عمر فاروق رضي الله تعالي عنه
ابوبکر قشمي
«اللهم أعز الإسلام بأحب هذين الرجلين عندك بعمر بن الخطاب أو بعمر و بن الهشام»
(خدايا دين اسلام را با مسلمان شدن هر كدام ازاين دو مردي كه نزد تو محبوبتر باشد، عمر بن الخطاب يا عمرو بن هشام (ابو جهل)، تقويت بفرما).
(ترمذي، كتاب المناقب، عمربن الخطاب حديث شماره 3681. ابن الجوزي، ص:9.کنز العمال رقم32768- 35840- 35852- 35860- 35881- تاريخ دمشق(ابن عساکر)ج44/24- تهذيب الكمال 19/90 مسند امام احمد بن حنبل به رقم5696- الحاكم 3/83-البيهقي في السنن6/ 370- ابن ماجه 105 وابن حبان 6882- الطبرانى (11/255)- عبد بن حميد (ص 245 ، رقم 759)- ابن سعد (3/267) ، وأبو نعيم در الحلية (5/361)- البزار (6/57 ، رقم 2119)- الإصابة (2/478 ، ترجمة2640).
سائلي را گفت آن پيــــر کهن ***** چند از مــــــردان حق گوي سخن؟
گفت خوش آيد زبان را بر دوام ***** تا بگــــويد حـــــــرف ايشان را مدام
گر نيم از ايشان گفتـــــــه ام ***** خوش دلم کاين قصه از جان گفته ام
سخن از امام العدل و دومين خليفه رسول الله(ص)است.
سخن از مردي است که قيصر و کسري را به زانو در آورد و چون پاکان زندگي کرد و چون پاکان شهيد شد.
نام ناميش آن ناميست که امروزه کساني که به اين نام مسمي هستند به حالت غرور نامشان را بر زبان مي آوردند.
و ميگويند: عمــــر
مشخصات:
عمر 13 سال از حضرت محمد(ص)کوچکتر بود. و در سن 23 سالگي تشکيل خانواده داد.
اهل مکه حضرت عمر(رض)را که(در آن وقت) 23 سال داشت اين چنين توصيف ميکنند:داراي چهره اي سفيد و آميخته به سرخي، و با گونه هاي زيبا و بيني ظريف و چشمان درشت و ابروان براق، و پاهاي كلفت و محكم، و بازوهاي مفتول و دست و پنجه هاي ستبر و محكم و قوي و پوست سخت و بنيه سنگين كه هنگام راه رفتن با شتاب بود و در كنار ديوارها، عابرين وزن سنگين او را بر زمين احساس مي كنند، و قامتش نيز آنقدر بلند است كه همراه هر دسته اي از دور ظاهر مي شود، مردم خيال مي كنند كه چندين پياده همراه يك سوار هستند(بلندقدترين بين اعراب بود)، و وقتي مي خواهد بر اسبش سوار شود، به گونه اي سوار ميشد، كه گوي بر پشت او آفريده شده، و با دست راست و دست چپ بدون تفاوت مي نويسد، و شمشير زني مي كند ، و صدايش به حدي دورگه و پرقدرت است كه در منزلش هر كدام از همسايههايش را كه بخواهد صدا مي زند. و در زمان خلافتش از درون مسجد مردم را در هر جاي مدينه که بودند صدا ميزد!
و هيبت عمري را که بي نظير بود. مولانا در ماجراي ملاقات کردن پيام رسان رومي با فاروق(رض)اينگونه بيان ميکند..
آمـــــد او آنـــــجا و از دور ايــــــــستاد ... مر عمر را ديد و در لـــرز افــــتاد
هيبتي زان خفته آمد بر رسول ... حالتي خوش کرد در جانش نزول
مهر و هيبت هست ضد همدگر ... اين دو ضد را ديد جمع اندر جگر
و آن نامه رسان با خود گفت...
هيبت حق است اين از خلق نيست ... هيبت اين مرد صاحب دلق نيست (مثنوي معنوي مولانا جلال الدين)
چهره ي قبل از اسلام عمر بن خطاب(رض)! و نظري به يکي از صحنه هاي کشتي!
او همانند ديگر اعضاي خانواده خود به تجارت اشتغال داشت.و چهره بارز قبل از اسلام او اينچنين بود که:
بين مکيان داراي احترام بود و جوانان از او حساب ميبردند و او را کشتي گيري قدر ميدانستند!
