|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>اشخاص>موسی علیه السلام
شماره مقاله : 1577 تعداد مشاهده : 301 تاریخ افزودن مقاله : 18/2/1389
|
موسی علیه السلام
ولادت و پرورش موسی فرعون، به نافرمانی و گمراهی خود ادامه میداد و در زمین راه تکبر و برتریطلبی در پیش میگرفت و گروهی از رعایای خود را که از قوم بنیاسرائیل بودند، ذلیل نموده بود، چونکه آن قوم در سایهی حکومت فرعون زندگی بسیار سختی را سپری و تنگی و شدت آن زندگی را تحمل کرده بودند و در همان هنگام که بنیاسرائیل، در زندگی سخت و حالت ناگوار خود دست و پا میزدند و کمر خم کرده بودند، کاهن، نزد فرعون آمد و به او گفت: در میان بنی اسرائیل نوزادی به دنیا میآید که ملک و سلطنت تو، به دست او از بین میرود. فرعون سخت برآشفت و سرگشته و حیران گشت و هرچه بیشتر بر گمراهیش افزود، پسران بنیاسرائیل را کشت و دختران آنها را باقی گذاشت؛ اما قدرت خداوند بالاتر از آن است که تدبیر باطلی بتواند با آن مقابله نماید، زیرا در ازل چنان مقدر نموده بود که این قوم ستمدیده، ملک و سلطنت این طاغوت زورگو را به دست طفلی که در خانه او مانند گلی که از میان بوتهی خار و یا سپیده دمی که از بستر تاریکی سر برمیآورد، به ارث ببرند. خداوند بنیاسرائیل را قدرت بخشید و سرزمین مصر و شام را میراث آنها گردانید و به فرعون و هامان[1] و سپاهایانشان آن چیزی را که از آن میترسیدند، نشان داد.
یُوکابِد[2]، درگوشهای از منزلش نشسته و درد زایمان او را دربرگرفته بود و قابلهای را فرا خوانده بود تا او را برای چنین حالتی آماده نماید و قابله بهکار خود مشغول شد و هنگامی که موسی به دنیا آمد، اضطراب و نگرانی درون او را فراگرفت، اما محبت نوزاد چنان در دلش جای گرفت که بر زندگی و بقای او حریص شد و از اینرو خبر ولادت موسی بهگوش فرعون، که دشمن نوزادان بنیاسرائیل بود، نرسید. سه ماه بر این منوال گذشت تا اینکه فرعون جاسوسان خود را در شهر پراکنده نمود تا به جستوجوی اطفال بپردازند؛ در این شرایط، خداوند به مادر موسی الهام نمود که صندوقی آماده نماید و فرزندش را در آن بگذارد و به رود نیل بسپارد و خواهرش را در ساحل به دنبال صندوق روانه نماید تا سرانجام او را دریابد و از او خبری بیاورد و سپس خداوند، ترس او را فرو نشاند و قلبش را با الهام و گفتاری بزرگ، ثابت و استوار ساخت. خواهر موسی به دنبال صندوق به راه افتاد و هنگامی که دید صندوق را از آب گرفته و به سمت فرعون بردند، بسیار پریشان و وحشت زده شد، اما رحمت خداوند به موسی نزدیک بود و به محض اینکه زن فرعون او را دید، خداوند، محبت موسی را در دل او انداخت و او نیز از شوهرش خواست که آن کودک را به فرزندی خودشان بپذیرند. و در دل یوکابد هیچگونه نگرانی و دلسوزی برای نوزادش وجود نداشت؛ زیرا او فرزندش را به خداوند سپرده بود و دارای ایمانی ثابت و روح و روانی مستحکم و پایدار بود. دایهها برای شیر دادن به موسی گسیل شدند تا شاید پستان یکی از آنها را بپذیرد و تشنگی و گرسنگیاش برطرف شود، اما او تمام پستانها را رد میکرد. [در این هنگام خواهر موسی گفت: آیا میخواهید که من شما را به زنی راهنمایی کنم که بتواند این کودک را شیر دهد؟] هامان اعتراض نمود و گفت: این دختر حتماً این کودک را میشناسد، او را بگیرید تا از حال این کودک به ما خبر دهد و چون از آن دختر پرسوجو نمودند، گفت: من فقط میخواستم که به پادشاه کمکی کرده باشم؛ پس فرعون دستور داد کسی را که بتواند کفالت آن کودک را به عهده بگیرد، به کاخ بیاورند و خودش طفل را که گریه میکرد، در آغوش گرفت و خود را به آرام ساختن او مشغول ساخت تا اینکه زنی حاضر شد و نوزاد به آن زن انس گرفت و از میان آن همه زن، تنها پستان او را به دهن گرفت.
فرعون شگفتزده شد و به آن زن گفت: تو کی هستی که این کودک همهی پستانها را به جز پستان تو رد کرد؟ مادر موسی گفت: من زنی خوشبو هستم که شیری پاک دارم، هیچ کودکی را به من نمیسپارند مگر این که پستانم را میپذیرد و فرعون موسی را تحویل مادرش داد و برایش مقرریای برقرار نمود و مادر موسی همراه فرزندش به خانه خود بازگشت ... و خداوند اینگونه به او پاداش داد و چشمانش را روشن نمود تا بداند که وعدهی خداوند حق است .
***
خروج موسی از مصر
یوکابد دورهی شیر دادن به فرزندش موسی را کامل و تمام نمود و سپس او را به قصر فرعون بازگرداند تا دشمن و مایهی اندوه آنها گردد.
و چون موسی به نهایت رشد خود رسید و در عقل و قد و قامت، استوار و کامل گشت، خداوند پیامبری را به او وحی فرمود و به او علم و حکمت عطا نمود.
ستمدیدگان و بیچارگان به موسی چشم دوخته بودند تا بار سنگین ستمها و دردها را از دوش آنان بردارد، زیرا آنان از قوم موسی بودند و موسی دارای روحی کریم بود که عزت خداوند در آن ریشه دوانده و نور الهی آن را روشن نموده بود.
موسی با خود عهد نمود که به یاری آن قوم ستمدیده برخیزد و در یکی از روزها که به سمت پایتخت فرعون در حرکت بود، دو مرد را دید که با هم نزاع میکردند؛ یکی از آنان، عبری زبان و از پیروان و همراهان او و دیگری، از فرعونیان صاحب سلطه و قدرت بود؛ مرد عبری از موسی خواست که به او کمک نماید و مانع ظلم و تجاوز آن فرعونی به او شود و موسی به سمت آن فرعونی حملهور شد و ضربهای به او زد که کار او را تمام کرد، اما از کردهی خود پشیمان شد و آن را عملی شیطانی شمرد و به خاطر آن زیادهرویای که کرده بود، از خداوند طلب بخشش و آمرزش نمود و خداوند او را مورد آمرزش خود قرار داد، همانا که او آمرزنده و مهربان است.
آمرزش پروردگار، نعمت بزرگی بر موسی بود و باعث شدکه رحم و عطوفت او تحریک و آرامش و نرمخویی او برانگیخته شود؛ پس به خداوند پناه برد از اینکه یاور مجرمان و گناهکاران باشد. اما جنبهی بشریت موسی بر موسی غلبه نمود و طبیعت انسانی بر حواس او چیره گشت و خواست او با خواست تدبیرکنندهی امور جهان و گردانندهی کائنات، هماهنگ نشد و مشیت و خواست پروردگار را (در تصمیم خود) استثنا نکرد و در او قصد و انگیزهای پدید آمد که خود را ازگرفتاریهایش نجات دهد و آن هنگامی بود که صبح روز بعد در حالی که بیمناک بود و همهجا را میپایید، در شهر به همان مردی برخورد کرد که روز گذشته به یاریش شتافته بود و این بار نیز [در حال نزاع با یک فرعونی دیگر] او را به کمک میطلبید و موسی آن مرد را ستیزهجو و گمراه خواند اما برای یاریش به جلو شتافت؛ مرد ترسید و گمان نمود که موسی قصد کشتن او را دارد از اینرو خود به سمت موسی رفت و با حالتی رقتانگیز گفت: {ای موسی! آیا میخواهی من را بکشی آنگونه که دیروز مردی را کشتی، تو فقط میخواهی در روی زمین به زورگویی بپردازی و نمیخواهی که از مصلحان باشی}[3]. مرد فرعونی به محض شنیدن این اتهام صریح و آشکار، خبر موسی را به قومش -که در مورد مردکشتهشدهی دیروز متحیر بودند و قاتلش را نمیشناختند - رساند. قوم گردهم آمده، به جستوجوی موسی پرداختند تا او را به سختی مجازات نمایند، اما رحمت خداوند نزدیک بودکه ناگاه مردی از دورترین جای شهر، دواندوان خود را به موسی رساند وگفت: ای موسی! بزرگان و اشراف نقشهی قتل تو را چیدهاند و سپس به او سفارش نمودکه از شهر خارجگردد و به مکانی برودکه پروردگار جهانیان اراده نموده است.
موسی وارد سرزمین مدین میشود
موسی، بیمناک و نگران از شهر خارج شد و به جایی روی آورد که کید ستمکاران از او بازداشته شود؛ او راه مدین را در پیش گرفت و هشت شب تمام در راه بود و به جز عنایت پروردگار و نور او، یاور و مونسی نداشت و توشهای جز توشهی تقوی با خود نبرده بود و آنقدر با پای برهنه راه رفته بود که پوست پاهایش کنده و جدا شده بود و از گرسنگی آنقدر گیاه سبز خورده بود که نزدیک بود سبزی آن از شکم لاغر و ضعیفش پدیدار شود؛ با این وجود، یک چیز او را دلداری میداد و آن هم غنیمت دوری از فرعون و قومش و نجات از دست دشمنان و بد اندیشان بود.
موسی به شهر مدین روی نهاد و در آنجا گروه زیادی از مردم را دید که پیرامون چاهی گرد آمده بودند و هرکدام از آنها برای پیشدستی و رسیدن به چاه، به قدرت و نیروی خود متکی بود و غیر از آنها دو زن را دید که گوسفندان خود را جدا کرده بودند تا با گلههای دیگران مخلوط نشوند و آثار ضعف و ناتوانی در آنها پدیدار بود و منتظر بودند که آن جمعیت پراکنده شوند و سپس برای آب دادن گوسفندانشان به سمت چاه بروند. وجدان و انصاف و داعیهی حمایت از ضعیفان و ستمدیدگان در درون پیامبر خدا به جوش آمد و از اینرو، جلو رفت و از آنان پرسید: چرا اینجا ایستادهاید؟ آنها گفتند: تا چوپانها از نزدیک چاه کنار نروند، ما گوسفندانمان را آب نمیدهیم، زیرا ما از اختلاط با مردان خود را دور نگه میداریم و به ناچار برای آب دادن گوسفندان میآییم، زیرا پدرمان پیرمردی کهنسال است که توان ایستادن ندارد. موسی در کمک به آن دو دختر ضعیف درنگ نکرد، بلکه گوسفندان آنها را آب داد و سپس به زیر سایهای رفت و با پروردگار آسمانها زبان به گفتوگو گشود و از او خواست که رحم و عطوفت خود را از او دریغ ندارد، زیرا که او فقیر و نیازمند رحمت پروردگار است.
آن دو دختر، برخلاف عادت زودتر از همیشه نزد پدر پیر خود بازگشتند و او موضوع را جویا شد و آنان ماجرا را باز گفتند و خداوند دعای موسی را که طلب رحمت و عطوفت نموده بود، مستجاب کرد و دل آن پیرمرد به حالش سوخت و یکی از دخترانش را به دنبال او فرستاد؛ آن دختر، با شرم و حیای زباد نزد موسی آمد و گفت: {پدرم تو را فرا خوانده است تا مزد آب کشیدنت برای ما را به تو بپردازد}[4].
موسی، به دعوت آن مرد جواب مثبت داد و همراه آن دختر به سمت خانهی پدرش به راه افتاد و با آغوشی باز روبهرو شد و آنجا را مکانی امن و مطمئن یافت و سپس داستانش را برای آن پیرمرد بازگفت و سرّ خود را آشکار نمود؛ پیرمرد او را دلگرمی داد و گفت: {ترس و هراس نداشته باش که از قوم ستمکار نجات پیدا کردهای}[5].
موسی داماد پیرمرد[6] میشود و به وطنش باز میگردد
موسی، در منزل آن پیرمرد گرامی به آرامش رسید و همصحبتی با او، مایهی آسودگیاش گردید و جای شگفتی نبود، زیرا نور ایمان از قلب هردوی آنها پرتو افشانی میکرد و فیض اخلاص از روان آنها متجلی بود و هر چیزی و کسی مجذوب شبیهان خود میشود. و چون موسی جوانی بسیار کریم و گرامی و مزین به طبیعتی استوار و اخلاقی نیکو بود، در دل و درون آن پیرمرد و دخترانش جا باز کرده بود و آنها با بزرگی و احترام به او مینگریستند تا جایی که در دل یکی از آن دختران علاقه به استفاده از موسی و قدرت و توان و پاکی و امانتداری او به وجود آمد و به پدرش گفت: «ای پدر! او را اجیر کن به راستی بهتر کس برای اجیر کردن، آن است که قوی و امانتدار باشد}.[7]
مگر او آن مردی نبود که با وجود خستگی و ضعف شدید، سرپوش سنگین چاه را که حمل آن بسیار سخت بود، به تنهایی بلند نمود؟ مگر او همان مرد عفیف و پاکدامنی نبود که چون پیغام پدرش را به او رساند و دعوتش نمود، سر خود را پایین انداخت و هنگامی که به سمت خانه آمدند، برای رعایت شرط عفت و پاکی و رعایت امانت و احترام و دوری از خیانت، پیشاپیش او به راه افتاد تا قد و قامت آن دختر جلو چشمانش نباشد.
