Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

پيامبر صلى الله عليه و سلم فرمودند: " ‏إن الدين يسر ولن ‏ ‏يشاد ‏ ‏الدين أحد إلا ‏ ‏غلبه " (صحيح بخارى) يعنى: "همانا دين يسر و آسان است، و در اين دين هيچ كس نيست كه سخت بگيرد مگر اينكه مغلوب ميشود".

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>سیره نبوی>پیامبر اکرم صلی الله علیه و سلم > هجرت

شماره مقاله : 10771              تعداد مشاهده : 469             تاریخ افزودن مقاله : 26/5/1390

مدت توقف پيامبر صلى الله عليه وسلم از هنگام بعثت تا هنگام هجرت در مكه‏
انس بن عياض و يزيد بن هارون و عبد الله بن نمير از قول يحيى بن سعيد، از سعيد بن مسيب نقل مى‏كردند بر پيامبر صلى الله عليه وسلم در سن چهل و سه سالگى قرآن نازل شده و پس از آن ده سال در مكه اقامت فرموده است.
انس بن عياض از ربيعة بن ابى عبد الرحمن، از انس بن مالك نقل مى‏كند پيامبر صلى الله عليه وسلم پس از بعثت ده سال در مكه بوده است.
عبيد الله بن موسى و فضل بن دكين از سفيان، از يحيى بن ابى كثير، از ابو سلمه نقل مى‏كنند كه مى‏گفته است عايشه و ابن عباس برايم نقل كردند پيامبر پس از نزول قرآن ده سال در مكه و ده سال در مدينه اقامت داشت.
موسى بن داود از ابن لهيعه، از يزيد بن ابى حبيب نقل مى‏كند پيامبر صلى الله عليه وسلم ده سال در مكه اقامت فرمود و در ماه صفر از مكه بيرون آمد و در ماه ربيع الاول وارد مدينه شد.
يحيى بن عبّاد و عفان بن مسلم از حماد بن سلمه، از عمار بن ابى عمار آزاد كرده بنى هاشم، از ابن عباس نقل مى‏كند پيامبر صلى الله عليه وسلم پس از بعثت پانزده سال در مكه اقامت داشت. هفت سال آن را نور و پرتوى مى‏ديد و سخنى نمى‏شنيد و هشت سال به آن حضرت وحى مى‏شد، عفان در حديث خود مى‏افزايد كه ده سال هم در مدينه اقامت داشت.
عبد الله بن نمير از علاء بن صالح، از منهال بن عمرو، از سعيد بن جبير نقل مى‏كند مردى پيش ابن عباس آمد و گفت: اين درست است كه ده سال در مكه و ده سال در مدينه به پيامبر صلى الله عليه وسلم وحى شده است؟ گفت: چه كسى چنين گفته است؟ همانا در مكه پانزده سال‏ به پيامبر صلى الله عليه وسلم وحى شده است بلكه بيشتر.
اسماعيل بن ابراهيم اسدى از ابو رجاء نقل مى‏كند كه مى‏گفته است شنيدم حسن ضمن قرائت اين آيه از قرآن:
و قرآنى را كه پراكنده فرستاديم تا بخوانى آن را براى مردم با تأنى و فرو فرستاديم آن را فرو فرستادنى. مى‏گفت، خداوند قرآن را اندك اندك و برخى را پيش از برخى ديگر نازل فرمود كه مى‏دانست همه آن ميان مردم باقى خواهد ماند، و حديث مى‏كرد كه به ما خبر رسيده است كه فاصله ميان اول تا آخر نزول قرآن هيجده سال بوده است، هشت سال در مكه پيش از هجرت و ده سال در مدينه.
روح بن عبادة از زكريا بن اسحاق، از عمرو بن دينار، از ابن عباس نقل مى‏كند پيامبر صلى الله عليه وسلم بعد از بعثت، سيزده سال در مكه بود.
روح بن عبادة از هشام بن حسّان، از عكرمه، از ابن عباس نقل مى‏كند پيامبر صلى الله عليه وسلم پس از بعثت، سيزده سال در مكه بود و به آن حضرت وحى مى‏شد و سپس مأمور به هجرت شد.
كثير بن هشام و موسى بن داود و موسى بن اسماعيل از حمّاد بن سلمه، از ابو حمزه نقل مى‏كنند كه مى‏گفته است از ابن عباس شنيدم مى‏گفت پيامبر صلى الله عليه وسلم سيزده سال پس از نزول وحى در مكه مقيم بود.


اجازه دادن رسول خدا به مسلمانان براى هجرت به مدينة
واقدى از معمر بن راشد، از زهرى، از ابو امامة بن سهل بن حنيف و از عروة، از عايشه روايت مى‏كند چون آن هفتاد نفر از حضور رسول خدا صلى الله عليه وسلم رفتند پيامبر اطمينان يافت كه خداوند براى حمايت از او قومى را كه آشنا به فنون جنگ و داراى ساز و برگ و چالاكى بودند، تعيين فرموده است.
مشركان هم چون احساس كرده بودند كه مسلمانان بيرون خواهند رفت، بر سخت‏گيرى خود افزودند و كار را بر اصحاب رسول خدا تنگ گرفتند و آنان را بيش از آنچه قبلا آزار و دشنام مى‏دادند، آزار دادند، ياران پيامبر صلى الله عليه وسلم از اين موضوع به آن حضرت شكايت كردند و اجازه هجرت خواستند. فرمود من محل هجرت شما را در خواب ديده‏ام كه زمينى شوره‏زار و داراى نخلستان و ميان دو منطقه سنگلاخ قرار دارد و اگر منطقه سراة داراى درختان خرما و شوره‏گز بود مى‏گفتم لا بد همان جاست.
چند روزى گذشت و پيامبر صلى الله عليه وسلم شادمان پيش ياران خود آمد و فرمود: به من خبر داده شده كه محل هجرت شما يثرب است هر كس مى‏خواهد هجرت كند، آن جا برود.
مسلمانان شروع به آماده كردن خود براى هجرت شدند و موافقت كردند و پوشيده به يثرب مى‏رفتند، نخستين كس از اصحاب رسول خدا كه به مدينه رسيد، ابو سلمة بن عبد الاسد بود و پس از او عامر بن ربيعة همراه همسر خود ليلى دختر ابو حثمة، و اين بانو نخستين زنى است كه به مدينه هجرت كرد. سپس بقيه ياران رسول خدا به تدريج گروه گروه به مدينه هجرت كردند و در خانه‏هاى انصار فرود مى‏آمدند و انصار آنان را پناه دادند و يارى كردند و با ايشان مواسات كردند، سالم آزاد كرده ابو حذيفه پيش از آمدن رسول خدا به قبا عهده‏دار امامت نماز مهاجران بود.
چون مسلمانان به مدينه هجرت مى‏كردند، قريش بر ايشان سخت خشمگين شدند و ستيزه‏جويى مى‏كردند و خصوصا از هجرت جوانان سخت خشمگين بودند.
تنى چند از انصار كه با پيامبر صلى الله عليه وسلم در عقبه دوم بيعت كرده و به مدينه بازگشته بودند، پس از اينكه اولين دسته از مهاجران به قباء رسيدند، به مكه آمدند تا اصحاب رسول خدا را در هجرت همراهى كنند و آنها در واقع هم از انصارند و هم از مهاجران و عبارتند از ذكوان بن عبد قيس، عقبة بن وهب بن كلدة، عباس بن عبادة بن نضلة، زياد بن لبيد، و مسلمانان همگى به مدينه هجرت كردند و در مكه كسى جز پيامبر صلى الله عليه وسلم و على (ع) و ابو بكر باقى نماند مگر كسانى كه از دين برگشته بودند يا زندانى و بيمار يا ناتوان از هجرت بودند.

بيرون آمدن رسول خدا صلى الله عليه وسلم و ابو بكر براى هجرت به مدينه‏
محمد بن عمر واقدى از معمر، از زهرى، از عروة، از عايشه، همچنين از ابن ابى حبيبة، از داود بن حصين بن ابى غطفان، از ابن عباس، و همچنين از قدامة بن موسى، از عايشه دختر قدامة، و نيز از قول عبد الله بن محمد بن عمر بن على بن ابى طالب، از قول پدرش، از عبيد الله بن ابى رافع از على (ع) و هم از قول معمر، از زهرى، از عبد الرحمن بن مالك بن جعشم، از سراقة بن جعشم كه سلسله احاديث ايشان هم در مواردى مشترك است، نقل مى‏كند كه مى‏گفته‏اند چون مشركان ديدند ياران رسول خدا صلى الله عليه وسلم زن و فرزند خود را هم پيش اوس و خزرج منتقل مى‏كنند، دانستند كه آن جا پايگاه مسلمانان خواهد شد و اوس و خزرج مردمى جنگجو و داراى سلاح بودند، از بيرون رفتن رسول خدا به سوى مدينه سخت ترسيدند و در دار الندوة جمع شدند و هيچ كس از خردمندان ايشان از آن جلسه غيبت نكردند تا در مورد پيامبر مشورت كنند، ابليس هم به صورت پير مردى سالخورده از اهل نجد در حالى كه جامه گرانبها و مرتبى پوشيده بود، در آن مجلس حاضر شد، و مذاكره در مورد رسول خدا را شروع كردند. هر كس از ايشان راهى را پيشنهاد مى‏كرد و چيزى مى‏گفت و ابليس آن را رد مى‏كرد و نمى‏پسنديد تا آنكه ابو جهل گفت عقيده من اين است كه از هر قبيله جوان ورزيده و چالاكى را انتخاب كنيم و شمشيرى برنده به او بدهيم و همگى با هم و يك مرتبه به محمد صلى الله عليه وسلم حمله كنند و خون او را بريزند تا در نتيجه همه قبايل در ريختن خون محمد صلى الله عليه وسلم شريك باشند و بنى عبد مناف نتوانند كارى بكنند. پير مرد نجدى گفت:
آفرين بر اين جوان كه رأى و راه درست را او پيشنهاد كرد و ديگر راهها چيزى نيست، و با اين تصميم پراكنده شدند.