در يکي از روزها به محض شنيدن صداي جارچي و اعلام مبارزه کشتي، در امواج خروشان مردم، بسوي محل كشتي گيري مي شتابد، اما از چين هاي چهرهاش، از سرخي رگهاي چشمانش و از سرعت گامهايش؛ بخوبي پيداست كه او بصورت تماشاچي به آن ميدان نمي شتابد، و بلكه تصميم گرفته در مسابقه شخصاً شركت نمايد، و در نزديك ميدان در حاليكه گامهايش سرعت بيشتري پيدا كرده اند.زير لب اين جمله را زمزمه مي كند«مگر مرا نشناخته اند؟كه مرا از يك جوان روستاي مي ترسانند !!» به وسط ميدان مي شتابد و آن جوان هيكلي و پر زور روستايي را، كه تا آن روز بسياري از جوانان قريش را به زمين كوبيده بود، بعد از مدتي مقاومت نقش زمين مي گرداند، و در حاليكه چشمان حيرت زده همه تماشاچيان به قواره تنومند و هيكل جوان روستاي شكست خورده دوخته است، ناگاه غرّش غريو و هلهله و طنين صداي (اَحسَنتَ ! اَحسَنتَ) فضاي وسيع ميدان را فرا مي گيرد، و كساني كه تا به حال از صحنه دورتر ايستادهاند، بصورت امواجي جلوتر مي آيند و با بيتابي گردنها را بلند مي كنند تا از بالاي سر و دوش ديگران به اين قهرمان زورمند و پيروز شهر مكه بنگرند.
داستان تاريخي مسلمان شدن عمر بن الخطاب (رضي الله عنه)
روزي حضرت عمر(رض) شمشير به دوش، ا زخانه خارج ميشود تا رسول الله (ص)را به قتل برساند. در بين راه با يكي از اقوامش به نام نعيم بن عبدالله روبرو ميشود. نعيم ميپرسد: به كجا ميروي؟ ميگويد: ميروم تا اين كس را كه به خدايانمان ناسزا ميگويد و دين جديدي بنا كرده است، به قتل برسانم. نعيم گفت: به خدا قسم خود را گول ميزني و فريب خود را ميخوري. آيا گمان ميكني اگر دست به اين كار خطرناك بزني. فرزندان عبدمناف (يعني بني هاشم) تو را رها ميکنند؟ گذشته از اين آيا بهتر نيست كه به فكر خويش و قومت باشي كه پيرو همين كسي شدهاند كه ميگويي؟
عمر متعجب شده ميپرسد: كدام خويش و قوم؟ نعيم ميگويد: خواهرت فاطمه وشوهرش سعيد بن زيد (پسر عمويت) .
عمر بيدرنگ راه خود را تغيير ميدهد و به طرف خانه خواهرش ميشتابد. همين كه به آنجا ميرسد، صداي خواندن چيزي به گوشش ميرسد، خواهرش احساس ميكند كسي ميآيد، لذا خباب بن الارت را كه به آنها قرآن ميآموخت با ورقه قرآن كه در دستش بود، در جايي از خانه پنهان ميكند.
عمر نزديك ميشود و از خواهرش ميپرسد: اين چه بود كه شنيدم ؟ خواهرش ميگويد: چيزي خوانده نشده كه بشنوي، ولي عمر به گوش خود شنيده بود، مگر ميشود ترديد كند؟ خير. لذا ميگويد: بلي، خودم شنيدم كه ميخوانديد، به خدا قسم، خبر يافتهام و اكنون خود فهميدم كه شما تابع محمد شدهايد ». آنگاه بيدرنگ به دامادش حمله ميكند، فاطمه به طرفداري شوهرش بر ميخيزد و به دفاع ميپردازد. عمر خشمگين ميگردد و ضربت سختي بر رخسار خواهرش ميزند كه خون آلود ميشود.
در اين هنگام حساس كه فاطمه ميبيند برادرش تعصب دين باطل خود را دارد با خود ميگويد، آيا رواست كه او تعصب دين خود را داشته باشد و ما تعصب دين حق را نداشته و آن را كتمان كنيم؟ پس او و سعيد هر دو يك زبان شده ميگويند: بلي ما مسلمان شدهايم. به خدا و رسولش ايمان آوردهايم. هر چه ميتواني فرو مگذار، خود را تسليم امر خداي واحد كردهايم.
عمر كه چشمش بر رخسار خواهرش ميافتد و ميبيند خون آلود شده است از كار خود پشيمان ميشود. زيرا به هر جهت او خواهرش ميباشد كه اكنون به جاي آن كه او را نوازش كند، مجروحش كرده است، عاطفه وجدانش او را سرزنش ميكند. اينجا است كه از كرده خود پشيمان ميشود. پس مينشيند و با خود ميگويد: اين همان فاطمه خواهر من است كه چندي قبل مانند من دلباخته دين قريش بود .پس چه شده و چه سري در بين است كه آن را ترك نموده، به دين جديد روي آورده و تا آنجا پايدار است كه هر گونه آسيب را تحمل ميكند. يقيناً سري در كار است. آيا بهتر نيست آن را بدانم؟ لهذا با ملاطفت از خواهر شجاعش ميخواهد كه به او بدهد آنچه مي خواندند. تا بخواند و بداند آنچه را كه محمد آورده و تعليم ميدهد.