سخنان دختر به گوش پدر خورد و این سخنان، سخنانی تازه و آنچنان نبود که انسان ساده و غافل و بیتحرکی را هوشیار و بیدار کرده باشد، بلکه در واقع، بازتاب آرزو و امید دل پیرمرد بود و تنها تاثیری هم که داشت، این بود که خواهش دختر، حجاب سکوت او را پاره کرد و پدرش رودررو مساله را با موسی در میان نهاد و به او گفت: ای موسی! من مایلم که یکی از آن دو دخترم را به ازدواج تو درآورم به شرطی که یاور و دستیار من و هشت سال اجیر من باشی و چوپانی گوسفندانم را به عهده بگیری و اگر دو سال دیگر به آن بیفزایی، منّتی بزرگ است که از تو انتظار دارم، اما اجباری در قبول آن نیست و به خواست خداوند من را نسبت به خود وفادار و مخلص خواهی یافت.
موسی در سرزمین مدین، آواره و تنها و دور از خانواده و خویشان و دوستان بهسر میبرد و این عوامل او را هراسناک نموده بود به حدی که به محض شنیدن دعوت آن پیرمرد، امید زندگی در جانش همانند آبی که به تنهی شاخه میخزد جریان یافت و زبانش به حرکت درآمد و به آن پیرمرد گفت: ای آقای گرامی و بزرگوار! من از همصحبتی با تو احساس خوشبختی میکنم و دلگرمی و حمایتهای تو، به من نیرو و توان میبخشد و مایهی افتخار من است. جایگاه موسی نیکو و درخت امید در زندگیش، سبز و شکوفا گشت. او طولانیترین دوره را تمام نمود و همانند انسانی امین، عاقل و فرزانه به مواظبت و تدبیر و ادارهی امور او پرداخت و یکی از دخترانش را به ازدواج خود درآورد و سپس، پدر زن سخاوتمند و گرامی موسی گوسفندانی را خالصانه و با رضایت خاطر به او بخشید. مدتی بعد، عشق دیدار از وطن موسی را بیتاب نمود و شور و اشتیاق بازگشت به وطن تمام وجودش را فراگرفت.
بلاد ألفناها علی کلّ حالة
و قد یُولف الشیءُ الذی لیس بالحسن
و تستعذبُ الارضُ التی لا هوی بها
و لا ماؤُها عَذبٌ و لکنها وطن
(«شهرهایی است -که با هر حالتی که دارند - ما بدانها اُنس گرفتهایم و گاهی، چیزی مورد اُنس و علاقهی انسان میشود که زیبا هم نیست و سرزمینی که آب و هوای خوش و نیکویی هم ندارد، تنها به خاطر آن که وطن است، مورد علاقه و دوستداشتنی میشود».
موسی، اسباب و اثاثیه خود را جمع نمود و بار سفر بست و خود را آماده نمود تا همراه همسرش به مصر برود. او با پیرمرد وداع گفت و آن پیر نورانی نیز برای آنان دعای خیر و ثبات و آرزوی موفقیت نمود و سپس، آنان راهی جنوب شدند تا به طور سیناء[8] رسیدند و در آنجا موسی راه را گم نمود و سرگردان و متحیر شد، اما عنایت پروردگار شامل حالش شد و نور امید و آرزو در درونش خاموش نشد.
و اذا العنایةُ لا حَظَتکَ عیونُها
نَم فالمخاوفُ کلهُنَّ أمانٌ[9]
«اگر چنانچه چشم عنایت (پروردگار) به تو باشد، پس راحت بخواب (و غم مخور) که دیگر همهی موارد ترس و نگرانی، امنیت و آرامش هستند».
موسی کمی دور شد و از جانب کوه طور آتشی دید، برگشت و بارش را بر زمین نهاد و به تنهایی رفت و پیش از آن، به همسر و همراهانش گفت: {توقف کنید، من از دور آتشی دیدم شاید از آن خبری و یا شعلهای برایتان بیاورم تا خود را با آن گرم کنید}[10].
در کنارهی آن وادی پر از امن و امان و بخش مبارکی از آن درخت و در آن شب روشن و فرخنده، روزگار بر پیامبر کریمی چون موسی لبخند زد و ندایی بهگوش او رسید که میگفت: {ای موسی همانا من خدایی هستم که پروردگار جهانیان است}[11]. و آن آغاز پپامبری او بود آنگاه که خداوند کرامتش را ویژهی او گردانید و به پیامبری مبعوثش فرمود و آنجا بود که ندای خداوند کریم را شنید که میگفت: {و آن چیست که در دست راست توست، ای موسی؟!}[12] قدرت بشری موسی ناتوانتر از آن بود که به رمز و راز چنین سوال کریمانهای دست یابد و از آنرو آنگونه که به مردمان دیگر جواب میداد، گفت: {این عصای من است که به آن تکیه میکنم و گوسفندانم را با آن میرانم و کارهای دیگری با آن انجام میدهم}[13]؛ زیرا گمان میکرد که مقصود بیان ویژگیها و منافع عصا میباشد ... قدرتش والاست و منزه و بسیار بلند مرتبه است خداوند! و سوال چیزی نبود جز آماده نمودن موسی برای بیان و مقدمهای برای اعلان امری مهم.
خداوند، از حقیقت عصا سوال نموده بود تا وقتی که موسی معجزات و کارهای شگفتانگیز را که بعداً از آن صادر میشود، ببیند، بداند که خداوند برای جدا ساختن رسالت و تقویت دعوت او، چه آیات و معجزات روشن و برهانهای آشکاری را به آن عصا اختصاص دادهاست.
فکم طابت به للحق نفس
بحبل الله تعتصم اعتصاماً.[14]
«و به وسیلهی این، چه انسانهای بسیاری شادمان شدند و دلشان برای حق گشاده گشت؛ انسانهایی که به نیکویی به حبل و ریسمان خداوند چنگ میزنند».
به موسی دستور داده شد که عصایش را بیفکند و وی آن را انداخت و ناگهان دید که عصا رشد کرد و بزرگ شد و تبدیل به ماری شد و به حرکت در آمد و کمکم بزرگ و بزرگتر شد تا این که تبدیل به ماری بزرگ و اژدهایی وحشتناک گردید و موسی از دیدن آن وحشتزده گشت و فرار نمود که ناگاه ندای خداوند بلند مرتبه و بزرگ را شنید که میفرمود: {نترس، به راستی که پیامبران در پیشگاه من نمیترسند}.[15]
پیامبری موسی تحقق یافت و درونش به ندای خداوند کریم آرام گرفت و چشمانش به نور حق روشن و دلش شاد شد و پروردگارش معجزهای دیگر به او عطا نمود آن زمانکه به او دستور داد و وی دستش را در گریبان فرو برد و ناگهان، دستش سفید و نورانی گردید و سفیدی آن شباهتی به بیماری نداشت.
این دو معجزهای که به موسی پیامبر گرامی خداوند عطا شد، امری بود که ادامه مییافت و آیندهای ویژه داشت و خداوند آنها را برای تثبیت قلب او و قدرت بخشیدن به رسالتش در میان فرعون و قومش و آماده نمودن او برای دعوت به حق، به عنوان معجزات او، قرار داد و اینگونه بود که او صوتی عالی و شمشیری قاطع و برنده یافت تا پردههای تاربکی و گمراهی را با آن پاره پاره نماید.
موسای پیامبر
فرعون و یارانش در سرزمین نیل میزیستند و بر قبطیان و فرزندان اسرائیل فرمانروایی میکردند و با ستمکاری و زورگویی در زمین به فساد میپرداختند و خود را ارباب مردم قرار داده و وجود ناقص بشری خود را بتها و خدایگانی گمان کرده بودند و مردم عادی را به پرستش آنها به جای خداوند بزرگ وامیداشتند و علاوه بر آن، آنها هنوز هم بنیاسرائیل را به ذلت کشیده بودند و دردآورترین شکنجهها را به آنان میچشاندند و سختترین کارها را به آنان تحمیل مینمودند و چراغ امید و آرزوی آنان را خاموش کرده بودند تا حدی که آنان مانند کالاهای اسقاطی و کهنهای زیردستان فرعونیان بودند.
آنان در شهوات و هوسهای خود فرو رفته و از نور ایمان و روشنی یقین، رویگردان و گریزان بودند، چشمانشان از دیدن راههای هدایت ناتوان بود و از راه راست منحرف گشته بودند.
آیا چنان قومی که در تاریکی و گمراهی فرو رفته بودند، نمیبایست با فرستاده شدن پیامبری مورد رحم قرار بگیرند؟
از اینرو، پس بگذار که رحمت خداوند جاری شود و چشمههای عدالت و کرمش بجوشد و نسبت به این گناهکاران سنگدل بیشتر از خودشان مهربان باشد و راه نور و روشنایی و چراغ هدایت را پیش پای آنان آماده و مهیا سازد و آنان را از پرتگاههای ظلمات برهاند.
خداوند موسی را ندا داد و فرمود: اینک با این دو برهان و معجزه - که از جانب خداوند داری - به سوی فرعون و پیروانش برو و بدانکه خداوند با آن معجزات، سخنانت را تقویت خواهد نمود و حجتت را بالاتر خواهد برد؛ پس به سوی آنان برو تا آنان را ازتاریکیها خارج و به نور و روشنایی راهنمایی نمایی و علمی را که در سرزمین نیل بر زمین افتاده، برافرازی تا که نور هدایت پرتوافشان و تاربکی گمراهی پراکنده شود. موسی دعوت خداوند را شنید و خود را برای اجرای فرمان و ندای او آماده نمود و اگرچه خداوند قلب موسی را با ایمان به خود استوار و دعوتش را با دلایل و حجتها تقویت نموده و دو حجت و معجزه را به او نشان داده بود که باعث تقویت و ثبات و دلگرمی او و عزت بخشیدن به کلمات خداوند در رویارویی و مبارزه با فرعون و قومش بود، اما با وجود همهی اینها، میان موسی و فرعون خونخواهی قدیمی وجود داشت و آنان مدت زمانی بود که به دنبال موسی بودند و او برای نجات جان خود و جستوجوی امنیت خویش از نزدیکترین طریق ممکن، راه فرار را با جدیت در پیش گرفته و خانواده و خویشانش را ترک کرده بود و نیز اگرچه از قبل در وجود موسی شوق دیدار و بازگشت به وطن و غم دیار، لانه کرده بود، اما همواره برای رسیدن به این آرزو، سدی بزرگ را در مقابل خود میدید و از این آرزوی دستنایافتنی چشمپوشی میکرد، اما اکنون خداوند او را فرا خوانده و برای ماموریت پیامبری، آماده نموده است، اینک زمان آن رسیده است که به آن کاری اقدام کند که بارها از آن خودداری کرده بود و آرزویش را که در بند ترس و محرومیت بود، آزاد و رها سازد.
موسی با قلبی پر از تضرع به خداوند گفت: {پروردگارا! من یکی از آنان را کشتهام و بیم آن دارم که من را بکشند}؛[16] موسی این سخن را گفت تا دلش آرام و اطمینان یابد و بیشتر به منزلت و ارزشش افزوده گردد و خداوند سخنی کریمانه و والا به گوش جانش فرو خواند؛ چنان سخنی که چراغ امید را در قلبش فروزان سازد و راه رسیدن به آرزوهایش را در پیش پایش وسعت بخشد، به او آرامش خاطر و اعتماد به نفس دهد و ترس و هراس را از وجودش بزداید.
به موسی دستور داده شد که به سوی فرعون رهسپار گردد و آنکار بر او بسیار سنگین و گران میآمد، زیرا او میترسید که نتواند آن دلایل و نشانههای هدایت و حق را که در نهایت تمامیت و پرباری و کمال بودند و افکار و احساسات او را تسخیر کرده و عقل و قلبش را تحت سلطهی خود درآورده بودند، به روشنی ارائه کند و (از نظر خود) چنان نبود که بتواند با منطقی گویا و زبانی صریح و تعابیری قوی و بیانی روشن و استدلالی محکم، دعوتش را بیان نماید، چرا که ماموریت او بسیار سخت و بزرگ بود و از اینرو پروردگارش را خواند و گفت: پروردگارا به من شرح صدر عطا بفرما تا بتوانم سنگینی این امر بزرگ را تحمل نمایم و با از میان بردن موانع و مشکلات، این امر را بر من آسان گردان و گره از زبانم بگشا تا با زبانی فصیح و برهانی محکم، دعوتم را بهگوش جانها و اعماق قلبهای آنها برسانم و برادرم هارون را که از خانوادهی من است، دستیار و شریک دعوتم گردان تا در این امر خطیر همراه و پشتیبان من باشد.
خداوند به منظور حفاظت و پشتیبانی کردن از دعوت وگرامیداشت پیامبرش و نشان دادن قدر و منزلت حق، دعاهای ییامبرگرامیش را مستجاب نمود و به هارونکه در مصر بود، الهام نمود به جاییکه برادرش موسی در آنجاست برود تا در امر دعوت شریکشگردد و همراه با او بار سنگین این امر خطیر را بردارد. هارون به دعوت حق جواب مثبت داد و به راه افتاد و درکنارکوه طور ایمن به برادرش ملحق شد و موسی با دیدن هارون اطمینان خاطر یافت و به پشتیبانی او دلگرم شد و خداوند خواستهاش را برآورده نمود.