جبرئيل به حضور پيامبر آمد و اين خبر را آورد و دستور داد كه در آن شب پيامبر صلى الله عليه وسلم در خوابگاه خود نخوابد. پيامبر صلى الله عليه وسلم پيش ابو بكر آمد و فرمود: خداوند متعال به من اجازه هجرت فرمود. ابو بكر گفت: آيا من هم مى‏توانم همراه شما باشم؟ فرمود:
آرى، ابو بكر گفت: پدر و مادرم فداى تو باد يكى از اين دو شترى را كه آماده كرده‏ام براى خود انتخاب كن، پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: به شرط آنكه بهايش را پرداخت كنم و ابو بكر آن شترها را كه از شتران بنى قشير بود به هشتصد درهم خريده بود. پيامبر صلى الله عليه وسلم يكى از آن ماده شترها را برگزيد كه همان ناقه قصواى آن حضرت است.
پيامبر صلى الله عليه وسلم به على (ع) دستور داد كه آن شب را در بستر و خوابگاه پيامبر به جاى ايشان بخوابد و على (ع) چنان كرد و قطيفه سرخ رنگ حضرمى پيامبر صلى الله عليه وسلم را كه معمولا در آن مى‏خوابيد، روى خود كشيد.
آن عده از قريش كه مأمور انجام نقشه خود بودند، بر در خانه پيامبر صلى الله عليه وسلم جمع شدند و از شكاف در نگاه مى‏كردند و سرك مى‏كشيدند و در كمين بودند و مشورت مى‏كردند كه كداميك بايد اول حمله كنند و آن كسى را كه خفته است، بكشند. و رسول خدا صلى الله عليه وسلم در همان حال كه دشمنان بر در خانه نشسته بودند، بيرون آمد، مشتى شن برداشت و بر سر آنان پاشيد و چند آيه اول سوره يس را تلاوت فرمود تا آن آيه كه خداوند مى‏فرمايد:
براى ايشان يكسان است چه پندشان دهى و چه بيم و پندشان ندهى ايمان نمى‏آورند، و رفت.
در اين هنگام كسى به آنها گفت: منتظر چه كسى هستيد؟ گفتند: در كمين محمديم، گفت: اشتباه مى‏كنيد و زيان كرديد، به خدا سوگند محمد صلى الله عليه وسلم از كنار شما عبور فرمود و بر سر شما خاك ريخت. گفتند: ما كه او را نديديم و برخاستند و خاكها را از سر خود پاك مى‏كردند و آنها عبارت بودند از ابو جهل و حكم بن ابى العاص و عقبة بن ابى معيط و نضر بن حارث و امية بن خلف و ابن غيطلة و زمعة بن اسود و طعيمة بن عدى و ابو لهب و ابىّ بن خلف و نبيه و منبه پسران حجاج.
و چون سپيده دميد على (ع) از بستر برخاست، آنها از او پرسيدند: پيامبر كجاست؟
گفت: اطلاع ندارم، و پيامبر صلى الله عليه وسلم به خانه ابو بكر رفت و تا شب آن جا بود. آن گاه همراه ابو بكر بيرون آمد و به غار ثور رفتند و وارد غار شدند و عنكبوت بر در غار تارهاى ضخيم‏ تنيد، و قريش با شدت تمام به جستجوى پيامبر صلى الله عليه وسلم پرداختند و بر در غار هم رسيدند، يكى از ايشان گفت: اين تار عنكبوت پيش از تولد محمد صلى الله عليه وسلم در اينجا تنيده شده است، و برگشتند.
مسلم بن ابراهيم از عون بن عمرو قيسى برادر رياح قيسى، از ابو مصعب مكى نقل مى‏كند كه مى‏گفته است من زيد بن ارقم و انس بن مالك و مغيرة بن شعبه را ديده‏ام و از هر سه شنيدم كه مى‏گفتند در شب اقامت پيامبر صلى الله عليه وسلم در غار خداوند فرمان داد تا درختى بر در غار روييده شد كه پيامبر را از نظرها پوشيده مى‏داشت و دستور فرمود عنكبوت بر در غار تار تنيد و موجب استتار بيشترى شد و به كبوتران وحشى فرمان داد كه بر دهانه غار لانه ساختند و نشستند. در اين هنگام جوانان قريش از هر خانواده يك نفر با شمشير و تبر و چوبدستيهاى خود تا فاصله چهل ذراعى غار و محل پيامبر صلى الله عليه وسلم رسيدند آن كسى كه از همه جلوتر بود نگاه كرد و دو كبوتر وحشى را بر دهانه غار ديد و برگشت، ديگران گفتند:
چرا به دهانه غار نزديك نشدى و نگاه نكردى؟ گفت: دو كبوتر وحشى ديدم و فهميدم كه در غار هيچ كس نيست و پيامبر صلى الله عليه وسلم كه اين سخن را شنيد متوجه شد كه خداوند به واسطه وجود آن دو كبوتر بلا را از او دفع فرموده است، بدين جهت رسول خدا صلى الله عليه وسلم دستور رعايت كبوتران وحشى را داد و نسل آنها در حرم خدا زياد شد. گويند، ابو بكر چند ماده بز و ميش داشت كه عامر بن فهيره آنها را به چرا مى‏برد و شبانگاه بر در غار مى‏آمد و آنها را مى‏دوشيد و سپيده‏دم همراه ديگران به چرا مى‏رفت.
عايشه مى‏گويد: زاد و توشه مناسبى براى پيامبر صلى الله عليه وسلم و ابو بكر فراهم آورديم و براى آنها سفره‏يى در جوال كوچكى بستيم و اسماء دختر ابو بكر قطعه‏يى از پارچه دامن خود را بريد و بر گرد آن بست و رشته ديگرى هم بريد و آن را مانند دستگيره‏يى براى دهانه آن درست كرد و به همين جهت به اسماء ذات النطاقين معروف شد. پيامبر و ابو بكر سه شب در غار توقف كردند و شبها عبد الله بن ابو بكر پيش آنها مى‏رفت، و ابو بكر مردى از بنى ديل را كه راهنماى ورزيده‏يى بود، اجير كرد، نامش عبد الله بن اريقط و كافر بود، ولى امين و مورد اعتماد رسول خدا و ابو بكر بود. پيامبر و ابو بكر در حالى كه عامر بن فهيره هم همراهشان بود، حركت كردند و عبد الله بن اريقط در حالى كه رجز مى‏خواند، راهنمايى ايشان را بر عهده گرفت و قريش نفهميدند كه پيامبر صلى الله عليه وسلم به كدام طرف رفته است تا آنكه آوايى از جن در منطقه پايين شهر شنيدند كه چنين مى‏خواند و كسى ديده نمى‏شد:
خداوند كه پروردگار مردم است به دو دوستى كه آهنگ خيمه ام معبد كردند، پاداش دهاد. آن دو با نيكى كوچيدند و با خير و نيكى فرود آمدند و هر كس كه همراه محمد صلى الله عليه وسلم باشد رستگار مى‏شود. حارث از قول تنى چند، از جمله محمد بن مثنى بزاز و ديگران نقل مى‏كرد كه مى‏گفته‏اند محمد بن بشر بن محمد واسطى كه كنيه‏اش ابو احمد سكرى بود، از عبد الملك بن وهب مذحجى، از حر بن صياح، از ابو معبد خزاعى نقل مى‏كرد پيامبر صلى الله عليه وسلم و ابو بكر و عامر بن فهيرة غلام ابو بكر و راهنماى ايشان عبد الله بن اريقط ليثى به كنار خيمه‏هاى ام معبد خزاعى رسيدند. ام معبد زنى چابك و چالاك بود، معمولا جامه‏اش را به خود مى‏پيچيد و كنار خيمه‏اش مى‏نشست و به مسافران آب و خوراك مى‏داد، ايشان از ام معبد خواستند كه اگر خرما يا گوشت دارد به آنها بفروشد و چيزى پيش او نيافتند كه آنان دچار قحطى و گرفتار بودند. ام معبد گفت: به خدا سوگند اگر چيزى مى‏داشتيم از پذيرايى شما مضايقه نمى‏شد. پيامبر صلى الله عليه وسلم در كنار خيمه ماده بزى را ديد و سؤال فرمود كه اين ماده بز چيست؟
گفت: اين حيوان از فرط لاغرى و خستگى از رفتن با ديگر بزها باز مانده است. پيامبر فرمود:
شير ندارد؟ گفت: درمانده‏تر از اين است كه شير داشته باشد. پيامبر فرمود: به من اجازه مى‏دهى آن را بدوشم؟ گفت: پدر و مادرم فداى تو باد اگر شيرى در آن مى‏بينى بدوش.
