|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
الهیات و ادیان>اشخاص>هابیل و قابیل
شماره مقاله : 13 تعداد مشاهده : 767 تاریخ افزودن مقاله : 28/4/1388
|
داستان دو پسر آدم عليه السلام
مؤلف: محمد احمد جاد المولي
ترجمه: صلاحالدين توحيدي
نظام زندگی آدم و حوا بر روی زمین، زمانی که حوا خود را برای استقبال از نوزادانش آماده مینمود، شروع به کاملتر شدن کرد. این نوزادان، اولین گلهای باغ انسانی بودند که میشکفتند و اولین رایحههای عطراگین بشریت را به اطراف میپراکندند و حوا همراه با همسرش آدم با آنان همدم میشدند و احساس خوشبختی مینمودند. آدم و حوا با دیدن جکرگوشههایشان بر روی زمین، مملو از عشق و شادی بسیار شدند؛ جگرگوشههایی که بر روی زمین پراکنده میشدند و جایجای زمین را با نسل خود پر میکردند، در گوشه و کنار زمین به رفتوآمد میپرداختند و از روزی خداوند بهره میبردند. آدم فرزندانش را با مهربانی و آغوش باز میپذیرفت و حوا به رغم تمام دردها و خطرها با به دنیا آمدن آنان بسیار شاد و خوشحال بود؛ این دردها و خطرات، همواره در چنین حالتی ملازم مادر هستند، اما مدت زيادی نمیگذرد که از هوای مهر و دلسوزی سرخوش میشود و آن گاه دیگر شادمان و دلگرم است. حوا دوبار دوقلو به دنیا آورد: یک بار قابیل و خواهرش را و بار دیگر هابیل و خواهرش را؛ فرزندان، تحت رعایت پدر و مادر بزرگ شدند، شادابی زندگی و نیروی جوانی آنان را دربرگرفت و دختران بهکارهای مربوط به زنان گرایش پیدا کردند و پسران برای کسب روزی و طلب خیر، زمین را در مینوردیدند: قابیل بر روی زمین به زراعت مشغول شد و هابیل به چوپانی گوسفندان روی آورد. گهوارهی زندگی برای دو برادر نرم و آرام شد و زندگانی به راحتی و سهولت پیش میرفت و خیمههای صفا، صمیمت وامنیت، خانوادهی خوشبخت و پاك آدم را در برگرفته بود. با سپري شدن دوران و گذشت زمان، غريزهي مردانگي در دو جوان قوی شد و هر کدام از آنها به داشتن زوجی برای خود تمایل نشان دادند تا در کنارش آرام یابند و به مصاحبتش بیاسایند؛ این آرزوی گوارا و شیرین ذهن هرکدام از این دو جوان را به خود مشغول کرده بود و هر کدام در جستوجوی زوج خود بود و هر راهی را برای رسیدن به آن دنبال مینمود. ارادهی خداوند حکیم از روز ازل چنین اقتضا نموده بود که فرزندان آدم بر پهنهی زمین مورد امتحان قرار گیرند، تا مال و فرزندان افزوده شوند و زمین، زيبا و پرزينت و شادیآور شود؛ تقدیر این چنین بود که مردم همگی یک امت نباشند؛ چرا که هیچگریز و گريزی از وجود تنوع و گوناگونی زياد در اندیشهها و روشها و اهداف و چگونگی و آفرینش و خوشبختی و بدبختی نیست؛ از اینرو خداوند به آدم ابوالبشر وحی نمود که برای هر یک از پسرانش، دختر دوقلوی برادرش را به عنوان همسر انتخاب کند. آدم با این وحی الهی، خود را به فرزندانش رساند به این امید که سخن او قاطع و تمام کننده باشد و اگر سرکشی هوای نفس انسانی و گرایش آن به هلاکت و زيانکاری نبود، پدر به آرزوی خود میرسید. حرص و طمع، از ارکان غریزهی انسانی میباشند، هرکس بتواند بر تمایلات و سرکشیهای نفسانی خود غالب آید و ابهت و قدرت آن را درهم شکند و عقلش را برهوای نفسانی مسلط نماید، او از آن کسانی خواهد بود که خداوند در دنیا و آخرت آنان را گرامی داشته است، اما آنکس که تمایلات شهوانی و نفسانی خود را آزاد گذارد و زمام آرزوهایش از دست عقلش خارج شود، از آنانی است که «اعمالشان» جز زيان چیزی دربر ندارد و تلاش آنان در زندگانی دنیا راه به جایی نمیبرد و این در حالی است که گمان میکنند که اعمالشان نیک و پسندیده است»؛ این، سنگ محک طبیعت انسانی و محل امتحان نفس بشری بر روی این کرهی خاکی است. بعد از این که آدم آن چه را که در سینهاش پنهان بود برای پسـرانش بـاز گفت، قابیل برآشفت و تسلیم ارادهی پدر نشد، زيرا دختری که سهم او شده بود از