خداوند به موسی و برادرش وحی فرستاد: به سوی فرعون بروید و با نرمی و مهربانی و مدارا با او سخن بگویید، شاید که سنگدلی و قساوتش نرمی گیرد و قدرت و غرورش فرو نشیند و چنان نشود که به علت حماقت بر شما هجوم آورد و بدین وسیله، راه فریب و بهانهگیری را بر او ببندید و شاید اگر دعوت شما به آرامی و نرمی صورت گیرد، وی نسبت به سلطه و قدرت احساس اندوه و یا خطر نکند.
و چه کسی شایستهتر از پروردگار زمین و آسمان به تعلیم ادب، نرمی گفتار، حس عالی و برخورد و ارتباط نیک و شایسته میباشد؟ و «چهکسی سخنی نیکوتر از آنکس دارد که به سوی خدا فرا میخواند و کردار نیک انجام میدهد»؟
آیا مگر فرعون بر موسی حق تربیت و پرورش نداشت؟ پس حق او بود که موسی با نرمی با او سخن بگو و با او روشی آرام و نرم بهکار گیرد.
پس، خداوند به موسی وحی نمود: ای موسی! تو و برادرت با آیات و نشانههای من به سوی فرعون و قومش بردند و در دعوت او آرام آرام و به تدریج پیش رفته، به او بگویید که ما فرستادگان پروردگارت هستیم و از او بخواهید که بنیاسرائیل را از بار ستم و دردی که تحمل میکنند، خلاص نماید.
موسی و برادرش به مصر رفتند و نزد فرعون حاضر شدند و فرعون آنها را تحقیر کرد و به درخواستشان توجهی ننمود و به موسی گفت: حتی تو ای موسی، {آیا مگر ما تو را از همان کودکی پرورش ندادیم و چند سال از عمرت را در میان ما نگذراندی؟!}[17] موسی گفت: آیا به پرورش من در دوران کودکی بر من منت میگذاری و آن را نعمت به حساب میآوری؟ مگر نه اینکه ظلم و ستم تو در به بندگی گرفتن بنیاسرائیل باعث شده بود که پای من به خانهی تو باز شود؟!
فرعون از جایش برخاست و با صدای بلند گفت: و همچنان با ارتکاب آن قتل و کاری که کردی، نسبت به نیکیها و نعمتهای ما ناسپاسی نمودی؛ موسی سخن فرعون را رد نمود و گفت: من به علت حیرت و گمراهی مرتکب آن قتل شدم و سپس از ترس هجوم شما، راه فرار را در پیش گرفتم و از آن پس، نعمت و رحمت خداوند من را دربرگرفت و خداوند به من علم و حکمت عطا نمود و من را در زمرهی پیامبرانش قرار داد.
دراین هنگام که فرعون در مناقشه را به روی خود بسته دید، تلاش نمود که راه دیگری در پیش گیرد به گمان اینکه آن، راهی سالم و بیخطر و ملایم است، بنابراین به موسی گفت: و پروردگار جهانیان کیست؟! موسی جواب داد: اگر به حقیقت و ماهیت چیزها یقین و باور داری و آثار و وجود آن را به خوبی درک مینمایی، پس بدان که خداوند من، پروردگار آن است و پروردگار زمین و آسمانها و آنچه که بین آنهاست، میباشد.
فرعون از خشم به جوش آمد و خواست که کینه و تعجب و انکار اطرافیانش را برانگیزد و گفت که: ای مردم! آیا نشنیدید که چه میگوید؟ من از حقیقت و ماهیت پروردگارش سوال میکنم اما او از افعال خدایش سخن میگوید!!
موسی گفت: پروردگار من، پروردگار شما و نیاکان اولیهی شما میباشد «او پروردگار مشرق و مغرب و آنچهکه بین آنهاست، میباشد، اگر شما عاقلانه بیندیشید}[18].
فرعون برآشفت و احساس نگرانی نمود و چنان خشمگین شد و از آوردن دلیل و حجت ناتوان ماند که به راه چارهی شخص زخمخورده و خشمآلود و ناتوان پناه برد و به زور و قدرت خود متوسل شد و گفت: «اگر خدایی غیر از من را انتخاب کنی، تو را در میان زندانیان جای خواهم داد}[19]؛ موسی به این تهدید اهمیتی نداد و به دعوت خود مطمئنتر شد و به آرزو(ی تاثیر سخن خویش) دوباره زبان درکام گرداند و گفت: «آیا اگر چیز آشکاری برایت بیاورم چه؟!}[20] معجزهای[21] قاطع و حجتی انکارناپذیر که هر شک و شبههای را از تو دور نماید، باز هم، چنان خواهی کرد؟! فرعون گفت: پس اگر راست میگویی، معجزهات را بیاور.
معجزات موسی
موسی، پشت گرم و ثابت قدم و استوار بود و از پروردگار بزرگ و بلند مرتبه کمک و توفیق میطلبید. در آن زمان، سحر و جادو در مصر و میان قبطیان، فنی شایع و رایج بود و ساحرانی از میان آنها پدید آمده بودند که عقلها را نیشخند میزدند و فریب میدادند و دلها را نرم و دربند میکردند و عقل مردم را چنان به بازی میگرفتند که باد با درختان بازی میکند و در این فن چنان به کمال و مهارت رسیده بودند که هیچکدام از گذشتگان را در آن با آنان توان رقابت نبود و هیچیک از آیندگان نیز به پای آنان نخواهد رسید. و ارادهی خداوند بر این استوار بود که تنها از این ناحیه وارد شود و آن قوم را عاجز و درمانده نماید و شگفت زده و متحیر رها سازد و تیرشان را به گلوگاه خودشان برگرداند، بهگونهای که نتوانند آن را از خود دفع نمایند و به آنان مهلتی نیز داده نشود. این حکمتی بودکه خداوند اراده نموده بود وآن را به صورت معجزهای بر دستان پیامبرش موسی اجرا کرد و آن، شبیه همان چیزی بود که قوم در آن مهارت داشتند تا آنان تمام تلاش خود را بهکارگیرند و هرچه تیر دارند پرتاب نمایند و آنگاه که دیدند در آن چیزی که نهایت شهرت و مهارت را دارند، عاجز و درماندهاند، دریابند که در امور دیگر ناتوانترند و بر آنها ثابت شود که سخن خداوند بالاتر و برتر است وگفتار آنها پست و فرومایه است و «خداوند مکر و نیرنگ افراد خائن را پیش نمیبرد».
موسی عصایش را که خداوند در آن نیروی خارقالعادهای به ودیعت نهاده بود، بر زمین انداخت و ناگهان آن عصا، تبدیل به اژدهای بزرگی شد؛ فرعون، متحیر ماند و کبریا و عظمتی آمیخته با حیرت و دهشت بر او مستولی شد و گفت: آیا غیر از این، چیز دیگری داری؟ زیرا او گمان میکرد که آن، آخرین کار موسی است و او از آوردن چیزی دیگر ناتوان است، اما فرستادهی خداوند دستش را در گریبان فرو برد و چون آن را بیرون آورد پرتوی نورانی از آن تابیدن گرفت که نزدیک بود برق آن، دیدگان را کور نماید و همچنان میتاخت تا حدی که نزدیک بود افق را فرو گیرد.
فرعون، تمام درها را به روی خود بسته دید و غم و نگرانی و اندوهی بسیار او را فرا گرفت. و حرص و علاقهی شدید او به قدرت و پادشاهی خویش، بیشتر شد و به او فشار آورد و قدرت معجزهی موسی به حدیاو را وحشت زده کرده بود که وی را از اوج بلندیش پایین کشید و شان و منزلت وی را در چشم خودش کوچک و حقیر ساخت و او، فراموش کرد که خدای بزرگ مصریان است و خدایی به غیر از خود برایشان نمیشناسد و از اینرو، دست به دامان قوم خود شد وبا تملق، آنان را نیز در آن امر شریک ساخت و با آنان به مشورت و تبادل آرا پرداخت و برای آنکه آنان را از موسی متنفر نماید و در توطئه شریکشان گرداند، باطل را لباس حق، و حقه و نیرنگ را لباس حقیقت و صراحت پوشاند و گفت: ای قوم! این دو نفر ساحرانی هستند که میخواهند با سحرشان شما را از سرزمینتان بیرون برانند، نظر شما در مورد برخورد با آنان چیست؟ و طرفداران و اطرافیان فرعون گفتند: هر دو را زندانی نما و مردانت را بفرست تا در شهرها بگردند و «همهی جادوگران دانا و ماهر را نزد تو آورند». این نظر، مورد پسند فرعون قرار گرفت، زبرا او به امید خلاصی و نجات از موسی به هر چیز خیالی و هر آرزوی واهیای چنگ میزد و به سستترین پایهها نیز تکیه میکرد. فرعون برای گرد آوردن جادوگران از هر جا و مکان بسیار کوشید و همزمان، ترس و نگرانی و خیالات از دست دادن قدرت و اقتدار و دولتش، تمام وجودش را فرا گرفته بود به حدی که با شب و نگرانی و انکار رو در رو به موسی گفت: {ای موسی! آیا آمدهای که با سحر و جادویت ما را از سرزمینمان بیرون کنی؟}[22]
چرا فرعون آن همه مضطرب و نگران بود و بند دلش پاره شده و به تکاپو افتاده بود؟! مگر او به گمان خود، همان خداوند قدرتمند و جبار نبود؟ آیا قدرت و کرامت نداشت؟ (او حق داشت که چنین باشد، چرا که) همهی اینها اکنون در مقابل نیروی خارقالعادهای قرار گرفته بود که پروردگار جهانیان به دست بشری اجرا کرده بود که مانند افراد دیگر غذا میخورد و در بازار میان مردم رفت و آمد میکرد. فرعون به موسی گفت: «بین ما و خودت موعدی قرار ده که نه ما و نه تو از آن تخلف نکنیم}[23]؛ موسیگفت: موعد شما، روز عید باشد که روز اجتماع و خوشی و آذینبندی مردم است، تا حق در میان مردم انتشار یابد و چون روز روشن آشکار گردد.
فرعون، نخست تلاش کرد و کوشید و ساحران را در زمان و مکان مقرر گردهم آورد، در حالیکه هنوز کورسوی امیدی در درون و علاقهای شدید و انگیزهای قوی ناشی از حرص و قدرت و سلطه در سر داشت که او را به سمت رقابت با موسی و ناکام گذاشتن ادعای او سوق میداد، اما هیهات! گرد و غبار پراکنده را کجا توان پوشیدن خورشید تابان هست و پادشاه ستمگر را کی یارای پایین آوردن قدر و منزلت عدالت و داد پروری؟!
کناطح ٍ صخرةً یوماً لیوهِنَها
فم یضرها و أوهی قرنه الوعلُ[24]
«مانند بزی کوهی که یک روز، میخواست صخرهای را نرم و ضعیف کند و بر آن شاخ زد، اما آسیبی به صخره نزد و بیچاره، شاخ خود را شکست».
و چون موسی آن گروه بسیار زیاد از ساحران را دید، به آنان گفت: وای بر شما اگر بخواهید بر خداوند دروغ ببندید و معجزات او را سحر بدانید و حق و حقیقت قاطع و نور روشن و خیرهکننده را به صراحت به فرعون نگوبید و تفاوت بین معجزهی من و سحر خودتان را برای وی آشکار نکنید و بین حق و باطل فرق نگذاربد! و هر کس از شما بکوشد حقی را به باطل و یا باطلی را به حق تبدیل نماید، ناکام خواهد بود و ضرر و زیان آشکاری به او خواهد رسید. سخنان موسی، ندای حق را درگوش ساحران طنین انداز و آنان را از خواب غفلت بیدار نمود و تاربکی باطل را از آنان زدود وگوش دلشان را برای شنیدن دعوت حق و دریافت راه هدایت، آماده و باز نمود.
ساحران به دستور فرعون گرد آمده، به مشورت پرداختند و هیچکدام از آنان از حضور تخلف نورزبدند. هزاران ساحر که هر کدام ریسمانها و عصاهایی در دست و تنها یک هدف داشتند و در حالی که آستینها را بالا زده بودند، (روبهروی موسی و هارون قرار گرفتند) تا بر دل آن دو ترس افکنده و تماشاچیان را نیز وحشت زده نمایند.
فرعون قومش را فرا خواند و از آنان خواست با سرعت هرچه بیشتر در چاشتگاه روز عید در آن گردهمایی بزرگ که قرار بود دو رقیب با هم به مسابقه و رقابت بپردازند، حاضر شوند.
مردم که گمراهی در درون آنان رسوخ پیدا کرده و نادانی تا اعماق قلوب آنان نفوذ یافته و تشخیص و برداشت درست را از آنان سلب نموده بود، با امید به پیروزی ساحران در آن مکان جمع شدند.
ساحران در حالی که به علم خود میبالیدند و با غرور و تکبر، خودنمایی میکردند، وارد میدان شدند و چرا باید احساس غرور و تکبر نمیکردند، در حالی که آنان یکهتاز میدان و مایهی امید و آرزوی مردم بودند. آنان به فرعون گفتند: آیا اگر پیروز شویم اجر و مزدی خواهیم داشت؟ فرعون گفت: آری اجر و مزد خواهید داشت و شما را به خود نزدیک خواهم کرد و از حمایت من بهرهمند خواهید شد و به شرف همجواری با من و رفاه و آسایش خواهید رسید، زیرا شما پشتیبان و مایهی دلگرمی من هستید.
ساحران از سخنان فرعون اطمینان خاطر یافتند و آرزوهای دور و دراز در سر خود پروراندند و پای به میدان نهادند و سپس گفتند: ای موسی! آیا تو اول، عصایت را خواهی انداخت و یا اینکه ما اول بیندازیم؟
موسی به سحر و جادوی آنها اهمیتی نداد و عمل آنان را ناچیز شمرد و به آنان اجازه داد که ریسمانها و عصاهای خود را به زمین اندازند تا نهایت تلاش خود را انجام دهند و پس از پایان کار آنان، خداوند حجت و اقتدار خود را آشکار نماید و حق را بر باطل چیره نماید و باطل را بهکلی نابود نماید.