پيامبر صلى الله عليه وسلم آن را نزديك آورد و دست به پستان حيوان كشيد و نام خدا را بر زبان آورد و عرض كرد پروردگارا بزها و ميشهاى اين زن را بركت بده. پستانهاى حيوان پر شير و آكنده شد و ظرف بزرگى كه همه را سيراب كند خواست و حيوان را دوشيد، چندان كه آن ظرف پر از شير شد و رسول خدا نخست به ام معبد داد و او چندان نوشيد كه سيراب شد، سپس به همراهان خود داد كه آشاميدند و پيامبر صلى الله عليه وسلم خود آخرين كسى بود كه آشاميد و فرمود:
ساقى جماعت بايد پس از همه بياشامد، و همگى هر كدام دو بار نوشيدند و چون كاملا سيراب شدند، رسول خدا دوباره آن ماده بز را دوشيد و ظرف را پر از شير فرمود و براى ام معبد گذاشت و رفتند.
اندكى گذشت، شوهر ام معبد آمد و چند ماده بز لاغر را كه استخوانهاى آنها هم از لاغرى پوك شده بود و ياراى راه رفتن هم نداشتند، همراه داشت. ابو معبد چون شير را ديد تعجب كرد و گفت: اين شير را از كجا آورده‏ايد و حال آنكه اين ماده بز پستانش خشك بود و جانور ديگرى هم كه قابل دوشيدن باشد اين جا نيست؟
گفت: به خدا قسم مرد فرخنده‏يى از اين جا گذشت و چنين و چنان گفت. ابو معبد گفت: به خدا قسم خيال مى‏كنم كه او همان پيامبر قريش است كه اكنون همگى در جستجوى اويند، صفات او را براى من بگو. و ام معبد چنين گفت:
مردى ديدم با چهره‏يى سخت روشن و ظاهرى بسيار آراسته و اخلاقى پسنديده، نه بيمارى داشت و نه اندامش بى‏تناسب بود، چهره‏اش گيرا و زيبا بود، چشمانى سياه همراه مژگانى بلند، و گردنى افراخته داشت، ريش او پر پشت و نسبتا بلند بود، چون ساكت بود وقار خاصى داشت و چون سخنى مى‏گفت بزرگ منشى و علو مرتبه‏اش آشكار مى‏شد. سخنانش چون رشته گوهر بود كه پراكنده مى‏شد- شايد هم منظور دندانهاى آن حضرت باشد كه به رشته مرواريد تشبيه كرده است. شيرين سخن بود، كلامش مختصر و مفيد بود، به اندازه صحبت مى‏كرد و پر حرف نبود، از دور سخت شكوهمند و با هيبت مى‏نمود و از نزديك بسيار ملايم و خوش گفتار. نه كوته قامت بود و نه بلند قامت، چون شاخه نو رسته‏يى ميان دو شاخه ديگر، از هر سه نفر نكو منظرتر و زيباتر بود. دوستانش سخت شيفته و مواظب او بودند، چون حرفى مى‏زد سراپا گوش بودند و اگر دستورى مى‏داد، به انجام آن مبادرت مى‏كردند، نه اخمى بر چهره داشت و نه سخن بى‏موردى مى‏گفت و نه بى‏سپاس بود.
ابو معبد گفت: به خدا سوگند اين همان پيامبر قريش است كه درباره‏اش براى ما مطالبى گفته‏اند و اگر پيش او بودم اجازه مى‏گرفتم در خدمتش باشم و اگر راهى براى اين كار بيابم انجام خواهم داد، و فرداى آن روز در مكه ميان آسمان و زمين صداى بلندى شنيده شد كه اين اشعار را مى‏خواند و خواننده ديده نمى‏شد:
پروردگار مردم بهترين پاداش را به دو دوستى بدهد كه آهنگ خيمه ام معبد كردند، آن دو با خير و نيكى فرود آمدند و با خير و نيكى كوچيدند و هر كس كه رفيق محمد صلى الله عليه وسلم باشد رستگار است، خوشا به فرزندان قصى كه خداوند به وسيله او سرورى و سالارى و كارهاى پسنديده را فراهم مى‏آورد. از خواهر خود- ام معبد- درباره بز او و ظرف شيرش بپرسيد و اگر شما از آن بز سؤال كنيد خودش گواهى خواهد داد، پيامبر صلى الله عليه وسلم از او ماده بزى را كه پستانش خشك بود خواست و آن ماده بز چنان پستانش پر شير شد كه شيرى همراه با كره و سر شير داشت، رسول خدا آن بز را پيش ام معبد گذاشت كه پياپى براى او شير خواهد داد. مردم چون پيامبر صلى الله عليه وسلم را گم كرده بودند پس از شنيدن اين آواز، آهنگ خيمه ام معبد كردند كه به پيامبر بپيوندند. گويد حسان بن ثابت در پاسخ اين ابيات، ابياتى چنين سرود:
مردمى كه پيامبرشان از پيش ايشان رفت، زيان كردند و كسانى كه پيامبر صلى الله عليه وسلم پيش ايشان رفت، مقدس شدند، او از ميان گروهى كوچيد و خردهاى ايشان از ميان رفت و بر قومى ديگر با پرتو تازه كننده و حيات بخش وارد شد، آيا گمراهان قومى كه در كورى پاهايشان فرو رفته است با كسانى كه به وجود مقدسى راهنمايى شده‏اند يكسان هستند؟
پيامبرى كه مى‏بيند آنچه را مردم بر اطراف خود نمى‏بينند و در هر جا كتاب خدا را مى‏خواند، اگر روزى سخنى گويد كه مربوط به امور غيبى باشد، همان روز يا فرداى آن درستى گفتارش آشكار مى‏شود و آن امر صورت مى‏گيرد، اين سعادت و كاميابى بر ابو بكر كه مصاحب او بود گوارا باد و هر كه را خداوند كامياب سازد كامياب است، مقام جوانمرد بنى كعب بر ايشان فرخنده باد و توجه او به مؤمنان مبارك باد. عبد الملك گويد، براى ما نقل كرده‏اند كه ام معبد به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمده و هجرت كرده و مسلمان شده است.
پيامبر صلى الله عليه وسلم شب دوشنبه چهارم ربيع الاول از غار بيرون آمد و نزديك ظهر روز سه شنبه در قديد فرود آمد و چون از قديد حركت فرمود، سراقة بن مالك بن جعشم در حالى كه سوار بر اسب بود به تعقيب آن حضرت پرداخت و رسول خدا او را نفرين فرمود و دست و پاى اسب او به زمين فرو شد. سراقه گفت: اى محمد صلى الله عليه وسلم از خدا بخواه تا اسب مرا نجات دهد من برمى‏گردم و كسانى را كه در تعقيب تو هستند برمى‏گردانم. پيامبر صلى الله عليه وسلم چنان فرمود و سراقه برگشت و به گروهى از مردم برخورد كه در جستجوى پيامبر صلى الله عليه وسلم بودند، به آنها گفت برگرديد كه من تمام اطراف را جستجو كردم و مى‏دانيد كه من نشانه‏هاى پاى اشخاص را خوب مى‏شناسم و آنان از تعقيب دست برداشتند.
عثمان بن عمر از ابن عون، از عمير بن اسحاق نقل مى‏كند كه مى‏گفته است پيامبر صلى الله عليه وسلم همراه ابو بكر بيرون آمد. سراقه به تعقيب ايشان پرداخت و دست و پاى اسبش به زمين فرو شد. سراقه گفت: خدا را فراخوانيد كه مرا نجات دهد و من متعهد مى‏شوم كه اين كار را تكرار نكنم. دعا كردند و اسبش از زمين بيرون آمد ولى دوباره به تعقيب پرداخت و باز دست و پاى اسبش فرو شد و گفت: لطفا براى من دعا كنيد و قول مى‏دهم تكرار نكنم. گويد، در اين هنگام سراقه مقدارى زاد و توشه پيش آورد. گفتند: شر خودت را كم كن چيزى از تو نمى‏خواهيم و چنان كرد.
در دنباله حديث مى‏گويد، پيامبر صلى الله عليه وسلم منطقه خرار را پيمود سپس گردنه مرة را پشت سر گذاشت، آن گاه لقف را پيمود و از كنار چاههاى آب آن گذشت و چاههاى آب مجاج را پشت سر گذاشت و از مناطق ذات كشد و حدائد و اذاخر و ريغ عبور فرمود و نماز مغرب را آن جا گزارد و از منطقه ذو سلم و چاههاى آب آن و عثمانيه و قاحه و عرج عبور فرمود، سپس منطقه جدوات و غابر را كه در سمت راست ركوبه است پيمود و سپس وادى عقيق را طى كرد و به جثجاثه رسيد و فرمود: كسى مى‏تواند بدون اينكه به مدينه نزديك شويم ما را به محل قبيله بنى عمرو بن عوف راهنمايى كند؟ و از منطقه ظبى (آهوان) عبور كرد و از عصبة سر در آورد.
