کرد او را به زندان بفرستد تا تعبیر دقیق را برایش بیاورد. نزد یوسف رفت و رویای پادشاه را برایش بازگو کرد. یوسف تعبیر دقیق خواب را به او گفت و فرمود: تا هفت سال دیگر مملکت در خیر و خوشی و سعادت و رفاهیت میباشد. برکات و غلات فراوان در این هفت سال بدست خواهد آمد بعد هفت سال دیگر خواهند آمد که خشک و بیباران خواهند بود و سالهای خشک محصولات سالهای سرسبز و حاصلخیز را خواهند خورد. لذا بر آنها است در طول هفت سال پر از نعمت و برکات، قوت سالهای خشک و بیحاصلی را ذخیره نمایند. پادشاه از تعبیر یوسف بینهایت در اعجاب قرار گرفت و تحت تاثیر واقع شد دستور داد او را از زندان بیرون آورند تا جزو خواص و مقربین واقع شود و یکی از وزارت خانههای دولت بدو سپرده شود. اما یوسف از خروج ممانعت ورزید در حالی که متهم و مجرم به شمار میآید. مگر اینکه دشمنانش حکم به برائت او نمایند و این تهمت شرمآور از ساحات او زده شود و مردم به نزاهت و پاکی او گواهی دهند و این منتهای عزت نبوی و کرامت پیغمبری است. خداوند میفرماید: { وَقَالَ الْمَلِک ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جَاءَهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّک فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ اللاتِی قَطَّعْنَ أَیدِیهُنَّ إِنَّ رَبِّی بِکیدِهِنَّ عَلِیمٌ (٥٠)قَالَ مَا خَطْبُکنَّ إِذْ رَاوَدْتُنَّ یوسُفَ عَنْ نَفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَیهِ مِنْ سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ (٥١)}[20] (یوسف: 51-50). داستان یوسف طولانی است و خداوند آن را به بهترین شیوه تفصیل داده است و در نهایت ذکر فرموده که پدر و مادر و همهی برادرانش به مصر آمدند و او را در شرایطی دیدند که در سلطان و جاه و شوکت میزیست. همگی در مقابل او به سجده تکریم و تحیه افتادند و خواب دوران بچهگی خود را به یاد پدرش آورد که چگونه خداوند آن را تحقق بخشید. { فَلَمَّا دَخَلُوا عَلَى یوسُفَ آوَى إِلَیهِ أَبَوَیهِ وَقَالَ ادْخُلُوا مِصْرَ إِنْ شَاءَ اللَّهُ آمِنِینَ (٩٩)وَرَفَعَ أَبَوَیهِ عَلَى الْعَرْشِ وَخَرُّوا لَهُ سُجَّدًا وَقَالَ یا أَبَتِ هَذَا تَأْوِیلُ رُؤْیای مِنْ قَبْلُ قَدْ جَعَلَهَا رَبِّی حَقًّا وَقَدْ أَحْسَنَ بِی إِذْ أَخْرَجَنِی مِنَ السِّجْنِ وَجَاءَ بِکمْ مِنَ الْبَدْوِ مِنْ بَعْدِ أَنْ نَزَغَ الشَّیطَانُ بَینِی وَبَینَ إِخْوَتِی إِنَّ رَبِّی لَطِیفٌ لِمَا یشَاءُ إِنَّهُ هُوَ الْعَلِیمُ الْحَکیمُ (١٠٠)}[21] (یوسف: 100-99). محنت یوسف علیه السلام : حضرت یوسف گرفتار مصائب و محنتهای سخت گردید و در واقع زندگی او زندگی سخت و دشوار بود. میان عسر و یسر، سختی و ناز و نعمت، ضیقت و وسعت در نوسان بود و نتیجهی سختیها و رنجها، مصیبتها و محنتهای بزرگ و فراوانش این بود که در نهایت خداوند درگاه رحمت و وسعت خود را بر او گشود و او را به عزت و سلطنت رساند. از زندان مصر خارج شد و به دربار پادشاه راه یافت و نقش خزانهداری مملکت (وزارت اقتصاد و دارایی کنونی) را بعهده گرفت. مردم از هر سو به طرف او سرازیر میشدند تا از دست او خوراک و خواربار و قوت دریافت کنند. تا آنجا که برادرانش که در اثر قحطی