ذكر عبد المطّلب بن هاشم
محمد بن عمر بن واقد اسلمى گويد مطّلب بن عبد مناف بن قصىّ از هاشم و عبد شمس بزرگتر بود و او همان كسى است كه قرار داد بازرگانى قريش با حبشه را با نجاشى بست و ميان قوم خود بسيار شريف و مطاع بود، قريش به سبب بخش زيادش او را «فيض» لقب داده بودند، بعد از مرگ هاشم او عهدهدار مناصب آبرسانى و پذيرايى شد و در اين باره اين ابيات را سروده است:
به بنى هاشم خبر بده كه ما چه كرديم و اينكه كسى به ما فرمان نمىدهد، ما براى سيراب كردن حاجيان بيت الحرام اقدام كرديم به هنگامى كه مجد و بزرگى ترك شده بود، و ما حاجيان را به خانههاى خود مىبريم گويى آنها گلههايى هستند كه جمع مىشوند. گويد، ثابت بن منذر بن حرام كه پدر حسان بن ثابت است براى گزاردن عمره به مكه آمده بود و مطّلب را كه دوست او بود ديدار كرد و گفت: اگر برادرزادهات شيبة را كه ميان ماست ببينى او را سراپا جمال و هيبت و شرف خواهى ديد، من او را در حالى ديدم كه با گروهى از جوانان قبيله داييهاى خود مسابقه تيراندازى مىداد و تمام تيرهاى خود را چنان به راحتى به هدف مىزد كه من كف دست خود را بر كف دست ديگر بزنم، و هر مرتبه كه تير را رها مىكرد مىگفت من پسر عمرو العلى هستم. مطّلب گفت: همين امروز را به شب نخواهم رساند كه به سراغ او مىروم و مىآورمش. ثابت گفت: خيال نمىكنم سلمى و داييهاى شيبة او را به تو تسليم كنند و آنها به اين سادگى او را از دست نمىدهند، در عين حال تو هم نبايد او را از دست بدهى و ميان داييهايش رهايش كنى و بايد چنان رفتار كنى كه خود شيبة با ميل و رغبت پيش تو آيد. مطّلب گفت: اى ابو اوس، من او را آن جا رها نمىكنم كه مآثر قوم خود و نسب و شرف و گهر اصالت خويش را كه تو مىدانى فراموش كند.
مطّلب از مكه حركت كرد و چون به مدينه رسيد در گوشهيى منزل ساخت و به جستجوى شيبة بر آمد و او را در حالى يافت كه با پسر داييهاى خود مسابقه تيراندازى مىداد، و همين كه او را ديد متوجه شباهت زياد پدرش در او شد و گريست و او را به آغوش كوشيد و حلّهيى يمنى بر او پوشاند و اين دو بيت را سرود:
در حالى كه بنى نجّار دور و بر شيبة بودند و مسابقه تيراندازى مىدادند شناختمش، چالاكى و خلق و خوى خودمان را در او ديدم و از چشم من براى او سيلاب اشك روان شد. سلمى كسى پيش مطّلب فرستاد و از او دعوت كرد كه به خانهاش بيايد. مطّلب گفت:
شتاب من از اين بيشتر است و قصد دارم هيچ كارى انجام ندهم جز اينكه برادرزاده خود را بردارم و به شهر و قوم خودش برسانمش. سلمى گفت: من او را با تو روانه نخواهم ساخت، و درشتى كرد. مطّلب به سلمى گفت: چنين مكن كه بر هر حال من از اينجا بدون برادرزادهام نمىروم، او به حد بلوغ رسيده و در اين جا غريب است و ميان خويشاوندان پدرى خود نيست و ما خاندان شرفيم، قوم ما و اقامت شيبة در شهر و سرزمين خودش برايش بهتر از توقف اينجاست و او هر كجا كه باشد پسر تو است. چون سلمى متوجه شد كه مطّلب از تصميم خود منصرف نمىشود سه روز مهلت خواست و مطّلب هم پيش ايشان رفت و سه روز ماند و سپس با شيبة حركت كرد و هر دو با هم راه افتادند. هشام بن محمد از قول پدرش نقل مىكند كه در اين هنگام مطّلب اين ابيات را سرود، «اگر پيش بنى نجار رفتى به ايشان بگو كه من از ايشانم و فرزند ايشان و در شمارشان هستم، ايشان را قومى ديدم كه هر گاه پيش ايشان بيايم از ديدار من و وجود من خوشحال مىشوند و دوستم دارند.» محمد بن عمر در دنباله حديث خود مىگويد، مطّلب هنگام ظهر همراه شيبة وارد مكه شد و قريش گفتند اين برده مطّلب [عبد المطلب] است، مطّلب گفت: واى بر شما، اين چه حرفى است، اين برادرزادهام شيبة بن عمرو است و چون او را ديدند گفتند: آرى به جان خودمان سوگند كه پسر اوست. عبد المطّلب همچنان ساكن مكه بود تا بزرگ شد و به حد رشد و بلوغ رسيد، مطّلب بن عبد مناف براى بازرگانى به يمن رفت و در ردمان كه از سرزمين يمن است درگذشت و پس از مرگ او عبد المطلب بن هاشم عهدهدار پذيرايى و آبرسانى شد و همواره از حاجيان پذيرايى مىكرد و براى آنها در همان حوضهاى چرمى آب فراهم مىساخت و چون چاه زمزم حفر شد و به آب رسيد ديگر آب دادن در ظرفهاى بزرگ چرمى را رها كرد و از چاه زمزم آنها را سيراب مىكرد و از زمزم آب به عرفات مىرساند.