ساحران پیش آمدند و آنچه در دست داشتند، بر زمین انداختند و در خیال موسی مارهایی به نظر آمدند که بر روی زمین حرکت میکنند و اگرچه آن وهم و خیالی بیش نبود، اما موسی ترسید و نگران شد که مبادا مردم فریب این ظاهر خیالی و باطل تغییر شکل یافته را بخورند و از دعوت او روی برگردانند؛ اما خداوند او را حمایت نمود و تحت رعایت خود قرار داد و به او فرمود: ترس و هراس نداشته باش، به راستیکه تو برتر هستی و به تعداد زیاد این اشیا و بزرگی آنها توجه نکن، زبرا آن چوبی که در دست توست به مراتب مهمتر و دارای اثر بیشتری است، پس آن را بر زمین اندازکه به قدرت خداوند تمام آن اشیای خیالی، دروغین و گمراهکنندهی ساحران را خواهد بلعید، زیرا آنها تنها نتیجه کید ساحران میباشند و «ساحر از هر جا و از هر راهی که با سحر خود وارد شود، رستگار و پیروز نخواهد گشت». موسی آرامش خود را باز یافت و عصایش را بر زمین انداخت و عصا، ناگهان تبدیل به اژدهای بزرگی شد که تمام آن مارهای خیالی و دروغین را یکباره بلعید؛ در این هنگام، ساحران آن حقیقت خیرهکننده را لمس نمودند و راه راست را از گمراهی و حق را از باطل بازشناختند و همه برای توبه از آنچه که انجام داده بودند و به منظور خشوع در مقابل هیبت حق و بزرگداشت این امر بسیار مهم، سجدهکنان سر بر زمین نهادند.
آتش خشم وکینه، در درون فرعون شعلهور شد و او، از آن حادثهی ناگهانی و عجیب و غریب که شرارههای آن به همهجا سرکشید و بیشترین ضرر و زبان را برای فرعون دربر داشت، به شدت عصبانی شد، در حالی که او امیدوار بودکه آن حادثه، سلطه و اقتدار او را تقق بخشد و دروغ و انکارش را تحکیم کند، اما آن قضیه، تبدیل به گردبادی ویرانگر شد که تاج و تختی را که او با دروغ و بهتان بنا نهاده بود، درهم فرو میربخت.
فرعون راه چارهای جز این نیافت که خشمش را جامهی عمل و اجرا بپوشاند و تلخی و ننگ شرمندگی و دستپاچگی خود را پنهان دارد و سپس گفت: آیا به او ایمان میآورید و به حکمش گردن مینهید، قبل از اینکه به شما اجازه دهم؟ آیا اینکار شما نشان نمیدهد که شما و او با هم اتفاق کرده و توطئهای اندیشیدهاید؟! حقا که او استاد و بزرگ شماست که سحر و جادو را به شما آموخته است، پس با او اتفاق نمودهاید که با هم این عمل را انجام دهید، اما اکنون که اینکار را کردید و از فرمانبرداری من خارج شدید و ریسمان عهدتان با من را پاره نمودید، در این صورت من هم حتماً دست راست و پای چپ شما را خواهم برید و شما را بر تنههای درختان خرما به دار خواهم کشید تا کیفر خود را ببینید و درس عبرتی برای دیگران باشید، زیرا شما نعمتهای من را کفران نمودید و پیمانم را گسستید، و گذشت زمان قدرت انتقام و شدت عذابم را به شما نشان خواهد داد.
اما نیروی ایمان و فیض نبوت، دلهای این مومنان را محکم و استوار نموده بود و خداوند، پوشش و پردهی تاریک باطل و بهتان را از روی دلهای آنها برداشته بود و آنان پا در راه راست گذاشته بودند و از اینرو به فرعون گفتند: خیری در راه تو و اجری در رضای تو وجود ندارد و ما تو را بر نور تابان و حقیقت قاطعی که به سوی ما آمده است ترجیح نمیدهیم، پس تا میتوانی، تهدید کن و بدانکه تو جز آدمی گمراه و سرگردان چیز دیگری بیش نیستی، {همانا ما به پروردگارمان ایمان آوردیم تا خطاهایمان و نیز سحری را که تو ما را به آن مجبور کردی، ببخشاید و خداوند بهتر و پایندهتر است}[25].
عناد و لجاجت فرعون
فرعون از آنچه که خود او سحر موسی مینامید،گیج و متحیر شده بود و دو مَیل افسار گسیخته در درون او به نزاع برخاسته بودند که قویترین آنها، نگه داشتن ملک و سلطنتش بود و مبارزه با موسی تا بدینوسیله ابر غمش پراکنده و غبار اندوهش برطرف گردد و جایگاه خود را استحکام بخشد و چگونه ممکن است که زورگویِ کینهتوز خشنی چون فرعون در راه آن عزت بلند مرتبه و ثروت کلان به مبارزه نپردازد؟ وی، تحت سلطهی تمایلات نفس کافر بود که او را درمانده کرده بود و او را وامیداشت که همچنان به دفاع و جنگ خود ادامه دهد تا آنکه بر این شخص بیرون رفته از سلطه امن غلبه یابد. فرعون همچنان بر عناد و سرکشی خود اصرار میورزید و اشراف قومش از او پشتیبانی میکردند و میگفتند: {آیا موسی و قومش را رها میکنی تا در زمین به فساد بپردازند و تو و خدایانت را رها کنند؟!}[26] و فرعون، به افراط در ستم و خشونت خود پرداخت و شرار (خشم) و انکارش بالا گرفت و گفت: ما پسران آنان را خواهیم کشت و زنانشان را زنده نگه خواهیم داشت و سپس، انواع ستمها را بر قوم موسی تحمیل نمود تا حدی که آنان نالهکنان به موسی پناه آوردند تا از آنها در مقابل اذیت و آزار آن کافر زورگو حمایت نماید و گفتند: ای موسی! قبل از اینکه تو بیایی، ما اذیت و آزار میدیدیم و اکنون نیز که تو آمدی، آن اذیت و آزارها همچنان ادامه دارند؛ ییامبر خدا، اضطراب و هیجان آنها را فرو نشاند و از نگرانی و ترسشان کاست و آنان را به خیر و نجات امیدوار نمود و گفت: {از خداوند طلب کمک نمایید و بردبار باشید، همانا زمین از آن خداست و آن را به هرکس از بندگانش که بخواهد به ارث میدهد و عاقبت (نیک) از آن پرهیزکاران است}[27].
موسی این را گفت و همچنان به دعوتش ادامه میداد و درصدد آماده نمودن راهی برای نجات قومش بود و با قلبی ثابت و اطمینانی زیاد و ایمانی محکم، متوجه پروردگار خود بود. اما فرعون با گروهی از اشراف قومش پنهانی به دسیسهچینی علیه موسی پرداخت تا او را بکشند، چراکه این، نزدیکترین راه پیشرو و ممکن برای بقای ملکشان بود؛ زیرا که تا آن هنگام هیچ راه چارهای برای آنان موثر نیفتاده بود و دریچههای خلاص در مقابل آنان بسته شده بودند و در همان زمانکه آنها برای اقدام به قتل موسی به تبادلنظر و زیر و رو کردن آرا پرداخته بودند، شجاعت و جوانمردی، یکی از آنان را که خداوند بصیرتش را روشن و راه رشد و ایمان را برای او آشکار نموده بود، برانگیخت و او به شدت از موسی دفاع کرد و دربارهی او با اشراف به کشمکش و مجادله پرداخت و فرجام بد آنها و تدبیرشان را برایشان بیان و دلایلشان را رد و گمراهیشان را تقبیح کرد و مثالها میآورد و حجتها ارائه میداد و گفت: ای قوم! {آیا مردی را میکشید که میگوید پروردگار من الله است و نشانههایی از پروردگارتان برایتان آورده است. اگر او دروغگو باشد، دروغش به زیان خودش خواهد بود و اما اگر راستگو باشد، به بعضی از آن عذابهایی که به شما وعده داده است، دچار میشوند. همانا خداوند آنکس را که زیادهگو و دروغگو میباشد، هدایت نمیکند}[28].
سپس مومن آل فرعون خشم و عذاب خداوند را به یاد قومش آورد و گفت: {ای قوم من! میترسم که بر سر شما بیاید آنچه که روزی بر گروههای پیش از شما آمده است، مانند آنچهکه بر سر قوم نوح و عاد و ثمود و اقوام بعد از آنها آمد و خداوند ستم بر بندگان را نمیخواهد. و ای قوم من! از روز قیامت [که شما را ندا دهند] بر شما میترسم. روزیکه روی برمیگردانید و برای شما دفع کنندهای از [عذاب] خداوند وجود ندارد و هرکس را خداوند گمراه نماید، هدایت کنندهای برای او نیست. و به تحقیق پیش از این یوسف با معجزات و نشانههای آشکاری به میان شما آمد، اما در مورد آنچهکه آورده بود شما همواره در شک و تردید بودید تا زمانی که درگذشت و گفتید: خداوند بعد از او پیامبری را نخواهد فرستاد. این گونه خداوند آن کس را که افراطگر و شک کننده است،گمراه مینماید}[29]. اما قوم به رغم دفاع جانانهی وی و دلایل قویای که او آورده بود، در مقابلش ایستادند و دروغگویش خواندند تا او را وادارند که به صف آنها بپیوندند و نظر آنها را بپذیرد، اما او گفت: {و ای قوم! چه شده است که من شما را به سوی نجات دعوت میکنم و شما من را به سوی آتش فرا میخوانید. من را فرا میخوانید که به خدا کافر شوم و آنچه را که در آن علم و دانشی ندارم، برایش شریک قرار دهم؟! در حالی که من شما را به سوی خداوندی که قدرتمند و آمرزندهی گناهان است، دعوت میکنم. بدون شک آنچه که من را به عبادتش فرا میخوانید، نه در دنیا و نه در آخرت صاحب هیچ دعوتی و شایستهی هیچ پرستشی نیست و در حقیقت بازگشت همهی ما به سوی خداوند است و افراطکنندگان همان اهل آتش میباشند و به زودی آنچه را که به شما میگویم، به یاد خواهید آورد و من امر خود را به خداوند واگذاز میکنم به راستی که خداوند بینا بر بندگان است}[30].
قوم از اینکه آنچنان مردی رای خود را ناگهانی ابراز داشت و با سخنان روشنگرش خوابها و آرزوهای آنان را پریشان نمود، خود را در تنگنا یافتند و با او دشمنی ورزبدند و او را به نادانی متهم نمودند و در نهایت تصمیم به قتلشگرفتند، اما {خداوند او را از شر نیرنگ آنان محافظت کرد و بدترین عذاب بر فرعونیان فرود آمد}[31].
موسی دعوتش را ادامه میداد و از هیچ تهدیدی نمیهراسید و فرعون را به سوی ایمان به پروردگارش و بازگشت به سوی آفرینندهی آسمانها و زمین دعوت مینمود و از وی میخواست که بنیاسرائیل را همراه او آزاد بگذارد. اما دعوت موسی و تقاضای او بر آن زورگوی ستمگر بسیار سخت و ناخوشایند بود و از اینرو، در گمراهی و نادانی خود افراط بیشتری ورزید و همچنان در آن ماند و گمراهان قومش را که به ذلت و خواری عادت کرده و به زندگی پست و بندگی فرعون راضی شده بودند، گرد آورد و خواست چشمان آنان را به قدرت خوبش خیره سازد و آنان را بر کفر و ذلت ثابت و استوار نماید و در میان آنان ندا داد و گفت: {ای قوم! آیا ملک مصر و این رودهایی که زیر پایم جاری است، ازآن من نیست؟ آیا نمیبینید؟! آیا (مگر نمیبینید که) من بهتر هستم از این فردی که خوار و پست است و در گفتار رسا و فصیح نیست؟! پس چرا بازوبندهایی از طلا بر او انداخته نشده است یا فرشتگانی همراه او نیامدهاند؟!}[32].
و قوم که دنبالهرو شر فرعون و یا دیگران و سربازان لشکر گمراهی و ستم او بودند، از او اطاعت نمودند و به راستی که آنان قومی فاسق بودند.
بعد از اینکه فرعون به ظلم و گردنکشی خود افزود و با تکبر و غرور و دروغانگاری خود راه را بر هر سخنی بست و خورشید حق را در روز روشن انکار نمود و همچنان بر بنیاسرائیل انواع و اشکال شکنجهها و ذلتها را روا میداشت، کاسهی صبر لبریز شد و برای آوردن حجت و معجزه نیز فایدهای و جایی نماند و از اینرو خداوند به موسی دستور داد که به فرعون و قومش اعلان نماید که خداوند به خاطر کفرشان و زندانی نمودن بنیاسرائیل، ناگزیر عذاب خود را به آنها خواهد چشانید.
