|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>اشخاص>زید بن علی بن الحسین > بیان ظهور و قیام وی
شماره مقاله : 10507 تعداد مشاهده : 385 تاریخ افزودن مقاله : 13/5/1390
|
بيان ظهور و قيام زيد بن على بن الحسين گفته شد: زيد بن على بن الحسين در همين سال [صد و بيست و يك] كشته شد و باز گفته شد: كه در سنه صد و بيست و دو. اكنون ما علت مخالفت او را با هشام و بيعت او را در همين تاريخ (سنه صد و بيست و يك) بيان مىكنيم و خبر قتل او را در تاريخ سنه صد و بيست و دو شرح خواهيم داد. در علت و سبب مخالفت او روايات مختلف مىباشد. گفته شده زيد و داود بن على بن عبد الله بن عباس و محمد بن عمر بن على بن ابى طالب همه بر خالد بن عبد الله قسرى در عراق وارد شدند بآنها جايزه داد و آنها بمدينه بازگشتند چون يوسف بن عمر بامارت عراق رسيد بهشام نوشت (كه خالد نسبت بآنها احسان كرده بود) و نيز اضافه كرد كه خالد در مدينه زمينى بقيمت ده هزار دينار (زر) از يزيد خريدارى كرده و بعد همان زمين را باو بخشيد. هشام بحاكم مدينه نوشت كه اشخاص مذكور را نزد او روانه كند. هشام از آنها تحقيق كرد آنها بدريافت جايزه و انعام اعتراف كردند و تهمتهاى ديگر را منكر شدند سوگند هم ياد كردند و هشام هم باور كرد. بآنها دستور داد كه بعراق بروند و با خالد روبرو شوند. آنها با اكراه بعراق رفتند و خالد را ديدند و بمدينه برگشتند. خالد هم آنها را تصديق كرد. چون بقادسيه رسيدند مردم كوفه با زيد مكاتبه كردند (او را بقيام دعوت كردند). او برگشت. گفته شده: چنين نبود بلكه خالد ادعا كرده بود كه نزد آنها و چند تن از قريش مالى سپرده بود. يوسف بهشام نوشت و گزارش داد و هشام آنها را احضار كرد و نزد يوسف (در عراق) فرستاد تا با خالد روبرو شوند آنها بر يوسف وارد شدند، يوسف بزيد گفت: خالد ادعا مىكند مالى نزد تو سپرده. او گفت: چگونه او مال خود را نزد من امانت مىگذارد و حال اينكه پدران مرا علنا بمنبر ناسزا مىگويد و لعن مىكند. يوسف خالد را جلب كرد در حاليكه خود را با يك عبا پوشانيده بود باو گفت: اين زيد است منكر امانت تو مىباشد. خالد باو (زيد) و بداود نگاه كرد و گفت: آيا مىخواهى بر گناه خود كه نسبت بمن مرتكب شدى يك گناه ديگر نسبت باينها (دو تن هاشمى) مرتكب شوى. من چگونه مال خود را باينها مىسپارم و حال اينكه پدر آنها را بر منبر دشنام مىدهم. بخالد گفتند: چه علتى داشته كه تو چنين كارى كنى (بما تهمت بزنى يا ادعا كنى) گفت: او مرا بسيار شكنجه داد و من با اين ادعا خواستم مدتى بگذرد شايد فرجى حاصل شود. آنها (هاشميان مذكور همه) برگشتند و زيد و داود در كوفه ماندند. گفته شده يزيد بن خالد قسرى ادعا كرده بود كه چنين وديعه نزد زيد مىباشد چون هشام بآنها امر كرد كه بعراق بروند (و روبرو شوند) آنها خوددارى كردند و خواستند او آنها را معاف بدارد زيرا از يوسف كه ظالم بوده ترسيده بودند كه نسبت بآنها ستم كند. گفت: (هشام) من مىنويسم كه بشما آزار نرساند. آنها را مجبور كرد و آنها راه عراق را گرفتند. يوسف هم آنها را با يزيد (فرزند خالد) روبرو كرد. يزيد گفت: من نزد هيچ چيز كم يا فزون ندارم. يوسف گفت: تو [؟] مىكنى يا بامير المؤمنين؟ آنگاه او را سخت شكنجه داد بحديكه نزديك بود بميرد. سپس دستور داد كه فراشها را بزنند (گويا اين عبارت چنين باشد. قرشيين بجاى فراشين و اين غلط ناسخ يا ناشر است و از كلمه بعد هم چنين مفهوم مىشود «و تركوا زيدا» پس آنها را زد و زيد را از ميان هاشميان يا قرشيان استثنا كرد. در هر حال عبارت مبهم و ناقص و غير مفهوم است و در عين حال بحث در آن غير لازم مىباشد) پس از آن بآنها قسم داد و همه سوگند ياد كردند و بمدينه برگشتند ولى زيد در كوفه ماند. زيد قبل از عزيمت بهشام گفته بود: من از يوسف ايمن نمىباشم و از اين مىترسم اگر مرا روانه كنى ديگر در عالم زندگانى يك ديگر را نبينيم. هشام گفت: چاره نيست بايد بروى او هم نزد يوسف رفت. گفته شده: علت اين بود كه زيد با پسر عم خود جعفر بن حسن بن حسن بن على اختلاف و محاكمه داشت. موضوع اختلاف اوقاف على بوده كه ميان فرزندان حسن و حسين تقسيم مىشد. زيد از طرف اولاد حسين و جعفر از طرف اولاد حسن. چون جعفر وفات يافت عبد الله بن حسن بجاى او دعوى را ادامه داد. هر دو نزد خالد بن عبد الملك بن حارث حاضر مىشدند و بمحاكمه مىپرداختند روزى عبد الله بزيد درشت گفت (توهين كرد. باو گفت: اى فرزند زن سندى! زيد خنديد و گفت: مادر اسماعيل (پيغمبر) هم كنيز بود. با اينكه مادرم كنيز بود پس از مرگ خواجه خود (از شوهر ديگر) خوددارى كرد در حاليكه ديگرى خويشتن دارى نكرد مقصود او فاطمه دختر حسين كه عمه او و مادر عبد الله بود زيرا بعد از پدرش حسن بن حسن شوهر اختيار كرد (زن عبد الله بن عمرو بن عثمان بن عفان شده بود كه فرزندى بنام محمد آورد و داستانى دارد). زيد از گفته خود پشيمان شد و از عمه خويش خجلت كشيد. مدتى نزد او نرفت. فاطمه باو پيغام داد: اى برادرزاده من. من مىدانم كه مادرت نزد خودت مانند مادر عبد الله گرامى و محترم است. بفرزند خود عبد الله هم گفت: بد كردى كه بزيد درشت گفتى بخدا او (مادر زيد) بهترين كسى بود كه داخل خانواده ما شده است. گفت (راوى) چنين آمده كه خالد (حاكم) بآنها گفت: فردا نزد من بيائيد. من زاده عبد الملك نخواهم بود اگر نتوانم دعوى شما را پايان و فيصله دهم. شب مردم مدينه در حال هيجان و اهتمام و گفتگو ماندند. بعضى مىگفتند: زيد چنين گفت و برخى مىگفتند: سخن عبد الله چنين بود. روز بعد خالد براى محاكمه در مسجد نشست مردم هم گروهى شماتت مىكردند و قومى متأثر و غمگين بودند. خالد هر دو را نزد خود خواند و ميل داشت كه آنها بيكديگر دشنام دهند (تا شماتت كند) چون هر دو حاضر شدند عبد الله خواست سخن بگويد زيد باو گفت: اى ابا محمد شتاب مكن. من مالك چيزى