|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>مسائل تاریخ اسلام>توابين > بيان لشكر كشى توابين و كشتن آنها
شماره مقاله : 10879 تعداد مشاهده : 398 تاریخ افزودن مقاله : 20/7/1390
|
بيان لشكر كشى توابين و كشتن آنها چون سليمان بن صرد خزاعى در سنه شصت و پنج تصميم بر لشكركشى گرفت نزد سران ياران فرستاد و تصميم خود را خبر داد آنها هم در آغاز ماه ربيع الاخر حاضر شدند و او با اعيان و بزرگان ياران بقصد جنگ روانه شد. آنها قبل از آن با يك ديگر وعده قيام و تجمع داده بودند كه در آن شب موعود (آغاز ماه ربيع) قيام و خروج كنند. چون بمحل نخيله رسيدند او (سليمان) لشكر خود را سان ديد وعده را نپسنديد. حكيم بن منقذ كندى و وليد بن عصير كنانى را بكوفه فرستاد كه فرياد بزنند. انتقام خون حسين را خواهانيم. آن دو نخستين كسى بودند كه لب بآن ندا گشودند. روز بعد (پس از آن ندا) عده باندازه عده منتظرين رسيد و دو برابر شدند. او بدفتر خود نگاه كرد ديد عده بيعت كنندگان بالغ بر شانزده هزار بوده گفت: سبحان الله از آن شانزده هزار تن جز چهار هزار كسى نيامده باو گفته شد كه مختار مردم را بخوددارى وادار مىكند زيرا دو هزار تن از ياران تو باو گرويدند. گفت بنابر اين ده هزار تن ديگر بايد باشند. آيا آنها مؤمن نيستند. آيا عهد و پيمان خود را فراموش كردهاند؟ او (با عده) سه روز در محل نخيله اقامت كرد و نزد كساني كه تخلف كرده بودند مىفرستاد و يادآورى مىكرد تا هزار مرد ديگر باو ملحق شدند. آنگاه مسيب بن نجبه برخاست و باو گفت: رحمت خداوند شامل تو باد كسى كه اكراه داشته باشد بكار (جنگ) نيايد. كسى با تو همراهى و نبرد نخواهد كرد مگر آنانى كه از روى خلوص نيت (و ايمان) حاضر شدهاند تو منتظر كسى مباش و بر كارزار تصميم بگير. گفت: راى و عقيده تو نيك است آنگاه سليمان ميان ياران خود برخاست و گفت: ايها الناس هر كه براى رضاى خدا و نيل پاداش روز جزا آمده ما با او و او با ما خواهد بود و رحمت خداوند شامل حال او خواهد شد خواه زنده بماند و خواه كشته شود و هر كه دنياپرست باشد. بخدا قسم ما غنيمت و بهره در اين راه نخواهيم يافت. ما جز رضاى خدا چيزى نمىخواهيم و با خود سيم و زر نداريم حتى توشه هم نداريم. جز شمشيرهاى خود بر دوش خود بارى نداريم. قوت و توشه ما فقط براى ضرورت است آن هم با نهايت قناعت. هر كه غنيمت را بخواهد با ما همراهى و هماهنگى نكند كه ما براى دنيا قيام نكردهايم. ما توبه كرده و بخونخواهى فرزند دختر پيغمبر ما قيام كردهايم. چون سليمان خواست رهسپار شود عبيد الله بن سعد بن نفيل باو گفت: من يك عقيده دارم اگر صواب و سودمند باشد كه خداوند ما را رستگار خواهد كرد و اگر خطا باشد كه آن عقيده و راى شخص من است ما براى انتقام و خونخواهى حسين قيام كردهايم و حال اينكه كشندگان او همه در كوفه هستند كه عمر بن سعد و رؤساء قبايل از آنها مىباشند. ما كجا خواهيم رفت و انتقام را پشت خود بگذاريم تمام اتباع او گفتند: راى صواب همين است و بس سليمان گفت: من اين عقيده را نمىپسندم كسى كه براى قتل او (حسين) لشكر كشيد و عده تجهيز كرد و فرستاد و گفت: او امان نمىدهم مگر اينكه تسليم شود ديگرى بوده كه حكم خود را درباره (حسين) اجرا كرد اكنون براى جنگ آن فاسق برويم كه او عبيد الله بن زياد است هان! باميد و يارى خداوند برويم كه چنانچه خداوند شما را غالب و پيروز كند بعد از آن بمردم شهر خود (قاتلين حسين) خواهيد پرداخت. آنگاه با سلامت بكشندگان حسين خواهيد رسيد و خواهيد ديد هر كه در قتل او شركت كرده دچار انتقام خواهد شد. اگر هم بشهادت رسيديد و كشته شديد كه شما با دشمنان دين و آنهايى كه حرام را روا داشتهاند جنگ و ستيز نمودهايد و خداوند پاداش نكوكاران را خواهد داد. من دوست ندارم كه نيروى شما در غير دشمنان دين و روا دارندگان ناروا صرف شود. اگر شما در شهر خود بانتقام از كشندگان حسين مبادرت كنيد بىشك هر يك از دشمنان بخويشان و ياران شما حمله كرده انتقام قوم خود را خواهند كشيد و خونها ريخته خواهد شد كه پدر و برادر يا خويش قاتل منتقم را خواهند كشت. اكنون استخاره كنيد و برويد. عبد الله بن يزيد (امير) و ابراهيم بن محمد بن طلحه (مستوفى) هر دو بر لشكركشى فرزند صرد (سليمان) آگاه شده باتفاق اعيان و اشراف كوفه نزد آنها رفتند. ميان آنها كسى نبود كه در قتل حسين شركت كرده باشد زيرا از او (سليمان بن صرد) بيمناك بودند. عمر بن سعد هم در آن ايام (از ترس مرگ) در كاخ امارت زيست مىكرد زيرا از آنها ترسيده بود چون آن دو (امير و مستوفى) نزد او (سليمان) رفتند عبد الله بن يزيد گفت: مسلمان با مسلمان برادر است هرگز باو خيانت و تزوير نميكند شما برادر و همشهرى ما هستيد. بهترين دوست و بهترين خلق در دوستى و هم ولايتى ما هستيد ما را بمرگ خود دچار ماتم و مصيبت مكنيد از عده ما (با فناى شما) نكاهيد (بدون ما مرويد). مدتى اقامت كنيد تا ما مجهز و مستعد شويم كه اگر دشمن ما را قصد كرد ما و شما متفقاً بروز و جنگ كنيم آنگاه خراج محل جوخى را براى مخارج آنها اختصاص دادند بشرط اينكه اقامت كنند و بجنگ شتاب نكنند. امير اين وعده را داد و مستوفى تائيد نمود. سليمان بآنها گفت: شما نصيحت كرديد و راى خود را در عالم مشورت داديد و از روى مهربانى و خير خواهى نهايت سعى و كوشش را كرديد ولى ما باميد خدا بر جنگ و لشكر كشى تصميم گرفتهايم و از خداوند هدايت و تأييد را ميخواهيم و شما خواهيد ديد كه ما رهسپار شده و دشمن را قصد نمودهايم. عبد الله (امير) گفت: پس صبر كنيد كه ما هم با شما لشكرى تجهيز كرده روانه كنيم زيرا سپاه دشمن بسيار قوى وعده آن فزون از عدو جداست و ما هم بايد براى مقابل او سپاه عظيم بفرستيم تا ما و شما در قبال او نيرومند و پايدار باشيم. در آن هنگام خبر رسيده بود كه عبيد الله بن زياد با لشكرهاى شام آنها را قصد كرده. سليمان نپذيرفت و نماند و شبانه لشكر كشيد كه در شب جمعه پنجم ماه ربيع الاخر سنه شصت و پنج دار الاهواز را قصد و بدانجا رسيد. جمعى از ياران او عقب ماندند و باز گشتند. گفت: من دوست ندارم كه شما هم عقب بمانيد و آنهايى كه از شما عقب مانده و تخلف كرده اگر ميان شما هم مىبودند بر سستى شما مىافزودند. خداوند يارى آنها را پسنديد آنها را سست كرد و شما را بفضل و يارى خود اختصاص داد. آنها راه خود را گرفتند تا بقبر حسين رسيدند چون قبر را ديدند يكباره نعره زدند و همه با يك آهنگ توبه كردند. در آن روز گريستند و مانند گريه و زارى آن روز ديده نشده بود. در آنجا بر او (حسين) درود فرستادند و همانجا توبه كردند كه چرا او