و عذابها، این چنین آغاز شد که خداوند، اموال، جانها و میوههای آنها را به نقص و کمبود دچار نمود. چشمههایی که به رود نیل میربختند، خشکیدند و آب نیل فرو رفت و کم شد، بهگونهای که سیراب نمودن زمینهایشان با آن به سختی امکان داشت و سپس، به کمبود محصولات و میوهها دچار شدند و درخت ثروتشان پژمرد و سپس طوفانی از باران آسمان، زمین و خانههای آنان را درهم نوردید و آنچه از زراعت و دامداری را که برایشان باقی مانده بود نیز دچار خسارت و زیان کرد و سپس، ملخهایی بر سرزمین آنها هجوم آوردند که میوهها و شکوفهها را خوردند و از بین بردند و سپس، خداوند شپشها را بر آنان مسلط نمود که بسترهای آنان را ناراحت و آزار دهنده ساخت و خواب از چشمانشان ربود و سپس، خداوند آنان را به قورباغهها مبتلا نمود که زندگی آنان را برایشان تلخ کردند و در میان خوراکیها، نوشیدنی و لباسهای آنان اجتماع میکردند و پس از آن، خداوند آنان را به خون دماغ مبتلا نمود و سپس، به جزای گناهان و کفرشان اموال آنان را محو و نابود ساخت: {و هرگاه عذابی بر آنان واقع میشد، میگفتند: ای موسی! نزد خداوندت با عهدی که با تو دارد، برای ما دعا کن که اگر عذاب را از ما بردارد، قطعاً به تو ایمان خواهیم آورد و حتماً بنیاسرائیل را با تو خواهیم فرستاد}[33].
خداوند آن بلاها را از آنان برداشت تا راه نجات از منجلابی را که در آن بودند، برایشان هموار سازد و با حکمت خود، دلیل و حجت خود را بر آنها سنگینتر نماید، اما آنها (هر بار که عذاب برداشته میشد)، عهدی را که با خدا بسته بودند، میشکستند و از خیانتکاران میشدند.
خروج بنیاسرائیل از مصر
حق چون روز روشن در برابر هر بینندهای آشکار گشت و بنیاسرائیل راه راست را از گمراهی تشخیص دادند و از پیامبر گرامی خداوند جانبداری کردند و نزد او، در طلب رحمت و هدایت بودند، در حالیکه آنان، همان کسانی بودند که بیچارگی و درماندگی همواره ملازم و همراه ایشان بود و سختترین عذاب به ایشان چشانده شده بود و در نتیجهی آن، ایشان، در بلا زیسته و سختی و زیان را تاب آورده بودند؛ اما چشمهایشان چگونه باز نشود و چشمههای ایمان چرا از درونشان نجوشد و حال آن که آنان، نشانهی حق را آشکار و تابان لمس کرده و چشمانشان با آن روشن شده بود و در کنار تکیهگاههایی استوار به آرامش و اطمینان رسیده بودند و از اینرو، به توبیخ فرعون توجه نکردند و به تهدیداتش اهمیتی ندادند و برای نجات یافتن و دور شدن از قوم ستمکار در جستوجوی راه فراری از سرزمین مصر بودند.
موسی، اول شب، بنیاسرائیل را به سمت سرزمین مقدس سوق داد و خداوند راه را بر آنان آسان نمود و و آنان در حالی که ترس جلوشان میراند و ایمان حفظشان میکرد، به سرعت، راه را طی کردند تا اینکه قسمت خشکی خاک مصر را درنوردیدند و ناگهان، خود را در برابر دریایی مواج یافتند که سد و مانعی در راه رسیدن به هدف و آرزویشان بود و ترس و نگرانی به درون آنها راه یافت و آشفتگی و هراس شدید آنان را دربرگرفت؛ مگر نه اینکه فرعون و سپاهیانش در طلب آنان بودند و فرعون هم به شدت و سرعت به دنبال آنها راه افتاده بود و در جستوجو و تعقیب آنان نهایت تلاش خود را میکرد تا جاییکه فاصلهی زیادی نداشت که به آنها نزدیک شود؟! زیرا به نظر او آنان بردگانی فراری و اتباعی سرکش و متمرد بودند و فرعون سپاهش را آماده و سواره و پیادهی آن را گرد آورده و به دنبال موسی و پیروانش به راه افتاده بود، چنانکه به آنها بسیار نزدیک شده بود.
بنیاسرائیل آشفته و هیجان زده شده بودند و نگرانی و افسوس، نفس آنها را بریده بود، مگر نه اینکه نزدیک بود مرگ آنان را درکام خود فرو ببرد و تله و دامهای فرعون به شکار کردن آنان نزدیک شده بود. در این هنگام، صدا و نعرهای بلند و دهشتناک شنیده و مانند صدایی در یک صحرای خالی طنینانداز شد که از آن، سرزنش و نکوهش و کمک خواهی و ناامیدی میبارید و صاحب آن صدا یوشع بن نون از قوم موسی بود و گفت: ای آنکه با خداوند سخن گفتهای! تدبیرت کجاست؟ میبینی که سرنوشت بسیار ناگواری در انتظار ماست؛ دریا پیش رو و دشمن پشت سرماست و ما هیچ راه گریز و فراری از مرگ نداریم! موسی گفت: به من دستور داده شده بود که به سمت دریا بیایم و شاید اکنون به من دستور داده شود که چه کار کنم.
دریچهای از امید به روی قوم باز شد، اما شعاع نور آن، چندان گسترده نبود و گردباد ناامیدی، آن را در دلشان فرو نشاند و اضطرابی را که به خاطر امیدواری به سخنان پیامبرشان در مورد نجات و رهایی و راحتی در درون خود حبس کرده بودند، آشکار کرد؛ پس دیگر راهی نمانده است، جز آنکه باید تسلیم قضا و قدر الهی شوند و ناگزیر، خداوند، رحمت خود را شامل حال آنان میکند و آنان را از ظلم و اهانت ستمکاران محافظت مینماید.
در این هنگام، خداوند به موسی وحی فرستاد که عصایش را به دربا زند و چون موسی چنان کرد، تاریکیها برچیده شدند و غول نا امیدی از میان رفت، زبرا ناگهان دوازده راه به اندازه دوازده قبیلهی بنیاسرائیل در میان دریا پدید میآمدند و خداوند خورشید و باد را مهیا میساخت تا خاک آن زمین را خشک نماید و راهها را برای عبور آماده سازد[34] و آنگاه قوم بنیاسرائیل تحت رعایت خداوند بزرگ و متعال به سلامت از آن راهها عبور کردند و پروردگارشان به پیامبر آنها دلگرمی و اطمینان داد آن زمان که فرمود: {با عصایت به دریا بزن تا راهی خشک در دریا پدیدار گردد و از رسیدن [فرعونیان به شما] نترسید و [از غرق شدن] نهراسید}[35]. قبایل بنیاسرائیل با سرعت و شتاب برای رسیدن به خشکی امنیت و سلامت از آن راهها عبور میکردند، در حالیکه آب مانند کوه بزرگی از کنارههای هر راه راست ایستاده بود و آنان سالم از آن گذشتند.
و قوم موسی، وقتیکه در میان دریا به بالا نگاه کردند، دیدند که فرعون و سپاهیانش خود را آماده میکنند تا از راههایی که در دربا به وجود آمده و بنیاسرائیل از آنها عبور کرده بودند، بگذرند و به بنیاسرائیل برسند و آنها را با شدیدترین شکنجهها مجازات نمایند و از اینرو، آنان پس از اینکه ابر امنیت بر آنان سایه افکنده بود، دوباره نگران و مضطرب شدند و از اینکه فرعون از همان راههایی از دریا که آنان گذشته بودند، بگذرد و دست تجاوز و ستم به سوی آنها دراز کند، ترس و دلهره تمام وجودشان را فرا گرفت. دلها، متوجه موسی و چشمها به او دوخته شد، به این امید که پروردگارش آنان را از این بلای فراگیر و ترسناک نجات دهد؛ بلایی که از جایی که انتظار نداشتند بر آنان فرود آمده بود. در این هنگام، موسی تصمیم گرفت که از دریا بخواهد به حالت اولیهی خود برگردد تا بین آنان و فرعون حایل و مانع آن ظلم و ستمی بشود که در هر جایی به آنان میرسید.
در همان حال که موسی به این تصمیم فکر میکرد، خداوند به او وحی فرستاد: دربا را به حال خود رها کن و آن را با عصایت نزن که به حالت اولیه خود برگردد زیرا خداوند نمیخواهد که دریا بین تو و آنها حایل گردد و آنها سالم به دیار و سرزمین خود برگردند، بلکه وعدهی خداوند در مورد آنها باید جاری شود (و راههایی که بنیاسرائیل از آنها گذشتند، باید آنها را بفریبد و آنها نیز وارد آن راهها شوند و آنگاه آب آنان را در برگیرد و همهی آنان را غرق نماید)، چراکه آنان، لشکریان غرق شدهاند.
فرعون و سپاهیانش نگاه کردند و راههایی آماده را در مقابل خود در دریا دیدند که میتوانستند با عبور از آنها به بنیاسرائیل برسند، رگهای گردنشان متورم شد و غرورشان آنان را کور کرد و گمراهی برتریجو و خودپسندی، آنان را در خود فرو برد و فرعون به سپاهیانش گفت: به دریا بنگرید که چگونه به دستور و ارادهی من از هم شکافته شده است تا به این شورشیان دست یابم!
و در نظر یاران گمراه فرعون، چنان آمد که شکافته شدن دربا معجزهی فرعون است و از اینرو، به نیروی او قوت یافتند و به یاریش اطمینان پیدا کردند و سپس در راههای پیشرو در دریا به حرکت درآمدند، در حالیکه به سرعت به دنبال بنیاسرائیل شتافتند و هنوز به وسط دربا نرسیده بودند که آب دریا آنان را زیر خود گرفت و همهی آنها را غرق نمود تا درس عبرتی برای دیگران باشند.
در این هنگام، فرعون بزرگی و شوکت خود را فراموش نمود و حقیقتی راکه مدتها از او پنهان بود، درک کرد و دریافت که او بندهای حقیر و کُندرأی است که از خود هیچ قدرت و توانی ندارد و آن ابر تیره و تاریک که بر او سایه افکنده بود، ناپدید گشت و پرتوی از نور آشکار حق به قلبش نفوذ کرد؛
و قد بهرت فما تخفی علی احد
الا علی احد لا یعرف القمرا
«و تو، آنچنان درخشان شدهای که بر کسی پوشیده نیستی، جز بر آن که ماه را نمیشناسد».
و در این هنگامهی خطرناک و بحران، فرعون ایمان آورد و گفت: {ایمان آوردم که خدایی وجود ندارد جز آن خدایی که بنیاسرائیل به او ایمان آوردهاند و من از تسلیم شدگان (به او) هستم}[36]. خداوند این نیرنگ و تغییر حالت آن طاغوت زورگو را که اموال مردم و نسلهای زیادی را از بین برده بود، نپذیرفت بلکه او را به سبب اعمال بدش مجازات و به سرنوشت بدی گرفتار نمود. لایههای آب دریا بر روی هم افتاد و صداهای گوشخراشی از آن شنیده شد. بنیاسرائیل از موسی پرسیدند: این همه سروصدا چیست؟ موسی به آنها گفت: خداوند فرعون و همراهیانش را غرق و نابود کرد. در این هنگام غریزهای که در درون بنیاسرائیل ربشه دوانده و خیال خام و باطلی که بر دل و ذهن آنان حکمفرما گشته بود، دوباره بازگشت و آنان به موسی گفتند: ای موسی! فرعون هرگز نمیمیرد، مگر نمیدانیکه روزها و ماهها میگذشت و او به آن چیزی که انسانها نیاز دارند، نیازمند نمیشد.
آنان این را میگفتند و خیالات پوچ و باطل، دلهای آنان را پوشانده بود؛ اما بگذار که آنان در مورد قدرت و توان و امکانات فرعون دروغهای بیشتری بربندند و ادعاهای ساختگی و نادرست بیشتری مطرح کنند، زیرا آنچه که اتفاق افتاده بود، ناشی از قدرت و توان پروردگار بود .
خداوند به دریا دستور داد که جنازهی فرعون را به ساحل اندازد تا پوشیده بودن و وجود آن در عمق دریا باعث نشود که سخنانی به دروغ در مورد او گفته شود و چهبسا بگویند که او در عالم دیگری زندگی میکند و چهبسا دروغها و بهتانهای زیادی در مورد او یافته شود و خداوند با اینکار، زبان آنان را از دروغ گفتن باز میداشت و نفسهای آنان را در سینه حبس مینمود و دریا میبایست جنازهی درهم ربختهی آن پادشاه نابود شده را بیرون میانداخت.
بنیاسرائیل با سراسیمگی و شگفتی زیاد، نابودی آن زورگوی سرکش را دیدند، آن هنگام که خداوند فرعون و سپاهیانش را غرق نمود و جنازهی فرعون را از آب رهانید تا برای آیندگان درس عبرت و نشانهای گویا از قدرت حیرتآور و بیانتهای خداوند و فضل و رحمت پروردگار جهانیان بر بنیاسرائیل باشد.
***
وعده گذاشتن خداوند برای موسی
مسافرت طولانی موسی و پیروانش پایان یافت و آنان در جایی که برایشان سازگار بود، استقرار یافته، ساکن شدند و بدین سبب، در آنجا به برنامه و شریعتی که بر اساس آن زندگی کنند، نیازمند شدند و موسی از پروردگارش خواست که کتابی برای آنان بفرستد تا با آن هدایت یافته، به حکمش رجوع نمایند و در آن، اموری باشد که به آنها عمل کنند و نهیهایی که از آن دست بردارند تا در طول زمان دچار لغزش و هلاک نشوند و در امور دنیا و آخرت بدون برنامه و با آشفتگی عمل نکنند.
خداوند، به موسی دستور داد که جسمش را پاکیزه نماید و سی روز، روزه بگیرد و سپس به طور سینا رود تا خدا با او سخن بگوید و وی امر خدا را در کتابی فرا بگیرد که از آن پس محل رجوع و مراجعهی آنان باشد.