گويد، مهاجران نگران بودند و فكر مى‏كردند ممكن است پيامبر صلى الله عليه وسلم در آمدن به‏ مدينه تأخير فرمايد، در عين حال همه روزه صبح همراه انصار بيرون مى‏آمدند و تا نزديك سنگلاخ عصبه مى‏آمدند و تا نزديك ظهر منتظر مى‏ماندند و چون گرما شدت پيدا مى‏كرد به خانه‏هاى خود برمى‏گشتند.
روزى كه پيامبر صلى الله عليه وسلم به مدينه رسيد، دوشنبه دوم ماه ربيع الاول بود. و گويند دوازدهم آن ماه بوده است، آنان همچنان منتظر بودند و چون گرما سخت شد به خانه‏هاى خود برگشتند، ناگاه ديدند مردى از يهود بر فراز برج مدينه فرياد مى‏كشد و شنيدند مى‏گويد:
اى انصار بياييد كه پيامبرتان آمد، و از منازل خود بيرون آمدند و صداى هياهو و تكبير را از قبيله بنى عمرو بن عوف شنيدند و مسلمانان سلاح برداشتند و پيامبر و سه نفر همراه ايشان را ديدند. پيامبر صلى الله عليه وسلم چون به منطقه قباء رسيد، نشست و ابو بكر برخاست و به موعظه مردم پرداخت و مسلمانان مى‏آمدند و به پيامبر اسلام مى‏دادند و آن حضرت در خانه كلثوم بن هدم فرود آمد و همين خبر صحيح‏ترين خبر است ولى براى گفتگو و مذاكره با اصحاب در خانه سعد بن خيثمه كه معروف به خانه اشخاص مجرد بود، حاضر مى‏شد و به اين جهت برخى گفته‏اند كه آن حضرت در خانه سعد بن خيثمة منزل كرده است.
عفان بن مسلم از حماد بن سلمة، از ثابت، از انس نقل مى‏كند ابو بكر صديق ميان مكه و مدينه پشت سر پيامبر صلى الله عليه وسلم سوار بود و چون ابو بكر به شام رفت و آمد مى‏كرد او را مى‏شناختند و پيامبر صلى الله عليه وسلم را نمى‏شناختند. مردم به ابو بكر مى‏گفتند: اين كيست؟ مى‏گفت:
مرا راهنمايى مى‏كند، و چون نزديك مدينه رسيدند، در منطقه حره فرود آمدند و كسى پيش انصار فرستادند كه آمدند و گفتند برخيزيد و در كمال اطمينان و امان خواهيد بود.
گويد: خود ديدم كه پيامبر صلى الله عليه وسلم وارد مدينه شد و هيچ روزى بهتر و روشن‏تر از آن روز نديده‏ام، روزى كه رسول خدا رحلت فرمود نيز در مدينه حاضر بودم و هيچ روزى را زشت‏تر و تاريك‏تر از آن روز نديده‏ام.
هاشم بن قاسم كنانى از ابو معشر، از ابو وهب غلام ابو هريره نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است پيامبر صلى الله عليه وسلم ناقه خود را از پى ناقه ابو بكر حركت مى‏داد، هر كس ابو بكر را مى‏ديد مى‏پرسيد: تو كيستى؟ مى‏گفت: مسافرى كه در جستجوى مقصدم، مى‏گفتند: اين كسى كه پشت سرت حركت مى‏كند كيست؟ مى‏گفت: راهنمايى كه مرا راهنمايى مى‏كند.
مسلم بن ابراهيم از جعفر بن سليمان، از ثابت بنانى، از انس بن مالك نقل مى‏كند كه مى‏گفته است در روز ورود رسول خدا به مدينه، همه چيز آن رخشنده و همراه شادى بود.
وهب بن جرير بن حازم مى‏گويد شعبه، از ابو اسحاق، از براء نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است هنگامى كه پيامبر صلى الله عليه وسلم براى هجرت به مدينه وارد شد، هرگز نديده بودم كه مردم مدينه از چيزى به اندازه ورود پيامبر صلى الله عليه وسلم به مدينه شادمان شوند و خودم شنيدم كه زنان و كودكان و كنيزان با شادى مى‏گفتند اين رسول خداست كه آمده است.
يحيى بن عباد و عفان بن مسلم هر دو مى‏گفتند شعبه، از ابو اسحاق، از براء نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است نخستين كس از اصحاب پيامبر كه به مدينه هجرت كردند، مصعب بن عمير و ابن ام مكتوم بودند كه براى مردم قرآن مى‏خواندند و سپس عمار و بلال و سعد آمدند. آن گاه عمر بن خطاب همراه بيست نفر آمد و پس از آنها پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد. گويد، هرگز نديده‏ام مردم از چيزى به اندازه آمدن پيامبر صلى الله عليه وسلم به مدينه خوشنود و شاد شده باشند و شنيدم كه مادران و كودكان با شادى مى‏گفتند اين رسول خداست كه آمده است و تا هنگامى كه آن حضرت وارد مدينه شد، من سوره سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَى 87: 1 و چند سوره مفصل را خواندم.
عبد الوهاب بن عطاء عجلى مى‏گويد عوف بن زرارة بن اوفى مى‏گفت، عبد الله بن سلام برايم نقل كرد هنگام ورود پيامبر صلى الله عليه وسلم به مدينه مردم شتابان پيش او مى‏رفتند و چون مردم رفتند من هم همراه ايشان رفتم تا چهره رسول خدا را ببينم و متوجه شدم كه چهره او چهره دروغگويان نيست و نخستين سخنى كه از پيامبر شنيدم اين بود كه مى‏فرمود:
اى مردم به يك ديگر سلام بدهيد و به مردم خوراك بدهيد و پيوند خويشاوندى را رعايت كنيد و به هنگامى كه مردم خفته‏اند نماز بگزاريد- نماز شب بخوانيد- و به سلامتى وارد بهشت شويد.
عفان بن مسلم از عبد الوارث، از ابو التيّاح، از انس بن مالك نقل مى‏كند كه مى‏گفته است پيامبر صلى الله عليه وسلم در منطقه بالاى مدينه ميان قبيله‏يى به نام بنى عمرو بن عوف فرود آمد و چهارده شب آن جا بود، آن گاه كسى پيش بزرگان بنى نجار فرستاد و آنها در حالى كه شمشيرها را بر دوش افكنده بودند، به حضور پيامبر آمدند. انس مى‏گويد: گويى من هم اكنون دارم مى‏بينم كه پيامبر صلى الله عليه وسلم سوار بر ناقه و ابو بكر پشت سر او سوار شده است و بزرگان بنى نجار اطراف اويند و كنار خانه ابو ايوب فرود آمده است.
ابو معمر منقرى از عبد الوارث، از عبد العزيز بن صهيب، از انس بن مالك نقل مى‏كند پيامبر صلى الله عليه وسلم در حالى كه ابو بكر پشت سر او سوار بود، عازم مدينه شد. گويد، ابو بكر داراى موهاى سپيد بود كه شناخته مى‏شد و پيامبر صلى الله عليه وسلم داراى موهاى سياه بود و صفت مشخصه‏يى نداشت و مردم چون به ابو بكر مى‏رسيدند، مى‏پرسيدند: اى ابو بكر اين كيست؟
و او مى‏گفت: مردى است كه راه را به من نشان مى‏دهد. مردم مى‏پنداشتند كه منظور اين است كه پيامبر بلد و راهنماى اوست و منظور ابو بكر هدايت و راهنمايى معنوى بود. گويد، ناگاه ابو بكر متوجه شد كه اسب سوارى نزديك است به آنها برسد، و به پيامبر صلى الله عليه وسلم گفت:
اين سوار هم اكنون به ما مى‏رسد. پيامبر صلى الله عليه وسلم نگاهى فرمود و گفت: پروردگارا او را از پاى در آور. گويد، اسب او به زمين خورد و برخاست و شروع به شيهه كشيدن كرد. گويد، سراقه به پيامبر گفت: اى رسول خدا به من دستور فرماى كه چه كنم. فرمود: همين جا باش و اجازه مده كسى ما را تعقيب كند. سراقه صبح اول آن روز نسبت به رسول خدا ستيزه‏جو بود و آخر آن روز نگهبان آن حضرت شد.
گويد، پيامبر صلى الله عليه وسلم كنار سنگلاخ مدينه فرود آمد و كسى پيش انصار فرستاد و آنان به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمدند و به ايشان و ابو بكر سلام دادند و گفتند سوار شويد كه در امان هستيد و فرمانده ما خواهيد بود. پيامبر و ابو بكر سوار شدند و انصار در حالى كه مسلح بودند، اطراف ايشان را گرفتند. در مدينه شايع شد كه پيامبر خدا آمد و مردم در حالى كه براى ديدار آن حضرت مى‏آمدند، شعار مى‏دادند كه رسول خدا آمد، رسول خدا آمد و پيامبر صلى الله عليه وسلم همچنان به حركت خود ادامه داد تا نزديك خانه ابو ايوب انصارى فرود آمد.
گويد، در اين هنگام عبد الله بن سلام در نخلستانى كه متعلق به همسرش بود، مشغول كار بود. همينكه شنيد پيامبر صلى الله عليه وسلم وارد شده است، شتابان كار خود را تمام كرد و همراه همسرش به حضور رسول خدا آمد و سخنان ايشان را گوش داد و پيش خانواده خود برگشت.