حفر چاه زمزم به عنايت خداوند بود و چنين پيش آمد كه چند مرتبه فرشتهيى در خواب عبد المطّلب آمد و دستور داد آن را حفر كند و محل آن را براى او روشن ساخت، و نخست به او گفت: طيبة را حفر كن. عبد المطلب گفت: طيبة چيست؟ فردا فرشته در خواب او ظاهر شد و گفت: برّه را حفر كن. عبد المطّلب گفت: برّه چيست؟ فردا فرشته در خواب او كه در جاى روزهاى قبل خوابيده بود آمد و گفت: مضنونة را حفر كن. گفت: مضنونة چيست؟ آنچه مىگويى روشن ساز. فردا باز فرشته در خواب او آمد و گفت: زمزم را حفر كن. گفت: زمزم چيست؟ گفت: چاهى است كه آب خشك و كم نمىشود، گروه بزرگ حاجيان را سيراب مىكند و محل آن ميان چرك و خون محلى است كه كلاغ سرخ منقار سرخ پا، نوك به زمين مىزند و آن كلاغ در جايى است كه قربانيها را مىكشند و ميان خون و چرك قرار دارد، و آن چاه و آب آن مخصوص تو و پس از تو مخصوص فرزندان توست.
گويد، فرداى آن روز صبح زود عبد المطّلب با بيل و تيشه همراه تنها فرزند خود حارث آن جا حاضر شد. و در آن موقع پسرى جز حارث نداشت. عبد المطلب به كندن زمين پرداخت و خاكها را با بيل در زنبيل مىريخت و حارث خاكها را مىبرد و بيرون مىريخت.
سه روز به كندن مشغول بود تا آنكه سنگ چين اصلى چاه پيدا شد. و عبد المطلب تكبير گفت و گفت اين سنگ چين اسماعيل است و قريش متوجه شدند كه چاه به آب رسيده است و پيش عبد المطّلب آمدند و گفتند: ما را هم در اين آب شريك ساز. گفت: اين كار را نخواهم كرد و اين موضوع به خود من اختصاص دارد، اكنون هم هر كس را مىخواهيد حكم قرار دهيد تا من هم پيش او بيايم. گفتند: كاهنه بنى سعد هذيم را حكم قرار مىدهيم و او در معان از شهرهاى شام بود و به قصد رفتن پيش او حركت كردند. بيست نفر از بنى عبد مناف همراه عبد المطّلب بودند و قريش را هم بيست نفر از خاندانهاى مختلف همراهى مىكردند. چون به فقير كه در راه شام است نزديك شده بودند آب ايشان تمام شد و همه تشنه بودند، به عبد المطّلب گفتند: نظر تو چيست؟ گفت: ظاهرا مرگ به سراغ ما آمده است، اكنون هر كس براى جسد خود گودالى حفر كند و هر كدام مرديم ديگران او را دفن كنند و در اين صورت فقط جسد يك نفر كه ديرتر از همه بميرد بر زمين مىماند و اين بهتر از آن است كه همه بميريد و جسدتان بر زمين باقى بماند. و آنها گودالها را كندند و منتظر مرگ نشستند. و عبد المطلب گفت: به خدا سوگند اين هم كه ما با دست خودمان اين گونه تسليم مرگ شويم عجز و ناتوانى است، و بايد بگرديم شايد خداوند در اين اطراف آبى نصيب ما فرمايد. و حركت كردند. عبد المطّلب هم به سوى شتر خود رفت و سوار شد و چون حيوان را از زمين حركت داد از زير پاى ناقهاش چشمه آب شيرينى پيدا شد و عبد المطّلب و يارانش تكبير گفتند و از آن آب آشاميدند و نمايندگان قريش را هم صدا زدند و گفتند بياييد و از اين آب گوارا بياشاميد كه خداوند ما را سيراب فرمود. آنها هم آب آشاميدند و هم آب برداشتند و گفتند: به سود تو و زيان ما حكم كرده شد، همان كسى كه در اين فلات اين آب را براى تو ظاهر ساخت همو زمزم را هم به تو ارزانى فرموده است و به خدا سوگند هرگز با تو در آن باره ستيزه نخواهيم كرد و پيش كاهن نرفتند و با او به مكه برگشتند و زمزم را به او وا گذاشتند.
