|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>مسائل و عقايد اسلامي>قدس > بطلان ادعاهای یهود در مورد قدس و فلسطین
شماره مقاله : 1911 تعداد مشاهده : 624 تاریخ افزودن مقاله : 2/4/1389
|
بطلان ادعاهای يهود در مورد قدس و فلسطين نويسنده: دكتر يوسف قرضاوی، برگردان: محمد ابراهيم ساعدی
يهوديان و صهيونيستها يک سری ادعاهای عريض و طويلی دارند که بر اساس آن گمان می کنند دارای حقی در قدس يا در تمام فلسطين هستند، آنان متکبرانه اين ادعاهای بی اساس را که هيچ سند دينی و تاريخی ندارد تکرار می کنند و به دروغ آن را به دين و تاريخ نسبت می دهند.
يهوديان هيچ حقی در قدس و فلسطين ندارند بمنظور زدودن هر گونه شک و ترديد مناسب است در اينجا تأکيد کنيم که قدس عربی و اسلامی است، همانطور که تمام فلسطين اسلامی است و یهودیان دارای هیچ حقی در فلسطین نیستند تا آنرا از اهاليش سلب نموده پايتخت کشورمان قرار دهند، کشوری که بر غصب و دشمنی پايه گذاری شده است. يهوديان گمان می کنند که دارای حق تاريخی و حق دينی در فلسطين می باشند در حالی که واقعيت اين است که آنان خاک ديگران را غصب کرده اند و کوچک ترين حقی در اين خاک ندارند، نه از جهت تاريخی و نه از جهت دينی، چنانچه اين موضوع را در صفحات آينده بيان خواهيم کرد.
بحثی آزاد قبل از اينکه وارد مناقشه حق خيالی يهود در فلسطين شويم جا دارد از آنها بپرسيم: چرا اين حق در طول قرنهای گذشته مطرح نشد؟ فراتر از اين چرا در آغاز ظهور صهيونيزم سياسی با کوشش "هرتزل"، بيان نگرديد؟ مشهور است که در اصل، فلسطين کشور پيشنهادی برای برپايی وطن ملی يهود نبود، بلکه چند منطقه در آفريقا و امريکای شمالی پيشنهاد گرديد و موضوع فلسطين ـ به عنوان سرزمين موعود ـ بعد از گذشت مدت مديدی مطرح گرديد. "هرتزل" نخست کوشيد تا جايی در"موزامبيک" بدست آورد و بعد از آن همکارانش در تأسيس جنبش صهيونيزم سياسی، در"کنگو" که تحت سلطه بلژیک بود تلاش کردند"ماکس نوردو" ملقب به آفريقايی بود و"حاييم وايزمن" معروف به اوگاندايی. در سال 1897م "آرژانتين" انتخاب شد و در سال 1901م "قبرس" انتخاب گرديد و در سال 1902م "سين" نامزد شد و سپس در سال 1903م برای دومين بار،"اوگاند" بر اساس پيشنهاد بريتانيا، انتخاب گرديد. هرتزل کاملاً مأيوس و نااميد گشت، زيرا يهوديان جهان از فکر برپايی موجوديتی سياسی برای يهود استقبال نکردند. حالا يا بخاطر دلائل ايدئولوژيکی يا بخاطر اينکه نمی خواستند کشورهايی را که در آن مستقر شده بودند ترک کنند. حتی کنفرانس خاخامها که در اواخر قرن نوزدهم در شهر فيلادلفيای امريکا برگزار گرديد بيانيه ای صادر کرد که در آن آمده است: همانا رسالت روحی که يهوديان آنرا بدوش می کشند با برپايی وحدت سياسی مستقل برای يهوديان متناقض است! در برابر اين موضعگيری و چالش جديد هرتزل به فکر چاره جويی افتاد تا راهکاری مناسب پيدا کند، بالاخره به اين نتيجه رسيد که اين موضوع را به يک قضيه دينی تبديل کند تا بتواند بوسيله آن احساسات يهوديان را شعله ور سازد. او ديد که فلسطين تنها جايی است که با اين طرح جديد هماهنگی دارد. زيرا يهوديان هم روابط تاريخی با فلسطين دارند و هم برخی از مقدسات دينی آنان در فلسطين وجود دارد و به اين ترتيب پرچم دين بر فراز اين پروژه به اهتزاز در آمد، احساسات شعله ور شد و نظريه "هرتزل" مورد قبول جامعه يهودی واقع شد، البته بعد ازمرگ وی، چون کنفرانس جهانی يهود در سال 1905م ـ يکسال بعد از مرگ هرتزل ـ موضوع وطن يهود در فلسطين را تصويب نمود.
ادعای حق تاريخی از نظر تاريخی معروف است که "يبوسيان" نخستين کسانی بودند که قدس را بنا کردند، آنها يکی از قبيله های قديم عرب بودند که در حدود سی قرن قبل از ميلاد با کنعانيان از شبه جزيره عربستان کوچ کردند. قدس در آن زمان "اورسالم" ناميده می شد، سالم نام خدای يبوسيان است، چنانچه اسم اولش "يبوس " ـ منسوب به قبيله يبوسيان ـ را نيز حفظ کرده بود و اين اسم در تورات هم آمده است. بعد از آن عربهای کنعانی و ديگران قرنها در قدس و سرزمين فلسطين زيستند تا اينکه ابراهيم عليه السلام از وطن اصليش عراق به آنجا هجرت کرد. ابراهيم "ع" در فلسطين غريب بود و با همسرش ساره وارد فلسطين شد و بنا به گفته اسفار قديم در آن زمان 75 سال داشت. وقتی صد ساله شد خداوند اسحق را به او ارزانی داشت. حضرت ابراهيم در 175 سالگی دار فانی را در حالی وداع گفت که يک وجب از خاک فلسطين را صاحب نبود و حتی وقتی همسرش ساره فوت کرد از فلسطينيان تقاضا کرد که قبری به او بدهند تا همسرش را در آن دفن کند و وقتی که اسحاق به شصت سالگی رسيد پسرش يعقوب به دنيا آمد اسحاق در 180 سالگی، در حالی که مالک يک وجب زمين نبود وفات یافت. يعقوب بعد از فوت پدرش با فرزندانش به مصر کوچ کرد و در سن 147 سالگی در مصر درگذشت. او وقتی وارد مصر شد 130 سال داشت و جمعيت خانواده اش اعم از فرزندان و نوادگان ـ به هفتاد تن می رسيد. جان کلام اينکه مدت زمانی که ابراهيم و پسرش اسحق و نوه اش يعقوب در فلسطين زيسته اند، روی هم رفته، 230 سال است و آنان در فلسطين غريب بوده و يک متر از خاک فلسطين را صاحب نبودند. تورات می گويد: مدتی که بنی اسرائيل در مصر زيستند تا آن وقتی که موسی آنان را از مصر بيرون برد 430 سال است، آنان آنجا نيز غريب بودند و چيزی نداشتند. تورات می گويد: مدتی که موسی و بنی اسرائيل در صحرای سينا سرگردان بودند چهل سال بود يعنی در آن زمان از وعده ای که خداوند به آنها داده بود 700 سال گذشته بود و هنوز چيزی در فلسطين نداشتند، پس چرا خداوند وعده اش را برايشان محقق نکرد؟؟ موسی عليه السلام فوت کرد و وارد فلسين نشد، فقط وارد قسمت شرقی اردن گشت و کسی که بعد از موسی وارد فلسطين شد يشوع "يوشع" بود که بعد از اينکه اهالی فلسطين را نابود کرد ـ چنانچه در تورات درآمده است ـ درگذشت. او خاک فلسطين را در ميان نوادگان بنی اسرائيل تقسيم کرد و هيچ سلطان يا سلطنتی برای بنی اسرائيل بر پا نگرديد. جان سخن اينکه بعد از يوشع، قضات 200 سال بر بنی اسرائيل حکومت کردند و بعد از قضات نوبت به حکم پادشاهان رسيد: شاؤول و داود و سليمان که مجموعاً 100 سال حکومت کردند، حتی کمتر از صد سال، و اين تمام مدت حکومت و عصر طلائی آنان است. بعد از سليمان مملکتش در ميان پسرانش تقسيم شد. يهودا در اورشليم و اسرائيل در شکيم " نابلس" و جنگ در ميان آن دو بشدت شعله ور بود تا اينکه بابليان به آنان حمله کردند و هر دو را از صفحه روزگار برداشتند، هیکل و اورشلیم را با خاک يکسان نمودند و تورات را به آتش کشيدند و هر کس هم جان سالم بدر برده بود به بردگی گرفتند، اين حادثه در تاريخ مشهور است. شيخ عبدالمعز عبدالستار در کتاب "اقترب الوعد الحق يا اسرائيل " چنين نتيجه گيری می کند: اگر تمام مدتی که بنی اسرائيل در فلسطين در حال خرابکاری و جنگ زيسته اند روی هم گذاشته شود به اندازه زمانی که انگليسها در هند و يا هلنديها در اندونزی بسر برده اند نمی شود، پس اگر چنين مدتی دارای حق تاريخی باشد باید انگليسيها و هلنديها هم مثل آنان ادعای چنين حقی می کردند! و اگر معيار ملکيت ، طولانی بودن مدت اقامت در غربت باشد بايستی ملکيت مصر را که 430 سال در آن زيسته اند تقاضا کنند نه ملکيت فلسطين را که ابراهيم و پسرانش کمی بيش از 200 سال در آن بسر بردند و دو نفری وارد فلسطين شدند و 70 نفری آنرا ترک گفتند! ولی يهوديان فقط ادعای ملکيت فلسطين را ندارند، بلکه اينان ادعای ملکيت تمام کره زمين را دارند. خالق متعال می فرمايد: " و الارض وضعها للأنام"،[ الرحمن/10[. "وخداوند زمين را برای انسانها آفريده است". يعنی برای تمام مخلوقات ولی اينها می گويند: "وقتی که " خدای " بزرگ، ملتها را تقسيم کرد تو فرزندان آدم را در روی زمين پراکنده ساخت، مرزهای زمين را به اندازه تعداد نوادگان بنی اسرائيل قرار داد"! چنانکه در سفر يوشع آمده است:"هر جایی که قدم بگذاريد، آنجا را به تصرف شما در خواهم آورد"! پس بنا به اقتضای اين مبدأ و قانون، حق دارند که مصر و هر جايی را که پايشان را روی آن نهاده اند، مطالبه کنند. در شکست خفت بار"5 يونيو 1967 م" خبرنگار آسوشيتدپرس از يکی از سربازان اسرائيلی پرسيد: مرزهای کشور اسرائيل تا کجا است؟ سرباز با کمال غرور خود پسندی پاسخ داد:"تا آنجا که قدمم را بگذارم " و با پوتينش به زمين کوبيد. همانا حق تاريخی که سنگش را به سينه می زنند ـ به گفته شيخ عبدالمعز عبدالستار ـ گزافی بيش نيست و سراسر خرافات است. آنان بنا بر تصريحات تورات، هرگز در فلسطين اقامت نکردند مگر اقامت غريبانه. پس آيا اين غريب يا رهگذر می تواند ملکيت زمينی که او را روی خود جای داده است يا درختی که او را در زير سايه خود پناه داده است ادعا کند، تنها به اين دليل که مدتی از روز را زير آن آرميده است؟ اضافه بر اين آنان در فلسطين، به عنوان افراد امنيت طلب و زحمتکش مفيد که اقامت نکردند، بلکه زندگيشان عبارت بود از يک سری يورشهای خونين و جنگهای مستمر که در ميان خودشان " يهودا و اسرائيل " و در ميان آنان و فلسطينيان جريان داشت. تعداد فلسطينيانی که به دست آنها کشته شدند به دويست هزار کشته رسيد"1" و تعداد کسانی که فقط بدست داود کشته شدند ـ بنا به گفته کتابهای خودشان ـ بيش از صد هزار تن بود. آنان سپس گرفتار تحمله بابليان شدند و نابود گشتند. بعد از حمله بابليان هنوز نفس راحتی نکشيده بودند که حمله رومی ها دامنگيرشان شد و آنان را به خاک و خون کشيد و پاره پاره ساخت، وقتی که نوبت فتح اسلامی رسید، آنان درروی زمین آواره و سرگردان بودند و حق نداشتند که در اورشليم سکونت کنند، تا آنجا که اسقف بزرگ قدس، صفرنيوس، در وقت تحويل کليدهای قدس به اميرالمؤمنين عمر، شرط کرد که به يهود اجازه ورود به ايليا و اقامت در آن را ندهد. عربها وقتی وارد قدس شدند خالی از يهود بود، چون روميها آنها را طرد کرده بودند و اهالی قدس اسلام آوردند و عربها بيشتر از هزار و چهارصد سال در آن باقی ماندند، پس آيا آنان مثل يهود دارای حق تاريخی نيستند؟ "2" ـــــــــــــــــــــــــ چنانکه در باب سفر قضات آمده است. ر.ک. به: اقترب الوعد الحق از شیخ عبدالمعز عبدالستار صفحه 17 ـ 21 و کتاب " هل لبنی اسرائیل حقوق توراتیه فی فلسطین العربیة؟ نوشته محمد ابوفارس
بحثی آرام به اين حقايق بحث و گفتگوی آرامی را اضافه می کنيم تا بدين وسيله پوچی ادعای حق تاريخی يهود مبنی بر اينکه تمام فلسطين خاک آبا و اجدادشان بوده است را کاملا اثبات نمائيم. مؤلف کتاب "تاريخ يهود" می نويسد: "چيزی که هيچ شک و ترديدی در آن نيست اينکه داود ـ همان کسی که می گويند مملکت اسرائيل در دورانش به منتهای وسعتش رسيدـ نتوانست منطقه ميان دو رود نيل و فرات را زير نفوذ و سلطه خود در آورد، از اين هم کمتر او حتی نتوانست بر سرزمين کنعان مسلط شود، بلکه نتوانست بخش کوهستانی منطقه شرق فلسطين را تحت نفوذ و سيطره خود در آورد و بر اين اساس ادله تاريخی تأکيد دارند که وسيع ترين منطقه ای که تا بحال اسرائيل توانسته است تحت نفوذ و تصرف خود درآورد، در زمانهای قديم نبوده است، بلکه در عصر حاضر بوده و درست در زمان اشغال فلسطين و بلنديهای جولان و جنوب لبنان و صحرای سينا اتفاق افتاده است و اين تسلط و نفوذ دامنه دار برای نخستين بار در سال 1967 م تحقق پذيرفته است. بنی اسرائيل در دوران داوود، نه در يکی از نواحی ساحلی فلسطين دارای موجوديتی بودند و نه در جليل در شمال فلسطين ـ بااستثنای منطقه کوچکی نزديکی تل قاضی ـ و نه در صحرای نقب. وجودشان در آن زمان در برخی از نواحی کوهستانی در منطقه ای که از دان "تل قاضی " در شمال، تا "بئر سبع" در جنوب، کشيده می شد منحصربود. در صفحات آينده خواهيم ديد که کاهنانی که در خلال قرن ششم قبل از ميلاد، در بابل به بازنويسی کتابهای "عهد قديم" پرداختند، چگونه