خواهرش ميگويد: ميترسم به ما پس ندهي. عمر قسم ياد ميكند كه پس دهد. فاطمه به خوبي در مييابد كه برادرش متحول شده است و آثار هدايت و علايم توفيق در وجودش تجلي كرده است. اميد است دين حق را بپذيرد، لهذا آن ورقه قرآن كريم را كه اوايل سوره طه را داشت، به او ميدهد و او آن را از دست خواهرش گرفته ميخواند با خواندن بسم الله .... گوي وجودش بي حس شده، اوراق از دستش مي افتد.انگار نام و نشان خداي يگانه بر وجودش سنگيني ميکند.خود را جمع کرده و دوباره صحيفه را گرفته شروع به خواندن ميکند .بعد از خواندن ميگويد: چه نيك است اين كلام؟ و چه گرامي است اين بيان؟ خباب بن الارت همان كسي كه قبل از ورود عمر، براي فاطمه و شوهرش قرآن ميخواند، با شنيدن اين سخن اميدبخش از مخفيگاه خود خارج ميشود. و ميگويد: اي عمر! به خدا قسم، اميد دارم كه خداوند تو را به اجابت دعاي پيغمبرش مختص نموده باشد، چون كه ديروز شنيدم كه ميفرمود: (خدايا دين اسلام را با مسلمان شدن هر كدام از اين دو مردي كه نزد تو محبوبتر باشد، عمر بن الخطاب يا عمرو بن هشام (ابوجهل) تقويت بفرما).عمر گفت:آيا تو خود اين را شنيدي؟ گفت:آري. پس حضرت عمر(رض) فرمود: مرا راهنمايي كنيد تا به نزد رسول الله بروم.
آن حضرت با عدهاي از اصحابش در خانه ابن ارقم در نزديكي كوه صفا كه محل اجتماعات مسلمين اول بود، بسر ميبرد.
عمر به آنجا ميشتابد و در ميزند. به رسول الله اطلاع ميدهند كه عمر شمشيرش را به دوش آويخته، پشت در ايستاده است. بعضي از ياران ميگويند: يا رسول الله تو خارج شو که ما ميمانيم. ولي حمزه عموي پيامبر(ص) اين شکارچي شير عرض ميكند: يا رسول الله اجازه بفرماييد بيايد. اگر قصد خوبي دارد به يارياش ميشتابيم و هرگاه اراده بدي در دل داشت، او را با شمشير خودش خواهيم كشت.
حضرت رسول(ص) اجازه ميفرمايد تا بيايد.
همين كه عمر به خانه وارد ميگردد عرض ميكند: (أشهد أنك رسول الله جئتك لأومن بالله وبما جاءك من عند الله) گواهي ميدهم كه تو رسول خدايي، آمدهام به نزدت، تا به خدا و به آنچه كه از نزد خدا به تو رسيده است ايمان بياورم.
وقتي اين جمله دلنشين (به خير آمدم يا رسول) از زبان مبارک حضرت عمر(رض) خارج شد.
رسول الله و مسلمين كه در خانه بودند از فرط مسرت و خوشحالي به حدي با صداي بلند تكبير(الله اكبر) ميگويند كه صدايشان به گوش آن دسته از مردم مكه كه نزديك خانه بودند ميرسد.
عمر مسلمان شدن خود را آشكار ميسازد
حضرت عمر در سال پنجم يا ششم بعثت به دين اسلام مشرف گرديد. چون عده مسلمين در آن هنگام از40 نفر مرد و 11 نفر زن جمعاً 51 نفر تجاوز نميكرد جرأت نداشتند در مسجد الحرام علناً عبادت كنند، ولي عمر كسي نبود كه دين خود را از كسي بپوشد يا از كسي بترسد و عبادت خود را پنهاني انجام دهد. لذا همين كه مسلمان گرديد، عرض كرد: يا رسول الله! چرا دين خود را پنهان ميكنيم و حال آن كه ما برحقيم؟ رسول الله گفت: عده ما كم است اي عمر .
عمر عرض ميكند: يا رسول الله! قسم به آن كس كه تو را به حق فرستاد، هر مجلسي كه قبلاً در حال كفر در آنجا نشستهام، حتماً بدانجا روم تا با ايمان بنشينم و ايمانم را براي مردم آشكار سازم ـ سپس از جاي برخاسته به مسجدالحرام داخل ميشود و اسلامش را آشكار ميسازد ـ و پس از آن كعبه را طواف نموده، نزد هر يك از گروههاي كه در مسجدالحرام گرد هم نشسته بودند مينشيند و دين خود را براي آنها اعلام مينمايد و آنگاه نزد رسول الله باز ميگردد و عرض ميكند: پدر و مادرم فدايت يا رسول الله! اكنون چه چيزي تو را باز ميدارد از اين كه عبادت را آشكار انجام فرمايي، چه به خدا قسم هر مجلسي كه قبلاً در حال كفر در آن نشسته بودم، به آنجا رفته اسلام خود را براي اهل مجلس اظهار و آشكار ساختم، بدون آن كه از كسي بيمناك باشم يا بترسم.
