|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>اشخاص>یعقوب علیه السلام
شماره مقاله : 1484 تعداد مشاهده : 459 تاریخ افزودن مقاله : 28/1/1389
|
يعقوب عليه السلام
محمد احمد جاد المولي ترجمه: صلاح الدين توحيدي
يعقوب نزد پدرش اسحاق كه پيرمردي مسن و سالخورده و پشت خميده بود، رفت و گفت: پدر جان! من از عيصو، برادرم به تو شكايت ميكنم و از تهديدها و تشرهاي او به تو روي آوردهام و كمك ميخواهم، زبرا كه از زماني كه تو به چشم توجه و اهميت، من را مورد نظر قرار دادهاي و براي من دعاي خير و بركت نمودهاي و نسلي پاكيزه و ملكي موروثي و زندگي مرفه و آسودهاي براي من پيشبيني نمودهاي، اين دعاها و آرزوهاي تو براي من، باعث حسودي وي به من و كينه او از من گشته است و علايم و نشانههايي راكه تو در من يافته و بدان اظهار اميدواري نمودهاي، نميپذيرد و با سخنان تندش آزارم ميدهد و با كنايههايش مرا تحقير ميكند و با تهديد و توبيخش من را ميترساند تا جايي كه چيزي به نام محبت بين ما باقي نمانده و رابطهي برادريمان از هم گسسته است.
علاوه بر اينها او به واسطهي دو زني كه ازكنعان به عقد خود درآورده است، بر من فخر ميفروشد و از فرزنداني كه از آن دو زن انتظار ميكشد، خود را بزرگتر و مهمتر از من ميپندارد، زبرا او انتظار دارد كه فرزندانش رزق و روزي را بر من تنگ نمايند و با زور بازوي خود در زندگي مزاحم من گردند و جا را بر من تنگ كنند و اكنون من شكايت به نزد تو آوردهام تا با خردي حكيمانه و حلمي قوي كه خداوند به تو عطا نموده است، بين من و او داوري كني. اسحاق كه قطع رابطه بين دو برادر و نفرت آنها از يكديگر باعث نگرنيش گشته بود، گفت: اي فرزند عزيزم! همانطور كه از گيسوان سفيد، پيشاني چروك خورده و پشت خميدهام بر تو پيداست، من پيرمردي شكسته و ضعيف و قدرت از دست دادهام و روزگارم رو به پايان است و نزديك است كه مرگ من فرا برسد و بين من و زندگي اين دنيا فاصله اندازد، از اين رو ميترسم كه بعد از مرگم برادرت، در زماني كه زور بازو و توان جسمي بيشتري دارد و در حمايت اقوام سببي و خويشان خودش است، آشكارا به دشمني با تو برخيزد و كيد و ستمش نسبت به تو را از پرده درآورد و آشكار كند و من چارهاي نميبينم جز اينكه به شهر ««فدان آرام» در سرزمين عراق كوچ كني، جايي كه داييت ««لابان بن بتويل» در آن جاست و يكي از دخترانش را به همسري انتخاب كني؛ چرا كه در اين صورت به عزت و مجد و شرف و شوكت و نيرو ميرسي و آنگاه، به اين سرزمين برگرد و من برايت زندگياي آسودهتر از زندگي برادرت و نسل پاكي بهتر از نسل و فرزندان او آرزو ميكنم و خداوند با نظارت خود از تو مواظبت و به رعايت خود از تو محافظت خواهد كرد. اين سخنان بر قلب يعقوب جوان، گواراتر از شربتي خنك بر دلي افروخته بود و باعث شد كه يعقوب نفس راحتي بكشد و دلش آرام گيرد و هواي سرزمين آبا و اجداديش در درونش ريشه دواند و با اشكهايي گرم از پدر و مادرش خدا حافظي كرد و آنان نيز دعاي خير خود را بدرقهي راهش نمودند .
