نامها و كنيههاى رسول خدا صلى الله عليه وسلم
محمد بن اسماعيل بن ابو فديك مدنى از موسى بن يعقوب زمعى، از سهل غلام عثيمه كه مسيحى و از مردم مريس بوده و انجيل را خوانده بوده است نقل مىكند كه مىگفته است از جمله صفات پيامبر صلى الله عليه وسلم در انجيل اين است كه از فرزندان اسماعيل و نامش احمد است.
محمد بن عمر بن واقد اسلمى از قيس غلام عبد الواحد، از سالم، از ابو جعفر محمد بن على (ع) نقل مىكند آمنه در آن هنگام كه به رسول خدا باردار بود مأمور شد نام فرزندش را احمد بگذارد.
ابو عامر عبد الملك بن عمرو عقدى از زهير بن محمد، از عبد الله بن محمد بن عقيل، از محمد بن على (ع) يعنى محمد حنفيّه نقل مىكند كه مىگفته است از على بن ابى طالب عليه السلام شنيده است كه پيامبر مىفرموده است من به احمد نام گذارى شدهام.
عفان بن مسلم از حمّاد بن سلمة، از جعفر بن ابو وحشيّة، از نافع بن جبير بن مطعم، از پدرش نقل مىكند كه مىگفته است شنيدم پيامبر صلى الله عليه وسلم مىفرمود نامهاى من محمد، احمد، حاشر، ماحى، خاتم و عاقب است.
عفان بن مسلم از حماد بن سلمه، از عاصم بن بهدلة، از زر بن حبيش، از حذيفه نقل مىكند كه مىگفته است در كوچهيى از كوچههاى مدينه از پيامبر صلى الله عليه وسلم شنيدم كه مىفرمود: من محمد و حاشر و احمد و مقفّى و نبى رحمت هستم.
محمد بن عبيد طنافسى و ابو نعيم فضل بن دكين و كثير بن هشام و هاشم بن قاسم كنانى همگى از قول مسعودى از عمرو بن مرّة، از ابو عبيده، از ابو موسى اشعرى نقل مىكردند كه مىگفته است پيامبر صلى الله عليه وسلم براى خود نامهايى را بر شمرد كه برخى را حفظ كرديم. فرمود: من محمد و احمد و مقفّى و حاشر و پيامبر رحمت و توبه و خونريزى هستم.
عبد الله بن نمير از مالك بن مغول، از ابو حصين، از مجاهد، از پيامبر صلى الله عليه وسلم نقل مىكند كه مىفرمودهاست من محمد و احمد و رسول رحمت و رسول جنگ و خونريزى، و مقفّى و حاشرم، براى جهاد برانگيخته شدهام نه براى كشاورزى.
معن بن عيسى اشجعى از مالك بن انس، از ابن شهاب، از محمد بن جبير بن مطعم، از پدرش نقل مىكند كه پيامبر صلى الله عليه وسلم مىفرموده است من داراى پنج نامم، محمد و احمد و ماحى كه خداوند به وسيله من كفر را محو و نابود مىكنم و حاشرم يعنى مردم بر من جمع مىشوند و عاقب هستم. در خبر ديگرى افزوده شده است عاقب يعنى پيامبرى كه پس از او كسى مبعوث نمىشود.
حجين بن مثنّى كه معروف به ابو عمر صاحب لؤلؤ است از ليث بن سعد، از خالد بن يزيد، از سعيد بن ابى هلال، از عتبة بن مسلم، از نافع بن جبير نقل مىكند نافع پيش عبد الملك بن مروان رفت و عبد الملك به او گفت: آيا نامهاى رسول خدا را كه جبير مىشمرد مىدانى و مىتوانى بشمرى؟ گفت: آرى شش نام است، محمد و احمد و خاتم و حاشر و عاقب و ماح (ماحى)، معنى حاشر اين است كه در آخر الزمان براى انذار مردم از عذاب شديد خداوند مبعوث مىشود و معنى عاقب اين است كه آخرين پيامبر است و معنى ماحى اين است كه خداوند به ميمنت وجود او گناهان كوچك پيروانش را محو و نابود مىكند.
انس بن عياض كه پدر ابو ضمرة ليثى است از حارث بن عبد الرحمن بن ابى ذباب، از عطاء بن ميناء، از ابو هريره نقل مىكند كه پيامبر مىفرمود اى بندگان خدا، بنگريد كه خداوند چگونه سرزنش و نكوهش قريش را از من دور كرد. گفتند: چگونه است؟ فرمود:
آنها مذمّم (نكوهيده) را نكوهش و سرزنش مىكنند و حال آنكه نام من محمد (ستوده) است.
*
متن عربی:
از کتاب: ترجمه الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى (م 230)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، انتشارات فرهنگ و انديشه، 1374ش.
مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com
كنيه رسول خدا صلى الله عليه وسلم
فضل بن دكين از داود بن قيس، از موسى بن يسار، از ابو هريره نقل مىكند كه پيامبر فرمود با نام من نامگذارى كنيد ولى كنيه مرا بر خود مگذاريد و كنيه من ابو القاسم است.
ابو عاصم ضحاك بن مخلد شيبانى از محمد بن عجلان، از پدرش، از ابو هريره نقل مىكند كه پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود ميان نام و كنيه من را براى خود جمع مكنيد، من ابو القاسم هستم، خداوند عطا مىفرمايد و من تقسيم مىكنم.
ابو بكر بن عبد الله بن ابى اويس مدنى از سليمان بن بلال، از كثير بن زيد، از وليد بن رباح، از ابو هريره از پيامبر نقل مىكند كه مىفرمود سوگند به كسى كه ابو القاسم به او سوگند مىخورد و منظور آن حضرت از ابو القاسم خودش بود.
عبد الوهاب بن عطاء عجلى از حميد طويل، از انس بن مالك نقل مىكند پيامبر صلى الله عليه وسلم در گورستان بقيع بود، مردى صدا زد: «اى ابا القاسم»، پيامبر صلى الله عليه وسلم برگشت.
آن مرد گفت: به شما عرضى نداشتم، كس ديگرى را صدا كردم. پيامبر فرمود: با نام من نامگذارى كنيد و كنيه مرا بر كسى ننهيد.
محمد بن عبد الله اسدى از سفيان، از منصور، از سالم، از جابر نقل مىكند براى مردى از انصار پسرى متولد شد و نامش را محمد گذاشت. انصار ناراحت شدند و گفتند در اين مورد بايد از پيامبر صلى الله عليه وسلم اجازه بگيريم. و اين موضوع را به آن حضرت گفتند. فرمود:
انصار در اجازه گرفتن كار بسيار پسنديدهيى مىكنند. آن گاه فرمود: نام مرا بر خودتان بگذاريد ولى كنيه مرا بر كسى منهيد، من ابو القاسم هستم و ميان شما تقسيم مىكنم.
