نگاهي به تاريخ ايران بعد از اسلام: خوارزمشاهیان
مؤلف: فريدون اسلامنيا
خوارزمشاهیان[1]
(490-628 ه. ق)
در ميان منابع تاريخي که به ذکر حکومت خوارزمشاهيان پرداختهاند معمولاً چهار منبع را دست اول ميدانند که عبارتند از 1- سيرت سلطان جلالالدين مينکبرني اثر محمد نسوي منشي جلالالدين 2- تاريخ کامل ابن اثير 3- تاريخ جهانگشاي عطا ملک جويني 4- فتحنامه هرات سيفي.
در ميان اين منابع، منبعي که بتوان آنرا خالي از نقض دانست وجود ندارد. کتاب محمد نسوي اصل آن به زبان فارسي نوشته شده بود. آنچه که ما اکنون در دسترس داريم ترجمه عربي آن است که دوباره به فارسي ترجمه شده و تناقضاتي بخصوص در مورد سلطان جلالالدين در آن به چشم ميخورد از جمله اينکه سلطان در آخرين روزهاي زندگيش به شرابخواري افتاده بود. با توجه به اينکه سلطان در آن اوان خود را به هر در و ديواري ميزد که لشکري جمعآوري کند و با آن به سروقت مغولها برود بايد گفت که اين تهمتي است که به آن سلطان غازي زدهاند بعلاوه در تبريز وقتي وارد قصر ازبک پهلوان ميشود. ميگويد: اين جور مکانها مال افراد سست اراده است و از ماندن در آن کاخ خودداري ميکند. سلطاني با آن همه روحيه جنگي و مبارزاتي خستگيناپذير امکان خوشگذراني براي مورد وي وجود ندارد. همچنان که در شرح حالش خواهيم ديد خيانتکاران براي اينکه خيانتشان آشکار نشود اين داستان جعلي را درباره او ساختهاند.
در مورد تاريخ ابن اثير بايد گفت: اين نويسنده توانا در آخر حيات سلطان ايراداتي بر او ميگيرد که وارد نيست مانند کشتن ملاحده جهاد با گرجيان و....
چرا که ابن اثير قبلا وقتي که اين جريانات رخ داده است سلطان را بخاطر آنکه مسلمانان را از دست ملاحده و گرجيان نجات داده است ستوده است. در مورد خلافت عباسي خود ابن اثير تأکيد کرده است که ناصر خليفه عباسي عياش و کبوترباز بوده و وزرايش نيز از ملحدين بودهاند.
تاريخ جهانگشاي از آنجا که نويسنده اش در دربار مغول (هلاکوخان) بوده و امور عراق به وي واگذار شده بود ناچاراً در مورد سلطان محمد و سلطان جلالالدين حرفهاي مخالف را انشاء کرده است. با اين حال پرده از روي خيلي از واقعيتها برداشته است. و بجز در چند مورد که مجبور بوده است آندو سلطان را بد جلوه دهد در ساير موارد جانب انصاف را رعايت کرده است. تاريخ فتحنامه هرات هم بيشتر به ذکر تاريخ هرات ميپردازد و کمتر به ساير جاها ميپردازد.
در ميان تاريخهاي معاصر تاريخي که در آن تعصب ضد ترکي و ضد اهل سنت رخنه نکرده باشد در ايران وجود ندارد. متأسفانه نويسندگان اين تواريخ دانسته يا ندانسته عصر خوارزمشاهي را عصر تاريکي و جنگ و خونريزي و خانمانسوز معرفي کردهاند. تاريخي که در اين مورد در ايران از روي انصاف نوشته شده باشد و تمام جوانب را در نظر گرفته باشد وجود ندارد. در ميان منابع معتبر خارجي در اين باره اينجانب خواندن کتاب دولت خوارزمشاهيان از پروفسور ابراهيم قفس اوغلو از استادان دانشگاهي ترکيه را توصيه ميکنم. ولي متأسفانه اين کتاب تمامي دوران خوارزمشاهيان را شامل نميشود بلکه وقايع را تا مرگ سلطان محمد بازگو کرده است. نکته ديگر اينکه حيات علمي در دوران خوارزمشاهيان ناشناخته مانده است. و در اين مورد چندان کوششي نشده است. با آنکه در تمام دوران حيات آنها تا حمله ويرانگر مغول دانشگاهها و مدارس کاملاً فعال بودهاند و دانشمنداني همچون اسمعيل جرجاني که تربيت شده دست آنها است. وجود داشتهاند.
قطبالدين محمد 490-522 ه. ق
خوارزمشاهيان از فرزندان انوشتکين غرجه هستند. از اين خاندان قطبالدين محمد در سال 490 از طرف سلجوقيان به سمت خوارزمشاهي خوارزم منصوب شد وي در مدت فرمانروايي خود 490-522 ه. ق حدوداً سي سال و اندي همواره تابع سلطان سنجر سلجوقي بود. همواره او يا پسرش در جنگهاي سلطان سنجر در کنارش بودند. سلطان قطبالدين محمد خوارزمشاه مردي عادل و نيکوسيرت و ادبپرور بود.
علاءالدولة ابوالمظفر اتسز بن قطبالدين محمد (551-552 ه. ق)
بعد از او پسرش اتسز بجايش نشست وي تا سال 533 مطيع سلطان سنجر بود ولي از آن به بعد سه بار از اطاعت سلطان سر پيچيد هر سه بار سلطان سنجر با لشکرکشي او را وادار به اطاعت نمود، و وي را بخشيد. اول بار سال 533، بار دوم سال 536، بار سوم سال 543 از آن به بعد سلطان اتسز ديگر نافرماني نکرد. وي در سال 551 سلطان سنجر را که اسير غزنويان بود رهايي بخشيد و بدين ترتيب دَين خود را به خاطر گذشتهاي سلطان سنجر به وي ادا کرد. سلطان اتسز همانند پدرش مردي شجاع و بيباک و اميري عادل و شعرپرور و کريم و جوانمرد بود.
شاعراني همچون رشيد و طواط و اديب صابر و خاقاني شرواني اتسز را ستودهاند. جرجانيه در عهد اتسز خوارزمشاه از مراکز عمده علم و ادب و محل اجتماع عده کثيري از فضلاي نامي بود. از مفاخر عهد وي امام علامه کبير جارالله ابوالقاسم محمودبن عمر زمخشري خوارزمي (467-538 ه. ق) است صاحب مؤلفات بسيار مانند تفسير کشاف و انموذج و مقدمة الادب. ديگري اسمعيل جرجاني دانشمند مشهور است که ذخيره خوارزمشاهي را ابتدا به نام قطبالدين محمد تأليف نموده بعدها آن را خلاصه کرده و بنام علاءالدولة اتسز خُفّي علائي ناميده است.
تاجالدين ابوالفتح ايل ارسلان بن اتسز 551-567 ه. ق
پس از مرگ اتسز پسرش ايل ارسلان با لشکريان خوارزمي به جرجانيه برگشت و در آنجا نامهاي به سلطان سنجر نوشت و اظهار اطاعت کرد. سلطان هم او را به جاي پدرش به خوارزمشاهي تعيين نمود. بعد از آن ايل ارسلان همواره مطيع سلطان محمود و سلطان محمد ثاني سلجوقي بود. و هيچگاه در فکر استقلال از سلجوقيان نبود. ايل ارسلان در سال 567 در جنگي که بين او و قراختائيان بتپرست روي داد در کنار جيحون از آنها شکست خورد. و اين کار باعث شد که خوارزمشاهيان همچون گذشته به آنها خراج بدهند. کمي بعد از اين جنگ ايل ارسلان درگذشت و بعد از او پسرش سلطانشاه محمود به تخت خوارزمشاهيان نشست ليکن با مخالفت تکش معزول شد.
علاءالدين تکش بن ايل ارسلان 568-596 ه. ق
از زمان اتسز به بعد يکي از خطوط اصلي سياست خوارزمشاهيان به سبب موقعيت جغرافيايي آنها مجاهدت در راه اسلام بوده است. هدف اصلي تکش برانداختن قطعي حاکميت قراختايي در ممالک اسلامي بود. قراختاييها که بتپرست بودند بر بسياري از بلاد اسلامي چيره گشته حتي خوارزمشاهيان را نيز خراجگذار خود کرده بودند. در سال 578 ه. ق تکش بخارا را از تسلط کفار قراختايي نجات ميدهد.
و به اهالي که از دست آنها ظلم زيادي کشيده بودند آزادي ميبخشد و لشکريان خود را از داخل شدن به شهر برحذر ميدارد، به علت اينکه مبادا مزاحمتي يا چپاولي توسط بعضي صورت گيرد. تکش در 583 سرخس را از منگلي بک ميگيرد. و بدنبال آن نيشابور را تصرف ميکند. و مردم را از ظلم و ستم او نجات ميدهد. اموالي را که وي از مردم با زور گرفته بود به صاحبانشان مسترد ميدارد. و منگلي را به فتواي فقها به عبدالعزيز کوفي پدر امام برهانالدين تحويل داد و پدر نيز به قصاص خون پسرش او را به قتل ميرساند. تکش با پذيرش تابعيت اسپهبد حسامالدولة اردشير (601-567) حاکم مازندران او را همچنان بر سر قدرت نگه ميدارد و بدين ترتيب وي با تسلط بر ماوراءالنهر خراسان و مازندران در سال 585 بر تخت سلطنت جلوس کرد. بعد از آن حکمرانان خوارزمشاهي را سلطان خواندند. در سال 589 سلطانشاه برادر و رقيب تکش فوت کرد و به اين ترتيب طالقان و مرورود تا حدود هرات و تمامي خطه خراسان به تکش انتقال يافت. در سال 595 با کشته شدن طغرل سوم سلجوقي عراق عجم به تصرف تکش درآمد و به اين ترتيب دولت خوارزمشاهيان به صورت حکومت سازمان يافته قدعلم کرد.
تکش در همدان اسرا را آزاد کرد و دستور داد که هيچ کسي حق تعدي به مردم را ندارد و کساني را که به مردم ظلم کرده بودند در ميدان شهر همدان حد زد. وي در شهر ري نيز به همان ترتيب عمل کرد و علامه صدرالدين محمد وزان فقيه شافعي را به قضاوت آنجا گمارد. سالهاي آخر حکومت تکش به جنگ با ملاحده گذشت. وي بعد از گرفتن قاهره دومين قلعه مستحکم آنها بعد از الموت و قلع و قمع مدافعان آن به خوارزم برگشت. ملاحده با شهيد کردن نظامالملک مسعود هروي وزير تکش و صدرالدين محمد وزان انتقام ميگيرند (جماديالاخر 596 ه. ق).
