|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>اشخاص>مطرف بن عبد الله بن شخیر
شماره مقاله : 10547 تعداد مشاهده : 379 تاریخ افزودن مقاله : 16/5/1390
|
مطرّف بن عبد الله بن شخيّر ابن عوف بن كعب بن وقدان بن حريش بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعه. كنيهاش ابو عبد الله بوده و از عثمان و على و ابىّ و ابو ذر و از پدر خويش روايت كرده است. محدثى مورد اعتماد و بافضيلت و پارسايى با خرد و ادب بوده است. گويد عفان بن مسلم، از مهدى بن ميمون، از غيلان بن جرير، از مطرف ما را خبر داد كه مىگفته است هيچ بيوه زن دامن زير پا كشيده هم نيازمندتر از من به آسايش خاطر نيست. گويد عفان بن مسلم، از حماد بن سلمه، از ثابت بنانى ما را خبر داد كه مطرف مىگفته است بهترين كارها ميانهروى است. گويد عفان بن مسلم، از حماد بن سلمه و بكير بن ابى سميط و آن هر دو، از گفته قتاده، از مطرف نقل مىكرد كه مىگفته است فضل و برترى دانش در نظر من خوشتر از فضل عبادت است و بهترين كار دين شما پارسايى و بيم از خداوند است. گويد عفان بن مسلم، از حماد بن سلمه، از ثابت ما را خبر داد كه مىگفته است مطرف مىگفت فتنه هنگامى كه فرا مىرسد براى هدايت فرا نمىرسد بلكه براى آن است كه مؤمن از نفس خود قرعه كشى كند و خود را بيازمايد. گويد عفان بن مسلم و روح بن عباده، از گفته همام بن يحيى خبر دادند كه مىگفته است شنيدم قتاده مىگفت كه مطرف هر گاه فتنهاى پيش مىآمد از شركت در آن نهى مىكرد و خود مىگريخت. حسن بصرى از شركت در فتنه نهى مىكرد ولى از جاى خود تكان نمىخورد. مطرف مىگفت حسن را نمىتوانم به چيزى جز مردى كه مردم را از سيل بر حذر مىدارد و خود در گذرگاه سيل مىايستد، تشبيه كنم. گويد فضل بن دكين، از عبد الملك بن شدّاد، از ثابت بنانى ما را خبر داد كه مطرف بن عبد الله مىگفته است هفت يا نه سال در فتنه ابن زبير زندگى كردم. در آن مدت نه خبرى به من دادند و نه در جستجوى آگهى از خبرى برآمدم. گويد مسلم بن ابراهيم، از ابو عقيل بشير بن عقبه ما را خبر داد كه مىگفته است به يزيد بن عبد الله بن شخير كه پدر علاء بن يزيد است گفتم هنگامى كه در مردم هيجان به وجود مىآمد، فتنه در مىگرفت، مطرف چه مىكرد؟ گفت: در كنج خانه خود مىنشست و در نماز جمعه و هيچ اجتماع ديگرى شركت نمىكرد تا كار روشن شود. گويد عفان بن مسلم، از وهيب، از ايوب ما را خبر داد كه مىگفته است مطرف مىگفت اگر مرا بگيرند و بندها بر پايم نهند براى من خوشتر از آن است كه در جستجوى چيزى برآيم يا با نابودى و به خطر انداختن خود در صدد كسب فضيلت جهاد باشم. گويد وهب بن جرير بن حازم، از قول پدرش ما را خبر داد كه مىگفته است از حميد بن هلال شنيدم مىگفت به روزگار فتنه ابن اشعث، گروهى پيش مطرف بن عبد الله آمدند و او را براى جنگ با حجاج فرا خواندند و چون اصرار كردند گفت اين كارى كه مرا به شركت در آن دعوت مىكنيد بيش از اين نيست كه همچون جهاد در راه خدا باشد، و فزون بر آن كه نخواهد بود؟ گفتند: آرى فزون بر آن نيست. گفت: من خود را ميان نابودى و هلاكت نمىاندازم به اميد آنكه شايد فضيلتى به دست آورم. گويد وهب بن جرير بن حازم، از قول پدرش ما را خبر داد كه مىگفته است از حميد بن هلال شنيدم مىگفت گروهى از خوارج پيش مطرف بن عبد الله آمدند و او را به پيروى از رأى خود فرا خواندند. پاسخ داد كه اگر مرا دو دل مىبود با يكى از شما پيروى مىكردم و ديگرى را براى خود نگه مىداشتم اگر آنچه مىگوييد هدايت مىبود دل ديگرم را هم به پيروى از شما وامىداشتم و اگر گمراهى باشد يك دل من نابود مىشود و دل ديگر براى من باقى مىماند ولى چه كنم كه يك دل و نفس بيشتر ندارم و خوش نمىدارم آن را به نابودى اندازم. گويد عارم بن فضل، از حماد بن زيد، از جريرى، از مطرف ما را خبر داد كه مىگفته است، عمران بن حصين به من گفت مىبينم كه جماعت و هماهنگى را دوست مىدارى آيا براى تو حديثى بگويم كه در آن باره تو را سود رساند. گفتم آرى من از زن بيوه هم به آرامش و هماهنگى نيازمندترم، زيرا اگر جماعت و اتحاد باشد خويش را مىشناسم و راه خود را تشخيص مىدهم. گويد عمرو بن عاصم، از گفته سليمان بن مغيرة، از ثابت بنانى ما را خبر داد كه مىگفته است، مطرف بن عبد الله مىگفت به هيچكس چيزى برتر از عقل داده نشده است. گويد عفان بن مسلم، از مهدى بن ميمون، از غيلان بن جرير، از مطرف ما را خبر داد كه مىگفته است عقلهاى مردم به اندازه و مناسب روزگار ايشان است. گويد عفان بن مسلم، از مهدى بن ميمون ما را خبر داد كه مىگفته است شنيدم غيلان از قول مطرف نقل مىكرد كه مىگفته است گويا دلها همراه ما نيست و گويا از حديث- سخن پسنديده- كس ديگرى غير از ما را در نظر داشتهاند- نه پند مىگيريم و نه آن را درباره خود مىدانيم. گويد عفان بن مسلم، از حماد بن سلمه، از ثابت بنانى از مطرف ما را خبر داد كه مىگفته است اگر سالم و شكر گزار باشم دوستر مىدارم از آنكه گرفتار- بيمار- و شكيبا باشم. «1» گويد عفان بن مسلم، از مهدى بن ميمون ما را خبر داد كه مىگفته است از غيلان شنيدم مىگفت از مطرف شنيدم مىگفت اگر نفس من پسنديده و نكو سيرت باشد مردم را رها مىكند- توجه آنان را به خود نمىخواهد. گويد عفان بن مسلم، از ابو عوانه، از قتاده ما را خبر داد و گفت كه مطرّف را پيش زياد يا ابن زياد بردند- ابو عوانه شك داشته كه پيش زياد بردهاند يا ابن زياد- و اين بدان جهت بوده است كه تأخيرى در رفتن او به درگاه مىديده است، گويد مطرف گفت از هنگامى كه از امير جدا شدهام نتوانستهام از جاى برخيزم و اينكه خداوند عنايت فرموده است. مطرف مىگفته است در پسنديده سخن گفتن بىنيازى از دروغ فراهم خواهد بود. گويد مسلم بن ابراهيم، از ابو عقيل، از يزيد ما را خبر داد كه مىگفته است مطرف در صحرا و باديه بود روزهاى جمعه براى شركت در نماز جمعه مىآمد. شبى در حال حركت نزديك سحر از سر تازيانهاش نورى كه داراى دو شاخه بود درخشيدن گرفت. به پسرش عبد الله كه پشت سرش بود گفت: اى عبد الله آيا گمان مىكنى فردا صبح اگر اين موضوع را به مردم بگويم مرا تصديق مىكنند؟ گويد چون صبح بر آمد آن نور از ميان رفت. گويد مسلم بن ابراهيم، از مهدى بن ميمون، از غيلان ما را خبر داد كه مىگفته است مطرف از منطقه رحيل به نماز جمعه مىآمد. گويد مسلم بن ابراهيم، از مهدى بن ميمون، از غيلان ما را خبر داد كه مىگفته است هر گاه طاعون مىآمد مطرف از شهر كناره مىگرفت و به ناحيه ديگرى مىرفت. گويد عفان بن مسلم، از مهدى بن ميمون، از غيلان بن جرير ما را خبر داد كه مىگفته است مطرف جامههاى زيبا و كلاههاى بلند مىپوشيد و بر اسب سوار مىشد و به درگاه سلطان آمد و شد مىكرد، با اين همه هر گاه پيش او مىرفتى مايه روشنى چشم بود. گويد مسلم بن ابراهيم، از گفته صافيه دختر عبد الله كه كنيز آزاد كرده و وابسته مطرف بود ما را خبر داد كه مىگفته است بر تن مطرف بن عبد الله برد بافت قطر ديدم، موهاى سر و ريش خود را با حنا و كتم خضاب مىبست و او را ديدم در ظرف رويى وضو مىگرفت اندازه آبى كه مصرف مىكرد يك كاسه يا اندكى بيش از آن بود و از ناحيه رحيل به نماز جمعه مىآمد. گويد عفان بن مسلم، از مهدى بن ميمون، از غيلان، از گفته مطرف ما را خبر داد كه مىگفته است خوراك خود را به كسى كه اشتها ندارد مخوران. مهدى بن ميمون مىگفته است منظور او حديث بوده است. گويد مسلم بن ابراهيم، از گفته ابو طلحه بشر بن كثير اسيدى ما را خبر داد كه مىگفته است همسر مطرف بن عبد الله بن شخير براى من گفت كه مطرف كابين او را سى هزار درم و استرى و قطيفهاى و كنيزكى و فرشى قرار داده است. بشر بن كثير مىگفته است از او پرسيدم كنيزك چيست؟ گفت: يعنى عهدهدار آرايش و مشاطهگرى باشد. گويد عفان بن مسلم، از مهدى بن ميمون ما را خبر داد كه مىگفته است غيلان از مطرف نقل مىكرد كه نام زنى از زنهاى خود را گفته است كه با پرداخت بيست هزار كامل و نقد او را به همسرى گرفته است گويد مسلم بن ابراهيم، از گفته حكيمه دختر مسعود كه وابسته مطرف بوده است ما را خبر داد كه مىگفته است مادرم درّه كه كنيز مطرف بود برايم نقل كرد كه مطرف از ناحيه رحيل به نماز جمعه مىآمد، گرفتار بند آمدن ادرار شد. گفت پسرم را فراخوانيد. او را فرا خواندند و چون آمد مطرف نخست براى او آيه وصيت را تلاوت كرد و سپس اين آيه را خواند كه «حق از خداى تو است از شك كنندگان مباش» «2» گويد پسرش رفت و طبيبى پيش او آورد. مطرف پرسيد پسركم اين كيست؟ گفت: طبيب است. مطرف گفت: بر تو ناروا مىدارم كه تعويذى و مهرهيى بر من بياويزى يا مرا ميان دايره افسون ببرى. گويد: مطرف به پسرانش گفت برويد و گور مرا آماده سازيد. آنان رفتند و گورش را كندند. چون باز آمدند گفت مرا كنار گورم ببريد و او را بردند. مطرف آن جا دعا خواند و او را به خانهاش برگرداندند. گويد ابو داود سليمان طيالسى، از قول شعبه، از ابو التياح، از گفته يزيد بن عبد الله بن شخير- برادر مطرف- ما را خبر داد كه مىگفته است برادرش به او سفارش كرده است كه كسى را براى شركت در جنازهاش خبر نكند. گويد فضل بن دكين و عمرو بن هيثم و يحيى بن