عبد الوهاب بن عطاء مىگويد، از سعيد بن ابى عروبة در مورد اينكه كنيه پيامبر را بر كسى بگذارند پرسيدند. او از قول قتاده از سليمان يشكرى، از جابر بن عبد الله نقل كرد مردى از انصار براى خود كنيه ابو القاسم را انتخاب كرد و انصار گفتند ما اين كنيه را بر تو اطلاق نمىكنيم تا از رسول خدا بپرسيم و اين موضوع را از ايشان پرسيدند. فرمود: نام مرا بر خود بگذاريد و كنيه مرا بر خود نگذاريد. سعيد افزود كه قتاده دوست نداشت كه كسى كه نامش هم محمد نيست كنيه ابو القاسم داشته باشد.
عبد الوهاب بن عطاء از اسرائيل، از عبد الكريم جزرى، از عبد الرحمن بن ابى عمره انصارى نقل مىكند كه پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود كنيه و نام مرا به صورت جمع بر كسى مگذاريد.
موسى بن داود ضبّى از ابن لهيعة، از ابى يونس غلام ابو هريره، از ابو هريره نقل مىكرد كه رسول خدا فرموده است نام و كنيه مرا به صورت جمع بر كسى مگذاريد و از اين كار نهى فرموده است.
قتيبة بن سعيد بلخى از بكر بن مضر، از ابن عجلان، از پدرش، از ابو هريره نقل مىكند كه رسول خدا فرموده است كنيه و نام مرا به صورت جمع بر كسى مگذاريد.
عبد الله بن صالح بن مسلم عجلى از اسرائيل، از ثوير، از مجاهد نقل مىكند كه پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود با نام من نامگذارى كنيد ولى كنيه مرا بر خود منهيد.
كسانى كه پيامبر صلى الله عليه وسلم را شير دادهاند و نام برادران و خواهران شيرى آن حضرت
محمد بن عمر بن واقد اسلمى مىگويد، موسى بن شيبة از عميرة دختر عبيد الله بن كعب بن مالك، از برّة دختر ابو تجراة نقل مىكرد كه مىگفته است نخستين كسى كه چند روزى پيش از آمدن حليمه پيامبر صلى الله عليه وسلم را شير داده است، ثويبة است كه به پيامبر از شير پسرش مسروح داده و قبل از رسول خدا هم به حمزة بن عبد المطّلب شير داده و پس از آن به ابو سلمة بن عبد الاسد مخزومى شير داده است.
محمد بن عمر از معمر، از زهرى، از عبيد الله بن عبد الله بن ابى ثور، از ابن عباس نقل مىكند ثويبة كنيز ابو لهب بوده و پيش از آمدن حليمه چند روزى پيامبر صلى الله عليه وسلم را شير داده است و همراه آن حضرت ابو سلمة بن عبد الاسد مخزومى را هم شير داده است و پيامبر و ابو سلمه برادر رضاعى هستند.
محمد بن عمر از معمر، از زهرى، از عروة بن زبير نقل مىكند ثويبة كنيز ابو لهب بود و ابو لهب او را آزاد كرد و او به پيامبر صلى الله عليه وسلم شير داده است، و چون ابو لهب مرد يكى از افراد خانوادهاش او را در بدترين حالات به خواب ديد و از او پرسيد چه بر سرت آمده است؟ گفت: به هيچ وجه مزه آرامش را نچشيدهام. ولى به واسطه آزاد كردن ثويبة از اين برآمدگى كه ميان انگشت ابهام و وسطاى من است كمى آب مىآشامم.
محمد بن عمر از تنى چند از اهل علم نقل مىكند پيامبر صلى الله عليه وسلم تا هنگامى كه در مكه بودند پيش ثويبه مىرفتند و به او كمك مىفرمودند، و خديجه هم او را گرامى مىداشت و ثويبه همچنان كنيز و برده بود. خديجه از ابو لهب خواست تا ثويبه را به او بفروشد كه آزادش كند و نپذيرفت ولى پس از هجرت رسول خدا به مدينه ابو لهب، ثويبه را آزاد كرد. پيامبر صلى الله عليه وسلم از مدينه براى ثويبه جامه و پول مىفرستاد تا اينكه در سال هفتم هجرت، پس از بازگشت پيامبر صلى الله عليه وسلم از خيبر خبر مرگ ثويبه به مدينه رسيد. رسول خدا پرسيد: پسرش مسروح چگونه است؟ گفتند: پيش از مادرش در گذشته است و كسى از خويشاوندان او باقى نمانده است.
محمد بن عمر از ابراهيم بن عباس، از قاسم بن عباس لهبى نقل مىكند كه مىگفته است پيامبر صلى الله عليه وسلم پس از هجرت به مدينه همواره احوال ثويبه را مىپرسيد و براى او خرجى و جامه مىفرستاد تا آنكه خبر مرگش رسيد و پيامبر صلى الله عليه وسلم سؤال فرمود: كه آيا از خويشاوندان نزديك ثويبه كسى باقى مانده است؟ گفتند: نه.
محمد بن عمر از معمر، از يحيى بن كثير، از عكرمه، از ابن عبّاس نقل مىكند كه رسول خدا صلى الله عليه وسلم مىفرموده است حمزة بن عبد المطّلب برادر شيرى من است.
محمد بن عمر از عمر بن سعيد بن ابى حسين، از ابن ابى مليكة نقل مىكند حمزة بن عبد المطّلب برادر رضاعى پيامبر بوده است، زنى از عرب حمزه را شير داده بوده و حمزه هم در قبيله بنى سعد بوده است و همان زن پيامبر صلى الله عليه وسلم را هنگامى كه پيش حليمه سعديه بوده يك شبانروز شير داده است.
خالد بن خداش از عبد الله بن وهب مصرى، از مخرمة بن بكير، از پدرش نقل مىكند كه مىگفته است از عبد الله بن مسلم شنيدم كه مىگفت از محمد بن مسلم زهرى يعنى برادرش شنيدم كه مىگفت از حميد بن عبد الرحمن بن عوف شنيدم كه مىگفت ام سلمه همسر رسول خدا مىگفت به پيامبر گفته شد چرا از ازدواج با دختر حمزه غافلى يا آنكه گفته شد آيا دختر حمزه را براى خود خواستگارى نمىفرمايى؟ فرمود: حمزه برادر رضاعى من است.