بعد از اين حضرت رسول الله(ص)با دو صف، (يکي عمر(رض) ويکي حمزه (رض)) از خانه خارج شده و کعبه را جلو چشم مشرکين طواف ميکنند!ونماز ظهر را آنجا ميخوانند. اينجاست که کمر مشرکين با ديدن هيبت عمر مرد عظيم بني عدي و از شوكت حمزه، شجاع بزرگ بنيهاشم ميشکند! و جرأت نميکنند مانع طوافشان شوند يا جلو نمازشان را بگيرند يا حداقل اعتراض نمايند. فقط به همديگر ميگفتند:امروز محمد حق خود را از ما گرفت!
اينجا بود كه حضرت عمر اين كلمه تاريخي را با صدايي رسا بر زبان آورد و گفت: (لانعبد الله سراً بعد اليوم (پس از امروز هرگز خدا را پنهاني نميپرستيم.
عمر کرد اسلام را آشکار *** بياراست گيتي چو باغ بهار
هجرت آشکار عمر بن خطاب
عمر نه تنها اسلام و عبادتش را از كسي پنهان نداشت، بلكه هجرتش را نيز از دشمنان نپوشيد، در آن هنگام كه رسول الله به مسلمين دستور فرمود به مدينه هجرت نمايند، قريش بيمناك شده نميگذاشتند مسلمين به آنجا روند.
ولي عمر بر خود نپسنديد مخفيانه هجرت نمايد، لذا همين كه تصميم گرفت به مدينه رود، در خانه سلاح پوشيد و به مسجد الحرام رفت، بيت الله را طواف نمود و نماز خواند.
آنگاه بر مشركين كه گروه گروه در اطراف كعبه نشسته بودند، گذر كرد و گفت: زشت و قبيح باد اين صورتها و رويهايي كه ميبينم. من هم اكنون هجرت ميكنم و نزد برادرانم به مدينه ميروم. هر كس ميخواهد فرزندانش يتيم، همسرش بيوه و پدر و مادرش در عزايش بنشينند، پس در راه با من روبرو شود.
هر آن کز شما جنبد از جاي خويش!
به بيند سر خويش بر پاي خويش!
هيچ كس جرأت نكرد او را از رفتن باز دارد يا در راه تعقيبش نمايد. بدون هيچ گونه پيش آمدي به سلامت به مدينه رسيد.
او در دوران حيات حضرت رسول(ص)در تمام جنگها او را همراهي کرد و اعجاز ها آفريد و حکمتها به کار برد.و چه زيبا سروده آن شاعر حکيم که :
گه ز درد عشق جان ميسوختش
گه ز نطق حق زبان ميسوختش!
چون نبي ميديد کو ميسوخت زار
گفت شمع جنت است او آشکار! (منطق الطير عطار نيشابوري)
تصويري از زندگي امير المومنين فاروق اعظم(رض) در دوران خلافتش
حضرت اسلم ميفرمايد: روزي همراه با اميرالمومنين به طرف حرة (مکاني نزديک مدينه) مي رفتم،آتشي در بيابان به نظر رسيد،حضرت عمر(رض)فرمود: شايد اين کارواني است که به سبب فرا رسيدن شب در شهر داخل نشده، بيرون شهر قيام کرده است، برويم تا از او خبري بگيريم و در اين شب از او محافظت کنيم، به آنجا رفته ديديم که زني است با چند بچه.
بچه ها فرياد ميزنند و ديگي بر آتش ميجوشد. سلام گفتيم و اجازه خواستيم و پرسيديم:اين بچه ها چرا مي گريند؟ زن گفت: گرسنگي اينها را ناچار کرده .امير فرمود:در ديگ چه داري؟ زن گفت: پر از آب است و براي تسلي اينها روي آتش نهادهام تا راحتتر بخوابند! و گفت: فيصله من و اميرالمومنين عمر در بارگاه الهي خواهد شد زيرا در اين تنگي از ما خبري نميگيرد. حضرت به گريه در آمدند و فرمودند: خدا بر تو رحم کند، عمر از اين حال تو چه خبر دارد؟ زن گفت:او امير نشده که از حال ما بي خبر بماند!
اسلم ميفرمايد: حضرت مرا با خود همراه کرد و از آنجا بازگشتيم . به بيت المال رسيديم، وي مقداري چربي و لباس و درهم نقدي از بيت المال برداشته در کيسهاي آن را خوب پر کرد و به من گفت: اينها را بر پشت من بگذار، گفتم:اينها را من ميبرم! فرمود: خير بر پشت من بگذار.. دو سه مرتبه اصرار کردم.. که در آخر اميرالمومنين فرمود: آيا روز قيامت هم تو بار مرا به دوش ميگيري؟ اين بار را خود به دوش ميگيرم زيرا در قيامت از من سوال خواهد شد. اسلم ميفرمايد: من ناچار شده کيسه را بر پشت او گذاشتم و آن حضرت با نهايت شتاب نزد آن زن رفت، وقتي رسيديم. حضرت مقداري آرد و خرما و چربي در ديگ انداخته با کفگير آنها را حرکت ميداد و به هم مي زد و آتش را خود دميدن شروع کرد. و چنان با شتاب ميدميد که از ميان ريش مبارک آن حضرت دود خارج ميشد. همين روش ادامه داشت تا اين که حريره (نوعي غذا) آماده شد.
