|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
قرآن و حدیث>اشخاص>صلة بن اشیم عدوی
شماره مقاله : 10523 تعداد مشاهده : 394 تاریخ افزودن مقاله : 16/5/1390
|
صلة بن اشيم عدوى كنيهاش ابو صهبا و از خاندان عدى بن عبد منات بن ادّ بن طابخة بن الياس بن مضر است و محدثى مورد اعتماد و داراى فضل و پارسايى بوده است. گويد عتاب بن زياد، از عبد الله بن مبارك، از عبد الرحمان بن يزيد بن جابر ما را خبر داد كه مىگفته است به او خبر رسيده كه رسول خدا مىفرموده است «ميان امت من مردى به نام صله خواهد بود كه به شفاعت او چندان و چندين كس به بهشت مىروند». گويد عفان بن مسلم، از زريك بن ابى زريك، از ابو السليل قيسى ما را خبر داد كه مىگفته است پيش صله عدوى رفتم و گفتم: اى صله! از آنچه خدايت آموخته است مرا بياموز. گفت: هنگامى كه پيش اصحاب رسول خدا صلى الله عليه وسلم رفتم كه از ايشان بياموزم تو نيز مانند و در سن و سال من بودى. گفتم: به هر حال از آنچه خدايت آموخته است مرا بياموز. گفت: از قرآن بياموز و از آن پندپذير باش و براى مسلمانان خيرانديش باش و آنچه مىتوانى بلكه فزونتر از آن دعا كن و خداى را فراخوان و كشته تعصب و كور دلى و نادانى مباش كه براى من فرق ندارد پاى لاشه خوكى را بر زمين بكشم يا پاى چنان كسى را، و بر تو باد گريز و پرهيز از قومى كه مىگويند مؤمنيم و بر چيزى از ايمان پاى بند نيستند و آنان همان خوارج و حروريهاند، و اين سخن را سه بار گفت. گويد عارم بن فضل، از ثابت بن يزيد، از عاصم احول، از فضيل بن زيد ما را خبر داد كه مىگفته است صلة بن اشيم به خانهام آمد و گفت شهادت به يكتايى خداوند ميان مردم فراوان شده است، هر گاه مىخواهى كلمه شهادت بگويى، شهادتى بگو كه خدا و خردمندان و دانشمندان تو را تصديق كنند. چنين بگو كه گواهى مىدهم خداوند يكتا و صمد است نه زاده شده است و نه مىزايد و او را هرگز كسى همتا و همسر نبوده است. گويد عفان بن مسلم، از حماد بن سلمه، از ثابت ما را خبر داد كه صله مىگفته است نمىدانم كدام روز شادترم، روزى كه از سپيده دم به ياد خدايم، يا روزى كه براى انجام كار و نيازى بيرون مىروم و موجب مىشود كه ياد خدا را براى من فراهم آورد. گويد عفان بن مسلم، از حماد بن سلمه، از ثابت بنانى ما را خبر داد كه مىگفته است جوانى دامن كشان و خرامان از كنار صله بن اشيم و ياران او گذشت. ياران صله خواستند نسبت به او با درشتى سخن گويند. صله گفت رهايش كنيد من خود كار او را كفايت مىكنم. صله به آن جوان گفت: اى برادر زاده مرا با تو كار و نيازى است. جوان پرسيد نيازت چيست؟ گفت: دوست دارم دامنت را برچينى. گفت: آرى و بر چشم، و همان دم دامن خود را جمع كرد. صله به ياران خود گفت كار من از آنچه شما مىخواستيد انجام دهيد پسنديدهتر بود. شما اگر او را با تندى مىخواستيد و مىآزرديد شما را دشنام مىداد. گويد ابو معمر عبد الله بن عمرو منقرى، از عبد الوارث بن سعيد، از اسحاق بن سويد، از گفته معاذه عدوى ما را خبر داد كه مىگفته است صلة بن اشيم همراه گله شتران قبيله به رامهرمز و اطراف آن رفت. زاد و توشهاش