در اين هنگام پيامبر فرمود: كدام خانه به ما نزديك‏تر است؟ ابو ايوب گفت: اى رسول خدا اين خانه من و اين در آن است. پيامبر فرمود: برو و براى ما جايى فراهم كن، ابو ايوب رفت و جايى فراهم آورد و برگشت و گفت: اى رسول خدا براى شما محل استراحتى فراهم آوردم، برخيزيد و در پناه لطف و بركت خدا استراحت كنيد.
در دنباله اين حديث مى‏گويد، پيامبر صلى الله عليه وسلم روزهاى دوشنبه، سه‏شنبه، چهارشنبه و پنجشنبه آن هفته را در قبيله بنى عمرو بن عوف توقف فرمود و روز جمعه حركت كرد و نماز جمعه را در قبيله بنى سالم گزارد. برخى هم گفته‏اند پيامبر صلى الله عليه وسلم چهارده شب در قبيله بنى عمرو بن عوف اقامت فرمود و روز جمعه اول صبح ناقه خود را خواست و مسلمانان سلاح برگرفتند و جمع شدند و پيامبر صلى الله عليه وسلم بر ناقه خود سوار شد و مردم در دو طرف ايشان حركت مى‏كردند، انصار هم به استقبال آمدند و پيامبر صلى الله عليه وسلم از هر محله‏يى كه عبور مى‏فرمود، انصار مى‏گفتند اى رسول خدا همين جا فرود آى كه ثروت و نيرو و دفاع آماده است. پيامبر صلى الله عليه وسلم ضمن آنكه براى ايشان دعا مى‏فرمود، مى‏گفت راه ناقه مرا باز كنيد او مأمور است هر كجا كه صلاح باشد، زانو به زمين خواهد گذاشت. و چون به محل مسجد بنى سالم رسيد، به اتفاق مسلمانانى كه همراه بودند و شمارشان به صد مى‏رسيد، نماز جمعه گزاردند.
يحيى بن محمد جارى از قول مجمع بن يعقوب نقل مى‏كرد كه مى‏گفته است از شرحبيل بن سعد شنيده است كه مى‏گفته است چون پيامبر صلى الله عليه وسلم تصميم گرفت از قباء حركت كند، افراد قبيله بنى سالم جلو آمدند و لگام ناقه پيامبر صلى الله عليه وسلم را گرفتند و گفتند: پيش ما فرود آى كه شمار و سلاح و ابزار و وسايل دفاعى ما زياد است. فرمود: ناقه مرا آزاد بگذاريد كه خودش مأمور است. سپس بنى حارث بن خزرج جلو آمدند و همين تقاضا را كردند و به ايشان هم همان گونه فرمود. بعد بنى عدى جلو آمدند و همان تقاضا را تكرار كردند و همان پاسخ را فرمود تا ناقه‏اش در آن جا كه مأمور بود، زانو به زمين زد. در دنباله اين حديث آمده است كه پيامبر صلى الله عليه وسلم سوار بر ناقه خود شد و از سمت راست حركت فرمود تا اينكه به منطقه بلحبلى رسيد و از آن جا گذشت و چون به محل مسجد رسيد ناقه‏اش زانو به زمين زد و خوابيد. مردم از آن حضرت تقاضا مى‏كردند كه به خانه‏هاى ايشان وارد شود و مسكن فرمايد. تا آنكه ابو ايوب خالد بن زيد بن كليب بارهاى پيامبر صلى الله عليه وسلم را گشود و به‏ خانه خود برد و پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: آدمى همراه بار و بنه خويشتن است.
و گويند، اسعد بن زراره آمد و مهار ناقه رسول خدا را گرفت و قرار شد ناقه را او در خانه‏اش نگهدارى كند و ناقه پيامبر صلى الله عليه وسلم پيش او بود و اين خبر صحيح است.
زيد بن ثابت مى‏گويد: نخستين هديه‏يى كه براى رسول خدا صلى الله عليه وسلم در خانه ابو ايوب آوردند، هديه‏يى بود كه من بردم و آن كاسه‏يى بود پر از تريد نان و روغن و شير و گفتم اين كاسه را مادرم به حضورتان فرستاده است، و پيامبر فرمود: خداوند به تو بركت بدهد و اصحاب خود را فراخواند و همگى از آن خوردند. و هنوز از در خانه بيرون نيامده بودم كه كاسه ارسالى سعد بن عبادة رسيد و محتوى تريد و استخوان همراه گوشت بود. همه شب بر در خانه پيامبر سه چهار نفر ديده مى‏شدند كه خوراكى مى‏آوردند و انصار در اين باره نوبت داشتند تا آنكه پيامبر صلى الله عليه وسلم از خانه ابو ايوب به خانه خود منتقل شد و مدت اقامت آن حضرت در خانه ابو ايوب هفت ماه بود.
پيامبر صلى الله عليه وسلم هنگامى كه در خانه ابو ايوب مقيم بودند، زيد بن حارثه و ابو رافع را به مكه فرستاد و به آنها دو شتر و پانصد درهم داد و آن دو فاطمه (ع) و ام كلثوم دختران رسول خدا صلى الله عليه وسلم و سوده دختر زمعه همسر آن حضرت و اسامة بن زيد را به مدينه آوردند.
رقيه دختر رسول خدا صلى الله عليه وسلم همراه عثمان بن عفان همسر خود قبلا به مدينه هجرت كرده بود. ابو العاص بن ربيع همسر زينب دختر رسول خدا زينب را در مكه نگه داشت.
زيد بن حارثه همسر خود ام ايمن را همراه پسرش اسامة بن زيد به مدينه آورد.
عبد الله بن ابو بكر هم همراه خانواده ابو بكر كه عايشه هم با ايشان بود، به اتفاق همين گروه به مدينه آمد و پيامبر صلى الله عليه وسلم آنها را در خانه حارثة بن نعمان منزل داد.
*
متن عربی:
ذكر مقام رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بمكة من حين تنبأ إلى الهجرة
أخبرنا أنس بن عياض ويزيد بن هارون وعبد الله بن نمير قالوا: أخبرنا يحيى بن سعيد عن سعيد بن المسيب أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، نزل عليه القرآن وهو ابن ثلاث وأربعين سنة وأقام بمكة عشر سنين.
أخبرنا أنس بن عياض عن ربيعة بن أبي عبد الرحمن عن أنس بن مالك أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أقام بمكة عشر سنين.
أخبرنا عبيد الله بن موسى والفضل بن دكين قالا: أخبرنا سفيان عن يحيى بن أبي كثير عن أبي سلمة قال: حدثتني عائشة، رضي الله تعالى عنها، وابن عباس أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، مكث بمكة عشر سنين ينزل عليه القرآن وبالمدينة عشر سنين.
أخبرنا موسى بن داود، أخبرنا ابن لهيعة عن يزيد بن أبي حبيب أن النبي، صلى الله عليه وسلم، أقام بمكة عشراً، وخرج منها في صفر، وقدم المدينة في شهر ربيع الأول.
أخبرنا يحيى بن عباد وعفان بن مسلم قالا: أخبرنا حماد بن سلمة، أخبرنا عمار بن أبي عمار مولى بني هاشم عن ابن عباس قال: أقام رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بمكة خمس عشرة سنة، سبع سنين يرى الضوء والنور ويسمع الصوت، وثماني سنين يوحى إليه، زاد عفان في حديثه: وأقام بالمدينة عشر سنين.
أخبرنا عبد الله بن نمير، أخبرنا العلاء بن صالح عن المنهال بن عمرو عن سعيد بن جبير أن رجلاً أتى ابن عباس فقال: أنزل على رسول الله
صلى الله عليه وسلم، عشراً بمكة وعشراً بالمدينة، فقال: من يقول ذاك؟ لقد أنزل عليه بمكة عشراً وخمساً، يعني سنين أو أكثر.
أخبرنا إسماعيل بن إبراهيم الأسدي عن أبي رجاء قال: سمعت الحسن وقرأ: وقرآناً فرقناه لتقرأه على الناس على مكثٍ ونزلناه تنزيلاً؛ قال: كان الله ينزل بها القرآن بعضه قبل بعض لما علم أنه سيكون في الناس ويحدث، لقد بلغنا أنه كان بين أوله وآخره ثماني عشرة سنة، أنزل عليه ثماني سنين بمكة قبل أن يهاجر إلى المدينة وعشر سنين بالمدينة.
أخبرنا روح بن عبادة، أخبرنا هشام بن حسان عن عكرمة عن ابن عباس قال: أقام رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بمكة بعد أن بعث ثلاث عشرة سنة يوحى إليه ثم أمر بالهجرة.
أخبرنا روح بن عبادة، أخبرنا زكريا بن إسحاق عن عمرو بن دينار عن ابن عباس قال: مكث رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بمكة ثلاث عشرة سنة.
أخبرنا كثير بن هشام وموسى بن داود وموسى بن إسماعيل قالوا: أخبرنا حماد بن سلمة عن أبي حمزة قال: سمعت ابن عباس يقول: أقام رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بمكة ثلاث عشرة سنة يوحى إليه.