عفان بن مسلم از همّام بن يحيى، از قتاده، از جابر بن زيد، از ابن عباس نقل مىكند كه مىگفته است به پيامبر صلى الله عليه وسلم ازدواج با دختر حمزه پيشنهاد شد. فرمود: او دختر برادر رضاعى من است و ازدواج با او براى من حلال نيست و كسانى كه از راه نسب محرمند، از راه شيرخوارى هم محرمند.
اسماعيل بن ابراهيم اسدى از على بن زيد بن جدعان، از سعيد بن مسيب نقل مىكند كه على بن ابى طالب عليه السلام مىفرمود در مورد دختر حمزه با رسول خدا صحبت كردم و زيبايى او را يادآور شدم. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: او برادرزاده رضاعى من است، مگر نمىدانى كه خداوند كسانى را كه ازدواج با آنها را از لحاظ نسب حرام فرموده است در مورد شير خوردن نيز همان گونه فرمان داده است.
ابو الوليد هشام بن عبد الملك طيالسى از شعبة، از محمد بن عبيد الله نقل مىكند كه از ابو صالح شنيدم مىگفت از على (ع) شنيدم كه مىگفت در مورد دختر حمزه با رسول خدا صحبت كردم، فرمود: او برادرزاده رضاعى من است.
سعيد بن سليمان واسطى از ليث بن سعد، از يزيد بن ابى حبيب، از عراك بن مالك نقل مىكند كه زينب دختر ابو سلمه مخزومى مىگفته است ام حبيبه به رسول خدا گفته است براى ما نقل كردهاند كه مىخواهى با درّة دختر ابو سلمه ازدواج فرمايى، پيامبر صلى الله عليه وسلم با تعجب فرمود: با اينكه ام سلمه همسر من است؟ بر فرض كه با ام سلمه هم ازدواج نكرده بودم، درّة براى من حلال نبود زيرا پدرش برادر رضاعى من است.
محمد بن عمر بن واقد اسلمى از زكريا بن يحيى بن يزيد سعدى، از پدرش نقل مىكند ده زن از قبيله بنى سعد بن بكر براى گرفتن كودكان نوزاد و شيرى به مكه آمدند و همه آنها كودكى را گرفتند، غير از حليمه دختر عبد الله بن حارث بن شجنة بن جابر بن رزام بن ناصرة بن فصيّة بن نصر بن سعد بن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن خصفة بن قيس بن عيلان بن مضر، و او همراه شوهرش حارث بن عبد العزّى بن رفاعة بن ملّان بن ناصرة بن فصيّة بن نصر بن سعد بن بكر بن هوازن بود، كنيه حارث ابو ذؤيب بود. حليمه از حارث پسرى به نام عبد الله داشت كه او را با پيامبر صلى الله عليه وسلم شير مىداد، و انيسة دختر حارث و جدامة دختر حارث كه همان شيماء است و او همراه مادر خود از رسول خدا پرستارى و مواظبت مىكرد، رسول خدا صلى الله عليه وسلم را به حليمه عرضه داشتند ولى حليمه مىگفت اين پسر يتيم است و از مادرش هم كارى ساخته نيست، زنهاى ديگرى كه آمده بودند برگشتند و حليمه را در مكه رها كردند، حليمه به همسرش گفت: نظر تو چيست؟ همراهان من از مكه رفتند و اين جا هم پسر بچه ديگرى جز همين يتيم باقى نمانده است، به نظر من خوب است كه همين را قبول كنيم كه من دوست ندارم دست خالى به سرزمين خود برگرديم. شوهرش گفت: او را بپذير، اميد است خداوند براى ما خير قرار دهد. حليمه پيش آمنه آمد و آن حضرت را از او گرفت و در دامن خود نهاد، پستانهاى حليمه چنان پر شير شد كه از آنها شير مىچكيد. پيامبر صلى الله عليه وسلم چندان آشاميد كه سير شد و برادر شيرى او هم سير شد و حال آنكه قبلا از بىشيرى و گرسنگى شبها نمىخوابيد. آمنه گفت: اى دايه مهربان، در مورد اين پسر از من بپرس كه به زودى داراى شأن و منزلت خاصى خواهد بود و آنچه را ديده و شنيده بود و امورى را كه هنگام تولّد اتفاق افتاده بود به اطلاع او رساند و گفت به من گفته شده است كه سه شب فرزند خود را در خاندان سعيد بن بكر و سپس در خانواده ابو ذؤيب شير بده. حليمه گفت:
ابو ذؤيب كنيه پدر همين فرزند من و شوهرم است، و حليمه بسيار خوشدل و شاد گرديد و به همراه رسول خدا به سوى سرزمين خود راه افتاد، ماده خر خود را آماده ساختند و حليمه بر آن سوار شد و پيامبر صلى الله عليه وسلم را در آغوش گرفت، حارث هم سوار ماده شترشان شد و در وادى سرر به همراهان ديگر خود رسيدند. آن زنها شتران خود را به چرا رها كرده بودند كه حليمه و شوهرش هم رسيدند. آنها از حليمه پرسيدند چه كردى؟ گفت: بهترين و پربركتترين نوزادان را به دست آوردم. گفتند: آيا پسر عبد المطّلب است؟ گفت: آرى.
حليمه مىگويد، هنوز از همان منزل حركت نكرده بوديم كه آثار رشك و حسد را در بعضى از ايشان ديدم.
محمد بن عمر گويد بعضى از مردم نقل مىكنند كه چون حليمه رسول خدا را برداشت و به محل سكونت خود راه افتاد، آمنه دختر وهب اين اشعار را سرود:
او را در پناه خداوند كه داراى جلال است قرار مىدهم از شر آنچه در كوهستانها مىگذرد، اميدوارم او را در حالى ببينم كه بردهاى گران قيمت پوشيده و نسبت به بردگان خوشرفتارى مىكند و نسبت به همه مردم نيكو رفتار است.
