|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>ادیان دیگر>مسیحیت > شبهات علمای مسیحی درباره تثلیث
شماره مقاله : 1539 تعداد مشاهده : 374 تاریخ افزودن مقاله : 10/2/1389
|
شبهات علمای مسیحی درباره تثلیث
مصطفی حسینی طباطبایی
{ وَالَّذِينَ يُحَاجُّونَ فِي اللَّهِ مِنْ بَعْدِ مَا اسْتُجِيبَ لَهُ حُجَّتُهُمْ دَاحِضَةٌ
عِنْدَ رَبِّهِمْ وَعَلَيْهِمْ غَضَبٌ وَلَهُمْ عَذَابٌ شَدِيدٌ (١٦)}[1]. قرآن کریم (شوری: 16)
... مسیحیانی که در روزگار عیسی علیه السلام میزیستند، او را پیامبری راستین میشمردند و مقام الوهیّت برای وی قائل نبودند. پس از دورة مسیح – چنانکه در تاریخ تحوّلات کلیسا آوردهاند – برخی از مجامع عیسوی، عقیدة مزبور را همچنان تبلیغ میکردند، بویژه کلیسای یعقوبی در دعوت خود از: «مسیحیت معتقد به پیامبری Christianisme Propbétique» سخن میگفت و بر اصالت این اعتقاد تأکید میورزید. کلیسای مذکور بنابر آنچه در آثار مسیحی آمده به یعقوب، یکی از برادران عیسی[2] وابسته بود، و از اینجا میتوان فهمید که نزدیکان مسیح از عقیده به الوهیّت وی دور بودند همانطور که در رسالة بجای مانده از یعقوب به صراحت از «یگانگی خدا»[3] سخن رفته و از عیسی تنها بعنوان: «مسیح خداوند»[4] یاد شده است، و بطور کلی، آموزشهای آن با رسائل پولس تفاوت دارد. اندیشة آگوستین درباره تثلیث بتدریج که مسیحیان از دورانهای نخستین فاصله گرفتند و به آراء غلو آمیز و افراطی نزدیک شدند، متکلّمانی در میانشان بظهور پیوستند که از پندار تثلیث و خدایی مسیح دفاع نمودند. و سرانجام، اعتقاد مزبور را در جهان مسیحیّت وسعت بخشیدند. از میان متکلّمان قدیمِ مسیحی که کتاب مستقلّی دربارة تثلیث نگاشتهاند، میتوان آگوستین Agostin را نام برد که در سال 354 میلادی در یکی از شهرهای الجزائر چشم به جهان گشود. آگوستین در دوران جوانی به کیش مانوی گرایش پیدا کرد ولی پس از مدّتی به آیین مادرش یعنی مسیحیّت، بازگشت و در نظام کشیشان، بمقام اسقفی نائل شد. مسیحیان، وی را بسی بزرگ شمردهاند، و لقب سنت Saint بمعنای «مقدّس» به وی دادهاند. چنانکه اشاره نمودیم آگوستین کتابی تحت عنوان: «دربارة اقانیم سه گانه De Trinitate» برشتة تحریر در آورد و مباحث مفصّلی را در پیرامون این موضوع بمیان کشید، امّا جالب آنست که خود او با کمال صراحت در کتابش اذعان مینماید که موضوع تثلیث و الوهیّت مسیح، ریشة عقلی ندارد و با دلائل منطقی به اثبات آن نمیتوان رسید! کارل یاسپرس – نویسنده و متفکّر آلمانی – ضمن کتابی که در بارة آگوستین نگاشته در این زمینه میگوید: «آگوستین یک نکته را هیچگاه از یاد نمیبرد و بارها با اصرار تمام بزبان میآورد. خدا در اندیشه و زبان نمیگنجد. یگانه است، هیچ تصوّری نمیتواند به او برسد و هر اندیشه و پنداری دربارة او نادرست است، راز اقانیم سه گانه تنها بر وحی و کتاب مقدّس مبتنی است».![5] با این اعتراف، آگوستین راههای عقلی را در اثبات تثلیث بکلّی مسدود میداند و برای اقناع خوانندگانش (علاوه بر مقداری تشبیه و تمثیل)[6]! به کتاب مقدّس، دست میآویزد. ولی در کتاب مقدّس نیز بارها به یگانگی خداوند تصریح شده است،و برخی از تعابیر آن – که دستاویز آگوستین قرار گرفته – با مراجعه به تعبیرات مشابه و روشنترِ انجیل حل میشود (چنانکه بزودی از این موضوع سخن خواهیم گفت). بنابراین، باید گفت که کوشش آگوستین در اثبات تثلیث یا الوهیّت مسیح، با توفیق همراه نبوده و بجایی نمیرسد. نکتة مهم اینجا است که تثلیث نه تنها از راههای عقلی، اثباتپذیر نیست بلکه با حکم عقل، آشکارا تضاد و مخالفت دارد! چنانکه این ضدّیّت را در آثار آگوستین بوضوح میتوان نشان داد. توضیح مطلب بدین صورت است که آگوستین در خلال کتاب خود، در چهرة یک متفلسف فلوطینی[7] ظاهر شده و از «بسیط بودن» ذاتِ الهی سخن بمیان آورده است، همانطور که دلیل عقلی بر این امر گواهی میدهد و متفکّران نامدار یهودی و مسیحی و مسلمان آن را پذیرفتهاند[8]. آگوستین در این باره مینویسد: «اگر بتوانیم باید خدا را چنین بشناسیم که او نیک است، بیکیفیّت نیکی، بزرگست، بیکمیّت. برتر و فراتر از همه چیز است بیآنکه در مکان باشد. محیط بر همه چیز است، بیآنکه چیزها را حاوی باشد. تماماً در همه جا هست، بیآنکه مکانش معیّن باشد. ابدی است، بیآنکه در قید زمان باشد. و آفرینندة همة دگرگون شوندهها است، بیآنکه خود دگرگون شود. چون هر بیانی دربارة او نارسا است بهتر آنست که بگوییم: بسیط است زیرا هیچ چیز را نمیتوان در او باز شناخت، نه جوهر را از عرض و نه موصوف را از صفت»[9]. این سخنان آگوستین که از فلسفة نوافلاطونی سرچشمه گرفته، هر چند منطقی بنظر میرسد، ولی با پندارهای مسیحی او به هیچوجه نمیسازد زیرا که آگوستین، ذات پروردگار را در عین بساطت از سه اقنوم (پدر، پسر، روح القدس) مرکّب میشمارد! و بعلاوه، اعتقاد دارد که خدای دگرگون ناشونده، در روزگار پیشین دگرگون شده! و بصورت عیسی مسیح، تجسّد اختیار کرده است! آیا میتوان ادّعا نمود که: بر طبق حکم عقل، ذات الهی ذاتی بسیط و غیرقابل تغییر است، و بر طبق حکم انجیل، ذات پروردگار مرکّب از سه اقنوم و متغیّر میباشد، و هر دو رأی هم کاملاً صحیحاند؟! آگوستین در خلال سخنان خود نشان میدهد که میخواهد از این تناقض گویی وارهد ولی این کار برای او بسیار دشوار بوده است، پس بناچار اظهار میدارد: «(خداوند) به صورت بندهای درآمد بیآنکه جامة الوهیّت را از خود دور کند»!![10]. در این تعبیر، آگوستین میگوید که خداوند به نحوی تغییر پذیرفته که مقام الوهیّت در او دگرگون نشده است! و با این بیان کوشیده تا تئوری خود را از «جمع نقیضین» بر کنار دارد! ولی این تفسیر، تئوری وی را از خطر نقیضگویی رهایی نمیبخشد، زیرا بنا بر فرض مزبور، باید بپذیریم که آگوستین، ذات احدیّت را موجودی مرکّب از «جوهر و عرض» پنداشته تا بتواند ادّعا کند که بهنگام دگرگونی وی، جوهر یا اصل الوهیّتش ثابت مانده و صورت یا عرض آن تغییر یافته است! و این حکم، با بساطت ذات الهی که آگوستین آن را پذیرفته به هیچوجه نمیسازد، مگر نه آنکه آگوستین بهنگام بحث از ذات پروردگار نوشته بود که: «بسیط است و هیچ چیز را نمیتوان در او باز شناخت، نه جوهر را از عرض، نه موصوف را از صفت»؟ بنابراین، راه آگوستین از هر طرف به بنبست میرسد! در چنین مواردی، برخی از مسیحیان حکم عقل را رها میکنند و به «ایمان» متوّسل میشوند! امّا آگوستین نمیتوانست به این راه حل! پناه برد، زیرا از دیدگاه او «بصیرت عقلی» و «ایمان قلبی» با یکدیگر تنازعی ندارد چنانکه میگوید: «بینش پیدا کن تا بتوانی ایمان بدست آری، و ایمان بدست آر تا بتوانی بینش بیابی .... کسی که نتواند تفکّر کند، ایمان نمییابد ... بینش، ایمان را از میان نمیبرد بلکه استوارترش میسازد»[11]. اگر فرض کنیم که آگوستین برخلافِ مبانی خود، از بینش عقلی صرفنظر مینمود و تنها به «کتاب مقدّس» مینگریست به امید آنکه مشکلِ دگرگونی در ذات حق را حل کند، باز هم به گِرِهی ناگشودنی برخورد میکرد! زیرا در کتاب مقدّس ضمن رسالة «ملاکی نبی» میخواند که خداوند بزرگ گفته است: «من که یهوه هستم تبدیل نمیپذیرم»[12]. همچنین در «رسالة یعقوب» میخواند که وی نوشته است: «تمام بخششهای نیکو و هدایای کامل از آسمان و از جانب خدایی میآید که آفرینندة نور است، و در او تغییر و تیرگی وجود ندارد»[13]. پس، از دیدگاه کتاب مقدّس، خدای جهان ذاتی منزّه از تبدیل و تغییر است، و از اینرو ممکن نیست چنین ذاتی بصورت انسان در آید و به زندگی زمینی مشغول شود! شاید همین دشواریها سبب شده است که آگوستین، کتاب: «دربارة اقانیم سه گانه» را با این کلمات به پایان رساند: «آرزو میکردم آنچه را به آن ایمان دارم با دیدة خرد بنگرم... آنچه گفتم سخن درازی نبود چون به حدّ ضرورت قناعت کردهام ... خدایا، مرا رهایی بخش... هنگامی هم که لب فرو میبندم اندیشهام خاموش نمیماند ... ولی اندیشههایم فراوانند هر چند همه، مانند همة اندیشههای بشری تهی و بیثمرند ... به من یاری کن تا آنها را تأیید نکنم، بلکه هنگامی هم که مرا به نشاط میآورند از آنها بیزاری بجویم».![14] در اینجا به اعتراف عالمی مسیحی میرسیم که چون نخواسته از عقیدة تثلیث سرباز زند، ناگزیر راه «تأویل و توجیه» را پیش گرفته است، ولی در پایان کتاب، وجدان او از پیمودن این راه ناخشنودی نشان میدهد و سنگینی بار توجیه را تحمّل نمینماید. و چه بسیارند علمای مذاهب مختلف که در میان آراء تقلیدی و احکام عقلی گرفتار شدهاند و متأسفانه از شجاعت روحی و قاطعیّت لازم برخوردار نیستند که در پرتو آن بتوانند به داوری عقل، گردن نهند و مأنوسات نادرست خود را انکار کنند و افکارشان را از قید و بندهای غلط آزاد سازند. پس به تأویلهای بعید روی میآورند و آراء ناصوابشان را از دست نمیدهند، در حالی که وجدان و خرد آنان از چون و چرا و تشویش، آرام نیست! تثلیث از دیدگاه توماس اکویناس ما در تاریخ تفکّر مسیحی به کسانی همچون آگوستین که در کشاکش میان عقل و ایمان گرفتار شدهاند فراوان برخورد میکنیم، و میدانیم که موضوع «جداسازی عقل و ایمان» که قرنها است دستاویز مسیحیان قرار گرفته، نمیتواند مشکل تثلیث و الوهیّت مسیح را حل کند، زیرا همانگونه که ملاحظه کردیم ایمان به مندرجات کتاب مقدّس مستلزم آنست که مسیحیان، خدای یکتا را ذاتی دگرگون ناشدنی بدانند، و با وجود این، چگونه بخود حق میدهند که به عذر اصالت ایمان، خداوند سبحان را بصورت مسیح متحوّل و مجسّم پندارند؟! علاوه بر این، بسیاری از متفکّران مسیحی با سلاح خرد و اندیشه بمیدان میآیند (و در خلال سخنان خود، لااقل اوّلیّات عقلی را میپذیرند) تا وجود خداوند یا حقّانیّت کتاب مقدّس را به اثبات رسانند، ولی بزودی عقبنشینی نموده و به آرائی پناه میبرند که با بدیهیّات عقل منافات دارد! از جملة این متفکران، توماس اکویناس Thomas Aquinas است که از قدیّسان عالم مسیحیّت بشمار میرود، و علمای مسیحی از او بعنوان بزرگترین حکیم قرون وسطی یاد میکنند، و در تئولوژی یا الهیّات مسیحی، وی را سخت چیرهدست میانگارند. برتراند راسل ضمن کتاب «تاریخ فلسفة غرب» دربارة او مینویسد: «توماس اکویناس به عنوان بزرگترین فیلسوف مدرسی (اسکولاستیک) شناخته میشود. در هر مدرسة کاتولیک که فلسفه جزء برنامه باشد، حکمت وی به عنوان یگانه حکمت صحیح تدریس میشود»[15]. اکویناس، کتاب مبسوطی تحت عنوان: «بر ردّ فرقههای گمراه Summacontra Gentiles» برشتة تحریر در آورده است* و در آنجا میگوید: «خدا لایتغیّر است، زیرا حاوی هیچ قوّة منفعلی نیست. داوید دینانتی David of Dinant چنین یاوه سراییده است که: خدا همان مادّه المواد استً این، بیمعنی است زیرا ماده المواد، انفعال محض است و حال آنکه خدا فعل محض است. در خدا ترکیب نیست بنابراین (خدا) جسم نیست زیرا اجسام، مرکّب از اجزایند. خدا عین ماهیّت خویش است زیرا در غیر این صورت بسیط نمیبود بلکه مرکّب از ماهیّت و وجود میشد، در خدا ماهیّت عینِ وجود است»[16]. چنانکه بنظر میرسد توماس اکویناس، ذات الهی را در نهایت بساطت و وحدت معرّفی میکند و بطور مطلق، تبدیل و تغییر را در ذات حق انکار مینماید. وی دربارة آنکه مبدأ عالم از هر گونه ترکیبی منزّه است بیان ویژهای دارد، میگوید: «صور هر قدر به مادّه نزدیکتر باشند، انواع و افرادشان زیادتر است، و هر چه رو به کمال روند به وحدت نزدیکتر میشوند تا جایی که صورتِ بیمادّه دست میدهد که انواع و افراد ندارد و خود، علّتها است یعنی ذاتی بسیط و یگانه که آفرینندة کائنات است»[17]. با وجود همة این بیانات، در کمال شگفتی ملاحظه میکنیم که توماس اکویناس بعنوان یک مسیحی مؤمن، تثلیث را میپذیرد و به تجسّم خدا در صورت عیسی باور دارد! به عقیدة ما این حکیم مسیحی، برای آنکه عقل و ایمان را با یکدیگر جمع کند، بدیهیترین اوّلیّات عقل را زیر پا گذارده یعنی «جمع میان نقیضین» را جایز شمرده است! و با آنکه در بحث از وجود خداوند و صفات او، به اصول عقلی اعتقاد نشان میدهد و از آنها در اثبات مرام خود یاری میجوید، ولی به تثلیث که میرسد از تناقض گویی باک ندارد و ذات بسیط و ثابت حق را از سه اقنوم، مرکّب میشمارد و به صورت مسیح متحوّل میپندارد! برتراند راسل از توماس اکویناس نقل کرده که وی گفته است: «عقل طبیعی در امور الهی قاصر است، این عقل میتواند جزئی از دین را ثابت کند امّا بر اثبات سایر اجزای آن قادر نیست. عقل میتواند وجود خدا و بقای روح را اثبات کند امّا اثبات تثلیث و حلول و روزِ داوری از او ساخته نیست»[18]. البتّه انکار نمیتوان کرد که گاهی عقل، به فهم مسئلهای نائل نمیشود و آن را فراتر از درک خویش میشمرد ولی بیتردید، ره نیافتن به مسئلهای غیر از آنست که مسئلة مزبور با بدیهیّات عقل مخالف باشد که در این صورت آن مسئله از درجة اعتبار ساقط بوده و باطل است. و گرنه، باید عقل آدمی بکلی از حجیت معزول گردد و بر روی تمام ادراکات عقلی خطّ بطلان کشیده شود، و این هم هدفی نیست که توماس اکویناس برای رسیدن بدان تلاش نموده باشد زیرا که وی در اثبات وجود خدا و بقاء روح، به دلائل عقلی متوسّل میشود! بنابر آنچه گفتیم، میتوان دریافت که علمای مسیحی بخاطر از دست ندادن تثلیث چه اغلاط و تناقضاتی را ناچار بر ذهن خود تحمیل میکنند و در برابر چه گمراهیهایی تسلیم میشوند؟! آیا بهتر نیست که دانشمندان مزبور با شجاعت و قاطعیّت، آن تئوریِ باطل را رها سازند و تقلیدِ بیدلیل در مبادیِ دین را به تحقیقِ شجاعانه تبدیل کنند؟ کارل فندر، مدافع تثلیث! اینک که رأی دو تن از متکلّمان برجسته و پیشین مسیحیّت را دربارة تثلیث ملاحظه کردیم، جا دارد که بر آراء دو تن از مدافعان این تئوری در عصر جدید نیز نظر افکنیم و آثاری را که ایشان برای ارشاد! مسلمانان نگاشتهاند بررسی کنیم. نخست مناسب است از کارل فندر آلمانی (Karl Gottlieb Pfander) که کتابی از او بنام «سنجش حقیقت» به زبان پارسی[19] در دست داریم، سخن گوییم. فندر از علمای مسیحی در قرن هیجدهم میلادی بشمار میآید، وی نزدیک به صد و چهل سال پیش از اروپا به هندوستان مسافرت کرد و مورد استقبال کمپانی انگلیسیِ هند شرقی قرار گرفت، و مدتی در رأس یک گروه تبلیغاتی (Misionary) در آن دیار فعّالیّت مینمود، و مردم هند را به آیین مسیحیّت دعوت میکرد. در آن هنگام از سوی یکی از دانشمندان ورزیده و متتبّع اسلامی بنام شیخ محمّد رحمه الله عثمانی به مجلس مناظرهای فراخوانده شد، و این مناظره در سال 1270 هجری برابر با 1855 میلادی در شهر اکبر آباد هند با حضور عدّهای از علماء و رجال دولتی، صورت پذیرفت. موضوع مناظره، رسیدگی به ادّعای مسلمانان مبنی بر «وقوع تحریف در انجیل» بود، و فندر در آن مجلس ناگزیر، به تحریف هشت موضع در اناجیل اعتراف نمود. کارل فندر از هند به قسطنطنیه نیز سفر کرد ولی در کشور عثمانی برخلاف هندوستان – که زیر نفوذ و سلطة انگلیسیها قرار داشت – با استقبال دولتیان روبرو نشد، و سلطان عبدالعزیز خلیفة عثمانی روی خوشی به او نشان نداد. کارل فندر را روی هم رفته میتوان از علمای مبرّز پروتستان بشمار آورد که در قرن هیجدهم برای دعوت و تبشیر، به شرق اسلامی آمدهاند. باری فندر در نوشتههای خود برای اثبات تثلیث – همچون آگوستین – تنها به کتاب مقدّس دست میآویزد، و در این باره مینویسد: «دلیل این عقیده (یعنی تثلیث) بطوری که گفته شد، در کتاب مقدّس و بخصوص در عهد جدید (انجیل) یافت میشود. ما این عقیده را فقط از این لحاظ قبول میکنیم که آن وجود فیّاض، آن را از راه خداوندی بر ما مکشوف داشته است»[20]. از این عبارت بر میآید که مدافعان تثلیث، با وجود آنکه قرنها از پیدایش این عقیده سپری شده هنوز نتوانستهاند برهانی عقلی در اثبات تئوری خود ارائه دهند و ناگزیر به سخنان کتاب مقدّس در این زمینه توسّل میجویند با اینکه چنین روشی – بفرض یافتن شواهد نقلی – تنها کسانی را قانع میسازد که انجیل را بعنوان «پیام الهی» پذیرفته باشند و احتمال هیچ گونه تحریف و تغییری را دربارة آن نیز بخود راه ندهند. و بعلاوه، در تفسیر شواهد انجیل با طرفداران تثلیث هم رأی و هم سلیقه باشند، یعنی هر دو دسته از اسلوب و روش یگانهای در فنّ تفسیری پیروی کنند. و البتّه گذر کردن از این مقدّمات، کار ساده و آسانی نیست! بهر صورت، فندر در آستانة بحث از تثلیث، چنین مینگارد: «کتب مقدّسه در موضوع وحدانیّت خدای تعالی شهادت قطعی میدهند چنانکه در سفر تثنیه باب 4:6 مسطور است: «ای اسرائیل بشنو! یهوه خدای ما، یهوة واحد است». و در کتاب اشعیاء نبی باب 45 آیة 5 نوشته است: «من یهوه هستم و دیگری نیست و غیر از من خدایی نی». و در رسالة اوّل به قرنتیان باب 8 آیة 4 مسطور است: «پس دربارة خوردن قربانیهای بتها، میدانیم که بت در جهان چیزی نیست و اینکه خدایی دیگر جز یکی نیست». و ایضاً در رسالة به افسیان باب 4 آیة 6 مرقوم است که: «یک خداوند، یک ایمان، یک تعمید، یک خدا و پدر همه، که فوق همه، و در میان همه، و در همة شما است»[21]. مشکل بحث از اینجا آغاز میشود که فندر میخواهد تئوری تثلیث را با توحید مزبور آشتی دهد، و چنین خواستهای، بدون گام نهادن در باب مغالطه میسّر نیست! اکنون بنگریم که فندر این راه را چگونه میپیماید؟ وی مینویسد: «توحید خدا در تورات ضمن آیهای که میگوید: بشنو ای اسرائیل! خداوند، خدای ما خداوند واحد است (سفر تثنیه، باب 4:6) تصریح شده است و در انجیل هم میبینیم که خداوند عیسی مسیح همین کلمات را نقل فرموده، و بلکه آنها را اساس تعالیم خودش قرار میدهد (انجیل مرقس، باب 12، آیة 29). عقیده تثلیث هم همان است منتهی مشروحتر و مفصّلتر و بر روی اساس سایر تعالیمش استوار گردیده است. مثلاً بر روی این حکمی که مسیح به شاگردانش میدهد که: ایمانآورندگان را به اسم پدر و پسر و روح القدس تعمید بدهند (انجیل متّی، باب 28، آیة 19). در اینجا معلوم است که توحید الهی تعلیم داده شده چرا که لفظ «اسم» مفرد است ولی أقانیم ثلاثه، جدا جدا ذکر گردیده و نمیشود تصوّر کرد که پسر و روح القدس هر دو مخلوق باشند، زیرا مسلّم است که شرکت دادن مخلوق با خالق در وحدت اسم أقدس، کار غلطی است، و عناوین و القابی را مانند «ابن الله» و «روح القدس» که مختصّ خدا است به مخلوقات نمیتوان اطلاق نمود ولو هر چه عالی مقام و والا باشند. این مسئله درنظر هر کس که اندکی در آن تعمّق نماید، بدیهی و عیان است».![22] اوّلاً عبارتی که در انجیل متّی از قول مسیح علیه السلام آمده که «بروید همة امّتها را شاگرد سازید و ایشان را به اسم اب و ابن و روح القدس تعمید دهید» کمترین دلالتی بر این معنا ندارد که پدر و پسر و روح القدس، در اسم با یکدیگر وحدت دارند تا چه رسد به وحدت در مسمّی! زیرا هر چند واژة «اسم» در این عبارت، مفرد آمده است ولی واو عطفی که در «اب و ابن و روح القدس» بکار رفته برای هر کدام از این کلمات، لفظ اسم را دوباره در تقدیر میگیرد، و مفهوم جمله بدین صورت در میآید: «به اسم اب و اسم ابن اسم روح القدس تعمید دهید» بعلاوه، اگر ادّعا کنیم که این سه نام، یکی بیش نیستند با ظاهر این اسامی و معانی مختلف آنها مخالفت نمودهایم! چگونه میتوان گفت که: نام و مفهوم پدر و پسر، یکی است و هیچ تفاوتی با هم ندارند؟! مسیح علیه السلام خود بارها نام پدر را از نام خویش جدا ساخته است، و بعنوان نمونه در همان انجیل متّی از قول وی گزارش شده که فرمود: «هیچ کس را بر روی زمین «پدر» نخوانید زیرا شما یک پدر دارید یعنی همان پدر آسمانی. و نباید «پیشوا» خوانده شوید زیرا شما یک پیشوا دارید که مسیح است»[23]. چنانکه ملاحظه میشود مسیح علیه السلام تعلیم داده که نام پدر آسمانی، ویژة خدا است، و برای خود وی هم نام پیشوا را باید بکار برد، همانطور که تقدّم نام پدر بر پسر و نیز بر روح القدس در جملة مورد بحث، نشان آنست که صاحب این نام، احترام و اهمیّتی بیش از دیگران دارد و مقامی مستقلّ از آن دو بشمار میآید. ثانیاً: اگر نامهای گوناگون «پدر» و «پسر» و «روح القدس» در انجیل، اشاره به یک حقیقت داشت و مسمّای یگانهای را (در صوت سه اقنوم) بیاد میآورد، لازم میآمد که این سه اقنوم در اراده و قدرت و علم با یکدیگر وحدت داشته باشند در صورتی که انجیل متّی مینویسد مسیح علیه السلام پیش از مصلوب شدن خود، به پیشگاه خداوند گفت: «ای پدر، اگر ممکن است این پیاله (مرگ رنجآور) را از من دور کن، امّا نه به ارادة من بلکه به ارادة تو»[24]! و در انجیل مرقس نیز آمده است که: «عیسی کمی از آنجا دور شد و به روی زمین افتاده دعا کرد اگر ممکن باشد آن ساعت پر درد و رنج نصیب او نشود. پس گفت: ای پدر، همه چیز برای تو ممکن است، این پیاله را از من دور ساز، امّا نه به خواست من بلکه به ارادة تو»[25]. همانگونه که میبینیم در خلال این سخنان به وضوح آمده که قدرت و ارادة إلهی از خواست و امکانات عیسی جدا بوده است، و این حقیقت نمایشگر جدایی ذات خداوند از مسیح بشمار میرود. همچنین در انجیلها میخوانیم که چون مسیح علیه السلام از ویرانی جهان و رستاخیز مردگان و بازگشت خود خبر داد، تصریح نمود که هنگام فرا رسیدن امور مزبور را هیچ کس جز «پدر» نمیداند و حتی «پسر» و فرشتگان نیز از آن آگاهی ندارند! بدانگونه که در انجیل متّی آمده است: «هیچ کس غیر از پدر از آن روز و ساعت خبر ندارد، حتّی پسر و فرشتگان هم از آن بیخبرند»[26]! و نیز در انجیل مرقس مینویسد: «امّا در آن روزها بعد از آن مصیبتها، آفتاب تاریک خواهد شد و ماه، دیگر نخواهد درخشید. ستارهها از آسمان فرو خواهند ریخت، و نیروهای آسمان متزلزل خواهند شد. آن وقت پسر انسان (مسیح) را خواهند دید که با قدرت عظیم و جاه و جلال، بر ابرها میآید ... امّا از آن روز و ساعت هیچ کس خبر ندارد، نه فرشتگان آسمان و نه پسر، فقط پدر از آن آگاه است»[27]. از آنچه گواه آوردیم به روشنی دانسته میشود که «پدر» از «پسر» و از عموم فرشتگان بلحاظ علم و آگاهی نیز جدایی دارد و با آنان متّحد نیست. پس هرگز نمیتوان ادّعا کرد که در انجیل، نام پدر و پسر و روح القدس، برای ذات یگانهای بکار رفته و از آنجا بدین نتیجه رسید که پندار تثلیث همان عقیدة توحید است! ثالثاً: آنچه فندر ادّعا میکند که: عناوین و القابی مانند ابن الله (پسر خدا) و روح القدس، مختصّ خدا است و به مخلوقات نمیتوان اطلاق نمود هر چند عالی مقام و والا باشند! برخلافت مندرجات تورات و زبور و انجیل است که دهها بار واژة «پسر خدا» را برای مخلوقات عالی مقام بکار بردهاند، چنانکه در سفر تثنیه از تورات، خطاب به پیروان راستین موسی علیه السلام میخوانیم که: «شما پسران یهوه، خدای خود هستید»[28]. و در زبور آمده که داود علیه السلام فرمود: «خداوند بمن گفته است تو پسر من هستی»[29]. و در انجیل متّی مینویسد: «خوشا به حال صلح کنندگان زیرا ایشان پسران خدا خوانده خواهد شد»[30]. و در انجیل لوقا میخوانیم: «.... احسان کنید و بدون امید عوض، قرض دهید زیرا که اجر شما عظیم خواهد بود و پسران حضرت أعلی (خدای متعال) خواهید بود»[31]. و در انجیل یوحنّا آمده است: «مسیح بآن کسانی که او را قبول کردند قدرت داد تا فرزندان خدا گردند»[32]. و امثال این سخنان و تعبیرات در کتاب مقدّس به فراوانی دیده میشوند و همگی ادّعای کشش فندر را نقض میکنند. روح القدس هم لقبی ویژة خداوند نیست، بلکه نام فرشتهای است پاک و امدادگر و فیّاض که پیش از مسیح علیه السلام نیز بر پیامبران حق فرود میآمده و آنان را از قوّت روحی برخوردار میساخته است، چنانکه در انجیل لوقا دربارة یحیی علیه السلام مینویسد: «از شکم مادر خود، پر از روح القدس خواهد بود»[33]. و اگر روح القدس بمعنای خدای جهان آفرین باشد در این صورت مسیحیان باید برای یحیی علیه السلام همچون عیسی علیه السلام مقام خدایی قائل شوند! زیرا که وی سرشار از روح القدس بوده است، ولی پیروان مسیح علیه السلام الوهیّت یحیی علیه السلام را باور ندارند و او را بندهای برگزیده و از پیامبران خدا میشمرند همانگونه که عموم مسیحیان، زکرّیا علیه السلام پدر یحیی را نیز مخلوق خدا و از برگزیدگان حق میدانند با اینکه انجیل لوقا دربارة وی – همچون پسرش – گواهی میدهد که: «زکریّا از روح القدس پر شده نبوّت نمود»[34]. و بطور کلّی شخصیّت روح القدس در انجیل، از پدر آسمانی و مسیح تفکیک شده و با آن دو وحدت ذاتی ندارد چنانکه در انجیل لوقا میخوانیم: «پدر آسمانیِ شما، روح القدس را خواهد داد به هر که از او سؤال کند»[35]! و نیز میخوانیم که: «هر که سخنی بر خلاف پسر انسان (مسیح) گوید آمرزیده شود امّا هر که به روح القدس کفر گوید آمرزیده نخواهد شد»[36]! و این قبیل تعبیرات بوضوح میرسانند که روح القدس، فرستادة خدا و بمنزلة فیض مقدّس او است نه ذات إلهی، و از عیسی مسیح علیه السلام نیز در گوهر ذات جدایی و فاصله دارد. خلاصه آنکه کشیش فندر، بیهوده تلاش نموده است تا از جملة: «امّتها را به اسم اب و ابن و روح القدس تعمید دهید»، دکترین سه خدایی! را به اثبات رساند، و اگر گویندة این سخن میخواست تا به تثلیث رهنمون شود لازم بود آشکارا بگوید: «امّتها را به اسم خدایی که اب و ابن و روح القدس نام دارد، تعمید دهید»! در صورتی که چنین سخنی در سراسر انجیل یافت نمیشود. از این گذشته؛ دربارة دلالت جملة مزبور هنگامی میتوان بحث نمود که صدور آن از مسیح علیه السلام به اثبات رسیده باشد، با آنکه اثبات این مسئله برای فندر و امثال او ممکن نیست! زیرا گفتار فوق نشان میدهد که رسالت عیسی علیه السلام برای هدایت همة اقوام بوده است چنانکه در آغاز گفتار میخوانیم: «بروید همة امّتها را شاگرد سازید ...» امّا از سوی دیگر در انجیل متّی تصریح شده که رسالت مسیح علیه السلام تنها برای ارشاد بنیاسرائیل بوده است (نه اقوام دیگر)! بطوری که مینویسد: «یک زن کنعانی[37] که اهل آنجا بود پیش عیسی آمد و با صدای بلند گفت: «ای آقا، ای فرزند داود، به من رحم کن، دخترم سخت گرفتار روح پلید شده است! امّا عیسی هیچ جوابی به او نداد تا اینکه شاگردان جلو آمدند و از عیسی خواهش کرده گفتند: او فریاد کنان بدنبال ما میآید، او را بفرست برود. عیسی در جواب گفت: «من فقط برای گوسفندان گمشدة خاندان بنیاسرائیل فرستاده شدهام».![38] این سخن با مفهوم حصری که در آن ملاحظه میشود دلالت دارد بر آنکه رسالت مسیح علیه السلام رسالتی جهانی نبوده و با روایت دیگری که میگوید: عیسی علیه السلام پس از مرگش زنده شد و به حواریّون گفت: «بروید همة امّتها را شاگرد سازید و آنها را به اسم و اب و ابن و روح القدس تعمید دهید» هماهنگی ندارد. ممکن است گفته شود: مسیح علیه السلام در اوائل دعوت خود مأموریّت داشت که تنها به ارشاد بنیاسرائیل همّت گمارد ولی پس از مرگش، رسالت وی تعمیم یافت و همة اقوام بشر را فرا گرفت! پاسخ این سخن آنست که: چنین توجیهی، مستلزم «قبول نسخ» در فرمانهای خدا است که علمای مسیحی از پذیرفتن آن، سخت إباء دارند! فندر ضمن کتاب «سنجش حقیقت» در این باره مینویسد: «هرگاه چنین فکری (نسخ دستورات دینی) در لوح خاطر بنمائیم مثل آنست که حکمت و قدرت خدای لایزال را ضعیف پنداشته و خدا