تشکيلات اداري و مملکتي تکش بدون شک منظم و سازمان يافته بود، در غير اين صورت وي قادر به اداره آن مملکت عظيم نبود. تا جائي که وقتي تکش براي بار سوم به سوي عراق عجم ميرود خليفه ناصر از ترس برايش هدايا ميفرستد و حکومتش را به رسميت ميشناسد و به پسرش محمد لقب قطبالدين ميدهد.
تکش پادشاهي بود، عادل و نيکو رفتار و متدين و با فضل و از شعرا و اهل ادب جماعتي در گرد او جمع بودند. مشهورترين آنها بهاءالدين محمدبن مؤيد بغدادي است که شاعر و منشي و رئيس دارالانشاي سلطان بوده و مجموعه منشآت او به نام الترسل معروف است. همچنين علامه بزرگوار فخرالدين محمدبن عمر رازي (543-606) از جمله دانشمندان تحت حمايت او بود. بايد متذکر شد که دست بدست شدن شهرها در دوران سلجوقيان و غزنويان و سامانيان و بالاخره خوارزمشاهيان همواره بدون آسيب رساندن به افراد غير نظامي و اموال آنها بود و در بسياري موارد دو طرف براي بدست آوردن قلوب هواداران يکديگر سربازان و اسيران يکديگر را با دادن خلعت آزاد ميکردند. بهمين خاطر است که ما در اين دوران طولاني هيچگاه به مواردي همچون قتل عام عمومي که بعد از يورش مغول مسئلهاي جا افتاده در تاريخ ايران است بر نميخوريم. بعد از مرگ تکش پسرش محمد در مجلس ارکان و امراء دولت خوارزمشاهي به حکومت رسيد.
علاءالدين محمدبن علاءالدين تکش 596-618
پس از مرگ تکش پسر دومش قطبالدين محمد با لقب علاءالدين به سلطنت نشست. وي در بدو حکومتش با از دست رفتن خراسان و عراق عجم مواجه شد. بعد از يکسال که صرف حل مشکل خوارزم نمود، براي بازپسگيري مناطق از دست رفته حرکت کرد. در سال 605 هرات به تصرف سلطان درآمد سلطان والي بنام سعدالدين را که در لباس درويشها ميخواست فرار کند اسير کرد. و بعد از آنکه مال مردم را از او گرفت، وي را کشت. سلطان اموال مردم هرات را به آنان بازگرداند. همچنين ليک يکي از سردسته دزدان نواحي هرات بدست سلطان به قتل ميرسد. در سال 603 سلطان محمد به درخواست علماء و بزرگان بخارا آن شهر که از دست سلطان سنجر از متحدان قراختائيان به جان آمده بودند را آزاد کرد و کمي بعد با کمک سلطان عثمان خان سمرقند اين شهر نيز به تصرف سلطان درآمد. تصرف اين مناطق بر اعتبار سلطان در ماوراءالنهر افزود و مسلمانان آن مناطق با کمک او از زير يوغ کفار آزاد شدند. بعد از آن قراختائيان با کمک دو تن از فرماندهان سلطان بنامهاي اسپهبد کبود جامه و رکنالدين کبود جامه سلطان را سخت شکست ميدهند. آندو خيانتکار بعد از شکست جناح راست لشکر دشمن ميدان نبرد را خالي کرده و عقبنشيني ميکنند در نتيجه عليرغم مقاومت شديد سلطان بر لشکر او هزيمت ميافتد. سلطان شکست خورده به خوارزم برميگردد و بسرعت لشکرش را سازماندهي ميکند و کساني که در خلال غيبت او فکرهايي داشتند سر جايشان مينشاند. در سال 607 نبرد ايلامش بين سلطان و قراختائيان روي داد و سلطان به بزرگترين پيروزي خود رسيد. وي دشمن را شکست داده تا اُترار را به تصرف درآورد و مسلمانان آن مناطق را از حکومت کفار رهاند. همچنين از پرداخت خراج به آنها آسوده گرديد. و بدين ترتيب حکومت قراختائيان را منقرض ساخت.
در سال 608 اهالي سمرقند بدستور سلطان عثمان که اينک داماد سلطان محمد بود دست به کشتار سربازان خوارزمي و مردم عادي خوارزم ميزنند. و عثمانخان با گورخان پادشاه جديد قراختائيان متحد ميشود. و سمرقند دوباره تابع کفار ميگردد. سلطان محمد سمرقند را تصرف ميکند و سربازانش را که به انتقام کشتهشدگان خود بدست بعضي از اهالي سمرقند دست به کشتار ميزنند به توصيه علماء از اين کار برحذر ميدارد. وي براي بدست آوردن دل مردم سمرقند آنجا را دومين پايتخت خود تبديل ميکند. و دست به کارهاي عمراني در سمرقند ميزند. سلطان عثمان هم به درخواست همسرش دختر سلطان محمد اعدام ميشود. مازندران و کرمان در 606 و 607 به تصرف سلطان محمد درآمد. در همان اوان فارس نيز تابعيت خوارزمشاه را پذيرفت در 612 سلطان محمد دولت غوريان را در هرات منقرض کرد و بر هرات و غزنه و فيروزکوه دست يافت. در زمستان سال 612 در جنگي که بين سلطان محمد و جوجي پسر چنگيز روي داد، مغولان بعد از يک روز جنگ سخت شبانه با روشن نگه داشتن آتشهاي خود گريختند. اين اولين برخورد سلطان با آنها بود. در اين زمان حکومت خوارزمشاهيان به حدود چين رسيده بود و با مغولان همسايه بود.
سلطان محمد و خلافت عباسي[2]
در سالهاي آخري سلطنت تکش، ناصر خليفه عباسي که بعد از شکست سپاهيانش وزيرش به دست اين خوارزمشاه، پيوسته از قصد او بيم داشت با پادشاهان غور در تحريک ايشان به دشمني با خوارزمشاهيان مشغول شد. ناصر خليفه عباسي که مردي ظالم و ناشايست بود بزرگان دولتش مانند خزانهدار و وزيرش مذهب ملاحده داشتند. ناصر 46 سال خلافت کرد. 30 سال آن را مرده متحرک بود چرا که يکي از چشمانش کور شده بود و چشم ديگرش بسيار ضعيف بود. بنابراين حکومت عباسي در حقيقت در دست ملاحده بود آنها با نوشتن نامه به شاهان غوري و قراختائي آنها را به برانداختن حکومت خوارزمشاهي تشويق کردند. وقتي سلطان محمد هرات را فتح ميکند در گنجينههاي آن نامهها را پيدا ميکند و از نيت واقعي خلافت عباسي باخبر ميشود. به همين خاطر است که به سوي بغداد روانه ميشود اما برف و کولاک در همدان او را زمين گير ميکند و ناچاراً به خوارزم برميگردد. همين حرکت باعث ميشود مردمان خرافاتي خليفه را در پناه خدا بدانند و نسبت به سلطان بدبين شوند. همچنين دستگاه خلافت با تراشيدن موي سر يکي از خادمان مهر خلافت را بر سرش حک ميکند. بعد از آنکه موي سر آن خادم رشد ميکند وي را بسوي چنگيزخان همراه نامهايي دال بر اينکه در صورت حمله او به ايران خلافت عباسي از او حمايت خواهد کرد، ميفرستد. روحانيت وابسته به خلافت مانند اهل تصوف و شيوخان بعنوان ستون پنجم دشمن روحيه جنگاوري را از مسلمانان ميگيرند. آنها حديث زير از زبان پاک رسول اکرم -صلى الله عليه وسلم- بد تفسير ميكردند يا ان را تحريف كرده و توسط آن مخالفين خلافت عباسي را مرتد اعلام ميکردند[3]. «هر کس که بميرد و به امامي بيعت نکند، گويي نظير مردگان جاهليت است» ([4]).
سلطان محمد هم که اهل فقه بود و با علماي بزرگواري همچون شهابالدين خيوقي دانشمند معروف و مشهور در فقه و طب هميشه مجالست داشت، از بزرگان دين چاره خواست و آنها فتواي زير را دادند:
«هر امام که بر نظاير حرکات غير شرعي حرکت کند، امامت او بر حق نيست و هر مسلماني که ياوري اسلام کند و روزگار به جهاد صرف کرده باشد، اگر اراده کند ميتواند چنين امامي را خلع و امامي ديگر را جانشين او سازد. بعلاوه سادات حسيني بر خلافت شايستهترند و خاندان آل عباس آن را غصب کردهاند».
سلطان با همين مجوز نام خليفه را در تمام کشور از خطبه فروافکند.
در سال 614 ه. ق چنگيزخان اولين هيئت خود را نزد سلطان محمد ميفرستد. هيئت چنگيزخان بعد از ابلاغ درودهاي چنگيز به سلطان گفتند که چنگيز او را بهترين فرزند خود در دنيا ميداند و اين پيام نيت واقعي چنگيز را ميرساند. مسئلهاي که سلطان بخوبي متوجه آن ميشود. ناگفته نماند که سلطان محمد نيت فتح چين را داشت و به دنبال فرستادگان چنگيز خودش نيز فرستادگاني به چين پيش چنگيز ميفرستد تا از نيروي واقعي او باخبر شود. در سال 615 جمعي از جاسوسان چنگيز بنوشته نسوي در قالب تجار به ماوراءالنهر ميآيند. امير اُترار بنام غايرخان وقتي حرکات آنها را ميبيند يقين حاصل ميکند که آنها جاسوسند. قضيه را به سلطان گوشزد ميکند و از او اجازه کشتن آنها را کسب ميکند بعد از آن همه آنها را که بين 450 تا 500 نفر بودند را ميکشد. به استثناي يک نفر که موفق به فرار ميشود و قضيه را به گوش چنگيز ميرساند. چنگيز از خوارزمشاه غايرخان را ميخواهد ولي سلطان خودداري ميکند. چنگيز با لشکري انبوه در پاييز سال 616 ه. ق بين ششصد تا هفت صد هزار نفر به سوي ايران رهسپار ميشود. ولي محققين جديد لشکر چنگيز را بين 150 تا 200 هزار نفر دانستهاند والله اعلم.
پيشنهادهاي ارائه شده در شوراي مشورتي سلطان محمد براي مقابله با مغول:
1- پيشنهاد امام شهابالدين خيوقي علاوه بر نيروهاي موجود بايد به اطراف نامهها نوشته شود و دستجات جديدي به زير سلاح فراخوانده شوند، و با لشکريان فراوان در آن سوي سيحون سپاهيان مغول را که راهي طولاني پيموده و خسته به آنجا ميرسند، با يک تعرض عمومي و جنگ جبههاي بطور قطعي نابود کرد. امام معتقد بود که اين بهترين راه است و جمعآوري نيرو براي سلطان کار آساني بود.