قصه جنگهای تحتمس سوم "بزرگترين پادشاه دنيای قديم " را که برای برپايی امپراطوری مصری از نيل تا فرات می جنگيد ـ چنانکه نماد اين قصه را بر ديوارهای معبد کرنک می يابيم ـ دزديند و آنرا به قصه پادشاهان داود افزودند. آنان حتی به خودشان زحمت درج جزء گرفته شده از مصادر مصری را ندادند و آنرا بدون تصرف قابل ذکری در وسط قصه اصلی گذاشتند،طوری که هر کس می فهميد که اين قسمت به بقیه قصه ارتباطی ندارد. پس ما داوود بنی اسرائيل را همراه لشکر ششصد نفری اش می بينيم که مشغول درگيريهای داخلی با قبائل بنی اسرائيل يا با فلسطينيان است و بنا گاه با تفاصيل نبرد بزرگی روبرو می شويم که لشکريان و سپاهيان منظمی در مواقع مستحکمی از کمربند سبز آنرا اداره می کنند. در واقع صحت روايت تاريخی برای کاهنان مهم نبود چون هدف اصلی آنها از ادعای اين پيروزيهای بزرگ تحريک وتشويق بنی اسرائيل برای ترک بت پرستی و بازگشت به دين موسی بود تا پروردگارشان آنان را بر دشمنانشان پيروز گرداند. جا دارد، در اينجا اشاره گذرا به تفاصيل حمله بابليان و روميان به بنی اسرائيل داشته باشيم، همان کسانی که تقدير آنان را بر بنی اسرائيل مسلط ساخت تا در ازای تباهی و فسادشان در روی زمين و تجاوز و سرکشی بی موردشان آنان را تنبيه نمايند. در سال 597 قبل از ميلاد "نبوکد نصر" پادشاه بابل به اورشليم حمله کرد و قسمت اعظم ساکنان قدس را به اسارت گرفت و آنان را با خود به بابل برد، سپس بقيه ساکنين شهر ـ درپی تحريک مصر ـ بر بابليان که شهر در اختيارشان بود شوريدند که پادشاه بابل شخصا به منطقه برگشت و اورشليم را محاصره کرد و اين محاصره دو سال به طول انجاميد" تا 588 ق. م." که در پی آن شهر تسليم شد و آنگاه بابليان شهر را با خاک يکسان کردند و بقيه ساکنان قدس ـ باستثنای ضعيفان ـ را به اسارت گرفتند و آنها را با خود به کنار رود فرات بردند. از آن زمان ـ به گفته استاد محمد صبيح ـ موجوديت يهود در فلسطين در قالب حکومتی که دارای سلطه و ملتی باشد به پايان رسيد و فقط معنی دينی برای آنها بجا مانده، به اين معنا که آنها يکی از تيره های قبائلی هستند که نسبت آنان به ابراهيم خليل ـ صلوات الله عليه ـ می رسد. اين بود خاتمه يهود در اورشليم، يعنی در آنجا که مملکت اسرائيل ناميده می شد، همان مملکتی که به دو بخش يهودا و اسرائيل تقسيم گرديد... و بعد از سليمان تا ابتدای حمله و اسارت بدست بابليان ـ يعنی از سال 930 ق. م." وفات سليمان " تا سال 586 ق. م. ـ بيست پادشاه بر اورشليم حکومت کردند. و اما مملکت شمالی که اسرائيل ناميده می شد و پايتختش شکيم " نابلس " بود پسر دوم سليمان حکيم بر آن فرمانروايی می کرد، اين مملکت از سال 930 ق. م. شروع شد و خيلی زود سقوط کرد؛ با اين تفصيل که در سال 722 ق. م. سرجون دوم، پادشاه بابل، به آن حمله کرد و آن را از روی صفحه روزگار محو نمود و تمام اهالی آنرا به سمت شرقی رود فرات انتقال داد و جای آنها را با بخشی از مردم بين النهرين پر کرد. تعداد پادشاهان مملکت اسرائيل نوزده نفر بود که کاری جز خرابکاری و بستن پيمانهای بی ثمر با بت پرستان، برای هجوم به عمو زادگان در اوراشليم نداشتند. وقتی که عمر اين دو کشور را حساب می کنيم می بينيم که "اورشليم""يهود" روی هم رفته با پادشاهی شاول و داود و سليمان، 434 سال ادامه داشته و"اسرائيل" از عهد شاول " 1020 ق. م." فقط 297 سال عمر نموده است. چنانکه ملاحظه نموديم فرمانروايی يهود بر بخش کوچکی از خاک فلسطين حدود شش قرن قبل از ميلاد مسيح عليه السلام پايان پذيرفت و بعد از بيست و پنج و نيم قرن می خواهند اين تاريخ بسيار دور را بازگردانند و آنهم چه تاريخی و چه بازگرداندنی! ما در اينجا از "فرمانروايی " بر پاره ای از خاک و پايان اين فرمانروايی صحبت می کنيم و گر نه انتهای موجوديت يهود در فلسطين کمی به طول انجاميد، يعنی وجود آنها تا دوران روميها يعنی سال 70 م به درازا کشيد، چنانکه اين موضوع را در صفحات آينده بررسی خواهيم کرد.
سخن قرآن از ويرانی و تباهی بنی اسرائيل و مجازات آنان قرآن کريم از هر دو پايان و نهايت بنی اسرائيل خبر داده است، يکی نابودی فرمانروايی و عظمت آنان بوسيله اسارت بابلی و ديگر انتهای وجودشان با درهم کوبيدن رومی و آيات قرآنی در اين باره چنين آمده است: " و قضينا الی بنی اسرائيل فی الکتاب لتفسدن فی الارض مرتين و لتعلن علواً کبير" " فاذا جاء وعد اولاهما بعثنا عليهم عباداً لنا اولی بأس شديد فجاسوا خلال الديار و کان وعدا مفعولا " " ثم رددنا لکم الکرة عليهم و امددناکم باموال و جعلناکم اکثر نفير" "ان أحسنتم أحسنتم لأنفسکم، و ان أساتم فلها، فاذا جاء وعد الاخرة ليسؤوا وجوهکم و ليدخلوا المسجد کما دخلوه اول مرة و ليتبروا ما علوا تتبيرا عسی ربکم أن يرحمکم، و ان عدتم عدن"، [الإسراء 8-4[. "و در کتاب " تورات " به بنی اسرائيل اعلام نموديم که دو بار در سرزمين "فلسطين" تباهی می ورزيد و برتری جويی بزرگی می کنيد". "پس چون وعده نخستين آن دو"بار فساد آنان" فرا رسد، بندگان بس پيکارگر خود را بر شما خواهيم فرستاد که "شما را سخت در هم می کوبند و برای بدست آوردنتان" خانه ها را تفتيش و جاها را جستجو می کنند. اين وعده انجام پذيرفتنی است". "باز دوباره شما را بر آنان چيره گردانيم و شما را با اموال و فرزندان مدد رسانيم و شما را در تعداد نفرات افزون تر سازيم ". اگر نيکی کنيد،"در حقيقت" بر خودتان نيکی کرده ايد و اگر بدی کنيد"باز در حقيقت" بر خودتان بدی کرده ايد. و هنگامی که وعده دوم فرا رسد"باز بندگانمان را می فرستيم" تا چهره هاتان را ناخوش دارند و داخل مسجد "الاقصی" شوند همانگونه که بار نخست به آن داخل شده بودند و تا بر هر چه چيره گردند يکسره نابود کنند. اميد است که پروردگارتان بر شما رحمت آورد و اگر هم " به زشتيها و پلشتيها " بر گرديد، ما هم " به مجازات و کيفرتان در همين جهان " بر می گرديم".