محمد بن عمر از اصحاب خود نقل مىكند پيامبر صلى الله عليه وسلم دو سال ميان ايشان بود و چون او را از شير گرفتند، مانند كودكان چهار ساله به نظر مىرسيد. حليمه پيامبر را با خود به قصد ديدار مادرش به مكه آورد و به آمنه گزارش داد كه بركات زيادى از وجود آن حضرت ديدهاند. آمنه گفت: فرزندم را با خودت برگردان كه من از هواى بد مكه و وباخيزى آن بر او مىترسم و به خدا سوگند كه او را شأن و منزلتى خاص است. و حليمه پيامبر صلى الله عليه وسلم را با خود برگرداند، و چون رسول خدا به چهار سالگى رسيد، هر روز صبح همراه برادر و خواهر شيرى خود، چهار پايان را به نزديك قبيله به چرا مىبرد. همان جا دو فرشته آمدند و شكم او را دريدند و خون بسته سياهى را بيرون آوردند و دور افكندند و درون شكم را با آب برف كه در طشتى زرين بود شستند و آن حضرت را با هزار نفر از امت او سنجيدند و وزن كردند و يكى از فرشتگان به ديگرى گفت: رهايش كن كه اگر او را به همه امتش بسنجى و وزن كنى از همه سنگينتر خواهد بود. در اين هنگام برادر شيرى پيامبر در حالى كه فرياد مىكشيد و مىدويد خود را به حليمه رساند و گفت: خودت را به برادر قرشى من برسان. حليمه و شوهرش دوان دوان خود را آن جا رساندند و پيامبر صلى الله عليه وسلم را ديدند كه رنگپريده است. حليمه پيامبر صلى الله عليه وسلم را پيش آمنه برگرداند و اين موضوع را خبر داد و افزود كه ما بر خلاف ميل خود مجبور شديم او را برگردانيم. گويد، باز هم رسول خدا را با خود به صحرا برگرداندند و نزديك به يك سال ديگر پيش حليمه بود و حليمه مراقب بود و اجازه نمىداد كه از منطقه نزديك قبيله به جاهاى دور برود. آن گاه حليمه متوجه شد پاره ابرى همواره بر فراز سر رسول خداست و او را از آفتاب سايه مىافكند و هر گاه پيامبر مىايستد آن ابر هم مىايستد و هر گاه حركت مىكند آن ابر هم حركت مىكند و اين موضوع او را مىترساند و پيامبر صلى الله عليه وسلم را كه پنج ساله بود با خود به مكه آورد تا به آمنه بسپرد. اتفاقا پيامبر را ميان جمعيت گم كرد و هر چه جستجو كرد او را نيافت. پيش عبد المطّلب آمد و به او خبر داد. عبد المطّلب نيز به جستجو بر آمد و چون پيامبر را نيافت آمد كنار كعبه ايستاد و اين اشعار را خواند:
پروردگارا چابك سوار من محمد را برگردان، او را برگردان و يار و ياور من قرار ده، اين تويى كه او را بازوى من قرار دادهاى، روزگار او را هرگز از من دور نگرداناد، و تو خود او را محمد ناميدى. سعيد بن سليمان واسطى از خالد بن عبد الله، از داود بن ابى هند، از عباس بن عبد الرحمن، از كندير بن سعيد، از قول پدرش نقل مىكند كه مىگفته است گرد خانه كعبه طواف مىكردم شنيدم مردى اين بيت را مىخواند:
اى پروردگار من، چابك سوار من محمد را برگردان و نعمت خود را بر من تمام كن، او را يار و ياور من قرار بده.
گويد، پرسيدم اين شخص كيست؟ گفتند، عبد المطّلب بن هاشم است كه نوه خود را به جستجوى شترى فرستاده است و او را پى هيچ كارى نفرستاده مگر اينكه با موفقيت برگشته است. گويد، چيزى نگذشت كه نوه عبد المطّلب آمد. عبد المطّلب او را در آغوش گرفت و گفت ديگر تو را براى هيچ كارى نخواهم فرستاد.
معاذ بن معاذ عنبرى از ابن عون، از ابن القبطية نقل مىكند كه مىگفته است پيامبر صلى الله عليه وسلم دوره شيرخوارگى خود را در قبيله بنى سعد بن بكر گذرانيده است.
عمرو بن عاصم كلابى از همّام بن يحيى، از اسحاق بن عبد الله نقل مىكند كه مىگفته است چون مادر پيامبر صلى الله عليه وسلم او را به حليمه سعديه سپرد، گفت: از اين پسرم به خوبى نگهدارى كن و در حفظ او كوشا باش و امورى را كه ديده بود به حليمه خبر داد. اتفاقا گروهى از يهوديان از قبيله حليمه عبور مىكردند. حليمه به آنها گفت: آيا در مورد اين پسرم با من صحبت نمىكنيد، من او را چنين و چنان زاييدم و دوران باردارى من چگونه بود و چه چيزهايى ديدم و آنچه آمنه گفته بود از طرف خود نقل كرد. يكى از يهوديان به ديگران گفت: بايد اين پسر را بكشيم. بعد پرسيدند آيا يتيم است؟ حليمه گفت: نه، اين شخص (حارث) پدر اوست و من مادر اويم. گفتند: اگر يتيم بود او را مىكشتيم. حليمه رسول خدا را با خود بيرون برد و گفت: نزديك بود امانت خود را به كشتن دهم. اسحاق بن عبد الله مىگويد: پيامبر صلى الله عليه وسلم برادر شيرى داشت و او به پيامبر صلى الله عليه وسلم مىگفت: آيا تو عقيده دارى كه قيامت و برانگيخته شدن پس از مرگ درست است؟ پيامبر فرمود: آرى و سوگند به كسى كه جان من در قدرت اوست روز قيامت از تو دستگيرى مىكنم و تو را خواهم شناخت. گويد:
او بعد از رحلت رسول خدا ايمان آورد و مىنشست و مىگريست و مىگفت: اميدوارم كه پيامبر صلى الله عليه وسلم در قيامت دست مرا بگيرد و من رستگار شوم.
محمد بن عمر از زكريا بن يحيى بن يزيد سعدى، از پدرش نقل مىكند كه رسول خدا مىفرموده است من از همه عربترم كه از خانواده قريشم و لهجه من لهجه قبيله بنى سعد بن بكر است.
محمد بن عمر از اسامة بن زيد ليثى، از قول پير مردى از بنى سعد نقل مىكند كه مىگفته است حليمه پس از ازدواج رسول خدا صلى الله عليه وسلم با خديجه به مكه و حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم آمد و درباره قحطى و خشكسالى و نابود شدن دامهاى خود شكايت كرد.
پيامبر صلى الله عليه وسلم با خديجه صحبت كرد و خديجه چهل گوسپند و شترى راهوار كه براى سوارى زنها در كوچيدن تربيت شده بود، به او بخشيد و او به سرزمين خود برگشت.