تحت فشار قرار گرفته بودند به نزد وی آمدند او آنها را شناخت ولی ایشان وی را نمیشناختند، محنت و رنج باعث شد به این مقام رفیع دست یابد. از این رو بعضی از عرفا گفتهاند: «چه بسا منت در محنت نهفته شده باشد». حضرت یوسف با سه محنت بزرگ دست و پنجه نرم کرد: 1) حسادت برادران و توسل به خطرناکترین حیله و کید علیه او، ابتدا خواستند او را به قتل برسانند بعد به انداختن و رها کردن او در چاه اکتفاء کردند و اگر عنایت و رحمت خداوند نمیبود قطعاً از بین میرفت و هلاک میشد. 2) فتنهی همسر عزیز فراخواندنش بسوی خویش، او در راستای نیل به مقاصد خویش از هیچ ترفندی فروگذاری نکرد و متوسل به هر حیله و تزویر گشت، با اینکه یوسف در عنفوان جوانی قرار داشت، خداوند او را از آلودگی به گناه مصون داشت و از این هلاکت برهاند. { فَاسْتَجَابَ لَهُ رَبُّهُ فَصَرَفَ عَنْهُ کیدَهُنَّ إِنَّهُ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ (٣٤)}[22] (یوسف: 34). 3) محنت سوم: او را ظالمانه به زندان انداختن و به مدت هفت سال در آن نگه داشتن آنهم بخاطر یک اتهام واهی و بیاساس و اگر رؤیای پادشاه و پریشان حالی او سبب نمیشد سالهای طولانی در زندان باقی میماند. اخطار و بیدار باش مهم پیرامون عصمت یوسف علیه السلام : در باب مربوط به عصمت انبیاء ده وجه از وجوه عصمت یوسف را ذکر کردیم و در اینجا یک نکتهی مهم به نقل از «فخر رازی» اضافه میکنم که بر پاکی و عصمت و نزهت یوسف (از همِّی که بر او عارض شد) دلالت مینماید. او میگوید: 1) خداوند متعال خود به پاکی یوسف گواهی داده است. { کذَلِک لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَالْفَحْشَاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبَادِنَا الْمُخْلَصِینَ (٢٤)}[23] (یوسف: 24). 2) گواهی از ناحیهی یکی از اقرباء و نزدیکان همسر عزیز بر پاکی او. { وَشَهِدَ شَاهِدٌ مِنْ أَهْلِهَا إِنْ کانَ قَمِیصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَهُوَ مِنَ الْکاذِبِینَ (٢٦)}[24] (یوسف: 26). 3) زنانی که دستان خود را قطع کردند به پاکی او گواهی دادند. { قُلْنَ حَاشَ لِلَّهِ مَا عَلِمْنَا عَلَیهِ مِنْ سُوءٍ قَالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ (٥١)}[25] (یوسف: 51). 4) همسر عزیز به پاکی او گواهی داد.{ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَا رَاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ (٥١)}[26] (یوسف: 51). 5) شیطان به پاکی او گواهی داد.{ وَلأغْوِینَّهُمْ أَجْمَعِینَ (٣٩)إِلا عِبَادَک مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ (٤٠)}[27] (حجر: 40-39). کسی که قصد کند دهان به اتهام یوسف بگشاید بر او است میان پیوستن به حزب الله یا حزب الشیطان یکی را برگزیند و هر دو حزب به پاکی او گواهی دادهاند پس در هر حال چارهای تسلیم در مقابل حق (برائت یوسف) ندارد. وفات حضرت یوسف: مؤرخان میگویند: زمانی که یعقوب و یوسف بعد از سالها دوری، همدیگر را یافتند یعقوب 130 سال عمر داشت و هفده سال بعد وفات کرد، حضرت یوسف نیز 110 سال عمر کرد و در زمانی که حاکم مصر بود دار فانی را در آنجا وداع گفت و به برادرانش توصیه کرده بود اگر از مصر