|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>اشخاص>عزیر علیه السلام
شماره مقاله : 2193 تعداد مشاهده : 392 تاریخ افزودن مقاله : 4/5/1389
|
عزیر علیه السلام
محمد احمد جاد المولي ترجمه: صلاح الدين توحيدي
مرد، وارد باغش شد و باغی دید با درختانی سرسبز، سایههایی گسترده و میوههایی زیاد و در دسترس که بلبلان در آن نوای چهچه سر داده بودند و پرندگان نغمهسرایی میکردند. وی، ساعتی از وقت خود را در آنجا، به استراحت و تفریح و بهرهگیری از جلوههای شکوه و زیبایی باغ گذراند و سپس زنبیلی را پر از انگور و زنبیل دیگری را پر از انجیر نمود و مقداری نان همراه آنها برداشت و سوار بر الاغش به سمت منزل به راه افتاد. و در همان هنگام که او غرق تفکر در مورد اسرار عالم و عظمت هستی بود، راهش را گم کرد و نشانههای آن بر او مشتبه شد و ناگاه، خود را در دهکدهای ویران شده یافت که نشان از قومی هلاک شده و گرفتار آمده در دام مرگ و از هم دور شده داشت: خانهها، ویران و آثار خرابهها هم محو شده بودند و آنجا پر از اجساد فرسوده و استخوانهای پوسیده بود. از الاغش پیاده شد و زنبیلها را کنار خود گذاشت و افسار الاغ را بست و به دیواری تکیه زد تا اندکی به خود آید و توان و فکرش بازگردد و سپس آنجا را برای استراحت مناسب یافت. نسیم خنکی می وزید و او عنان عقل و فکرش را رها کرده بود تا در مورد آن مردگان و حشر و نشر آنان به تفکر بپردازد و اینکه چگونه آن اجساد پوسیده بعد از اینکه خوراک زمین شده، تبدیل به خاک میشوند و بارانهای زیاد از آسمان بر آن خاکها میبارد، دوباره زنده میشوند؟ سپس، افکارش، به وهم و سکوت تبدیل یافت و چشمانش بسته و زانوهایش سست شد و به خوابی عمیق فرو رفت، انگار که او نیز به مردگان ملحق شده بود. صد سال پیاپی گذشت،کودکان پیر شدند و پیران از دنیا رفتند، نسلهایی از میان رفتند و بناهایی ویران گشتند و عزیر در همان مکان مانند جسدی بدون روح افتاده بود، استخوانهایش پوسیده و مفاصلش از هم جدا شده بود، تا اینکه خداوند خواست قضیهای را که مردم در آن سرگردان بودند و در مورد آن اختلاف داشتند با حقیقتی ملموس که در حس آنها بگنجد و چشمانشان نظارهگر آن باشد، حلوفصل نماید، پس استخوانهای عزیر را جمع و اعضایش را مرتب نمود و از روح خود در آن بدمید و عزیر، آفرینشی کامل یافت و دارای بدنی تنومند شد و در این هنگام بود که به پا خاست انگار که از خواپ بیدار شده است و به دنبال الاغش میگشت و خوراکیهایش را سراغ میگرفت. در این هنگام، فرشتهای نزد او آمد و از او پرسید: ای عزیر! به گمانت چه مدت در خواب بودهای؟ عزیر بدون هیچ اندیشه و تفکری جواب داد: روزی یا نصف روزی درنگ نمودهام؛ فرشته گفت: بلکه صد سال در این حالت میان این اجساد بودهای و آسمان، بارانها بر تو بارانیده است و بادهای زیاد بر تو وزبده است و به رغم گذشت این همه سالهای طولانی و حوادث پیاپی، خوراکت همچنان سالم است و نوشیدنیات تغییر نکرده است، اما به الاغت بنگر که چگونه استخوانهایش پراکنده گشته و رگهایش از هم گسیخته است و خداوند بلندمرتبه به تو نشان خواهد داد که این استخوانها را چگونه به هم پیوند میدهد و زنده میگرداند، تا تو به زنده شدن مردگان اطمینان قلبی پیدا کنی و ایمانت به روز آخرت افزوده گردد و تو را نشانهای برای مردم گرداند تا آنها را از تاریکی شک و تردید برهاند و راههای ایمان را که بر آنها مشکل و بسته گشته است، برایشان روشن نماید. و عزیر چون بنگریست، الاغش را به همان وضع و نشانههای سابق یافت که بر روی پاهایش ایستاده و شریان زندگی در گوشت و بدنش جریان یافته بود؛ در این هنگام عزیر گفت: «میدانم که خداوند بر هر چیز تواناست«.