خالد بن خداش از معتمر بن سليمان تيمى نقل مىكند كه مىگفته است پدرم از ابو مجلز نقل مىكرد كه عبد المطّلب در خواب ديد كسى پيش او آمد و گفت: حفر كن.
گفت: كجا را؟ گفت: فلان نقطه را. ولى عبد المطّلب اقدام نكرد. دوباره در خواب همان شخص را ديد كه گفت: حفر كن جاى چرك و سرگين را كه لانه مورچگان است و نزديك انجمن بنى خزاعه است. و عبد المطلب حفر كرد، و آهويى زرين و مقدارى اسلحه و چند كمان پيدا كرد و قريش چون آن غنائم را ديدند چنان با او برخورد كردند كه گويى سر جنگ دارند، و در آن هنگام عبد المطّلب نذر كرد كه اگر داراى ده پسر شود يكى را قربانى كند، و چون پسرانش ده تن شدند و خواست عبد الله را قربان كند، بنى زهره مانع شدند و گفتند قرعه كشى كن و قرعه را به نام عبد الله و اين مقدار شتر بزن و او قرعه كشيد كه هفت مرتبه قرعه به نام عبد الله در آمد و دفعه بعد به نام شتران در آمد. مىگويد، نفهميدم كه آيا ابو مجلز هم همين هفت مرتبه را گفت يا نه، و به هر حال سرانجام از كشتن پسرش دست برداشت و شتران را كشت.
محمد بن عمر واقدى مىگويد هنگامى كه قبيله جرهم خواستند از مكه بيرون روند دو آهوى زرين و هفت شمشير هندى و پنج زره گران قيمت در زمزم دفن كردند و عبد المطلب آنها را بيرون آورد. گويد، عبد المطّلب خداپرست و از ظلم و كارهاى ناپسند رويگردان بود، دو آهوى زرين را به صورت صفحههاى طلا در آورد و در كعبه قرار داد و شمشيرها را هم برد و در كعبه آويخت و مىخواست نشانهيى از حفظ و حراست خزانه كعبه باشد و كليد و قفل در كعبه را هم زرين ساخت.
هشام بن محمد از پدرش، از ابو صالح، از ابن عباس نقل مىكند كه مىگفته است آهوى زرين از جرهمىها بود و چون عبد المطّلب زمزم را حفر كرد آن را و چند شمشير قلعاندود هندى را بيرون آورد و قرعه كشى كرد و به نام كعبه در آمد. آهوى زرين را به صورت صفحههاى زرين در آورد و بر در كعبه زد و فرداى آن روز سه نفر از قريش آنها را دزديدند.
هشام بن محمد بن سائب كلبى از پدرش، از عبد المجيد بن أبو عبس، از ابى المقوّم و اشخاص ديگر نقل مىكند كه مىگفتهاند عبد المطّلب از همه قريش زيباتر و تناورتر و بردبارتر و بخشندهتر و از هر گونه زشتى و عيب برى بوده است، هيچ پادشاهى او را نمىديده مگر اينكه گرامىاش مىداشته، شفاعت او را در مورد ديگران مىپذيرفته است، و تا هنگام مرگ سرور و سالار قريش بوده است. تنى چند از قبيله خزاعه پيش او آمدند و گفتند ما همسايه يك ديگريم، بيا تا پيمان ببنديم. عبد المطّلب پذيرفت و همراه هفت نفر از بنى مطّلب و ارقم بن نضلة بن هاشم، و ضحاك و عمرو پسران ابو صيفى بن هاشم حاضر شدند و كسى از خاندان عبد شمس و نوفل حاضر نشد. به دار الندوة رفتند و آن جا پيمان بستند كه يك ديگر را يارى دهند و همكارى كنند و در اين مورد نامهاى نبشتند و از كعبه آويختند. عبد المطلب در اين باره اين اشعار را سروده است:
به فرزندم زبير وصيت مىكنم كه اگر مرگ من فرا رسيد آنچه را كه ميان من و بنى عمرو است، رعايت كند و پيمانى را كه پدرش بسته است حفظ كند و ظلم و مكرى در آن روا ندارد و بداند كه ايشان پيمان قديمى را رعايت كرده با پدر تو پيمان بستهاند و آنها از بنى فهر هم با قوم تو خصوصىترند. عبد المطّلب به زبير و زبير به ابو طالب و ابو طالب به عباس بن عبد المطّلب در اين باره وصيت كردند.