کوچ کنند جنازهی او را با خود ببرند تا با آباء خود در یک جا دفن گردد. جنازهی او در زمان حضرت موسی به شام منتقل گردید و به قول ارجح در نابلس دفن شد. وفات حضرت یوسف (بنا به اصح اقوال) 360 سال بعد از میلاد پدربزرگش ابراهیم و 64 سال قبل از ولادت موسی بوده است. وقتی اجلش نزدیک شد از خداوند تقاضا کرد او را بر ایمان بمیراند و به بندگان صالح ملحق گرداند{ رَبِّ قَدْ آتَیتَنِی مِنَ الْمُلْک وَعَلَّمْتَنِی مِنْ تَأْوِیلِ الأحَادِیثِ فَاطِرَ السَّمَاوَاتِ وَالأرْضِ أَنْتَ وَلِیی فِی الدُّنْیا وَالآخِرَةِ تَوَفَّنِی مُسْلِمًا وَأَلْحِقْنِی بِالصَّالِحِینَ (١٠١)}[28] (یوسف: 101). خداوند دعای او را استجاب نمود و به رفیق اعلی پیوست رحمت واسع خداوند بر او باد و وفات بر ایمان را به ما نیز عنایت فرماید. إنه سمیع مجیب الدعاء. زیرنویس: [1]) و چون به كمال رشد [خود] رسيد، به او حكمت و علم داديم. و بدينسان به نيكوكاران پاداش مىدهيم. [2]) تا بلا و زنا را از او دور سازيم چرا كه او از بندگان پاكيزه و برگزيدهي او بود. [3]) [گفت:] اى يوسف، اى صدّيق، در [باره] هفت گاو فربهى كه هفت [گاو] لاغر آنها را مىخورند... (به ما پاسخ بده). [4]) و به راستى يوسف پيش از اين با نشانهها به نزد شما آمده بود. پس همواره از آنچه آن را برايتان آورده بود، در شكّ بوديد. تا چون مرد، گفتيد: خداوند پس از او [هيچ] رسولى را نمىفرستد. [5]) بگوييد: به خدا و آنچه كه به ما فرو فرستاده شده و آنچه كه به ابراهيم و اسماعيل و اسحاق و يعقوب و نوادگان يعقوب فرو فرستاده شده... (ایمان آوردیم). [6]) در راستاي برآوردن نيازها و حاجتهاي خود از راز داري و كتمان سود بگيريد چون هر صاحب نعمتي مورد رشك و حسادت واقع ميشود. [7]) آنگاه را كه يوسف به پدرش گفت: اي پدر، من در خواب ديدم كه يازده ستاره، خورشيد و ماه در برابرم سجده ميكنند* گفت: فرزند عزيزم، خواب خود را براي برادرانت بازگو مكن، كه براي تو نيرنگ بازي و دسيسه سازي كنند بيگمان اهريمن دشمن آشكار انسان است. [8]) گفت: اگر او را از پيش من دور كنيد و ببريد ناراحت و غمگين ميگردم، ميترسم كه شما از او غافل شويد و گرگ وي را بخورد. [9]) گفتند: اگر گرگ او را بخورد، در حالي كه ما گروه نيرومندي هستيم در اين صورت ما زيانمنداني بيش نخواهيم بود. [10]) در همين حال بدو پيام داديم كه در آينده آنان را به اين كاري كه كردند آگاه خواهي ساخت در حالي كه نخواهند فهميد. [11]) گفت: مژده باد اين پسري است، و او را بعنوان كالايي پنهان داشتند و خداوند آگاه از هر چيزي بود كه ميكردند. [12]) شبانگاه گريهكان پيش برگشتند* گفتند: اي پدر، ما رفتيم و سرگرم مسابقه گشتيم و يوسف را نزد اثاثيهي خود گذارديم و گرگ او را خورد تو هرگز ما را باور نمي داري، هرچند هم راستگو باشيم. [13]) گفت: بلكه نفس شما كار زشتي را در نظرتان آراسته است و صبر جميل است و تنها خدا است كه بايد از او ياري خواست در برابر ياوهي رسوا گرانهاي كه ميگوييد. [14]) زني كه يوسف در خانهاش بود آرام آرام نيرنگ آغازيد و به گول زدن او پرداخت و درها را بست و گفت: بيا جلو دو دست بكار شو، با تو هستم! يوسف گفت: پناه بر خدا! او كه خداي من است مرا گرامي داشته است بيگمان