را تنها گذاشته و در صف او جنگ نكردند. يك روز و يك شب بر سر قبر او اقامت كردند و گريه و زارى و تضرع بسيار نمودند بر او و بر ياران او درود فرستادند. يكى از گفتههاى آنها بر سر قبر او اين بود: «اللهم ارحم حسينا الشهيد بن الشهيد المهدى بن المهدى الصديق بن الصديق. الهم اننا نشهد انا على دينهم و سبيلهم و اعداء قاتليهم و اولياء محبيهم. اللهم انا خذلنا ابن بنت نبيك فاغفر لنا ما مضى و تب علينا و ارحم حسينا و اصحابه الشهداء الصديقين و انا نشهد انا على دينهم و على ما قتلوا عليه و ان لم تغفر لنا و ترحمنا لنكونن من الخاسرين «يعنى خداوندا رحمت تو شامل حسين شهيد و فرزند شهيد، مهدى بن مهدى (هدايت شده) صديق بن صديق (تصديق كننده و مؤمن بدين پيغمبر). خداوندا ما شهادت مىدهيم (اعتراف مىكنيم) كه بر دين آنها و سالك طريق آنان مىباشيم ما دشمن كشندگان آنها و دوستدار ياران آنها هستيم. خداوندا ما از نصرت فرزند دختر پيغمبر تو تسامح كرديم. اين گناه را ببخش و هر چه از ما در گذشته (در تسامح از يارى او) رفته بود ببخش و توبه ما را قبول كن. بر حسين و ياران او درود بفرست آنها شهداء و صديقين بودند. ما شهادت مىدهيم (اعتراف مىكنيم) كه بر دين آنها هستيم و هر چه آنها در راه آن كشته شدند دين و مورد تصديق و تأييد ما ميباشد. اگر تو گناه ما را نبخشى و ما را نيامرزى ما در عداد باختگان و زيانكاران خواهيم بود. زيارت و ديدن قبر حسين بر كينه آنها افزود و بعد از آن راه خود را گرفتند ولى بسيارى از آنها بضريح برگشته تضرع و زيارت را تجديد و تأكيد نمودند و بياران خود ملحق شدند. آن گروه بر ضريح حسين ازدحامى مانند ازدحام حجاج بر حجر اسود داشتند. بعد راه انبار را گرفتند و رفتند. بعد از آن عبد الله بن يزيد (امير كوفه از طرف ابن زبير) بآنها نامه نوشت كه مضمون آن چنين بود: اى قوم ما دشمن را گستاخ و جسور مكنيد. شما در كشور و شهر خود برگزيدگان مردم هستيد اگر دشمن شما را دچار كند بزرگان شهر را دچار خواهد كرد آنگاه بطمع تسخير شهر خواهد افتاد. اگر دشمن بر شما غلبه يافت شما را سنگسار خواهد كرد تا ابد رستگار نخواهيد شد. اى قوم دست ما و دست شما يكيست دشمن ما و شما هم يكيست. هر گاه ما بر دشمن متحد شويم بر او غالب و مسلط خواهيم شد و اگر اختلاف پيدا كنيم شوكت و قدرت ما درهم خواهد شكست. اين شوكت را نسبت بدشمن خوار و ناچيز مكنيد. اى قوم ما در نصيحت من شك و ريب نداشته باشيد. با امر و رأى من مخالفت مكنيد. چون نامه من بشما برسد برگرديد و السلام. سليمان و ياران او گفتند: اين پيشنهاد هنگامى كه ما در بلاد خود بوديم بما شده بود اكنون كه ما بر جهاد تصميم گرفته و وارد سرزمين دشمن شدهايم چگونه آنرا بپذيريم؟ اين راى پسنديده نيست. سليمان باو نامه نوشت و تشكر كرد و بر او درود و ثنا گفت و تصريح نمود كه: اين قوم كه هستى خود را بخداوند خويش فروختهاند از اين معامله بسيار خرسند هستند كه وجود خويش را بپروردگار خود فروختهاند آنها از گناه بزرگ خود نزد خداى خود توبه كرده و سوى خدا روانه شده و بر او توكل نمودهاند. آنها بقضاى خدا رضا دادهاند. چون نامه بعبد الله رسيد گفت: اين قوم بر خودكشى تصميم گرفتهاند. نخستين خبرى كه بشما خواهد رسيد خبر مرگ آنها خواهد بود. بخدا سوگند آنها با كرم و عزت نفس و در حال اسلام و ايمان كشته خواهند شد. آنها (توابون) رفتند تا بمحل قرقيسيا رسيدند در آنجا زفر بن حارث كلابى بود كه از آنها در قلعه تحصن نمود و آنها با صفوف آراسته آماده نبرد بودند و او از سنگر و دژ بيرون نرفت. مسيب بن نجبه باو پيغام داد كه براى احتياج آنها بازارى بگشايد مسيب خود بدروازه رفت و آشنائى داد و اجازه ورود و ملاقات زفر را خواست. هذيل بن زفر در آنجا بود نزد پدر خويش رفت و پيغام مسيب را داد و گفت: او را يك مرد آراسته ديدم اجازه ملاقات ترا خواسته. زفر بفرزند خود گفت: اى پسرك من تو نميدانى او كيست. او يگانه سوار و پهلوان قبايل مضر سرخ است (حمراء صفت مضر) اگر ده تن از بزرگان و اشراف تمام قبايل مضر شمرده شوند او يكى از آنها ميباشد. او خداپرست و پرهيزگار و مؤمن است باو اجازه ملاقات بده. چون بر او وارد شد او را در طرف راست خود نشاند و از او پرسيد. مسيب هم حال خود و تصميم ياران را شرح داد. زفر گفت: ما دروازههاى شهر را بستيم تا بدانيم آيا شما ما را قصد كردهايد يا ديگران را ما از جنگ و دفاع هم عاجز نمىباشيم ولى نمىخواهيم با شما نبرد كنيم و ما بر رفتار نيكو و صلاح و پرهيزگارى شما آگاه ميباشم پس از آن بفرزند خود دستور داد كه براى آنها بازارى بگشايد. بمسيب هم هزار درهم و يك اسب بخشيد. او مال را پس داد ولى اسب را قبول كرد و گفت: شايد من باين اسب نيازمند شوم زيرا ممكن است اسب من لنگ شود، زفر نان بسيار و علوفه و آرد براى آنها فرستاد بحديكه مردم از بازار بىنياز شدند مگر اينكه هر يكى از آنها جامه يا تازيانه مىخريدند روز بعد هم رفتند و زفر شخصاً آنها را بدرقه كرد و بسليمان گفت: از محل رقه پنج امير رفتند. حصين بن نمير و شرحبيل بن ذى الكلاع و ادهم بن محرز و جبلة بن عبد الله خثعمى و عبيد الله بن زياد با عده لشكرهاى بسيار كه مانند درخت و خاشاك بود اگر شما مايل باشيد داخل شهر ما بشويد و ما با شما متحد و همراه خواهيم بود. اگر دشمن ما را قصد كند ما همه جنگ خواهيم كرد. سليمان گفت: همشهريهاى ما همين درخواست را از ما كردند و ما قبول نكرديم. زفر گفت: پس شما زودتر برويد و محل عين الورده را بگيريد تا آنها نرفته و آنرا نگرفته باشند زيرا سرچشمه آنجاست و شما بايد شهر را پشت خود قرار دهيد و نبرد را آغاز كنيد آنگاه رسته و آب و مواد ذخيره ضروريه در دست شما خواهد بود و شما از ما هم آسوده و در امان خواهيد بود. زودتر راه را طى كنيد بخدا سوگند من جماعتى از شما بهتر و گرامىتر و پاكتر نديدهام من اميدوارم كه شما سبقت جوئيد و اگر هم با آنها جنگ كنيد هرگز در ميدان فراخ و آزاد جنگ مكنيد زيرا عده آنها از شما فزونتر است و من اطمينان ندارم از اينكه بتوانيد از احاطه و محاصره آنها نجات يابيد. هرگز در قبال آنها صف مكشيد و پايدارى مكنيد كه آنها شما را بر زمين خواهند افكند و خواهند كشت من ميان شما پياده نمىبينم آنها پياده بسيار دارند و سواران هم آنها را حمايت مىكنند و هر دسته دسته ديگر را حمايت و مصون مىدارد پس شما بايد در لابلاى ديوارها و راهها و ساختمانها با آنها جنگ كنيد و سواران را بر ميمنه و ميسره آنها مسلط كنيد و هر دسته از سواران را با دسته ديگر مقرون كنيد كه پشتيبان باشد چنانچه آنها بر يك دسته