2- پيشنهاد دوم اين بود که سلطان بايد شخصاً فرماندهي لشکريان را بدست گيرد. طبق پيشنهاد بايد براي دفاع از خراسان و عراق در ماوراءالنهر با مغول جنگيد اين پيشنهادي بود که سلطان جلالالدين طرفدار آن بود.
3- پيشنهاد فرماندهان نظامي: به دشمن اجاز داده شود تا آزادانه از ماوراءالنهر بگذرد، وقتي وارد گذرگاههاي کوهستاني شد کليه راهها به روي او مسدود شود و با محاصره کردن آن گذرگاهها دشمن را به نابودي کشيد.
4- بطرف غزنه رفته و در آنجا مقاومت کنند در صورت عدم موفقيت به هند عقبنشيني کنند و در آنجا مبارزه را ادامه دهند. اين کار منجر به نابودي امپراطوري ميشد.
5- دفاع از ماوراءالنهر بدين ترتيب که هر شهري با قواي خويش و پادگان تقويت شده اينکار را انجام دهد. و سلطان هم با گردآوري لشکر و تجهيزات به ياري آنها خواهد آمد. اين نقشه تصويب ميشود.
علل موفقيت مغول
1- خلافت عباسي: با حمايت معنوي و تبليغات روحانيت وابسته به نزد خود (در شهر بخارا عامل اصلي سقوط شهر امام جمعه شهر بود. همچنين در شهر خوارزم امام جمعه شهر عليرغم مقاومت مردم خود را به مغول تسليم کرد.) شيخ مجدالدين زناکار در سال 612 بدستور سلطان کشته شده بود اين امر باعث شد که شيخ نجمالدين کبرويه مؤسس مذهب کبرويه هوادارانش را به عدم مقاومت فراخواند.
2- ملاحده: در اين زمان ملاحده به سرکردگي جلالالدين حسن اسماعيلي که به ظاهر از آيين اسماعيلي دست برداشته و به نو مسلمان معروف شده بود، ايلي چنگيزخان را ميپذيرد و دست در دست او و دستگاه خلافت بر عليه خوارزمشاه دست بکار ميشود. از آنجا که افراد ملاحده عقيده باطني خود را آشکار نميکردند، و از تقيه استفاده ميکردند براحتي قادر بودند که در ميان دشمنانشان نفوذ کرده و اخبار دسته اول را از آنها کسب کنند. آنها بدستور خليفه يکي از فرماندهان بزرگ سلطان محمد بنام اغلمش را قبلاً به شهادت رسانده بودند.
3- خيانت وزير سلطان محمد: نظامالملک ناصرالدين بعد از عزل از طرف سلطان در حمله چنگيز به خوارزم به وي ميپيوندد و اسرار حکومتي را براي او فاش ميکند.
4- خيانت بدرالدين عميد: وي نايب وزارت در اُترار بود، بعد از فتح اُترار به دست چنگيز به پيش وي ميرود و تمامي مسائل داخلي خوارزمشاهيان از جمله اختلاف مادر و سلطان را يک به يک به چنگيز خبر ميدهد و با نوشتن نامههاي دروغين از طرف امراي سلطان به چنگيز و تأييد آن نامهها از سوي چنگيز نامهها را به جاسوسي ميدهد و وي در لباس راهبها کاري ميکند که توسط مأموران سلطان دستگير شود. بعد از دستگيري و کشف نامهها، سلطان محمد به امرايش بدبين ميشود، بخصوص که در همان موقع سوء قصدي نيز به جان سلطان ميشود که با هوشياري يکي از نوکرانش جان سالم بدر ميبرد همچنين در هنگام گذشتن سلطان از جيحون حدود هفت هزار نفر از سپاهيانش هوادار مادرش از او جدا شده به مغولها ميپيوندند. اين کار باعث ميشود که سلطان ديگر به فرماندهانش اطمينان نکند.
5- خيانت برخي از فرماندهان: فرماندار قندوز بنام علاءالدين با سپاهش به مغول ميپيوندد. در اُترار فرمانده قراچه با همراهانش با خروج از شهر و دادن اطلاعات به مغول باعث اشغال آن شهر ميشوند. لشکرهايي را که سلطان براي کمک به شهرهاي محاصره شده ميفرستد خيانت ميکنند يا به مغولها ميپيوندند يا فرار ميکنند. شهر نيشابور با خيانت ملاحده اشغال ميشود. هيچ شهري بدون خيانت به تصرف چنگيز درنميآيد. شهر سمرقند بعد از تسليم شدن پنجاه هزار نيروي خوارزمي به تصرف چنگيز درميآيد.
6- خيانت ترکان خاتون مادر سلطان: به نوشته نسوي ترکان خاتون قبل از فرار 22 تن از بزرگان همچون امام برهانالدين محمد صدر جهان خطيب نامدار بخارا و برادرش افتخار جهان و غياثالدين غوري و جمالالدين عمر صاحب قرخش و پسران صاحب سقناق و پسر سلطان طغرل سلجوقي و صاحب بلخ و پسرش ملک بهرامشاه و صاحب ترمذ و علاءالدين صاحب باميان را به شهادت رساند و به اين ترتيب کساني که در روز مبادا هر يک بسان هزار مرد جنگي بودند را به باد فنا داد. اين مسئله باعث شد که حکمرانان محلي اعتمادي به خوارزمشاه نکنند همچنين مردان شايستهاي که کشته شدند اگر زنده ميماندند ميتوانستند با بسيج سپاه مغولان را درهم شکنند.
7- آزادي مسلمانان ختن از دست گوچلکخان: گوچلکخان مسيحي سپس بودايي مسلمانان را بخصوص در کاشغر تحت شديدترين شکنجهها و غارتها قرار داده بود و با مجبور کردن آنها از دادن اذان و برگزاري نماز جلوگيري کرده و کليه مساجد و مدارس مسلمانان را تعطيل کرده بود. وي حدود سه هزار تن از علماي مسلمانان از جمله زاهدان و فقها را مجبور کرد که گردهمايي تشکيل دهند و مردم بسياري را دعوت ميکند تا بدين وسيله اسلام را لکهدار سازد. در آن ميان امام علاءالدين محمد ختني از اسلام دفاع کرده ضمن محکوم کردن گوچلکخان به دنبال هذيان گفتن او درباره پيامبر با گفتن خاک بر دهانت با وي به مقابله برميخيزد. بدستور گوچلکخان آن امام را تا چهار روز گرسنه و تشنه و برهنه و دست بسته نگه ميدارند تا وي کافر شود اما آن مجاهد مقاومت ميکند. سپس او را بر در مدرسهاش به چهار ميخ ميکشند اما آن امام بزرگوار در آن شرايط نيز از نصيحت و ارشاد مردم باز نميماند. و تا روح در بدنش بود مردم را به پيروي از قرآن مجيد فراميخواند و ميگفت: اي مردم، دنيا بازيچهاي بيش نيست، جهان باقي بر پرهيزکاران بهتر است آيا فکر نميکنيد (انعام، 32) بعد از شهادت آن مجاهد سپاه مغول بر سر گوچلکخان ميريزند و او فراري ميشود اما بالاخره دستگير و سر از تنش جدا ميشود. بعد از بر افتادن حکومت وي مغولان به اهالي ختن اجازه ميدهند که به دين خود باز گردند. اين مسئله يکي از علل پيروزي چنگيزخان بود. چرا که مسلمانان به علت اينکار او و همچنين وجود سپاهياني مسلمان در لشکر او وي را دشمن اسلام نميشمردند. سلطان محمد که قصد داشت به عراق عجم رفته و با سپاهياني منظم به ماوراءالنهر برگردد به علت خيانت بعضي از فرماندهانش و همچنين لشکري که چنگيز در تعقيب او فرستاده بود موفق نشد که به بسيج سپاه بپردازد بالاخره به جزيره آبسکون در درياي مازندران ميرود در آنجا بر اثر اندوه و ناخوشي بدرود حيات ميگويد (بسال 418 ه. ق) سلطان محمد مردي فاضل بود، فقه و اصول و غيره را خوب ميدانست، علماء را دوست داشت ايشان را مينواخت، به همنشيني با علماء و گوش دادن به مناظرات ايشان بسيار علاقهمند بود، در برابر سختي شکيبا بود در راهپيمايي خسته نميشد و درنگ نميکرد. به ناز و نعمت خويي نگرفته بود و به لذات روي نميآورد، همه کوشش او در راه فرمانروايي و کارهاي کشورداري و نگهداري مردم و کشورش به کار ميرفت. وجود او براي اهل دين مايه بزرگي و خوشبختي و کاميابي بود.
نقشه دفاع از شهرها
1- شهر اُترار 20 هزار سپاهي داشت 50 هزار سپاهي فرستاده شد و غايرخان فرماندهي آنرا به عهده قراچه نيز با ده هزار نفر به آنها پيوست. جمعاً 80 هزار سپاهي.
2- بخارا به اميري اختيارالدين به 20 هزار سپاهي، 30 هزار نفر به فرماندهي او غول حاجب معروف به اينانج به کمک اختيارالدين جمعاً 50 هزار سپاهي.
3- سمرقند به سپاه اعزامي جمعاً 110 هزار سپاهي به همين ترتيب بلخ تخارستان و ترمذ و ديگر شهرهاي در معرض حمله مغول هر کدام با سپاهي جداگانه تقويت شدند.