بعد از آن با دست مبارک خود در آورده به آنها غذا داد که آنها سير شدند. و آن زن بينهايت خوشحال شد. و گفت: الله تعالي تو را جزاي خير دهد تو استحقاق آن را داشتي که جاي عمر خليفهات ميكردند!! انقلاب روحي شديدي حضرت را فرا گرفت..آخر او خودِ عمر بود!!!
به تن در خدمت خلقم، به جان در خدمت جانان
همين يک نکته آموختم، ز فاروق سپهسالار
نمونه هاي از عدالت اميرالمومنين
حكايت يك زن و داورى و حكم عمر درباره خروج در راه خدا
عبدالرزاق از ابن جريج روايت نموده، كه ...
در حالى كه عمر (رض) گشت مىزد، زنى را شنيد که شعر ميخواند و از دوري همسرش نالان بود.
عمر (رض) گفت: تو را چه شده است؟ گفت: شوهرم را، چندين ماه است، كه از من در ديار غربت دور نمودهاى، و من برايش مشتاق گرديدهام. عمر گفت: كار بدى را خواستى؟ گفت: پناه بر خدا! عمر افزود: نفس خود را نگه دار، كه من پيك را به طرف وى مىفرستم، و پيك را به سويش فرستاد، بعد از آن نزد ام المومنين حفصه (دخترش) (رض) داخل گرديد و گفت: من تو را از كارى كه پريشانم ساخته است، مىپرسم، در چه مدّتى زن توان دوري شوهر را دارد؟ حفصه سر خود را به زير انداخت و حيا نمود. عمر گفت: اما خداوند از حق حيا نمىكند. حفصه به دست خود اشاره نمود، سه ماه، يا چهارماه. آن گاه عمر (رض) نوشت كه سربازان زيادتر از چهارماه نگه داشته نشوند.
قصه مصرى و فرزند عمروبن العاص
مردى از اهل مصر نزد عمربن الخطاب (رض) آمد و گفت: اى اميرالمؤمنين از ظلمى به تو پناه مىبرم. گفت: به جايى پناه بردهاى كه از تو حمايت مىكند. گفت: اى اميرالمؤمنين با فرزند عمروبن العاص مسابقه دادم، و از وى سبقت جستم، بنابراين مرا با تازيانه زد و مىگفت: من پسر عزتمندان هستم. آن گاه عمر به عمرو (رضي الله عنهما) نامه نوشت، و او را امر نمود تا بيايد و فرزندش را هم با خود بياورد. عمر گفت: مصرى كجاست؟ تازيانه را بگير و بزن. وى او را تازيانه مىزد و عمر مىگفت: بزن فرزند عزّتمندان را. انس مىگويد: به خدا سوگند زد! او را زد و ما از زدن آن خوشمان مىآمد، و تا آن وقت از [زدن] او دست باز نداشت كه تمنّا نموديم كاش از وى دست بازدارد. بعد از آن براى مصرى گفت: اكنون بر فرق پدرش بكوب، گفت: اى اميرالمؤمنين فقط فرزندش مرا زده بود، و تو قصاصم را از وى گرفتى. عمر گفت:اگر مي زدي جلو تو را نميگرفتم.
آن گاه عمر به عمرو گفت: از چه وقت تاكنون مردم را غلام خويش ساختهايد، در حالى كه مادرانشان آنها را آزاد زادهاند؟ گفت: اى اميرالمؤمنين من از اين قضيه آگاه نبودم، و او نزدم نيامده است.
قصه ابوموسى و مردى و نامه عمر (رض) در اين باره
مردى با ابوموسى اشعرى (رض) بود، و آنها غنيمتى به دست آوردند، ابوموسى سهم وى را پرداخت، ولى آن را كامل نداد، لذا او از گرفتن آن اجتناب ورزيد، مگر در صورتى كه همه آن را به وى بپردازد، آن گاه ابوموسى او را بيست تازيانه زد، و سرش را تراشيد. او موهايش را جمع نمود، و با آن نزد عمر (رض) رفت، و موها را از جيب خود بيرون آورد، و بر سينه عمر زد.