ذكر إذن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، للمسلمين في الهجرة إلى المدينة
أخبرنا محمد بن عمر الأسلمي قال: حدثني معمر بن راشد عن الزهري عن أبي أمامة بن سهل بن حنيف وعن عروة عن عائشة قالا: لما صدر السبعون من عند رسول الله، صلى الله عليه وسلم، طابت نفسه وقد جعل الله له منعةً وقوما أهل حرب وعدة ونجدة، وجعل البلاء يشتد على المسلمين من المشركين لما يعلمون من الخروج فضيقوا على أصحابه وتعبثوا بهم. ونالوا منهم ما لم يكونوا ينالون من الشتم والأذى، فشكا ذلك أصحاب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، واستأذنوه في الهجرة، فقال: قد أريت دار هجرتكم، أريت سبخةً ذات نخلٍ بين لابتين، وهما الحرتان، ولو كانت السراة أرض نخلٍ وسباخ لقلت هي هي، ثم مكث أياماً ثم خرج إلى أصحابه مسروراً فقال: قد أخبرت بدار هجرتكم وهي يثرب، فمن أراد الخروج فليخرج إليها؛ فجعل القوم يتجهزون ويتوافقون ويتواسون ويخرجون ويخفون ذلك، فكان أول من قدم المدينة من أصحاب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أبو سلمة ابن عبد الأسد ثم قدم بعده عامر بن ربيعة معه امرأته ليلى بنت أبي حثمة، فهي أول ظعينة قدمت المدينة، ثم قدم أصحاب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أرسالاً فنزلوا علىالأنصار في دورهم، فآووهم ونصروهم وآسوهم، وكان سالم مولى أبي حذيفة يؤم المهاجرين بقباء قبل أن يقدم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فلما خرج المسلمون في هجرتهم إلى المدينة كلبت قريش عليهم وحربوا واغتاظوا على من خرج من فتيانهم، وكان نفر من الأنصار بايعوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في العقبة الآخرة ثم رجعوا إلى المدينة، فلما قدم أول من هاجر إلى قباء خرجوا إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بمكة حتى قدموا مع أصحابه في الهجرة، فهم مهاجرون أنصاريون، وهم: ذكوان بن عبد قيس، وعقبة بن وهب بن كلدة، والعباس بن عبادة بن نضلة، وزياد بن لبيد، وخرج المسلمون جميعاً إلى المدينة، فلم يبق بمكة منهم إلا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وأبو بكر، وعلي، أو مفتون محبوس، أو مريض، أو ضعيف عن الخروج.

ذكر خروج رسول الله،صلى الله عليه وسلم، وأبي بكر إلى المدينة للهجرة
أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني معمر عن الزهري عن عروة عن عائشة قال: وحدثني ابن أبي حبيبة عن داود بن الحصين بن أبي غطفان عن ابن عباس قال: وحدثني قدامة بن موسى عن عائشة بنت قدامة قال: وحدثني عبد الله بن محمد بن عمر بن علي بن أبي طالب عن أبيه عن عبيد الله بن أبي رافع عن علي قال: وحدثني معمر عن الزهري عن عبد الرحمن ابن مالك بن جعشم عن سراقة بن جعشم، دخل حديث بعضهم في حديث بعض، قالوا: لما رأى المشركون أصحاب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قد حملوا الذراري والأطفال الى الأوس والخزرج عرفوا أنها دار منعة وقوم أهل حلقة وبأس، فخافوا خروج رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فاجتمعوا في دار الندوة، ولم يتخلف أحد من أهل الرأي والحجى منهم ليتشاوروا في أمره، وحضرهم إبليس في صورة شيخ كبير من أهل نجد مشتمل الصماء في بت، فتذاكروا أمر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأشار كل رجل منهم برأي، كل ذلك يرده إبليس عليهم ولا يرضاه لهم، إلى أن قال أبو جهل: أرى أن نأخذ من كل قبيلة من قريش غلاماً نهداً جليداً، ثم نعطيه سيفاً صارماً فيضربونه ضربة رجل واحد، فيتفرق دمه في القبائل، فلا يدري بنو عبد مناف بعد ذلك ما تصنع، قال: فقال النجدي: لله در الفتى! هذا والله الرأي وإلا فلا، فتفرقوا على ذلك وأجمعوا عليه، وأتى جبريل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأخبره الخبر وأمره أن لا ينام في مضجعه تلك الليلة، وجاء رسول الله ،صلى الله عليه وسلم، إلى أبي بكر فقال: إن الله، عز وجل، قد أذن لي في الخروج، فقال أبو
بكر: الصحابة يا رسول الله؟ فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: نعم، قال أبو بكر: فخذ بأبي أنت وأمي إحدى راحلتي هاتين، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: بالثمن، وكان أبو بكر اشتراهما بثمانمائة درهم من نعم بني قشير، فأخذ إحداهما وهي القصواء، وأمر علياً أن يبيت في مضجعه تلك الليلة، فبات فيه علي وتغشى برداً أحمر حضرمياً كان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ينام فيه، واجتمع أولئك النفر من قريش يتطلعون من صير الباب ويرصدونه يريدون ثيابه ويأتمرون أيهم يحمل على المضطجع صاحب الفراش، فخرج رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عليهم وهم جلوس على الباب، فأخذ حفنة من البطحاء فجعل يذرها على رؤوسهم ويتلو: يس والقرآن الحكيم؛ حتى بلغ: سواء عليهم أأنذرتهم أم لم تنذرهم لا يؤمون؛ ومضى رسول الله، صلى الله عليه وسلم. فقال قائل لهم: ما تنتظرون؟ قالوا محمداً؛ قال: خبتم وخسرتم، قد والله مر بكم وذر على رؤوسكم التراب، قالوا: والله ما أبصرناه! وقاموا ينفضون التراب عن رؤوسهم، وهم: أبو جهل، والحكم ابن أبي العاص، وعقبة بن أبي معيط، والنضر بن الحارث، وأمية بن خلف، وابن الغيطلة، وزمعة بن الأسود، وطعيمة بن عدي، وأبو لهب، وأبي بن خلف، ونبيه ومنبه ابنا الحجاج، فلما أصبحوا قام علي عن الفراش فسألوه عن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: لا علم لي به، وصار رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى منزل أبي بكر، فكان فيه إلى الليل، ثم خرج هو وأبو بكر فمضيا إلى غار ثور فدخلاه، وضربت العنكبوت على بابه بعشاش بعضها على بعض، وطلبت قريش رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أشد الطلب حتى انتهوا إلى باب الغار، فقال: بعضهم إن عليه العنكبوت قبل ميلاد محمد، فانصرفوا.