[1] الاغش را گرفت و به سمت خانهاش به راه افتاد. راهها، نشانهها و منازل را دید که تغییر کرده بودند و او گذشتهاش را همانند رؤیایی بسیار دور به یاد میآورد... تا این که به منزلش رسید و در آن، پیرزنی را یافت که فرسوده شده و قامتش خمیده شده بود، اما به رغم گذشت روزها و سالها همچنان سرپا بود، اگر چه بیناییش را از دست داده بود. این پیرزن،کنیز عزیر بود، کنیزی که عزیر، در بهار جوانی و طراوت زندگانی او را تنها گذاشته بود. عزیر از او پرسید: آیا این منزل عزیر است؟ پیرزن گفت: بله، این منزل عزیر است و اشک از دیدگانش جاری گشت و گفت: عزیر رفت و مردم او را فراموش کردند و مدت زمانی طولانی است که تا کنون من از کسی نامی از عزیر نشنیدهام؛ عزیر گفت: من، عزیر هستم و خداوند صد سال من را به عالم مردگان برد و اکنون دوباره من را زنده نموده و به زندگی بازگردانده است. پیرزن آشفته گشت و ابتدا از پذیرش ادعای او سرباز زد؛ سپس گفت: عزیر مردی نیکوکار بود و دعایش همواره قبول می شد و هر چیزی را که از خداوند طلب مینمود، به او عطا میکرد و هر بیماری را که دعا میکرد، شفا مییافت. پس تو هم از خداوند بخواه که جسم من را سالم سازد و بیناییم را برگرداند. عزیر دعا کرد و زن بلافاصله بینا گشت و چشمانی سالم و چهرهای شاداب یافت و دستها و پاهای عزیر را بوسید و در همان هنگام نزد قوم بنیاسرائیل که فرزندان و نوادگان عزیر هم در میانشان بودند، رفت که عدهای از آنان به سن هشتاد سالگی و عدهای به سن پنجاه سالگی رسیده بودند و چند نفر از همسالان و همعصران عزیر هم در میان آنها بودند که آب و رنگ جوانی از آنان رفته بود و روزگار، استخوانهایشان را سست کرده بود؛ زن در میان آنان فریاد زد: عزیری را که از صد سال پیش گم کرده بودید، خداوند در سن جوانی و شادابی به سوی شما بازگردانده است. عزیر با بدنی تنومند و افراشته در میان آنان پدیدار گشت، اما آنان توضیحات او را انکار کردند و آن را دروغی بزرگ پنداشتند و تصمیم گرفتند که او را با نظر و گفتوگو بیازمایند و با حجت و برهان او را امتحان کنند. یکی از فرزندانش گفت: پدرم بر روی کتفش نشانهای داشت که با آن تشخیص داده و شناخته میشد و چون کتفش را نگاه کردند، فرزندانش آن نشانه را شناختند و نوههایش آن نشانه را آنگونه که شنیده بودند، یافتند، اما آنان خواستند که اطمینان خاطر یابند و یقین حاصل کنند و هر گونه شک و شبههای را از خود دور نمایند و از اینرو یکی از بزرگان آنها گفت: به ما گفته شده است که از زمان حملهی بختنصر به بیتالمقدس و سوزانده شدن تورات، بر روی زمین به جز چند نفر اندک، دیگر کسی تورات را از حفظ نداشت و یکی از آن کسانی که تمام تورات را حفظ کرده بود، عزیر بود، پس اگر تو عزیر هستی، از تورات آن چه را که حفظ نمودهای، بر ما بخوان و عزیر تورات را بدون هیچ انحراف و کم و کاستی برایشان خواند و حتی آیهای از آن را ترک نکرد. در این هنگام، همگی با او دست دادند و سخنانش را باور نمودند و به او تبریک گفتند، اما به علت شقاوتی که داشتند، به ایمانشان چیزی افزوده نگشت بلکه بر کفرشان افزوده شد و گفتند: «عزیر، پسر خداست».[2]
زیرنویسها:
--------------------------------------------------- [1] بقره؛ ٢٥٩ . [2] توبه؛ ٣٠.
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|