عمر گفت: تو را چه شده است؟ او قصّهاش را متذكر شد. آن گاه عمر (رض) به ابوموسى نوشت:
«سلام بر تو، اما بعد: فلاني اين چيز و آن چيز را به من خبر داد، من تو را سوگند مىدهم كه اگر آنچه را انجام دادهاى، در حضور مردم انجام داده باشى، در جمع مردم برايش بنشين و او قصاص خود را از تو بگيرد، و اگر آنچه را انجام دادهاى، در خلوت انجام داده باشى، در خلوت برايش بنشين تا قصاص خود را از تو بگيرد».
هنگامى كه نامه به او داده شد، براى قصاص نشست. آن مرد گفت: من او را براى خدا بخشيدم.
چون عمر شيداي آن معشوق شد
حق و باطـــــل را چـــو فاروق شد (مولوي)
شهادت حضرت فاروق اعظم رضي الله تعالي عنه
چند روز قبل از شهادت حضرت عمر فاروق. ابوموسي اشعري خوابي را ديده بود. که اينچنين بيان ميکند:
«در خواب راههاي بسياري را جلو خود ديدم، پس از لحظاتي همهي آنها – به غير از يک راه از بين رفته و ناپديد شدند، من آن را در پيش گرفتم تا به کوهي رسيدم، نگاه کردم ديدم که رسول خدا(ص) بر روي آن نشسته و ابوبکر نيز در کنار اوست، رسول خدا به عمر اشاره ميفرمود که به سوي آنان برود!»
پس از آن از خواب برخاستم و با خود گفتم : «انّا لله وانا اليه راجعون.» «ما از آن خدايم و به سوي او باز ميگرديم.»
گمان کنم که حضرت عمر وفات کرده باشد! (آن زمان ابوموسي در عراق بود).
خود حضرت نيز در خطبه اي فرمود: خوابي ديده ام که تعبيرش اين است که به زودي از دنيا خواهم رفت!
بعد از شکست دادن دو امپراطوري ايران و روم... يهود و مجوس نقشه اي براي قتل سردار عرب کشيدند.
و در بامداد روز چهارشنبه بيست و ششم ماه ذيالحجه سال 23 هجري ابولؤلؤ با خنجر دو سر مسموم توطئهاي از پيش طراحي شده را به اجرا گذاشت و ضربهاي کاري را بر حضرت عمر(رض)در محراب مسجد پيامبر وارد کرد.
شاهدان ماجرا را اينچنين نقل ميکنند :
عبدالله بن عباس و عبدالرحمن عوف درست پشت سر او ايستاده بودند، و در آن وقت بود که ابولؤلؤ همراه با خنجر مسمومش وارد مسجد گرديد!
حضرت عمر فاروق تکبيرة الاحرام نماز را گفت. اما قبل از آنکه شروع به قرائت سورة فاتحه کند، ابولؤلؤ در ميان صفوف نمازگزاران عبور کرد و خود را به حضرت عمر رسانيد و سه ضربه بر او وارد کرد.
هر که در اين بزم مقرب تر است
جام بلا بيشترش ميدهند
حضرت عمر بر روي زمين محراب افتاد و بر اثر ضربهاي که بر پيکر او وارد شده بود، خون به شدت از بدن او خارج ميشد! اما در آن حال اين آيه از قرآن را ميخواند که : «فرمان خداوند تقديري انجام شدني است.» (الاحزاب : 38)
و وقتي قاتلش را شناخت گفت: خدا را سپاس ميگويم كه به دست مسلماني كشته نشدهام كه روز قيامت به خدا برهاني بياورد و بگويد كه برايت سجدهاي بردهام!!
ابولؤلؤ پس از آن، قصد فرار کرد و در چپ و راست خود چند نفر را زخمي کرد، که بعضي ازآنها شهيد شدند.
وقتي عبدالرحمن بن عوف اين صحنه را ديد، اقدامي هوشيارانه را انجام داد و پتوي را برداشت و آن را بر ابولؤلؤ انداخت.
ابولؤلؤ وقتي خود را در زير پتو گرفتار ديد دست به خودکشي زد و بلافاصله هلاک شد!
عمروبن ميمون ميافزايد : عمر در حالي که از زخمهايش خون ميريخت، دست عبدالرحمن بن عوف را گرفت و او را براي تکميل نماز به محراب فراخواند، و ميگفت: به جاي انديشيدن به من به خداي خود بيانديشيد!!
و عبدالرحمن بن عوف به محراب رفت و امامت نماز را بر عهده گرفت.
بعد از نماز مردم خواستند حضرت را که بيهوش بود به هوش آورند .يکي گفت : براي به هوش آوردن او هيچ چيزي به اندازه يادآوري وقت نماز مؤثر نيست، اگر در حال حيات باشد، حتماً به هوش ميآيد.
يکي از آنها او را صدا زد و گفت : اميرالمؤمنين وقت نماز است!
حضرت بلافاصله به هوش آمد و گفت : مرحبا به نماز! به راستي هر کس آن را ترک کند از هيچ حق و خيري برخوردار نيست!