مقاومت تاريخي در مقابل مغول اهالي بعضي از شهرهاي ماوراءالنهر در مقابل مغول دست به مقاومتي زدند که در تاريخ جهان تقريباً بيسابقه است. از جمله در اُترار و خوارزم. مردم اُترار به فرماندهي غايرخان به مدت 5 ماه در مقابل مغول مقاومت ميکنند. ماندن غايرخان در اُترار جهاد بيمانند او با کفار مغولي اثبات ميکند که کشتن بازرگانان چنگيزي به دست وي نه بخاطر تملک اموال آنها بوده است بلکه واقعاً آنها جاسوس بودهاند و کارهايي کرده بودند که سزاوار مرگ بودند. در غير اين صورت غايرخان قطعاً فرار ميکرد و از آنجائي که از کينه چنگيز نسبت به خود آگاه بود، هيچگاه در اُترار نميماند. اما قهرمان هميشه زنده تصميم به مقابله ميگيرد. چنگيز براي اينکه بر اُترار تسلط يابد کليه راههاي منتهي به آن شهر را به تصرف درآورد. بعد از پنج ماه جنگي بيامان يکي از فرماندهان به نام قراچه بر اثر کم شدن آذوقه و عدم اميد به رسيدن نيروي کمکي با عدهاي از سپاهيانش هنگام غروب از دروازه صوفي خانه شهر خارج ميشوند، آنها توسط مغولان دستگير ميشوند. مغولان بعد از کسب اطلاعاتي از قراچه درباره محصورين او و همراهانش را ميکشند، زيرا آنها معتقد بودند کساني به کشور خود خيانت ميکنند انتظار وفاداري از آنها بيهوده است. غايرخان بعد از وارد کردن تلفات شديد به مغولان به علت تمام شدن تسليحات بالاخره اسير ميشود. بدستور چنگيز آن قهرمان را با ريختن نقره مذاب در چشمها و گوشهايش به شهادت ميرسانند. بعد از آن مغولان همه اهالي را از شهر بيرون کرده آنجا را کاملاً غارت ميکنند.
خوارزم: خوارزميها چهار ماه در مقابل مغول مقاومت کردند. مقاومتي که تا به حال در هيچ جاي جهان روي نداده است. طبق گفته جويني در حمله اول مغول به خوارزم حدود يکصد هزار تن از آنها به هلاکت ميرسند. تنها دو هزار تن از آنها موفق به فرار ميشوند. بالاخره چنگيز پسرش جوجي را با لشکري بزرگ به خوارزم ميفرستد، جوجي سه هزار تن از مغولان را ميفرستد تا آنها سد آب جيحون را تصرف کنند، ولي همگي آنها توسط مبارزين به هلاکت ميرسانند. علت اصلي سقوط خوارزم نبودن فرماندهي کارکشته بود. مردم خوارزم شخصي بنام خمار تکين را به عنوان سلطان خود تعيين کرده بودند اما اين شخص ضعيفالنفس بالاخره به همراهي عاليالدين خياطي قاضي خوارزم تسليم مغول ميشوند، اما با اين حال مردم دست از مقاومت برنميدارند. با تنگتر شدن محاصره شهر و افتادن سد به دست مغول آنها سد جيحون را خراب ميکنند در نتيجه سيل ناشي از آن اکثريت اهالي شهر شهيد ميشوند. به اين ترتيب شهر خوارزم بعد از مقاومتي بيمانند توسط مغول اشغال ميشود. مغولان يکصد هزار تن از هنرمندان و صنعتگران را به مغولستان ميفرستند. آنچه زن و بچه بود را به بردگي ميبرند. بقيه مردان را بين لشکر تقسيم ميکنند. براي هر نفر لشکر 24 نفر ميرسند که همگي را شهيد ميکنند. شهر بخارا در سال 616 در نتيجه دادن امان از طرف چنگيز به مردم تسليم ميشود. ولي وي دستور ميدهد که همه مدافعان دژ شهر را شهيد کنند. آنگاه دستور ميدهد کليه مردم از شهر خارج شوند. سپس دستور تاراج شهر را ميدهد سربازان او به زنان و دختران مردم در جلوي چشمان آنها تجاوز ميکنند، در ميان آن همه مردم تنها قاضي صدرالدين و امام رکنالدين و فرزندش امامزاده از ناموس خود دفاع ميکنند و هر سه نفر نيز به شهادت ميرسند. مغول کليه مدارس و مساجد را آتش ميزنند سپس مردم را دسته دسته ميکنند هنرمندان و صنعتگران را به مغولستان ميفرستد. زنان و کودکان را به بردگي ميگيرند و جوانان و مردان ديگر را به عنوان سپاه حشر با خود ميبرند. خستگان را نيز در راه ميکشند. شهر سمرقند بعد از چند روز مقاومت تسليم ميشود. بعد از شهادت 70 هزار تن از دليران سمرقندي در خارج شهر بدست مغول سربازان خوارزمي با زور دروازهها را به روي مغول باز ميکنند و با خانوادههاي خود پيش مغولان ميروند. مغولان بعد از گرفتن اسلحه و چارپايان آنها همه آن سربازان را که بالغ بر پنجاه هزار تن بودند را بجرم خيانت به هم کيشان خود ميکشند و زنان و کودکانشان را به بردگي ميبرند، سپس همان کاري را که با مردم بخارا کرده بودند با سمرقنديها نيز ميکنند. سلطان محمد 2 بار لشکر به کمک سمرقنديها فرستاد بار اول ده هزار نفر بار دوم بيست هزار نفر اما هر دو گروه از ترس روبرو شدن با مغول بدون جنگ برميگردند.
در حمله مغول هيچ شهري در ماوراءالنهر و خراسان از کشتار و غارت نجات نيافت و چون ماجراي چگونگي فتح شهرها و کشتار مردم در منابع متعدد تاريخي با تمام تفاصيل آمده است، از پرداختن به آن خودداري ميکنم و با نگاهي خلاصهوار به تعداد کشتهشدگان بعضي از شهرها براي آنکه عمق فاجعه نمايان شود به آن خاتمه ميدهم. تعداد کشتهشدگان مرو به نظر ابن اثير هفتصد هزار نفر و به گفته جوزجاني دو ميليون و چهارصد هزار کس – تعداد کشتهشدگان هرات در سال 619 ه. ق به گفته جوزجاني يک ميليون و چهارصد هزار کس و به گفته سيفي يک ميليون و ششصد هزار کس. در اين ميان بسياري از شهرها مانند نيشابور که در آن شهر تغاجار داماد چنگيز کشته شده بود کلاً قتلعام ميشوند، حتي مغول به حيوانات نيز رحم نميکنند بيش از يک ميليون و هشتصد هزار کشته. در شهر باميان نيز کليه مردم با تمامي جانداران به قتل ميرسند، چرا که در آن شهر نيز پسر جغتاي نوه چنگيز به قتل رسيده بود و چنگيزخان که بعضي از نويسندگان و تاريخنگاران او را ميستايند و ميگويند که قصد انتقامگيري نداشت دستور ميدهد حتي جنين در شکم مادر و گربهها و سگها را نيز بکشند.
سلطان جلالالدين خوارزمشاه نابترين قهرمان ايران (618-628)
سلطان محمد بجز جلالالدين پسراني به شرح زير داشت:
1- کماخيشاه و خان سلطان نوزاد بودند، به دنبال دستگيري ترکان خاتون مادر سلطان محمد کشته شدند.
2- آق سلطان همراه اوزلاغشاه بدنبال رفتن جلالالدين از خوارزم به دنبال او روانه ميشوند اما در بين راه بدست مغولان کشته ميشوند.
3- رکنالدين غورسانچي: از طرف پدر به حکمراني عراق عجم منصوب شده بود، بعد از رفتن به کرمان و سياست کردن اسماعيليان که مردم کرمان را به آيين خود دعوت ميکردند، براي مقابله با تاتار به يکي از قلاع آن منطقه در حوالي اصفهان به نام استوناوند رفته و سنگر ميگيرد. تاتار نيز نيز همزمان آن قلعه را محاصره ميکند؛ بر اثر غفلت نگهبانان مغول موفق ميشود به درون قلعه نفوذ کند و سلطان و همه همراهانش در جنگي که روي ميدهد شهيد ميشوند.
4- اوزلاغشاه: سلطان محمد بخاطر اجبار مادرش ترکان خاتون اوزلاغشاه را جانشين خود کرده و او را بر خراسان و خوارزم و مازندران حاکم نمود. او به همراه برادرش آق سلطان توسط مغول کشته ميشود.
5- غياثالدين پيرشاه: سلطان محمد او را حاکم کرمان، کيش و مکران کرده بود. وي در جنگ اصفهان با سپاهيان تحت امرش ميدان نبرد را خالي ميکند و ميگريزد به پيش ملاحده ميرود بعداً به پيش براق حاجب حاکم کرمان که از جانب وي بر کرمان حکم ميراند، ميرود. براق حاجب مادرش را به عقد خود درميآورد اما چندي بعد براق حاجب غياثالدين را ميکشد.
سلطان جلالالدين مردي ترکشکل و ترکيگويي بود که زبان فارسي نيز تکلم ميکرد، وي بسيار شجاع، عدلدوست و عدلگستر، کمسخن، دوستدار رفاه رعيت ستايشگر مردم عادل بود. وي هيچگاه دشنام نميداد، خنده او جز تبسم نبود. حلمي تمام داشت، خود را کمتر از آنچه بود ميخواند، از تکبر دور بود، علامت او بر توقيعات النصر من الله وحده بود. ابن اثير در جلد بيست و هفت تاريخ الکامل خود در صفحات 122 تا 123 سلطان جلالالدين را مردي فوقالعاده داراي روحيهاي خستگيناپذير و اراده نيرومند و پايداري و استقامتي که عقلها را به حيرت ميانداخت وصف ميکند. سلطان محمد خوارزمشاه قبل از وفات اوزلاغشاه را از وليعهدي خود خلع کرد. سلطان جلالالدين را به وليعهدي منصوب کرد. به سبب شجاعت و کارداني جلالالدين سلطان محمد هيچگاه جلالالدين را از خود دور نميکرد. در موقع تقسيم مملکت خوارزمشاهي سلطان محمد جلالالدين را به حکمراني غزنه، باميان، غور، بست، تکناباد، زمين داور و هند منصوب کرده بود. اما به جايش شهابالدين هروي را به وزارت آنجا گماشت و جلالالدين را پيش خود نگه داشت. جلالالدين بعد از وفات پدر در سال 618 ه. ق به خوارزم بازگشت. افرادي مانند توخي پهلوان خال اوزلاغشاه ملقب به قُتلُغ از قبيله ترکان خاتون (بياووت) چون ميدانستند، ديگر مثل گذشته قادر به دست زدن به کارهاي غير قانوني و خودسر و تجاوز نخواهند بود لذا تصميم ميگيرند که جلالالدين را بکشند و اوزلاغشاه را به قدرت نشانند، تا همچون گذشته فرمان نافذ و تسلط کامل خود را بر امور همچنان محفوظ دارند. اين خيانت توسط يکي از خواصان جلالالدين به گوش او ميرسد و وي ناچاراً پايتخت را رها کرده و به خراسان ميرود. اگر اين خيانت نبود، سرنوشت مغول چيز ديگري بود. قطعاً در جنگاوري و مقاومتي که خوارزميان از خود نشان دادند اگر فرماندهي همچون جلالالدين داشتند غائله مغول را به نابودي ميکشاندند.