او از آن سرزمين خارج شد و راه صحرا را در پيش گرفت، شب و روز در راه بود، از بلندي بالا ميرفت و از سرازبريها پايين ميآمد و راه را پشت سر ميگذاشت در حالي كه ديدار با دايي همواره جلو چشمش مجسم و سخنان پدر در گوشش طنينانداز بود و خداوند او را تحت نظر و رعابت خود داشت و هر زمان كه سختي سفر و دوري راه او را خسته و درمانده ميكرد، آرزوهايي راكه به آنها اميد بسته و خيري را كه در انتظارش بود، به ياد ميآورد و ناهمواريها بر او هموار و سفر برايش آسان ميگشت.
در يكي از روزهاي سفر، بادهاي سوزاني وزيدن گرفت و گرد و غبار زيادي را در هوا پراكنده نمود و خورشيد تيرهاي سوزانش را به سمت زمين پرتاب ميكرد و ادامهي سفر بر يعقوب سنگين و مقصد بر او طولانيتر شد و او در جلو چشم خود چيزي نميديد جز صحرايي طولاني و پر از شن كه هيچ علامت و نشانهاي در آن پيدا نبود؛ يعقوب به شدت خسته و درمانده شده بود و لحظهاي بين رفتن و بازگشتن متردد ماند؛ آيا به سفرش ادامه دهد و بر سختي آن غلبه كند و در نتيجه، بدانچه كه شايد او را تقويت و پشتيباني كند ظفر يابد و يا راه آسايش و عافيت برگزيند وآن را بر اين سفر سخت و طولاني ترجيح دهد و غنيمت را رها نموده به بازگشت به خانه راضي شود؟ يعقوب در اين افكار فرو رفته بود و تدبير ميكردكه ناگهان چشمش به صخرهاي افتاد كه سايهاي بر زمين انداخته بود؛ آرام -آرام به سمت آن به راه افتاد تا دمي در زير سايهي آن بياسايد و از خستگي قدمهايش بكاهد، اما هنوز بر آن صخره تكيه نزده بود كه يك احساس خوابآلودگي او را دربرگرفت و به خواب رفت و در خواب خود، رويايي شيرين و خوب ديد كه اعماق درونش را روشن نمود و بلبلهاي باغ آرزويش را به نغمهسرايي واداشت؛ او در خواب ديد كه خداوند به زودي زندگياي گوارا و ملكي وسيع به او عطا خواهد كرد و نسلي پاك و مبارك به او ارزاني خواهد داشت كه آنان را وارث زمين مينماپد و كتاب آسماني به آنها خواهد آموخت.
يعقوب با دلي گشاده، ذهني روشن و جسمي رها شده از بند خستگي سفر، از خواب بيدار شد و حال آن كه اميد و آرزو در درونش جا خوش كرده بود و او بوي خوشبختي را استشمام ميكرد؛ زيرا آنچه در خواب ديده بود چيزي نبود جز تاييد پيشگوييهاي پدرش و مژدهي تحقق آرزوهاي او؛ از اينرو با عزمي دوباره مانند تيري كه از كمان رها شده باشد، راه سفر را در پيش گرفت.
يعقوب زمين را در مينورديد و روزها يكي پس از ديگري ميگذشتند تا اينكه روزي سياههاي از دور نمايان گشت و يعقوب بر آن مشرف بود و آن را ميديد؛ يعقوب بدان دل و اميد بست و اميدوار شد كه آن طليعهي شهر و وطن لابان پير باشد و به سرعت به سوي آن شتافت و دربافت كه گمان بيهوده نبرده و اميدش، نا اميد نشده است.
خستگي از پاها و بدن او و سستي و درماندگي از دل و درونش رخت بر بسته بود و كاملا احساس راحتي و آرامش ميكرد. در اطرافش گلههاي گوسفندان در حركت و دستههاي پرندگان در پرواز بودند و منظرهي درختان و باغهاي شهر كمكم نمايان ميگشت، حالا او ديگر حتي صداي آواز چوپانها و خنده و سر و صداي بچهها را ميشنيد.