آيات سوره إسراء و رأی بعضی علماء درباره آن عده ای از علمای معاصر مثل شيخ شعراوی و شيخ عبدالمعزعبدالستار و ديگران بر اين باورند که نخستين تباهی و ويرانی بنی اسرائيل در عصر نبوت و بعد از بعثت حضرت محمد صلوات الله عليه بوده است و شامل توطئه ها و نيرنگهایی می شود که بنی قينقاع و بنی نضير و بنی قريظه و اهل خيبر عليه پيامبر و يارانش چيده بودند که در نتيجه خداوند پيامبر و يارانش را بر آنان پيروز گردانيد. بندگان چيره و غالب، پيامبر اکرم و ياران گرامی آن حضرت بودند، دليلش اين است که خداوند آنها را مدح و ستايش نموده و با جمله "بندگان بس پيکارگرمان" آنان را به خود نسبت داده است و اما دومين فساد و عصيان آنان همين برتری جويی بزرگ و هتک حرمت و ناحقی و خونريزی ايست که امروز انجام می دهند. و بزودی خداوند متعال وعده اش را عملی ساخته و آنان را تنبيه کرده و مسلمانان را بر آنان غالب و چيره می گرداند، درست همانطور که در صدر اسلام مسلمانان را بر آنان غالب و چيره گردانيد. رد اين نظريه و ادله اين رد و به نظر من اين تفسير به چند دلیل ضعيف است: اول اينکه: منظور از کتاب در آيه شريفه " و قفينا إلی بنی اسرائيل فی الکتاب " تورات است، چنانچه در دو آيه قبل از آن می فرمايد: " و لقد آتينا موسی الکتاب " و آنچه در کتاب، يعنی اسفار تورات آمده است بيانگر وقوع اين دوباره تباهی و برتری جويی است، چنانکه در سفر تثنيه اشتراع آمده است. دوم اينکه: قبيله های بنی قينقاع و بنی نضير و بنی قريظه تمام قدرت و شوکت يهوديان را تشکيل نمی دهند، در حقيقت آنها شاخه های کوچکی از بنی اسرائيل هستند که در روی زمين پراکنده شده اند. سوم اينکه: نبی اکرم و ياران گرامی آن حضرت برای بدست آوردن بنی اسرائيل به تفتيش خانه ها و جستجوی جاهای بنی اسرائيل نپرداختند – چنانکه آيه شريفه اشاره دارد – چون بنی اسرائيل خانه و کاشانه ای نداشتند، بلکه آن خانه و کاشانه عربها و در خاک عربها بود. چهارم اينکه: کلمه " عباداً لنا " به اين معنی نيست که آنها بندگان صالح اويند، چون خداوند سبحان در جايی ديگر کافران و سرکشان را به ذات پاکش نسبت داده است، چنانکه می فرمايد: "أأنتم اضللتم عبادی هؤلاء ام هم ضلوا السبيل" [ الفرقان 17 [. "آيا شما اين بندگان مرا گمراه کرديد يا اينکه خودشان گمراه گشته اند". پنجم اينکه: آيه شريفه "ثم رددنا لکم الکرة عليهم و امددناکم باموال و جعلناکم اکثر نفير"2 متضمن منت و احسانی است که خداوند به بنی اسرائيل می نمايد و خداوند با غالب کردن بنی اسرائيل بر مسلمانان بر آنان منت و احسان نمی کند. ششم اينکه: خداوند متعال، بعد از مجازات بنی اسرائيل در دفعه اول، آنان را بر دشمنانشان چيره و غالب گردانيد، چون آنها راه نيکی و اصلاح را در پيش گرفتند. چنانکه خداوند متعال می فرمايد: "اگر نيکی کنيد " در حقيقت" بر خودتان نيکی کرده ايد". و يهوديان معاصر که ما ديده ايم و می شناسيم هرگز نيکی نکرده اند و به اين جهت خداوند هيتلر و ديگران را بر آنان مسلط کرد، همانطور که ظالمی را به ظالمی ديگر مبتلا می سازد. و صد سال است که يهوديان عليه ما توطئه می چينند و نقشه می کشند تا سرزمين ما را بدزدند، پس کی نيکی کرده اند تا خداوند آنان را بر ما چيره گرداند؟ هفتم اينکه: خداوند در مرتبه دوم فرمود: "و تا داخل مسجد شوند همانگونه که بار نخست به آن داخل شده بودند و تا بر هر چه چيره گردند يکسره نابود کنند" مسلمانان پيش از اين با زور شمشير وارد مسجدشان نشدند و دست به کشت و کشتار و خرابکاری نزدند، بلکه خونريزی و قتل و غارت عادت بابليان و روميان بود که بر بنی اسرائيل چيره شدند. هشتم اينکه: مفسران پيشين اتفاق کرده اند که آن دو دفعه تباهی فساد کاريشان اتفاق افتاده است و خداوند هم آنها را مجازات نموده است و آيا مجازاتی بدتر از شکست و نابودی، اسارت و خواری که بوسيله بابليان چشيدند وجود دارد، همان بابليانی که کشورشان را از روی صفحه روزگار محو کردند و کتاب مقدس آنان را سوزاندند و هيکلشان را با خاک يکسان نمودند. و آيا مجازاتی بدتر از ضربه کمر شکن روميان وجود دارد، همان ضربه ای که به وجودشان در فلسطين خاتمه داد و آنان را در روی زمین پراکنده ساخت، چنانکه خداوند متعال م یفرماید: " و قطعناهم فی الارض أمم"،[ الأعراف 168[. "و آنان را روی زمين به گروههایی تقسیم کردیم" پرواضح است که اکنون قانون الهی:"و اگر "به زشتيها " برگرديد، ما هم " به مجازات در همين جهان " بر می گرديم" شامل حالشان می گردد و همه می بينند که به فساد و سرکشی وبرتری جويی برگشته اند و سنت الهی اقتضا می کند که خداوند توانا آنان را مجازات نمايد و به اين وسيله آنها را تنبيه نموده و سرجايشان نشانده وقدر و ارزششان را به آنها نشان دهد، چنانکه شاعر می گويد: اگر دوباره سر و کله عقرب پيدا شود ما هم کفش در دست پيدا می شويم و کفش به خدمتش می رسد! و اين آيه کريمه آن را تأکيد می کند: "و إذ تأذن ربک ليبعثن عليهم الی يوم القيامة من يسومهم سوء العذاب"،[ الاعراف/167] "و آنگاه که پروردگار تو اعلام کرد که تا روز قيامت کسی را بر آنان چيره می گرداند که بدترين عذاب را به آنان می چشاند". چنانکه ملاحظه نموديم، نابودی اول که بوسيله بابليان صورت گرفت و قرآن کريم هم از آن سخن گفت، دارای تأثير بسزايی بر يهوديان بود. چون موجوديت آنان را در فلسطين، تقريباً بطور کامل از ميان برد. بابليان توانستند ساکنان "اسرائيل" را بوسيله "سرجون " و بعد از آن ساکنان "يهود" را بوسيله "نبوکد نصر" به راحتی از منطقه بيرون برانند که اين دلالت دارد که ريشه های اين قوم در خاک فلسطين عميق نبوده است و از قصر و معبد سليمان که بگذريم هيچ آثاری از نه قرن قبل از اخراج آنان ديده نمی شود، جان کلام اين است که بنی اسرائيل در قسمتی از سرزمين کنعان، در دهکده های کوچک سکونت ورزيدند و باستثنای اورشليم و شکيم " نابلس" شهرها به دهکده بيشتر شبيه بود تا به شهر. فتح اسلامی چنانکه قبلا ذکرنموديم، مسلمانان قدس را در دوران حضرت عمر رضی الله عنه فتح کردند، آنها قدس را از يهوديان تحويل نگرفتند، حتی يک نفر يهودی هم در قدس نبود، چون بيش تر از چهار قرن بود که روميها آنها را از این سرزمین بيرون رانده بودند و ديگر اجازه ندادند که وارد قدس شوند و ورود آنان به قدس ممنوع بود و اين يکی از شرطهايی بود که اسقف قدس بر عمر بست و عمرهم قبول کرد که هيچ يهودی با آنان در قدس سکونت نورزد. قرار داد عمری در طول تاريخ اسلامی پياده می شد، چون مسلمانان بايد از سنت خلفای راشدين تبعيت کنند و ترديدی نيست که عمر يکی از آنها است. اين قطعنامه به روال عادی خود مورد اجرا بود تا اينکه عهد نامه ای جعلی پيدا شد که بند "ممنوعيت سکونت يهود در بيت المقدس " از آن حذف شده بود. ما نمی دانيم که اين قطعنامه در چه زمانی جعل شده است و از آن زمان ورود يهوديان ـ در غفلت مسلمانان ـ به قدس آغاز گرديد. تاريخ جنگهای صليبی به يادمان می آورد که صليبيان در وقت اشغال قدس چه به روز اين شهر پاک آوردند، آنها هفتاد هزار نفر را در مسجدش کشتند و نود سال تمام در اشغال آنان قرار داشت تا اينکه فرمانده