مقام سقايت و رفادت حجاج، پس از هاشم به برادرش مطلب بن عبدمناف رسيد. مطلب مردي شريف و بانفوذ بود، و در ميان قوم خود موقعيتي ممتاز داشت، و قريش بخاطر سخاوتش او را «فياض» ميناميدند. زماني که شيبه (عبدالمطلب) کودکي نورس يا بزرگتر از آن، نوجواني هفت ساله يا هشت ساله گرديد، مطلب از وجود او باخبر شد، و او را در آغوش گرفت، و او را پشت سرش بر مرکبش سوار کرد. شيبه از رفتن همراه عمويش امتناع ورزيد، مگر آنکه مادرش به او اجازه دهد. مطلب از مادر شيبه درخواست کرد که او را همراه وي بفرستد. مادر نپذيرفت. مطلب گفت: شيبه بسوي خانه و کاشانه پدرش و بسوي حرم امن الهي ميرود! مادر اجازه داد. مطلب شيبه را پشت سرش بر شتري که سوار بود سوار کرد و راهي مکه شد. مردمي که او را ميديدند، ميگفتند: «هذا عبدالمطلب!» اين پسر غلام مطلب است! مطلب ميگفت: واي بر شما؛ اين پسر، برادرزاده من و فرزند هاشم است! عبدالمطلب نزد عمويش اقامت کرد و نشو و نما يافت تا جواني برازنده شد. از سوي ديگر، مطلب در محل ردمان در سرزمين عرب از دنيا رفت. عبدالمطلب جانشين او شد، و تمامي اموري را که پدران و نياکانش عهدهدار بودند، و خدماتي را که در ميان قومشان برعهده داشتند، وي برعهده گرفت، و از نظر شرافت و مکانت اجتماعي به جايي رسيد که هيچکس از پدران و نياکان وي به آنجا نرسيده بودند، و محبوب همة افراد قوم خود گرديد، و نزد آنان موقعيتي والا پيدا کرد[1].
وقتي مطلب وفات يافت، نوفل بر روي ارث و ميراث عبدالمطلب دست گذاشت، و آنها را غصب کرد. عبدالمطلب به سران قريش مراجعه کرد و از آنان خواست که در برابر عمويش از او حمايت کنند. گفتند: فيمابين تو و عمويت دخالت نميکنيم! عبدالمطلب نامهاي به دائيهايش، بنيالنجار، نوشت، و از آنان کمک خواست. دائي وي، ابوسعد بن عدي با هشتاد سوار به راه افتاد و در ابطح، ناحيهاي در مکه، فرود آمد. عبدالمطلب به استقبال او رفت و گفت: دائي؛ بفرماييد منزل! گفت: نه بخدا؛ تا وقتي که نوفل را ببينم! آمد و آمد تا بالاي سر نوفل قرار گرفت. نوفل در حجر اسماعيل در کنار بزرگان قريش نشسته بود. ابو سعد شمشيرش را از نيام برکشيد و گفت: سوگند به خداي کعبه؛ اگر چنانچه ارث و ميراث خواهرزاده مرا به او بازنگرداني، اين شمشير را در جاي جاي اندامت فرود خواهم آورد! نوفل گفت: همه را به او باز گردانيدم! بزرگان قريش را بر اقرار و سخن او شاهد گرفت. آنگاه، بر عبدالمطلب وارد شد، و سه روز نزد او ماند؛ آنگاه عمره به جاي آورد و به مدينه بازگشت. پس از اين ماجرا، نوفل با بني عبد شمس بن عبدمناف، بر عليه بنيهاشم، هم پيمان گرديد. خزاعه چون حمايت بنيالنجار را از عبدالمطلب ديدند، گفتند: همانطور که فرزند شماست، فرزند ما نيز هست! ما از شما به حمايت او سزاوارتريم! منظورشان اين بود که مادر عبد مناف از خزاعه بود. خزاعه به دارالندوه درآمدند، و با بنيهاشم بر عليه بنيعبدشمس و نوفل، هم پيمان شدند. همين پيمان بود که عامل تعيين کنندهاي در فتح مکه گرديد [2].
--------------------------------------------------------------------------------
[1]- سیرة ابنهشام، ج 1، ص 137، 138؛ برای سن دقیق عبدالمطلب، نکـ: تاریخ ا لطبری، ج 2، ص 247.
[2]- برای تفصیل این داستان، نکـ: تاریخ الطبری، ج 2، ص 248-251؛ و منابع موازی دیگر.
(به نقل از: خورشيد نبوّت، ترجمه فارسي «الرحيق المختوم» مؤلف: شيخ صفي الرحمن مبارکفوري، برگردان : دکتر محمدعلي لساني فشارکي)