پس، اكنون، او ديگر صحرا را پشت سر نهاده و در سرزمين ابراهيم بود، دياري كه رسالت ابراهيم در آن جوانه زده و شريعتش از آن سر برآورده بود و او اكنون در سرزمين دايي خود بود، مقصدي كه به اميد آن بود و در آرزوي رسيدن به آن صحراهاي خشك و سوزان و سرزمينهاي زيادي را پشت سرگذاشته بود، پس بايد به شكرانهي نعمت خداوند و اعتراف به هدايت و ترفيق او پيشاني سجده بر زمين بگذارد.
يعقوب غريب وارد شهر شد و با آرامي از رهگذران پرسيد: آيا در ميان شما كسي هست كه لابان بن بتويل را بشناسد؟! به او گفتند: مگر كسي از ما هست كه لابان برادر زن اسحاق پيامبر را نشناسد، او بزرگ خانواده و راهنما و معتمد قوم است و صاحب اين گلههايي است كه دشت را پر كردهاند؛ يعقوب گفت: آيا در ميان شما كسي هست كه من را به خانهاش راهنمايي كند و يا به مكاني كه او آنجاست، ببرد؟ به او گفتند: اين دخترش راحيل است كه همراه با گوسفندان به سمت ما ميآيد؛ يعقوب به آن سمت نگاه كرد و ناگهان چشمش به دوشيزهاي زببارو و خوش قد و قامت افتاد كه طراوتي شگفتانگيز و جمالي خيرهكننده داشت؛ با ديدن او دل يعقوب به شدت به تپش افتاد و احساس كرد كه زبانش از سخن گفتن بازمانده است، اما خود راكنترل نمود و هوش و عقل از سر پريدهاش را دوباره بهكار گرفت و به سمت آن دختر رفت و به او گفت: بين من و تو نزديكي و خويشاوندي استواري وجود دارد و من از همان درخت كهنسال و بزرگي هستم كه بر تو سايه افكنده است و از همان سرچشمهام كه تو نيز از آن جاري گشتهاي؛ من يعقوب پسر اسحاق پيامبر و «رفقه» دختر پدربزرگ تو بتويل ميباشم كه از سرزمين كنعان دور گشته و اين صحرايي را كه پوست انسان را ميگدازد و پاها را خونآلود ميكند، پشت سرگذاشتهام و سختيهاي راه را به جان خريدهام تا براي امر مهمي با پدرت لابان ديدار كنم؛ راحيل با چشماني فرو انداخته و سخناني كريمانه به او خوشامد گفت و همراه با يعفوب به سمت منزل به راه افتاد؛ يعقوب در راه، احساس كرد كه دلش مضطرب و پريشان است و يا اينكه پرندهاي از دروازهي قلبش پر گشوده است و نميدانست كه علت آن ديدن اين دختري است كه شايد همان مايهي اميد و آرزوي او و مصداق پيشگويي پدر و تعبير خوابي است كه در صحرا ديده است و يا علت آن همان حالتي است كه در اقدام به كاري بزرگ و مهم در غربت به غريب دست ميدهد؟! هريك از اين عوامل ميتوانست علت آن پريشاني باشد، اما او به هر حال خود را كنترل نمود و بر اعصابش مسلط شد و با گامهايي مطمئن به راه افتاد تا به دايي خود لابان رسيد و لابان با ديدن يعقوب مدتي طولاني او را در آغوش كشيد در حالي كه چشمانش پر از اشك شوق گشته بود و سپس، براي او در اعماق دل خود و در نزد خانوادهاش منزلتي بزرگ و جايگاهي ويژه قايل شد.