حمله كنيد دسته ديگر بتواند نجات يابد و جنگ را از سر گيرد و هر دسته از سواران در جنگ و گريز و نبرد و ستيز گاهى حمله كند و گاهى عقب بنشيند و اگر يك صف واحد داشته باشيد و رجاله دشمن بر شما حمله كند و شما عقب بنشينيد ميدان را از دست مىدهيد و دچار شكست مىشويد و ناگزير تن بگريز خواهيد داد آنگاه زفر با آنها وداع كرد و برگشت و براى پيروزى آنان دعا خواند و آنها هم براى او دعا و ثنا گفتند و رفتند. بعد از آن سوى محل عين الورده با شتاب روانه شدند. در غرب آن لشكر زدند و مدت پنج روز اقامت و و استراحت كردند لشكرهاى شام هم رسيدند تا بفاصله يك روز راه از عين الورده لشكر زدند. سليمان ميان ياران خود برخاست و آخرت را وصف كرد و مردم را بلطف آخرت تشويق و تحريض نمود و گفت: اما بعد دشمنى كه شما بقصد او راهها را پيموديد خود آمده است. شما روزها و شبها راهها را طى كرديد و رنج برديد تا رسيديد. اكنون جنگ را با جانبازى استقبال و پايدارى و بردبارى كنيد. كه خداوند يار صابرين است هرگز هيچ يك از شما پشت بآنها ندهد مگر اينكه قصد جانبازى و پيچ و خم داشته باشد يا بخواهد ياران خود را يارى كند. شما هم كسى را كه پشت مىكند مكشيد مگر اينكه بعد از گرفتارى با شما جنگ كند اين سيره و رفتار و آئين على بود كه ميان پيروان خود مانده. بعد از آن گفت: اگر من كشته شوم مسيب بن نجبه امير شما خواهد بود و اگر او هم كشته شود عبد الله بن سعد بن نفيل امير خواهد بود و اگر او هم كشته شود عبد الله بن وال و بعد از قتل او رفاعة بن شداد امير شما خواهد بود خداوند كسى را بيامرزد كه جانبازى او از روى صدق و اخلاص و بعهد خود وفا كرده باشد. بعد از آن مسيب را با چهار صد سوار روانه كرد و گفت: اگر سپاه دشمن را ديدى بدون تأمل بر آنها حمله كن اگر پيروز شدى چه بهتر و گر نه برگرد ولى يكى از اتباع خود را تنها و بىيار مگذار. بكوش كه همه را برگردانى، او يك شبانه روز رفت و سحرگاه استراحت كرد وعده فرستاد كه اسير بگيرند تا بر اوضاع اطلاع حاصل كند. يك مرد بدوى (اعرابى) ديدند از او پرسيدند. او گفت: نزديكترين لشكر آنها بتو لشكر شرحبيل ابن ذى- الكلاع است كه بفاصله يك ميل از تو دور مىباشد. ميان او و حصين بن نمير بر سر فرماندهى لشكر اختلاف پديد آمده كه هر يكى از آن دو ادعا ميكند او امير است و هر دو منتظر تعيين تكليف از ابن زياد ميباشند. مسيب و عده او شتاب كردند تا بدشمن رسيدند در حاليكه دشمن آسوده و در غفلت از حمله آنها بود. آنها هجوم بردند و لشكر منهزم شد و مسيب عده اسير بدست آورد. مجروحين بسيار بودند. مركب و چهارپا هم بسيار بدست آمد و شاميان قرارگاه خود را ترك كرده گريختند. اتباع مسيب هر چه خواستند از لشكرگاه بغنيمت برداشتند. سپس با غنايم بسيار نزد سليمان برگشتند. خبر شكست و گريز بابن زياد رسيد. او حصين بن نمير را با عجله فرستاد كه با عده دوازده هزار رسيد. اتباع سليمان هم در تاريخ بيست و ششم جمادى الاولى بمقابله او پرداختند عبد الله بن سعد فرمانده ميمنه و مسيب ابن نجبه فرمانده ميسره و خود سليمان فرمانده قلب بودند. حصين هم جبلة بن عبد الله را فرمانده ميمنه و ربيعة بن مخارق غنوى فرمانده ميسره نمود. چون طرفين بيكديگر رسيدند. اهالى شام آنها را باتحاد اسلامى (جماعت) دعوت كردند كه بخلافت عبد الملك بن مروان اقرار كنند. سليمان هم آنها را بخلع عبد الملك و تسليم ابن زياد دعوت كرد و در قبال آن آنها هواخواهان ابن زبير را از عراق اخراج و كار خلافت را بخاندان پيغمبر واگذار كنند. هر دو طرف قبول نكردند. ميمنه سليمان بر ميسره حصين و ميسره هم بر ميمنه دشمن يكباره حمله كرد و خود سليمان با قلب بر لشكر شام حمله نمود كه شاميان منهزم شدند و تا قرارگاه خود رفتند. اتباع سليمان در حال پيروزى و غلبه بودند كه شب فرا رسيد. روز بعد عده هشت هزار سپاهى ابن ذى الكلاع بمدد حصين رسيد كه عبيد الله بن زياد آن مدد را براى او فرستاد، اتباع سليمان هم نبرد را آغاز كردند. جنگى رخ داد كه هرگز بشدت آن ديده نشده بود. تمام روز را بجنگ مشغول بودند فقط مدت نماز كه متاركه شده بود. شب دست از جنگ كشيدند و عده مجروحين طرفين بسيار بود. مبلغين و واعظين هم در لشكر سليمان بتشجيع و تحريض مردم مشغول شدند. روز بعد ادهم بن محرز باهلى با عده دو هزار سپاهى از طرف ابن زياد براى امداد رسيد. روز جمعه بود كه طرفين سخت نبرد كردند تا نزديك نيم روز. اهل شام فزونى يافته و از هر طرف بآنها احاطه نمودند. چون سليمان آن وضع ناگوار و خستگى اتباع خود را در كارزار ديد خود پياده شد و فرياد زد: اى بندگان خدا هر كه بخواهد زودتر نزد خداوند برود و از گناه خود (در عدم نصرت حسين) توبه كند نزد من آيد. آنگاه خود غلاف شمشير را شكست. عده بسيارى هم با او پياده شدند و غلاف شمشيرها را شكستند و براى مرگ كمر بستند. همه پياده پيش رفتند و جنگ كردند و يك كشتار عظيم نمودند و بسيار زخم كارى زدند. چون حصين دليرى آنها را ديد رجاله را پيش برد كه آنها را تير باران كنند. سواران را هم از هر طرف بآنها احاطه داد. سليمان كه خدايش بيامرزاد كشته شد و افتاد. يزيد بن حصين او را هدف تير كرد. او افتاد و دوباره برخاست و باز افتاد. چون او كشته شد. مسيب علم را برداشت و افراشت و بر سليمان درود فراوان فرستاد. مسيب پيش رفت و مدت يك ساعت نبرد كرد و برگشت (براى استراحت) و باز حمله كرد و پيش رفت و بازماند و آن وضع را تكرار نمود تا كشته شد ولى بعد از اينكه عده از رجاله (دشمن) را كشت. چون او كشته شد پرچم را عبد الله بن سعد بن نفيل گرفت و بر هر دو سردار كشته درود فرستاد و گفت: فَمِنْهُمْ من قَضى نَحْبَهُ وَ مِنْهُمْ من يَنْتَظِرُ وَ ما بَدَّلُوا تَبْدِيلًا 33: 23 آيه قران يعنى: بعضى زندگانى را بدرود گفتند و برخى منتظر (مرگ) هستند و هيچ چيزى را تغيير و تبديل ندادند. گرد او (عبد الله) جمعى از قبيله ازد تجمع كردند در همان حال سه سوار از طرف سعد بن حذيفه رسيدند و گفتند فرزند حذيفه (يار پيغمبر) عده صد و هفتاد تن از اهل مدائن بمدد آنها فرستاده و نيز خبر دادند كه اهل بصره با مثنى ابن مخربه عبدى خواهند رسيد و عده آنها سيصد سوار است. مردم خرسند شدند ولى عبد الله گفت: چنين است اگر آنها مىرسيدند و ما را زنده مىديدند. چون نمايندگان كشتگان را ديدند افسرده و محزون شدند و دريغ گفتند ولى خود هم در جنگ شركت كردند. عبد الله بن سعد بن نفيل هم كشته شد. برادر زاده ربيعه بن مخارق او را كشت. خالد بن سعد بن نفيل هم بر قاتل برادر خود حمله كرد و شمشير را بتن او فرو برد و هر دو بهم آويختند