جلالالدين همچون مردان، از راه فساء عازم شادباخ شد. وقتي به استوا رسيد در پشته شايقات با لشکر تاتار دست و پنجهاي نرم کرد. با تعدادي اندک هفتصد تن از مغول را به هلاکت رساند و آنان را متواري کرد. و اسبان و لوازم جنگي و ساير ملزومات آنان را تصاحب نمود. اين اولين برخورد سلطان بعد از بازگشت وي به ماوراءالنهر خراسان بود. سلطان به غزنين رفت. بعد از آن تا جنگ سند سلطان هفت بار با مغول جنگيد و در همه آن جنگها مغولها را بسختي شکست داد. سلطان در غزنين شنيد که امينالملک به نه هزار سپاهي جنگديده، شيران و دليران روز غوغا به سوي هرات بازگشته، نامهاي به او فرستاد و او را به پيش خود فراخواند. سلطان با کمک امينالملک در شهر قندهار همه مغولان را که به محاصره شهر قندهار مشغول بودند را کشت به جز تعداد اندکي، موفق به فرار ميشوند. در اين حال عدهاي از رؤساي محلي مانند سيفالدين بغراق رئيس لشکريان خلج – اعظم ملک صاحب بلخ – مظفر ملک صاحب افغانيان غور و حسن قراق (قزلق) با سي هزار سوار به سلطان ميپيوندند. لشکريان سلطان به اين ترتيب به شصت هزار نفر ميرسد. وقتي چنگيز واقعه قندهار را ميشنود لشکر بزرگي بفرماندهي پسرش تولي بسوي جلالالدين ميفرستد. جلالالدين در نزديکي پروان با تولي روبرو شد. سلطان غازي با ارادهاي آهنين برخاسته از روح جهادي اسلام بر قبلب لشکر توليخان حمله برد و کفار را به سختي شکست داد توليخان کشته شد و فقط عدهاي انگشتشمار از مغول که مؤرخان تعداد آنها را سي هزار تن نوشتهاند موفق به فرار ميشوند. اسراي بسياري از مغول بدست سلطان ميافتاد. به دستور سلطان براي از بين بردن و هم مغول و قوي کردن روحيه مسلمانان و ضعيف نمودن روحيه مغول آن اسرا را با کوبيدن ميخ به سرشان هلاک ميکنند وقتي خبر به چنگيز ميرسد با لشکر بيکران قصد سلطان ميکند و براي اينکه سلطان را در دام اندازد پيشقراولان خود را با عجله روانه ميکند اما سلطان همه آنان را در گرديز به هلاکت ميرساند.
در اين حال لشکريان سيفالدين بغراق و اعظم ملک و مظفر ملک از سلطان جدا شدند، سبب آن بود که ترکها بعد از کشته تولي در پروان با آنها منازعه ميکنند. بعضي از ترکان امينالملک و اعظم ملک به خاطر اسب سفيدي دعوا ميکنند. يکي از ترکها اعظم ملک را با تازيانه ميزند. هر چه جلالالدين سعي ميکند که دل اين رؤسا را بدست آورد راضي نميشوند با آنکه سلطان حتي با چشمان گريان از آنان التماس ميکند و ميگويد مصلحت ما در اتحاد است ولي آنها قبول نميکنند. بعضي از محققين معتقدند علت اصلي کنارهگيري غوريان پيغام پنهاني چنگيز به آنها بود که وي آنها را همچنان بر سر پستهايشان نگه خواهد داشت. بدين ترتيب نصف لشکريان از جلالالدين جدا شدند عدهاي ديگر نيز فرار ميکنند، در حين نبرد با چنگيز امينالملک نيز با عدهاي ديگر فرار ميکند ولي بدست مغولها او و همراهانش کشته ميشوند.
نبرد سند 8 شوال 618 ه. ق
بزرگترين جنگ سلطان غازي با مغول بفرماندهي چنگيزخان در کنارههاي رود سند روي داد. در اين جنگ سلطان با عدهاي بسيار کم با دريايي از لشکر مغول درافتاد.
همي کرد با نفس خويش اين شعار
که در خزي بالاي کفر است عار
بميرم به مردي ندانم جز اين
که کوشم بنيروي داراي دين
بعد از صفآرايي دو لشکر در مقابل يکديگر يکي از بزرگترين جنگهاي تاريخ ايران در هشتم شوال سال 618 ه. ق روي داد. سلطان غازي بر قلب لشکر چنگيز حمله کرد صفهاي آنها را از هم دريده چنگيز بناچار راه فرار را در پيش ميگيرد. چيزي به هلاکت کفار نمانده بود که ده هزار تن از بهترين جنگجويان مغول از کمينگاه بيرون آمده بر ميمنه سلطان حمله برده و امينالملک را وادار به فرار ميکنند فرار امينالملک با سپاه تحت امرش سپاهيان سلطان را به حداقل ميرساند اما سلطان خود را نميبازد و با يورشهاي قهرمانانه مغول را پس ميزند. در روز دوم نبرد تا نزديکيهاي ظهر دو لشکر بشدت هر چه تمامتر باهم ميجنگند. در اين هنگام دو تن از پسران چنگيز بنامهاي جغتاي و اوکتاي با لشکريان خود به چنگيز ميپيوندند. سلطان و همراهانش تا ميتوانند مغولها را به هلاکت ميرسانند و وقتي ميبيند جنگ ديگر فايدهاي ندارد و مغولها با آنکه فوج فوج کشته ميشوند با هم جلو ميآيند به دستور سلطان حملهاي سخت به مغول ميکنند و صفهايشان را پراکنده ميکنند بعد از آن با دستور سلطان و به درخواست اهل حرم آن سلطان غازي اهل و عيالش را در آب سند مياندازد و بدين ترتيب عقبنشيني ميکنند، در حين نبرد پسر هشت ساله جلالالدين بدست مغول ميافتد او را پيش چنگيز ميبرند.
پسربچه هشت ساله سلطان همچون مرد دليري محکم در جلو چنگيز ميايستد بدستور آن خونخوار جگر آن شيربچه را بيرون ميآورند و بدين ترتيب وي را شهيد ميکنند.
بدون شک اگر آن سي هزار سپاهي به توصيههاي سلطان غازي گوش ميکردند و بهمراه او با کفار ميجنگيدند مغول از آن معرکه جان سالم بدر نميبرد. چنگيز بعد از عقبنشيني جلالالدين سيفالدين بقراق و اعظم ملک و مظفر ملک و همه سپاهيانشان را قتلعام ميکند و اين جزايي بود که آنها در اثر ناداني خود پرداختند. جلالالدين بعد ار خروج از آب با اسبي که تا فتح تفليس در خدمتش بود، به جمعآوري لشکرياني که از آب بسلامت گذشته بودند. پرداخت. جمع سپاهيان نجات يافته چهار هزار تن بود همگي بدون پوشش و کلاه و کفش و سلاح. شخصي بنام جمال زراد قبل از واقعه با تمامي اسباب گوشهاي رفته بود با کشتي پر از خوردني و لباس بخدمت سلطان حاضر شد. سلطان وقتي خبردار شد که عدهاي از هنديان در آن نزديکي مشغول فساد و بيداد هستند. به ياران خود دستور داد تا هر يک چوبدستي بريدند و ناگهان بر سر ايشان تاختند اکثر آنان را کشتند و چهارپايان و اسلحهشان را به غنيمت گرفتند بدين ترتيب آنها صاحب تعدادي اسب و گاو و گاوميش شدند. در اين موقع سلطان خبردار شد که حدود سي هزار تن از لشکريان هندي در آن حوالي هستند. جلالالدين با يکصد و بيست مرد بر ايشان حمله کرد و بسياري از آنها را کشت و بدين ترتيب اسلحه کافي براي سپاهيان خود و همچنين چهارپايان مختلف را بدست آورد.
در اين هنگام قباجه مردم شهر گلوز شمسالملک نايب و جانشين سلطان را در هند کشت. قباجه از آنجا که قصد حکومت داشت و چون آوازه جلالالدين را شنيد دست به اين جنايت فجيع زد آنگاه با ده هزار سوار به سر وقت سلطان رفت. سلطان با شبيخون زدن او و لشکريانش را کشت و اين يکي از عوامل بود که سلطان توانست لشکريانش را سر و ساماني دهد. بعد از آن بدرخواست شمسالدين ايلتُتمِش بينانگذار سلسله شمسيه در هند با دختر وي عروسي کرد. شمسالدين بعد از مدتي از هيبت سلطان ترسيد و لشکري 130 هزار نفري را براي جنگ با سلطان بسيج کرد اما از روبرو شدن با وي امتناع کرد و ناچاراً با او صلح کرد. سلطان غازي هم وقتي ديد کارش در هند به جايي نخواهد رسيد و چنگيز نيز به چين برگشته است تا شورش چينيان را سرکوب کند بعد از سه سال ماندن در هند در سال 621 ه. ق به ايران بازگشت. چنگيز آن خونخوار پليد قبل از ترک ايران دستهاي از لشکريان خود را به ري و همدان و ديگر شهرهاي ايران فرستاد. اين لشکر سه هزار نفري بقاياي مردمي که زنده مانده بودند را کشتند، دوباره شهرهايشان را ويران کرده و قم و کاشان را نيز به ويرانه تبديل کردند، بعد از ويران کردن ساوه در تبريز بدستور اوزبک پهلوان عدهاي از لشکريان خوارزمي کشته شده و بقيه را به مغولان تسليم ميکنند. در حالي که تعداد آن لشکريان از مغول بيشتر تعداد لشکريان اوزبک پهلوان از هر دوي آنها بيشتر بود.
سلطان جلالالدين از هند به کرمان آمد. براق حاجب از او استقبال کرد و سلطان عليرغم آثار دورويي در او همچنان وي را در سمتش ابقا کرد. وقتي غياثالدين خبر آمدن برادر را شنيد با سي هزار سوار به جلوگيري او آمد، سلطان با فرستادن سفيري برادر را از جنگ بازداشت. غالب رؤساي لشکر غياثالدين اوامر جلالالدين را پذيرفتند و سلطان آنها را در جايشان ابقا نمود. غياثالدين چون اين وضع را ديد مطيع برادر شد. اما در جنگ اصفهان به علت کشتن يکي از خواص سلطان با نامردي همراه عدهاي از لشکريان تحت امرش ميدان نبرد را خالي کرد و بعد از چندي سرگردان و رفتن به اين سو و آن سو به براق حاجب پيوست. براق حاجب ظاهراً امر او را ميپذيرد، اما بعداً در سال 625 او و مادرش را ميکشد و با پذيرفتن حکم مغول مستقل ميشود. او باني سلسلهاي است که از 619 تا 703 در کرمان سلطنت کردهاند و آن سلسله را قراختائيان يا به مناسبت لقب براق قتلخ خاني ميگويند. بعد از استيلاي جلالالدين بر خراسان – فارس و مازندران در ولايات و نواحي، اميد و سکونت و استقامت پديدار گشت. منشي سلطان شخصي بنام نورالدين منشي بود که فردي شرابخور بود. کمالالدين اصفهاني بر او خرده گرفت و او را به سبب اين عادت کثيف نکوش ميکرد.