خليف بن عقبة هر سه، از ابو خلدة ما را خبر دادند كه مىگفته است خودم مطرف را ديدم كه ريش خود را با رنگ زرد خضاب مىبست، گفتهاند مطرف به روزگار حكومت حجاج بن يوسف بر عراق پس از طاعون جارف در گذشته است. اين طاعون به سال هشتاد و هفت و روزگار خلافت وليد بن عبد الملك بن مروان بوده است. گويد عبد الله بن جعفر، از ابو المليح، از گفته مردى از بصره و او از گفته ثابت بنانى و مردى ديگر كه نامش را برد براى ما نقل كرد كه ثابت و آن مرد مىگفتهاند به ديدار مطرف بن عبد الله بن شخير كه بىهوش بوده است رفتهاند. و در آن هنگام سه پرتو از پيكر مطرف آشكار شده است. پرتوى از ناحيه سر و پرتوى از بخش ميانى و پرتوى از ناحيه پاها. گويد: اين موضوع ما را به بيم و شگفت انداخت. چون مطرف به هوش آمد از او پرسيدم چگونهاى؟ گفت: خوبم. گفتيم: چيزى ديديم كه ما را به ترس انداخت، گفت: چه چيزى ديديد؟ گفتيم: پرتوهايى كه از تو سر زد. پرسيد شما آن را ديدى؟ گفتيم: آرى. گفت: پرتوهاى سوره الم سجده است كه بيست و هفت آيه است. يك سوم آن از سر من و نه آيه دوم از بخش ميانى و نه آيه آخر از ناحيه پاهاى من رخشان شده است و براى شفاعت از من به آسمان برشده است. و اين هم سوره تبارك است كه از من پاسدارى مىكند. * متن عربی: مطرف بن عبد الله بن الشخير ابن عوف بن كعب بن وقدان بن الحريش بن كعب بن ربيعة بن عامر بن صعصعة، ويكنى أبا عبد الله، روى عن عثمان وعلي وأُبي وأبي ذر وأبيه، وكان ثقة له فضل وورع ورواية وعقل وأدب. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثني مهدي بن ميمون قال: حدثنا غيلان بن جرير عن مطرف قال: ما أرملة جالسة على ذيلها بأحوج إلى الجماعة مني. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا حماد بن سلمة عن ثابت قال: قال مطرف: خير الأمور أوساطها. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا حماد بن سلمة وبكير بن أبي السميط كلاهما قالا: حدثنا قتادة عن مطرف قال: فضل العلم أحب إلي من فضل العبادة، وخير دينكم الورع. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا حماد بن سلمة عن ثابت عن مطرف قال: إن الفتنة لا تجيء حين تجيء لتهدي ولكن لتقارع المؤمن عن نفسه. قال: أخبرنا عفان بن مسلم وروح بن عبادة قال: حدثنا همام بن يحيى قال: سمعت قتادة قال: كان مطرف إذا كانت، يعني الفتنة، نهى عنها وهرب، وكان الحسن ينهى عنها ولا يبرح، فقال مطرف: ما أشبه الحسن إلا رجلا يحذر الناس السيل ويقوم بسيبه. قال: أخبرنا الفضل بن دكين قال: حدثنا عبد الملك بن شداد قال: حدثنا ثابت البناني أن مطرف بن عبد الله قال: لبثت في فتنة بن الزبير تسعا أو سبعا ما أخبرت فيها بخبر ولا أستخبرت فيها عن خبر. قال: أخبرنا مسلم بن إبراهيم قال: حدثنا أبو عقيل بشير بن عقبة قال: قلت ليزيد بن عبد الله بن الشخير أبي العلاء: ما كان مطرف يصنع إذا هاج في الناس هيج؟ قال: كان يلزم قعر بيته ولا يقرب لهم جمعة ولا جماعة حتى تنجلي لهم عما انجلت. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا وهيب قال: حدثنا أيوب قال: قال مطرف: لأن آخذ بالثقة في العقود أحب الي من أن ألتمس، أو قال: أطلب فضل الجهاد بالتغرير. قال: أخبرنا وهب بن جرير بن حازم قال: حدثنا أبي قال: سمعت حميد بن هلال قال: أتى مطرف بن عبد الله زمان بن الأشعث ناس يدعونه إلى قتال الحجاج، فلما أكثروا عليه قال: أرأيتم هذا الذي تدعوني إليه، هل يزيد على أن يكون جهادا في سبيل الله؟ قالوا: لا، قال: فإني لا أخاطر بين هلكة أقع فيها وبين فضل أصيبه. قال: حدثنا وهب بن جرير قال: حدثنا أبي قال: سمعت حميد بن هلال قال: أتى مطرف بن عبد الله الحرورية يدعونه إلى رأيهم، قال فقال: يا هؤلاء إنه لو كانت لي نفسان تابعتكم بإحداهما وأمسكت الأخرى فإن كان الذي تقولون هدى اتبعتها بالأخرى وإن كانت ضلالة هلكت نفس وبقيت لي نفس ولكنها نفس واحدة وأنا أكره أن أغرر بها. قال: أخبرنا عارم بن الفضل قال: حدثنا حماد بن زيد عن الجريري عن مطرف قال: قال لي عمران بن حصين ألا أحدثك حديثا لعل الله أن ينفعك به في الجماعة إني أراك تحب الجماعة، قال قلت: لأنا أحرص على الجماعة من الأرملة لأني إذا كانت الجماعة عرفت وجهي. قال: أخبرنا عمرو بن عاصم قال: حدثنا سليمان بن المغيرة عن ثابت قال: قال مطرف بن عبد الله: ما أوتي أحد من الناس شيئا أفضل من عقل. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا مهدي بن ميمون قال: حدثنا غيلان بن جرير عن مطرف قال: عقول الناس على قدر زمانهم. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا مهدي بن ميمون قال: سمعت غيلان يحدث عن مطرف قال: كان يقول: كأن القلوب ليس معنا وكأن الحديث يعنى به غيرنا. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا حماد بن سلمة قال: أخبرنا ثابت عن مطرف أنه كان يقول: لأن أعافى فأشكر أحب إلي من أن أبتلى فأصبر. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا مهدي بن ميمون قال: سمعت غيلان قال: سمعت مطرفا يقول: لو حمدت نفسي لقليت الناس. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: أخبرنا أبو عوانة عن قتادة قال: دخل مطرف على زياد، أو قال: على بن زياد أبي عوانة يشك، يعني فاستبطأه، فقال: ما رفعت جنبي منذ فارقت الأمير إلا ما رفعني الله، قال: وكان مطرف يقول: إن في المعاريض لمندوحة عن الكذب. قال: أخبرنا مسلم بن إبراهيم قال: حدثنا أبو عقيل قال: حدثنا يزيد قال: كان مطرف يبدو فإذا كان يوم الجمعة جاء ليشهد الجمعة، فبينما هو يسير ذات ليلة، فلما كان في وجه الصبح سطع من رأس سوطه نور له شعبتان، فقال لابنه عبد الله وهو خلفه: يا عبد الله أتراني لو أصبحت فحدثت الناس بهذا كان يصدقوني؟ قال: فلما أصبح ذهب. قال: أخبرنا مسلم بن إبراهيم قال: حدثنا مهدي بن ميمون عن غيلان أن مطرفا كان يجمع من الرحيل. قال: أخبرنا مسلم بن إبراهيم قال: أخبرنا مهدي بن ميمون عن غيلان قال: كان مطرف إذا وقع الطاعون يتنحى. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا مهدي بن ميمون قال: حدثنا غيلان بن جرير قال: كان مطرف يلبس البرانس والمطارف ويركب الخيل ويغشى السلطان، ولكنك كنت إذا أفضيت إليه أفضيت إلى قرة عين. قال: أخبرنا مسلم بن إبراهيم، حدثتنا صافية بنت عبد الله مولاة مطرف قالت: رأيت على مطرف بن عبد الله بردا قطريا ورأيته يخضب رأسه ولحيته بالحناء والكتم ورأيته توضأ في تور صفر قدر المكوك أو زيادة قليل، وكان يجمع من الرحيل. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثني مهدي بن ميمون قال: حدثنا غيلان عن مطرف أنه كان يقول: لا تطعم طعامك من لا يشتهيه، قال مهدي: كأنه يعني الحديث. قال: أخبرنا مسلم بن إبراهيم قال: حدثنا بشر بن كثير أبو طلحة الأسيدي قال: حدثتني امرأة مطرف بن عبد الله بن الشخير أن مطرفا تزوجها على ثلاثين ألفا وبغلة وقطيفة وقينة ورحالة، قال: بشر فقلت لها ما قينة؟ قالت: ماشطة. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا مهدي بن ميمون قال: زعم غيلان عن مطرف أنه تزوج امرأة كان يسميها على عشرين ألف واف. قال: أخبرنا مسلم بن إبراهيم قال: حدثتنا حكيمة بنت مسعود مولاة مطرف بن الشخير قالت: حدثتني أمي درة مولاة مطرف أن مطرفا كان يجمع من الرحيل، قال: فأخذه اليسر، واليسر احتباس البول، فقال: ادعوا ابني، فدعوه له فقرأ عليه آية الوصية ثم قال: الحق من ربك فلا تكونن من الممترين، قال: فذهب ابنه فجاءه بطبيب فقال: يا بني ما هذا؟ قال: طبيب، فقال له: أحرج عليك أن تحملني على رقية أو تعلق علي خرزة، قالت: وقال: لبنيه اذهبوا فاحفروا لي قبري، فذهبوا فحفروا له، ثم قال: اذهبوا بي إلى قبري، فذهبوا به إلى قبره، فدعا فيه ثم ردوه إلى أهله. قال: أخبرنا سليمان أبو داود الطيالسي قال: حدثنا شعبة عن أبي التياح عن يزيد بن عبد الله بن الشخير أن أخاه أوصاه أن لا يؤذن بجنازته أحدا. قال: أخبرنا الفضل بن دكين وعمرو بن الهيثم ويحيى بن خليف بن عقبة قالوا: حدثنا أبو خلدة قال: رأيت مطرفا يصفر لحيته قالوا: ومات مطرف في ولاية الحجاج بن يوسف العراق بعد الطاعون الجارف، وكان الطاعون سنة سبع وثمانين في خلافة الوليد بن عبد الملك بن مروان. قال: أخبرنا عبد الله بن جعفر قال: حدثنا أبو المليح قال: حدثني رجل من أهل البصرة عن ثابت البناني ورجل آخر قد سماه أنهما دخلا على مطرف بن عبد الله بن الشخير وهو مغمى عليه، قال: فسطعت منه ثلاثة أنوار، نور من رأسه، ونور من وسطه، ونور من رجليه، قال: فهالنا ذلك، فأفاق فقلنا: كيف تجدك يا أبا عبد الله؟ قال: صلح، قلنا: لقد رأينا شيئا هالنا، قال: وما هو؟ قلنا: أنوار سطعت منك، قال: وقد رأيتم ذلك؟ قلنا: نعم، قال: تلك الم السجدة، وهي تسع وعشرون آية، تسطع أولها من رأسي، وأوسطها من وسطي، وآخرها من قدمي، وقد صعدت لتشفع لي وهذه تبارك تحرسني.
از کتاب: ترجمه الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى (م 230)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، انتشارات فرهنگ و انديشه، 1374ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|