ولى اتباع او كه عده آنها فزون بود بر خالد حمله كرده يار خود را نجات دادند و خالد را كشتند پرچم هم بر زمين افتاده بود و كسى نبود كه آنرا حمل كند. عبد الله بن وال را (كه بر حسب وصيت سليمان بايد فرمانده باشد) ندا دادند و او سخت دچار جنگ و حمله بود. رفاعة بن شداد حمله كرد و اهل شام را شكست داد آنگاه (عبد الله) علم را برداشت و مدتى جنگ كرد و فرياد زد هر كه زندگانى جاويد را بخواهد كه بعد از آن مرگ نخواهد بود و هر كه طالب آسايش ابدى و خرسندى باشد كه بعد از آن اندوه نخواهد بود بيايد و نزد خداوند تقرب جويد و با اين گروه گمراه كه حرام را روا داشتهاند نبرد كند «الرواح الى الجنه»! هان سوى بهشت بايد رفت. آن هم هنگام عصر بود كه او با ياران خود حمله كرد و عده از رجال را كشت و سايرين را عقب زد پس از آن اهل شام از هر طرف بآنها احاطه كردند و آنها را بجاى خود برگردانيدند. محل آنها هم فقط از يك طرف قابل حمله بود چون شب فرا رسيد ادهم بن محرز جنگ آنها را بر عهده گرفت. او با عده خود از سواران و رجاله بر آنها هجوم برد. ابن محرز در آن حمله بابن وال (فرمانده و پرچمدار) رسيد كه او اين آيه را ميخواند وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا في سَبِيلِ الله أَمْواتاً 3: 169 گمان مدار آنانى كه در راه خدا كشته شدهاند مرده باشند. تا آخر آيه. ادهم از شنيدن آن آيه سخت خشمگين شد بر او حمله كرد (بر عبد الله بن وال) و با يك ضربت دستش را بريد و انداخت و بعد از او دور شد و گفت: من گمان مىكنم كه تو دوست دارى نزد خانواده خود باشى (نخواست او را بكشد بلكه مجروح كرد كه زنده بماند) ابن وال گفت: بد فكر كردى و گمان بردى بخدا دوست ندارم كه دست تو براى من بجاى دستم باشد مگر اينكه اجر و ثواب بريدن اين دست نصيب من باشد و از من سلب نشود. گناه تو بسيار و ثواب من عظيم خواهد بود. باز هم او از اين سخن رنجيد و خشمگين گرديد برگشت و نيزه را بتن او فرو برد در حاليكه او هرگز از نبرد رو بر نگردانيده و طعن و ضرب را مردانه استقبال كرده بود و از جاى خود بعقب برنگشت. ابن وال يكى از پرهيزكاران و فقهاء و زهاد آن زمان بود. چون او كشته شد برفاعة ابن شداد بجلى خبر دادند و گفتند: پرچم را تو بردار. گفت: برگرديد كه شايد خداوند ما را در نبرد ديگرى با آنها روبرو كند. عبد الله بن عوف بن احمر باو گفت: بخدا هلاك خواهيم شد (اگر برگرديم) زيرا آنها ما را دنبال خواهند كرد و بر دوش ما سوار خواهند شد و خواهند كشت و يك فرسنگ راه نخواهيم رفت تا همه كشته شويم و اگر يك تن هم از ما نجات يابد اعراب باديه او را خواهند گرفت و تسليم خواهند كرد كه او را بكشند. اين آفتاب است كه نزديك است غروب كند و ناپديد شود. ما با آنها جنگ مىكنيم تا شب فرا رسد آنگاه اول شب بر اسبهاى خود سوار شده مىگريزيم و تا صبح راه را خواهيم پيمود و بعد از آن با آسودگى خواهيم رفت. هر يك از ما هم يار مجروح خود را همراه خواهد برد و راه خود را شناخته روانه مىشويم. رفاعة گفت: آرى اين راى پسنديده و خوب است. او پرچم را برداشت و سخت نبرد كرد. اهالى شام خواستند آنها را قتل عام كنند كه تا شب نرسيده همه را نابود نمايند ولى نتوانستند. عبد الله بن عزيز كنانى پيش رفت و با اهل شام سخت جنگ نمود. محمد فرزندش كه كودك بود همراه پدر بود او بقبيله كنانه كه با اهل شام بودند نداد داد فرزند خود را تسليم آنها نمود (كه حمايت كنند) كه بكوفه برساند آنها هم بپدرش امان دادند و او نپذيرفت و دليرانه نبرد كرد تا كشته شد. كرب بن يزيد حميرى هم نزديك غروب پيش رفت صد تن از ياران او همراه بودند همه سخت جنگ كردند ابن ذى الكلاع باو و اتباع او پيشنهاد امان داد او گفت: ما در اين دنيا در امان بوديم ولى براى امان آخرت قيام و خروج كرديم. آنها جنگ كردند تا همه كشته شدند. صخر بن هلال مزنى با عده سى تن از قبيله مزينه پيش رفت. نبرد كردند تا كشته شدند. چون شب فرا رسيد اهل شام بلشكرگاه خود برگشتند. رفاعه تفحص كرد هر مجروحى را بقوم خود داد كه او را حمل كنند آنگاه بقيه لشكر را شبانه بقرقيسيا روانه كرد. روز بعد حصين ديد كه آنها ميدان را ترك كردهاند. از تعقيب آنان چشم پوشيد. زفر (همان فرماندار كه از آنها پذيرائى كرده بود) بآنها پيشنهاد كرد كه در پناه او باشند آنها فقط سه روز اقامت كردند. آنها را توشه داد و تجهيز كرد و سوى كوفه روانه نمود. سعد بن حذيفه هم با عده خود از مدائن رسيد و بر وضع آنها آگاه شد در محل هيت توقف كرد كه مثنى بن مخربه عبدى با اهل بصره بمحل صندوداء رسيد توقف كرد تا رفاعه آمد آنها او را استقبال كردند بعد پراكنده شدند و هر دسته بمحل خود برگشتند. چون رفاعه بكوفه رسيد مختار در زندان بود. مختار باو پيغام داد. مرحبا و آفرين بر گروهى كه خداوند ثواب و اجر آنها را بس عظيم داشته و از كردار آنها خشنود بوده. بخداى كعبه سوگند هر قدمى كه برداشتيد و بهر محل كه رسيديد يا هر پست و بلندى را كه درنورديد خداوند براى شما يك اجر عظيم و ثواب بىمانند ذخيره كرده. اين ثواب از يك دنيا بزرگتر و فزونتر است. سليمان حق خود را ادا كرد و خداوند او را نزد خود برد و روح وى را با ارواح انبيا و صديقين و شهداء و نكوكاران قرار داد. او كسى نبود كه شما با فرماندهى و امارت وى پيروز شويد (بجنگ آشنا نبود) من آن امير مأمور و امين مأمون و كشنده ديوان جبار و كينه جوى و منتقم از دشمنان دين و خونخواه و طالب حق پامال شده هستم. شما آماده شويد و استعداد خود را تكميل و آشكار كنيد من بشما بشارت ميدهم كه خود بكتاب خداوند و سنت پيغمبر و خونخواهى خاندان او دفاع از ناتوانان و جهاد با مجرمين و روا دارندگان حرام قيام و اقدام خواهم كرد. قتل سليمان و ياران او در ماه ربيع الاخر واقع شده بود. چون عبد الملك بن مروان خبر قتل سليمان و اتباع او را شنيد بر منبر رفت و خدا را ستود و پس از حمد و ثنا گفت: اما بعد كه خداوند سران اهل عراق و فتنهجويان را كشت و دو رئيس آنها كه گمراه و گمراه كننده بودند هلاك كرد كه آن دو شخص عبد الله بن سعد ازدى و عبد الله بن وال بكرى بودند بعد از آنها كسى نمانده كه قادر بر مقاومت و دفاع باشد. (در اين روايت ترديد است زيرا هنوز پدر عبد الملك كه مروان باشد زنده بوده (و او بخلافت نرسيده بود.) اعشى همدان در آن واقعه گفت كه شعر او در آن زمان در خفا حفظ و خوانده مىشد و مكتوم مانده بود: ألم خيالٌ منك يا أم غالب ... فحييت عنا من حبيب مجانب وما زلت في شجوٍ وما زلت مقصداً ... لهم غير أني من فراقك ناصب فما أنس لا أنس انفتالك في الضحى ... إلينا