فضل تو و اين بادهپرستي با هم
مانند بلنديست و پستي با هم
حال تو به چشم خوب رويان ماند
کان جاست هميشه نو و مستي با هم
سلطان فخرالدين عليبن ابيالقاسم جندي معروف به شرفالملک را به ديوان خود منصوب کرد. وزير عادل جلالالدين بنام شمسالملک شهابالدين الپ هروي بدست قباجه شهيد شده بود و کسي نبود که جاي آن شهيد را پر کند. سلطان بناچار شرفالملک را عليرغم دارا بودن ايراداتي به وزارت خود منصوب کرد. شرفالملک از تشريفات يک وزير برخوردار نبود در سال 622 سلطان آذربايجان را بدون خونريزي تصرف کرد. وي شهر مراغه را از نو ساخت و به بسط عدالت در آن نواحي پرداخت، عليرغم اينکه تبريزيان پنج هزار تن از خوارزميان را کشته يا به مغولان تسليم کرده بودند، او با آنها رفتار نيک در پيش گرفت. سلطان دستور داد هر سربازي که به مال مردم تعدي کند بدار آويخته شود. سلطان به درخواست مردم تبريز زن اوزبک پهلوان را به خوي فرستاد. توابع خوي را نيز به آن زن داد. سلطان روز جمعه به مسجد رفت وقتي واعظ در حق خليفه دعا کرد او از جايش بلند ميشود و بعد از پايان دعا مينشيند. بعد به درون کاخ اوزبک پهلوان رفت. بعد از گردش در آن گفت اين جا به درد تنپروران ميخورد، و به کار ما نميآيد. اين در حالي بود که در سال 621 وقتي سلطان به خليفه عباسي پيام فرستاد و از او ياري خواست تا وي بتواند به دفع مغول بپردازد، خليفه نه تنها دعوت او را اجابت نکرده بود، بلکه لشکريان نيز براي دفع سلطان فرستاد. سلطان غازي نيز شهرهاي دقوقا و يعقوبا را تصرف کرد. در نواحي موصل مظفرالدين صاحب اربل را دستگير نمود و او را عليرغم اينکه براي دفع سلطان با لشکرياني فراوان آمده بود بخشيد و در جايش ابقا کرد. سلطان اگر ميخواست در آن موقع ميتوانست حکومت پليد عباسي را نابود سازد او اينکار را انجام نداد. شايد به علت تصورات غلط مذهبي که اکثر مردم نسبت به خلافت عباسي داشتند و آنرا امري الهي ميدانستند. در سال 622 سلطان غازي به گرجستان لشکرکشي کرد، تا به تجاوزات آنها به شهرهاي اسلامي و کشتار و غارت مسلمانان پايان دهد. جلالالدين بعد از گرفتن شهر دوين به تازگي به تصرف گرجيها درآمده بود، به بزرگترين پيروزي خود با گرجيها دست يافت. لشکر گرجيها بيش از 70 هزار تن بودند، که حداقل 20 هزار تن از آنان کشته شدند. سپس سلطان با فرستادن لشکري شهر گنجه را بدون خونريزي گرفت، بعداً به علت توطئه ياران ستمگر اوزبک بن پهلوان به تبريز بازگشت، و فتح گرجستان را ناقص گذاشت. او رئيس تبريز را در شهر ميگرداند، و از مردم ميخواهد که داد خود را از او بگيرند بعد از آن وي را کشت. بعد از آن بدرخواست زن اوزبک پهلوان و راي فقهاي تبريز مبني بر اينکه زن اوزبک سه طلاقه است سلطان عليرغم ميل خود با او ازدواج کرد. چندي بعد سلطان همسر جديدش را به خوي فرستاد. اين زن وقتي ديد هم چون گذشته نميتواند هر کاري که دلش ميخواهد بکند، با ملک اشرف موسي ايوبي متحد ميشود و به او ميپيوندند و بدين ترتيب خوي و مرند و اروميه و اشنويه به تصرف اشرف موسي درميآيد. اين علت اصلي جنگهاي جلالالدين در روم است که هم به زيان سلطان تمام شد هم به زيان ايوبيان، چرا که در همان اوان جنگ پنجم صليبي درگرفته بود و فردريک دوم امپراطور روم مقدس (آلمان و ايتاليا) با استفاده از موقعيت متزلزل ايوبيان بر بيتالمقدس دست يافت، و مقدمات نابودي حکومت ايوبيان از همينجا شروع شد، يعني از رفتار احمقانه اشرف موسي و بعد از انقراض حکومت اتابکان آذربايجان بدست تواناي سلطان جلالالدين گرجيان مسيحي که دست کمي از مغولها در کشتار و غارت مسلمانان نداشتند، طمع در آذربايجان بستند، و حتي بر آن شدند تا خلافت عباسي را براندازند، آنگاه مساجد را کليسا و حق را باطل کنند. آنها با سي هزار نفر حرکت کردند. در اين موقع با آنکه سلطان مريض بود با توکل بر خداوند متعال روي به گرجيها کرد. بعد از شکست دادن آنها و دستگيري شلوه و ايواني از حکمرانان گرجي سلطان آنها را ميبخشد، بدان شرط که آنها وي را در فتح گرجستان ياري کنند. اما آنها در بين راه خيانتشان آشکار شد. سلطان هر دوي آنها را به هلاکت رساند، بعد از آن سلطان تفليس را تصرف کرد. در اين ميان ناگهان خبر رسيد، که براق حاجب رشته دوستي را پاره کرده و از کرمان به قصد عراق روان شده است سلطان در عرض هفده روز از تفليس به کرمان رفت، در حالي که از لشکريان بيش از سيصد سوار همراه نداشت. براق حاجب پيشکشهاي فراوان به پيش سلطان فرستاد و از او عذرخواهي کرد و ثابت شد که آن خبر دروغ بوده است. بعد از آن سلطان به اصفهان رفت، بزرگان عراق به خدمت وي آمدند. کمالالدين اسمعيل اصفهاني شاعر پرآوازه بدان مناسبت سروده است:
بسيط روي زمين گشت باز آبادان
به يمن سير سپاه خدايگان جهان
کنند تهنيت يکدگر به حيات
بقيتي که زانسان بماند واز حيوان
زباغ سلطنت اين يک نهال سربکشيد
که برگ او همه عدلست و باراو احسان
براي بندگي درگهش دگرباره
زسر گرفت طبيعت توالد انسان
جلال دنيا و دين مينکبرني آن شاهي
که ايزدش بسزا کرد بر جهان سلطان
زهي معارج قدرت و راي طور کمال
زهي معاني خوبت برون ز حصر بيان
جهان ستانا ايزد ترا فرستادست
که چارحد جهان ملک تست و بوستان
گواه ملک تو عدلست هر کجا خواهي
به نيک محضر خود گواه ميگذارن
تو عمر نوح بيايي از آنکه در عالم
عمارت از تو پديد آمد از پس طوفان
تو داد منبر اسلام بستدي ز صليب
تو برگرفتي ناقوس را زجاي اذان
حجاب ظلم تو برداشتي ز چهره عدل
نقاب کفر تو بگشادي از رخ ايمان
ز بازوي تو قوي گشت بازوي اسلام
که از مصادم کفار گشته از رخ ايمان
براق عزم تو گمامي که برگرفت زهند
نهاد گام دوم بر اقاصي اران
که بود جز تو زشاهان روزگار که داد
قضيم اسب زتلفيس و آب از عمان
زلعب تيغ تو درضرب خصم شهمانست
به اسب وپيل چه حاجت يکي پيادهبران
هنوز سلطان گرد خستگي را از خود دور نکرده بود، که خبر رسيد کفار گرجي به تفليس آمده و مساجد را ويران کردهاند، و ملک اشرف موسي حاجب بن علي را به اخلاط فرستاده و او در آن منطقه بيداد میکند، همچنين ملکه سلطان نيز از خوي به اخلاط رفته و با آنها متحده شده است. سلطان به آن نواحي لشکر کشيد و گردن کشاندگان را سرجايش نشاند، که خبر رسيد مغول حمله آوردهاند. سلطان به سرعت برميگردد تمامي مغولان را در نزديکي ري قتلعام ميکند. باز در همين سال يعني سال 624 ه. ق ملحدين اسماعيلي دست به کشتار مردم ميزنند و سلطان غازي به سرزمين تحت کنترل آنها حمله برده از الموت تا کردکوه در خراسان را به ويراني کشيده و آنها را به خفت و خواري مينشاند. حمله مغول اين ملحدان را نيرومند ساخته بود.
ملحدان اسماعيلي قبلاً يکي از سرداران مشهور جلالالدين بنام اورخان را در سال 623 به شهادت رسانده بودند. او از خويشاوندان سلطان بود. در عدل و کرم شهره بود. وي جناح چپ لشکر را نگهباني ميکرد و به سبب دليري و هوشياري اورخان هيچگاه جناح چپ در جنگ شکست نخورده بود، در جنگ اصفهان قدرت و سلحشوري او براي سپاهيان مشخص شد. همگي معتقد بودند اگر اورخان زنده بود جناح چپ هيچگاه از دشمن شکست نميخورد.
نبرد اصفهان
نبرد اصفهان در دوم رمضان سال 625 روي داد. قبل از شروع جنگ سلطان در يک سخنراني حماسي لشکريانش را براي جهاد با مغولان آماده کرد.