موسی هفتاد مرد از میان قوم خود برگزید و به سوی وعدهگاه پروردگارش رهسپار شد، اما عجله کرد و پیش از همراهانش و پس از سی شب، به طور سینا رسید و برگزبدگان قومش از او عقب ماندند و در آنجا خداوند از علت عجله و سرعت او سوال نمود و موسی جواب داد: «برگزیدگان قوم هم پشت سر منند و رد پای من را گرفته، به دنبال من میآیند و من با شتاب و عجله به سمت تو ای پروردگار آمدم تا از من راضی و خشنود گردی»؛ سپس به او دستور داده شد که میقات پروردگارش را به چهل شب تمام برساند و کامل نماید.
موسی قوم خود را ترک کرده و برادرش هارون را به عنوان یک وزیر در میان آنها جانشین خود قرار داده بود تا به اصلاح امور و سرپرستی آنها بپردازد تا اینکه خود با امانتی بسیار ارزشمند به میان آنها بازگردد و به آن شرف وعده داده شده، خشنود و مشرف شود. پس از رسیدن موسی به طور سینا، خداوند با او سخن گفت و او را به خود نزدیک نمود به گونهای که گرمای شور و شوق و اشتیاق و سوزش دلدادگی و عشق به خداوند تمام وجود موسی را فرا گرفت و از اینرو به خداوند عرضه داشت: پروردگارا! اجازه بده که من تو را ببینم و به تو نظر اندازم و چرا اندیشهی طلب دیدن پروردگار به ذهن موسی خطور نکند، در حالیکه خداوند به او نعمت رسالت بخشیده بود و از لطف و توجه پروردگار به مقام قرب، مشرف و خوشبخت گشته بود و (با سخن گفتن پرودگار با او) به جایی رسیده بود که احدی از جهانیان به آن نرسیده بود و آیا آرزوی او بزرگ و هدفی گرامی نبود؟ و از طرف دیگر موسی همان پیامبری بود که قومش از او خواسته بودند که خداوند را آشکارا به آنها نشان دهد، پس اکنون چرا خود او این خواستهی بسیار باارزش را از خدا نخواهد و خودش شاهد دستور خداوند در آن مورد نباشد؟! و شاید که حکم پروردگار حجتی قاطع برای آن قوم که امیدوار و مصر به دیدن خداوند بودند، باشد؛ پروردگار به موسی فرمود: «من را نخواهی دید، اما به آن کوه بنگر اگر بر جای خود استوار ماند، تو نیز من را خواهی دید»؛ موسی به کوه نظر افکند و کوه ناگهان از هم پاشید و در زمین فرو رفت و موسی از هراس و وحشت آن واقعهی بزرگ و باشکوه و ترسناک بیهوش بر زمین افتاد، اما لطف و رحمت خداوند شامل حال او شد و او به هوش آمد و در حالی که به تسبیح خداوند بزرگ و بلند مرتبه مشغول بود، از جای خود بلند شد[37].
موسی الواح را -که نیازمندیهای بنیاسرائیل در آن بود -به عنوان پند و اندرز و تفصیل توضیح دهندهی هر موضوعی، تحویل گرفت و آنگاه گفت: پروردگارا! به من کرامتی عطا نمودی و اکرام فرمودی که قبل از من به کسی چنین کرامتی ندادهای و خداوند فرمود: ای موسی! من با رسالت و سخنان خود تو را بر مردم برگزیدم، «پس آنچه را که به تو دادم، برگیر و از شکرگزاران باش».
بنیاسرائیل منتظر بودند که موسی پس از سی روز از آغاز غیبتش به میان آنان بازگردد، اما غیبتش بدون اطلاع قبلی او تا چهل روز طول کشید و سخنان زیادی در این مورد میان آنان رد و بدل شد و گفتند: موسی پیمانشکنی کرد و خلاف وعدهای که به ما داده بود، رفتار نمود و ما را در حیرت و نادانی و تاریکی رها کرد در حالیکه ما اکنون بسیار نیازمند کسی هستیم که راه را برایمان روشن نماید و ما را به راه راست هدایت کند. در این هنگام تمایل به شر و تباهی در درون سامری تحریک شد و این فرصت را غنیمت شمرد و به آنان گفت: شما باید خدایی را برای خود انتخاب کنید، موسی دیگر به سوی شما بازنمیگردد، زیرا او به جستوجوی خدای شما رفت، اما راه را گم کرد و از اینرو تاخیر و خلف وعده نمود.
سامری شیطان، این سخن را پس از آن گفت که سستی و ضعف عقیده و ایمان را در درون آن قوم درک کرد؛ مگر این قوم، همانهایی نبودند که پیش از این به کفر متمایل شده بودند و هنگامی که از کنار اقوامی بتپرست میگذشتند، به موسی گفته بودند: «ای موسی! تو هم برای ما خدایی قرار ده همانگونه که آنها خدایانی دارند». سامری، این نادانی وگمراهی شدید قوم را غنیمت شمرد و جواهر آلاتی برداشت و در حفرهای که ایجاد کرده بود، انداخت و سپس آتشی در آن حفرهها روشن نمود و از جواهرات مذاب، پیکرهی گوسالهای ساخت که صدایی از آن شنیده میشد و بدینگونه آن گوساله به فتنهای در میان بنیاسرائیل تبدیل شد و عدهای کافر شدند و آنان که ایمانی قوی داشتند از آنانیکه ایمانی ضعیف داشتند و منافق بودند، جدا شدند.
بنیاسرائیل، با این گوساله آزمایش شدند و شروع به گوسالهپرستی نمودند و هارون، از تاسف و اندوه جانش به لب رسید و روبه قوم نمود و گفت: {ای قوم! شما به آن [گوساله] آزمایش شدهاید و پروردگار شما خداوند بخشنده است، پس، از من پیروی کنید و از دستورم اطاعت نمایید؛ گفتند: ما همچنان به پرستش آن مشغول خواهیم بود تا اینکه موسی به میان ما بازگردد}[38].
آنگاه، هارون همراه با آنانی که به عهد خود وفادار و ثابت مانده و به ایمان خود چنگ زده بودند، ماند و روزگار بهسر برد، اما از ترس تفرقه، شورش و فتنه در میان بنیاسرائیل از نزاع و درگیری با گمراهانی که از دین خارج شده بودند، اجتناب ورزید.
موسی، از طرف پروردگارش بر آن حادثه آگاه شد، آنگاه که به او فرمود: «ای موسی! ما قومت را بعد از تو آزمایش نمودیم و سامری آنها را گمراه نمود» و موسی هنگامی که میقات پروردگارش را تمام نمود به سوی قوم خود بازگشت، از دور، سروصدا و نالههایی شنید و بر راز آن و حقیقت حال آگاه شد، آنگاه که دید قومش به دور گوساله به رقص و طرب درآمدهاند؛ خشم و ناراحتی شدید چنان وجود موسی را فراگرفت که آنچه از الواح را که به دست داشت، بر زمین انداخت و سپس به سمت هارون رفت و (موهای) سرش را گرفت و به سمت خود کشید و به او گفت: به چه دلیل زمانی که گمراهی آنها را دیدی، روش من را در پیش نگرفتی و افراد گمراهشان را به راه باز نیاوردی و با مفسدانشان به جنگ و نزاع نپرداختی تا این آتشی را که با کفران و سرکشی شعلهور شده است، خاموش نمایی؟!
هارون با دلی پر از اندوه افسوس برای به دست آوردن دل برادر و رحم و عطوفت او و برای فرو نشاندن آتش خشم و عصبانیتش گفت: ای پسر مادرم! موی سر و ربشم را نکش، به راستی که قوم من را ضعیف یافتند و نزدیک بود که من را به قتل رسانند، پس دشمنان من را شاد مکن و من را با گروه ستمکاران در شمار میاور؛ برادر گرامی! ترسیدم که اگر به جنگ با آنان برخیزم، تو بگو که بین بنیاسرائیل تفرقه انداختهای و منتظر رای و نظر من نماندهای. در این هنگام خشم موسی فرو نشست و تصمیم گرفت که با دوراندیشی و روشی نیک و خردمندانه به حل و فصل مسألهی آنان بپردازد، پس به سوی سرچشمهی فتنه و بدعت و دعوتگر گمراهی روی آورد و گفت: ای سامری! چرا چنین کاری کردی؟ سامری جواب داد: {چیزی را دیدم که دیگران نمیدیدند، پس مشتی از جای پای فرستاده را برداشتم و آن را [برگوساله] پاشیدم و اینگونه هوای نفس، آنکار را برای من آراسته نمود}[39]. سپس موسی روبه قوم خود کرد و «گفت: ای قوم! آیا مگر پروردگارتان به شما وعدهای نیک نداد؟! آیا بر آن وعده مدت زیادی گذشت و یا اینکه خواستید پروردگارتان بر شما خشم گیرد و از اینرو با من خلاف وعده نمودید؟! قوم گفتند: ما به میل خود با تو خلاف وعده نکردیم، بلکه ما زیورآلاتی از قوم فرعون به دست آورده بودیم» که سامری برایمان بدان شکل داد و پیکرهای به صورت گوساله ساخت که از خود صدایی داشت و اینگونه ما را از راه راست گمراه نمود و سپس، از لغزش خود پشیمان شدند و از پروردگارشان طلب غفران نمودند و گفتند: «اگر پروردگارمان به ما رحم نکند و گناه ما را نیامرزد، به حقیقت ما از زبان کاران خواهیم بود».
موسی به آنان گفت: شما با گرفتن گوساله به عنوان خدای خود، به خود ستم نمودهاید. آنان گفتند: پس باید چهکار کنیم؟ موسی به آنان گفت: به پیشگاه آفربدگارتان توبه کنید، آنها از او خواستند که راه توبه و روش مغفرت را برایشان بیان نماید و موسی گفت: شما باید نفس خود را بکشید و تمایلات و هوسهای آن را خرد و نابود نمایید و آن را از هر بدی و گناهی پاک نمایید و هر آنچه را که آرزو دارد از او بگیرید و آنچه را که طالب است، از او دور نمایید، تا نفس گناهکار شما سست و حقیر و آرام گردد. قوم، به پرورش روح و نفسکشی و تهذیب آن پرداختند و به پیامبر خود روی آوردند و خداوند نیز توبهی آنان را پذیرفت زیرا او توبهپذیر و مهربان است[40].
اما سامری که آن گمراهی زشت و ناپسند را گسترش داده بود، مجازاتش در دنیا چنان رقم خورد که خداوند به بنیاسرائیل دستور داد که کسی با او نشست و برخاست نکند و به او نزدیک نشود و در نتیجه، او (مانند حیوانی) وحشی شد که باکسی اُنس نمیگرفت و کسی نیز با او اُنس نمیگرفت و به مردم نزدیک نمیشد و احدی به او دست نمیزد و در روز قیامت نیز وعدهای دارد که خلاف نمیپذیرد، آنگاه که با باری از گناه به سوی آتش رانده میشود تا به خاطر عملی که خود انجام داد، عذاب داده شود و سرنوشت و جایگاه ستمکاران بسیار بد است.
و اما گوسالهای را که او ساخته بود موسی سوزاند و به دریا ریخت و اینگونه پروندهی آن گناه و تاوان زشت بسته شد.
سرگردانی در صحرا
در زمان بنیاسرائیل، هیچ قومی به اندازهی آنها از خیرات و نعمتها و برکات خداوند بهرهمند و از آنان پیشتر نبود، زبرا خداوند آنها را پس از مدتهای طولانی شکنجه و عذاب از دست فرعونیان نجات داد و سپس، فرعون را در مقابل دیدگان آنها هلاک نمود و پس از آنکه بردگانی ذلیل بودند، به آنان نعمت آزادی عطا فرمود و پیامبرانی در میان آنان قرار داد تا به هدایتشان بپردازند در حالی که قبلاً در گمراهی و نادانی بهسر میبردند و برای رفع تشنگی در بیابان، خداوند با عصای موسی صخرهای را شکافت که دوازده چشمه از آن برایشان جاری شد و شیرهی شیرین (منّ) و گوشت پرنده (سَلوَی) را برای آنان فرو فرستاد و «به آنان عطا نمود آن چه را که به احدی از جهانیان عطا نکرده بود».
و خداوند سبحان، چون که میخواست نعمت و احسانش را بر آنان تمام نماید، به موسی وحی نمود که بنیاسرائیل را به سمت سرزمین مقدس در بلاد شام هدایت و رهبری نماید و این سرزمین، همان سرزمین موعودی بود که خداوند به ابراهیم خلیل وعده داده بود که آن را ملک نوادگان صالح و نیکوکار او و قائمان به شریعت او گرداند. اما بنیاسرائیل از آنجاکه در طول زمان، همواره جور حکام و ظلم قبطیان را فراوان دیده بودند، پوزههایشان به خاک مالیده و گردنهایشان کج شده بود و خود به چاپلوسی و نوکرمآبی تن در داده و با کمال میل زمام اختیارشان را به دست دیگران داده بودند و سستی و خواری بر آنان آسان و ضعف و تسلیم در مقابل دیگران، برایشان امری دوستداشتنی شده بود.
مَن یَهُن یَسهُل ِ الهَوانُ علیه ما لِجَرح ٍ بِمَیِّتٍ إیلامُ[41]
«اگر کسی سست و ناتوان شود، خواری و پستی بر او آسان میگردد؛ (چرا که) هیچ زخمی به مرده دردی نمیدهد».