پيروز مسلمانان صلاح الدين ايوبی در پی پيروزيش بر صليبيان در جنگ مشهور حطين در سال1187م آنرا آزاد فرمود و به اين ترتيب کاری را که دو فرمانده بزرگ "عمادالدين زنگی و پسرش شهيد نورالدين " شروع کرده بودند تمام کرد. تاريخ به وجود يهوديان در فلسطين توجهی نکرد و به آن اهميت نداد و از در تسامح و کرم و عدل و احسان، مثل اهل ذمه که در دارالاسلام زندگی می کنند، با آنان رفتارنمود. اقدامات صهيونيزم معاصر برای فشار بر دولت عثمانی ولی آنچه تاريخ آنرا بدرستی ثبت کرده است، اقدامات صهيونيزم معاصر برای تحت فشار قرار دادن عثمانيها، بويژه در فترات ضعف و پيری آنان می باشد تا به يهوديان اجازه استقرار در بخشهای از فلسطين داده شود و اين اقدامات در دوران سلطان عبدالحميد دوم افزايش يافت که تاريخ موضعگيری شرافتمندانه وی را با حروفی از نور ثبت نموده است. دکتر "حسان حلاق " در روزنامه "النهار" لبنانی، تحلیل جالبی از حقايق تاريخی مربوط به فلسطین نوشته و می گويد: سلطان عبدالحميد از همان ابتدای خلافتش " 1876-1909م" به خطر اشغال فلسطين، بويژه از طرف يهود، پی برد و به اين جهت، در اواخر خلافتش، چند فرمان سلطنتی مبنی بر ممنوعيت اقامت دائمی يهود در فلسطين صادر نمود. و در سال 1882م قطعنامه های جديد در رد اقدامات "جمعيت دوستداران صهيون" برای کسب اجازه رسمی هجرت به فلسطين صادر گرديد و همزمان با اين اقدامات "لورانس اوليفنت" " " l. Oliphant کوشيد تا استراوس سفير امريکا در آستانه را واسطه گرفتن اجازه برای هجرت يهود به فلسطين کند ولی تلاشش بجايی نرسيد و سلطان و عثمانيها نپذيرفتند. پاسخ سلطان عبدالحميد اين بود: "يهوديان می توانند با صلح و امنيت در هر جايی از مملکت عثمانی زندگی کنند مگر در فلسطين و دولت عثمانی از ستمديدگان استقبال می کند و آنها را با آغوش باز می پذيرد؛ ولی از برپايی کشوری، که اساس دينی داشته باشد، برای يهود در فلسطين، استقبال نمی کند و يهوديان مهاجر به سرزمينهای عثمانی بايستی تابعيت عثمانی را قبول کنند و جزء رعايای عثمانی شوند و تطبيق قوانين حاکم بر امپراطوری را بپذيرند". به اين جهت سلطان عبدالحميد سعی داشت افرادی را به استانداری فلسطين برگزيند که بتوانند مانع هجرت و استقرار يهوديان در شهرهای فلسطين شوند و در رأس اين استانداران، رؤف پاشا " 1876-1888م" استاندار قدس قرار دارد و وقتی دولت عثمانی دريافت که برخی از کشورهای بيگانه به يهوديان کمک می کنند تا به هر نحوی که شده وارد فلسطين شوند، باب عالی در 29 حزيران 1892م بيانيه ای صادر کرد که حاوی ممنوعيت اکيد ورود حاملان شناسنامه های خارجی به فلسطين بود و اين دستورات بارها صادر شد و به کنسولگريهای خارجی هم ابلاغ گرديد، علی رغم تنفر و انزجار دولت عثمانی از اينکه اين اقدامات باعث کمک به هجرت يهود شود. از اين گذشته اسناد و مدارک وزارت امور خارجه بريتانيا دلالت بر موضعگری شديد دولت عثمانی عليه هجرت يهوديان دارد، از بين اين اسناد و مدارک می توان به گزارشهای ديکسون سرکنسولگری بريتانيا در قدس اشاره کرد، او در گزارشی به تاريخ 14فوریه1892م می نويسد: دستورات صادره از دربار، نشانگر ممنوعيت هجرت يهوديان به فلسطين برای اقامت دائمی است. اما حجاجی که قصد زیارت فلسطین را دارند فقط می توانند فقط یک تا دو ماه در فلسطین اقامت کنند که بعد از مدت ياد شده بايد آنجا را ترک کنند. "تيودورهرتزل" "از رهبران صهيونيسم" تلاش زیادی بکار گرفت تا شاید فرمانی از سلطان عبدالحميد بگيرد که به موجب آن به يهوديان اجازه هجرت رسمی و منظم داده شود، او برای اينکار پاپ، دولتهای انگلستان،اتريش، آلمان، نيروهای آمريکايی و برخی از صاحب منصبان ترک را واسطه قرار داد و وقتی مطمئن شد که تلاشش بیهوده است و در اين زمينه موفق نمی شود نابودی حکومت عثمانی را ضروری دانست، گوشه ای از سخنانش در مورد از بين بردن عثمانيها از اين قرار است: "نابودی يا تقسيم حکومت عثمانی تنها راه حل برای برپايی دولت يهودی است، اگر در آينده نزديک ترکيه تقسيم شود دولت صهيونيستی که در فلسطين بر پا می شود مانع وحدت دوباره آن خواهد بود؛ ولی اگر سلطان خواسته ها و پيشنهادهای يهوديان را قبول کند در اين صورت سياست صهيونيستی در قبال او تغييرمی کند، چون ما می توانيم از نظر مالی به سلطان کمک فراوانی کنيم و در مقابل، فقط او قطعه ای از خاک را که ارزش چندانی برايش ندارد به ما بدهد""خاطرات هرتزل 13نيسان 1896م". هرتزل در 18 ژوئن 1896م برای نخستين بار به استانبول رفت. او به عنوان يک روزنامه نگار نه يک رهبر صهيونيستی، از آنجا ديدن کرد بعد از اين سفر او بارها به استانبول رفت، ولی کار بجايی نبرد و مهمترين تعبيراز موضعگيری دولت عثمانی و سلطان عبدالحميد در قبال مطالبات صهيونيستها تعبيری است که شخص هرتزل در خاطرات روزانه اش ـ بعد از نااميد شدن وی از عثمانيها ـ درج کرده است، هرتزل موضعگيری سلطان به هنگام رد واسطه ها را چنين ثبت نموده است: "من نمی توانم حتی به اندازه يک جای پا از اين خاک را بفروشم، چون اين سرزمين مال من نيست بلکه به ملتم تعلق دارد، همانا ملتم اين امپراطوری را با دادن خونهايش بدست آورده است و آنرا با خونهايش آبياری کرده است و ما همچنان با خونهايمان از آن پاسداری می کنيم و اجازه نمی دهيم که کسی آنرا از ما بگيرد ... هرگز نمی توانم قطعه ای از آن را به کسی بدهم، ميلياردهای يهوديان مال خودشان، اگر امپراطوری تقسيم شد شايد يهود مجانی هم فلسطين را بدست بياورد ولی جان سخن اينکه، امپراطوری پاره پاره و تقسيم نمی شود مگر بر روی جثه های ما و من هرگزاجازه نمی دهم که ما را کالبد شکافی کنند""خاطرات هرتزل 19 حزيران 1986م، ص:388، ترجمه عربی، ص:35". هرتزل تا مرگ "1904م " به تلاش برای بدست آوردن اجازه رسمی برای هجرت يهوديان به فلسطين ادامه داد ولی موفق نشد و تمام تلاشهایش نقش بر آب گرديد و قبل از مرگ به اين نتيجه رسيد که برای تحقق يافتن رؤياهای صهيونيزم بايد سلطان عبدالحميد از تخت برکنار شود و به اين ترتيب، رهبران جنبش صهيونيستی به ضرورت ارتباط با نيروهای جهانی، که در صدد نفوذ بر دولت عثمانی و تقسيم آن بودند، پی بردند و سپس به همکاری با نيروهای ترک مخالف نظام مثل "گروه ترکهای جوان" و جناح سیاسی آن "اتحاد و ترقی" رو آوردند، همان گروه تورانی متعصب و عرب ستيزی که با تمام مظاهر عربی مبارزه می کرد و تمام نيروهای صهيونيستی، فرامانسونری و دونمه و نيروهای جهانی برای اینکار دست به دست هم دادند و اجتماعاتشان برای طرح نقشه خلع سلطان از تخت پادشاهی ـ که مانع تحقق يافتن رؤيای صهيونيستی بود ـ در سالونيک شروع گرديد. اسناد و مدارک بريتانيا و ترکی اشاره دارد که اصل ساختار"جمعيت اتحاد و ترقی" نه ترکی است و نه اسلامی. از زمان پيدايش آن، يک عضو ترکی الاصل در ميان رهبران و رؤسايش ديده نشده است، "انور" پاشا پسر يک نفر لهستانی بود و"جاويد" از يهوديان دونمه بود و "قره سو" از اصل غجری بود که ظاهراً اسلام آورده بود و اما "احمد رض" نصقش چرکس و نصف ديگرش مجارستانی بود، چنانکه "نسيم روسو" و "نسيم مازلياج" يهودی بودند و از عناصر