را مانند پادشاهی جسمانی یا آدمی ضعیف و بیادراک بدانیم».![39] بهر صورت، جملة مزبور از دیدگاه فندر، روشنترین سخنی است که از مسیح دربارة تثلیث روایت شده! بهمین جهت در پایان گفتارش مینویسد: «این مسئله در نظر هر کس که اندکی در آن تعمّق نماید، بدیهی و عیان است»!! و از اینجا میتوان دیگر سخنانی را که فندر در اثبات تثلیث بگواهی آورده، ارزیابی کرد! فندر با اینکه در مسئلة تثلیث تنها بر مدارک نقلی اعتماد مینماید ولی گاهی به مباحث عقلی نیز اشارهای میکند، بویژه هنگامی که در صدد پاسخگویی به مسلمانان موحّد بر میآید. امّا کوشش عقلی او در موضوع تثلیث – همانند بسیاری از علمای مسیحی – به تشبیه و مقایسه محدود میشود و با برهان پیوندی ندارد. بارزترین مقایسهای که بدفاع از اقانیم سه گانه در کتاب «سنجش حقیقت» آمده چنین است: «برخی از برادران مسلمان ما میگویند که عقیدة توحید، ضدّ عقیدة تثلیث است، امّا چون این دو عقیده در کلام خدا مکشوف گردیده امکان ندارد که با یکدیگر مباینت داشته باشند. عقیدة توحید با کلّیّة اقسام جمعیّت و کثرت، منافی نیست. مثلاً همه کس اذعان دارد که خدا کثرت در صفات دارد مانند صفت رحمت و عدالت و قدرت و حکمت و ابدیّت. فی الحقیقه متألّهین و حکمای اسلامی از روی صحّت و درستی تعلیم میدهند که او: مجمع صفات حسنه و جامع صفات کمالیّه میباشد .... ولی بودن صفات با توحید الهی مباینت و منافات ندارد. همچنین عقیدة بوجود سه اقنوم در وحدانیّت ذات الهی، با عقیدة توحید که اساس کلّیّة ادیان و مذاهب میباشد، مباینت ندارد»[40]. چنانکه در آغاز این گفتار ملاحظه میشود اعتماد اصلی فندر به برداشتی است که دربارة تثلیث از کتاب مقدّس دارد و سپس بدستاویز آنکه: «خدای یگانه در عین وحدت، دارای صفات و کمالات بسیار است» میخواهد به این اتّهام که: «تثلیث با توحید نمیسازد» پاسخ دهد. البتّه مسلمانان موحّد برخلاف فندر ادّعا میکنند که چون پندار تثلیث، ضدّ عقیدة توحید است لذا امکان ندارد که هر دو در کلام خدا گرد آمده باشند و فندر و امثال او، در فهم انجیل به خطا رفتهاند چنانکه قبلاً نشان دادیم. امّا تشبیه و مقایسهای که فندر در بین «صفات الهی» و «اقانیم ثلاثه» پیش آورده، بنظر ما، مقایسهای نارسا است و از مصادیق «قیاس مع الفارق» شمرده میشود! زیرا اگر صفات خداوند در حکم اقانیم بودند، لازم میآمد که به تعداد صفات پروردگار، اقنومهایی در ذات او وجود داشته باشند، و چون صفات حق از سه صفت بمراتب بیشترند در آنصورت واجب بود که فندر، اعتقاد به سه اقنوم را رها کند و به دهها اقنوم ایمان آورد! و این خطا از آنجا برخاسته که فندر به تفاوت میان «صفت» و «اقنوم» توجه ندارد و مثلاً نمیداند که صفت، تابع موصوف خود بوده و با آن هماهنگی دارد ولی اقانیم، از آنجا که هر کدام یک «اصل» شمرده میشود لزوماً پیوستگی و هماهنگی کامل با یکدیگر ندارند و لذا ملاحظه میکنیم که علمای مسیحی میگویند: اقنوم پسر، بالای صلیب جان باخت و اقنوم پدر، در آسمان زده ماند! و اقنوم روح القدس، از آسمان فرود آمد و اقنوم پدر، در آسمان[41] برقرار ماند! و اقنوم پسر رنجور و دردناک شد و اقنوم پدر را هیچ آسیب و دردی نرسید! و اقنوم روح القدس، بشکل کبوتری در آمد[42] و اقنوم پسر در صورت انسانی باقی ماند! و اقنوم پسر به سجده و عبادت پرداخت و اقنوم پدر، هیچ کس را پرستش و بندگی ننمود! .... آیا این همه جدایی و ناهماهنگی، با وحدت حقیقی در ذات الهی سازش دارد؟ یا وحدت اقانیم، امری ذهنی و اعتباری است و اختلاف آنها به «چند خدایی» باز میگردد؟ علمای مسیحی قرنها است که تلاش میکنند تا از راه مثل آوردن، تناقض میان وحدت الهی و کثرت اقانیم را حل کنند و شاید بتوان گفت که این کوشش بینتیجه، از دوران آگوستین آغاز شده و همچنان ادامه دارد با آنکه همگی اعتراف نمودهاند که مثالهای ایشان با أحدیّت مطلقه» منطبق نیست، چنانکه دکتر فندر در این باره مینویسد: «این نکته مورد قبول واقع شده که در عالم خلقت، مثل کاملی برای ذات الهی یافت نمیشود»![43] در تمام مثلهای ناقصی که علمای مسیحی آوردهاند، بساطتِ ذات إلهی انکار شده است، یعنی برای آنکه عقیدة تثلیث را به اثبات رسانند، موجود واحدی را در نظر گرفتهاند که از سه جزء، ترکیب مییابد! در حالی که قدّیسین بزرگ مسیحی مانند سنت آگوستین و سنت اکویناس تصریح نمودهاند که مبدأ نخستین، ذاتی یگانه و بسیط است و حتّی توماس اکویناس در این مسئله، دلیل فلسفی ویژهای میآورد (هر چند در مقام ایمان، حکم عقل را فراموش میکند و به تثلیث میگراید)!. حکمای اسلامی نیز چنانکه پیش از این نشان دادیم عقیده دارند هر واحدی که از اجزاء یا اقانیمی ترکیب شده باشد، برای تحقّق وحدتش بدان اجزاء نیازمند است، و این امر نشان میدهد که او در وحدت کلّی خویش، غنّی بالذّات نیست بلکه در مرتبة فقر و «امکان» قرار دارد و در نتیجه چنین واحدی، مبدء هستی (یا واجب الوجود) شمرده نمیشود. بهمین اعتبار حکمای اسلامی دربارة اتّحاد ذات و صفات خداوند گفتهاند که صفات الهی تنها بلحاظ «مفهوم» با ذات خدا تفاوت دارند ولی بلحاظ «مصداق» عین ذات حق و عن یکدیگرند. یعنی یک ذات کامل و مطلق وجود دارد که وی را نسبت به دانستنیها، عالم میشمریم و همان ذات را نسبت به توانستنیها، قادر میدانیم و نسبت به شنیدنیها، سمیع میخوانیم و نسبت به دیدنیها، بصیر میشناسیم ... بدون آنکه ذات احدیّت از اجزاء مختلفی (چون صفات علم و قدرت و سمع و بصر ...) ترکیب شده باشد یا به اقنومهای متفاوتی تقسیم گردد. این توحید مجرّد و عالی را هیچگاه علمای مسیحی نخواستهاند بطور جدّی بشناسند و بدان ایمان آورند، زیرا در مواعظ انجیل و سخنان پولس! اثری از آن ندیدهاند امّا مسلمانان، در طلیعة آفتاب اسلام و پیش از آنکه فلسفة یونانی به حوزههای ایشان وارد شود، با این توحید ناب الهی آشنایی داشتند و آن را باور کردند حکمای اسلامی از این مرتبة والا، به تجرّد محض و «أحدیّت مطلقه» تعبیر میکنند و خدای تعالی را با توجّه بدین شأن و مقام، پرستش مینمایند. امّا علمای مسیحی چنانکه گفتیم به این مرتبه از الوهیّت ایمان نیاوردهاند، و در حقیقت، خدای سبحان را مرکّب از اجزائی میشمرند که هر کدام از آنها دارای «ویژگیهای آفریدگان» هستند و این آیة کریمه از قرآن مجید را بیاد میآورند که فرمود: { وَجَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبَادِهِ جُزْءًا إِنَّ الإنْسَانَ لَكَفُورٌ مُبِينٌ } (زخرف: 15) «برای خداوند یگانه به اجزائی از میان بندگاش قائل شدند! همانا که آدمی آشکارا ناسپاس (و قدرنشناس) است». خلاصه آن که لغزش فندر و امثال او در این مرحله، از «تشبیه خداوند متعال به مخلوقات» سر چشمه میگیرد، و بیپروایی ایشان در این باره مایة شگفتی بسیار میشود. در کتاب «سنجش حقیقت» بیش از این، دلیل عقلی! بر اثبات تثلیث نمییابیم ولی در کتاب «میزان الحق» که با دیباچة خاور شناس انگلیسی کلیرتسدال Clair Tisdall در مصر بچاپ رسیده است ملاحظه میکنیم که فندر به «شبه دلیلی» دیگر توسّل جسته که باز گفتن آن بیفایده نیست، و نشان میدهد که دانشمندان مسیحی متأسفانه تا چه اندازه از معارف الهی دورند! فندر در فصل پنجم از کتاب مزبور چنین مینویسد: «وهنا فکر آخر له علاقة بالتّثلیث، إنّ من أسماء الله الحسنی عند المسلمین کونه «ودودا» أی محبّا (و هذا وافق ما جاء فی الکتاب فی إرمیا 3:31 و یوحنّا 16:3 و یوحنّا 7:4-11) و بما أنه غیر متغیّر فهو ودود من الأزل، ویلزم عن ذلک أن یکون له مودود أی محبوب من الأزل قبل خلق العالم، فمن عساه یکون ذلک المحبوب الموجود من الأزل عند الله؟ ففی عقیدة التّثلیث الجواب الصّریح والوحید لهذا السّؤال فنقول: إنّ أقنوم الأب هو الودود و أقنوم الإبن المودود و ما أحسن ما قال یسوع فی هذا المعنی خطابا لأبیه: «أحببتنی قبل إنشاء العالم (یو 17:24) وعلیه لا یمکن الاعتقاد بوجود صفة المحبة فی الله من الأزل ما لم نعتقد بتعدد الأقانیم مع وحدة الجوهر وإلا کان الله متغیر ابتداء أن یحب من الوقت الّذی خلق له محبوباٌ من الملائکة أو البشر وهذا باطل لأنه قال: «أنا الرّب لا أتغیّر» (مل: 2-6)[44]. یعنی: [در اینجا اندیشة دیگری وجود دارد که با تثلیث بستگی پیدا میکند و آن اینست که یکی از نامهای نیکوی خدا نزد مسلمانان «ودود» است که بمعنای «دوستدار» میآید (و این معنی با آنچه در کتاب ارمیاء نبی و انجیل یوحنّا آمده موافقت دارد) و چون خدا تغییر نمیپذیرد، پس از ازل و برای همیشه، خدا «ودود» بوده است و از اینجا لازم میآید که خداوند پیش از آفرینش جهان، دوست و محبوبی ازلی داشته باشد! در این صورت چه کسی باید نزد خدا، آن محبوب ازلی شمرده شود؟ در عقیدة تثلیث، پاسخ صریح و منحصر بهفردی برای این پرسش وجود دارد و ما میگوییم که اقنوم پدر، همان خدای ودود بوده و اقنوم پسر، محبوب او است و این معنا را مسیح در خطاب به پدر خود چه نیکو گفته که: «مرا پیش از آفرینش جهان دوست میداشتی» (انجیل یوحنّا 24:17) بنابراین، ممکن نیست که صفت ازلی محبّت را در خدا بپذیریم بدون آنکه تعدّد اقانیم را در عین وحدت جوهرشان قبول کنیم چه در غیر این صورت خدا را – از آن هنگام که محبوبی برای خویش از جنس فرشتگان یا آدمیان آفرید – متغیّر پنداشتهایم و این رأی، باطل است زیرا که او خود فرموده: «من خدایی هستم که تغییر نمیپذیرم». (رسالة ملاکی نبی 6:3)]. این دلیل فندر، کمترین بهرهای از صحّت و اعتبار ندارد! و حقّاً شگفت انگیز است که دانشمندی اظهار دارد: چون محبّت خدا ازلی است پس باید محبوبی ازلی (بصورت مسیح) نیز همواره وجود داشته باشد! و از توجّه به این امر روشن غفلت ورزد که محبّت الهی، ویژة مسیح علیه السلام نیست، و خدای متعال همة پیامبران و صالحان را دوست دارد چنانکه در همان بخش از کتاب ارمیاء نبی میخوانیم که وی گوید: «خداوند از جای دور به من ظاهر شد و گفت: با محبّت ازلی ترا دوست داشتم و از این جهت ترا به رحمت جذب نمودم»[45]! پس لازم میآید که با آفرینش ارمیاء و دیگر پیامبران، محبّت تازهای در ذات احدیّت پدید آمده باشد بطوری که خدا را دگرگون و متحوّل سازد! و ان همان رأی نادرستی است که فندر از آن میگریزد. خطای فندر چنانکه گفتیم از آنجا سرچشمه میگیرد که محبّت خدا را همچون دوستی بشر میانگارد و دائماً خالق را با مخلوق قیاس میکند و به اشتباه در میافتد. اگر دکتر فندر به همان سخن ارمیاء توجّه مینمود، به سادگی در مییافت که خدای سبحان میتواند بندة متواضع و مخلوق مطیعی را از ازل دوست بدارد، زیرا محبّت خداوند از علم ازلی او جدا نیست، و مانند بشر، هر روز از رویداد تازهای آگاهی نمییابد تا بدان دل بندد و در نتیجه با هر حادثهای، متأثّر و متحوّل شود! آری، محبّت الهی نسبت به هر چیز و هر کس – به اندازه شأن و مرتبة او – ازلی است، ولی «اظهار آن محبّت» در زمان معیّن و شرایط خاص صورت میپذیرد نه «اساس آن محبّت» که از علم ازلی پروردگار جدایی ندارد. و عجب آنکه فندر در اینجا از تغییر ناپذیری خدا سخن میگوید در حالی که سراسر کتابش انباشته از این پندار است که خداوند آسمانها و زمین، بصورت بشری در آمد و مانند دیگر انسانها زندگی کرد و رنج کشید و سرانجام بدار آویخته شد! بویژه در صفحة 33 از «سنجش حقیقت» مینویسد: «آن کسی که در جنبة بشری خود، بر روی صلیب مرد، نه فقط انسان بلکه خدا هم بود».! آیا چنین ادّعائی با تغییرناپذیری خدا در تناقض نیست؟[46]. این نمونه از مغالطات نشان میدهد که فندر با همة مطالعات دینی خود، نه بدرستی از مفاهیم کتاب مقدّس آگاه شده و نه راه برهان و دلیل عقلی را شناخته تا از تناقضگویی مصون ماند و بدام «سفسطه» در نیافتد! تثلیث در کتاب «خدای متجلّی»! اینک هنگام آن فرا رسیده که از قرن هیجدهم میلادی پیش آییم و به ادّعای مسیحیان معاصر در موضوع تثلیث بنگریم و به دلائل آنها رسیدگی کنیم. برای این منظور رسالة «خدای متجلّی» را که در ایران نشر یافته، مورد بررسی و نقد قرار میدهیم. رسالة مزبور را انتشارات «نور جهان» و وابسته به کلیسای انجیلی تهران است و نویسندهاش از شاگردان دکتر کیدی الن* بشمار میرود، چنانکه در آغاز رساله، آن را به استاد خویش تقدیم کرده است، و با نام رمز گونة (ک. م) از خود یاد مینماید. کلیسای انجیلی را پرستشگاه «پروتستانها» در شهر تهران باید دانست. بنابراین، رسالة مورد بحث از سوی روشنفکران مسیحی منتشر شده که به طرفداران «پاپ» اعتراض دارند و بقول خود خرافات «کاتولیکها» را نمیپذیرند! از اینرو جالب است که به بینیم روشنفکران مزبور، مشکل تثلیث و خدایی مسیح را چگونه حل میکنند و در این باره چه تفسیری دارند؟! نویسنده در آغاز سخن میکوشد تا راه حلهایی را که تاکنون از سوی مسیحیان در زمینة تثلیث ارائه شده ناقص شمارد تا خوانندگان را برای فهمیدن تئوری خویش آماده و کنجکاو سازد، و در این باره مینویسد: [در گفتگوی مذهبی اغلب مسیحیان مشاهده شد که در مرتبة اوّل اظهار میدارند: «مسیح، خدا است» مسلّماً این بیان برای بسیاری از مردم پیچیده و غیرقابل قبول میباشد که چگونه به دو یا سه خدا میتوان معتقد شد؟!