أخبرنا مسلم بن إبراهيم، أخبرنا عون بن عمرو القيسي أخو رياح
القيسي، أخبرنا أبو مصعب المكي قال: أدركت زيد بن أرقم، وأنس بن مالك، والمغيرة بن شعبة فسمعتهم يتحدثون أن النبي، صلى الله عليه وسلم. ليلة الغار أمر الله شجرة فنبتت في وجه النبي، صلى الله عليه وسلم، فسترته، وأمر الله العنكبوت فنسجت على وجهه فسترته، وأمر الله حمامتين وحشيتين فوقعتا بفم الغار، وأقبل فتيان قريش، من كل بطن رجل بأسيافهم وعصيهم وهراواتهم حتى إذا كانوا من النبي، صلى الله عليه وسلم، قدر أربعين ذراعاً، نظر أولهم فرأى الحمامتين فرجع فقال له أصحابه: ما لك لم تنظر في الغار؟ قال: رأيت حمامتين وحشيتين بفم الغار فعرفت أن ليس فيه أحد، قال: فسمع النبي، صلى الله عليه وسلم، قوله فعرف أن الله قد درأ عنه بهما، فسمت النبي، صلى الله عليه وسلم، عليهن وفرض جزاءهن وانحدرن في حرم الله؛ رجع الحديث إلى الأول، قالوا: وكانت لأبي بكر منيحة غنم يرعاها عامر بن فهيرة، وكان يأتيهم بها ليلاً فيحتلبون فإذا كان سحر سرح مع الناس. قالت عائشة: وجهزناهما أحب الجهاز، وصنعنا لهما سفرة في جراب فقطعت أسماء بنت أبي بكر قطعة من نطاقها فأوكت به الجراب، وقطعت أخرى فصيرته عصاماً لفم القربة، فبذلك سميت ذات النطاقين. ومكث رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وأبو بكر في الغار ثلاث ليال، يبيت عندهما عبد الله بن أبي بكر، واستأجر أبو بكر رجلاً من بني الديل هادياً خريتاً يقال له عبد الله بن أريقط، وهو على دين الكفر، ولكنهما أمناه، فارتحلا ومعهما عامر بن فهيرة، فأخذ بهم ابن أريقط يرتجز، فما شعرت قريش أين وجه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، حتى سمعوا صوتاً من جني من أسفل مكة، ولا يرى شخصه:
جزى الله رب الناس خير جزائه ... رفيقين قالا خيمتي أم معبد
هما نزلا بالبر وارتحلا به ... فقد فاز من أمسى رفيق محمد
أخبرنا الحارث قال: حدثني غير واحد من أصحابنا، منهم محمد ابن المثنى البزاز وغيره قالوا: أخبرنا محمد بن بشر بن محمد الواسطي، ويكنى أبا أحمد السكري، أخبرنا عبد الملك بن وهب المذحجي عن الحر ابن الصياح عن أبي معبد الخزاعي أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لما هاجر من مكة إلى المدينة هو وأبو بكر وعامر بن فهيرة مولى أبي بكر، ودليلهم عبد الله بن أريقط الليثي، فمروا بخيمتي أم معبد الخزاعية، وكانت امرأة جلدةً، برزة، تحتبي وتقعد بفناء الخيمة، ثم تسقي وتطعم، فسألوها تمراً أو لحماً يشترون، فلم يصيبوا عندها شيئاً من ذلك، وإذا القوم مرملون مسنتون، فقالت: والله لو كان عندنا شيء ما أعوزكم القرى، فنظر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى شاةٍ في كسر الخيمة فقال: ما هذه الشاة يا أم معبد؟ قالت: هذه شاة خلفها الجهد عن الغنم، فقال: هل بها من لبن؟ قالت: هي أجهد من ذلك، قال: أتأذنين لي أن أحلبها؟ قالت: نعم، بأبي أنت وأمي، إن رأيت بها حلباً! فدعا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بالشاة فمسح ضرعها وذكر اسم الله وقال: اللهم بارك لها في شاتها! قال: فتفاجت ودرت واجترت، فدعا بإناء لها يربض الرهط فحلب فيه ثجاً حتى علبه الثمال فسقاها فشربت حتى رويت وسقى أصحابه حتى رووا وشرب، صلى الله عليه وسلم، آخرهم وقال: ساقي القوم آخرهم، فشربوا جميعاً عللاً بعد نهلٍ حتى أراضوا، ثم حلب فيه ثانياً عوداً على بدء فغادره عندها ثم ارتحلوا عنها، فقلما لبثت أن جاء زوجها أبو معبد يسوق أعنزاً حيلاً عجافاً هزلى ما تساوق، مخهن قليل لا نقي بهن، فلما رأى اللبن عجب وقال: من أين لكم هذا والشاة عازبة ولا حلوبة في البيت؟ قالت: لا والله إلا أنه مر بنا رجل مبارك كان من حديثه كيت وكيت، قال: والله إني لأراه صاحب قريش الذي يطلب، صفيه لي يا أم معبد، قالت: رأيت رجلاً ظاهر الوضاءة، متبلج
الوجه، حسن الخلق، لم تعبه ثجلة ولم تزر به صعلة، وسيم قسيم، في عينيه دعج، وفي أشفاره وطف، وفي صوته صحل، أحور أكحل أزج أقرن، شديد سواد الشعر، في عنقه سطع، وفي لحيته كثافة، إذا صمت فعليه الوقار، وإذا تكلم سما وعلاه البهاء وكأن منطقه خرزات نظم يتحدرن، حلو المنطق، فصل، لا نزر ولا هذر، أجهر الناس وأجمله من بعيد، وأحلاه وأحسنه من قريب، ربعة لا تشنؤه من طول ولا تقتحمه عين من قصر، غصن بين غصنين، فهو أنضر الثلاثة منظراً، وأحسنهم قدراً، له رفقاء يحفون به، إذا قال استمعوا لقوله، وإذا أمر تبادروا إلى أمره، محفود محشود، لا عابث ولا مفند؛ قال: هذا والله صاحب قريش الذي ذكر لنا من أمره ما ذكر، ولو كنت وافقته يا أم معبد لألتمست أن أصحبه، ولأفعلن إن وجدت إلى ذلك سبيلاً، وأصبح صوت بمكة عالياً بين السماء والأرض يسمعونه ولا يرون من يقول، وهو يقول:
جزى الله رب الناس خير جزائه ... رفيقين حلا خيمتي أم معبد
هما نزلا بالبر وارتحلا به ... فأفلح من أمسى رفيق محمد
فيال قصيٍ ما زوى الله عنكم ... به من فعالٍ لا يجازي وسودد
سلوا أختكم عن شاتها وإنائها ... فإنكم إن تسألوا الشاة تشهد
دعاها بشاة حائل فتحلبت ... له بصريحٍ ضرة الشاة مزبد
فغادره رهناً لديها لحالب ... تدر بها في مصدر ثم مورد وأصبح القوم قد فقدوا نبيهم، وأخذوا على خيمتي أم معبد حتى لحقوا النبي، صلى الله عليه وسلم، قال: فأجابه حسان بن ثابت فقال:
لقد خاب قوم غاب عنهم نبيهم ... وقدس من يسري إليهم ويغتدي
ترحل عن قومٍ فزالت عقولهم ... وحل على قوم بنور مجدد
وهل يستوي ضلال قوم تسلعوا ... عمى وهداة يهتدون بمهتد؟
نبي يرى ما لا يرى الناس حوله ... ويتلو كتاب الله في كل مشهد
فإن قال في يوم مقالة غائب ... فتصديقها في ضحوة اليوم أو غد
لتهن أبا بكر سعادة جده ... بصحبته، من يسعد الله يسعد
ويهن بني كعب مكان فتاتهم ... ومقعدها للمسلمين بمرصد قال عبد الملك: فبلغنا أن أم معبد هاجرت إلى النبي، صلى الله عليه وسلم، وأسلمت، وكان خروج رسول الله، صلى الله عليه وسلم، من الغار ليلة الإثنين لأربع ليال خلون من شهر ربيع الأول فقال يوم الثلاثاء بقديد، فلما راحوا منها عرض لهم سراقة بن مالك بن جعشم وهو على فرس له، فدعا عليه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فرسخت قوائم فرسه، فقال: يا محمد أدع الله أن يطلق فرسي وأرجع عنك وأرد من ورائي، ففعل، فأطلق ورجع فوجد الناس يلتمسون رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: ارجعوا فقد استبرأت لكم ما ههنا وقد عرفتم بصري بالأثر، فرجعوا عنه، أخبرنا عثمان بن عمر عن ابن عون عن عمير بن إسحاق قال: خرج رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ومعه أبو بكر فعرض لهما سراقة بن جعشم فساخت فرسه، فقال: يا هذان أدعوا لي الله ولكما ألا أعود، فدعوا الله فعاد فساخت فقال: أدعوا لي الله ولكما ألا أعود، قال: وعرض عليهما الزاد والحملان فقالا: اكفنا نفسك، فقال: قد كفيتكماها.
ثم رجع الحديث إلى الأول، قال: وسلك رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في الخرار ثم جاز ثنية المرة ثم سلك لقفاً ثم أجاز مدلجة لقفٍ ثم استبطن مدلجة مجاج ثم سلك مرجح مجاج ثم بطن مرجح
ثم بطن ذات كشد ثم على الحدائد ثم على الأذاخر ثم بطن ريغ فصلى به المغرب ثم ذا سلمٍ ثم أعدا مدلجة ثم العثانية ثم جاز بطن القاحة ثم هبط العرج ثم سلك في الجدوات ثم في الغابر عن يمين ركوبة ثم هبط بطن العقيق حتى انتهى إلى الجثجاثة، فقال: من يدلنا على الطريق إلى بني عمرو بن عوفٍ فلا يقرب المدينة؟ فسلك على طريق الظبي حتى خرج على العصبة، وكان المهاجرون قد استبطأوا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في القدوم عليهم، فكانوا يغدون مع الأنصار إلى ظهر حرة العصبة فيتحينون قدومه في أول النهار، فإذا أحرقتهم الشمس رجعوا إلى منازلهم، فلما كان اليوم الذي قدم فيه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وهو يوم الإثنين لليلتين خلتا من شهر ربيع الأول ويقال لإثنتي عشرة ليلة خلت من شهر ربيع الأول، جلسوا كما كانوا يجلسون، فلما أحرقتهم الشمس رجعوا إلى بيوتهم، فإذا رجل من اليهود يصيح على أطم بأعلى صوته: يا بني قيلة هذا صاحبكم قد جاء، فخرجوا، فإذا رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وأصحابه الثلاثة، فسمعت الرجة في بني عمرو بن عوف والتكبير، وتلبس المسلمون السلاح، فلما انتهى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى قباء جلس رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وقام أبو بكر يذكر الناس، وجاء المسلمون يسلمون على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ونزل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، على كلثوم بن الهدم، وهو الثبت عندنا، ولكنه كان يتحدث مع أصحابه في منزل سعد بن خيثمة، وكان يسمى منزل العزاب، فلذلك قيل نزل على سعد بن خيثمة.
أخبرنا عفان بن مسلم، أخبرنا حماد بن سلمة عن ثابت عن أنس أن أبا بكر الصديق كان رديف النبي، صلى الله عليه وسلم، بين مكة والمدينة، وكان أبو بكر يختلف إلى الشأم فكان يعرف، وكان النبي، صلى الله عليه وسلم، لا يعرف، فكانوا يقولون: يا أبا بكر من هذا
الغلام بين يديك؟ فقال: هذا يهديني السبيل، فلما دنوا من المدينة نزلا الحرة، وبعث إلى الأنصار فجاؤوا فقالوا: قوما آمنين مطمئنين، قال: فشهدته يوم دخل المدينة علينا، فما رأيت يوماً قط كان أحسن ولا أضوأ من يوم دخل المدينة علينا، وشهدته يوم مات فما رأيت قط يوماً كان أقبح ولا أظلم من يوم مات.