مع البيض الحسان الخراعب تراءت لنا هيفاء مهضومة الحشا ... لطيفة طي الكشح ريا الحقائب مشيكة غزار ودسى بهائها ... كشمس الضحى تنكل بين السحائب فلما تغشاها السحاب وحوله ... بدا حاجبٌ منها وضنت بجانب فتلك الهوى وهي الجوى لي والمنى ... فأحبب بها من خلةٍ لم تصاقب ولا يبعد الله الشباب وذكره ... وحب تصافي المعصرات الكواعب ويزداد ما أحببته من عتابنا ... لعاباً وسقياً للخدين المقارب فإني وإن لم أنسهن لذاكرٌ ... رؤية مخبأة كريم المناصب توسل بالتقوى إلى الله صادقاً ... وتقوى الإله خير تكساب كاسب وخلى عن الدنيا فلم يلتبس بها ... وتاب إلى الله الرفيع المراتب تخلى عن الدنيا وقال اطرحتها ... فلست إليها ما حييت بآيب وما أنا فيما يكره الناس فقده ... ويسعى له الساعون فيها براغب فوجهه نحو الثوية سائراً ... إلى ابن زيادٍ في الجموع الكتائب بقومٍ هم أهل التقية والنهى ... مصاليت أنجادٌ سراة مناجب مضوا تاركي رأي ابن طلحة حسبةً ... ولم يستجيبوا للأمير المخاطب فساروا وهم ما بين ملتمس التقى ... وآخر مما جر بالأمس تائب فلاقوا بعين الوردة الجيش ناضلا ... إليهم فحسوهم ببيضٍ قواضب يمانيةٍ تذري الأكف وتارةً ... بخيلٍ عتاقٍ مقرباتٍ سلاهب فجاءهم جمعٌ من الشام بعده ... جموعٌ كموج البحر من كل جانب فما برحوا حتى أبيدت سراتهم ... فلم ينج منهم ثم غير عصائب وغودر أهل الصبر صرعى فأصبحوا ... تعاورهم ريح الصبا والجنائب فأضحى الخزاعي الرئيس مجدلاً ... كأن لم يقاتل مرةً ويحارب ورأس بني شمخٍ وفارس قومه ... شنوءة والتيمي هادي الكتائب وعمرو بن بشرٍ والوليد وخالدٌ ... وزيد بن بكرٍ والحليس بن غالب وضارب من همدان كل مشيع ... إذا شد لم ينكل كريم المكاسب ومن كل قومٍ قد أصبت زعيمهم ... وذو حسبٍ في ذروة المجد ثاقب أبوا غير ضربٍ يفلق الهام وقعه ... وطعنٍ بأطراف الأسنة صائب وإن سعيداً يوم يدمر عامراً ... لأشجع من ليثٍ بدربٍ مواثب فيا خير جيشٍ بالعراق وأهله ... سقيتم روايا كل أسحم ساكب فلا يبعدن فرساننا وحماتنا ... إذا البيض أبدت عن خدام الكواعب وما قتلوا حتى أثاروا عصابةً ... محلين نوراً كالشموس الضوارب يعنى: خيال و رؤياى تو اى ام غالب (معشوقه) بر من نازل شد. درود بر تو اى يار دورى جوى. من هميشه دچار درد و اندوه بودم. من درباره آنها (شهداء توابين) قصائد سرودهام (مرثيه) ولى من از فراق تو در تعب هستم. اگر فراموش كنم هرگز آمدن ترا قبل از ظهر فراموش نخواهم كرد كه تو از همزادگان سفيد روى زيبا جدا شدى و بما پيوستى. او چنين پديد آمد: كمر باريك و ميان لاغر و لطيف اندام با عضلات فربه. نرم پيكر، سپيدرو، با طراوت جوانى و لطف نسيم خوش آيند. مانند آفتابى كه از پشت حجاب رقيق ابر نمايان باشد. چون ابر نازك او را پوشانيد (حجاب) يك ابرو از دو ابروى وى نمايان گرديد ولى از ابراز ابروى ديگر دريغ داشت. او عشق و هواى من است. و او آرزوى من است. آفرين بر آن يارى كه كمتر نزديك مىشود. خداوند جوانى و ياد جوانى را از ما دور نكند، خوشا روزگارى كه جوانى در آن طغيان كرد و غرور باريد. بيشتر از عشق ورزى و گله گذارى ياران خرسند بودم. سيراب باد دوست نزديك و مهر جوى من. هر چند كه من روزگار عشق و جوانى را فراموش نميكنم ولى بيشتر از آن بياد مصيبت آن بزرگوار ارجمند منصب دار هستم (مقصود سليمان بن صرد خزاعى). او بتقوى و پرهيزگارى از روى صدق نزد خدا توسل و تقرب جست. خداپرستى و پرهيزگارى بهترين متاع كاسب است. او دنيا را ترك كرد. بدنيا اعتنا نكرد. نزد خداوند بلند مرتبت توبه نمود. او از بار دنيا سبك شد و گفت: من اين دنيا را ترك كردهام و تا زنده هستم بدنيا دل نخواهم بست و از عقيده خود بر نمىگردم. من مانند مردمى كه بر فقدان دنيا افسوس مىخورند و براى احراز آن ميكوشند نخواهم بود. و رغبت بدان و برگشتن سوى آن نخواهم داشت. او سوى محل ثويه رفت. ابن زياد را كه با لشكرهاى بسيار آمده بود قصد نمود. او با مردمى پرهيزگار و خردمند و برگزيده و زاده نجباء روانه شد. آنها پند فرزند طلحه را (ابراهيم مستوفى) نپذيرفتند كه محض رضاى خدا بآنها نصيحت كرده بود. همچنين امير كه بآنها خطاب كرده بود پيشنهاد او را قبول نكردند. آنها روانه شدند كه بعضى از آنها تقوى را طالب و برخى از گناه گذشته توبه كرده بودند. آنها در محل عين ورده با سپاه جنگجو روبرو شدند كه آن سپاه آنها را با شمشيرهاى برنده درو كردند. آن شمشيرها ساخته يمن است كه دستها را مىبرد و مىاندازد گاهى هم با اسبهاى اصيل و تند رو حمله مىكنند. ناگاه سپاه شام رسيد و بدنبال آن لشكرهاى امدادى مانند موج دريا از هر طرف هجوم آورد. آنها از موقع خود نجنبيدند تا آنكه بزرگان و سالاران آنان كشته و نابود شدند. كسى از آن گروه نجات نيافت جز چند تن و چند جماعت. آنها كه پايدارى كردند كشته شدند و بر خاك افتادند. باد صبا و باد جنوب بر آنها مىوزيد. رئيس آنها كه خزاعى باشد كشته و بخون آغشته شد انگار از نخست نبود و هيچ وقت جنگ و دليرى نكرده بود همچنين رئيس بنى شمخ و پهلوان قوم خود (مسيب بن نجبه) و ديگرى كه فرمانده و رهبر لشكرها كه تيمى باشد و عمرو بن بشر و وليد و خالد و زيد بن بكر و حليس بن غالب (سران قوم كه كشته شدند) از قبيله همدان هم مردان شيعه كه هرگز ذلتپذير نبودند و هميشه كرم غنيمت و كسب آنها بوده نبرد كردند. از هر قومى رئيس و سالار و قائد بزرگوار كشته شده كه اگر بشمار آيند داراى مجد و عظمت و مقام ارجمند بودند. آنها از هر چيزى بجز جنگ و ستيز خوددارى كردند. جنگى كه در يدمر رخ داده. آنها از شير هم دليرتر بودند. آنها ابا داشتند كه چيزى جز جنگ كه سرها را مىشكافد قبول كنند. جنگى كه با نيزهها كار زار را پايان مىدهد. سعيد هم در واقعه «يدمر» و جنگ «دربى» از شير دليرتر و چابكتر بود. اى بهترين لشكرهاى عراق واى پرهيزگار ترين و پاكترين مردم عراق ابرهاى رحمت شما را سيراب كند. پهلوانان و سواران ما دور نشوند اگر شمشيرها حجاب بانوان و دوشيزگان ما را بدرد. آنها كشته نشدند تا آنكه جمعى را از تبه كاران و روا درندگان حرام را كشتند و خود مانند شيران شرزه پس از دليرى جانسپردند. گفته شده: سليمان و ياران او در ماه ربيع الاخر كشته شدند. خزاعى در اين قصيده سليمان بن صرد خزاعى مىباشد. راس بنى شمخ هم مسيب بن نجبه فزارى و پهلوان شنوءه عبد الله بن سعد بن نوفل ازدى و تيمى عبد الله بن وال تيمى از تيم اللات بن ثعلبه بن عكابة بن صعب بن على بن بكر بن وائل است. وليد هم ابن عصير كنانى و خالد بن سعد بن نفيل برادر عبد الله. «نجبه» با نون و جيم و باء يك نقطه كه همه مفتوح است * متن عربي:
ذكر مسير التوابين وقتلهم لما أراد سليمان بن صرد الخزاعي الشخوص سنة خمس وستين بعث إلى رؤوس أصحابه فأتوه، فلما أهل ربيع الآخر خرج في وجوه أصحابه، وكانوا تواعدوا للخروج تلك الليلة، فلما أتى النخيلة دار في الناس فلم يعجبه عددهم، فأرسل حكيم بن منقذ الكندي والوليد بن عصير الكناني، فناديا في الكوفة: يا لثارات الحسين! فكانا أول خلق الله دعوا: يا لثارات الحسين. فأصبح من الغد وقد أتاه نحو مما في عسكره، ثم نظر في ديوانه فوجدهم ستة عشر ألفاً ممن بايعه، فقال: سبحان الله! ما وافانا من ستة عشر ألفاً إلا أربعة آلاف. فقيل له: إن المختار يثبط الناس عنك، إنه قد تبعه ألفان. فقال: قد بقي عشرة آلاف، أما هؤلاء بمؤمنين؟ أما يذكرون الله والعهود والمواثيق؟ فأقام بالنخيلة ثلاثاً يبعث إلى من تخلف عنه، فخرج إليه نحو من ألف رجل. فقام إليه المسيب بن نجبة فقال: رحمك الله! إنه لا ينفعك الكاره ولا يقاتل معك إلا من أخرجته النية، فلا تنتظر أحداً وجد في أمرك. قال: نعم ما رأيت. ثم قام سليمان في أصحابه فقال: أيها الناس من كان خرج يريد بخروجه وجه الله والآخرة فذلك منا ونحن منه فرحمة الله عليه حياً وميتاً، ومن كان إنما يريد الدنيا فوالله ما نأتي فيئاً نأخذه وغنيمة نغنمها ما خلا رضوان الله، وما معنا من ذهب ولا فضة ولا متاع، وما هو إلا سيوفنا على عواتقنا، وزادٌ قدر البلغة، فمن كان ينوي غير هذا فلا يصحبنا. فتنادى أصحاب من كل جانب: إنا لا نطلب الدنيا وليس لها خرجنا إنما خرجنا نطلب التوبة والطلب بدم ابن بنت رسول الله نبينا صلى الله عليه وسلم. فلما عزم سليمان على المسير قال له عبد الله بن سعد بن نفيل: إني قد رأيت رأياً إن يكن صواباً فالله الموفق، وإن يكن ليس صواباً فمن قبلي؛ إنا خرجنا نطلب بدم الحسين، وقتلته كلهم بالكوفة، منهم عمر بن سعد ورؤوس الأرباع والقبائل، فأين نذهب ها هنا وندع الأوتار؟ فقال أصحابه كلهم: هذا هو الرأي. فقال سليمان: لكن أنا لا أرى ذلك، إن الذي قتله وعبأ الجنود إليه وقال لا أمان له عندي دون أن يستسلم فأمضي فيه حكمي، هذا الفاسق ابن الفاسق عبيد الله بن زياد، فسيروا إليه على بركة الله فإن يظهركم الله عليه رجونا أن يكون من بعده أهون علينا منه، ورجونا أن يدين لكم أهل مصركم في عافية فينظرون إلى كل من شرك في دم الحسين فيقتلونه ولا يفشوا، وإن تستشهدوا فإنما قاتلتم المحلين، وما عند الله خير للأبرار، إني لا أحب أن تجعلوا جدكم بغير المحلين، ولو قاتلتم أهل مصركم ما عدم رجل أن يرى رجلاً قد قتل أخاه وأباه وحميمه ورجلاً يريد قتله، فاستخيروا الله وسيروا. وبلغ عبد الله بن يزيد وإبراهيم بن محمد بن طلحة خروج ابن صرد، فأتياه في أشراف أهل الكوفة ولم يصحبهم من شرك في دم الحسين خوفاً منه، وكان عمر بن سعد تلك الأيام يبيت في قصر الإمارة خوفاً منهم. فلما أتياه قال عبد الله بن يزيد: إن المسلم أخو المسلم لا يخونه ولا يغشه، وأنتم إخواننا وأهل بلدنا وأحب أهل مصر خلقه الله إلينا، فلا تفجعونا بأنفسكم ولا تنقصوا عددنا بخروجكم من جماعتنا، أقيموا معنا حتى نتهيأ، فإذا سار عدونا إلينا خرجنا إليه بجماعتنا فقاتلناه. وجعل لسليمان وأصحابه خراج جوخي إن أقاموا. وقال إبراهيم بن محمد مثله؛ فقال سليمان لهما: قد محضتما النصيحة واجتهدتما في المشورة، فنحن بالله وله، ونسأل الله العزيمة على الرشد ولا نرانا إلا سائرين. فقال عبد الله: فأقيموا حتى نعبي معكم جريداً كثيفاً فتلقوا عدوكم بجمع كثيف. وكان قد بلغهم إقبال عبيد بن زياد من الشام في جنود. فلم يقم سليمان، فسار عشية الجمعة لخمس مضين من ربيع الآخر سنة خمس وستين، فوصل دار الأهواز وقد تخلف عنه ناس كثير، فقال: ما أحب أن تتخلفوا ولو خرجوا فيكم ما زادوكم إلا خبالاً، إن الله كره انبعاثكم فثبطهم واختصكم بفضل ذلك. ثم ساروا فانتهوا إلى قبر الحسين، فلما وصلوا صاحوا صيحةً واحدة، فما رئي أكثر باكياً من ذلك اليوم، فترحموا عليه وتابوا عنده من خذلانه وترك القتال معه وأقاموا عنده يوماً وليلة يبكون ويتضرعون ويترحمون عليه وعلى أصحابه، وكان من قولهم عند ضريحه: اللهم ارحم حسيناً الشهيد ابن الشهيد، المهدي ابن المهدي، الصديق ابن الصديق، اللهم إنا نشهدك أنا على دينهم وسبيلهم وأعداء قاتليهم وأولياء محبيهم، اللهم إنا خذلنا ابن بنت نبينا، صلى الله عليه وسلم، فاغفر لنا ما مضى منا وتب علينا وارحم حسيناً وأصحابه الشهداء الصديقين، وإنا نشهدك أنا على دينهم وعلى ما قتلوا عليه، وإن لم تغفر لنا وترحمنا لنكونن من الخاسرين! وزادهم النظر إليه حنقاً. ثم ساروا بعد أن كان الرجل يعود إلى ضريحه كالمودع له، فازدحم الناس عليه أكثر من ازدحامهم على الحجر الأسود، ثم أخذوا على الأنبار، وكتب إليهم عبد الله بن يزيد كتاباً، منه: يا قومنا لا تطيعوا عدوكم، أنتم في أهل بلادكم خيار كلكم، ومتى يصبكم عدوكم يعلموا أنكم أعلام مصركم فيطمعهم ذلك فيمن وراءكم، يا قومنا (إنهم إن يظهروا عليكم يرجموكم أو يعيدوكم في ملتهم ولن تفلحوا إذاً ابداً) الكهف: 20، يا قوم إن أيدينا وأيدكم واحدة وعدونا وعدوكم واحد ومتى تجتمع كلمتنا على عدونا نظهر على عدونا ومتى تختلف تهن شوكتنا على من خالفنا، يا قومنا لا تستغشوا نصحي ولا تخالفوا أمري وأقبلوا حين يقرأ كتابي عليكم. والسلام. فقال سليمان وأصحابه: قد أتانا هذا ونحن في مصرنا، فحين وطأنا أنفسنا على الجهاد ودنونا من أرض عدونا، ما هذا برأي. فكتب إليه سليمان يشكره ويثني عليه ويقول: إن القوم قد استبشروا ببيعهم أنفسهم من ربهم، وإنهم قد تابوا من عظيم ذنبهم وتوجهوا إلى الله وتوكلوا عليه ورضوا بما قضى الله عليهم. فلما جاء الكتاب إلى عبد الله قال: استمات القوم، أول خبر يأتيكم عنهم قتلهم، والله ليقتلن كراماً مسلمين. ثم ساروا حتى انتهوا إلى قرقيسيا على تعبية، وبها زفر بن الحارث الكلابي قد تحصن بها منهم ولم يخرج إليهم، فأرسل إليه المسيب بن نجبة يطلب إليه أن يخرج إليه سوقاً، فأتى المسيب إلى باب قرقيسيا فعرفهم نفسه وطلب الإذن على زفر، فأتى هذيل بن زفر أباه فقال: هذا رجل حسن الهيئة اسمه المسيب بن نجبة يستأذن عليك. فقال أبوه: أما تدري يا بني من هذا؟ هذا فارس مضر الحمراء كلها، إذا عد من أشرافها عشرة كان أحدهم هو، وهو بعد رجل ناسك له دين، إيذن له. فأذن له، فلما دخل عليه أجلسه إلى جانبه وسأله، فعرفه المسيب حاله وما عزموا عليه، فقال زفر: إنا لم نغلق أبواب المدينة إلا لنعلم إيانا تريدون أم غيرنا، وما بنا عجز عن الناس وما نحب قتالكم، وقد بلغنا عنكم صلاح وسيرة جميلة. ثم أمر ابنه فأخرج لهم سوقاً، وأمر للمسيب بألف درهم وفرس، فرد المال وأخذ الفرس وقال: لعلي أحتاج إليه إن عرج فرسي. وبعث زفر إليهم بخبز كثير وعلف ودقيق حتى استغنى الناس عن السوق، إلا إن كان الرجل يشتري سوطاً أو ثوباً. ثم ارتحلوا من الغد، وخرج إليهم زفر يشيعهم وقال لسليمان: إنه قد سار خمسة أمراء من الرقة هم الحصين بن نمير وشرحبيل بن ذي الكلاع وأدهم بن محرز وجبلة بن عبد الله الخثعمي وعبيد الله بن زياد في عدد كثير مثل الشوك والشجر، فإن شئتم دخلتم مدينتنا وكانت أيدينا واحدة، فإذا جاءنا هذا العدو قاتلناهم جميعاً. فقال سليمان: قد طلب أهل مصرنا ذلك منا فأبينا عليهم. قال زفر: فبادروهم إلى عين الوردة وهي رأس عين فاجعلوا المدينة في ظهوركم ويكون الرستاق والماء والمادة في أيديكم وما بيننا وبينكم فأنتم آمنون منه، فاطووا المنازل، فوالله ما رأيت جماعةً قط أكرم منكم، فإني أرجو أن تسبقوهم، وإن قاتلتموهم فلا تقاتلوهم في فضاء ترامونهم وتطاعنونهم فإنهم أكثر منكم، ولا آمن أن يحيطوا بكم، فلا تقفوا لهم فيصرعوكم، ولا تصفوا لهم، فإني لا أرى معكم رجالة ومعهم الرجالة والفرسان بعضهم يحمي بعضاً، ولكن القوهم في الكتائب والمقانب ثم بثوها فيما بين ميمنتهم وميسرتهم واجعلوا مع كل كتيبة أخرى إلى جانبها، فإن حمل على إحدى الكتيبتين رحلت الأخرى فنفست عنها، ومتى شاءت كتيبة ارتفعت، ومتى شاءت كتيبة انحطت، ولو كنتم صفاً واحداً فزحفت إليكم الرجالة فدفعتم عن الصف انتقض فكانت الهزيمة. ثم ودعهم ودعا لهم ودعوا له وأثنوا عليه. ثم ساروا مجدين فانتهوا إلى عين الوردة فنزلوا غربيها وأقاموا خمساً فاستراحوا وأراحوا. وأقبل أهل الشام في عساكرهم حتى كانوا من عين الوردة على مسيرة يوم وليلة، فقام سليمان في أصحابه وذكر الآخرة ورغب فيها ثم قال: أما بعد فقد أتاكم عدوكم الذي دأبتم إليه في السير آناء الليل والنهار، فإذا لقيتموهم فاصدقوهم القتال واصبروا إن الله مع الصابرين، ولا يولينهم امرءٌ دبره إلا متحرفاً لقتال أو متحيزاً إلى فئة، ولا تقتلوا مدبراً، ولا تجهزوا على جريح، ولا تقتلوا أسيراً من أهل دعوتكم إلا أن يقاتلكم بعد أن تأسروه، فإن هذه كانت سيرة علي في أهل هذه الدعوة. ثم قال: إن أنا قتلت فأمير الناس مسيب بن نجبة، فإن قتل فالأمير عبد الله بن سعد بن نفيل، فإنقتل فالأمير عبد الله بن وال، فإن قتل فالأمير رفاعة بن شداد، رحم الله امرأً صدق ما عاهد الله عليه. ثم بعث المسيب في أربعمائة فارس ثم قال: سر حتى تلقى أول عساكرهم فشن عليهم الغارة، فإن رأيت ما تحبه وإلا رجعت، وإياك أن تترك واحداً من أصحابك أو يستقبل آخر ذلك، حتى لا تجد منه بداً. فسار يومه وليلته ثم نزل السحر. فلما أصبحوا أرسل أصحابه في الجهات ليأتوه بمن يلقون، فأتوه بأعرابي، فسأله عن أدنى العساكر منه، فقال: أدنى عسكر من عساكرهم منك عسكر شرحبيل بن ذي الكلاع، وهو منك على رأس ميل، وقد اختلف هو والحصين، ادعى الحصين أنه على الجماعة وأبى شرحبيل ذلك، وهما ينتظران أمر ابن زياد. فسار المسيب ومن معه مسرعين فأشرفوا عليهم وهم غارون، فحملوا في جانب عسكرهم، فانهزم العسكر وأصاب المسيب منهم رجالاً، فأكثروا فيهم الجراح وأخذوا الدواب، وخلى الشاميون عسكرهم وانهزموا، فغنم منه أصحاب المسيب ما أرادوا ثم انصرفوا إلى سليمان موفورين. وبلغ الخبر ابن زياد فسرح الحصين بن نمير مسرعاً حتى نزل في اثني عشرة ألفاً، فخرج أصحاب سليمان إليه لأربع بقين من جمادى الأولى، وعلى ميمنتهم عبد الله بن سعد، وعلى ميسرتهم المسيب بن نجبة، وسليمان في القلب، وجعل الحصين على ميمنته جبلة بن عبد الله، وعلى ميسرته ربيعة بن المخارق الغنوي، فلما دنا بعضهم من بعض دعاهم أهل الشام إلى الجماعة على عبد الملك بن مروان، ودعاهم أصحاب سليمان إلى خلع عبد الملك وتسليم عبيد الله بن زياد إليهم وأنهم يخرجون من بالعراق من أصحاب ابن الزبير ثم يرد الأمر إلى أهل بيت النبي، صلى الله عليه وسلم، فأبى كل منهم، فحملت ميمنة سليمان على ميسرة الحصين، والميسرة أيضاً على الميمنة، وحمل سليمان في القلب على جماعتهم، فانهزم أهل الشام إلى عسكرهم، وما زال الظفر لأصحاب سليمان إلى أن حجز بينهم الليل. فلما كان الغد صبح الحصين جيش مع ابن ذي الكلاع ثمانية آلاف، أمدهم بهم عبيد الله بن زياد، وخرج أصحاب سليمان فقاتلوهم قتالاً لم يكن أشد منه جميع النهار لم يحجز بينهم إلا الصلاة، فلما أمسوا تحاجزوا وقد كثرت الجراح في الفريقين، وطاف القصاص على أصحاب سليمان يحرضونهم. فلما أصبح أهل الشام أتاهم أدهم بن محرز الباهلي في نحو من عشرة آلاف من ابن زياد، فاقتتلوا يوم الجمعة قتالاً شديداً إلى ارتفاع الضحى، ثم إن أهل الشام كثروهم وتعطفوا عليهم من كل جانب، ورأى سليمان ما لقي أصحابه، فنزل ونادى: عباد الله من أراد البكور إلى ربه والتوبة من ذنبه فإلي! ثم كسر جفنة سيفه ونزل معه ناس كثير وكسروا جفون سيوفهم ومشوا معه، فقاتلوهم، فقتل من أهل الشام مقتلة عظيمة وجرحوا فيهم فأكثروا الجراح. فلما رأى الحصين صبرهم وبأسهم بعث الرجالة ترميهم بالنبل واكتنفتهم الخيل والرجال، فقتل سليمان، رحمه الله، رماه يزيد بن الحصين بسهم فوقع ثم وثب ثم وقع. فلما قتل سليمان أخذ الراية المسيب بن نجبة وترحم على سليمان ثم تقدم فقاتل بها ساعةً ثم رجع ثم حمل، فعل ذلك مراراً، ثم قتل، رحمه الله، بعد أن قتل رجالاً. فلما قتل أخذ الراية عبد الله بن سعد بن نفيل وترحم عليهما، ثم قرأ: (فمنهم من قضى نحبه ومنهم من ينتظر وما بدلوا تبديلاً) الأحزاب: 23. وحف به من كان معه من الأزد. فبينما هم في القتال أتاهم فرسانٌ ثلاثة من سعد بن حذيفة يخبرون بمسيرهم في سبعين ومائة من أهل المدائن ويخبرون أيضاً بمسير أهل البصرة مع المثنى بن مخربة العبدي في ثلاثمائة، فسر الناس فقال عبد الله بن سعد: ذلك لو جاؤونا ونحن أحياء. فلما نظر الرسل إلى مصارع إخوانهم ساءهم ذلك واسترجعوا وقاتلوا معهم، وقتل عبد الله بن سعد بن نفيل، قتله ابن أخي ربيعة بن مخارق، وحمل خالد بن سعد بن نفيل على قاتل أخيه فطعنه بالسيف، واعتنقه الآخر فحمل أصحابه عليه فخلصوه بكثرتهم وقتلوا خالداً، وبقيت الراية ليس عندها أحد، فنادوا عبد الله بن والٍ فإذا هو قد اصطلى الحرب في عصابة معه، فحمل رفاعة بن شداد فكشف أهل الشام عنه، فأتى فأخذ الراية وقاتل ملياً ثم قال لأصحابه: من أراد الحياة التي ليس بعدها موت والراحة التي ليس بعدها نصب، والسرور الذي ليس بعده حزن، فليتقرب إلى الله بقتال هؤلاء المحلين، والرواح إلى الجنة، وذلك عند العصر، فحمل هو وأصحابه فقتلوا رجالاً وكشفوهم. ثم إن أهل الشام تعطفوا عليهم من كل جانب حتى ردوهم إلى المكان الذي كانوا