نيستم (حقى ندارم) هر كس هم با تو نزد خالد مخاصمه و مرافعه كند مالك چيزى نخواهد بود. سپس بخالد خطاب كرده گفت: تو ذريه پيغمبر را براى چيزى نزد خود احضار كردى كه هرگز ابو بكر و عمر براى مانند آن آنها را نزد خود نمىخواندند. خالد گفت: كسى نيست كه باين بىخرد (زيد) چيزى بگويد. مردى از انصار از خاندان عمرو بن حزم برخاست و گفت: اى فرزند ابو تراب (تحقير) و اى زاده حسين سفيه تو نمىدانى كه والى بر تو حق ولايت و طاعت دارد؟ زيد گفت: اى قحطانى (عرب قحطان) خاموش باش ما بمانند تو پاسخ نخواهيم داد. آن مرد (قحطانى) گفت: چرا از جواب من خوددارى مىكنى بخدا قسم من از تو بهتر هستم و پدر و مادرم از پدر و مادرت بهترند. زيد خنديد و گفت: اى گروه قريش اين دين (اسلام) از بين رفته آيا نسب و حسب هم از ميان رفته است. بخدا سوگند اين ملت مىرود ولى حسب و نسب قوم زايل نمىشود عبد الله بن واقد بن عبد الله بن عمر بن الخطاب گفت: اى مرد قحطانى بخدا قسم تو دروغ گفتى. بخدا او از شخص تو بهتر و پاكتر است. پدر و مادر و نسب او از پدر و مادر تو نيكتر و پاكتر است. دشنامها هم باو داد سپس با خشم يك مشت ريگ از زمين برداشت و بر زمين زد و گفت: بخدا ما بر اين وضع و حال نمىتوانيم صبر و تحمل كنيم. زيد هشام بن عبد الملك را قصد كرد و چون رسيد باو اجازه ملاقات نداد هر گاه او نامه مىنوشت و درخواست ملاقات مىكرد هشام زير آن مىنوشت: بخانه خود برگرد. زيد ميگفت: بخدا قسم من نزد خالد نخواهم رفت پس از مدتى دراز باو اجازه ملاقات داد. روزى باو اجازه ملاقات داد و خود هشام بر بلندترين اشكوبه قرار گرفت (كه او را در بالا رفتن از پله خسته و ملول كند). زيد بالا رفت او تنومند و فربه بود هشام كسى را بدنبال او فرستاد كه هر چه بگويد بشنود بدون اينكه شخصى را ببيند آن شخص مىشنيد كه او چنين ميگفت: بخدا سوگند هر كه دنيا را دوست بدارد خوار مىشود. اين كلمه را هنگامى گفت كه بر پله مكث كرده استراحت مىنمود پس از آن بالا رفت نزد هشام سخن بميان آمد هشام باور نكرد او سوگند ياد كرد هشام گفت: من تصديق نمىكنم. گفت اى امير المؤمنين خداوند كسى را در رضاى خود پست نمىدارد و در عدم رضاى خود بلند نمىكند (عبارت سخت پيچيده و غير مفهوم بلكه بدون معنى و فاقد مقصود است بالجمله مضمون آن بايد چنين باشد كه خداوند كسى را با خشنودى تو بلند نمىكند و با عدم خشنودى تو پست نميدارد كه ميخواهى باور كنى يا نكنى خدا خود مىداند و ميخواهد مىكند و رضاى خدا بهتر از رضاى تو مىباشد). هشام گفت: اى زيد! شنيدهام كه تو آرزوى خلافت را دارى در حاليكه تو فرزند كنيز باشى در خور خلافت نيستى. زيد گفت: اين سخن پاسخى دارد. (آيا بگويم؟) گفت: بگو. گفت: هيچ كس سزاوارتر و نزد خداوند بلندپايهتر از پيغمبر او نيست كه خداوند آن پيغمبر را مبعوث فرموده، اسماعيل فرزند كنيز و برادرش فرزند بانو بود كه خداوند اسماعيل را برگزيد و