هماى
هماى بنت بهمن، چون بهمن از دار فنا نقل کرد، خلق بر شاهى هماى دل بنهادند چون مدت حمل او به آخر رسید، او را پسرى آمد دارا نام کرد، بترسید اگر ظاهر کند پادشاهى ازو برود، قصد کرد، تا پسر را هلاک کند، دلش بار نداد پسر را در مهدى نهاد، و مال و جواهر بسیار در آنجا نهاد، و او را در آب بلخ انداخت، و بقول صاحب تاریخ طبرى آن مهد او بدست آسیابانى افتاد، هماى متفحص آن حال میبود. چون او را معلوم شد، آن شخص را طلب کرد، و دیگر مالش داد و بفرمود که ازین دیار سفر باید کرد. آن شخص آن مهد را برگرفت و با اتباع خود در دریا نشست، کشتى غرق شد، و آن مهد بر روى آب بماند و باد آنرا بدجله آورد، و بر دست قصارى افتاد، آن قصار او را بیرون آورد بپرورد و ادبش آموخت. چون در رسید دلش بسلاح و سوارى میل تمام کرد جمله در آموخت، و از قصار تفحص حال خود میکرد. چون معلومش شد باقى جواهر و مال از قصار بستد و اسپ و سلاح بخرید، در میان صفاهان آمد، و بشهر ما سبذان رسید، که دار الملک مادرش بود، روزى لشکر را بر هماى عرض میکردند، در میدانى که پیش او بود درآمد. چون سواران و امراء و ملوک را دید، که گوى میزدند، او از همه ببرد، و از تیر و از نیزه بر همه راجح آمد، او را بپرسید که تو کیستى؟ گفت: در هنرم ظاهر است. هماى از بالاى منظر نگاه میکرد و لشکر را انعام میفرمود از حال آن جوان پرسید، در هنر و جمال او متحیر شده بود، و در باطنش میلى تمام گشته، فرمان داد: تا او را بنزدیک او آوردند. هماى از اصل و حال او پرسید، جواب داد: که پادشاه بنده را ازین جواب معذور فرماید که قصه من طویلى دارد.
درین حدیث بود، که از هر دو پستان هماى شیر روان شد، و او را بنزدیکتر خواند و گفت: که چاره نیست، از آنچه قصه و حال خود است گوى! دارا حدیث آغاز کرده و حال خود باز گفت، هماى گفت از آن جواهر بر تو هیچ باقى هست؟ دارا آنچه بود، بخدمت هماى بنهاد. چون نظر هماى بران افتاد از تخت فرود آمد، و دارا را در کنار گرفت، و تاج بر سر او نهاد، و او را بر تخت نشاند و لشکرها را خبر کرد، که این جوان پسر منست، و مدة ملک هماى سى سال بود. و الله اعلم بالصواب.
به نقل از کتاب: طبقات ناصرى، مؤلف: ابو عمر عثمان بن محمد المنهاج سراج الجوزجانى (م بعد 658)، تحقیق: عبد الحى حبیبى قندهارى، تهران، دنیاى کتاب، چ اول، 1363ش.