أخبرنا هاشم بن القاسم الكناني، أخبرنا أبو معشر عن أبي وهب مولى أبي هريرة قال: ركب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وراء أبي بكر ناقته، قال: فكلما لقيه إنسان قال: من أنت؟ قال: باغ أبغي، فقال: من هذا وراءك؟ قال: هادٍ يهديني.
أخبرنا مسلم بن إبراهيم، أخبرنا جعفر بن سليمان، أخبرنا ثابت البناني عن أنس بن مالك قال: لما كان اليوم الذي دخل فيه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، المدينة أضاء منها كل شيء.
أخبرنا وهب بن جرير بن حازم قال: أخبرنا شعبة عن أبي إسحاق عن البراء قال: جاء النبي، صلى الله عليه وسلم، يعني إلى المدينة، في الهجرة فما رأيت أشد فرحاً منهم بشيء من النبي، صلى الله عليه وسلم، حتى سمعت النساء والصبيان والإماء يقولون: هذا رسول الله قد جاء قد جاء!
أخبرنا يحيى بن عباد وعفان بن مسلم قالا: أخبرنا شعبة قال: أنبأنا أبو إسحاق قال: سمعت البراء يقول: أول من قدم علينا من أصحاب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، مصعب بن عمير وابن أم مكتوم فجعلا يقرئان الناس القرآن، قال: ثم جاء عمار وبلال وسعد، قال: ثم جاء عمر بن الخطاب في عشرين، قال ثم جاء رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قال: فما رأيت الناس فرحوا بشيء قط فرحهم به حتى رأيت الولائد والصبيان يقولون: هذا رسول الله قد جاء! فما قدم حتى قرأت: سبح اسم ربك الأعلى، وسوراً من المفصل.
أخبرنا عبد الوهاب بن عطاء العجلي قال: أخبرنا عوف بن زرارة ابن أوفى قال: قال عبد الله بن سلام: لما قدم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، المدينة انجفل الناس، إليه وقيل: قدم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قال: فجئت في الناس لأنظر إليه، قال: فلما رأيت وجه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إذا وجهه ليس بوجه كذاب، قال: فكان أول شيء سمعته يتكلم به أن قال: يا أيها الناس أفشوا السلام وأطعموا الطعام وصلوا الأرحام وصلوا والناس نيام وادخلوا الجنة بسلام.
أخبرنا عفان بن مسلم، أخبرنا عبد الوارث، أخبرنا أبو التياح عن أنس بن مالك قال: قدم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فنزل في علو المدينة في حي يقال لهم بنو عمرو بن عوف، فأقام أربع عشرة ليلة، ثم أرسل إلى ملإٍ من بني النجار فجاؤوه متقلدين سيوفهم، قال أنس: فكأني أنظر إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وأبو بكر ردفه، وملأ بني النجار حوله حتى ألقي بفناء أبي أيوب.
أخبرنا أبو معمر المنقري، أخبرنا عبد الوارث، أخبرنا عبد العزيز ابن صهيب عن أنس بن مالك قال: أقبل نبي الله، صلى الله عليه وسلم، إلى المدينة وهو مردف أبا بكر، قال: وأبو بكر شيخ يعرف ونبي الله، صلى الله عليه وسلم، شاب لا يعرف، قال: فيلقى الرجل أبا بكر فيقول: يا أبا بكر من هذا الرجل الذي بين يديك؟ فيقول: هذا الرجل يهديني السبيل، قال: فيحسب الحاسب أنما يهديه الطريق، وإنما يعني سبيل الخير، قال: والتفت أبو بكر فإذا هو بفارس قد لحقهم فقال: يا نبي الله هذا فارس قد لحق بنا، قال: فالتفت نبي الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: اللهم اصرعه، قال: فصرعته فرسه ثم قامت تحمحم
قال فقال: يا نبي الله مرني بما شئت، قال فقال: قف مكانك فلا تتركن أحداً يلحق بنا، قال: فكان أول النهار جاهداً على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وكان آخر النهار مسلحةً له قال: فنزل نبي الله، صلى الله عليه وسلم، جانب الحرة وبعث إلى الأنصار، فجاؤوا نبي الله، صلى الله عليه وسلم، فسلموا عليهما وقالوا: اركبا آمنين مطاعين، قال: فركب نبي الله، صلى الله عليه وسلم، وأبو بكر وحفوا حولهما بالسلاح، قال: فقيل في المدينة جاء نبي الله! جاء نبي الله! فاستشرفوا نبي الله ينظرون ويقولون: جاء نبي الله، صلى الله عليه وسلم! قال: فأقبل يسير حتى نزل إلى جنب دار أبي أيوب، قال فإنه ليحدث أهله إذ سمع به عبد الله بن سلام وهو في نخل لأهله يخترف لهم، فعجل أن يضع التي يخترف فيها، فجاء وهي معه فسمع من نبي الله، صلى الله عليه وسلم، ثم رجع إلى أهله، فقال نبي الله، صلى الله عليه وسلم، أي بيوت أهلنا أقرب؟ قال فقال أبو أيوب: يا نبي الله هذه داري وهذا بابي، قال فقال: اذهب فهييء لنا مقيلاً، قال فذهب فهيأ لهما مقيلاً ثم جاء فقال: يا نبي الله قد هيأت لكما مقيلاً، قوما على بركة الله فقيلا.
قال: ثم رجع الحديث إلى الأول، قالوا: أقام رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ببني عمرو بن عوف يوم الإثنين، والثلاثاء، والأربعاء، والخميس، وخرج يوم الجمعة فجمع في بني سالم، ويقال: أقام ببني عمرو ابن عوف أربع عشرة ليلة، فلما كان يوم الجمعة ارتفاع النهار دعا راحلته وحشد المسلمون وتلبسوا بالسلاح وركب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ناقته القصواء والناس معه عن يمينه وشماله فاعترضته الأنصار لا يمر بدار من دورهم إلا قالوا: هلم يا نبي الله إلى القوة والمنعة والثروة، فيقول لهم خيراً ويدعو لهم ويقول: إنها مأمورة فخلوا سبيلها، فلما أتى مسجد بني سالم جمع بمن كان معه من المسلمين وهم مائة.
أخبرنا يحيى بن محمد الجاري قال: حدثني مجمع بن يعقوب أنه سمع شرحبيل بن سعد يقول: لما أراد رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أن ينتقل من قباء اعترضت له بنو سالم فقالوا: يا رسول الله، وأخذوا بخطام راحلته، هلم إلى العدد والعدة والسلاح والمنعة، فقال: خلوا سبيلها فإنها مأمورة، ثم اعترضت له بنو الحارث بن الخزرج فقالوا له مثل ذلك فقال لهم مثل ذلك، ثم اعترضت له بنو عدي فقالوا له مثل ذلك فقال لهم مثل ذلك، حتى بركت حيث أمرها الله.
قال: ثم رجع الحديث إلى الأول، قال: ثم ركب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ناقته وأخذ عن يمين الطريق حتى جاء بلحبلى ثم مضى حتى انتهى إلى المسجد فبركت عند مسجد رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فجعل الناس يكلمون رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في النزول عليهم، وجاء أبو أيوب خالد بن زيد بن كليب فحط رحله فأدخله منزله، فجعل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يقول: المرء مع رحله! وجاء أسعد بن زرارة فأخذ بزمام راحلة رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فكانت عنده، وهذا الثبت. قال زيد بن ثابت: فأول هدية دخلت على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، في منزل أبي أيوب هدية دخلت بها إناء قصعة مثرودة فيها خبز وسمن ولبن فقلت: أرسلت بهذه القصعة أمي، فقال: بارك الله فيك! ودعا أصحابه فأكلوا، فلم أرم الباب حتى جاءت قصعة سعد بن عبادة ثريد وعراق، وما كان من ليلة إلا وعلى باب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، الثلاثة والأربعة يحملون الطعام يتناوبون ذلك، حتى تحول رسول الله، صلى الله عليه وسلم، من منزل أبي أيوب وكان مقامه فيه سبعة أشهر، وبعث رسول الله، صلى الله عليه وسلم، من منزل أبي أيوب زيد بن حارثة وأبا رافع وأعطاهما بعيرين وخمسمائة درهم إلى مكة فقدما عليه بفاطمة وأم كلثوم ابنتي رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وسودة بنت زمعة
زوجته وأسامة بن زيد، وكانت رقية بنت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قد هاجر بها زوجها عثمان بن عفان قبل ذلك، وحبس أبو العاص بن الربيع امرأته زينب بنت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وحمل زيد بن حارثة امرأته أم أيمن مع ابنها أسامة بن زيد، وخرج عبد الله بن أبي بكر معهم بعيال أبي بكر فيهم عائشة فقدموا المدينة فأنزلهم في بيت حارثة بن النعمان.

از کتاب: ترجمه الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى (م 230)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، انتشارات فرهنگ و انديشه، 1374ش.
 
مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com



 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

نحاس رحمه الله می گوید: "غنا بر اساس کتاب و سنت ممنوع است."

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 14534
دیروز : 5614
بازدید کل: 8804693

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010