او به چهرههاي يارانش نگريست و گفت مردم نمازشان را خواندند؟ ابن عباس ميگويد : گفتم آري يا اميرالمؤمنين!
او گفت : ترک نماز کردن با مسلمان بودن همخواني ندارد!!
و در حالي که زخمهاي کاري بر بدن داشت، براي گرفتن وضو آب آوردند و وضو گرفت و در حالي که از زخمهايش همچنان خون ميريخت نماز را خواند!
پس از آن اميرالمؤمنين به ابن عباس گفت: تو و پدرت دوست داشتيد که اسراي روميها و فارسها در مدينه بيشتر شوند!
ابن عباس گفت: اگر اجازه بدهي همهي آنان را از دم تيغ مى گذرانيم اميرالمومنين (رض) گفت: الآن مى خواهيد آنان را به قتل برسانيد؟! زماني که با زبان شما سخن ميگويند و همچون شما نماز ميخوانند و به حج ميروند؟!
ابن عباس گويد: سپس در حالي که از زخمهايش خون ميريخت، او را به منزل خود حمل کرديم!
و عبدالله ابن عمر ميگويد: پس از آنکه پدرم ضربت خورد، نگران بود که حقي را از کسي ضايع نموده و از آن مطلع نباشد، او ابن عباس را که بسيار دوست ميداشت فراخواند، و به او گفت : دوست دارم مرا از داوري مردم در مورد خودم با خبر کني! ابن عباس به ميان مردم رفت و در مورد ضربت خوردن حضرت عمر از ايشان نظرخواهي کرد!
گفتند : سوگند به خدا دوست داريم که خداوند از عمر ما بکاهد و بر عمر او بيافزايد!
او نزد فاروق(رض) بازگشت و گفت : يا اميرالمؤمنين با هر کسي که نظرخواهي کردم به خاطر تو چشمش گريان و انگار عزيزترين فرزندان خويش را از دست داده است!
صبح روز چهارشنبه مردم گروه گروه به سوي خانه عمر شتافتند. گويي هرگز مصيبتي از اين بزرگتر برآنان روي نداده بود.
وقتي مردم از قول طبيب شنيدند که زخمهاي امير کاري است ، به شدت گريستند، اما حضرت عمر ايشان را از گريستن برحذر داشت و فرمود : براي من گريه نکنيد! هر کسي ميخواهد گريه کند، از اينجا بيرون برود!
عبدالله بن عباس(رض) در مورد فضايل عمر فاروق سخن گفت و هر چه را که ميگفت درست بود.
بخشي از سخنانش:
«يا اميرالمؤمنين! تو يار و همنشين خوبي براي رسول خدا بودي و زماني از او جدا شدي که از تو خوشنود بود، بعد از آن هم يار و همنشين خوبي براي ابوبکر بودي و زماني از او جدا شدي که از تو راضي بود، و يار خوبي براي ياران رسول خدا بودي و اينک در حالي از ايشان خداحافظي ميکني که از تو رضايت دارند!
به درستي تو اميرالمؤمنين و امين المؤمنين و سيدالمؤمنين بودي، بر پايهي کتاب خداوند داوري و داراييها را عادلانه تقسيم ميکردي، مسلمان شدن تو افتخارآميز و خليفه شدنت مايه فتح و پيروزي بود و زمين را از عدالت خويش پر کردي!»
او از بالين سر بلند نمود و نشست و خطاب به ابن عباس که در کنار عليبن ابيطالب(رض)نشسته بود، گفت: اي ابن عباس! آيا آنچه را که گفتي نزد خداوندم براي من شهادت خواهي داد!؟
قبل از ابن عباس حضرت علي به صورت حق به جانب فرمود: من نزد خداوند آنها را برايت شهادت ميدهم!!
عمر فاروق به پسرش عبدالله گفت: پسرم نزد عايشه برو! به او بگو : عمر تو را سلام ميرساند! و نگو : اميرالمؤمنين عمر!
بعد به او بگو! عمر براي اينکه در کنار دو دوست و محبوب خود در خانه ات دفن شود، از تو کسب اجازه مينمايد!
عبدالله بن عمر نزد عايشه رفت و او را در حالي ديد که به خاطر ضربت خوردن حضرت عمر به شدّت ميگريست.
ابن عمر درخواست را بيان کرد. .عايشه گفت : من جاي آن يک قبر باقيمانده در منزل را براي خود ميخواستم تا در کنار پدر و همسرم به خاک سپرده شوم! اما اکنون عمر را بر خود ترجيح ميدهم!!
عبدالله بن عمر بازگشت و رضايت حضرت عايشه(رض)را به او خبر داد.
عمر فاروق گفت : پسرم!! وقتي مُردم مرا حمل کنيد و به طرف خانهي عايشه ببريد! خود تو جلو خانه بايست و بگو : عمر بن خطاب کسب اجازه ميکند!