هشام بن محمد بن سائب گويد، محمد بن عبد الرحمن انصارى، از جعفر بن عبد الرحمن بن مسور بن مخرمة زهرى، از پدرش از جدش نقل مىكرد كه مىگفته است عبد المطّلب هر گاه به يمن مىرفت به خانه بزرگى از بزرگان حمير منزل مىكرد. در يكى از سفرها مردى سالخورده و كتاب خوانده از اهل يمن را آن جا ديد، و او به عبد المطّلب گفت:
آيا اجازه مىدهى بعضى از نقاط بدن تو را معاينه كنم؟ گفت: نمىتوان هر نقطه را اجازه داد كه بررسى كنى. گفت: منظورم معاينه سوراخهاى بينى تو است. عبد المطّلب گفت: مانعى ندارد. گويد، آن مرد به مويى از موهاى بينى او دقت كرد و گفت: من پيامبرى و پادشاهى مىبينم كه يك سوى آن هم به بنى زهرة بستگى دارد. عبد المطّلب برگشت و با هالة دختر وهيب بن عبد مناف بن زهره ازدواج كرد و پسرش عبد الله را هم با آمنه دختر وهب بن عبد مناف بن زهره همسر ساخت و محمد صلى الله عليه وسلم متولد شد و خداوند نبوت و خلافت را در خاندان عبد المطّلب قرار داد و خداى از همه بهتر مىداند كه نبوت و خلافت را در كدام خاندان نهد.
هشام بن محمد گويد، پدرم و مردى از اهل مدينه از جعفر بن عبد الرحمن بن مسور بن مخرمة، از قول پدرش برايم نقل كردند كه نخستين كس در مكه كه با وسمه خضاب كرد عبد المطّلب بن هاشم بود، و او هنگامى كه به يمن مىرفت در خانه مرد بزرگى از بزرگان حمير منزل مىكرد. او به عبد المطّلب گفت: ممكن است اين سپيدى موهايت را تغيير دهى و رنگ كنى تا جوان گردى؟ گفت: اختيار در دست تو. او دستور داد نخست با حنا خضاب بست و وسمه هم كشيد. عبد المطّلب گفت: از اين خضاب بيشتر به من بده. و او داد، و عبد المطلب باز هم خضاب كرد، و شبانه وارد مكه شد. فردا كه پيش خويشاوندان خود رفت موهايش به سياهى پرهاى زاغ بود، نتيلة دختر جناب بن كليب همسرش كه مادر عباس بن عبد المطّلب بود گفت: اى شيبة الحمد اگر اين سياهى موهايت دوام داشته باشد زيباترى.
عبد المطّلب در پاسخ او اين ابيات را سرود:
اگر اين سياهى مو براى من ادامه مىيافت دوستش مىداشتم زيرا يادگارى از جوانى گذشته بود و من از آن بهرهمند بودم، ولى زندگى كوتاه است و اى نتيلة چارهيى از مرگ و درهم شكستگى نيست، هنگامى كه بنياد آدمى رو به ويرانى نهاد ناز و نعمت براى او چه اثرى دارد، مرگ آماده زودرسى كه از آن چاره نيست در نظر من بهتر از گفتار دشمنان است كه بگويند او ناتوان است. گويد، از آن پس اهل مكه موهاى خود را با رنگ سياه خضاب مىكردند.
هشام بن محمد سائب كلبى از قول پدرش نقل مىكرد كه مىگفته است مردى از بنى كنانة كه معروف به ابن ابو صالح بود و مردى دانشمند از اهل رقّة كه از آزادكردگان بنى اسد بود هر دو برايم گفتند كه عبد المطّلب بن هاشم و حرب بن امية از نجاشى خواستند در مورد اصالت و والا نژادى ايشان قضاوت كند. نجاشى نپذيرفت كه خودش قضاوت كند ولى نفيل بن عبد العزّى بن رباح بن عبد الله بن قرط بن رزاح بن عدى بن كعب را حكم تعيين كرد. نفيل به حرب گفت: اى ابو عمرو، آيا مىخواهى با مردى مسابقه دهى كه از لحاظ قامت از تو كشيدهتر و بلندتر و از لحاظ فكر از تو بزرگتر و از لحاظ زيبايى از تو زيباتر و از نظر فرزند داراى پسران بيشتر و از جهت بخشندگى از تو بخشندهتر و داراى مدافعان بيشتر است، وانگهى صفات ناپسند او به مراتب كمتر است؟ و به اين ترتيب عبد المطّلب را بر حرب ترجيح نهاد. حرب گفت: از بدبختى روزگار است كه تو را حكم قرار داديم.