و از اینرو، آنان به محض شنیدن کلمهی جنگ و دانستن این واقعیت که برای وارد شدن به شهر اریحاء و وطن قرار دادن آن شهر پر از خیر و برکت، ناگزیر باید حثییّان و کنعانیان را از آن شهر بیرون برانند، از روی ترس و ضعف و تسلیم به موسی گفتند: {همانا در آن شهر قومی جبار و زورگو هستند و ما هرگز وارد آن شهر نمیشویم مگر این که آنها خارج گردند و اگر آنها خارج شدند، ما داخل شهر میشویم}[42]. و گویا آنان چون به معجزات و کارهای خارقالعاده خو گرفته بودند، طمع داشتند که آن قوم به وسیلهی معجزه از آن شهر اخراج شوند و سپس، آنان، سالم و کامل وارد آن شهر گردند بدون اینکه احدی از آنان در راه خدا زخمی یا خراشی بردارد و بدینگونه عجز و سستی و ترس خود را نشان دادند. اما دو مرد از آنان که خداوند دلهایشان را با ایمان استوار نموده و به اطاعت فرمان الهی و اقرار به آن عادت داده بود، مانند دیگر افراد قوم نبودند، شبیه به آنان سخن نگفتند، بلکه به پند و اندرز و ارشاد قوم خود پرداختند و به آنان گفتند: {از دروازهی شهر بر آنان وارد شوید و اگر وارد شوند، شما ییروز و غالب خواهید شد و بر خداوند توکل کنید اگر ایمان دارید}[43]. اما آنان دوباره ترس و بزدلی خود را آشکار نمودند و وقاحت و نافرمانی و سفاهت و نادانی به خرج دادند و سخنی به موسی گفتند که کاسهی صبر هر بردباری را لبریز و درد هر دردمندی را چند برابر میکند، آنان گفتند: {ای موسی! تا زمانی که آنها در شهر باشند ما هرگز وارد آن نخواهیم شد، پس تو و پروردگارت بروید و بجنگید، ما اینجا نشستهایم}[44]. در این هنگام موسی به اطراف خود نظر افکند و جز برادرش هارون کسی را نیافت که به کمکش مطمئن و بر یاریش اعتماد نماید و آن دو، دو نفر تنها در میان لشکریانی ضعیف و پیروانی کم و ترسو بودند در حالیکه در مقابل آنها دشمنی قوی با نیروهای زیاد وجود داشت، از اینرو متوجه خداوند شد و گفت: {پروردگارا! من تسلطی جز بر خود و برادرم ندارم، پس بین ما و گروه فاسقان جدایی انداز}[45].
پس خداوند به او وحی فرستاد که آنها را به حال خود واگذارد تا به مدت چهل سال در آن صحرا آواره و در نواحی ناشناختهی آن سرگردان باشند تا بزرگان و پیران آنها از بین بروند و پس از آنها نسلی با عزت و نیرومند پدید آید و آن زمان به جنگ و پیکار بازگردند و بر مرکب جهاد سوار شوند.
ماده گاو
سن و سالی از پیرمرد گذشته بود و او نزدیک شدن اجل را احساس میکرد. او بندهای نیکوکار بود که زینت زندگی دنیایی او را از امید و اطمینان به خدا باز نمیداشت و طلب فزونی مال و فرزندان توجه او را به خود جلب نکرده بود و از مال دنیا جز ماده گاوی نداشت که او را به بیشهزار میبرد و سپس، با قلبی خالص و روانی ثابت رو به سوی آفریدگارش نموده، میگفت: خداوندا! من این ماده گاو را به تو میسپارم که آن را برای پسرم نگهداری تا بزرگ شود و این امیدواری به نور پروردگار، همچنان در درون آن پیرمرد جولان داشت تا اینکه از دنیا رفت و مادهگاو برای پسر یتیم او باقی ماند و اگر رحمت خداوند که پایدارتر و بزرگتر است نبود، آن ماده گاو چیزی نبود (که پسر را بینیاز کند).
پسر یتیم، از ماده گاو محافظت میکرد و شعاعی از امید و آرزو که مانند اثری نیک و بهجا مانده از پدرش به ارث برده بود، او را در زندگی به جلو میراند.
در میان بزرگان بنیاسرائیل، پیرمرد ثروتمندی بود که خداوند اسباب دنیایی را برای او گسترش داده و نعمت و ثروت زیادی به او عطا نموده بود. او تنها یک پسر داشت که تمام آن ثروت زیاد بعد از مرگ پدر به او میرسید، اما پسر عموهای او به خاطر داشتن آن مال و ثروت به او حسادت میورزبدند و او را شایسته داشتن آن همه ثروت نمیدانستند و چون خود چیزی نداشتند، همه با هم علیه او توطئه کرده، او را به قتل رساندند و سپس خون او را از قومی دیگر طلب نمودند و گردبادی از فتنه و نزاع به شدت وزیدن گرفت و قوم در مقابل خود، جز در خانهی موسی پناهگاهی نیافتند تا به او پناه ببرند و از او بخواهند بین آنها به داوری بپردازد؛ (آنان ملتمسانه از موسی خواستند که راز آن قتل پنهانی را برای آنها آشکار نماید).
موسی طلب آنها را از پروردگارش تقاضا نمود و خداوند به آنها دستور داد که ماده گاوی را سر ببرند و زبان آن را بر جنازهی مرده بزنند تا زنده گردد و از قاتلش خبر دهد پس از صدور این حکم الهی، این بار نیز بنیاسرائیل به بیراهه رفتند و نیرو و قدرت پروردگار را فراموش کردند و گمان نمودند که موسی آنان را به بازی و استهزا گرفته است و دوباره خواستهی خود را به موسی اعلام نمودند و موسی گفت: «پناه میبرم به خداوند از اینکه از نادانان باشم و شما را مسخره نمایم».
و اگر بنیاسرائیل در همان بار اولی که پیامبرشان به کشتن ماده گاوی امر نموده بود، هر ماده گاوی را که میکشتند،کفایت میکرد، اما آنان سماجت و لجاجت به خرج دادند و خداوند نیز کار را بر آنان سختتر نمود و نشانههایی برای آن ماده گاو قرار داد که پیدا کردن آن را مشکل نمود و آنان را به علت لجاجتشان سرگردان صحرا نمود و چون اینکار امری خارقالعاده و حقیقتی بود که عقل آنان از درک آن عاجز بود، از روی گمراهی پرسیدند: این ماده گاو اصلا چیست و چگونه است؟ آیا از جنس همین حیوانات عادی است که ما میشناسیم یا آفریدهای دیگر است که مزیتی ویژه دارد و به اعجازی اختصاص یافته است؟ خداوند راه آنان را واضح و روشن نمود و برای آنان بیان نمود که آن ماده گاوی است نه پیر و نه جوان، بلکه میانسال است؛ پس آنان آنچه راکه به آن امر شده انجام دهند.
و آنان که از جنس بشر بودند، گفتند: از خدایت بخواه که رنگ آن را برای ما مشخص نماید؛ «موسی گفت: خداوند میگوید آن، ماده گاوی زرد رنگ است که رنگ آن مایهی خرسندی و شادمانی بینندگان است»؛ این توضیح بر حیرت و سرگردانی آنان افزود و افکار آنان را پریشان نمود و نتوانستند این الهام عجیب خدایی را دربابند و گویا که اصلا چیزی را درک نکرده باشند، سوال اول خود را تکرار نمودند به این بهانه که گاو بر آنان مشتبه شده است و آنان امیدوارند که به ارادهی خداوند هدایت شوند و راه یابند.
به آنان جواب داده شد که آن، ماده گاوی است که برای آبیاری و کشاورزی آماده نیست و از هر عیبی به دور است و لکهای بر بدن آن وجود ندارد.
آنان پس از سختی و جستوجوی زیاد به آن ماده گاو دست یافتند و آن را نزد آن کودک یتیم که خداوند در ماده گاوش برکت قرار داده بود، پیدا کردند و آن را با مال و ثروت زیادی از آن پسر خریدند و پس از حیرت و شک زیاد، سرانجام آن را سر بریدند [و زبان ماده گاو را بر بدن مقتول زدند و او به امر خداوند زنده شد و قاتلان خود را به مردم معرفی نمود و دوباره جانش گرفته شد]
موسی و خضر
موسی علیه السلام در میان بنیاسرائیل ایستاده بود و خطبه میخواند و با عباراتی رقتانگیز و گریهآور، روزهای خدا را به یاد آنان میآورد و دلها به جوش آمده و اشک از چشمان سرازیر شده بود و هنگامی که سخنانش را به پایان رساند، مردی به دامنش آویخت و گفت: ای ییامبر خدا! آیا داناتر از تو کسی بر روی زمین وجود دارد؟ موسی گفت: نه. مگر نه این که او بزرگ پیامبران بنیاسرائیل و شکست دهندهی فرعون بود؟! مگر او صاحب عصا و دست نورانی نبود؟! مگر او نبود که با عصایش دریا را از هم شکافت؟ مگر او نبود که خداوند با دادن تورات، شرف و بزرگی به او بخشید و آشکارا با او سخن گفت؟! و چه هدفی دستنیافتنیتر از این هدف و چه شرفی بالاتر از این شرف وجود دارد؟
اما خداوند به او وحی فرستاد که علم و دانش بزرگتر از آن است که یک مرد به تنهایی بتواند آن را در برگیرد و یا پیامبری به تنهایی بتواند آن را به خود اختصاص دهد و بر روی زمینکسی هست که خداوند، دانشی بیشتر از دانش او و نصیبی فراوانتر از نصیب الهام او به وی داده است؛ موسی گفت: ای پروردگار! آن مرد کجاست تا به نزد او بروم و شعلهای از علم وی و یا فیضی از الهام و یقینش برگیرم؟! خداوند فرمود: در جایی که دو دریا به هم میرسند، او را ملاقات خواهی کرد؛ موسی گفت: به من دانش و نشانهای عطا فرما که مرا به سوی او رهنمون سازد؛ خداوند فرمود: یک ماهی در زنبیلی بگذار و آن را با خود ببر، هرجا که آن را از دست دادی، آن مرد را خواهی یافت.
موسی خود را آماده نمود و وسایل سفر را برداشت و جوانی را با خود همراه نمود که زنبیل را با خود حمل میکرد و آنگونهکه خداوند وحی کرده بود یک ماهی را در آن زنبیل گذاشته بود و به سمت آن مرد به راه افتاد و با خود عهد بست که با جدیت تمام به آن مسیر ادامه دهد و در طلب آن مرد بکوشد تا اینکه به آن مکان برسد حتی اگر روزها و سالها طول بکشد و به آن جوان گفت که اگر ماهی را (به هر طریق) از دست دادند، او را آگاه نماید. و هنگامی که به محل برخورد دو دربا رسیدند، همان جاییکه خداوند اراده نموده بود که پیامبر بنیاسرائیل آن بندهی صالحش را ملاقات نماید، موسی چرتی زد و به خواب رفت و در اثنای خواب او، آسمان، برای مدتی باریدن گرفت و ماهی خیس شد و حرکت کرد و جان دوباره گرفت و به درون آب پرید.
موسی علیه السلام از خواب برخواست و به جوان گفت: بشتاب که به راه خود ادامه بدهیم و شیطان، داستان زنده شدن ماهی را از یاد آن جوان برد و آنان به راه خود ادامه دادند تا اینکه خسته شدند و احساس گرسنگی نمودند و موسی به آن جوان گفت: «غذایمان را بیاور به راستی که از این سفرمان سختی و خستگی زیادی متحمل شدهایم».
و چون آن جوان خواست که غذا را از زنبیل بردارد، داستان ماهی و رفتن آن به دریا را به یاد آورد و گفت: تو به یاد داری وقتی که به زیر آن صخره پناه بردیم و تو به خواب رفتی، آن وقت، ماهی راه خود را به طرف آب در پیش گرفت و من فراموش نمودم آن را به تو بگویم و جز شیطان کسی آن را از یاد من نبرد.
در این هنگام علامت پیروزی و موفقیت برای موسی آشکار گشت و بوی آن مرد را احساس نمود و گفت: این همان چیزی است که ما به دنبال آن هستیم، باید به آن مکان برگردیم که در آنجا به آن مرد خواهیم رسید. آن دو رد پاهای خود را گرفتند و به آن مکان بازگشتند. هنگامی که به جایگاه از دست دادن ماهی رسیدند، مردی را یافتند با جسمی نحیف و لاغر و چشمانی فرو رفته که آثار نبوت بر او پیدا بود و در چهرهاش دریایی از بزرگی و تقوا موج میزد؛ او جامهاش را بر خود پوشانده و قسمتی از آن را زیر پاها و قسمتی دیگر را در زیر سرش قرار داده بود. موسی به او سلام کرد، او سرش را بلند کرد و گفت: آیا در سرزمین من سلام و سلامتی وجود دارد و آسایشی هست؟! تو کیستی؟! موسی جواب داد: من موسی هستم؛ آن مرد گفت: موسی پیامبر بنیاسرائیل؟! موسی گفت: بله، اما چه کسی به تو خبر داده است؟! مرد گفت: آنکس که تو را نزد من فرستاده است. موسی دانست که آن مرد همان گمشدهای است که به دنبال او میگردد و همان هدفی است که رنج سفر را برای رسیدن به وی متحمل شده است؛ پس با نرمی و تمام زبباییای که خداوند از ادب سخن گفتن و فضل و تواضع به او عطا کرده بود، زبان به سخن گشود و گفت: ای بندهی صالح! آیا به مردی که تا وقتیکه به تو رسیده، بسیار کوشیده و رنج سفر را تحمل نموده است، اجازه میدهی و قبول میکنی که از دانش خود چیزی به او بدهی و از رهنمودهایت چراغی فرا راهش بیفروزی به این شرط که همراه و دنبالهرو تو گردد و به امر و نهیت پایبند باشد؟ خضر به او گفت: تو نمیتوانی همراه من باشی و بردباری و شکیبایی به خرج دهی و اگر تو همراه من گردی، پدیدهها و اموری عجیب و غریب خواهی دید و اموری را خواهی دید که در ظاهر زشت و ناپسندند، اما در باطن حق میباشند و تو به علت آن که خداوند در افراد بشر تمایل به بگومگو و بحث و جدال قرار داده است، نخواهی توانست که اعتراض نکنی و سکوت اختیار نمایی و از من رنجیده خاطر نشوی و چگونه میتوانی بر چیزی که بدان عادت نکردهای و از حد شناختههای تو بیرون است، صبر نمایی؟ موسی در حالی که بر فراگیری علم و دانش اصرار داشت و بسیار مشتاق شناخت و آگاهی بود، به او گفت: {به خواست خداوند من را بردبار خواهی یافت و در هیچ امری از تو سرپیچی نمیکنم}[46]. خضر گفت: اگر میخواهی که همراه من باشی، باید عهد و شرط ببندی که صبر و دوراندیشی پیشهی خودنمایی و خود را مهار کنی و قبل از سخن گفتن خودم، از من هیچ سوالی نپرسی و به هیچوجه اعتراض نکنی تا شرط به آخر برسد و سفر پایان یابد که در آن صورت من آنچه را که در درون توست، برایت توضیح خواهم داد به گونهایکه خاطرت آرام گیرد.