وقتي که اجازه داد، آنگاه مرا وارد منزل کنيد و در آنجا دفن نمايد! اما اگر موافقت ننمود، مرا برگردانيد و در قبرستان عمومي مسلمانان دفن کنيد! زيرا از اين نگرانم که نکند به خاطر من که خليفه بودم، شرم داشته که به تو جواب رد بدهد!
حضرت عمر فاروق در شب يکشنبه اول ماه محرم سال 24 هجري يعني سه روز پس از ضربت خوردن به دست ابولؤلؤ مجوسي در روز چهارشنبه 26 ذيالحجه سال 24 هجري به شهادت رسيد!
او لحظاتي قبل از وفاتش اين چنين به فرزندش عبدالله توصيه ميکند:
«پسرم! در کفن پوشيدنم اسراف نکنيد، زيرا اگر اجر و پاداشي نزد خداوند داشته باشم، بهتر از آن را به من عطا خواهد فرمود، و اگر اينگونه نباشم، به سرعت آن را هم از تنم درخواهد آورد!
در مورد قبرم نيز حد اعتدال را رعايت کنيد، زيرا اگر نزد خداوند اجر و خيري داشته باشم، آن را تا جايي که چشم کار ميکند، بر من وسيع ميگرداند! و اگر اجر و پاداشي نداشته باشم آنرا به گونهاي بر من تنگ ميگرداند که دندهها و استخوانهاي بدنم در هم فرو روند!
هر گاه جنازهام را بر دوش گرفتيد، بلند و سريع گام برداريد! زيرا اگر نزد خداوند خير و اجري داشته باشم، زودتر مرا به آن ميرسانيد، و اگر آنگونه نباشم، خود را از شري که بر دوش داريد زودتر نجات خواهيد داد!!»
عثمان بن عفان(رض) که شب يکشنبه و در لحظات پاياني عمر حضرت عمر به ديدارش آمده بود، آن لحظات حساس و مشاهدات خود را اينگونه بيان مينمايد:
آخرين کسي بودم که با او ديدار نمودم، وقتي وارد شدم، سر او روي زانوي پسرش عبدالله بود. به او فرمود: سرم را بر زمين بگذار! عبدالله گفت: آيا زمين و زانويم مانند هم نيستند؟ گفت: سرم را روي زمين بگذار!
و پس از لحظاتي در همان حال بدنش کمکم آرام گرفت و روح از جسم مبارکش خارج گرديد!
اين جهان زندان مومن گفت شاه مرسلان
شخص زنداني به بيرون رفتنش دارد شتاب (نديمي)
شب يکشنبه پس از آنکه وفات يافت پسرش او را با آب و سدر غسل داد و او را کفن پوشاند.
و در کتب فريقين روايت شده كه ابن عباس فرمود:«زمانى كه عمر غسل داده شد و كفن گرديد، على - رض - وارد شد و بر جنازهاش ايستاد و فرمود: « هيچ كس بر روى زمين در بين شما، به اندازه اين مكفون برايم دوستداشتنىتر نيست كه (دوست دارم) خدا را با نامه اعمال (نيك)اش ملاقات كنم ».
و شهر مدينه غرق در گريه بود تو گويي بعضي فرزند خود را و بعضي پدر خود را از دست داده بودند!!!
کسي که نکونام ميرد همي
ز مرگش تاسف خورد عالمي!! (اسدي طوسي)
مسلمانان پس از اقامه نماز صبح، نماز ميت را به امامت صهيب رومي بر او خواندند!
پس از آن براي دفن در کنار رسول خدا(ص) و حضرت ابوبکر صديق او را تا خانه حضرت عايشه بر دوش گرفتند، عبدالله بن عمر جلو در ايستاد و بر عايشه سلام کرد و سپس اجازه خواست و گفت : عمر اجازه ورود ميخواهد! پس اجازه داده شد.
پسرش و حضرت عثمان و سعيد بن زيد و عبدالرحمن بن عوف رضي الله اجمعين او را داخل قبرش نمودند.
عاشقاني که با خبر ميرند
پيش معشوق چون شکر ميرند (مولوي)
حضرت عمر مانند رسول اکرم و ابوبکر صديق در سن شصت و سه سالگي دعوت حق را لبيک گفت و به رفيق اعلا پيوست.
خود معجزه اي از معجزات حضرت رسول شد و ما را با سيره پر افتخارش متحير نمود..
چه تا به امروز تاريخ نگاران و مستشرقين از نبوغ و کشورداري او در حيرت مانده اند و انگشت حيرت در دهان گرفته اند و حول سياستش کتابها نگاشته و حيرت خود را اعلام کرده اند.
حال آن حضرت وفات يافته اما ياد و خاطره او هرگز فراموش نخواهد شد. نور وجودش در اين دنيا خاموش شد، تا نور ابدي را در جوار خداوند پاك دريابد.چه خوش گفته شيخ الاجل ، شاعر شيراز.
سعديا مرد نکونام نميرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکوي نبرند
(فتبارک الله احسن الخالقين).