هشام بن محمد از پدرش نقل مىكند كه حرب بن امية و عبد المطّلب همنشين و دوست يك ديگر بودند و چون نفيل بن عبد العزّى جد عمرو بن خطّاب را براى قضاوت در مورد اصالت و والا نژادى خود برگزيدند و نفيل به سود عبد المطّلب رأى داد، آن دو از يك ديگر جدا شدند و حرب بن امية نديم عبد الله بن جدعان شد.
هشام بن محمد از قول ابو مسكين نقل مىكند كه مىگفته است عبد المطّلب چاه آبى در طايف داشت كه به آن ذو الهرم مىگفتند. روزگارى آن چاه در دست قبيله ثقيف بود، بعدها عبد المطّلب آن را مطالبه كرد و از تسليم آن خوددارى كردند. در آن هنگام سالار ثقيف جندب بن حارث بن حبّيب بن حارث بن مالك بن حطيط بن جشم بن ثقيف بود و از تسليم چاه خوددارى كرد و به خصومت پرداخت. پس به فكر افتادند تا در مورد اصالت و شرف خانوادگى به حكميت كسى تن دهند و پيش كاهن بنى عذره كه نامش عزّىّ سلمة و ساكن شام بود رفتند و بر سر چند شتر شرط بستند. عبد المطّلب همراه تنى چند از قريش و تنها فرزند خود حارث به شام رفت و عبد المطّلب پسر ديگرى غير از حارث نداشت. جندب نيز همراه تنى چند از ثقيف به شام رفت. آب عبد المطّلب و همراهانش تمام شد، از ثقيفىها خواستند كه به آنها آب بدهند و آنها از اين كار سر تافتند، و خداوند براى عبد المطّلب و همراهانش از زير سينه شتر عبد المطّلب چشمه آبى ظاهر ساخت. عبد المطّلب خداى را سپاس گفت و دانست كه اين كار از عنايات الهى است. آب آشاميدند و به اندازه حاجت برداشتند و رفتند. آن گاه آب ثقيفىها تمام شد و كسى پيش عبد المطّلب فرستادند و آب خواستند و او آنها را سيراب كرد و چون پيش كاهن رسيدند، عبد المطّلب و همراهانش را بر جندب و همراهانش برترى داد و عبد المطّلب شترها را گرفت و كشت و چاه ذو الهرم را هم پس گرفت و برگشت.
*
متن عربی:
ذكر عبد المطلب بن هاشم
أخبرنا محمد بن عمر بن واقد الأسلمي قال: كان المطلب بن عبد مناف ابن قصي أكبر من هاشم ومن عبد شمس، وهو الذي عقد الحلف لقريش من النجاشي في متجرها، وكان شريفاً في قومه مطاعاً سيداً، وكانت قريش تسميه الفيض لسماحته، فولي بعد هاشم السقاية والرفادة؛ وقال في ذلك:
أبلغ لديك بني هاشمٍ ... بما قد فعلنا ولم نؤمر
أقمنا لنسقي حجيج الحرا ... م إذ ترك المجد لم يؤثر
نسوق الحجيج لأبياتنا ... كأنهم بقر تحشر
قال: وقدم ثابت بن المنذر بن حرام، وهو أبو حسان بن ثابت الشاعر، مكة معتمراً فلقي المطلب وكان له خليلاً، فقال له: لو رأيت بن أخيك شيبة فينا لرأيت جمالاً وهيبة وشرفاً، لقد نظرت إليه وهو يناضل فتياناً من أخواله فيدخل مرماتيه جميعاً في مثل راحتي هذه ويقول كلما خسق: أنا ابن عمرو العلى، فقال المطلب: لا أمسي حتى أخرج إليه فأقدم به، فقال ثابت: ما أرى سلمى تدفعه إليك ولا أخواله، هم أضن به من ذلك وما عليك أن تدعه فيكون في أخواله حتى يكون هو الذي يقدم عليك إلى ما ههنا راغباً فيك، فقال المطلب: يا أبا أوس ما كنت لأدعه هناك ويترك مآثر قومه وسطته ونسبه وشرفه في قومه ما قد علمت، فخرج المطلب فورد المدينة فنزل في ناحية وجعل يسأل عنه حتى وجده يرمي في فتيانٍ من أخواله، فلما رآه عرف شبه أبيه فيه ففاضت عيناه وضمه إليه وكساه حلة يمانية وأنشأ يقول:
عرفت شيبة والنجار قد حفلت ... أبناؤها حوله بالنبل تنتضل