عبد الله بن نمير همدانى از يحيى بن سعيد انصارى، از محمد بن منكدر نقل مىكند زنى كه پيامبر صلى الله عليه وسلم را شير داده بود اجازه آمدن به حضور پيامبر صلى الله عليه وسلم خواست و همينكه او را آوردند، پيامبر صلى الله عليه وسلم برخاست و مادر مادر گويان رداى خويش را براى او گسترد كه روى آن بنشيند.
ابراهيم بن شماس سمرقندى از فضل بن موسى سينانىّ، از عيسى بن فرقد، از عمر بن سعد نقل مىكند كه مىگفته است دايه رسول خدا پيش آن حضرت آمد، پيامبر رداى خود را براى او گسترد و دست خود را وارد جامه آن زن كرد و بر سينهاش نهاد و حوائج او را بر آورد. گويد، آن زن پيش ابو بكر هم آمد، او نيز رداى خود را براى او پهن كرد و گفت:
اجازه بده من دست روى لباس تو بگذارم و نيازهاى او را برآورد. عمر نيز همچنين عمل كرد.
محمد بن عمر از معمر، از زهرى و از عبد الله بن جعفر و ابن ابى سبرة و ديگران نقل مىكند كه مىگفتهاند نمايندگان قبيله هوازن در جعرّانه پس از اينكه پيامبر صلى الله عليه وسلم غنايم را تقسيم فرموده بود به حضورش آمدند و ابو ثروان عموى رضاعى رسول خدا نيز همراه نمايندگان بود. ابو ثروان گفت: اى رسول خدا در اين سايهبانها عمهها و خالهها و پرستارهاى شما هستند كه شما را پرورش دادهاند و ما شما را ميان خود پرورش و شير داديم، آن گاه كه شير مىخوردى شيرخوارهاى بهتر از تو نديديم و آن گاه كه تو را از شير باز گرفتند بهتر از تو كسى را نديدم و سپس در جوانى تو را ديدم و جوانى بهتر از تو نديدم و خير و نيكى در تو تكامل يافته است و ما هم در واقع خانواده و عشيره توايم، بر ما منت بگزار كه خداى بر تو منت گزارد. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: من مدتى منتظر آمدن شما ماندم چنان كه پنداشتم ديگر نخواهيد آمد و پيامبر صلى الله عليه وسلم اسيران را تقسيم و قرعه كشى فرموده بود و در آن موقع چهارده مرد از قبيله هوازن كه مسلمان شده بودند، آمدند و خبر اسلام بقيه قوم خود را آوردند.
سالار آن چهارده نفر و سخنگوى ايشان ابو صرد زهير بن صرد بود و او گفت: اى رسول خدا، ما خاندان و عشيرهيى هستيم كه بلاى زيادى بر ما رسيده و به شما پوشيده نيست. در اين سايهبانها عمهها و خالههاى رضاعى و پرستارانى كه شما را پروراندهاند هستند، اگر ما حق نان و نمكى بر حارث بن ابى شمر يا نعمان بن منذر داشتيم و آنها در موقعيت شما قرار مىگرفتند، از آنها چشمداشت مهربانى و توجه داشتيم و حال آنكه شما از همگان برترى. و گفته شده است كه در آن روز ابو صرد چنين گفت: در اين سايهبانها خواهران و عمهها و خالهها و دختر عموها و دختر خالههاى شمايند و دورترين ايشان به شما نزديك است، پدر و مادرم فداى تو باد، اين زنها شما را در دامن خود پروراندهاند و از پستان خود به شما شير دادهاند و شما را در كودكى بر زانو و ران خود نشاندهاند و تو از همگان برترى. پيامبر صلى الله عليه وسلم در پاسخ او فرمود: بهترين سخن، سخن راست است و اكنون پيش من اين مسلمانانى كه مىبينيد هستند اكنون بگوييد آيا فرزندان و زنان شما در نظرتان بهتر است يا اموالتان. گفتند:
اى رسول خدا، اكنون كه ما را ميان خويشاوندان و اموال ما مخير كردهاى بديهى است چيزى را با فرزندان و خويشاوندان خويش برابر نمىدانيم، لطفا فرزندان و زنان ما را به ما پس بدهيد. پيامبر صلى الله عليه وسلم فرمود: آنچه مربوط به من و فرزندان عبد المطّلب باشد از شماست و از مردم هم براى شما چنين تقاضايى مىكنم و چون با مردم نماز ظهر را گزاردم شما بگوييد ما رسول خدا را در پيش مردم و مردم را پيش رسول خدا شفيع قرار مىدهيم كه خواهش ما را بر آورند و من خواهم گفت آنچه در سهم من و بنى عبد المطّلب قرار گرفته است از شما باشد و از مردم هم تقاضا خواهم كرد. و چون رسول خدا صلى الله عليه وسلم نماز ظهر را گزارد، آنان برخاستند و همان طور كه پيامبر فرموده بود گفتند، پيامبر صلى الله عليه وسلم آنچه در سهم خودش و بنى عبد المطّلب قرار گرفته بود و به آنها پس داد. و مهاجران و انصار هم آنچه گرفته بودند، رد كردند. و پيامبر صلى الله عليه وسلم از ديگر قبايل عرب هم خواست كه چنان كنند و همه تقريبا به اتفاق و با رضايت آنچه گرفته بودند پس دادند و فقط برخى در مورد اسيران اصرار كردند و رسول خدا صلى الله عليه وسلم در مقابل هر اسير چند شتر پرداخت فرمود و اسيران را آزاد كردند.
*
متن عربی:
ذكر كنية رسول الله، صلى الله عليه وسلم
قال: أخبرنا الفضل بن دكين، أخبرنا داود بن قيس قال: سمعت موسى بن يسار، سمعت أبا هريرة يقول: ان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قال تسموا باسمي ولا تكتنوا بكنيتي فاني أنا أبو القاسم.
قال: أخبرنا الضحاك بن مخلد أبو عاصم الشيباني عن محمد بن عجلان عن أبيه عن أبي هريرة قال: قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: لا تجمعوا أسمي وكنيتي، أنا أبو القاسم الله يعطي وأنا أقسم.
قال: أخبرنا أبو بكر بن عبد الله بن أبي أويس المدني عن سليمان ابن بلال عن كثير بن زيد عن الوليد بن رباح عن أبي هريرة عن النبي، صلى الله عليه وسلم، في حديث ذكره قال: ومحلوف أبي القاسم؛ يعني نفسه.
قال: أخبرنا عبد الوهاب بن عطاء العجلي، أخبرنا حميد الطويل عن أنس بن مالك أن النبي، صلى الله عليه وسلم، كان بالبقيع فنادى رجل: يا أبا القاسم، فالتفت إليه النبي، فقال لم أعنك، فقال: صلى الله عليه وسلم: سموا باسمي ولا تكتنوا بكنيتي.