تمام و سخت گرسنه شد. گبركى را ديد كه پشته و سبد بزرگى را با خود مىبرد. از او پرسيد خوراك- نان- همراه دارى. گفت: آرى. صله گفت: سبد و پشتى خود را بر زمين بگذار و خوراكى به من بده. او گفت: اى بنده خدا! من مردى دست به دهان ماندهام كه آهنگ فلان دهكده دارم و همراه من جز به اندازه خودم خوراك نيست. از او كناره گرفت و رهايش كرد و چون از آن جا گذشت پشيمان شد و با خود گفت بر فرض كه با زور از او مىگرفتم براى من حلال بود- از لحاظ اضطرار و حفظ جان. گويد: صله مردى ديگر ديد كه كواره بر سر دارد. به او گفت: آيا نان- خوراك- همراه دارى؟ گفت: آرى. صله گفت: ممكن است بار خود را بر زمين بگذارى و مرا خوراك دهى. او هم همان پاسخ را داد كه با من جز به اندازه كفايت خودم نيست. صله گفت: از اين هم جز همان بهره آن شخص به من نرسيد. او را هم رها كرد و رفت. گويد: يكى ديگر را ديد و او هم همانگونه پاسخ داد. صله گفت: بهرهام از اين هم همانگونه است كه از آن دو بود. او را هم رها كرد و به راه خويش رفت. گويد: صله به هنگامى كه در درهاى بسيار باريك مىگذشت كه فقط آسمان را مىديد آوايى شنيد مركوبش ازم آن آوا بيم زده شد و روى دو دست خود برخاست. «1» صله به پشت سر خود نگريست ناگاه دستمالى را ديد. پياده شد و از تنگى آن تنگه نتوانست مركوب خود را سر و ته كند. به هر حال آن دستمال را كه بر دور زنبيلى بسته بودند كنار پاى مركوب پيدا كرد و ديد در آن زنبيل خرماى رطب تازه است. از آن خرما چندان خورد كه سير شد و به راه خود ادامه داد شبانگه كنار صومعه راهبى فرود آمد. راهب خوراكى را كه داشت پيش صله آورد. صله از خوردن خود دارى كرد. راهب گفت: اى بنده خدا چرا از اين خوراك من نمىخورى من كه همراه تو زاد و توشه و خوراكى نمىبينم. گفت: آرى به زنبيل خرماى تازهاى دست يافتم. راهب گفت: آيا چيزى از آن باقى مانده است؟ گفت: آرى. گفت: به من هم از آن بده تا بخورم. صله زنبيل را به او داد. راهب گفت: اى بنده خدا اين خوراك از جانب حق به تو داده شده است، مگر نمىبينى كه درختان خرما خالى از برو بارند وانگهى موسم خرما نيست. معاذه مىگويد- ظاهرا اين زن همسر صله است «2»- صله آن دستمال را پيش ما آورد و روزگارى پيش ما بود و نفهميدم چگونه از ميان رفت. اسحاق بن سويد كه راوى اين روايت است درباره لغت دستار كه در متن آمده توضيح داده است كه به معنى پوشش هم به كار رفته و اين ابيات را شاهد آورده است: «اى ام اسود- نام معشوقه يا همسر- همانا موهاى سرم از رنگ تازهاى پوشيده شد- سپيد گرديد- اگر جوانى را مىفروختند به فروشنده هر چه مىخواست مىپرداختم، ولى جوانى همينكه پشت مىكند به جايى مىرود كه دسترسى به آن ناممكن است». «3» گويد اسماعيل بن ابراهيم اسدى، از يونس، از حسن بصرى ما را خبر داد كه مىگفته است ابو صهباء صله بن اشيم مىگفت كه از راههاى حلال به جستجوى مال دنيا پرداختم و جز به اندازه روزى به آن نرسيدم. با اين حال به درويشى و سختى نيفتادم. روزگار هم بيش از آن به من ارزانى نداشت. هنگامى كه چنين ديدم با خود گفتم روزى تو به اندازه مقدر شده است، آرام