عرفت أجلاده منا وشيمته ... ففاض مني عليه وابل سبل فأرسلت سلمى إلى المطلب فدعته إلى النزول عليها، فقال: شأني أخف من ذلك، ما أريد أن أحل عقدة حتى أقبض ابن أخي وألحقه ببلده وقومه، فقالت لست بمرسلته معك، وغلظت عليه، فقال المطلب: لا تفعلي فإني غير منصرف حتى أخرج به معي، ابن أخي قد بلغ وهو غريب في غير قومه ونحن أهل بيتٍ شرف قومنا، والمقام ببلده خير له من المقام ههنا وهو ابنك حيث كان، فلما رأت أنه غير مقصر حتى يخرج به استنظرته ثلاثة أيام، وتحول إليهم فنزل عندهم فأقام ثلاثاً ثم احتمله وانطلقا جميعاً، فأنشأ المطلب يقول كما أنشدني هشام بن محمد عن أبيه:
أبلغ بني النجار ان جئتهم ... أني منهم وابنهم والخميس
رأيتهم قوماً إذا جئتهم ... هووا لقائي وأحبوا حسيسي ثم رجع الحديث إلى حديث محمد بن عمر، قال: ودخل به المطلب مكة ظهراً، فقالت قريش: هذا عبد المطلب فقال: ويحكم! إنما هو ابن أخي شيبة بن عمرو، فلما رأوه قالوا: ابنه لعمري! فلم يزل عبد المطلب مقيماً بمكة حتى أدرك، وخرج المطلب بن عبد مناف تاجراً إلى أرض اليمن فهلك بردمان من أرض اليمن، فولي عبد المطلب بن هاشم بعده الرفادة والسقاية، فلم يزل ذلك بيده يطعم الحاج ويسقيهم في حياض من أدم بمكة، فلما سقي زمزم ترك السقي في الحياض بمكة وسقاهم من زمزم حين حفرها، وكان يحمل الماء من زمزم إلى عرفة فيسقيهم، وكانت زمزم سقيا من الله، أتي في المنام مرات فأمر بحفرها ووصف له موضعها فقيل له: أحفر طيبة، قال: وما طيبة؟ فلما كان الغد أتاه فقال: أحفر برة، قال: وما برة؟ فلما كان الغد أتاه وهو نائم في مضجعه ذلك فقال: أحفر المضنونة، قال: وما المضنونة؟ أبن لي ما تقول، قال: فلما كان الغد أتاه فقال: أحفر زمزم، قال: وما زمزم، قال: لا تنزح ولا تذم، تسقي الحجيج الأعظم، وهي بين الفرث والدم عند نقرة الغراب الأعصم؛ قال: وكان غراب أعصم لا يبرح عند الذبائح مكان الفرث والدم؛ وهي شرب لك ولولدك من بعدك، قال: فغدا عبد المطلب بمعوله ومسحاته معه ابنه الحارث بن عبد المطلب، وليس له يومئذ ولد غيره، فجعل عبد المطلب يحفر بالمعول ويغرف بالمسحاة في المكتل فيحمله الحارث قيلقيه خارجاً، فحفر ثلاثة أيام ثم بدا له الطوي فكبر وقال: هذا طوي إسماعيل: فعرفت قريش أنه قد أدرك الماء فأتوه فقالوا: أشركنا فيه، فقال: ما أنا بفاعل، هذا أمر خصصت به دونكم فاجعلوا بيننا وبينكم من شئتم أحاكمكم إليه، قالوا: كاهنة بني سعد هذيم، وكانت بمعان من أشراف الشأم، فخرجوا إليها وخرج مع عبد المطلب عشرون رجلاً من بني عبد مناف، وخرجت قريش بعشرين رجلاً من قبائلها، فلما كانوا بالفقير من طريق الشأم أو حذوة فني ماء القوم جميعاً فعطشوا فقالوا لعبد المطلب: ما ترى؟ فقال: هو الموت، فليحفر كل رجل منكم حفرة لنفسه فكلما مات رجل دفنه أصحابه حتى يكون آخرهم رجلاً واحداً فيموت ضيعةً أيسر من أن تموتوا جميعاً، فحفروا ثم قعدوا ينتظرون الموت، فقال عبد المطلب: والله ان القاءنا بأيدينا هكذا لعجز، ألا نضرب في الأرض فعسى الله أن يرزقنا ماء ببعض هذه البلاد! فأرتحلوا، وقام عبد المطلب إلى راحلته فركبها، فلما انبعثت به انفجر تحت خفها عين ماءٍ عذب فكبر عبد المطلب وكبر أصحابه وشربوا جميعاً، ثم دعا القبائل من قريش فقال: هلموا إلى الماء الرواء فقد سقانا الله، فشربوا واستقوا وقالوا: قد قضي لك علينا: الذي سقاك هذا الماء بهذه الفلاة هو الذي سقاك زمزم، فو الله لا نخاصمك فيها أبدا! فرجع ورجعوا معه ولم يصلوا إلى الكاهنة وخلوا بينه وبين زمزم.