، نمیتوانیم به هیچوجه منکر این حقیقت شویم که برای فردی حقجو که میخواهد با اصول مسیحیّت آشنائی کافی یابد، توضیح بیشتری لازم است. بسیاری از مسیحیان نیز در توضیح، متمسّک به کلمهای چون «نمیدانم» میشوند! اینان میگویند: «چون مسئلة تثلیث از ادراک و فهم ما بمراتب عالیتر و عمیقتر است و چون سرّی است که نمیتوان بآسانی فهمید، میباید با ایمان پذیرفت که مسیح خدا است، زیرا این حقیقت در انجیل بر ما کشف شد و هم در اعتقاد نامههای مسیحی ذکر گردیده است». مسلّم است این بیان تعبّدی و بیدلیل اگر چه برای فرد ایماندار مسیحی که از تجربههای شخصی خود حقایقی کشف کرده و برای او دارای ارزش فراوانی است، ولی برای فردی مبتدی که مایل است حقیقت مسیحیّت را با دقّت بررسی کند و بفهمد، قابل قبول نخواهد بود و نباید هم انتظار داشت که چنین جواب مبهم و پیچیدهای رضایت شنونده را فراهم سازد و فردی که هنوز در مقدّمة تحقیقات خود قدم بر میدارد با چنین جملة بدون توضیح قانع شود. جای بسی تأسف است که بسیاری از مسیحیان با چنین بیان مختصر خویش انتظار دارند که مخاطب فوراً قبول کند و حتّی ایمان بیاورد!][47] چنانکه ملاحظه میشود نویسنده در عین آنکه بیان نارسای بسیاری از مسیحیان را در برخورد با مخالفان نمیپسندد، ادّعای بیدلیل آنها را برای مؤمنان مسیحی «دارای ارزش فراوانی»! میشمرد و نشان میدهد که تنها برای «فرد حقجو که میخواهد با اصول مسیحیّت آشنایی یابد» باید به دلیل و برهان توسّل جست و دیگران از تمسّک به برهان بینیازند، و جایز است که به «تجربههای شخصی» بسنده کنند! در حالی که تجربة شخص اگر به برهان عقلی متّکی نباشد مصون از اشتباه و خطا نیست، بویژه که هر فردی متناسب با رویدادها و احساسات خود، تجربهای کسب میکند که چه بسا با تجارب دیگران تفاوت داشته باشد. بتپرستان هم ادّعا دارند که پرستش بتها در زندگی آنان مؤثّر و سودمند است! امّا آیا مسیحیان بدین دستاویز، به مشرکان حق میدهند که مثلاً گاو پرستی کنند؟! اگر ما در فهم اصول دیانت، نیروی عقل را معزول داریم و کار را بدست تجربه و احساسات شخصی بسپاریم، هیچ کس را نمیتوانیم از راهِ نادرستِ وی باز داریم زیرا، «تجربة شخصی» قابل انتقال بدیگران نیست، ولی میدانیم که پیامبران خدا و پیروان ایشان همواره گمراهان را از کجروی باز میداشتند زیرا با دلیل و برهان با آنان روبرو میشدند. شما اگر به انجیلهای موجود نگاه کنید بروشنی میبینید که مسیح علیه السلام برای ارشاد دیگران یکسره به استدلال میپرداخته و به انواع دلائل عقلی و نقلی متوسّل میشده است. مثلاً در انجیل متی آمده که چون مسیح تصمیم گرفت تا در روز شنبه، بیماری را شفا بخشد، یهودیان از وی پرسیدند: «آیا شفا دادن در روز سبت (شنبه) جایز است»؟ عیسی پاسخ داد: «فرض کنید که یکی از شما گوسفندی دارد که در روز سبت به گودالی میافتد، آیا آن گوسفند را نمیگیرد و از گودال بیرون نمیآورد؟ مگر انسان از گوسفند بمراتب عزیزتر نیست؟ بنابراین، انجام کارهای نیکو در روز سبت جایز است»[48]. آیا در اینجا مسیح به برهان قیاسی روی نیاورده است؟ یا در جایی که عیسی میگوید: «هیچ کس نمیتواند بندة دو ارباب (مخالف) باشد چون یا از اوّلی بدش میآید و دوّمی را دوست دارد و یا به اوّلی ارادت پیدا میکند و دوّمی را حقیر میشمارد. شما نمیتوانید هم بندة خدا باشید و هم بندة مال»[49]! آیا مسیح به شیوة عقلی موعظه نکرده است؟ علاوه بر این، موضوع تثلیث با شناخت اسرار الهی و کنه ذات او پیوندی ندارد تا بتوان در برابر آن «نمیدانم» گفت! و آن را بیرون از ادراک و فهم بشر دانست. تثلیث در برابر بساطت ذات حق و توحید محض مطرح میشود و عقل آدمی میتواند بروشنی دریابد که مبدأ هستی همانند مخلوقات، از اقانیم و اجزائی ترکیب نشده و خداوند جهان از عیسی مسیح و روح القدس و بینیاز است، چرا که ذوات آنها متغیّر و قابل زوالاند ولی در ذات حق، بگواهی عقل و نقل (ملاکی نبی، باب 3، شمارة 6 و رسالة یعقوب، باب 1، شمارة 17) هیچ گونه تغییر و تحوّلی راه ندارد پس وحدت آنان با یکدیگر ممکن نیست و بقول شبستری: حلول و اتّحاد آنجا محال است که در وحدت، دوئی عینِ ضلال است! نویسندة «خدای متجلّی» سخن گذشتة خود را چنین دنبال میکند: [اغلب مسیحیان ضمن توضیحی که شاید همه اساس ایمانشان باشد، میگویند که: «خدا و مسیح و روح القدس سه شخصیّت جداگانه دارند ولی در عین حال واحد هستند». اگر چه این عقیده برای بسیاری ارزنده میباشد و تجربهای است که از زندگی روحانی خود تحصیل کردهاند و از تجربههایی آموختند و بمصداق شعر معروف هاتف اصفهانی میگویند:
در سه آئینه شاهد ازلی پرده از روی تابناک افکند
سه نگردد بریشم اراورا پرنیان خوانی و حریر و پرند!
ولی بسیاری هستند دلیل بهتر و مناسبتر میخواهند و اینان میگویند اگر سه شخصیّت جداگانه صحّت داشته باشد، پس هر شخص طبیعتاً دارای شخصیّتی است جداگانه، و مطابق این نظرّیه، مسیحیان دارای سه خدا هستند در حالی که به هیچوجه ممکن نیست که سه شخصیّت یک، و یا یک شخصیت، سه شخصیت را تشکیل دهد. مسلّماً این بیان برای بسیاری نامفهوم و غیر قابل قبول خواهد بود][50]. در پی نقد نویسنده از گفتار همکیشان خود، این نکتهها را نیز باید مورد توجّه قرار داد که: اوّلاً ادّعای کسانی که میگویند: «ما از راه تجربه در جریان زندگی به حقّانیّت تثلیث پی بردهایم»! چنانکه دانستیم ادّعائی بیاساس است، (اگر چه نویسنده برای خوشایند مدّعیان، با لحن تأیید آن را تکرار میکند)! چرا که معمولاً طرفداران تثلیث، ابتدا فرضّیة اقانیم سه گانه را میپذیرند و سپس دربارة آن به تجربه میپردازند! پس ایمان آنها «پیش از تجربه» واقع میشود و ناگزیر باید بر پایة برهان استوار باشد (که نیست)! ثانیاً: تجربة بعد از ایمان، چنانکه باید و شاید در خور اعتماد نیست، زیرا در این روش، تجربهکننده، پیش از آنکه به آزمون پردازد به نتیجة دلخواهش رسیده و بدان دل میبندد! و از اینرو میکوشد تا رویدادهای زندگی را به موافقت با عقیدة خویش تفسیر نماید و لذا میبینیم که پیروان هر مرام و مذهبی، از تجربهها (و گاه از رؤیاهایی)! یاد میکنند که عقاید آنان را تأیید مینماید و با عقاید دیگران مخالف است! ثالثاً: اشعار هاتف اصفهانی به هیچوجه با پندار تثلیث هماهنگی ندارد! زیرا شاعر در بیت نخستین میگوید که شاهد ازلی در سه آیینه از رخسار خود پرده بر گرفته است. در اینجا، بجای تثلیث از «تربیع»! سخن به میان آمده یعنی چهرة شاهد ازلی با تصاویری که در آیه منعکس شده روی هم رفته چهار چهره بشمار میآیند با آنکه در تثلیث، سه چهره یا سه اقنوم مورد توجّه قرار دارد! علاوه بر این، تصویر شاهد ازلی که در آینهها افتاده با حقیقت خارجی او، تفاوت جوهری باید داشته باشد چنان که نمودار هر کس در آینه، با ذات وی همسان نیست بویژه که ذات اشیاء پیش از ظهور در آینه، استقلال دارند و وابسته به تصاویر نیستند امّا مسیحیان به وحدت و وابستگی اقانیم با یکدیگر معتقدند و آنها را مستقل و جدا از هم نمیانگارند! در بیت دوّم، شاعر از نامگذاریهای گوناگون برای حقیقت واحدی سخن میگوید چنانکه واژههای پرنیان و حریر و پرند را برای پارچة ابریشمین بکار میبرند ولی این تمثیل نیز با تثلیث نمیسازد زیرا که أب و إبن و روح القدس در دکترین مسیحی، نامهای سه اقنوم بشمار میآیند، نه سه نام برای یک اقنوم! (برعکس پرنیان و حریر و پرند که سه نام برای یک پارچهاند) و اگر قرار باشد که به اعتبار نامهای خداوند، بخواهیم به اقنوم سازی! روی آوریم، در آن صورت باید به دهها اقنوم ایمان داشته باشیم! زیرا که نامهای نیکوی خدا بسیارند (همچون: حیّ و قدیر و قیّوم و یهوه و الوهیم و یزدان و الله ...). بنابراین، ملاحظه میکنیم که در بحث از توحید، بجای استدلال و تحقیق، تنها به شعر و ادبیّات پرداختن! مشکلی را حل نمیکند که نادرست بودن فرضیّة تثلیث را بیشتر نشان میدهد! در پی آنچه که گذشت، نویسندة «خدای متجلّی» چنین مینگارد: [برخی از مسیحیان دلائلی میآورند که کلمة «الوهی» که در عهد عتیق از کتب انبیاء ذکر است! و چون کملة جمع میباشد، ثابت مینماید بخدای جمع که اشارهای از تثلیث اقدس است. مخاطب بآسانی میتواند پاسخ دهد اگر این نظریّه صحیح باشد پس میتوانیم بمصداق نظریّة جمع، از سه تجاوز کرده به چهار خدا معتقد باشیم در صورتی که کلمة «الوهی» برای یهودیان نام خدای واحد را میرسانید]![51] صرفنظر از ایراد نویسنده به مسیحیان مزبور، باید دانست که واژة مورد بحث در اصل عربی بصورت «الوهیم» آمده نه «الوهی»! و هر چند حرف «یاء و میم» در آخر واژههای عربی، گاهی بعنوان علامت جمع میآید امّا این موضوع کلیّت ندارد به دلیل آنکه در آخر برخی از أسماء أعلام نیز یاء میم را ملحق میکنند مانند «موفّیم» و «حوفّیم» که فرزندان بنیامین بودند و «حوشیم» فرزند دان و «شلیم» فرزند نفتالی و «شحریم» و دیگران که ذکر آنها در عهد عتیق رفته است[52]. و بعلاوه، گاهی این دو حرف را در آخر اسم جنس مفرد نیز میآورند مثلاً از عدس به «عدسیم» و از عنب (انگور) به «عنبیم» و از تفاح (سیب) به «تفوحیم» و از شعیر (جو) به «شعریم» و از زیتون به «زیتیم» ... تعبیر میکنند. بنابراین، هیچ مانعی ندارد که این دو حرف را به نام خدا نیز ملحق نمایند ولی معنای جمع را از آن قصد نکنند چنانکه هیچ کدام از مترجمان عهد عتیق، واژة الوهیم را در معنای جمع ترجمه ننمودهاند. نویسندة رساله، سخن خود را بدینگونه پیگیری میکند: [عدّة بیشماری از مسیحیان هم میخواهند بوسیلة مثلهایی موضوع تثلیث اقدس را ثابت نمایند. گاهی خورشید را مثل میآورند که چگونه خورشید، نور و حرارت و نیروی شیمیایی دارد. یا آب را نمونه قرار میدهند که چگونه سه حالت در آن دیده میشود که هم بصورت مایه(!) است و هم تبدیل به یخ و بخار میگردد. و یا مثل روح انسان که دارای عقل و اراده و احساسات میباشد. مسلّم است این امثال ممکن است وسیلهای برای توضیح و تشریح تثلیث اقدس باشد ولی خود مطلب تثلیث را بخوبی نمیتواند برساند و روشن نماید و نمیتواند بفهماند تثلیث چگونه و از کجا به مسیحیان رسیده و منبع و منشأ آن از کجا است؟ و به چه دلیل، پایه و اصول مذهب آنان قرار گرفت؟ و چه فایدهای از تثلیث حاصل میشود]؟[53] آری، همچنانکه نویسندة رساله میگوید، قرنها است که گروه بیشماری از متفکّران مسیحی برای حلّ مشکل تثلیث درصدد یافتن مثالهایی بر آمدهاند و در خاور و باختر به این تلاش نافرجام و بینتیجه دست زدهاند. از شیخ ناصیف یازجی لبنانی گرفته[54] تا کارل گوتلیب فندر آلمانی هیچ برهانی در اثبات تثلیث – جز چند مثال! – تحویل ندادهاند. در حالی که، خالق را به مخلوق نتوان تشبیه نمود و «واجب» را با «ممکن» نشاید قیاس کرد! و بقول قرآن کریم: { فَلا تَضْرِبُوا لِلَّهِ الأمْثَالَ إِنَّ اللَّهَ يَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ } (نحل: 74). «برای خدا مثلها مزنید که خدا میداند و شما نمیدانید»!. این مثلها عقیم! نه کمترین تناسبی با «ذات بسیط حق» دارد و نه در مقام «تطبیق» با تثلیث موهوم میسازد، زیرا اگر حرارت خورشید از میان برود، چیزی از انوار او باقی نخواهد ماند و همچنین، چون ارادة آدمی، بدام مرگ و زوال افتد از عقلِ بیارادة وی کاری ساخته نیست. در صورتی که مسیحیان ادّعا دارند که عیسی بر بالای دار با درد و رنج بسیار، جان داد ولی کمترین گزندی به خدای پدر نرسید! بنابراین، بروشنی معلوم میشود که در تثلیث مسیحی، هر یک از اقنومها استقلال دارند (برعکس اجزاء خورشید و قوای آدمی که به یکدیگر وابستهاند) و این جز با شرک و «چند خدایی» سازگار نیست! امّا تبدیل آب به یخ و بخار! با ذات نامتغیّر پروردگار کمترین شباهتی ندارد و گویا مسیحیان فراموش کردهاند که کتاب مقدّس میگوید: «من که یهوه میباشم، تبدیل نمیپذیرم»[55]. و یا خود را فریب داده سفارش یعقوب را از یاد بردهاند که گفته است: «ای برادران عزیز من، خود را فریب ندهید، تمام بخششهای نیکو و هدایای کامل از آسمان و از جانب خدایی میآید که آفرینندة نور است و در او تغییر و تیرگی وجود ندارد»[56]. نویسندة «خدای متجلّی» چون نقل و نقد آراء مسیحیان را دربارة تثلیث به پایان میبرد، میکوشد تا خود «مشکل سه خدایی» را حل کند و راز آن را آشکار سازد! اینک باید دید که نویسنده در این مرحله چه ارمغانی آورده و عقل و وجدان خوانندگان را چگونه راضی میکند؟ وی در پی سخنان پیشین خود چنین مینگارد: [چنانکه گذشت بخوبی ملاحظه میشود که مسیحیان، حقیقت تثلیث اقدس را بطرق گوناگون تشریح مینمایند که هیچ یک از آنها برای فرد مبتدی که شروع به شناسایی مسیح و مسیحیّت مینماید چندان قابل قبول نیست. بنابراین چگونه میباید توضیح داد؟ در آغاز باید دانست که منبع و منشأ این عقیده از کجا بوده و چگونه شروع شد؟ در واقع این اوّلین وسیلهای است که میتوان با آن، اشکالات را تا اندازهای رفع نمود. آیا کلمة «تثلیث» را مسیح در تعالیم خود آورد؟ مسلّم است جواب آن منفی خواهد بود زیرا مسیح در تمامی تعالیم خویش هرگز ذکری از کلمة تثلیث نکرده است، اگر چه به پیشوایان مسیحی دستور میدهد که ایمانداران را به اسم أب و ابن و روح القدس تعمید دهند ولی هرگز نمیخوانیم کلمة تثلیثی که مسیحیان جهان بآن معتقدند ذکر نمایند. آیا در سرتاسر عهد جدید که کتاب آسمانی مسیحیان بشمار میرود ذکری و یا اشارهای از کلمة تثلیث وجود دارد؟ و آن هم جوابش منفی است. آیا مسیحیان بدور هم گرد آمدند و در سالهای متمادی چنین عقیدهای را از خود بافته و ساخته و آن را اصول مسیحیّت بشمار میرود. نمیتوان باین آسانی و سادگی با آن شوخی کرد، و مطلب من در آوردهای را اصول و جوهر مذهب قرار داد][57]. دربارة سخنان نویسنده، سه نکته را لازمست مورد توجّه قرار دهیم: اوّل آنکه نویسنده اعتراف میکند که مسیح علیه السلام در تمامی تعالیم خویش هرگز از کلمة تثلیث ذکری بمیان نیاورده، و در سراسر انجیلها حتّی اشارهای هم بدان نشده است. با وجود این، تثلیث را «جوهر و مغز مسیحیّت» بشمار میآورد! آیا براستی میتوان پذیرفت که مسیح و کتاب مقدّس کمترین اشارهای به تثلیث نکرده باشند و در عین حال، تثلیث جوهر و اصل مسیحیّت شمرده شود؟! بدیهی است هر کس که از سوی خدا آئین و کیشی میآورد، نخستین وظیفهاش آنست که بنیاد آئین خود را برای مردم روشن سازد نه آن که در بیان اصول دینش خاموشی گزیند تا دیگران بیایند (و به کمک حدس و گمان)! جوهر و اساس دین او را کشف و اعلام کنند! جا داشت که نویسندة «خدای متجلّی» از اعتراف خود به نتیجة دیگری میرسید که با عقل سلیم و وجدان آزاد تناسب بیشتری دارد و آن نتیجه اینست که چون مسیح علیه السلام و اناجیل چهارگانه از تثلیث ذکری بمیان نیارودهاند، پس دکترین مزبور در کیش مسیحی از اصالت برخوردار نیست، و از آئینهای دیگر به مسیحیّت نفوذ کرده است. دوّم آنکه نویسنده نمیتواند باور کند که بیشتر مسیحیان پس از روزگار عیسی علیه السلام از آئین وی منحرف گشته و گرفتار «بدعت» شدهاند در صورتی که تورات و انجیل هر دو گواهی میدهند که پس از موسی و عیسی - علیهما السلام – گمراهیهای بزرگی در میان امّت ایشان بظهور میرسد و بویژه در انجیل تصریح شده است که کژیها و انحرافات مزبور در شخصیّتهایی راه مییابد که بنام مسیح علیه السلام با مردم سخن میگویند و حتّی کارهای معجزهآسایی نیز از خود نشان میدهند ولی چون از فرمان خدا منحرف میشوند، عیسی علیه السلام در روز رستاخیز از ایشان بیزاری میجوید! اینک ببینیم که تورات و انجیل در این باره چگونه گواهی میدهند؟ در سفر تثنیه از تورات چنین میخوانیم: «و واقع شد که چون موسی نوشتن کلمات این تورات را در کتاب تماماً به انجام رسانید، موسی به لاویانی که تابوت عهد خداوند را بر میداشتند وصیّت کرده گفت: این کتاب تورات را بگیرید و آن را در پهلوی تابوت عهد یهوه خدای خود بگذارید تا در آنجا برای شما شاهد باشد. زیرا که من تمرّد و گردنکشی شما را میدانم. اینک امروز که من هنوز با شما زنده هستم بر خداوند فتنه انگیختهاید پس چند مرتبه زیاده بعد از وفات من (فتنه خواهید انگیخت). جمع مشایخ أسباط و سروران خود را نزد من جمع کنید تا این سخنان را در گوش ایشان بگویم و آسمان و زمین را برایشان شاهد بگیرم زیرا که میدانم بعد از وفات من خویشتن را بالکل فاسد گردانیده از طریقی که بشما امر فرمودم خواهید برگشت و در روزهای آخر، بدی بر شما عارض خواهد شد[58] زیرا که آنچه در نظر خداوند، بد است خواهید کرد و از اعمال دست خود خشم خداوند را به هیجان خواهید آورد»[59]. چنانکه ملاحظه میکنید موسی علیه السلام از انحراف امّت خود خبر داده است که آنان پس از وی بکلّی فاسد خواهد شد و از راهی که بدانها نشان داده باز میگردند و چندین قرن است که تاریخ بر درستی این پیشگویی گواهی میدهد و بتعبیر تورات: زمین و آسمان آنان را محکوم میشمارند! امّا دربارة روحانیّون و راهبان مسیحی که تعالیم توحیدی را فراموش کردهاند و عیسی علیه السلام را به مقام الوهیّت رساندهاند، باید دید که مسیح علیه السلام چه گفته و انجیل، سرانجامشان را چگونه پیشگویی نموده است؟ در انجیل متّی چنین میخوانیم: «نه هر کس که مرا خداوندا، خداوندا، خطاب کند به پادشاهی آسمانی وارد خواهد شد، بلکه کسی که ارادة پدر آسمانی مرا به انجام برساند (وارد ملکوت میشود). وقتی آن روز برسد بسیاری بمن خواهند گفت: خداوندا، خداوندا، آیا بنام تو نبوّت نکردیم؟ آیا با ذکر نام تو دیوها را بیرون نراندیم؟ و بنام تو معجزات بسیار نکردیم؟ آنگاه صریحاً به آنان خواهم گفت: من هرگز شما را نمیشناسم، از من دور شوید ای بدکاران»[60]. آری، کسانی که بندگی خدا و فرمانبرداری از او را بفراموشی سپارند و مسیح را به خداوندی و سروری یاد کنند، هر چند اعمال خارق العادهای از ایشان سر زند، مورد تنفّر عیسای پاک هستند، و ای کاش که پیش از روز رستاخیز و رویارویی با مسیح علیه السلام از خواب غفلت بیدار شوند! با توجّه بدانچه در انجیل آمده دیگر جای آن نیست که انحراف کشیشان و راهبان مسیحی را از دین خدا، بعید شماریم و مانند نویسندة «خدای متجلّی» بدعتگذاری آنها را انکار کنیم. شگفت است که این نویسندة پروتستان از یک سو باور میکند که پاپهای کاتولیک و پیروانشان قرنها بگمراهی رفتهاند و از سوی دیگر، انحراف گروهی از کشیشان را در قرون گذشته محال میشمارد! سوّم آنکه پندار تثلیث و الوهیّت مسیح، در روزگاران قدیم میان مسیحیان عقیدهای فراگیر نبود و همة علمای دین آن را نپذیرفتند، و از اینرو نتوان گفت که اگر اندیشة مزبور از اصالت سهمی نداشت پس چرا تمام روحانیّون عیسوی بر این بدعت گردن نهادند؟ این تئوری نزدیک سه قرن پس از میلاد مسیح (یعنی در سال 325 میلادی) در شورای شهر نیقّیه یا نیکیا (The Cuncil of Nicaea)[61] بتصویب گروهی از کشیشان رسید، و با حمایت کنستانتین امپراطور روم بر مسیحیان تحمیل شد و در همان شورای نیکیا بسختی مورد مخالفت آریوس Arius خطیب و کشیش معروف اسکندرانی و طرفدارانش قرار گرفت که طبیعت مسیح را با ذات خدا، همسان و برابر نمیشمردند بلکه وی را مخلوق خدا و بندة برگزیدة او میدانستند. بقول ابن العربی – مورّخ مصری و مسیحی – آریوس دربارة «کلمه الله» میگفت: «فهی مخلوقة مباینة بالجوهر لذات الله»[62]! یعنی: «کلمة خدا (مسیح) آفریده شده است و در گوهر خود با ذات خدا تفاوت دارد». ولی آریوس در شورای نیکیا با مخالفت اکثریّت کشیشان تندرو که هر مبالغهای را در حقّ عيسى میپسندیدند، روبرو شد و چون در اقلیّت بود پیروزی نیافت و به انحراف و گمراهی محکوم گشت. امّا روزگاری در اسکندریّه و مصر طرفداران وی بسیار بودند و مدّتها بر مخالفان خود غلبه داشتند و فرقة آریانها (پیروان آریوس) را تشکیل دادند. و بقول ویل دورانت در کتاب تاریخ تمدّن: «بسیاری از اسقفان – در شرق، اکثریّت آنان – هنوز آشکارا یا پنهانی، طرفدار آریوس بودند»[63]. باری، تفصیل این ماجری را در تواریخ مسیحیان مانند: «تاریخ کلیسای قدیم در امپراطوری روم و ایران» اثر میلر و کتب دیگر میتوان دید و نیازی به نشان دادن گزارشهای غیر مسیحی نداریم. خلاصه آنکه عقیدة تثلیث پیش از قرن سوّم میلادی مورد اتّفاق و اجماع عیسویان نبود و پس از آنکه در میان آنها رواج یافت نیز در معرض تفسیرهای گوناگون از سوی فرق مسیحی قرار گرفت، و هر فرقهای از نسطوری[64] و یعقوبی[65] و ملکائی[66] .... و جز ایشان، رأیی دربارة آن ابراز داشتند که پیشینیان از آن بیخبر بودند! در قرون بعد نیز هر چند عقیدة به تثلیث و الوهیّت عیسی بر جوامع مسیحی چیره شد ولی چنان نبود که در سراسر کلیساهای عیسوی «رأی عام» تلّقی شود زیرا که یکتاپرستان مسیحی همواره با تثلیث مخالفت نشان میدادند، و شرح این نفی و انکار را در کتب خود مسیحیان میتوان خواند و از جمله به کتاب: «جهان مسیحیّت» اثر اینار مولند Molland فصل Unitarianism یعنی «یکتاپرستی» میتوان رجوع کرد. نویسندة رساله، سخن خود را چنین پیگیری مینماید: [پس منبع تثلیث از کجا است؟ باید بخوبی دانست که اصل و منشأ این عقیده همانا تجربة ممتد و طولانی مسیحیان در قرون اوّلیّه بوده است که از تار و پود کتاب مقدّس (کتاب آسمانی مسیحیان) و از زندگی و تعالیم مسیح کشف کردهاند][67]. شگفتا! مسیحیان قرون اوّلیّه از خلال کدام تجربه دریافتند که عیسی مقام الوهیّت را حائز بوده است؟! یا از کدام سخن کتاب مقدّس به عقیدة تثلیث راه یافتند؟! آیا از اینکه بچشم خود دیدند و در کتاب مقدّس خواندند که عیسی گرسنه می شد و غذا میخورد[68] او را بخدایی گرفتند؟! یا از اینکه میخواندن مسیح در اندوه و ترس و اضطراب بسر میبرد، وی را خدای خود شمردند[69]؟ یا از اینکه میدیدند و میخواندند که عیسی در برابر خدا بزمین میافتاد و سجده مینمود، او را خدای جهان پنداشتند[70]؟! یا از اینکه میخواندند عیسی در گرفتاریها بسوی خدا پناه میبرد و به درگاه او التجاء مینمود، وی را بمقام الوهیّت رساندند[71]؟ یا از اینکه در انجیل میخواندند که عیسی بالای دار از خدای سبحان شکوه مینمود و میگفت که: «خدای من، خدای من، چرا مرا ترک کردی»[72]؟ او را مبدأ هستی انگاشتند؟! آیا بنزد مردم خردمند و منصف این احوال و اعمال، به صفات بندگان نزدیکتر است یا به صفات خداوندی؟ و آیا سزاوار است که دارندة این اوصاف را جزئی از مقام الوهیّت شمرد یا باید وی را آفریده و بندة خدا دانست؟ نویسندة «خدای متجلّی»، عیسی علیه السلام را با آن همه تذلّل و بندگی و ضعف و آسیبپذیری که از وی بظهور رسید، همان خدایی میپندارد که بر سراسر کائنات غالب و محیط است، و کمترین تغییر و تبدیلی هم در ذات قدرتمند او راه ندارد! و این رأی از شگفت انگیزترین اعتقادات بشری است که میلیونها انسان بدان پایبند شدهاند و رستگاری را مشروط به پذیرفتن این تناقض آشکار میانگارند! جا دارد که ملاحظه کنیم بقول نویسنده، دلیل تجربی عقیدة مزبور چیست و طرفدارانش در قرون گذشته از چه راهی بدین نتیجه دست یافتهاند؟! نویسندة رساله، از تجارب گذشتگان در سه مرحله بدین ترتیب یاد میکند: [1- تجربه از زندگی مسیح – شاگردان مسیح هنگامی که با مسیح تماس نزدیک داشتند در او صفاتی یافتند که قبلاً به هیچوجه در کتب انبیاء نخوانده، از برجستهترین انبیاء و از بهترین مردم نشنیده و ندیده بودند. از تعالیم او نیروی مخصوصی احساس نمودند و از محبّت و عاطفه و علوّ روح او و مهربانی او نسبت به دردمندان و حلیمان و وفاداریش نسبت به اطرافیان و شاگردانش تا آخرین لحظات، و روح بخشش و گذشت نسبت بدشمنان، و خدمات برجسته و عظیم او در مدت قلیل سه سال و اندی، و قوّات مافوق بشری او در شفای بیماران و حیات بخشیدن بمردگان و قدرت او بر طبیعت، و همچنین غلبة او بر مرگ و نیروی قیام او و نکات مهم و برجستة دیگر که از مسیح دیدند و شنیدند که قبلاً در فکر آنان به هیچوجه هم خطور نمیکرد مگر اینکه در مورد صفات خدا چنین اعمالی را شنیدهاند. در زندگی مسیح زیبایی و قدوسیّت و جلالی مشاهده کردند که فقط متعلّق به خدا بود و امکان داشت در خدا مشاهده نمایند. هنگامی که با مسیح تماس داشتند احساس کردند با خدا تماس دارند. یوحنّای حواری میگوید: مسیح را دیدم، بدنبال او رفتم، سخنان او را شنیدم، پیکر او را لمس کردم، به او ایمان آوردم و او را محبّت نمودم (اول یوحنّا 1:1-2) برای ایشان مسیح مکاشفه و مظهر خدا و صورت خدا بود، همین تجربة عملی و نتیجة تماس نزدیک با مسیح بود که یوحنّای حواری را وادار کرد در انجیل یوحنّا بنویسد: «در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه، خدا بود ... و کلمه جسم گردید در میان ما ساکن شد پر از فیض و راستی (انجیل یوحنّا، فصل اول)» و تومای حواری وادار شد مسیح را خداوند و خدای خود بخواند و پولس برجستهترین شاگرد مسیح، مسیح را صورت خدا نادیده نامید و در مورد تجسّم خدا میگوید: در حقیقت خدا در جسم ظاهر شد].![73] در این مرحله ما از نویسندة رساله، پرسشی داریم. سؤال ما اینست که: آیا خدای توانا که آسمانها و زمین را آفریده و نظام بیکران هستی را پدید آورده است بنظر شما قدرت دارد انسانی را خلق کند که سرشار از عاطفه و محبّت نسبت به ضعیفان و دردمندان باشد، و روح بخشش و گذشت نسبت به دشمنان در او موج زند، و نیروهایی شکوهمندتر و برتر از نیروی بشر عادی به او بخشد، و کرامات و معجزاتی از وی بظهور رساند، و او را پس از مرگش دوباره زنده کند؟ اگر به این سؤال، پاسخ منفی دهید، خدای شما به ضعف و ناتوانی محکوم میشود و چنین خدای ناقص و محدودی، مبدء هستی نمیتواند باشد و جز در عالم فرض و پندار وجود ندارد. و بعلاوه با این جواب، کتاب مقدّس خودتان را هم انکار نمودهاید که بارها خدا را «قادر مطلق»[74] خوانده است! ولی چنانچه پاسخ شما مثبت باشد در آن صورت معلوم میشود تمام صفاتی که از مسیح علیه السلام بر شمردید، میتواند صفات مخلوق خدا باشد! پس بچه دلیل شما چنین موجودی را خلق هستی و مبدء وجود پنداشتهاید؟ مخصوصاً که در کتاب مقدّس علاوه بر صفات مذکور، از گرسنگی و تشنگی و رنج و اندوه و خواب و غفلت[75] و گریه و شکوه و سجده و عبادت مسیح علیه السلام نیز بروشنی یاد شده است، و این احوال از ویژگیهای مخلوق بشمار میآیند نه از صفات قادر مطلق! وانگهی معجزات عجیب موسی علیه السلام کمتر از کارهای شگفتآور عیسی علیه السلام نبوده است. اگر مسیح، شخص مردهای را – به اذن خدا – زنده میکرد، موسی نیز چوبدست بیجانی را به افعی زندهای مبدّل میساخت. اگر دریای طوفانی به خاطر عیسی آرام گرفت[76]، رود پهناور نیل نیز برای موسی شکافته شد. اگر شخصی که به برص (پیسی) مبتلا بود، بدست عیسی بهبود یافت، شخص تندرستی نیز بدلیل شکوه از موسی، به برص مبتلا گشت[77]! اگر بدعای عیسی، غذایی اندک برای خورندگان بسیار، برکت و فزونی گرفت، بدعای موسی نیز پرندگان برای پیروانش از آسمان فرو ریخت! چنانکه همة این امور شگفت انگیز در کتاب مقدّس (عهد عتیق) گزارش شده است و مسیحیان نیز آنها را باور دارند، پس چنانچه این قبیل معجزات، دلیل بر ألوهیّت کسی باشد چرا کشیشان مسیحی، موسی را بخدایی نپذیرفتهاند و این مقام را به عیسی اختصاص دادهاند؟! امّا دربارة سخن یوحنّا که گفته است: «در ابتدا کمله بود، و کلمه نزد خدا بود و کلمه، خدا بود ... و کلمه جسم گردید و در میان ما ساکن شد» باید دانست که این سخن را جهات گوناگون جای تأمل دارد! اوّلاً: گفتار مزبور در انجیل یوحنّا از قول مسیح گزارش نشده، و سخن عیسی علیه السلام شمرده نمیشود بلکه تعبیر شخصی یوحنّا است، و رأی یوحنّا هنگامی پذیرفته میشود که لاأقل با سخن پیامبران خدا مخالفت نداشته باشد. امّا در کتاب مقدّس از قول ملاکی نبی به صراحت میخوانیم که خدا فرمود: «من که یهوه باشم تبدیل نمیپذیرم»[78] در حالی که یوحنّا ادّعا نموده است: کلمه در ابتدا نزد خدا و عین خدا بود و سپس بصورت جسم درآمد و در میان ما ساکن شد! پس به گمان یوحنّا، خدای سبحان تبدیل میپذیرد! ثانیاً: سخن مزبور را با اطمینان خاطر به یوحنّای حواری هم نمیتوان نسبت داد، زیرا در أصالت انجیل یوحنّا میان علمای مسیحی اختلاف نظر وجود دارد. دکتر جان الدر – کشیش پروتستان – در کتاب «باستانشناسی کتاب مقدّس» مینویسد: «در سالهای اخیر دربارة انجیل یوحنّا بحث و گفتگوی فراوان شده، طبق قدیمترین احادیث کلیسا، یوحنّا این انجیل را در سالهای کهولت نوشته است، ولی برخی از محقّقین، زمان نگارش این کتاب را دیرتر از آن دانستهاند و حتّی گروهی معتقد بودهاند که زودتر از قرن سوّم میلادی نوشته نشده است»[79]. جان الدر که نظر گروه اخیر را نمیپسندد، میگوید: کهنترین نسخهای که از انجیل کشف شده، نسخة موسوم به ریلند Ryland است که از قرن دوم میلادی بیادگار مانده ولی اعتراف میکند که این نسخه، «بخشی از انجیل یوحنّا» را در بر دارد[80]. کشیش فندر در کتاب «سنجش حقیقت» صفحة 60 مینویسد: «در کتابخانههای مسیحی، نسخ کوچکتری هم وجود دارد که قسمتهای مختلفة عهد جدید (انجیل) بزبان یونانی در آنها نوشته شده است. قدیمیترین آنها یک ورقة پاپیروس (ساقة بردی) است که اخیراً با چند ورقة دیگر در خرابههای اکسیرنیکس که سی فرسخ در جنوب قاهره میباشد، پیدا شده است. این جزوه ما بین دویست و سیصد سال بعد از میلاد یعنی از دویست و هفتاد إلی سیصد و هفتاد سال قبل از تولد حضرت مسیح نوشته شده است. جزوة مزبور باب اوّل و بیستم انجیل یوحنّا را شامل است». خلاصه آنکه هیچ مدرک موثّقی در دست نداریم که به اثبات رساند فصل اوّل از انجیل یوحنّا در زمان خود او نگارش یافته است و مدارک موجود، وجودِ پارهای از انجیل مذکور را در دو یا سه قرن پس از یوحنّا، نشان میدهند. بنابراین، اساساً معلوم نیست که آیا چنان سخنی از یوحنّای حواری سر زده است یا دیگران آن را بر او بستهاند و به انجیلش افزودهاند؟! ثالثاً: عبارتی که در آغاز انجیل یوحنّا آمده، به فلسفة فیلون نزدیکتر است تا به قول مسیح! و اگر پژوهشگران منصف به آثار متفلسف مذکور نظر افکنند و رأی او را دربارة «کلمه» یا «لوگوس» بررسی کنند و آنگاه به سخن عیسی در همین زمینه بنگرند بخوبی در مییابند که دیباچة انجیل یوحنّا از فلسفة فیلونی برگرفته شده و با آموزش مسیح علیه السلام تفاوت بسیار دارد! برای آنکه از تعلیم عیسی علیه السلام دربارة «کلمه خدا» آگاه شویم کافی است این داستان را در انجیل متّی بیاد آوریم که میگوید: «عیسی چهل شبانه روز، روزه گرفت و سرانجام گرسنه شد. در آن وقت وسوسهکننده به او نزدیک شده گفت: اگر تو پسر خدا هستی[81] بگو این سنگها نان بشود! عیسی در جواب گفت: کتاب مقدّس میفرماید زندگی انسان فقط بسته به نان نیست بلکه به هر کلمهای که خدا میفرماید»[82]. از این سخن در مییابیم که از دیدگاه مسیح علیه السلام ، خدا دارای کلماتی چند است و با آنها حیات انسان را از زوال مصون میدارد و چنانچه بخواهیم هر کلمهای را «خدایی توانا» یا «اقنومی الهی» بشمار آوریم، ناگزیر باید به خدایان بیشمار و اقانیم بسیار معتقد شویم! نه آنکه به مفاد انجیل یوحنّا، تنها عیسی را کلمة خدا دانسته و با مقام الوهیّت متّحد پنداریم. بنابراین، واجب است تا از راه تأمّل دریابیم که مقصود عیسی علیه السلام از مطرح ساختن «هر کلمة خدا» چیست؟ با اندک دقّتی میتوانیم فهمید که مقصود مسیح علیه السلام از کلمات مزبور، همان دستورات و فرمانهایی است که از سوی خدا میرسد تا زندگی انسانها در عالم طبیعت برقرار ماند، و همه میدانیم که این فرمانها، هیچ گاه بصورت الفاظ و واژهها در صحنة طبیعت شنیده نمیشود پس آنها در مقام بروز و ظهور، جز نعمتها و فیضهای الهی چیزی نیستند که مایة بقاء و دوام زندگی انسان میشوند و همگی، مخلوق آفریدگار گیتی بوده و از مرتبة الوهیّت برکنارند. اینست تعلیم مسیح علیه السلام دربارة کلمات خدا که با رأی فیلون اسکندرانی و تفسیر پولس تفاوت بسیار دارد امّا گواه دیگر نویسنده که گوید: «تومای حواری وادار شد مسیح را خداوند و خدای خود بخواند»! نیز ادّعای وی را ثابت نمیکند زیرا مسیح علیه السلام به یهودیانی که بر او اعتراض نمودند: «چرا خودت را خدا میخوانی»؟! پاسخ داد که: در کتاب مقدّس گاهی از کسانی که کلام الهی را دریافت میکنند به «خدایان»! تعبیر شده است، و مقصود مسیح علیه السلام این بود که واژة «خدا» در کتب مقدّسه، همواره بمعنای «حقیقی» آن بکار نرفته و مفهوم «مجازی» دارد، و از اینجا فهمیده میشود همة عباراتی که در انجیل از «خدایی مسیح» حکایت میکنند باید بر «مجاز» حمل شوند*. و علماء و مفسّران انجیلی که تعابیر مزبور را بمعنای حقیقی برگرداندهاند از فهم صحیح انجیل دور مانده و به بیراهه رفتهاند. شرح این موضوع در انجیل یوحنّا بدین صورت آمده است: «بار دیگر یهودیان سنگ برداشتند تا او را سنگسار کنند. عیسی به آنها گفت: من از جانب پدر کارهای نیک در برابر شما انجام دادهام، به خاطر کدامیک از آنها مرا سنگسار میکنید؟ یهودیان در جواب گفتند: برای کارهای نیک نیست که میخواهیم تو را سنگسار کنیم بلکه به خاطر کفر تو است. تو که یک انسان هستی ادّعای الوهیّت میکنی! عیسی در جواب گفت: مگر در شریعت شما نوشته نشده است که: شما خدایان هستید؟ اگر خدا کسانی را که کلام او را دریافت کردند خدایان خوانده است – و ما میدانیم که کلام خدا هرگز باطل نمیشود - پس چرا به من که پدر مرا برگزیده و به جهان فرستاده است نسبت کفر میدهید وقتی میگویم: پسر خدا هستم»؟[83] با توجّه به سخنان فوق باید گفت که اگر مسیح علیه السلام ادّعای الوهیّت داشت لازم بود تا سخن یهودیان را تصدیق کند و سپس دلائل خود را بر الوهیّتش بازگو نماید نه آنکه نشان دهد واژة خدا ضمن کتاب مقدّس در مورد آفریدگانِ برگزیده هم بکار رفته است و با این تفسیر، حقیقت الوهیّت را از خود نفی نماید. آری، تومای حواری نیز که شاگرد و تربیت شدة مسیح علیه السلام بوده است در هنگام گفتگو با عیسی از کلمة «خدا» همان معنایی را قصد نموده که مسیح یاد کرده است. و بنابراین، نتوان او را عیسی پرست دانست. یهودیان مغرض هم اگر در سخنان مسیح علیه السلام دقّت میکردند هرگز نسبت الوهیّت به وی نمیدادند زیرا میشنیدند که عیسی علیه السلام خدا را نه تنها پدر خود بلکه پدر دیگران نیز میخواند و مثلاً میگوید: «نزد پدر خود و پدر شما و خدای خود و خدای شما میروم»[84]. در اینجا مسیح علیه السلام نشان داده است که آفریدگار جهان علاوه بر آنکه مقامی شبیه به سمت پدری بر همه دارد، خدای او و دیگران نیز هست، و بنابراین کسانی که عیسی را خدای خود میپندارند و یا او از جزئی از مقام الوهیّت میانگارند، سخت در اشتباه هستند! امّا آنچه نویسنده از پولس آورده که گفته است: «در حقیقت خدا در جسم ظاهر شد»! چنانکه پیش از این گفتیم با مفاد کتاب مقدّس مخالفت دارد، زیرا ملاکی نبی تصریح نموده که یهوه، تبدیل نمیپذیرد و یعقوب برادر مسیح، نیز بهمین معنی گواهی داده است، و خرد هم بر درستی این سخن شهادت میدهد. پس علمای مسیحی یا باید کتاب مقدّس و پیامبر خدا و برادر عیسی و داوری عقل را تکذیب کنند و یا باید پولس را مبالغهگر و منحرف و بدعتگذار شمارند و گمان نمیکنم که هیچ مسیحی مؤمنی شقّ نخستین را بر گزیند. نویسندة رساله، بدنبال سخنان پیشین خود، از دوّمین تجربة گذشتگان در اثبات خدایی عیسی! چنین یاد میکند: [2- تجربه از ادّعای مسیح – از طرفی مسیح خود نزد شاگردان خویش ادّعاهائی که شایستة اعمال و قوّاتش بود، نمود و خود را با پدر یک دانست. اشاراتی از خود مسیح داریم که گواهی میدهد که او مظهر خدا است، چنانکه در فصل دهم انجیل یوحنّا آیة 3 میفرماید: «من و پدر یک هستیم» و در یوحنّا فصل چهاردهم آیة 9 میفرماید: «هر که مرا دید، پدر را دیده است». و به شاگردان خود سفارش میفرماید که رفته همة مردم را شاگرد سازند و ایشان را باسم أب و ابن و روح القدس تعمید دهند. در اعمال مهّم خویش در شفای بیماران و تعالیم بمردم، همیشه نحوهای اتخاذ مینمود و طریقی نشان میداد که منبع و سرچشمة قوّات و فیوضات، خود او است یعنی برخلاف طرق انبیاء سلف که برای انجام هر کار فوق بشر و یا در تعالیم خود همیشه متمسّک به نیروی خارج از خود بودند و در آغاز، از آن نیرو که خدا باشد امداد میطلبیدند که پروردگار آنان را هدایت نماید تا بتوانند چنین و چنان کنند و اغلب هم موفّق نمیشدند زیرا: ذات نایافته از هستی بخش کی تواند که شود هستی بخش؟! امّا در مسیح نیروی ذاتی و هستی بخش وجود داشت که قائم بذات بوده است، و چون چشمة عمیق، اعمال خدایی از او میجوشید و فیوضات الهی در او و از خود او فوران میکرد .... مسیح در این مدّت کوتاه سه سال و اندی، اعمالی انجام داد که تاریخ بشر جز از او از شخص دیگری بیاد ندارد. مسیح توانست جزر و مدّ قرون را در این مدّت کوتاه تغییر دهد و تاریخ جهان را دگرگون سازد و تولّد او سرآغاز تاریخ جهان گردید. همة اینها مستلزم نیروی مافوق بشری است یعنی نیروی خدا و نیروئی که قائم بذات و بعبارت دیگر خود خدا باشد][85]. سخنان نویسنده در اینجا، از چند جهت قابل ایراد است: اوّل: آنکه وی از یوحنّا گزارش میکند که مسیح فرمود: «من و پدر یک هستیم» و «هر که مرا دید، پدر را دیده است» و ادّعا دارد که این سخنان نشان میدهد که مسیح، همان پدر یعنی خدای جهان است! امّا این برداشت با گفتههای دیگر عیسی که در انجیل یوحنّا آمده نمیسازد، از قبیل آنکه عیسی فرمود: «من نزد پدر میروم»[86]. و نیز گفت: «پدر از من بزرگتر است»[87]. و همچنین فرمود: «کسی که به پسر بیحرمتی کند، به پدر که فرستندة او است بیحرمتی کرده است»[88]. و نیز گفت: «از خود کاری نمیکنم بلکه همانطور که که پدر بمن تعلیم داده است سخن میگویم»[89]. و نیز فرمود: «من از جانب خدا آمدهام»[90]. و همچنین گفت: «من از پدر درخواست خواهم کرد و او تسلّیدهندة دیگری به شما خواهد داد»[91]. و نیز فرمود: «من تاک حقیقی هستم و پدر من، باغبان است»[92]... این سخنان و دهها گفتة دیگر که یوحنّا گزارش نموده نمایشگر آنند که مسیح بلحاظ ذات از پدر جدا بوده و با مقام الوهیّت متحد نیست. بنابراین، باید فهمید آنجا که عیسی گفته: «من و پدر یک هستیم» چه مقصودی داشته است؟ بهترین شیوه برای تفسیر سخن مسیح علیه السلام ، کمک گرفتن از سخن دیگر او است یعنی: «انجیل را با انجیل باید تفسیر نمود». اینک اگر به انجیل یوحنّا رجوع کنیم، در آنجا میخوانیم که مسیح گفته است: «فقط برای اینها (شاگردانم) دعا نمیکنم بلکه برای کسانی هم که بوسیلة پیام و شهادت آنان بمن ایمان خواهند آورد (دعا میکنم) تا همة آنان یکی باشند آنچنان که تو ای پدر در من هستی و من در تو و آنان نیز در ما یکی باشند».![93] در اینجا مراد از یکی شدن، هماهنگی و پیوندی است که از راه ایمان میان انسان و خدا بوجود میآید نه آنکه انسانها، با ذات الهی برابر و یگانه شوند و گرنه باید گفت که مقام خدایی، ویژة مسیح نیست، بلکه همة مؤمنان، بمقام الوهیّت دست مییابند و بجای قبول تثلیث، به میلیونها خدا باید ایمان آورد! آری، وحدت با خدا، وحدت در ذات نیست بلکه وحدت در رضاء و اراده است، یعنی انسان مؤمن از همان چیزی راضی میشود که خدا از آن خشنود است و همان چیزی را اراده میکند که خدا آن را میخواهد. بنابراین، در آنجا که عیسی علیه السلام میفرماید: «گوسفندان من صدای مرا میشنوند و من آنها را میشناسم و آنها بدنبال من میآیند. من به آنها حیات جاودان میبخشم و آنها هرگز هلاک نخواهد شد و هیچ کس نمیتواند آنها را از دست من بگیرد. پدری که آنان را به من بخشیده است از همه بزرگتر است و هیچ کس نمیتواند آنها را از دست پدر من بگیرد. من و پدر یک هستیم»[94]. یعنی خواست و رضایت ما یکی است، نه آنکه من همان پدر هستم! چنانکه باز عیسی فرموده: «فرستندة من با من است. پدر مرا تنها نگذاشته است، زیرا من همیشه آنچه او را خشنود میسازد به عمل میآورم»[95]. اما گفتار دیگر مسیح که فرمود: «هر که مرا دید، پدر را دیده است» معنایی جز این ندارد که عیسی (مانند همة پیامبران) با دعوت بسوی خدا و معجزاتی که به اذن خدا آورد، خدای توانا را به ایمان آورندگان نشان داد و او را به اهل بصیرت معرّفی کرد. پس دیدار مسیح علیه السلام به شناسایی خدا انجامید نه آنکه خود، همان خدای نادیده باشد! گواه ما بر درستی این تفسیر، سخنانی است که بدین صورت در انجیل یوحنّا از مسیح گزارش شده: «ای پدر عادل، اگر چه جهان تو را نشناخته است، من تو را شناختم و اینها (شاگردانم) میدانند که تو مرا فرستادی. من تو را به آنان شناسانیدم و باز هم خواهم شناسانید تا آن محبّتی که تو نسبت بمن داشتی در آنها باشد و من هم در آنها باشم»[96]. و باز در انجیل یوحنّا میخوانیم که: «عیسی با صدای بلند گفت: هر که به من ایمان بیاورد نه فقط به من بلکه به فرستندة من نیز ایمان آورده است. هر که مرا میبیند، فرستندة مرا دیده است»[97]. و البته فرستندة عیسی با او تفاوت دارد چنانکه فرستندة هر کس غیر از خود او است. ما هنگامی که برداشت نویسندة «خدای متجلّی» و دیگر روحانیّون مسیحی را از انجیل، میخوانیم در شگفتی فرو میرویم زیرا میبینیم که این انجیل شناسان، پس از سالها تأمّل در کتاب مقدّس، گاهی از فهم سخنان سادهای که از مسیح