بعقوب منظور پدرش از فرستادن او به نزد داييش را با او در ميان گذاشت و آرزوي دامادي او را برايش بيان نمود و اينكه او راحيل را ديده و چنان در دل جا داده كه اميدوار است كه او همسر آيندهاش شود و سبب علاقه و ارتباط جديد بين او و داييش گردد؛ لابان به يعقوب گفت: با دل و ديده ميپذيرم، به درخواستت جواب مثبت ميدهم و در رسيدن به آرزوهايت به تو كمك ميكنم، اما تو بايد هفت سال نزد من بماني و به عنوان مهريهي همسرت به چوپاني بپردازي و در طول اين مدت تو را در زبر بال و پر خود خواهم گرفت و در سايهي محبت و عطوفتم خواهي بود.
بعقوب اين شرط را پذيرفت و به چوپاني گوسفندان پرداخت؛ گذشت ايام آرزوهاي شيرين و بارقههاي اميد را در دل او زنده و تازه ميكرد.
راحيل دختر كوچكتر از ميان دو دختر لابان بود و «ليّا» از نظر سن از او بزرگتر بود، اما از لحاظ زببايي و خوش قامتي و تناسب اندام از راحيل كمتر بود. در آيين و شريعت قوم لابان معمول نبود كه دختركوچك قبل از دختربزرك به شوهر داده شود و لابان نيز چنين تصميمي نداشت، اما از طرف ديگر دلش راضي نميشدكه يعقوب را كه به شدت علاقهمند راحيل شده بود، از رسيدن به راحيل محروم كند و مانع وصال آنها شود و راه چاره و علاج اين سرگرداني را در آن ديد كه هر دو دختر خود را به عقد يعقوب جوان درآورد، زبرا او را مردي شايسته و مناسب آنها ميدانست و علاوه بر اين در آيين آنها جمع بين دو خواهر و شوهر دادن آنها به يك مرد مانع و اشكالي نداشت.
و چون يعقوب آن مدت را به پايان رساند و زمان رسيدن به عروس و تثثبكيل خانوادهاش فرا رسيد، از لابان خواست كه به وعدهاش عمل نمايد و شرطش را به جاي آورد؛ لابان به او گفت: اي فرزندم! تصميم دروني پدر اين دختران و شريعت و آيين اين سرزمين مانع آن است كه دختركوچك را پيش از دختر بزرگ به عقد نكاح تو درآورم و اين دختر بزرگم «ليّا» است كه اگر چه از لحاظ زيبايي به پاي راحيل نميرسد، اما از نظر عقل و كياست و دورانديشي از او جلوتر است، پس به عوض كابين و مهري كه پرداختهاي او را به عنوان زني نيكو به همسري برگزين و اگر راحيل را نيز ميخواهي، هفت سال ديگر نيز پيش من بمان و گوسفندانم را بچران تا به عنوان كابين و مهري ديگر به حساب آيد و در اين صورت باكرامت و عزت، راحيل را نيز به تو خواهم داد.
و براي يعقوب كه پيامبري گرامي بود، شايسته نبود كه خواستهي دايي خود را رد نمايد و مانع او از ميل و رغبش شود، در حاليكه لابان با خوشروبي او را پذيرفته و غرق نيكي و احسان خود نموده و گراميش داشته و به دامادي خود پذيرفته بود؛ بنابراين يعقوب شرط را پذيرفت و با ليّا عروسي كرد و پس از گذشت هفت سال ديگر با راحيل نيز ازدواج نمود. لابان به هر يك از دخترانش كنيزي بخشيد تا در خدمت آنها باشند و به انجام امور آنها بپردازند؛ اما آن دو به علت محبتي كه به يعقوب داشتند و نيز براي نزديكتر شدن به او كنيزان خود را به يعقوب بخشيدند و يعقوب از راحيل و ليّا و آن دو كنيز، داراي دوازده پسر گرديد كه همان «اسباط» مشهور هستند.
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|