سلطان در جمع سرداران و بزرگان و لشکريان گفت: پيشامدي عظيم و بلايي عظيم رخ داده است. اگر تن به ناتواني و ترس دهيم، اميد هيچ بقايي نيست ولي اگر مقاومت کنيم و صبر پيشه سازيم به ياري خداوند پيروزيم. اگر کار به نوعي ديگر رخ دهد از درجه شهادت و مقام سعادت محروم نخواهيم بود. ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا لَقِيتُمْ فِئَةً فَاثْبُتُوا وَاذْكُرُوا اللَّهَ كَثِيراً لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ﴾ (اي کساني که ايمان آوردهايد، چون با گروهي روبرو شويد پايداري کنيد و خدا را بسيار ياد کنيد که رستگار شويد. (انفال، 45) همه يکدل و يکزبان سخن سلطان را پذيرفتند. سلطان لشکر را آرايش داد. قلب و دو جناح سپاه را روشن ساخت. لشکريان مغول داراي فرماندهاني نامآور همچون باچونوين – باينال نوين – اسن طغان نوين – بايملاس نوين و باسور نوين بود آنها دو هزار نفر را براي جمعآوري آذوقه و علوفه با اطراف اصفهان ميفرستند. سلطان با فرستادن سه هزار نفر همگي را کشته يا اسير کرد. سپس اسرا را براي قوت قلب مردم اصفهان کشت. در موقع تلاقي دو لشکر برادر بيوفاي سلطان غياثالدين و جهان پهلوان ايلجي با نزديکان و گروهي ديگر متواري شدند. اما سلطان به روي خود نياورد و جنگ روي داد. جناح راست سلطان جناح چپ مغول را تار و مار کرد. سلطان خود به قلب مغول حمله کرد و آنها را به سختي شکست داد.
جناح راست سلطان فکر ميکند که جناح چپ نيز لشکريان مغول را شکست داده است به همين خاطر مغول را تعقيب ميکند. در اين جنگ مغول در حقيقت کاملاً درهم شکسته شد و سلطان بدرخواست يلان نوغو سردار شهيدش که وي را سوگند داد تا مغول را دنبال کنند و همگي را به قتل رسانند در کمين لشکري که مغول هميشه در کمين نگه ميداشت افتاد ولي با شيردلي وصفناپذيري که داشت صف مغول را درهم شکست و به طرف لرستان رفت. بعد از هشت روز به اصفهان برگشت و مردم اصفهان بعد از برگشت او در روز عيد رمضان بسيار خوشحال شدند.
چو ديدند ايرانيان روي او
برفتند يکبارگي سوي او
سلطان از اکثر بزرگان خشمناک بود. دستور داد خانان و سروراني که از نزديکان و ناميافتگان دولت خاندان او بودند و روز نبرد هيچ کاري نکردند، پيش او آوردند، وي روسري روي سرشان انداخت و گرد محلهها بگردانيد. دسته ديگري که داد مردانگي داده بودند، و پايداري کرده بودند، را لقب خاني داد. برخي ديگر از آن سلحشوران را ملکي و خلعت و تشريف داد، و آنان را به مراتب بالا ترفيع داد.
بعد از آن سلطان لشکرياني را بدنبال مغول فرستاد. از آن لشکر بيشمار مغول فقط افراد انگشتشماري توانستند از جيحون بگذرند بقيه همگي به هلاکت رسيدند. اين پايان مغول در ايران بود. اما خيانت ملحدان اسماعيلي و کفار گرجي و سايرين تاريخ ايران را به گونهاي ديگر رقم زد. سلطان در سال 626 به گرجستان لشکرکشي کرد، چرا که تمامي حکام گرجي و ارمني و لکزي و آلان و ساير کفار باهم متحد شده بودند و قصد حمله به ايران را در سر ميپروراندند. سلطان با لشکري بسيار کم در مقابل دريايي از کفار صفآرايي ميکند. وي با زيرکي خاصي لشکر قفچاقي را از متحدانش جدا ميکند و آنان را متقاعد ميکند که به مملکت خود بازگردند. بعد سلطان به سران کفار پيشنهاد ميدهد که چون هم شما و هم ما خستهايم امروز جنگ تن به تن جوانان راه به راه اندازيم و فردا جنگ مغلوبه کنيم. اين پيشنهاد پذيرفته شد، و سلطان خود به شکل ناشناسي به ميدان رفت، بعد از کشتن پنج تن از کفار سلطان غازي به لشکريانش دستور حمله داد. کفار که از شجاعت سلطان به وحشت افتاده بودند، دست به فرار زدند، و لشکر اسلام به راحتي توانست بر آنها پيروز شود در حالي که نسبت تعداد لشکريان اسلام به نوشته جويني به کفار کمتر از يک در مقابل صد بود.
سلطان براي فرونشاندن فتنه ملک اشرف موسي به پايتخت او لشکر کشيد و بعد از محاصرهاي طولاني شهر اخلاط را به تصرف خود درآورد.
در سال 627 ه. ق کيقباد حاکم سلجوقي روم با ملک اشرف متحده ميشود آندو لشکري به استعاد يکصد هزار مرد جنگي با تجهيزات کامل بسيج کردند.
سلطان غازي در مقابل آنها صفآرايي کرد با آنکه بسيار مريض بود. وقتي آن همه لشکر را ديد آهي از ته دل کشيد و با چشمان گريان گفت: اين لشکر در اختيار من بود مغولان را کاملاً تار و مار ميکردم. بعداً سلطان با برگرداندن اسبش عقبنشيني ميکند. متحدان به خيال اينکه سلطان ميخواهد آنها را فريب دهد از تعقيب لشکريان سلطان خودداري ميکنند. بعد از آن ملک اشرف با فرستادن نامهاي به وزير سلطان از او ميخواهد که سلطان را به صلح راضي کند وي مينويسد سلطان بسان سدي است ميان ما و کفار و تو ميداني که بعد از شکست پدر او از طرف کفار بر ما چه رفته است. سلطان اين دعوت را ميپذيرد و به مملکت خود برميگردد. سلطان بعد از مراجعت از روم لشکريانش را به استراحت ميفرستد.
ملحدان اسماعيلی در سال 628 ه. ق براي مغولان پيام فرستادند که سلطان بسيار ضعيف شده است و آنان حتماً خواهند توانست او را شکست دهند. مغولان هم اينکه هيچگاه فکر اشغال ايران را از سر بدر نکرده بودند و لشکري به فرماندهي جرماغون به استعداد يکصد هزار مرد جنگي آماده کرده بودند، بيدرنگ راهي ميشوند وقتي خبر مغول به سلطان ميرسد به نايب اشرافالدين وزير در اردبيل و حسامالدين تکين والي قلعه فيروزآباد دستور آوردن خبر مغول و جمعآوري سپاه ميدهد اما آندو سردار خيانت ميکنند، و به خانههاي خود ميروند. سلطان با اين خيانت گرفتار مغول ميشود.
در همين زمان گرجيها به گنجه حمله ميکنند، کيقباد سلجوق هم براي جنگ با سلطان آماده ميشود. سلطان بعد از خواباندن غائله گنجه تصميم ميگيرد که به اصفهان برگردد اما ملک مسعود حاکم دياربکر قول کمک ميدهد و به سلطان پيشنهاد ميکند که در صورت رفتن به آنجا وي چهار هزار تن از سپاهيانش را در اختيار او خواهند گذاشت.
يکي از اميران تاتار بسبب ترس از مجازات گناهي که کرده بود به جلالالدين ميپيوندند، او را از نقشه مغول آگاه ميسازد و ميگويد: بر سر راه آنها مقداري رمه و حشم و مال قرار بده آنها آن را مورد تاراج قرار خواهند داد، آنگاه از کمين بيرون آمده آنها را تار و مار کن. سلطان اوترخان خالوي خود را با چهار هزار سوار بعنوان طلايهدار سپاه به مقابل سپاه مغول فرستاد، تا با حالت جنگ و گريز آنها را به محل کمين برساند، ولي ترخان خائن از ترس از نيمه راه بازگشت، و خبر داد که مغول از ملازگرد عقب نشستهاند. اوترخان سلطان را با ناجوانمردي فريب داد و با مکاتبهاي که با ملک مظفر داشت کمينگاه سلطان را به مغول نشان داد. سلطان که قبلاً لشکريانش را توسط يکي از سردارانش به سوي اصفهان فرستاده بود، تنها صد تن از غلامانش را نگه داشته بود. وقتي مغول در سپيده دم به کمينگاه او حمله کردند با روح قوي که داشت از معرکه بيرون رفت پانزده مغول سلطان را تعقيب کردند سلطان دو تاي آنها را کشت بقيه مغولان از ترس برگشتند. از اينجا به بعد درباره سلطان غازي ديگر خبر صحيحي در دست نيست ابن اثير که وقايع تاريخي را تا سال 629 ادامه داده است.
در اخبار اين سال آورده که هنوز از سرنوشت سلطان اطلاع دقيقي در دست نيست بهر حال بايد اذعان کرد که سلطان را با حيله شهيد کردند بعد ماجراي شرابخوري و مستي را به او نسبت دادند و همه گناهان را به گردنش انداختند. عجيبتر اينکه کسي که درباره سلطان شعر ساخته او را به سبب بقول خودش مستي نکوش کرده خودش شرابخور بوده است. منشي اول سلطان بنام نورالدين که قبل از محمد نسوي امر منشيگري سلطان را به عهده داشت. نسبت شراب خوردن به سلطان از طرف دکتر دبير سياوق در کتاب جلالالدين خوارزمشاه وي و همچنين در کتاب سيره محمد نسوي درباره سلطان شهيد تکذيب شده است. شهادت سلطان موجب نابودي شعاير اسلام و پيروزي شعاير بتپرستان گرديد. دوست و دشمن معتقد بودند که تنها سلطان جلالالدين است که ميتواند در مقابل مغول بايستد و بس، با شهادت او اين سد شکسته شد.
بعد از شهادت سلطان سپه مغول سه دسته شد: دسته اول براي کشتار و غارت دياربکر – ارزنالروم – ميافارقين – ماردين – نصيبين و موصل رفته و تا ساحل رود فرات در عراق امروزي رفته آنها در اين حمله بقدري خون ريختند و ويراني ببار آوردند، که ديگر هيچ نيرويي تاب جنگ با مغولان را نداشت. دسته دوم به تفليس روانه شدند مردمانش را کلاً قتلعام کردند و همه چيز را سوزاندند و غارت کردند. همين اعمال را در بعضي ديگر از نواحي مانند اخلاط نيز انجام دادند. دسته سوم بعد از تسلط بر مراغه از راه آذربايجان به اربل رفتند. در آنجا کشتار هولناکي کردند سپس به تبريز بازگشتند. مردم تبريز با دادن هداياي بسيار و استقبال باشکوه از مغولان از قتل نجات پيدا ميکنند. اين بود نتيجه دشمني کيقباد و ملک اشرف ايوبي و... آنهائي که يکصد هزار مرد جنگي را براي جنگ با هم دين خود بسيج کرده بودند اکنون مانند مور در قلعههاي خود محصور شده بودند، و براي نجات مردم بيگناه کوچکترين حرکتي نکردند، اما قهر خداوندي بزودي دامن آنان را فراگرفت غلامان آنها، آنها را از اريکه قدرت به زير کشاندند و خود حکومت را بدست گرفتند به دنبال اين فاجعه عظيم نيرويي در شام و مصر سر کار آمد که تا سيصد سال مقاومتترين سد اسلام در مقابل کفار مغولي و صليبي گشت، و هر دو را به خاک سياه نشاند. اينان همان کساني هستند که در تاريخ مصر به مماليک معروفند.