فعال "ترکهای جوان" که بانی انقلاب عليه سلطان عبدالحميد دوم بود. اين نيروها دست بدست هم داده و انقلاب 1908م را به ثمر رساندند و در سال 1909 م سلطان عبدالحميد را خلع نمودند و به اين ترتيب سلطان بهای گزافی بخاطر موضعگيريهای درخشانش در قبال فلسطين و اعراب پرداخت. دولت عثمانی بعد از 1909 م کاملا متفاوت بود، يکی از مهره های حکومت جديد و مهره های تورانيت "احمد جمال" پاشا بود، همان کسی که ملت لبنان و سوريه را در سالهای 1915 و 1916م به خاک فلاکت نشاند، و اين مرد کسی جز زائيده جنبش صهيونيستی و دونمه و اتحاد و ترقی نيست که تمام اين نيروها مخالف اعراب و عربيت هستند."1" خلاصه اين بحث چيزی است که دوست پژوهشگرمان دکتر "حسان حتحوت" ابراز داشت: "يهوديان مدت محدودی در فلسطين زيستند ولی تاريخ ثبت کرده است که وقتی آنان وارد فلسطين شدند آنرا خالی نيافتند و همچنين زمانی که آنرا ترک کردند آنرا خالی از سکنه رها ننمودند! چون اهالی آن " فلسطينيانی که ذکرشان در تورات آمده است" در آن سکونت داشتند، هم قبل از ورود يهوديان و هم در حين اقامت يهوديان و هم بعد از خروج يهوديان و تا به امروز، پس "حق تاريخی" بر هيچ اساسی استوار نيست و بهتر است که اسمش "دروغ تاريخی" باشد"."2" ــــــــــــــــــــــــــ 1. ر. ک به روزنامه النهار تاریخ 22/4/1997م. 2. ر. ک به کتاب "بهذا القی الله" از دکتر حتحوت صفحه 184. ادعای حق دينی يهوديان گمان می کنند که دارای حق دينی در فلسطين هستند. شيخ "عبدالمعز" می گويد: امام راحل، سيد محمد امين حسينی، مفتی فلسطين و رئيس هيئت علمی عربی فلسطين ـ رحمه الله ـ فرمود: به ملاقات مأمور بريتانيايی، حاکم فلسطین، رفتم. او به من گفت: مادرم از وجود تو در اینجا با خبر شده است و می خواهد با تو صحبت کند من هم به او گفتم: اهلاً و سهلا و پير زن آمد و اولين چيزی که به من گفت اين بود: از تو خواهش می کنم که در مقابل اراده پروردگار قرار نگير. من به او گفتم: خانم، چه کسی می تواند در برابر اراده پروردگار بايستد؟ او گفت: تو. من از او پرسيدم: چطوری؟ او پاسخ داد: چون تو نمی خواهی سرزمينی را به يهود بدهی که خدا به آنان داده است، من به او گفتم: اين سرزمين من است، خانه و کاشانه من است، چگونه خداوند آنرا به آنان می دهد؟ و من کجا بروم؟ او گفت: اين اراده خدا است! و وقتی گفتگوی من با پير زن تمام شد به پسرش گفتم: مادرت زن خوش باوری است و تحت تأثير يهوديان واقع شده است. او گفت: نه، ما پروتستانها به اين ايمان داريم و انجيلها هم چنين مژده ای داده اند. و وقتی که بريتانيا، در سال 1939م، اقدام به چاپ کتاب سفيد نمود و تعداد واقعی مهاجران يهود به فلسطين را مشخص ساخت، يهوديان شوريدند و در پايتختهای اروپايی به تظاهرات پرداختند و شعار می دادند: کتاب مقدس ـ نه کتاب سفيد ـ حقی برای ما در فلسطين قائل است... تورات ـ نه کتاب سفيد ـ حق ما در فلسطين را به ما می دهد. ما تأثير اين ادعا را در موضعگيريهای رؤ سای امريکاـ از زمان ترومن ـ ديده و در خاطرات "کارتر" بوضوح مشاهده کرده ايم، کارتری که اعلام نمود که تأسيس اسرائيل معاصر، تحقق بخشيدن پيشگويی تورات است! و آن را در سياستهای، ريگان و بوش و کلينتون لمس نموديم و اين بيانگر"بعد دينی مسيحی" در نبرد اسرائيل با اعراب است. ادبيات يهوديان تأثير بسزايی در ساختار عقيده مسيحيت داشته است، بويژه عقيده پروتستانت و اين ادبيات حول سه محور اساسی می چرخد: اول اينکه يهود ملت برگزيده خدا و برترين امت است. دوم اينکه عهد و پيمانی الهی يهوديان را با سرزمين مقدس در فلسطين پيوند داده است، و اين پيمانی که خداوند آنرا با ابراهيم عليه السلام بسته است، پيمانی ابدی است که تا قيام قيامت برقرار است. سوم اينکه ايمان فرد مسيحی به بازگشت حضرت مسيح، بسته به برپايی کشور صهيونيستی است، يعنی بايد دوباره يهوديان در فلسطين جمع شوند تا مسيح در ميان آنان ظهور کند. اينک اين محورهای سه گانه ـ مثل گذشته ـ پايه های "صهيونيزم مسيحيت" را تشکيل می دهد، همان پايه هايی که دين را به قوميت ربط داده و اعتقاد دينی مسيحی را در خدمت مصالح يهودی قرار می دهد. صهيونيزم مسيحيت معتقد است که بايد سه رويداد مهم قبل از بازگشت مسيح رخ دهد: رويداد اول برپايی اسرائيل است که در سال 1948م اتفاق افتاد. رويداد دوم اشغال شهر قدس است که در سال 1948م صورت گرفت. دويداد سوم باز سازی بارگاه سليمان بر روی خرابه های مسجدالاقصی است. اسرائيل از دير باز در اين زمينه کار می کند و بصورت پيگير به حفاريهايش در زير پايه های مسجدالاقصی ـ به بهانه کاوش آثار گمشده يهوديان و در رأس همه بارگاه خيالی ـ ادامه می دهد. مشهور است که بارگاه در زمانهای بسيار کهن ویران شده است و علی رغم کاوشها و حفاريهای يهوديان هيچ اثری از آن بدست نياورده اند و من معتقدم که ادامه اين حفاريها اين مسجد عظيم را در شرف ويرانی قرار می دهد، چنانکه معتقدم که يهوديان می دانند که اين اتفاق در چه زمانی رخ می دهد و آنان آن روز شوم را ـ خدا آن را نياورد ـ تعيين می کنند. تأمل دقيق پيرامون ادعای يهوديان دوست دارم که تأمل دقيقی برنصوصی داشته باشم که نويسندگان "عهد قديم" آنرا به رشته تحرير در آورده اند نصوصی که می گويد: همانا خداوند به ابراهيم وعده داده است که خاک فلسطين را به نسلش بدهد و همچنين به فرزندش اسحاق و نوه اش يعقوب ـ که او را "اسرائيل" ناميده اند ـ وعده داده است و بر اين اساس اين سرزمين را سرزمين موعود نام نهاده اند، در اينجا چند سؤال مطرح می کنيم: چه کسانی از نسل ابراهيم شمرده می شوند؟ اولا: منظور از نسل ابراهيم عليه السلام چيست؟ آيا هدف، فرزندان نسبی اوست يا فرزندان روحی وی؟ منظورم کسانی است که پيرو راه و روش اويند. چون فرزندان و نوادگان نسبی ابراهيم، مثل پدرشان ، يک وجب از اين خاک را صاحب نشدند. پس هدف از فرزندان ابراهيم کيست؟ منطق نبوت و خليليتی که ابراهيم با آن مميز بود می گويد که سزاوارترين مردم برای انتساب به ابراهيم، کسانی می باشند که به او ايمان آوردند و راه و روشش را در پيش گرفتند و اين چيزی است که قرآن کريم صراحتا بيان می کند: " ان اولی الناس بابراهيم للذين اتبعوه و هذا النبی و الذين آمنو"، [آل عمران: 68[. "سزاوارترين مردم " برای انتساب" به ابراهيم کسانی هستند که از او پيروی نمودند و نيز اين پيامبر"محمد" و کسانيند که ايمان آوردند". و در جای ديگر می فرمايد: " و اذ ابتلی ابراهيم ربه بکلمات فاتمهن، قال انی جاعلک للناس اماما، قال و من ذريتی، قال لا َينال عهدی الظالمين"، [ البقره:124[. "و به ياد آوريد آنگاه را که خدای ابراهيم او را با سخنانی " مشتمل بر اوامر و نواهی و" بيازمود و او آنها را به تمام و کمال و به بهترين وجه انجام داد، خداوند فرمود: من تو را پيشوای مردم خواهم کرد؟ خداوند فرمود: "درخواست تو را پذيرفتم ولی " پيمان من به ستمکاران نمی رسد". آيه فوق بيان می دارد که امامت ارثی نيست و ظالمان و ستمگران مستحق عهد و پيمان خداوند نمی باشند، زيرا قرب خدا با عمل حاصل می شود نه با نسب، چنانکه رسول اسلام می فرمايد: "من بطأ به عمله لم يسرع به نسبه". "کسی که عملش او را به تأخير بياندازد نسبش نمی تواند او را به جلو بياندازد". ابراهيم چون فهمید که پدرش دشمن خداست بیزاری و برائتش را از او اعلام کرد چنانکه از قومش آنزمان که به خدا کفر ورزيدند، بيزاری جست، خداوند سبحان در اين باره می فرمايد: " قد کانت لکم أسوة حسنة فی ابراهيم و الذين معه اذ قالوا لقومهم انا براءوا منکم و مما تعبدون من دون الله کفرنا بکم و بدا بيننا و بينکم العداوة و البغضاء أبدا حتی تؤمنوا بالله وحده"، [ الممتحنه[. ""رفتار و کردار " ابراهيم و کسانی که بدو گرويده بودند، الگوی خوبی برای شماست. بدانگاه که به وقوم خود گفتند" ما از شما و از چيزهايی که به غیر از خدا می پرستيد، بيزار و گريزانيم، و شما را قبول نداريم و در حق شما بی اعتناييم، و دشمنی و کينه توزی هميشگی ميان ما و شما پديدار آمده است، تا زمانی که به خدای يگانه ايمان می آوريد و او را به يگانگی می پرستيد". و در جايی ديگر می فرمايد: "و ما کان استغفار ابراهيم لأبيه الا عن موعدة وعدها اياه، فلما تبين له انه عدو الله تبترأ منه"، [ التوبة114[. "طلب آمرزش ابراهيم برای پدرش، بخاطر وعده ای بود که بدو داده بود ولی هنگاميکه برايش روشن شد که دشمن خدا است از او بيزاری جست". آيا اسماعيل از نسل ابراهيم نيست؟!! ثانيا: اگر فرض بگيريم و بپذيريم که منظور نسل ابراهيم فرزندان نسبی او هستند پس چرا پسران اسماعيل را که پسر بزرگ ابراهيم است محروم نمود؟ چرا خداوند ـ اين داور عادل ـ به جانبداری از بنی اسرائيل در مقابل بنی اسماعيل بر خواست؟! تورات بيشتر از دوازده بار در سفر پيدايش تصريح می کند که اسماعيل پسر ابراهيم است. ولی اسرائيليان می گويند: اسماعيل پسر هاجر ـ که کنيز بود ـ می باشد در حالی که اسحاق پسر ساره است که آزاد بود، ولی آيا هر دو پسر ابراهيم نيستند؟ و آيا هر دو از طرف خدا به پيامبری مبعوث نشدند؟ و آيا فرزندان به سبب مادران از ميراث پدر محروم می شوند؟ در اينجا سؤال مهم ديگری درباره دوازده پسر اسرائيل "يعقوب" وجود دارد، اين سؤال را دکتر حسان حتحوت مطرح کرده و می گويد: در تورات آمده است که اسرائيل با دو دختر خاله اش به نامهای راحيل و ليئه و با دو کنيزه اش به نامهای زلبا و بلحا ازدواج کرد، اين دو کنيز شش پسر از مجموع دوازده پسر اسرائیل را بدنیا آوردند پس چرا شما این شش پسر را جزء پسران اسرائيل حساب می کنيد و باندازه سر سوزنی از پسری آنها کم نمی نمائيد؟ در اينجا بی جواب می مانند. اضافه بر اين نگهداری کنيز در خانه در ميان بنی اسرائيل همواره رواج داشت و اسفار عهد قديم ذکر می کند که داوود صد همسر و دويست کنيز داشت و پسرش سليمان دارای سيصد همسر و هفتصد کنيز بود و در اين بحثی نيست که اين کنيزان فرزندانی برای داود و سليمان به دنيا آوردند و ترديدی وجود ندارد که فرزندان اين کنيزان از بنی اسرائيل می باشند، پس يهوديان در اين مورد چه می گويند؟ عدل خدا کجاست؟! ثالثا: چگونه خداوند ـ آن داور عادلی که ظلم را بر خويش و بر بندگانش تحريم نموده است ـ سرزمينی را که صاحبانش در آن مستقر هستند و شرعا مالک آن می باشند، از آنها می گيرد و پيشکش مشتی افراد غريب و بيگانه می کند. عدل و انصاف خداوند کجاست؟ خدايی که عادلان را دوست دارد و از ستمگران متنفر است. وعده مشروطی که يهوديان به شرطش پايبند نبودند رابعا : آيا اين وعده ـ اگر صجت داشته باشد ـ مطلق است يا مشروط؟ واگر مشروط است آيا شروطش تحقق پذيرفته است؟ کسی که "کتاب مقدس" مسيحيان، بويژه اسفار عهد قديم، را مطالعه کند در می يابد که وعده خداوند به بنی اسرائيل مشروط به شروطی است مبنی بر اجرای فرامين و حفظ عهد و پيمان و مراعات اوامر و نواهی پروردگار تا از اين رهگذر شايستگی پيروزی و قدرتی که ـ خداوند به آنان می دهد کسب کنند و اين معقول است و با عدالت الهی و حکمت ربانی همساز و همسو است. چون خداوند بر اساس حسب و نسب با مردم رفتار نمی کند، بلکه کردار و رفتارشان را منظور قرار می دهد. يهوديان عهد و پيمان پروردگار را شکستند: محمد ابو فارس نصوص زير را برای ما نقل می کند: سفر تثنيه، باب ششم:18: " آنچه را که خداوند می پسندد انجام دهيد: زندگيتان پر برکت شود و به سرزمين حاصلخيزی که خداوند به پدرانتان وعده داده وارد شويد و آن را تصرف کنيد". سفر تثنيه، باب هفتم: 11: "بنابراين، تمام اين فرمانهايی را که امروز به شما می دهم اجرا کنيد". دو متن بالا از عهد قديم " تورات"، سفر تثنيه است که مشتمل بر شروطی است که پروردگار، "پروردگار بنی اسرائيل" آن را اصل و اساس "عهد وپيمان" قرار داده است. ولی آيا طرف دوم پايبند و مجری و نگهبان دستورات پروردگارش بود؟ کتاب مقدس – که بر حسب اعتقاد پيروان مسيحيش دارای نصوصی ربانی است و پيروی از آن، اطاعت پروردگار شمرده می شود – می گويد: اولا: سفر خروج، باب سی دوم: 2ـ4: "هارون گفت: گوشواره های طلا را که در گوشهای زنان و دختران و پسران شماست بيرون بياوريد بنابراين قوم گوشواره های طلای خود را به هارون دادند. هارون نيز گوشواره های طلا را گرفت و آنها را ذوب کرده،در قالبی که ساخته بود، ريخت و مجسمه ای به شکل گوساله ساخت"1" . قوم اسرائيل وقتی گوساله را ديدند فرياد برآوردند: اين همان خدايی است که شما را از مصر بيرون آورد". بنی اسرائيل بجای عبادت خدای يگانه و يکتايی که با آنان "عهد و پيمان " بسته بودند به عبادت بتها رو آوردند و به اين ترتيب به بت پرستی برگشتند و به رهبری هارون "برادر موسای پيامبر" شروط و اساس "عهد و پيمان " را زير پا نهادند ـ البته بنا به ادعای خودشان . ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 1. قرآن سازنده گوساله طلایی را سامری معرفی می کند و اضافه می نماید که هارون آنان را از اینکار بر حذر داشت ولی آنان به حرش گوش نکردند. به آیات 85- 98 سوره طه نگاه شود. در یکی از این آیات آمده است "هارون پیش از تو به بنی اسرائیل گفت: ای قوم من، با این گوساله شما دچار بلا و آزمایش شده اید. پروردگار شما خداوند مهربان است پس از من پیروی کنید و از فرمان من اطاعت کنید. گفتند ما پیوسته به پرستش این گوساله ادامه می دهیم تا موسی پیش ما بر می گردد. ثانياً: پيامبر خدا ايلياه " الياس" مدتها بعد خداوند را با اين کلمات مورد خطاب قرار می دهد: سفر پادشان ، باب نوزدهم:14: ".... اما قوم اسرائيل عهد خود را با تو شکستند، قربانگاه هايت را خراب کرده و تمام انبيای تو را کشته اند و تنها من باقی مانده ام. حال می خواهند مرا هم بکشند." ثالثاً: موسای پيامبر شخصاً قبل از ايلياه گفته بود: سفر تثنيه، باب نهم 24:"... از خداوند اطاعت ننموديد زيرا باور نکردید که او به شما کمک خواهد کرد. آری، از اولين روزی که شما را شناختم، عليه خداوند ياغيگری کرده ايد." رابعا: پروردگار به يوشع می گويد: سفر يوشع باب هفتم:11: خداوند در پاسخ يوشع فرمود: بلند شو! چرا اين چنين به خاک افتاده ای؟ قوم اسرائيل از فرمان من سرپيچی کرده و مرتکب گناه شده اند. ايشان مخفيانه از چيزهای حرام شهر برداشته اند، ولی انکار نموده آنها را در ميان اثاثيه خود پنهان ساخته اند.".