قال: أخبرنا خالد بن خداش، أخبرنا معتمر بن سليمان التيمي قال: سمعت أبي يحدث عن أبي مجلز: أن عبد المطلب أتي في المنام فقيل له: احتفر، فقال: أين؟ فقيل له: مكان كذا وكذا، فلم يحتفر، فأتي فقيل له: احتفر عند الفرث عند النمل عند مجلس خزاعة ونحوه، فأحتفر، فوجد غزالاً وسلاحاً وأظفاراً، فقال: قومه لما رأوا الغنيمة: كأنهم يريدون أن يغازوه، قال: فعند ذلك نذر لئن ولد له عشرة لينحرن أحدهم، فلما ولد له عشرة وأراد ذبح عبد الله منعته بنو زهرة وقالوا: أقرع بينه وبين كذا وكذا من الإبل، وإنه أقرع فوقعت عليه سبع مرات وعلى الإبل مرة، قال: لا أدري السبع عن أبي مجلز أم لا؟ ثم صار من أمره أن ترك ابنه ونحر الإبل.
ثم رجع الحديث إلى حديث محمد بن عمر، قال: وكانت جرهم حين أحسوا بالخروج من مكة دفنوا غزالين وسبعة أسياف قلعية وخمسة أدراع سوابغ فاستخرجها عبد المطلب، وكان يتأله ويعظم الظلم والفجور، فضرب الغزالين صفائح في وجه الكعبة، وكانا من ذهب، وعلق الأسياف على البابين يريد أن يحرز به خزانة الكعبة، وجعل المفتاح والقفل من ذهب.
وأخبرنا هشام بن محمد عن أبيه عن أبي صالح عن ابن عباس قال: كان الغزال لجرهم، فلما حفر عبد المطلب زمزم أستخرج الغزال وسيوفاً قلعية فضرب عليها بالقداح فخرجت للكعبة فجعل صفائح الذهب على باب الكعبة، فغدا عليه ثلاثة نفر من قريش فسرقوه.
قال: وأخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي عن أبيه وعن عبد المجيد بن أبي عبس وأبي المقوم وغيرهم قالوا: وكان عبد المطلب أحسن قريش وجهاً وأمده جسماً وأحلمه حلماً وأجوده كفاً وأبعد الناس من كل موبقة تفسد الرجال، ولم يره ملك قط إلا أكرمه وشفعه، وكان سيد قريش حتى هلك، فأتاه نفر من خزاعة فقالوا: نحن قوم متجاورون في الدار، هلم فلنحالفك، فأجابهم إلى ذلك وأقبل عبد المطلب في سبعة نفر من بني عبد المطلب والأرقم بن نضلة بن هاشم والضحاك وعمرو ابني أبي صيفي ابن هاشم ولم يحضره أحد من بني عبد شمس ولا نوفل، فدخلوا دار الندوة فتحالفوا فيها على التناصر والمواساة وكتبوا بينهم كتاباً وعلقوه في الكعبة؛ وقال عبد المطلب في ذلك:
سأوصي زبيراً إن توافقت منيتي ... بإمساك ما بيني وبين بني عمرو
وأن يحفظ الحلف الذي سن شيخه ... ولا يلحدن فيه بظلم ولا غدر
هم حفظوا الإل القديم وحالفوا ... أباك فكانوا دون قومك من فهر قال: فأوصى عبد المطلب إلى ابنه الزبير بن عبد المطلب، وأوصى الزبير إلى أبي طالب، وأوصى أبو طالب إلى العباس بن عبد المطلب.
قال: أخبرنا هشام بن محمد بن السائب قال: حدثني محمد بن عبد الرحمن الأنصاري عن جعفر بن عبد الرحمن بن المسور بن مخرمة الزهري عن أبيه عن جده قال: كان عبد المطلب إذا ورد اليمن نزل على عظيم من عظماء حمير، فنزل عليه مرة من المر فوجد عنده رجلاً من أهل اليمن قد أمهل له في العمر، وقد قرأ الكتب، فقال له: يا عبد المطلب! تأذن لي أن أفتش مكاناً منك؟ قال: ليس كل مكان مني آذن لك في تفتيشه، قال: إنما هو منخراك، قال: فدونك، قال: فنظر إلى يار، وهو الشعر في منخريه، فقال: أرى نبوة وأرى ملكاً، وأرى أحدهما في بني زهرة، فرجع عبد المطلب فتزوج هالة بنت وهيب بن عبد مناف بن زهرة وزوج ابنه عبد الله آمنة بنت وهب بن عبد مناف بن زهرة فولدت محمداً، صلى الله عليه وسلم، فجعل الله في بني عبد المطلب النبوة والخلافة، والله أعلم حيث وضع ذلك.