برخي از دانشمندان دوره خوارزمشاهي[5]
1- امام رافعي (555-623 ه ق) ابوالقاسم عبدالکريم بن محمد قزويني: فقيه – حديثشناس – مفسر – مؤرخ و اديب داراي کتابهاي مهمي است از جمله:
1- فتحالعزيز در شرح و جيز در شانزده مجلد. 2- کتاب التدوين در اخبار قزوين.
حجهالاسلام امام رافعي
آنکه بود او شارح هر مشکلات
ششصد و بيست و سه از هجرت شمسي
ماه ذيقعده ششم بودش وفات!!!
طلب کردن علم از آن است فرض
که بيعلم کس را بحق راه نيست
کسي ننگ دارد ز آموختن
که از ننگ ناداني آنگاه نيست!!!
در جامه صوف بسته زنار چه سود
در صومعه رفته دل ببازار چه سود
ز آزار کسان راحت خود ميطلبي
يک راحت و صد هزار آزار چه سود
2- امام فخر رازي متوفاي 606 ه. ق: امام فخرالدين محمدبن عمربن حسين الرازي استاد علماء زمان خود فقيه – اديب – طبيعيدان و فيلسوف از آثار اوست. 1- تفسير کبير در 5 جلد امام اين تفسير را با توجه به علوم طبيعي نوشته است. 2- محصول در اصول فقه. 3- محصل در اصول. 4- ملخص در حکمت – شرح کليات و حکمت مشرق و....
امام عالم کامل محمد رازي
که کس نديد و نبيند ورا شبيه ومثال
بسال ششصد و شش درگذشته شد بهري
نماز عصر دوشنبه بغره شوال
(هري = هرات)
از ابيات او است:
اي دل زغبار جهل اگر پاک شوي
تو روح مجردي بر افلاک شوي
عرش است نشيمن تو شرمت نايد
کائي و مقيم خطه خاک شوي
3- نجيبالدين سمرقندي: شهادت 618 ه. ق ابوحامد محمدبن عليبن عمر پزشکي بسيار ماهر بود که بدست مغول شهيد شد. از آثار اوست:
1- اسباب و علامت: درباره بيماريهاي جزئي و علت و علامت علاج هر کدام از آنها بطوري که هيچيک از بيماريهاي شناخته شده آن عصر و خلاصهيي از درمان آن بيرون از آن کتاب نمانده است.
2- الفرق بين الأمراض المشكلة وي در اين کتاب از بيماريهاي سر – چشم – گوش – بيني – دندان – دستگاه خون – سينهپهلو – شکم – احشاء – تبها – آماسها– نبض وبول و... سخن گفته است.
3- اصول ترکيب ادويه 4- ادويه مفرد 5- قوانين ترکيب ادويه قلبي 6- مداواي مفاصل 7- مقالهيي در کيفيت طبقات عين 8- الأعذية والأدوية للأصحاء 9- أعذية المرضى 10- الصناعة 11- غاية العراض 12- معالجة الامراض.
4- نجمالدين رازي م 654 ه. ق: نجمالدين ابوبکر عبداللهبن محمدبن شاهاور الاسدي الرازي معروف به دايه و متخلص به نجم متولد ري بعد از حمله مغول به آسياي صغير ميرود. او از آن جهت به آن ديار ميرود که معتقد بود مذهب اهل سنت در آنجا رواج کامل دارد و خاندان سلجوقي از حاميان آن هستند از آثار اوست:
1- مرصادالعباد من المبدأ إلى المقصد 2- معيار الصدق و العشق معروف به رساله عشق و عقل 3- رسالة الطير 4- رسالة العاشق الي المعشوق 5- مرموزات اسدي در مزمورات داوودي در تاريخ ملوک از آدم تا عهد او – کلمات حکما – امارات قيامت – آيين جهانداري – نصيحت و مواعظ ملوک و شرحي از حملات مغول اينکه حمله مغول به همدان در سال 618 ه. ق در تعقيب بوده است.
5- محمد نسوي م 647 ه. ق شهاببن احمدبن محمد خرندري زيدري نسوي: معروف به شهابالدين نسوي منشي سلطان شهيد جلالالدين از آثار او:
1- سيره جلالالدين منکبرني 2- نفثه المصدور از امهات کتب تاريخ و ادب فارسي. نسوي اين کتاب را بعد از اقامت در ميافارقين و بعد از اطلاع از عاقبت کار جلالالدين در شرح دشواريهايي که براي او و خود نويسنده پيش آمد نوشته است.
6- مبارکشاه: محمدبن منصوربن سعيدبن ابوالفرج ملقب به مبارکشاه و مشهور به فخر مدبر از نويسندگان و مؤرخان بزرگ قرن هفتم ه. ق نسب وي از جانب پدر با دوازده واسطه به حضرت ابوبکر صديق -رضی الله عنه- ميرسد. از آثار او:
1- بحرالانساب: شامل نسب پيامبر -صلى الله عليه وسلم- و صحابه و پيامبراني که نامشان در قرآن آمده است. شجره ملوک عرب در شام و يمن و انبار و حجاز و عراق و شعراي دوره جاهليت – سلاطين عجم – بنياميه – بنيعباس – طاهريان – صفاريان – سامانيان – غزنويان و غوريان جمعاً شامل 136 شجره.
2- آداب الملوک وکفاية الملوک 3- آداب الحرب و الشجاعة.
7- سراجالدين ارموي: سراجالدين ابوالثنا محمودبن ابيبکر بن احمد الارموي (594-682 ه. ق): منطقدان – فيلسوف – فقيه – مفسر – محدث از آثار او:
1- لطايف الحكمة 2- مجمل الحكمة (ترجمه خلاصه شدهيي از رسائل اخوان الصفا).
8- ضياءالدين مسعود م 648 ه. ق: پدر قطبالدين شيرازي معروف پزشک و مدرس طب در بيمارستان مظفري شيراز.
9- علامه سراجالدين ابويعقوب يوسف سکاکي خوارزمي 555-626 ه. ق: از آثار اوست: مفتاح العلوم در 12 علم از علوم ادبي: اين کتاب بخاطر اهميتش بارها چاپ شده است.
10- امام ابوالفتح مطرزي خوارزمي 538-610 ه. ق: ناصربن ابيالمکارم عبدالسيد بن علي از فقهاي حنفي و از ادبا و لغويان بزرگ ايران در ميان آثار او المغرب في لغة الفقه بسيار مشهور است.
11- امام جمالالدين ابيعمر و عثمان بن عمر معروف به ابن حاجب مالکي متوفاي 646 ه. ق: از آثار او: کتاب منتهي السئول والامل في علمي الاصول والجدل خود نويسنده اين کتاب را مختصر المنتهي ناميده آنرا مختصر ابن حاجب نيز گويند. اين کتاب به سبب اهميتش در قرون 8 و 9 و 10 ه. ق بارها شرح شده است.
12- سيفالدين ابوالحسن عليبن ابيبکر الامدي م 631: شرح بر منتهي السئول دارد.
13- افضلالدين بن ناماور الخنجي 590-649 ه. ق: از آثار اوست 1- کشف الاسرار عن غوامض الافکار 2- الموجز در منطق.
14- مفضلبن عمربن مفضل ابهري سمرقندي معروف به اثيرالدين ابهري متوفاي 663 ه. ق: از شاگردان معروف امام فخر رازي. وي رياضيدان – منجم – فيلسوف و منطقدان بود.
15- کمالالدين اسماعيل اصفهاني شهادت 635: بدست مغول در اصفهان وي مداح سلطان جلالالدين خوارزمشاه شهيد بود. هنگام شهادت با خود دو رباعي زير را بر ديوار نوشت:
دل خون شد و شرط جانگذاري اين است
در مذهب ما کمينهبسازي همين است
با اين همه هيچ نمييارم گفت
شايد که مگر بندهنوازي اينست!!!
کو دل که دمي بروطن خود گريد
بر حال من و واقعه بد گريد
دي بر سر مردهاي دو صد گريان بود
امروز يکي نيست که بر صد گريد
16- عطار نيشابوري: فريدالدين ابوحامد محمدبن ابوبکر ابراهيم بن اسحاق از بزرگترين عارفان ايراني سدهي هفتم ه. ق از آثار اوست: الهينامه – مصيبتنامه – اسرارنامه – بلبلنامه – تذکرة الاولياء – منطق الطير. وي پزشک نيز بود.
اسامي خوارزمشاهيان و زمان هر يک
1- قطبالدين محمدبن انوشتکين غرجه
490-522 ه. ق
2- علاءالدين ابوالمظقر اتسز بن قطبالدين محمد
522-551
3- تاجالدين ابوالفتح ايل ارسلان بن اتسز
551-567
4- جلالالدين محمود سلطانشاه بن ايل ارسلان
567-568
5- علاءالدين تکش بن ايل ارسلان
568-596
6- سلطان جلالالدين محمدبن علاءالدين تکش
596-617
7- جلالالدين منکبرني بن علاءالدين محمد
617-628
به نقل از: نگاهي به تاريخ ايران بعد از اسلام، مؤلف: فريدون اسلامنيا، ناشر: مؤسسه انتشاراتي حسيني اصل
[1] منابع مورد استفاده: 1- جهانگشا جويني 2- طبقات ناصري 3- تاريخ گزيده 4- سيرت جلالالدين مينکبرني محمد نسوي 5- جلالالدين پنهاني سمناني 6- جلالالدين دبير سياوقي 7- چنگيزخان پناهي سمناني 8- ايران کمبريج 9- ايران سرپرسي سايکس 10- خوارزمشاهيان ابراهيم قفس اوغلو 11- ايران آشتياني و ... .
[2]- الکامل ابن اثير، جلد 27، ص 302-299.
[3]- جهانگشاي جويني، ص 213.
[4]- اين حديث در صحيح بخاري به معنى و در صحيح به اين لفظ آمده است: «وَمَنْ مَاتَ وَلَيْسَ فِي عُنُقِهِ بَيْعَةٌ مَاتَ مِيتَةً جَاهِلِيَّةً». تصحيح كننده.
[5]- تاريخ ادبيات در ايران، ذبيعالله صفا 2- تاريخ ادبيات، براون 3- تاريخ گزيده، مستوفي.