دختری که سهم برادرش گشته بود، از زيبایی کمتری برخوردار بود، از اینرو بر برادرش حسد ورزند و به این قسمت راضی نشد و دوست داشت که خواهر دو قلوی خودش نصیب او شود، نه برادرش. زيبایی طبیعی همواره گردبادی بوده است که بر نفس بشری فرود آمده و او را در میان خود فرو بلعیده است و آدمی را به هلاکت و نیستی کشانده است و همواره چنین خواهد بود. زيبایی، سبب جدایی، خشم و کینه بین دو برادر گشت و یکی از آنان را از اطاعت پدر بیرون کشید و آنچه را که پدر بر آن اصرار داشت، نقض نمود و پیوندی را که میخواست محکم نماید، قطع نمود. افکار آدم آشفته گردید؛ حالتی که تا آن وقت نه دیده بود و نه انتظارش را کشیده بود و در میان اندیشهی اجرای تمایلات پسران خود و اینکه بگذارد که صلح و امنیت همچنان در بین آنها باقی بماند، متردد ماند؛ سر انجام خداوند او را به راه چارهای که سدی در مقابل طوفان درونش باشد، راهنمایی نمود و او هر دو پسرش را فرا خواند و از آنها خواست که هردو برای خداوند قربانی نمایند و هر کس که قربانیاش پذیرفته شد، شایسته است آنچه را که آرزو دارد و خواهان آن است، ازآن خود نماید، آنگاه، هـابیل شتری از چهاپایانش را و قابیل مقداری گندم از زراعتش را پیشکش کرد و در درون هر دو برادر، امید به پیروزی در مسابقه و برنده شدن در شرطبندی موج میزد. در این مسابقه، هابیل بسیار خوشبخت بود و گامهای موفقیتآمیزی برداشته بود که برنده شد و قربانیاش مورد قبول خداوند قرار گرفت و قربانی برادرش قابیل پذیرفته نشد، زيرا او به حکم پدر تن در نداده بود و در تقدیم قربانیاش خلوص نیت نداشت. پس از این ماجرا، قابیل درماند، چرا که چراغ آرزويش به خاموشی گراییده بود و او قربانی خود خواهی و کینهتوزی شد، شرارت در درون او جوشید و تندی و خشونتش شدت یافت و او را دربرگرفت و برادرش را تهدید نمود و به او گفت: قطعاً تو را خواهم کشت تا من بدبخت، دیگر با خوشبختی چون تو همراه نباشم و برادری نداشته باشم که به آرزويش رسیده و کامیاب باشد در حالی که من عواطفم جریحهدار گشته و غمزده و ناکام ماندهام. هابیل در حالی که برای برادرش بسیار افسوس میخورد، به او گفت: برادرجان! برای تو سزاوارتر و بهتر آن است که درد را بشناسی و آنگاه درصدد ربشهکنی آن باشی و راههای سلامت را بجو و آنها را در پیشگیری، زيرا که خداوند قربانی و غیر آن را نمیپذیرد مگر از پرهیزکاران. هابیل مردی بود که خداوند از لحاظ عقلی و جسمی بهرهی زيادی به او داده بود و از زمرهی آن کسانی بود که از امانتی که بر دوشش گذاشته است، محافظت و نگهداری میکنند و حکمتی را که به آنان عطا شده، بر دیگران آشکار میکنند، او رضای پروردگار را برمیگزید و به اطاعت والدینش عشـق میورزيد، به قسمت پروردگارش راضی بـود و زندگانی دنیا را متاعی زودگذر و متغیر میدانست؛ نسبت به برادرش بسیار دلسوز و وفادار بود و همواره او را نصیحت میکرد (تا از جهالت و نادانی دست بردارد)، اما در درون خود نیرويی از جانب پروردگار احساس میکرد که از تهدید قابیل که مغرور، کینهای و سرکش شده بود، ترسی به خود راه ندهد؛ هابیل قدر و سرنوشت را به حال خود گذاشت و در نهادش هیچ ارادهی بدی نسبت به برادرش پیدا نشد و نفسش او را به اذیت نمودن برادرش وسوسه و وادار نکرد، زيرا آن خداوندی که پاکیها را آفریده بود، طبیعت او را از روز اول بر پاکی قرار داده بود و او از خداوندی که پروردگار جهانیان است، میترسید. از آن وقت به بعد، هـابیل گاه و بیگاه به نصیحت بـرادرش میپرداخت، شاید سخنانش شفایی باشد که بیماری کینه را از قلب برادرش بزداید و به او میگفت: برادر جان! تو ستمکار شده و از راه راست منحرف گشتهای، تصمیمت گناه بزرگی است و رأیت دور از جادهی حقیقت است، پس سزاوارتر و شایستهتر برای تو آن است که از خداوند طلب بخشش نمایی و از گمراهی خود باز گردی؛ اما اگر در تصمیم