گزارش شده باز میمانند! و مانند نویسندة مزبور گمان میکنند که عیسی ادّعا داشته، من با پدر در مرتبة ذات، متّحد و یکی هستیم! با آنکه در انجیل یوحنّا به تصریح خواندهاند که مسیح فرمود: «اگر قضاوت هم بکنم قضاوت من درست است، چون در این کار تنها نیستم بلکه پدری که مرا فرستاد نیز با من است. در شریعت شما (یهودیان) هم نوشته شده است که گواهی دو شاهد، معتبر است یکی خود من هستم که بر خود شهادت میدهم و شاهد دیگر پدری است که مرا فرستاد»[98]. آیا علمای مسیحی به خود اجازه میدهند که برخلاف قول مسیح، دو شاهد را یک شاهد بشمار آورند؟! ما نمیتوانیم بپذیریم که فهم این مسئله برای دانشمندان مسیحی دشوار باشد بلکه گمان میکنیم چون آنان گرفتار تقلید و تعصّب شدهاند نمیخواهند این موضوع روشن را دریابند. دوم: آنکه نویسنده چنین وانمود کرده که: «در مسیح نیروی ذاتی و هستی بخش وجود داشته که قائم بذات بوده است، و چون چشمة عمیق، اعمال خدایی از او میجوشید و فیوضات الهی در او و از خود او فوران میکرد». و ادّعا مینماید که روش مسیح، برخلاف طریق انبیاء سلف بود که: «برای انجام هر کار فوق بشری و یا در تعالیم خود، همیشه متمسک به نیروی خارج از خود بودند و در آغاز از آن نیرو که خدا باشد امداد میطلبیدند»! و این سخنان، سراپا نادرست است و صدور آن از کشیشی عیسوی بسیار عجیب بنظر میرسد. نویسندة این کلمات، گویی با انجیل آشنایی ندارد و یک بار آن را بدقّت بررسی نکرده است! و گرنه بخوبی میدانست که مسیح علیه السلام تصریح نموده امکانی که برای کارهای فوق بشری داشته از سوی خدای عالم به او داده شده است چنانکه میفرماید: «همانطور که پدر منشأ حیات است، به پسر هم این قدرت را بخشیده تا منشأ حیات باشد»[99]. و همچنین میدید که در انجیل آمده عیسی علیه السلام پیش از زنده ساختن «ایلعازر» بخدای تعالی توسّل جست و دعا کرد تا حاضران بدانند که خدا درخواست وی را میپذیرد و رسالتش را تصدیق مینماید چنانکه میخوانیم: «پس سنگ را از جلوی قبر برداشتند. آنگاه عیسی به آسمان نگاه کرد و گفت: ای پدر، تو را شکر میکنم که سخن مرا شنیدهای. من میدانستم که تو همیشه سخن مرا میشنوی ولی بخاطر کسانی که اینجا ایستادهاند این را گفتم تا آنها ایمان بیاورند که تو مرا فرستادهای. پس از این سخنان، عیسی با صدای بلند فریاد زد: ای ایلعازر بیرون بیا! آن مرده در حالی که دستها و پاهایش با کفن بسته شده و صورتش با دستمالی پوشیده بود، بیرون آمد»[100]. بنابراین، مسیح، نیروی «خود جوش» و «قائم بذات» نداشت بلکه پیوسته از راه دعا، موفّق میشد تا معجزاتی را بنمایش گذارد همانگونه که بخدای متعال گفت: «من میدانستم که تو همیشه سخن مرا میشنوی». آری، در جمع سخنان مسیح با یکدیگر باید گفت که او از راه دعا بدرگاه الهی میتوانست منشأ حیات باشد. و در حقیقت هر یک از معجزات او همچون دیگر پیامبران «از افعال الهی شمرده میشد که خدا آن را بدست وی آشکار میساخت». بهمین اعتبار، اگر در شرائطی خدای تعالی نمیخواست تا معجزهای صورت پذیرد، یا لااقل معجزات بزرگ مسیح به ظهور پیوندد، مسیح نمیتوانست کار خارقالعاده و مهمّی انجام دهد همانگونه که در انجیلها آمده عیسی علیه السلام در شهر خود «ناصره» نتوانست همانند دیگر شهرها، معجزات بزرگ و دلخواهش را نشان دهد! در انجیل مرقس میخوانیم: «او (مسیح) نتوانست در آنجا هیچ معجزهای بکند فقط دست خود را روی چند بیمار گذاشت و آنها را شفا داد»[101]. راستی اگر قدرت مسیح علیه السلام قائم بذات و فناناپذیر بود چرا نتوانست در شهر ناصره مثلاً مردگان را زندگی بخشد و کوران را بینا کند؟! شگفت آنکه نویسندة «خدای متجلّی» ادّعا دارد که مسیح علاوه بر استقلال در معجزات، در تعالیم خویش نیز با نیروی بیرون از خود ارتباط نداشت! و برخلاف انبیاء سلف که: «برای انجام هر کار فوق بشری و یا در تعالیم خود همیشه متمسّک به نیروی خارج از خود بودهاند» عیسی تنها به ذات خویش متّکی بود! باید گفت: ادّعای مزبور، گذشته از آنکه با نصّ انجیل نمیسازد، نبوّت مسیح علیه السلام را نیز متزلزل میکند! آری، کسی که ناشیانه میخواهد خدایی مسیح را به اثبات رساند علاوه بر اینکه بدان مقصود دست نمییابد، در پیامبری عیسی هم رخنه پدید میآورد یعنی ادّعا میکند که مسیح، از وحی الهی برخوردار نبود بلکه بحکم الوهیّتش، از خود سخن میگفت! با آنکه در انجیل یوحنّا از قول مسیح آمده است: «من از خود سخن نمیگویم بلکه پدری که مرا فرستاده است به من فرمان داد که چه بگویم و چگونه صحبت کنم»[102]. سوم: آنکه نویسندة «خدای متجلّی» بجای آنکه در اثبات مدّعایش سخنانی خردپذیر آورد یا از گفتههای مسیح بهره گیرد، به «شعار دادن» میپردازد! که: «مسیح توانست جزر و مدّ قرون را در این مدت کوتاه تغییر دهد و تاریخ جهان را دگرگون سازد، تولّد او سرآغاز جهان گردید ...[103]! اگر این اوصاف، دلیل بر خدایی کسی بشمار آید پس باید که نویسنده، بر الوهیّت محمّد - صلی الله علیه و سلم - نیز معتقد شود! زیرا آن بزرگوار هم جزر و مدّ قرون را تغییر داد و تاریخ جهان را دگرگون ساخت و هجرت فرخندهاش، سرآغاز تاریخ مسلمانان شمرده شد. با اینکه هیچ کدام از این امور، دلیل بر خدایی کسی از آدمیان نیست و عیسی و محمّد – علیهما السلام – هر دو از بندگان برگزیدة خدا بودند هر چند که عیسی علیه السلام در روزگار خود موفّق نشد تا بر فلسطین و شهرهای پیرامون آن چیره گردد، و بگمان مسیحیان، بدست دشمنان مغلوب و مصلوب گشت، ولی محمّد صلی الله علیه و سلم در عصر خویش سرزمین عرب را فتح کرد و دشمنانش بدست او از بتپرستی نجات یافتند و به آئین توحید گرویدند! نویسنده از سوّمین دلیل خود بر خدایی مسیح! و حقانیّت تثلیث بدینگونه یاد میکند: [3- تجربه از روز نپطیکاست (پنجاهم) – از طرفی پنجاه روز بعد از قیام مسیح، یعنی ده روز بعد از صعود، همانطوری که مسیح قبلاً بشاگردان خود وعده داده بود نیروی مخصوصی که نیروی خدائی باشد بر آنان نازل شد. در روز موعد مطابق انتظار شاگردان و وعدة خداوند، این نیرو که روح القدس نیز نامیده میشود بطریق مخصوصی که قبلاً فاقد آن بودند بر همه نازل گردید. از آن به بعد بود که توانستند مانند استاد خویش کارهای برجستهای بانجام رسانند. آن روز آغاز نهضت مسیحیّت بشمار رفت. شاگردان مجهّز به نیروی جدیدی گردیدند و قوّات مافوق بشری از آنان بطریق مختلف بظهور رسید. روحيّة نزاع و نفرت و حسد و کینه و بدبینی آنان، بروحیّة اتّحاد و صمیمیّت و برادری و برابری تبدیل یافت. روح ترس آنان به شجاعت و جاهطلبی آنان به فروتنی مبدّل گردید. روحیّة بزرگی و برتری که در زمان مسیح از خود نشان دادند اکنون بروحیّة خدمتگزاری و از خود گذشتگی و فداکاری در راه همنوعان تبدیل یافت.... و همچنین از آن پس، توانستند بیماران را شفا دهند و کوران را بینا نمایند و حتّی مردگان را حیات بخشند و مانند استاد خویش اعمال برجسته بظهور رسانند اینان مردمان امّی، ماهیگیر و باجگیر و ترسوی چند روز قبل بودهاند، اکنون نهضتی در نتیجة سکونت روح القدس ایجاد کردهاند بطوری که اعمال خدائی انجام میدهند. اینان بمرور زمان درک کردند که نیروئی که عامل چنین اعمالی است و در آنها قرار دارد و قبلاً فاقد آن بودند همانا نیروی خدا و خود خدا یا به عبارت دیگر روح القدس میباشد. اینان نتوانستند این نیروی جدید را که اکنون تحصیل کردهاند از خدا مجزّا بدانند. این نیرو را خدا و روح القدس خواندند. این نیرو از خدا و خود خدا بود که در زندگی آنان وارد شد و در عمل نیز بخوبی فهمیدند که خدا در ایشان زندگی میکند]![104] این بیانات از دو نظر قابل بررسی و نقد است: اوّلاً: نویسنده پیش از این، مسیح را به مقام خدایی رسانده بود! بدستاویز آنکه وی، بیماران را شفا میداد و کوران را بینا میکرد و مردگان را حیات میبخشید... و اینک ادّعا دارد که حواریّون عیسی نیز، «توانستند مانند استاد خویش کارهای برجستهای بانجام رسانند» یعنی: «توانستند بیماران را شفا دهند و کوران را بینا نمایند و حتّی مردگان را حیات بخشند»! پس ناگزیر باید برای دوازده تن حواری، نیز مقام الوهیّت قائل شود و «سه خدایی» را به «پانزده خدایی»! رساند و یا اگر حواریّون را از نوع انسان و از جملة مخلوقات خدا میشمرد لازمست اعتراف نماید که نشان دادنِ چنان معجزاتی دلیل بر الوهیّت انسان نیست و آفریدگان خدا، بیاری حق میتوانند معجزات مزبور را بنمایش گذارند! و در این صورت، رخنه در الوهیّت مسیح افکنده و به آفریده شدن او اذعان کرده است، بویژه که مسیح علیه السلام بارها تأکید ورزیده که وی - مانند دیگر پیامبران – «پسر انسان» است[105]. یعنی خویشتن را از زمرة آدمی زادگان شمرده، مثلاً در انجیل متّی و مرقس میخوانیم که عیسی دربارة خود گفت: «هر که بخواهد بالاتر از همه شود باید غلام همه باشد. پسر انسان نیز نیامده تا خدمت شود بلکه تا خدمت کند»[106]. یا در انجیل لوقا میخوانیم که عیسی به شاگردانش فرمود: «زمانی خواهد آمد که شما آرزوی دیدن یکی از روزهای پسر انسان را خواهید داشت ...»[107]. یا در انجیل یوحنّا آمده که مسیح علیه السلام به مرد کوری که از راه اعجاز بینا شده بود گفت: «آیا به پسر انسان ایمان داری؟ آن مرد پاسخ داد: ای آقا، کیست تا به او ایمان آورم؟ عیسی به او گفت: تو او را دیدهای و او همان کسی است که اکنون با تو سخن میگوید...»[108]. بنابراین، عیسی بن مریم را – همانند دیگر انبیاء – باید انسانی دانست که خدایش او را برگزیده و از نعمت آیات و معجزات درخشان برخوردار فرموده تا پیامهای الهی را به همنوعان خویش برساند و حجّت خدا بر خلق باشد همانگونه که در قرآن مجید در وصف وی میخوانیم: { إِنْ هُوَ إِلا عَبْدٌ أَنْعَمْنَا عَلَيْهِ وَجَعَلْنَاهُ مَثَلا لِبَنِي إِسْرَائِيلَ } (زخرف: 59) «او (مسیح) جز بندهای نبود که نعمتش بخشیدیم و وی را برای بنی اسرائیل نمونة عبرت (و مایة هدایت) قرار دادیم». ثانیاً: نویسندة رساله، پذیرفته است که حواریّون مسیح – همچون خودش – از تأییدات روح القدس بهرهور بودند ولی روح القدس را همان خدای گیتی میپندارد! و مینویسد: «اینان بمرور زمان درک کردند که نیروئی که عامل چنین اعمالی است و در آنها قرار دارد و قبلاً فاقد آن بودند، همانا نیروی خدا و خود خدا یا بعبارت دیگر روح القدس میباشد»! در صورتی که روح القدس غیر از خدای عالم است، زیرا در انجیل بوضوح آمده که روح القدس تغییر و تبدیل میپذیرد و مثلاً بصورت کبوتری در میآید! چنانکه در انجیل مرقس مینویسد: «همین که عیسی از آب بیرون آمد دید که آسمان شکافته شد و روح القدس بصورت کبوتری به سوی او فرود آمد»[109]. امّا خدای جهان تبدیلناپذیر و دگرگونناشدنی استريال چنانکه ملاکی نبی علیه السلام از این حقیقت، آشکارا خبر داده و در رسالة یعقوب حواری نیز بدان تصریح شده است،آیا نویسندة رساله با این قبیل دلائل، میخواهد مشکل تثلیث را حل نماید و الوهیّت مسیح را به اثبات رساند و کاری را که دیگران از انجامش ناتوان ماندند، به پایان برد؟! بهر صورت، نویسنده از آنچه که گذشت بعنوان «نتایج حاصله از تجربهها» بدین صورت یاد میکند: « ... با اینکه موضوع تثلیث اقدس و توضیح آن بطور وضوح در کتاب مقدّس یافت نمیشود ولی شاگردان مسیح در زندگی خویش از تثلیث تجربهای عملی و روشن و مطلبی حقیقی یافتهاند. و آن تجربه بعداً منبع عقیدة مهم مسیحی گردید. علمای مسیحی در قرون متمادی در مورد این تجربة عملی به تفکرّ پرداختند تا اینکه باین نتیجه رسیدند که در دنبال این تجربة شاگردان اوّلیّة مسیح و مصاحبت مسیح با آنان و ادّعاها و اعمال الهی مسیح، حقایقی در مورد تثلیث وجود دارد. کلیسای مسیح بعد از پنج قرن تفکّر و تعمّق و مباحثه، این عقیدة تثلیث را که قبلاً نیز از اصول ایمان شاگردان بوده است، بطور رسمی پذیرفت و برای رسانیدن حقایق، لغات مشکلی استعمال کرد که هنوز بین مسیحیان بکار میرود. پس از آن، اعتقاد نامههای مسیحی تنظیم گردید که شامل این عقیدة مهم مسیحی است، و تا امروز یکی از مهمترین عقاید مسیحیّت بشمار میرود»[110]. در خلال این نتیجهگیری، اعترافات جالبی آمده است که نظر خوانندگان ارجمند را بدانها جلب میکنیم: 1- موضع تثلیث و توضیح آن در کتاب مقدّس یافت نمیشود! (بلکه ضدّ آن در انجیلها دیده میشود! چه انجیل، خدا را «واحد حقیقی»[111] معرفی میکند که با واحد مجازی و مرکب تفاوت دارد). 2- علمای مسیحی، قرون متمادی به تفکّر پرداختند تا دریافتند که حقایقی در مورد تثلیث وجود دارد! (و چنانکه دیدیم امثال آگوستین و توماس اکوینی و دیگران از تناقضگویی پروا نکردند تا تثلیث را به اثبات رسانند)! 3- کلیسا پس از پنج قرن که از دوران مسیح سپری شده بود، عقیدة تثلیث را بطور رسمی پذیرفت و آن را از «اصول ایمان» شاگردان عیسی دانست! (اگر تثلیث از اصول مسیحیت بود، لازم میآمد در قرن اوّل مسیحی رسماً مورد پذیرش کلیسا قرار گیرد نه بقول نویسنده، بعد از پنج قرن)! 4- کلیسا برای تبلیغ عقیدة تثلیث، لغات مشکلی را بکار برد (تا بکمک سنگینی واژهها به تودة مردم تلقین کند که عظمت تثلیث بالاتر از فهم و ادراک شما است، و باید بدون دلیل بدان «ایمان» آورید)! 5- پس از گذشتن این دورهها، اعتقادنامههای مسیحی تنظیم گردید که عقیدة تثلیث را در بر دارد (و اعتقادنامة اصلی که انجیل مسیح و رسالههای پطرس و یعقوب ... باشد از آن خالی است). آری، بقول قرآن کریم: { وَغَرَّهُمْ فِي دِينِهِمْ مَا كَانُوا يَفْتَرُونَ } (آل عمران: 24) «دروغهایی که بر خدا بستند آنان را در دینشان فریب داده است».!