ستمكاران رستگار نميگردند. [15]) به سوي در بر يكديگر پيشي جستند، پيراهن يوسف را از پشت بدريد دم در به آقاي زن برخوردند گفت: سزاي كسي كه به همسرت قصد انجام كار زشتي كند جز اين نيست كه با زنداني گردد با شكنجهي دردناكي ببيند* يوسف گفت: او مرا با نيرنگ و زاري به سوي خود ميخواند حاضري از اهل زن گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد زن راست ميگويد و يوسف از زمرهي دروغگويان خواهد بود* و اگر پيراهن يوسف از پشت پاره شده باشد، زن دروغ ميگويد و يوسف از زمرهي راستگويان خواهد بود. [16]) هنگامي كه ديد پيراهن يوسف از پشت پاره شده است گفت: اين كار از نيرنگ شما زنان سرچشمه ميگيرد واقعاً نيرنگ شما بزرگ است* اي يوسف! از اين چشم پوشي كن و از گناهت استغفار كن بيگمان تو از بزهكاران بودهاي. [17]) گفتند: ماشاءالله اين آدميزاد نيست، بلكه اين فرشتهي بزرگوار است. [18]) گفت: اين همان كسي است كه مرا بخاطر او سرزنش كردهايد. من او را به خويشتن خواندهام ولي او خويشتنداري و پاكدامني كرده است اگر آنچه بدو دستور ميدهم انجام ندهد بيگمان زنداني و تحقير ميگردد. [19]) بعد از آنكه نشانهها را ديدند تصميم گرفتند او را تا مدتي زنداني كنند. [20]) شاه گفت: يوسف را به پيش من آوريد هنگامي كه فرستادهي شاه نزد او رفت گفت: به سوي سرور خود بازگرد از او بپرس: ماجراي زناني كه دستهاي خود را بريدهاند چه بوده است؟ بيگمان پروردگار من بس آگاه از نيرنگ ايشان است* گفت: جريان كار شما (بدانگاه كه يوسف را به خود خواندهايد) چگونه ميباشد؟ گفتند: خدا منزه است ما گناهي از او سراغ نداريم زن عزيز گفت: هم اينك حق آشكار ميشود اين من بودم كه او را به خود خواندم و او از راستان است. [21]) گفت: به سرزمين مصر داخل شويد كه به خواست خدا در امن و امان خواهيد بود* و يوسف پدر و مادرش را بر تخت نشاند در برابرش كرنش بردند يوسف گفت: پدر! اين تعبير خواب پيشين من است! پروردگارم آن را به واقعيت مبدل كرد، براستي خدا در حق من نيكيها كرده است چرا كه از زندان رهايم نموده است و بعد از آنكه اهريمن ميان من و برادرانم تباهي و جدايي انداخت شما را از باديه آورده است حقيقتاً پروردگارم هر چه بخواهد سنجيده و دقيق انجام ميدهد بيگمان او بسيار آگاه و داراي حكمت است. [22]) پروردگارش [دعاى او را] اجابت كرد و مكر آنان را از او باز داشت. بى گمان او شنواى داناست. [23]) ما اين چنين كرديم تا بلا و زنا را از او دور سازيم چرا كه او از بندگان پاكيزه و گزيدهي ما بود. [24]) حاضري از اهل زن گفت: اگر پيراهن يوسف از جلو پاره شده باشد زن راست ميگويد و يوسف از زمرهي دروغگويان خواهد بود. [25]) گفتند: خدا منزه است ما گناهي از او سراغ نداريم زن عزيز گفت: هم اينك حق آشكار ميشود اين من بودم كه او را به خود خواندم و او از راستان است. [26]) هم اينك حق آشكار ميشود اين من بودم كه او را به خود خواندم و او از راستان است. [27]) و جملگي آنان را گمراه مينمايم* مگر بندگان گزيده و پاكيزهي تو از ايشان. [28]) پروردگارا از حكومت به من دادهاي و مرا از تعبير خواب آگاه ساختهاي و اي آفريدگار آسمانها و زمين تو سرپرست من در دنيا و آخرت هستي مرا مسلمان بميران و به صالحان ملحق گردان.
| |