قال: أخبرنا محمد بن عبد الله الأسدي، أخبرنا سفيان عن منصور عن سالم عن جابر قال: ولد لرجل من الأنصار غلام فسماه محمداً، فغضبت الأنصار وقالوا حتى نستأمر النبي، صلى الله عليه وسلم، فذكروا ذلك له، فقال: قد أحسنت الأنصار، ثم قال: تسموا باسمي ولا تكتنوا بكنيتي فإنما أنا أبو القاسم أقسم بينكم.
قال: أخبرنا عبد الوهاب بن عطاء قال: سئل سعيد بن أبي عروبة عن الرجل يكتني بابي القاسم، فأخبرنا عن قتادة عن سليمان اليشكري عن جابر بن عبد الله ان رجلاً من الأنصار اكتنى بأبي القاسم، فقالت الأنصار: ما كنا لنكنيك بها حتى نسأل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، عن ذلك، فذكروا ذلك لرسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال تسموا باسمي ولا تكتنوا بكنيتي. قال سعيد: وكان قتادة يكره أن يكتني الرجل بأبي القاسم وان لم يكن أسمه محمداً.
قال: أخبرنا عبد الوهاب بن عطاء قال: أخبرنا إسرائيل عن عبد الكريم الجزري عن عبد الرحمن بن أبي عمرة الأنصاري قال: قال النبي، صلى الله عليه وسلم: لا تجمعوا بين اسمي وكنيتي.
قال: أخبرنا موسى بن داود الضبي، أخبرنا ابن لهيعة عن أبي يونس مولى أبي هريرة عن أبي هريرة أن النبي، صلى الله عليه وسلم، قال: لا تسموا باسمي وتكتنوا بكنيتي؛ نهى أن يجمع بين الأسم والكنية.
قال: أخبرنا قتيبة بن سعيد البلخي، أخبرنا بكر بن مضر عن ابن عجلان عن أبيه عن أبي هريرة أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قال: لا تجمعوا بين أسمي وكنيتي.
قال: أخبرنا عبد الله بن صالح بن مسلم العجلي قال: أخبرنا إسرائيل عن ثوير عن مجاهد قال: قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، تسموا باسمي ولا تكتنوا بكنيتي.
ذكر من أرضع رسول الله، صلى الله عليه وسلم وتسمية إخوته وأخواته من الرضاعة
قال: أخبرنا محمد بن عمر بن واقد الأسلمي قال: حدثني موسى ابن شيبة عن عميرة بنت عبيد الله بن كعب بن مالك عن برة بنت أبي تجراة قالت: أول من أرضع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ثويبة بلبن ابن لها، يقال له مسروح، أياماً قبل أن تقدم حليمة، وكانت قد أرضعت قبله حمزة بن عبد المطلب، وأرضعت بعده أبا سلمة بن عبد الأسد المخزومي.
قال: وأخبرنا محمد بن عمر عن معمر عن الزهري عن عبيد الله بن عبد الله بن أبي ثور عن ابن عباس قال: كانت ثويبة مولاة أبي لهب قد أرضعت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أياماً قبل أن تقدم حليمة، وأرضعت أبا سلمة بن عبد الأسد معه، فكان أخاه من الرضاعة.
قال: أخبرنا محمد بن عمر عن معمر عن الزهري عن عروة بن الزبير أن ثويبة كان أبو لهب أعتقها فأرضعت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فلما مات أبو لهب رآه بعض أهله في النوم بشر حيبة، فقال: ماذا لقيت؟ قال: أبو لهب: لم نذق بعدكم رخاء، غير أني سقيت في هذه بعتاقي ثويبة، وأشار إلى النقيرة التي بين الإبهام والتي تليها من الأصابع.
قال: وأخبرنا محمد بن عمر عن غير واحد من أهل العلم قالوا: وكان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يصلها وهو بمكة، وكانت خديجة تكرمها، وهي يومئذ مملوكة، وطلبت إلى أبي لهب أن تبتاعها منه لتعتقها، فأبى أبو لهب، فلما هاجر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى المدينة أعتقها أبو لهب، وكان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يبعث إليها بصلة
وكسوة، حتى جاءه خبرها أنها قد توفيت سنة سبع، مرجعه من خيبر، فقال: ما فعل ابنها مسروح؟ فقيل: مات قبلها ولم يبق من قرابتها أحد.
قال: أخبرنا محمد بن عمر عن إبراهيم بن عباس عن القاسم بن عباس اللهبي قال: كان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بعد أن هاجر يسأل عن ثويبة فكان يبعث إليها بالصلة والكسوة حتى جاءه خبرها أنها قد ماتت، فسأل: من بقي من قرابتها؟ قالوا: لا أحد.
قال: أخبرنا محمد بن عمر، أخبرنا معمر عن يحيى بن أبي كثير عن عكرمة عن ابن عباس قال: قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: حمزة بن عبد المطلب أخي من الرضاعة.
قال: أخبرنا محمد بن عمر، حدثني عمر بن سعيد بن أبي حسين عن ابن أبي مليكة قال: كان حمزة بن عبد المطلب رضيع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أرضعتهما امرأة من العرب، كان حمزة مسترضعاً له عند قوم من بني سعد بن بكر، وكانت أم حمزة قد أرضعت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يوماً وهو عند أمه حليمة.
قال: أخبرنا خالد بن خداش، أخبرنا عبد الله بن وهب المصري عن مخرمة بن بكير عن أبيه قال: سمعت عبد الله بن مسلم يقول: سمعت محمد بن مسلم، يعني أخاه الزهري، يقول سمعت حميد بن عبد الرحمن ابن عوف يقول: سمعت أم سلمة زوج النبي، صلى الله عليه وسلم، قالت: قيل له أين أنت يا رسول الله من ابنة حمزة؟ أو قيل له: ألا تخطب ابنة حمزة؟ قال: إن حمزة أخي من الرضاعة.
قال: أخبرنا عفان بن مسلم، أخبرنا همام بن يحيى، أخبرنا قتادة عن جابر بن زيد عن ابن عباس أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أريد على ابنة حمزة فقال: إنها ابنة أخي من الرضاعة وإنها لا تحل لي وإنه يحرم من الرضاعة ما يحرم من النسب.