[1]- کسانی که در (یگانگی) خدا – پس از قبول دعوتش – مجادله میکنند، دلیل آنها نزد خداوندشان بیاعتبار و باطل است ... [2]- مریم مقدّس علیه السلام پس از زاده شدن عیسی علیه السلام بنابر مندرجات انجیل با نامزدش «یوسف» ازدواج کرد و فرزندانی چند آورد که یعقوب یکی از آنها بود. در باب سیزدهم از انجیل متّی آمده است که مردم درباره عیسی میگفتند: «آیا این پسر نجّار نمیباشد؟ و آیا مادرش، مریم نام نیست؟ و برادرانش یعقوب و شمعون و یهودا و همه خواهرانش نزد ما نمیباشند»؟. [3]- رساله یعقوب، باب 2، شماره 19. [4]- رساله یعقوب، باب 1، شماره 1. [5]- آگوستین، اثر کارل یاسپرس، ترجمه محمد حسن لطفی، صفحه 75. [6]- آگوستین، با تلاش ویژهای به نشان دادن «سه گانگی» در روان آدمی و جهان آفرینش پرداخته است تا نشان دهد که این سه گانگیها، مظهر تثلیث در ذات یکتای الهی بشمار میآیند! بنظر آگوستین، مثلاً در روح انسان: (هستی، شناسایی، زندگی) و در پدیدههای گیتی: (از چه ترکیب یافتهاند؟ چه فرقی با یکدیگر دارند؟ از چه حیث با هم مطابقند)؟ و نمونههای دیگر ... جلوهگاه تثلیث خدایی هستند! و البته به سهولت میتوان این سه گانگیها را به شمار بالاتری رساند و بعنوان مثال نسبت به روان آدمی گفت: (هستی، حیات، معرفت، اراده، محبّت ...) و نسبت به پدیدههای گیتی گفت: (از چه آمدهاند؟ از چه ترکیب شدهاند؟ چه مشابهتی با هم دارند؟ چه تفاوتی با یکدیگر دارند؟ چه مراحلی را میگذارنند؟ ...) و نسبت به عالم گفت که: (مادّه، نیرو،حیات، حرکت، نظم ...) تثلیث را باطل میسازند! و اقانیم را به بالاتر از تثلیث (تربیع، تخمیس ...) میرسانند. [7]- فلوطین Plotin فیلسوف و عارفی اسکندرانی بوده که در قرن سوّم میلادی میزیسته است. وی را بنیانگذار فلسفه «نوافلاطونی» شمردهاند و اندیشههای او در ارباب کلیسای تأثیری فراوان بجای نهاده است. [8]- حکمای اسلامی میگویند: هر واحدی که از اجزاء یا اقانیمی ترکیب یافته باشد، البته برای تحقّق وحدتش، بدان اجزاء نیازمند است و همین امر نشان میدهد که او در وحدتِ کلّی خود، غنیِّ با لذّات نیست بلکه در مرتبه فقر و «امکان» قرار دارد و در نتیجه چنین واحدی، مبدأ هستی (یا واجب الوجود) شمرده نمیشود. [9]- آگوستین، اثر کارل یاسپرس، صفحه 63. [10]- آگوستین، اسر کارل یاسپرس، صفحه 61. [11]- آگوستین، اثر کارل یاسپرس، صفحه 49. [12]- ملاکی نبی، باب 3، شماره 6. [13]- رساله یعقوب، باب 1، شماره 17. [14]- آگوستین، اثر کارل یاسپرس، صفحه 75. [15]- تاریخ فلسفه غرب، اثر برتراند راسل، ترجمه نجف دریابندری کتاب دوّم، صفحه 481. * نام کامل کتاب اکویناس: Suma de Veritate Catholicae Fidei contra Gentiles است بمعنای: «مجموعه در بیان آئین کاتولیک بر ضدّ گمراهان» این کتاب در چهار جلد تنظیم شده است. [16]- تاریخ فلسفه غرب، اثر برتراند راسل، کتاب دوّم، صفحه 847. [17]- تاریخ تمدّن، اثر ویل دورانت، ترجمه ابوالقاسم طاهری، ج 12، صفحه 125. [18]- تاریخ فلسفه غرب، کتاب دوّم، صفحه 845. [19]- این کتاب با عنوان «میزان الحق» در سال 1923 میلادی به زبان عربی نیز در مصر انتشار یافته است. [20]- سنجش حقیقت، اثر دکتر فندر آلمانی، چاپ 1934 میلادی، صفحه 145. [21]- سنجش حقیقت، صفحه 89. [22]- سنجش حقیقت، صفحه 140-141. [23]- متّی، باب 23، شماره 9-10. [24]- متّی، باب 26، شماره 39. [25]- مرقس، باب 14، شماره 35-36. [26]- متّی، باب 24، شماره 36. [27]- مرقس، باب 13، شماره 24-25-26-27-32. [28]- تورات، سفر تثنیه، باب 14، شماره 1. [29]- زبور داود (مزامیر)، مزمور 20، شماره 8. [30]- متّی، باب 5، شماره 9. [31]- لوقا، باب 6، شماره 35. [32]- یوحنّا، باب 1، شماره 12. [33]- لوقا، باب 1، شماره 15. [34]- لوقا، باب 1، شماره 67. [35]- لوقا، باب 11، شماره 13. [36]- لوقا، باب 12، شماره 10. [37]- در انجیل مرقس برخلاف گزارش متّی مینویسد: زن یونانی! (مرقس، باب 7، شماره 26). [38]- متّی، باب 15، شماره 22-24. [39]- سنجش حقیقت، صفحه 42، البتّه فندر توجّه ندارد که خداوند برای بشر، قانونگذاری فرموده نه برای خودش! و دین بشر نیز مانند همه شئون بشر، راه تکامل میپیماید تا به قلّه کمال رسد لذا پیامبر اسلامr که خاتم پیامبران است فرمود: «بعثت لأتمم مکارم الأخلاق» (الشفاء، اثر قاضی عیاض اندلسی، ج 1، ص 96) یعنی: برانگیخته شدهام تا اخلاق پسندیده را به إتمام رسانم». با این همه نسخ، در اساس دعوت و اصول کار پیامبران راه ندارد و مربوط به امور فرعی است. [40]- سنجش حقیقت، صفحه 144. [41]- علمای مسیحی، جایگاه اقنوم پدر را در آسمان میانگارند و از اینرو در دعاء میگویند: «ای پدر ما که در آسمانی، نام تو مقدّس باد ...» به انجیل متّی، باب 6، شماره 9 نگاه کنید. [42]- در انجیل مرقس آمده است: «همین که عیسی از آب بیرون آمد دید که آسمان شکافته است و روح القدس بصورت کبوتری به سوی او فرود آمد». (مرقس، باب 1، شماره 10) ضمناً به لوقا باب 3، شماره 22 و متّی، باب 3، شماره 16 نیز نگاه کنید. [43]- سنجش حقیقت، صفحه 144. [44]- میزان الحقّ، چاپ 1923 در مطبعة النّیل مصر، صفحه 245. [45]- ارمیاء نبی، باب 31، شماره 3. [46]- نزدیک هزار و صد سال یپش از فندر، امام مسلمین علی علیه السلام درباره معرفت الهی به اهل اسلام چنین تعلیم داده است که: «... وَلاَ يَتَغَيَّرُ بِحَال، وَلاَ يَتَبَدَّلُ فِي الاَْحْوَالِ، وَلاَ تُبْلِيهِ اللَّيَالي وَالاَْيَّامُ، وَلاَ يُغَيِّرُهُ الضِّيَاءُ وَالظَّلاَمُ، وَلاَ يُوصَفُ بِشَيء مِنَ الاَْجْزَاءِ، وَلاَ بِالجَوَارِحِ وَالاَْعْضَاءِ... يُحِبُّ وَيَرْضَى مِنْ غَيْرِ رِقَّة، وَيُبْغِضُ وَيَغْضَبُ مِنْ غَيْرِ مَشَقَّة...» (خطبه 186 نهج البلاغه). یعنی: «خداوند به هیچ حالی تغییر نمیپذیرد، و در احوال گوناگون منتقل نمیشود، و گذران شبها و روزها فرسودهاش نمیکند، و روشنی و تاریکی دگرگونش نمیسازد، و به داشتن اجزاء و اندام توصیف نمیشود ... (نیکان را) دوست میدارد و از آنان خشنود است بیآنکه حالت رقّت در او باشد و (از بدان) بیزار و ناخشنود است بدون آنکه از ایشان در رنج باشد ...». * از دکتر کیدی الن کتابی به فارسی با عنوان: «از سرگردانی تا رستگاری» به چاپ رسیده است، وی آثار دیگری چون: «پیشتازان جنبش میسیونری» و «پیروزمندان (تفسیر مکاشفه یوحنّا)» و «نظارت مسیحی» و جز اینها نیز دارد. [47]- خدای متجلّی، صفحه 4. [48]- متّی، باب 12، شماره 10-12. [49]- متّی، باب 18، شماره 24. [50]- رساله «خدای متجلّی» صفحه 5. [51]- خدای متجلّی، صفحه 6. [52]- به سفر پیدایش، باب 46، شماره 21-24 نگاه کنید. [53]- رساله «خدای متجلّی» صفحه 6. [54]- شیخ مذکور مینویسد: «فهو الإ له ابن الإله وروحه فثلثه فی واحد ... کالشمس یظهر جرمها بشعاعها وبحرها والکل شمس فاعلم»! أقول: لو کان هذا التخرص صحیحاً لکان الآلهة أکثر من ثلاثة، بعدد صفات الله سبحانه من العلم والقدرة والحیاة والرّحمة والوجوب ... ولکن صفاته تعالی عین ذاته وفی وحدته کل الصّفات ولا یعرف هذا إلا العالمون! [55]- ملاکی نبی، باب 3، شماره 6. [56]- رساله یعقوب، فصل اوّل، شماره 16-17. [57]- خدای متجلّی، صفحه 7. [58]- به جنایتها و خشونتهای امروز سربازان اسرائیلی در فلسطین اشغالی مراجعه شود! [59]- سفر تثنیه، باب 31، شماره 24-30. [60]- متّی، باب 7، شماره 21-23. [61]- نیکیا نام شهری کهن در آسیای صغیر بود که بعنوان مرکز امپراطوری بیزانس برگزیده شد. نام کنونی این شهر، ازنیق است. [62]- تاریخ مختصر الدّول، اثر ابن العربی، صفحه 80. [63]- تاریخ تمدّن اثر ویل دورانت، ج 10، ص 9، ترجمه ابوطالب صارمی. [64]- نسطوریها پیروان اسقف قسطنطنیّه بنام نسطوریس Nesturius بودند. برحسب رأی او، جنبه الوهیّت مسیح از جنبه بشری وی جدا بوده و عیسی دو شخصیّت داشته است! [65]- یعقوبیها (ژاکوبیها) پیروان یعقوب، اسقف شهر اورفا بودند (با یعقوب برادر مسیح، اشتباه نشود) که عقیده داشت عیسی فقط جنبه الوهیّت داشته و بشریّت وی در الوهیّتش محو و زائل شده بود! [66]- ملکائیها به عقاید رسمی کلیسای قسطنطنیّه گرویده بودند، آنها نیز مسیح را دارای دو طبیعت لاهوتی و ناسوتی میپنداشتند ولی در تفسیر آن، با آراء نسطوریها و یعقوبیها کاملاً موافقت نداشتند. [67]- خدای متجلّی، صفحه 7. [68]- در متّی، باب 21، شماره 18 میخوانیم: «صبح روز بعد وقتی عیسی به شهر برگشت گرسنه شد» و در مرقس، باب 11، شماره 3 نیز آمده است: «... در بین راه عیسی گرسنه شد، از دور درخت انجیر پر برگی دید و رفت تا ببیند آیا میتواند چیزی در آن پیدا کند» و در لوقا، باب 7، شماره 3 آمده: «پسر انسان (مسیح) آمد، او هم میخورد و مینوشید ...». [69]- در یوحنّا، باب 12، شماره 27 میخوانیم که مسیح گفت: «اکنون جان من در اضطراب است ...» و در متّی، باب 26، شماره 38 آمده است که عیسی به یاران خود گفت: «جان من از شدّت غم نزدیک به مرگ است». [70]- در متّی، باب 26، شماره 39 میخوانیم: «عیسی کمی جلوتر رفت، رو به زمین نهاد و دعا کرد ...». [71]- در متّی، باب 26، شماره 39 آمده است که عیسی بدرگاه خدا گفت: «اگر ممکن است این پیاله (مرگ) را از من دور کن امّا نه به اراده من بلکه به اراده تو». [72]- در مرقس، باب 15، شماره 34 آمده است: «در ساعت سه بعد از ظهر عیسی با صدای بلند گفت: ایلی، ایلی، لما سبقتنی یعنی: خدای من، خدای من، چرا مرا ترک کردی»؟! همین عبارت را در متّی، باب 27، شماره 46 نیز میخوانیم. [73]- خدای متجلّی، صفحه 8-9. [74]- به عنوان نمونه: به مزامیر داود، مزمور 132، شماره 2 نگاه کنید. [75]- در مرقس، باب 4، شماره 38 میخوانیم: «در این موقع عیسی در عقب قایق، سر خود را روی بالشی گذارده و خوابیده بود (شاگردانش) او را بیدار کردند و به او گفتند: ای استاد، مگر در فکر ما نیستی؟ نزدیک است غرق شویم»!. [76]- به مرقس، باب 4، شماره 39 نگاه کنید. [77]- به سفر اعداد، باب 12، شماره 10 نگاه کنید. [78]- کتاب ملاکی نبی، باب 3، شماره 6. [79]- باستانشناسی کتاب مقدّس، اثر دکتر جان الدر، ترجمه سهیل آذری، صفحه 116. [80]- باستانشناسی کتاب مقدّس، صفحه 116. [81]- پیش از این درباره تعبیر «پسر خدا» سخن گفتیم و نشان دادیم که این تعبیر در انجیلها بجای «بندگان محبوب خدا» آمده است. [82]- متّی، باب 4، شماره 2-4. * بمعنای «نماینده خدا» و «برگزیده الهی» و «شاهد پروردگار» و مانند اینها. [83]- یوحنّا، باب 10، شماره 31-36. [84]- یوحنّا، باب 20، شماره 17. [85]- رساله «خدای متجلّی» صفحه 9-10. [86]- یوحنّا، باب 14، شماره 12. [87]- یوحنّا، باب 14، شماره 28. [88]- یوحنا، باب 5، شماره 23. [89]- یوحنّا، باب 8، شماره 28. [90]- یوحنّا، باب 8، شماره 42. [91]- یوحنّا، باب 14، شماره 16. [92]- یوحنّا، باب 15، شماره 1. [93]- یوحنّا، باب 17، شماره 20-21. [94]- یوحنّا، باب 10، شماره 27-30. [95]- یوحنّا، باب 8، شماره 29. [96]- یوحنّا، باب 17، شماره 25-26. [97]- یوحنّا، باب 12، شماره 44-45. [98]- یوحنّا، باب 8، شماره 16-18. [99]- یوحنّا، باب 5، شماره 26. [100]- یوحنّا، باب 11، شماره 41-44. [101]- مرقس، باب 6، شماره 5. [102]- یوحنّا، باب 12، شماره 49. [103]- ظاهراً مقصود نویسنده از «سرآغاز جهان» سرآغاز تاریخ مسیحیّت است! [104]- خدای متجلّی، صفحه 11-12. [105]- چنانکه در کتاب مقدّس، تعبیر «پسر انسان» مثلاً برای دانیال نبی علیه السلام و حزقیال نبی علیه السلام نیز آمده است. (به کتاب دانیال، باب هشتم، شماره 17 و به کتاب حزقیال، باب 2، شماره 1 نگاه کنید). [106]- متّی، باب 20، شماره 27-28 و مرقس، باب 10، شماره 44-45. [107]- لوقا، باب 17، شماره 22. [108]- یوحنّا، باب 9، شماره 35-37. [109]- مرقس، باب 1، شماره 10. [110]- خدای متجلّی، صفحه 12-13. [111]- در انجیل یوحنّا، باب 17، شماره 3 میخوانیم: «و حیات جاودانی اینست که ترا خدای واحد حقیقی و عیسی مسیح را که فرستادی بشناسند».
به نقل از كتاب: دعوت مسیحیان به توحید در پرتو تعالیم قرآن و انجیل، اثر ارزشمند مصطفی حسینی طباطبایی
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|