خامسا: نحميا بنی اسرائيل را با اين سخنان مورد خطاب قرار داد: سفر نحيما، باب سوم:20: "پروردگار می گويد: حقيقت جز اين نيست که همانطور که زن به همسرش خيانت می کند شما ای خاندان اسرائيل، به من خيانت کرديد". سادسا: يکبار ديگر سخنانی را که موسی به اسرائيل گفت يادآور می شويم: سفر اعداد باب بِيست و دوم:14:"حال شما نسل گناهکار، جای آنها را گرفته ايد و می خواهيد غضب خداوند را بيش از پيش بر سر قوم اسرائيل فرود آوريد.". سابعا: سفر ميکاه، باب سوم: 9-11:"پس ای رهبران اسرائيل که از عدالت نفرت داريد و بی انصافی می کنيد، به من گوش دهيد! ای کسانی که اورشليم را از خون و ظلم پر ساخته ايد، ای رهبران رشوه خوار، ای کاهنان و انبيايی که تا به شما مزد ندهند موعظه ای نمی کنيد و نبوت نمی نماييد...". در اينجا به ذکر نمونه های فوق از اسفار عهد قديم بسنده می کنيم چنانچه ملاحظه گرديد اين نمونه ها پرده از اطاعت و پايبندی بنی اسرائيل به شروط و بندها "عهدی" که ادعا دارند در ميان پروردگار و ابراهيم و اسحق و يعقوب ـ به ترتيب ـ بسته شده است بر می دارد، در عهد جديد از کتاب مقدس نيز نصوصی وجود دارد که بيانگر رفتار اين قوم با اين "پيمان خيالی" است. اولاً: يسوع مسيح با سخنان اسرائيليان را مورد خطاب قرار می دهد: انجيل متی، باب بيست و يکم"31ـ32:"مطمئن باشيد گناهکاران و فاحشه ها زودتر از شما وارد ملکوت خداوند خواهند شد، زيرا يحيی شما را به توبه و بازگشت بسوی خدا دعوت کرد اما شما به دعوتش توجهی نکرديد، در حالی که بسياری از گناهکاران و فاحشه ها به سخنان او ايمان آوردند، حتی با ديدن اين موضوع، بازهم شما توبه نکرديد و ايمان نياورديد". ثانياً: حضرت يحيی بنی اسرائيل را در اينجا چنين خطاب می کند: انجيل متی، باب سوم:7: "ای افعی زادگان، چه کسی به شما گفت که می توانيد از غضب آينده خدا بگريزيد؟". ثالثاً: يسوع ـ شخصا ـ به بنی اسرائيل می گويد: انجيل متی باب بيست و سوم:31 ـ33:"اما با اين گفته، به زبان خود اعلام می داريد که فرزندان قاتلان انبيا هستيد. شما قدم به قدم از آنان پيروی می کنيد، شما در اعمال بد، از ايشان پيشی گرفته ايد. ای مارهای خوش خط و خال! چگونه می توانيد از مجازات جهنم جان سالم بدر ببريد؟". با استناد به نصوص توراتی بالا ـ که آنرا کلمه به کلمه از کتاب مقدس نقل نموده و در اين بخش گنجانیديم ـ روشن می شود که از زمان موسی و بعد از وی يوسع و سپس ايلياه و ارميا عزرا و نحيما و ميخا و يوحنا معمدان تا عهد يموع مسيح بارها و بارها شروط وبندهای "عهد و پيمانی" که در ميان خدا و ابراهيم بسته گرديد ـ از يک طرف ـ نقض گرديد و بر اين اساس اين سؤال مطرح می شود: علی رغم به بازی گرفتن و اهانت به "عهد پروردگار" و نقض مکرر آن آيا هنوز هم ـ بعد از مسيح و در قرن بيستم ـ کسی يا گروهی دارای حقوقی توراتی در کشورهای مستقلی مثل فلسطين و لبنان و سوريه و مصر و اردن می باشد؟ آيا گروههايی مثل "فلاش" از اتيوپی يا شهروندان روسيه ای و اکراينی يا امريکا و آرژانتينی " مانند کسانی که در کيبوتز زندگی می کنند" از چنين حقوقی بر خورد هستند؟ آيا اين عهدی که در طی دهها قرن بنی اسرائيل آنرا بارها و بارها نقض کردند دست آويزی می تواند باشد؟ و آيا ذره ای از انصاف و عدالت در اين ادعا ديده می شود؟ منطق قرآن: زمین از آن صالحان است منطق قرآن می گويد که خداوند زمين را به بندگان صالحش می دهد، نه جنس و تيره خاصی، زيرا دانا بر اساس تيره و نسبت با مردم رفتار نمی کند، بلکه بر مبنای ايمان و کردار و تقوايشان با آنان رفتار می کند، خداوند منان می فرمايد: " ان اکرمکم عندالله اتقاکم"، [ الحجرات:13[. "بيگمان گرامی ترين شما در نزد خدا متقی ترين شما است". و در جای ديگر می فرمايد: " و لقد کتبنا فی الزبور من بعد الذکر أن الأرض يرثها عبادی الصالحون"، [ الانبياء:105[. "ما علاوه بر قرآن در تمام کتب آسمانی نوشته ايم که زمين را بندگان شايسته ما به ارث خواهند برد". پس صالحان زمين را از سرکشان و ستمگران و کسانی که پيامبران را تکذيب و سپس آزار و اذيت نمودند و از راه خدا باز داشتند به ارث می برند. چنانکه خداوند متعال می فرمايد: " و قال الذين کفروا لرسلهم لنخرجنکم من ارضنا او لتعودن فی ملتنا، فاوحی اليهم ربهم لنهلکن الظالمين * و لنسکننکم الارض من بعدهم، ذلک لمن خاف مقامی و خاف وعيد"، [ ابراهيم: 14-13[. "کافران به پيغمبران خود گفتند: يا به آئين ما باز ميگرديد يا اينکه شما را از سرزمين خود بيرون ميکنيم. پس پروردگارشان به آنان پيام فرستاد که حتماً ستمکاران را نابود می کنيم * و من شما را پس از ايشان در سرزمين "آنان" سکونت می بخشم. اين از آن کسانی است که از جاه و جلال من بترسند و از تهديد من بهراسند". براستی که امت اسلامی يگانه امتی بود که شايستگی وراثت سرزمين پيامبران و صلاحيت تحقق وعده خداوند به ابراهيم مبنی بر واگذاری اين سرزمين به نسل وی را داشت و اين سرزمين مدت چهارده قرن در اختيار فرزندان اسماعيل بن ابراهيم، بلکه فرزندان معنوی ابراهيم"سزاوارترين مردم برای انتساب به ابراهيم و پيروان بر حق راه وی" بود، آنان در اين مدت حق اين سرزمين را ادا نمودند و عدالت و برابری را درآن برقرار ساختند و آنان صاحبان و ساکنان اين سرزمينند و ان شاء الله تا زمانی که زمين خدا وجود داشته باشد در آن باقی خواهند ماند و موجوديتشان در اين زمين قانونی است که خدا، رسول خدا و مؤمنان و منصفان دنيا آنرا تأييد می کنند در حالی که موجوديت صهيونيستها بر غصب و تجاوز و قتل و غارت استوار است که تداوم آن غير ممکن است و زوال آن حتمی است و خداوند ناظر اعمال آنان می باشد: "و ظالمان و ستمگران خواهند دانست که بازگشتشان به کجا و سرنوشتشان چگونه است". ------------------------------ به نقل از کتاب- قدس آرمان هر مسلمان- نوشته: الشيخ يوسف القرضاوي، بر گردان:محمد ابراهيم ساعدی- خارطوم- سودان- از انتشارات دفتر حماس در تهران.
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|