قال: أخبرنا هشام بن محمد قال: حدثني أبي، قال: هشام وأخبرني رجل من أهل المدينة عن جعفر بن عبد الرحمن بن المسور بن مخرمة عن أبيه قالا: كان أول من خضب بالوسمة من قريش بمكة عبد الملك بن هاشم، فكان إذا ورد اليمن نزل على عظيم من عظماء حمير فقال له: يا عبد المطلب! هل لك أن تغير هذا البياض فتعود شاباً؟ قال: ذاك إليك، قال: فأمر به فخضب بحناء، ثم علي بالوسمة، فقال له عبد المطلب: زودنا من هذا، فزوده فأكثر، فدخل مكة ليلاً ثم خرج عليهم بالغداة كأن شعره حلك الغراب، فقالت له نتيلة بنت جناب بن كليب أم
العباس بن عبد المطلب: يا شيبة الحمد! لو دام هذا لك كان حسناً، فقال عبد المطلب:
لو دام لي هذا السواد حمدته ... فكان بديلاً من شباب قد انصرم
تمتعت منه والحياة قصيرة ... ولا بد من موتٍ، نتيلة، أو هرم
وماذا الذي يجدي على المرء خفضه ... ونعمته، يوماً إذا عرشه انهدم
فموت جهيز عاجل لا شوى له ... أحب إلي من مقالهم حكم قال: فخضب أهل مكة بالسواد.
قال: وأخبرنا هشام بن محمد بن السائب الكلبي عن أبيه قال: أخبرني رجل من بني كنانة يقال له ابن أبي صالح ورجل من أهل الرقة مولى لبني أسد وكان عالماً قالا: تنافر عبد المطلب بن هاشم وحرب بن أمية إلى النجاشي الحبشي فأبى أن ينفر بينهما، فجعلا بينهما نفيل بن عبد العزى بن رياح ابن عبد الله بن قرط بن رزاح بن عدي بن كعب، فقال لحرب: يا أبا عمرو أتنافر رجلاً هو أطول منك قامة، وأعظم منك هامة، وأوسم منك وسامة، وأقل منك لامة، وأكثر منك ولداً، وأجزل منك صفداً، وأطول منك مذوداً؟ فنفره عليه، فقال حرب: إن من انتكات الزمان أن جعلناك حكماً.
قال: وأخبرنا هشام بن محمد عن أبيه قال: كان عبد المطلب نديماً لحرب بن أمية حتى تنافرا إلى نفيل بن عبد العزى جد عمر بن الخطاب، فلما نفر نفيل عبد المطلب تفرقا، فصار حرب نديماً لعبد الله بن جدعان.
قال: أخبرنا هشام بن محمد عن أبي مسكين قال: كان لعبد المطلب ابن هاشم ماء بالطائف يقال له ذو الهرم وكان في يدي ثقيف دهراً ثم طلبه عبد المطلب منهم، فأبوا عليه، وكان صاحب أمر ثقيف جندب ابن الحارث ابن حبيب بن الحارث بن مالك بن حطيط بن جشم بن ثقيف، فأبى عليه وخاصمه فيه، فدعاهما ذلك إلى المنافرة إلى الكاهن العذري، وكان يقال له عزى سلمة، وكان بالشأم، فتنافرا على إبل سموها، فخرج عبد المطلب في نفر من قريش ومعه ابنه الحارث، ولا ولد له يومئذ غيره، وخرج جندب في نفر من ثقيف، فنفد ماء عبد المطلب وأصحابه، فطلبوا إلى الثقيفين أن يسقوهم، فأبوا، ففجر الله لهم عيناً من تحت جران بعير عبد المطلب، فحمد الله، عز وجل، وعلم أن ذلك منة، فشربوا ريهم وحملوا حاجتهم، ونفد ماء الثقفيين فبعثوا إلى عبد المطلب يستسقونه فسقاهم، وأتوا الكاهن فنفر عبد المطلب عليهم، فأخذ عبد المطلب الإبل فنحرها، وأخذ الهرم ورجع وقد فضله عليه وفضل قومه على قومه.
از کتاب: ترجمه الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى (م 230)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، انتشارات فرهنگ و انديشه، 1374ش.
مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com