قال: أخبرنا إسماعيل بن إبراهيم الأسدي عن علي بن زيد بن جدعان عن سعيد بن المسيب أن علي بن أبي طالب، عليه السلام، قال: قلت لرسول الله، صلى الله عليه وسلم، في ابنة حمزة وذكرت له من جمالها، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إنها ابنة أخي من الرضاعة أما علمت أن الله حرم من الرضاعة ما حرم من النسب؟
حدثنا هشام بن عبد الملك أبو الوليد الطيالسي، أخبرنا شعبة عن محمد ابن عبيد الله قال: سمعت أبا صالح عن علي قال: ذكرت ابنة حمزة لرسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: هي ابنة أخي من الرضاعة.
قال: أخبرنا سعيد بن سليمان الواسطي، أخبرنا ليث بن سعد عن يزيد بن أبي حبيب عن عراك بن مالك أن زينب بنت أبي سلمة أخبرته أن أم حبيبة قالت لرسول الله، صلى الله عليه وسلم: إنا قد حدثنا أنك ناكح درة بنت أبي سلمة، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: أعلى أم سلمة؟ وقال: لو أني لم أنكح أم سلمة ما حلت لي، إن أباها أخي من الرضاعة.
قال: أخبرنا محمد بن عمر بن واقد الأسلمي، أخبرنا زكريا بن يحيى بن يزيد السعدي عن أبيه قال: قدم مكة عشر نسوة من بني سعد بن بكر يطلبن الرضاع، فأصبن الرضاع كلهن الا حليمة بنت عبد الله بن الحارث بن شجنة بن جابر بن رزام بن ناصرة بن فصية بن نصر بن سعد ابن بكر بن هوازن بن منصور بن عكرمة بن خصفة بن قيس بن عيلان ابن مضر وكان معها زوجها الحارث بن عبد العزى بن رفاعة بن ملأن ابن ناصرة بن فصية بن نصر بن سعد بن بكر بن هوازن ويكنى أبا ذؤيب وولدها منه عبد الله بن الحارث، وكانت ترضعه، وأنيسة بنت الحارث وجدامة بنت الحارث وهي الشيماء، وكانت هي التي تحضن رسول الله صلى الله عليه وسلم، مع أمها وتوركه، فعرض عليها رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فجعلت تقول: يتيم ولا مال له، وماعست أمه أن تفعل؟ فخرج النسوة وخلفنها، فقالت حليمة لزوجها: ما ترى؟ قد خرج صواحبي وليس بمكة غلام يسترضع الا هذا الغلام اليتيم، فلو أنا أخذناه فاني أكره ان نرجع إلى بلادنا ولم نأخذ شيئاً، فقال لها زوجها خذيه عسى الله ان يجعل لنا فيه خيراً، فجاءت إلى أمه فأخذته منه فوضعته في حجرها، فأقبل عليه ثدياها حتى يقطرا لبناً، فشرب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، حتى روي، وشرب أخوه ولقد كان اخوه لا ينام من الغرث، وقالت أمه: يا ظئر سلي عن ابنك فإنه سيكون له شأن، وأخبرتها ما رأت وما قيل لها فيه حين ولدته، وقالت: قيل لي ثلاث ليال: استرضعي ابنك في بني سعد بن بكر، ثم في آل أبي ذؤيب، قالت حليمة: فإن أبا هذا الغلام الذي في حجري أبو ذؤيب، وهو زوجي، فطابت نفس حليمة وسرت بكل ما سمعت، ثم خرجت به إلى منزلها، فحدجوا أتانهم، فركبتها حليمة وحملت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بين يديها وركب الحارث شارفهم فطلعا على صواحبها بوادي السرر، وهن مرتعات وهما يتواهقان، فقلن: يا حليمة ما صنعت؟ فقالت: أخذت والله خير مولود رأيته قط وأعظمهم بركة، قال النسوة: أهو بن عبد المطلب؟ قالت: نعم! قالت: فما رحلنا من منزلنا ذلك حتى رأيت الحسد من بعض نسائنا.
قال: أخبرنا محمد بن عمر قال: وذكر بعض الناس أن حليمة لما خرجت برسول الله، صلى الله عليه وسلم، إلى بلادها قالت آمنة بنت وهب:
أعيذه بالله ذي الجلال ... من شر ما مر على الجبال
حتى أراه حامل الحلال ... ويفعل العرف إلى الموالي وغيرهم من حشوة الرجال ...
قال: أخبرنا محمد بن عمر عن أصحابه قال: مكث عندهم سنتين حتى فطم، وكأنه ابن أربع سنين، فقدموا به على أمه زائرين لها، وأخبرتها حليمة خبره وما رأوا من بركته، فقالت آمنة: أرجعي بابني فإني أخاف عليه وباء مكة، فوالله ليكونن له شأن! فرجعت به، ولما بلغ أربع سنين كان يغدو مع أخيه وأخته في البهم قريباً من الحي، فأتاه الملكان هناك فشقا بطنه واستخرجا علقةً سوداء فطرحاها وغسلا بطنه بماء الثلج في طست من ذهب، ثم وزن بألف من أمته فوزنهم، فقال أحدهما للآخر: دعه، فلو وزن بأمته كلها لوزنهم! وجاء أخوه يصيح بأمه: أدركي أخي القرشي! فخرجت أمه تعدو ومعها أبوه فيجدان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، منتقع اللون، فنزلت به إلى آمنة بنت وهب وأخبرتها خبره وقالت: أنا لا نرده الا على جذع آنفنا، ثم رجعت به أيضاً فكان عندها سنةً أو نحوها لا تدعه يذهب مكاناً بعيداً، ثم رأت غمامةً تظله إذا وقف وقفت، وإذا سار سارت، فأفزعها ذلك أيضاً من أمره، فقدمت به إلى أمه لترده وهو ابن خمس سنين فأضلها في الناس فالتمسته فلم تجده، فأتت عبد المطلب فأخبرته، فالتمسه عبد المطلب فلم يجده، فقام عند الكعبة فقال:
لاهُم أد راكبي محمدا ... أده الي واصطنع عندي يدا
أنت الذي جعلته لي عضدا ... لا يبعد الدهر به فيبعدا أنت الذي سميته محمدا ... قال: أخبرنا سعيد بن سليمان الواسطي، أخبرنا خالد بن عبد الله عن داود بن أبي هند عن العباس بن عبد الرحمن عن كندير بن سعيد عن أبيه قال: كنت أطوف بالبيت فإذا رجل يقول:
رب رد الي راكبي محمدا ... رده الي واصطنع عندي يدا
قال قلت: من هذا؟ قالوا: عبد المطلب بن هاشم بعث بابن بن له في طلب إبل له ولم يبعث به في حاجة إلا نجح، فما لبثنا أن جاء فضمه إليه وقال: لا أبعث بك في حاجة.