موسی آن شرط را پذیرفت و خود را به آن عهد و پیمان مقید نمود و آن دو در کنار دریا به راه افتادند تا اینکه از دور، یک کشتی را در دریا دیدند. موسی و خضر از صاحبان کشتی خواستند که آنان را نیز سوار کشتی نموده، به جایی که میروند، همراه خود ببرند. صاحبان کشتی چون جوانمردی و بزرگی را در سیمای آنها و درخشش نبوت را در چشمان آنان دیدند، بدون گرفتن هیچ اجر و مزدی آنان را سوار کشتی نمودند و در گرامیداشت و پذیرایی از آنان کوشیدند.
هنگامی که آن دو در کشتی بودند، خضر بهدور از چشم صاحبان کشتی، دو تخته از تختههایکشتی را کند و آن را سوراخ نمود و موسی، آن پیامبر گرامی که برای هدایت مردم و برداشتن ظلم و ستم از آنان فرستاده شده بود، از اینکه رفتار خوب و زیبای آنها با رفتاری بد و زشت جواب داده شود، بسیار ناراحت شد و ترسید که آنها غرق شده، از بین بروند، از اینرو عهد و پیمان خود را فراموش کرد و فریاد زد: آیا به گروهیکه ما را گرامی داشتند و از ما به خوبی پذیرایی نمودند، بدی روا میداری و میخواهی کشتی آنان را سوراخ و آنان را غرق نمایی {واقعاً کاری بسیار بد انجام دادی}[47]!
خضر رو به موسی نمود و عهد وپیمانش را به یادش آورد و حدس خود را در مورد اینکه او در سوال کردن بردبار نخواهد بود و در مورد آنچه که میبیند، ساکت نخواهد نشست، به او گوشزد نمود و گفت: {مگر به تو نگفتم که تو نمیتوانی در همراهی با من صبر داشته باشی}[48]؟! در این هنگام موسی دریافت که به خطا افتاده و عهد خود را فراموش نموده است، پس، از او معذرت خواهی نمود و از او خواست که این فراموشی او را ببخشاید و گفت: در مورد آنچهکه فراموش نمودم، من را مواخذه نکن و از افتخار همراهی خودت و فضیلت رفاقتت من را محروم نکن و من، از این لحظه به بعد، آنگونه خواهم بود که شرط نمودهای؛ موسی و خضر از کشتی پیاده شدند و به مسیر خود ادامه دادند و در سر راه خود پسربچهای پاکیزه را دیدند که با همسنوسالان خود بازی میکرد، خضر او را به جای دوری برد و او را بر زمین زد و کشت. موسی از کشتن آن پسربچه به شدت هراسناک شد و آن گناه، نزد او بسیار سنگین و گران آمد، زبرا او دیدکه پسربچهی نوجوانی که شاید تنها فرزند و مایهی امید والدینش باشد، بدون هیچ قصاصی کشته و بدون هیچ گناهی خونش ریخته شد آن هم به دست مردی کریم و خداپرست و پیشوایی از پیشوایان دین؛ پس عهدش را بگشود و خود را از قید میثاقی که بسته بود رها کرد و گفت: این چه عمل زشتی است که انجام میدهی و چه گناهی استکه مرتکب میشوی؟ {آیا نفس بیگناهی را بدون قصاص در مقابل نفسی دیگر کشتی؟ به تحقیق عمل زشت و ناپسندی انجام دادی}[49].
خضر رو به موسی نمود و عهد و پیمان موسی و حدس خود را در مورد سوال پرسیدن موسی و رنجش او از انجام اعمال عجیب و غریب را به یادش آورد و گفت: {مگر به تو نگفتم که نمیتوانی همراه با من صابر و بردبار باشی}[50]؟
و اینجا بود که موسی احساس شرم نمود و فهمید که بر این بندهی نیکوکار سخت گرفته است و بار سنگینی برای او شده است، در حالی که شایسته بود به صبر و بردباری مجهز میشد و زبانش را از مجادله با او باز میداشت، تا اینکه سرانجام او امور پنهان و شبهات اعمالش را برای موسی بیان نماید. موسی ترسید که اگر همین طور ادامه پیدا کند، در دل او نسبت به خودش نگرانی و نفرت ایجاد شود، پس با خود شرط بست که از آن به بعد در سوال کردن عجله ننماید و اگر چنین کرد، رفیقش حق داشته باشد که از او جدا شود و همراهیش را با او قطع کند و به خضر گفت: {اگر پس از این در مورد چیزی سوال و اعتراض نمودم، با من همراه نشو که به تحقیق عذر و بهانه لازم را از طرف من برای آن کار داری}[51]. با این شرط به راه خود ادامه دادند تا اینکه خیلی گرسنه شدند و خستگی و درماندگی آنان را فراگرفت و در آن حال، در طول راه به قریهای رسیدند و به طمع اینکه در آنجا توشه و غذایی برای ادامهی سفر و نجات از گرسنگی بیابند، وارد آن شدند، اما مردم آن قریه به علت خسّت طبع و چشمتنگی از مهمان نمودن آنان سرباز زدند و با حالتی ناخوشایند آن دو را از خود راندند و موسی و خضر نزد آنان جایگاه و طعامی نیافتند و رنجیدهخاطر و گرسنه از آن قریه خارج شدند؛ اما قبل از اینکه کاملا از آن قریه بیرون بروند، دیواری را یافتند که نزدیک بود فرو افتد و خضر آن دیوار را راست نمود و به تعمیر آن پرداخت. موسی به او گفت: عجب! آیا عمل این قوم خسیس را که با ما بدرفتاری نمودند، با این نیکی و احسان جواب میدهی؟ چه خوب بودکه برای این کارت اجر و مزدی میگرفتی تا با آن مزد، نیاز خود را برآورده، حیات خود را حفظ میکردیم. خضر که قلباً به این باور رسیده بودکه موسی بعد از این صبر و طاقت و تحملی نخواهد داشت، رو به موسی نمود و گفت: {اکنون زمان جدایی بین من و تو فرا رسید و به زودی تأویل آنچه را که نتوانستی بر آنها صبر داشته باشی، برایت بیان خواهم کرد}[52]. اما آن کشتی، به تهیدستانی تعلق داشت که در دریا کار میکردند و روزی خود را با آن به دست میآوردند و با کسب ناشی از آن زندگی خود را میچرخاندند، ولی پادشاه ستمگری بود که هر کشتی سالمی را با زور میگرفت و آن را غصب میکرد، پس من خواستم که آن کشتی را معیوب نمایم تا نسبت به آن تهیدستان دلسوزی کرده و رحمی کرده باشم، تا اگر پادشاهشان آن کشتی را دید، به خاطر عیبی که پیدا کرده، آن را غصب نکند. این عمل اگرچه ظاهرش فساد بود، اما باطن آن رحمت بود و اگرچه تو آن را عمل زشتی دانستی، اما تنها برای بقای حیات آن تهیدستان انجام گرفت و ضروری بود.
و اما آن پسر، نزد مردم بسیار گستاخ و نفرتانگیز بود در حالی که پدر و مادرش افرادی با ایمان بودند و از آنجا که خداوند در فطرت والدین دوست داشتن فرزندان و دفاع از آنان در حق و باطل را قرار داده است، ترسیدم که به علت این محبت، نسبت به او تعصب پیدا کنند و راه و روش او را در پیش گیرند و سرانجام کارشان به کفر و سرکشی پایان یابد؛ پس آن پسر را به خاطر حفاظت از دین والدینش به قتل رساندم و امیدوارم که خداوند فرزندی پاکیزهتر و دلسوزتر از او به آنان عطا فرماید.
و اما در مورد آن دیوار، من به تحقیق از طرف خداوند میدانستم که در زیر آن گنجی از آن دو بچهی یتیم وجود دارد و پدر آنها مردی گرامی و نیکوکار بود، پس خواستم که آن دیوار را راست نمایم تا زمانی که آنها خود بزرگ میشوند و امور زندگی خود را به دست میگیرند، آن گنج را که مالی حلال و پاک برای آنهاست، از زیر دیوار بیرون آورند.
و این اعمال را من با دانش و نظر خود انجام ندادم، بلکه وحی و هدایتی از طرف خداوند بود و {اینها تأویل آن چیزهایی استکه تو نتوانستی بر آنها صبرکنی}[53].
-------------------------------------------------------------------------------- [1] هامان وزیر فرعون بود - مترجم.
[2] یوکابد، نام مادر حضرت موسی و عمران نام پدر او میباشد.
[3] قصص؛ 19.
[4] قصص؛ 25.
[5] قصص؛ 25.
[6] حسن بصری و مالک بن انس، معتقدند که این پیرمرد، شعیب علیه السلام بوده و دیگران، معتقدند که این، شعیبی دیگر است، نه شعیب پیغمبر.
[7] قصص؛ 26.
[8] طور در زبان عربی به معنای کوه است و نزدیک مصر جایی که مدین نامیده میشود، کوهی به نام طور وجود دارد و به زبان نبطی به هر کوهی طور گفته میشود و اگر بر روی آن درخت و سبزه وجود داشته باشد، طور سیناء نامیده میشود و طور، اکنون، کوهی است به همان تعریف و مشرف بر طبریّه.
[9] گر عنایت حق تو راست شامل حال
راه طی کن و دور باش از هر فکر و خیال.
[10] قصص؛ 29.
[11] قصص؛ 30.
[12] طه؛ 17.
[13] طه؛ 18.
[14] پس آن که به ریسمان الهی چنگ زند
حق او را نگه دارد و دلش خنک کند
[15] نمل؛ 10.
[16] قصص، 33.
[17] شعراء؛ 18.
[18] شعراء؛ 28.
[19] شعراء، 29.
[20] شعراء؛ 30.
[21] معجزه، کاری خارقالعاده است که خداوند بر دست فرد ادعا کنندهی پیامبری به جهت تایید او به ظهور میرساند و معمولاً با تحدی همراه است، یعنی از دیگری هم خواسته میشود که (اگر میتواند) آن را انجام دهد.
[22] طه؛ 57.
[23] طه؛ 57.
[24] بز کوهی گر صخره ای را شاخ زند
صخره پابرجاست و شاخ بز را بشکند
[25] طه؛ 73. فرعون تمام ساحران را به دار آویخت و همسرش را نیز که به موسی ایمان آورده بود، چهار میخ بر زمین کشید و در نهایت به شهادت رساند (تحریم؛ 11).
[26] اعراف؛ 127.
[27] اعراف؛ 128.
[28] غافر، 28.
[29] غافر؛ 34-30.
[30] غافر؛ 43-41.
[31] غافر؛ 45.
[32] زخرف؛ 53-51.
[33] اعراف؛ 134.
[34] آب، از زمین بندر سویس (سوئز) کنار رفت و همانند کوهی از یخ، گرد آمد و صاف ایستاد و هرگروه، گروههای دیگر را از خلال آب شفاف منجمد میدید و تا وقتی که به صحرای سینا رسیدند، همانگونه بود.
[35] طه؛ 77.
[36] یونس؛ 90.
[37] برگزیدگان بنیاسرائیل نیز از هول و هراس آن واقعه، جان خود را از دست دادند و با خواهش و دعای موسی خداوند جان را به بدن آنها بازگرداند و آنها را زنده نمود - مترجم.
[38] طه؛ 91-90.
[39] طه؛ 96. سامری گفت که من مشتی از خاک حیات بخش پای اسب جبرئیل فرستادهی خدا را برداشتم و آن را به هرچیز که میزدم به صدا درمیآمد، از این رو تصمیم گرفتم گوسالهای طلایی بسازم که با پاشیدن خاک به صدا درآید و بنیاسرائیل آن را خدای خود بدانند - مترجم.
[40] به نظر عدهای از مفسرین، پذیرش توبه به این صورت بود که بیگناهان، گناهکاران را به قتل برسانند. - مترجم.
[41] آسان ذلیل شود گر خوار شود مردی مرده را زخمها نرساند هیچ دردی
[42] مائده؛ 22.
[43] مائده؛ 23.
[44] مائده؛ 24.
[45] مائده؛ 25.
[46] کهف؛ 69.
[47] کهف؛ 71.
[48] کهف؛ 72.
[49] کهف؛ 74.
[50] کهف؛ 78.
[51] کهف؛ 75.
[52] کهف؛ 76.
[53] کهف؛ 82.
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|