فيه، وكان مكانهم لا يؤتى إلا من وجه واحد، فلما كان المساء تولى قتالهم أدهم بن محرز الباهلي فحمل عليهم في خيله ورجله، فوصل ابن محرز إلى ابن والٍ وهو يتلو: (ولا تحسبن الذين قتلوا في سبيل الله أمواتاً) آل عمران: 169 الآية؛ فغاظ ذلك أدهم بن محرز فحمل عليه فضرب يده فأبانها ثم تنحى عنه وقال: إني أظنك وددت أنك عند أهلك. قال ابن وال: بئس ما ظننت، والله ما أحب أن يدك مكانها إلا أن يكون لي من الأجر مثل ما في يدي ليعظم وزرك ويعظم أجري. فغاظه ذلك أيضاً، فحمل عليه وطعنه فقتله وهو مقبل ما يزول. وكان ابن وال من الفقهاء العباد. فلما قتل أتوا رفاعة بن شداد البجلي وقالوا: لتأخذ الراية. فقال: ارجعوا بنا لعل الله يجمعنا ليوم شرهم. فقال له عبد الله بن عوف بن الأحمر: هلكنا والله، لئن انصرفت ليركبن أكتافنا فلا نبلغ فرسخاً حتى نهلك عن آخرنا، وإن نجا منا ناجٍ أخذته العرب يتقربون به إليهم فقتل صبراً، هذه الشمس قد قاربت الغروب فنقاتلهم على خيلنا، فإذا غسق الليل ركبنا خيولنا أول الليل وسرنا حتى نصبح ونسير على مهل ويحمل الرجل صاحبه وجريحه ونعرف الوجه الذي نأخذه. فقال رفاعة: نعم ما رأيت! وأخذ الراية وقاتلهم قتالاً شديداً، ورام أهل الشام أهلاكهم قبل الليل فلم يصلوا إلى ذلك لشدة قتالهم، وتقدم عبد الله بن عزيز الكناني فقاتل أهل الشام ومعه ولده محمد وهو صغير، فنادى بني كنانة من أهل الشام وسلم ولده إليهم ليوصلوه إلى الكوفة، فعرضوا عليه الأمان، فأبى ثم قاتلهم حتى قتل. وتقدم كرب بن يزيد الحميري عند المساء في مائة من أصحابه فقاتلهم أشد قتال، فعرض عليه وعلى أصحابه ابن ذي الكلاع الحميري الأمان، قال: قد كنا آمنين في الدنيا وإنما خرجنا نطلب أمان الآخرة. فقاتلوهم حتى قتلوا. وتقدم صخر بن هلال المزني في ثلاثين من مزينة فقاتلوا حتى قتلوا. فلما أمسوا رجع أهل الشام إلى معسكرهم، ونظر رفاعة إلى كل رجل قد عقر به فرسه وجرح فدفعه إلى قومه ثم سار ليلته، وأصبح الحصين ليلتقيهم فلم يرهم، فلم يبعث في آثارهم، وساروا حتى أتوا قرقيسيا، فعرض عليهم زفر الإقامة، فأقاموا ثلاثاً، فأضافهم ثم زودهم وساروا إلى الكوفة. ثم أقبل سعد بن حذيفة بن اليمان في أهل المدائن فبلغ هيت، فأتاه الخبر، فرجع فلقي المثنى بن مخربة العبدي في أهل البصرة بصندوداء فأخبره، فأقاموا حتى أتاهم رفاعة فاستقبلوه، وبكى بعضهم إلى بعض وأقاموا يوماً وليلة ثم تفرقوا، فسار كل طائفة إلى بلدهم. ولما بلغ رفاعة الكوفة كان المختار محبوساً، فأرسل إليه: أما بعد فمرحباً بالعصبة الذين عظم الله لهم الأجر حين انصرفوا ورضي فعله حين قتلوا، أما ورب البيت ما خطا خاطٍ منكم خطوةً ولا ربا ربوة إلا كان ثواب الله له أعظم من الدنيا! إن سليمان قد قضى ما عليه وتوفاه الله وجعل وجهه مع أرواح النبيين والصديقين والشهداء والصالحين، ولم يكن بصاحبكم الذي به تنصرون، إني أنا الأمير المأمور، والأمين المأمون، وقاتل الجبارين، والمنتقم من أعداء الدين، المقيد من الأوتار، فأعدوا واستعدوا وأبشروا، أدعوكم إلى كتاب الله، وسنة نبيه، والطلب بدم أهل البيت، والدفع عن الضعفاء، وجهال المحلين، والسلام. وكان قتل سليمان ومن معه في شهر ربيع الآخر. ولما سمع عبد الملك بن مروان بقتل سليمان وانهزام أصحابه صعد المنبر فحمد الله وأثنى عليه وقال: أما بعد فإن الله قد أهلك من رؤوس أهل العراق ملقح فتنةٍ ورأس ضلالةٍ سليمان بن صرد، ألا وإن السيوف تركن رأس المسيب خذاريف، وقد قتل الله منهم رأسين عظيمين ضالين مضلين: عبد الله بن سعد الأزدي، وعبد الله بن والٍ البكري، ولم يبق بعدهم من عنده امتناع وفي هذا نظر فإن أباه كان حياً قال أعشى همدان في ذلك، وهي مما يكتم ذلك الزمان: ألم خيالٌ منك يا أم غالب ... فحييت عنا من حبيب مجانب وما زلت في شجوٍ وما زلت مقصداً ... لهم غير أني من فراقك ناصب فما أنس لا أنس انفتالك في الضحى ... إلينا مع البيض الحسان الخراعب تراءت لنا هيفاء مهضومة الحشا ... لطيفة طي الكشح ريا الحقائب مشيكة غزار ودسى بهائها ... كشمس الضحى تنكل بين السحائب فلما تغشاها السحاب وحوله ... بدا حاجبٌ منها وضنت بجانب فتلك الهوى وهي الجوى لي والمنى ... فأحبب بها من خلةٍ لم تصاقب ولا يبعد الله الشباب وذكره ... وحب تصافي المعصرات الكواعب ويزداد ما أحببته من عتابنا ... لعاباً وسقياً للخدين المقارب فإني وإن لم أنسهن لذاكرٌ ... رؤية مخبأة كريم المناصب توسل بالتقوى إلى الله صادقاً ... وتقوى الإله خير تكساب كاسب وخلى عن الدنيا فلم يلتبس بها ... وتاب إلى الله الرفيع المراتب تخلى عن الدنيا وقال اطرحتها ... فلست إليها ما حييت بآيب وما أنا فيما يكره الناس فقده ... ويسعى له الساعون فيها براغب فوجهه نحو الثوية سائراً ... إلى ابن زيادٍ في الجموع الكتائب بقومٍ هم أهل التقية والنهى ... مصاليت أنجادٌ سراة مناجب مضوا تاركي رأي ابن طلحة حسبةً ... ولم يستجيبوا للأمير المخاطب فساروا وهم ما بين ملتمس التقى ... وآخر مما جر بالأمس تائب فلاقوا بعين الوردة الجيش ناضلا ... إليهم فحسوهم ببيضٍ قواضب يمانيةٍ تذري الأكف وتارةً ... بخيلٍ عتاقٍ مقرباتٍ سلاهب فجاءهم جمعٌ من الشام بعده ... جموعٌ كموج البحر من كل جانب فما برحوا حتى أبيدت سراتهم ... فلم ينج منهم ثم غير عصائب وغودر أهل الصبر صرعى فأصبحوا ... تعاورهم ريح الصبا والجنائب فأضحى الخزاعي الرئيس مجدلاً ... كأن لم يقاتل مرةً ويحارب ورأس بني شمخٍ وفارس قومه ... شنوءة والتيمي هادي الكتائب وعمرو بن بشرٍ والوليد وخالدٌ ... وزيد بن بكرٍ والحليس بن غالب وضارب من همدان كل مشيع ... إذا شد لم ينكل كريم المكاسب ومن كل قومٍ قد أصبت زعيمهم ... وذو حسبٍ في ذروة المجد ثاقب أبوا غير ضربٍ يفلق الهام وقعه ... وطعنٍ بأطراف الأسنة صائب وإن سعيداً يوم يدمر عامراً ... لأشجع من ليثٍ بدربٍ مواثب فيا خير جيشٍ بالعراق وأهله ... سقيتم روايا كل أسحم ساكب فلا يبعدن فرساننا وحماتنا ... إذا البيض أبدت عن خدام الكواعب وما قتلوا حتى أثاروا عصابةً ... محلين نوراً كالشموس الضوارب وقيل: قتل سليمان ومن معه في شهر ربيع الآخر. الخزاعي الذي هو في هذا الشعر هو سليمان بن صرد الخزاعي. ورأس بني شمخ هو المسيب بن نجبة الفزاري. ورأس شنوءة هو عبد الله بن سعد بن نفيل الأزدي أزد شنوءة. والتيمي هو عبد الله ابن والٍ التيمي من تيم اللات بن ثعلبة بن عكابة بن صعب بن علي بن بكر بن وائل. والوليد هو ابن عصير الكناني. وخالد هو خالد بن سعد بن نفيل أخو عبد الله. نجبة بالنون، والجيم، والباء الموحدة المفتوحات.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|