بگير. آرام گرفت هر چند نزديك بود آرام نگيرد. گويد عفان و جز او، از جعفر بن سليمان، از يزيد رشك، از معاذه همسر صله ما را خبر دادند كه مىگفته است صله چندان نماز مىگزارد كه سرانجام از خستگى افتان و خيزان به سوى بستر خويش مىرفت، يا جز افتان و خيزان به بستر خود نمىآمد. گويد عفان بن مسلم، از حماد بن سلمه، از ثابت ما را خبر داد كه مىگفت يكى از برادران صلة بن اشيم در گذشت. مردى پيش صله كه در حال خوردن غذا بود رفت و گفت: اى ابو صهباء! برادرت مرد. صله به آن مرد گفت: نزديك بيا غذا بخور كه روزگار درازى است كه خبر مرگ او را به من دادهاند و اين سخن را سه بار تكرار كرد. آن مرد گفت: هيچكس در اين باره پيش از من نزد تو نيامده است پس چه كسى خبر مرگ او را داده است. صله گفت: خداى تبارك و تعالى فرموده است «همانا كه تو مىميرى و آنان هم مىميرند» «1» گويد عفان بن مسلم و عمرو بن عاصم كلابى هر دو، از گفته سليمان بن مغيره، از حميد بن هلال ما را خبر دادند كه مىگفته است صلة بن اشيم مىگفت: به خواب چنان ديدم كه همراه گروهى هستم و مردى در حالى كه شمشير آخته در دست دارد پشت سر ما قرار دارد و به هر يك از ما مىرسد سرش را قطع مىكند و آن شخص بر زمين مىافتد و دوباره به سلامت خود بر مىگردد همانگونه كه بوده است. گويد: منتظر بودم و مىنگريستم كه آن مرد چه وقت به من مىرسد و با من چنان مىكند. سرانجام به من رسيد و بر سرم ضربت زد و سرم جدا شد و افتاد، گويى هم اكنون مىبينم كه خودم سرم را برداشتم و از موهاى خود خاك را زدودم و آن را بر گردن خويش نهادم به همان حال برگشت كه بود. گويد عفان بن مسلم، از سليمان بن مغيره، از حميد بن هلال ما را خبر داد كه مىگفته است صلة بن اشيم با لشكرى به جهاد رفت پسرش و مردى از قبيله همراهش بودند، آن مرد به صله گفت: اى ابو صهباء به خواب چنين ديدم كه به زير درخت بزرگ پر سايهاى رفتى و سه ميوه بسيار شيرين به دست آوردى، يكى را به من دادى و دو تا را براى خود نگهداشتى. من كمى احساس دلتنگى كردم كه كاش يكى ديگر را هم با من قسمت مىكردى، چون با دشمن روياروى شدند صله به پسرش گفت پيش برو، او پيش رفت و كشته شد پس از او صله و سپس آن مرد كشته شدند. گويد عفان بن مسلم از حماد بن سلمه، از ثابت بنانى ما را خبر داد كه مىگفته است صله بن اشيم در يكى از جنگها همراه پسر خود بود، به پسر گفت: فرزندم پيش برو و جنگ كن تا تو را در راه خدا حساب كنم، پسر حمله و جنگ كرد تا كشته شد. سپس صله خود پيش رفت و جنگ كرد و كشته شد. زنها پيش همسرش معاذه عدويه جمع شدند. گفت اگر براى تهنيت گفتن آمدهايد خوش آمديد و اگر براى كار ديگر آمدهايد باز گرديد. صله در آغاز حكومت حجاج بن يوسف بر عراق در يكى از جنگها كشته شد و به شهادت رسيد. * متن عربی: صلة بن أشيم العدوي [من التابعين من أهل البصرة من أصحاب عمر بن الخطاب، رضي الله تعالى عنه] من بني عدي بن عبد مناة بن أد بن طابخة بن إلياس بن مضر، ويكنى أبا الصهباء، وكان ثقة له فضل وورع. قال: أخبرنا عتاب بن زياد عن عبد الله بن المبارك قال: أخبرنا عبد الرحمن بن يزيد بن جابر أنه بلغه أن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، قال: يكون في أمتي رجل يقال: له صلة يدخل بشفاعته الجنة كذا وكذا. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا زريك بن أبي زريك قال: حدثنا أبو السليل القيسي قال: أتيت صلة العدوي فقلت له: يا صلة علمني مما علمك الله، فقال لي: أنت مثلي، أو نحوي، يوم أتيت أصحاب رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أتعلم منهم، قال فقلت: علمني مما علمك الله، فقال: انتصح القرآن وانصح للمسلمين وكثر في دعاء الله ما استطعت ولا تكونن قتيل العصا قتيل عمية جاهلية فإني لا أبالي أبرجل خنزير جررت أو برجله، وإياك وقوما يقولون نحن المؤمنون وليسوا من الإيمان على شيء وهم الحرورية، ثلاث مرات. قال: أخبرنا عارم بن الفضل قال: حدثنا ثابت بن يزيد قال: حدثنا عاصم الأحول عن فضيل بن زيد قال: دخل علي صلة بن أشيم فقال: إن الشهادة في الناس كثرت فإذا شهدت فاشهد شهادة يصدقك الله بها وأولو العلم من الناس، اشهد أن الله أحد صمد لم يلد ولم يولد ولم يكن له كفوا أحد. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا حماد بن سلمة عن ثابت قال: قال صلة: ما أدري بأي يومي أنا أشد فرحا، يوما أباكر فيه إلى ذكر الله أو يوما خرجت فيه لبعض حاجتي فعرض لي ذكر الله. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا حماد بن سلمة قال: أخبرنا ثابت البناني أن صلة بن أشيم وأصحابه مر بهم فتى يجر ذيله فهم أصحاب صلة أن يأخذوه بألسنتهم أخذا شديدا فقال صلة: دعوه أكفكم أمره، فقال له: يا بن أخ لي إليك حاجة، قال: وما حاجتك؟ قال: أحب أن ترفع من إزارك، قال: نعم ونعمة عين، قال: فرفع إزاره فقال صلة لأصحابه: كان هذا أمثل مما أردتم، لو شتمتموه وآذيتموه شتمكم. أخبرنا عبد الله بن عمرو أبو معمر المنقري قال: حدثنا عبد الوارث بن سعيد قال: حدثنا إسحاق بن سويد قال: حدثتني معاذة العدوية أن صلة انطلق في جشر الحي برام هرمز وما يليها، قالت: ففي زاده حتى غرث غرثا شديدا، قال: فلقي علجا يحمل كارة فقال: أمعك طعام؟ قال: نعم، قال: ضع كارتك فأطعمني، قال: يا عبد الله إني رجل فارونداه أريد قرية كذا وكذا وليس معي إلا ما يكفيني، قال: فتحرج منه فتركه ثم ندم حين تجاوزه، قال: لو كنت أصبت منه كان قد حل لي، قالت: فلقي آخر يحمل كارة فقال: أمعك طعام؟ قال: نعم، قال: ضع كارتك فأطعمني، فقال له مثل ذلك: يا عبد الله إني رجل فارونداه أريد قرية كذا وكذا وليس معي إلا ما يكفيني، قال فقال: ما يحل لي من هذا إلا ما حل لي من الأول، فخلا عنه، قالت: فلقي آخر فقال له مثل ذلك فتحرج منه فقال: ما يحل لي من هذا إلا ما حل لي من الأولين، قالت: فتركه فبينما هو يسير على مسناة ضيقة عن يمينه وعن شماله السماء إذ سمع خواية احتفزت لها دابته فالتفت فإذا هو بسب ملفوف لا يدري على ما هو فنزل، قالت: فأقدر أنه لو كان بين يديه لأبصره من ضيق مسيره، قالت: فنزل فلم يستطع أن يصرف دابته من ضيق مسيره حتى أخذ برأسها فتناوله عند رجل الدابة، قالت: فإذا قطعة من سب ملفوف على دوخلة فيها رطب فأكل منها حتى شبع ثم انطلق حتى نزل على راهب فأتاه الراهب بقراه فأبى أن يأكل منه فقال: يا عبد الله ما لك لا تأكل من قراي ولا أرى معك ثقلا ولا طعاما؟ قال: بلى، إني قد أصبت كذا وكذا، قال: هل بقي معك شيء؟ قال: نعم، قال: فأطعمني منه، فأعطاه الدوخلة، فقال له الراهب: يا عبد الله إنك قد أطعمت، ألا ترى النخل سلبا ليس عليها شيء وإن هذا ليس بزمان الرطب، قالت: فأتانا بتلك القطعة السب فكان عندنا زمانا فما أدري كيف ذهب. قال إسحاق: والسب من السبيبة، قال عبد الله بن عمرو: قال الشاعر: ألا يا أم الأسود إن رأسي ... تغشى لونه سب جديد فلو أن الشباب يباع بيعا ... لأعطيت المبايع ما يريد ولكن الشباب إذا تولى ... على شرف فمطلبه بعيد قال: أخبرنا إسماعيل بن إبراهيم الأسدي عن يونس عن الحسن قال: قال أبو الصهباء صلة بن أشيم: طلبت الدنيا مظان حلالها فجعلت لا أصيب منها إلا قوتا، أما أنا فلا أعيل فيها، وأما هو فلا يجاوزني، فلما رأيت ذلك قلت: أي نفس جعل رزقك كفانا فاربعي، فربعت ولم تكد. قال: أخبرنا عفان وغيره عن جعفر بن سليمان عن يزيد الرشك عن معاذة قالت: كان أبو الصهباء يصلي حتى يأتي فراشه زحفا أو ما يأتي فراشه إلا زحفا. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا حماد بن سلمة قال: أخبرنا ثابت أن أخا لصلة بن أشيم مات فأتاه رجل وهو يطعم فقال: يا أبا الصهباء إن أخاك مات، قال: هلم فكل هيهات قدما نعي لنا، ادن فكل هيهات قدما نعي لنا، ادن فكل، فقال: والله ما سبقني إليك أحد فمن نعاه؟ قال: يقول الله تبارك وتعالى: إنك ميت وإنهم ميتون. قال: أخبرنا عفان بن مسلم وعمرو بن عاصم الكلابي قال: حدثنا سليمان بن المغيرة عن حميد بن هلال قال: قال صلة بن أشيم: رأيت في النوم كأني في رهط ورجل خلفنا معه السيف شاهره، كلما أتى على أحد منا ضرب رأسه فوقع ثم يعيده فيعود كما كان، فجعلت أنظر متى يأتي علي فيصنع بي ذاك، فأتى علي فضرب رأسي فوقع فكأني أنظر إلى رأسي حين أخذته أنفض عن شعري التراب، ثم أعدته فعاد كما كان. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا سليمان بن المغيرة قال: حدثنا حميد بن هلال قال: خرج صلة بن أشيم في جيش معه ابنه وأعرابي من الحي، فقال الأعرابي: يا أبا الصهباء رأيت كأنك أتيت على شجرة ظليلة فأصبت تحتها ثلاث شهدات فأعطيتني واحدة وأمسكت اثنتين فوجدت في نفسي ألا تكون قاسمتني الأخرى، فلقوا العدو فقال صلة لابنه: تقدم، فتقدم فقتل وقتل صلة وقتل الأعرابي. قال: أخبرنا عفان بن مسلم قال: حدثنا حماد بن سلمة عن ثابت أن صلة بن أشيم كان في مغزى له ومعه بن له فقال: أي بني تقدم فقاتل حتى أحتسبك، فحمل فقاتل حتى قتل، ثم تقدم فقاتل فقتل، فاجتمعت النساء عند امرأته معاذة العدوية فقالت: مرحبا بكن إن كنتن جئتن تهنئنني، وإن كنتن جئتن لغير ذلك فارجعن، قالوا: وكان صلة قتل شهيدا في بعض المغازي في أول إمرة الحجاج بن يوسف على العراق.
از کتاب: ترجمه الطبقات الكبرى ، محمد بن سعد كاتب واقدى (م 230)، ترجمه محمود مهدوى دامغانى، تهران، انتشارات فرهنگ و انديشه، 1374ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|