قال: أخبرنا معاذ بن معاذ العنبري، أخبرنا ابن عون عن ابن القبطية قال: كان النبي، صلى الله عليه وسلم، مسترضعاً في بني سعد بن بكر.
قال: أخبرنا عمرو بن عاصم الكلابي، أخبرنا همام بن يحيى عن إسحاق بن عبد الله أن أم النبي، صلى الله عليه وسلم، لما دفعته إلى السعدية التي أرضعته قالت لها: احفظي ابني، وأخبرتها لما رأت، فمر بها اليهود، فقالت: ألا تحدثوني عن ابني هذا فاني حملته كذا ووضعته كذا ورأيت كذا كما وصفت أمه، قال: فقال بعضهم لبعض: أقتلوه، فقالوا: أيتيم هو؟ فقالت: لا، هذا أبوه وأنا أمه، فقالوا: لو كان يتيما لقتلناه! قال: فذهبت به حليمة وقالت: كدت أخرب أمانتي، قال إسحاق: وكان له أخ رضيع، قال: فجعل يقول له: أترى أنه يكون بعث؟ فقال النبي، صلى الله عليه وسلم: أما والذي نفسي بيده لآخذن بيدك يوم القيامة ولأعرفنك؛ قال: فلما آمن بعد موت النبي، صلى الله عليه وسلم، جعل يجلس فيبكي ويقول: إنما أرجو أن يأخذ النبي، صلى الله عليه وسلم، بيدي يوم القيامة فأنجو.
قال: أخبرنا محمد بن عمر، أخبرنا زكريا بن يحيى بن يزيد السعدي عن أبيه قال: قال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: أنا أعربكم أنا من قريش ولساني لسان بني سعد بن بكر.
قال: أخبرنا محمد بن عمر، أخبرنا أسامة بن زيد الليثي عن شيخ من بني سعد قال: قدمت حليمة بنت عبد الله على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، مكة، وقد تزوج خديجة، فتشكت جدب البلاد وهلاك الماشية، فكلم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، خديجة فيها فأعطتها أربعين شاة وبعيراً موقعاً للظعينة وأنصرفت إلى أهلها.
قال: أخبرنا عبد الله بن نمير الهمداني، أخبرنا يحيى بن سعيد الأنصاري عن محمد بن المنكدر قال: أستأذنت امرأة على النبي، صلى الله عليه وسلم، قد كانت أرضعته، فلما دخلت عليه قال: أمي أمي! وعمد إلى ردائه فبسطه لها فقعدت عليه.
قال: أخبرنا إبراهيم بن شماس السمرقندي قال: أخبرنا الفضل ابن موسى السيناني عن عيسى بن فرقد عن عمر بن سعد قال: جاءت ظئر النبي إلى النبي، صلى الله عليه وسلم، فبسط لها رداءه وأدخل يده في ثيابها ووضعها على صدرها قال: وقضى حاجتها، قال: فجاءت إلى أبي بكر فبسط لها رداءه وقال لها: دعيني أضع يدي خارجاً من الثياب، قال: ففعل وقضى لها حاجتها، ثم جاءت إلى عمر ففعل مثل ذلك.
قال: أخبرنا محمد بن عمر عن معمر عن الزهري وعن عبد الله بن جعفر وابن أبي سبرة وغيرهم قالوا: قدم وفد هوازن على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بالجعرانة بعدما قسم الغنائم وفي الوفد عم النبي، صلى الله عليه وسلم، من الرضاعة أبو ثروان، فقال يومئذ: يا رسول الله، إنما في هذه الحظائر من كان يكلفك من عماتك وخالاتك وحواضنك، وقد حضناك في حجورنا وأرضعناك بثدينا، ولقد رأيتك مرضعاً فما رأيت مرضعاً خيراً منك، ورأيتك فطيماً فما رأيت فطيماً خيراً منك، ثم رأيتك شاباً فما رأيت شاباً خيراً منك، وقد تكاملت فيك خلال الخير، ونحن مع ذلك أصلك وعشيرتك، فامنن علينا من الله عليك! فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: قد استأنيت بكم حتى ظننت أنكم لا تقدمون، وقد قسم النبي، صلى الله عليه وسلم، السبي وجرت فيه السهمان، وقدم عليه أربعة عشر رجلاً من هوازن مسلمين وجاؤوا بإسلام من وراءهم من قومهم، وكان رأس القوم والمتكلم أبو صرد زهير بن
صرد فقال: يا رسول الله، إنا أصل وعشيرة، وقد أصابنا من البلاء ما لا يخفى عليك يا رسول الله، إنما في هذه الحظائر عماتك وخالاتك وحواضنك اللاتي هن يكلفنك، ولو أنا ملحنا للحارث بن أبي شمر أو للنعمان بن المنذر ثم نزلا منا بمثل الذي نزلت به رجونا عطفهما وعائدتهما وأنت خير المكفولين، ويقال انه قال يومئذ أبو صرد: إنما في هذه الحظائر أخواتك وعماتك وخالاتك وبنات عمك وبنات خالاتك وأبعدهن قريب منك، بأبي أنت وأمي! إنهن حضنك في حجورهن وأرضعنك بثديهن وتوركنك على أوراكهن، وأنت خير المكفولين، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إن أحسن الحديث أصدقه وعندي من ترون من المسلمين أفأبناؤكم ونساؤكم أحب اليكم أم أموالكم؟ فقالوا: يا رسول الله خيرتنا بين أحسابنا وأموالنا، وما كنا لنعدل بالأحساب شيئاً، فرد علينا أبناءنا ونساءنا، فقال النبي، صلى الله عليه وسلم، أما ما لي ولبني عبد المطلب فهو لكم وأسأل لكم الناس فإذا صليت بالناس الظهر فقولوا نستشفع برسول الله إلى المسلمين وبالمسلمين إلى رسول الله، فإني سأقول لكم ما كان لي ولبني عبد المطلب فهو لكم، وسأطلب لكم إلى الناس؛ فلما صلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، الظهر قاموا فتكلموا بالذي قال لهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فرد عليهم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ما كان له ولبني عبد المطلب، ورد المهاجرون ورد الأنصار، وسأل لهم قبائل العرب فاتفقوا على قول واحد بتسليمهم ورضاهم ودفع ما كان في أيديهم من السبي إلا قوماً تمسكوا بما في أيديهم فأعطاهم إبلاً عوضاً من ذلك.
از کتاب: ترجمه الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى (م 230)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، انتشارات فرهنگ و انديشه، 1374ش.
مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com