خود استواری و آنچه را که قصد کردهای، حتماً انجام میدهی، من از ترس این که مبادا به گناهی دچار شوم و نفسم به سرکشی از امر خداوند تمایل پیدا كند، این موضوع را به خداوند واگذار میکنم و آنگاه تو، به تنهایی بار این گناه را به دوش خواهی کشید و به آتش جهنم گرفتار خواهی شد و جزای ستمکاران همین است. پیوند برادری نتوانست در مقابل کینهی فروزان موجود در سینهی قابیل میانجی شود و انگیزههای مهربانی، دلسوزی و عطوفت نیز نتوانست جوش و خروش آن آتشفشان جوشان را آرام نماید و ترس از خداوند و رعایت حقوق پدر و مادر نیز نتوانست مانعی در مقابل آن کسی شود که اولین جنایت را در میان مردم بر روی گسترهی این كرهی خاکی انجام داد. در ساعتی از ساعات شبانهروز و به سبب جوشش هوس پست نفس افسار گسیختهی آدمی، آنچه که نمیبایست، اتفاق افتاد و هـابیل به دست برادرش کشته شد و قربانی حماقت، نادانی و عشق شد. نهال سبز و شاداب هابیل خشک و پژمرده گردید و چراغ روشن حیاتش خاموش گشت و از افقی که همواره از آن به پدرش چشم میدوخت، ناپدید گردید. آدم، این غیبت را احساس کرد و وحشت زده شد و به جستوجوی فرزندش هابیل پرداخت تا شاید اثری از او بیابد و با خبری از او، عطش شوقش را فرو نشاند و از قابیل احوال برادرش را جويا شد. قابیل با صدایی آكـنده از دستپاچگی و خفت جواب داد: نمیدانم، من که وکیل و محافظ او نبودهام؛ آدم دیگر دريافت که فرزندش کشته شده است و پریشان و غـمزده، سکوت اختیار کرد و شعلههای درونش را که از اندوه فرزند از دست رفته و شفقت و ترحم نسبت به برادرش،زبانه میکشید فرو نشاند. أقُولُ للنفس تَأساءاً وَ تعزیةً إحْدی یَدَیّ َ أصابَتْنی و لَمْ تُرِدْ «به عنوان تسلیت و دلداری به خود میگویم: (اشکالی ندارد) یکی از دستهای خودم مرا زده و خودش هم بدان راضی نبوده و آن را نمیخواسته است». هابیل اولین انسانی بود که بر روی این کرهی خاکی کشته شد[1] و قابیل نمیدانست که چگونه جسد برادرش را پنهان نماید و آن را در کیسهای انداخت و بر پشت گذاشت؛ نگران و سرگردان و دلواپس و دلآشفته بود و چرا چنین نشود؟! در حالی که درون او میدان نزاعی شده بود بین کینه و عاطفه و او عذاب میکشید و بسترش، بیقراری و مصیبت، و بالشش، غصه و اندوه و ننگ و عار بود. بوی جسد هابیل بلند شد و قابیل زير بار آن از پا درآمده بود و نمیدانست راه چاره چیست. در این هنگام به علت وجود آن جسد پاک و گرامیداشت آدم و فرزندانش و نیز برای پایهگذاری یک سنت برای آفريدگان، از پایین آمدن رحمت الهی گزیری نبود و نیز لازم بود که درسی سخت و سنگین به آن مغرور نادان هم داده شود؛ او شایستگی وحی و یا الهام خدایی را نداشت، بلکه میبایست شاگرد یک کلاغ شود تا فهم و ادراکش در مقابل تجربه آن موجود سیاه و ضعیف تحقیر شود و بعد از این درس دردناک کـه ذلیـلانه و دلسوخته، آن را فرا میگرفت، شخصیتش نیست و نابود گردد. خداوند دو کلاغ را فرستاد و (در مقابل دیدگان قابیل) با هم جنگیدند؛ یکی از کلاغها، کلاغ دیگر را کشت و سپس با منقارش زمین را حفر و لاشه کلاغ کشته شده را در زير خاک پنهان کرد؛ در این هنگام قابیل افسوس خورد و احساس پشیمانی کرد و گفت: (وای بر من، آیا من نمیتوانم مانند این کلاغ باشم و جسد برادرم را دفن نمایم؟[2])
منبع: قصههاي قرآن، محمد احمد جاد المولي، ترجمه صلاح الدين توحيد، ويراستار عثمان نقشبندي، چاپ اول 1387، انتشارات كردستان.
[1] قابیل تا روز قیامت از گناه هر قاتلی سهمی دارد، زیرا پیامبر صلي الله عليه و سلم فرمردهاند: «هرکس راه و روشی بد را وضع کند، تا روز قیامت گناه آن کار و گناه تمام کسانی که بدان عمل میکنند، بر عهدهی اوست (به علاوهی گناهی که بر گردن عمل کننده است)». [2] مائده؛ ٣١ (این داستان در آیات ٣١-٢٧ سورهی مائده آمده است -مترجم.
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|