از نسل او خير البشر (محمد) را بوجود آورد. بر آن كسى كه جد او رسول الله و پدرش على بن ابى طالب باشد باكى نيست كه مادرش كنيز باشد. هشام باو گفت: دور شو. گفت: دور مىشوم و بجائى خواهم رفت كه براى تو ناگوار خواهد بود. سالم (بايد رئيس ديوان هشام باشد) باو گفت: اى ابا حسين از تو چيزى سرنزند، او از آنجا خارج شد و بكوفه رفت. محمد بن عمر بن على بن ابى طالب باو گفت: ترا بخدا اى زيد نزد خانواده خود برگرد و بكوفه مرو كه آنها بعهد خود وفا نخواهند كرد او قبول نكرد و گفت او (هشام) ما را گرفتار كرد و مانند اسير از حجاز بشام و از آنجا بجزيره و بعد بعراق روانه كرد و نزد قيس ثقيف (قبيله) فرستاد كه ما را آلت بازى خود نمود، بعد گفت: بكرت تخوفنى المنون كاننى ... اصبحت عن عرض الحياة بمعزل فاجبتها ان المنية منهل ... لا بد ان اسقى بكاس المنهل ان المنية لو تمثل مثلت ... مثلى اذا نزلوا بضيق المنزل فافنى حياءك لا أبا لك و اعلمى ... انى امرؤ سأموت ان لم اقتل يعنى- (زن- يا معشوقه) مبادرت كرد (صبح زود) بترسانيدن من انگار من از مرگ (در اصل بيت حيات آمده و اين غلط است. آنچه مىدانيم در اصل چنين بوده. عن عرض المنون كه مرگ باشد) بر كنار هستم. من باو جواب دادم. مرگ حوض است و من حتما بايد از آب (ساغر- جام و در روايت ديگر ذاك المنهل آمده) آن حوض بنوشم، (مرگ حتمى است و چاره و گريز از آن نيست). اگر مرگ بخواهد نمايش دهد و كسى مانند مرا مستوجب هلاك بداند، مرا دچار ميكند كه در تنگناى منزل (زندگانى) دچار شدهام (از حيات بستوه آمده و در وضع سخت گرفتار شدهام). شرم خود را پامال كن اى بىپدر (خطاب بمعشوقه يا زن كه بر حسب عادت شعراء باو اشاره مىشود) و بدان كه من مردى هستم اگر كشته نشوم حتما خواهم مرد، (از مرگ گريز نيست و اين شعر معروف و مورد استشهاد و تمثل مىباشد). محمد بن عمر بن على (پسر عم او) با او وداع كرد و گفت: من با خداى خود عهد مىكنم كه تا زنده هستم با اينها (بنى اميه) بيعت و اطاعت نكنم. از او جدا شد و رفت او (زيد) سوى كوفه رفت و در آنجا پنهان شد. خانه بخانه نقل مكان ميكرد شيعيان نزد او مىرفتند و بيعت مىكردند. يكى از (سر كردههاى) آنها سلمة بن كهيل بود كه با او بيعت نمود. همچنين نصر بن خزيمه عبسى و معاوية بن اسحاق بن زيد بن حارثه انصارى و جمعى از بزرگان و اعيان اهل كوفه با او بيعت كردند و گرويدند. صورت بيعت (عهد و ميثاق) اين بود كه: ما شما را بكتاب خداوند (قرآن) و سنت پيغمبر و جهاد با ستمگران و دفاع از ناتوانان و دادن حق محرومين و تقسيم عايدات فىء (املاك خالصه مسلمين) ميان مستحقين يكسان و پس دادن وجوه مظلمه (كه بزور گرفته شده) و يارى خاندان پيغمبر، آيا بر اين عهد بيعت مىكنيد؟ اگر بگويند: آرى. دست بر دست آنان ميگذاشت و بيعت مىكرد. آنگاه ميگفت: عهد و ميثاق خداوند و پيروى پيغمبر بر تو واجب است كه بعهد خود نسبت بمن وفا نمائى و با دشمنان من جنگ و ستيز كنى و آشكارا و نهان مرا يار و وفادار باشى. اگر ميگفت (كسى كه بيعت ميكند) آرى او دست بر دست وى ميگذاشت و بيعت ميكرد و بعد ميگفت: خداوندا تو خود گواه باش. عده پانزده هزار. گفته شده: چهل هزار با او بيعت كردند: او باتباع خود فرمان آمادهباش داد. كسانيكه آماده نبرد شده بودند سرگرم تهيه سلاح شدند بدين سبب راز او آشكار گرديد. اين روايت بر حسب نقل راويان است كه ميگويند او از شام بكوفه رفته بود. اما روايت ديگران كه مدعى هستند او نزد يوسف بن عمر رفته كه با خالد بن عبد الله قسرى روبرو شود يا با فرزندش يزيد ملاقات كند كه چنين است، زيد در كوفه اقامت گزيد داود بن على بن عبد الله بن عباس هم همراه او بوده شيعيان از هر طرف نزد زيد رفته از او درخواست قيام و خروج نمودند. آنها ميگفتند: ما اميدواريم تو پيروز شوى (وعده داده شده كه منصور ظهور مىكند) و تو همان منصور باشى كه در روزگار او بنى اميه نابود شوند. او هم در كوفه اقامت نمود. يوسف بن عمر هم بجستجوى او كوشيد چون او را دريافت دستور داد كه سفر كند او هم تعلل ميكرد و ميگفت بيمارم مدتى غير محدود ماند باز يوسف باو تأكيد كرد كه برود او ادعا كرد سرگرم خريد بعضى چيزهاست و باز يوسف باو پيغام داد كه كوفه را بدرود گويد او ادعا كرد با فرزندان طلحة بن عبيد الله مرافعه و محاكمه دارد كه موضوع ملك مشترك مدينه است باز باو پيغام داد وكيلى براى دعوى معين كند و برود چون يوسف اصرار كرد او ناگزير بقادسيه رفت (نزديك كوفه) گفته شده بثعلبيه رفت و چون بآن محل رفت اهل كوفه بدنبال او رفتند و گفتند: ما چهل هزار هستيم يك تن از يارى تو تخلف نخواهد كرد ما همه با شمشيرهاى خود از تو دفاع خواهيم كرد. اهل شام هم در اينجا كم مىباشند بعضى از قبايل ما براى دفع آنها كافى خواهند بود. آنها سوگندها ياد كردند. او مىگفت: من مىترسم مرا ترك كنيد و تنها بگذاريد يا مرا بدشمن تسليم كنيد چنانكه نسبت بپدر و جد من كرديد باز آنها قسم ياد مىكردند و تأكيد و اصرار مىنمودند. داود بن على باو گفت: اى پسر عم من اينان ترا فريب مىدهند قبل از تو هم نسبت بكسى كه از تو بزرگتر و گرامىتر بود خيانت كردند. نسبت بجد تو على بن ابى طالب و بعد نسبت بحسن كه با او بيعت كردند و بعد بر او شوريدند و نسبت بحسين كه او را از ديار خود آوردند و براى او سوگند ياد كردند و با سختترين قسمها يارى خويش را تأكيد نمودند و بعد او را تسليم دشمن كردند باز هم بآن وضع قانع نشدند تا آنكه خود اينها او را كشتند. تو با آنها برنگرد (بكوفه مرو) باو گفتند اين مرد (داود) نمىخواهد تو قيام كنى او ادعا مىكند كه خود و خانواده او (بنى العباس) احق و اولى هستند (بخلافت). زيد بداود گفت: على با معاويه حيلهگر جنگ مىكرد و حسين با يزيد نبرد نمود در حاليكه دنيا بآنها اقبال كرده بود. داود باو گفت: من از اين مىترسم كه اگر تو با آنها برگردى خود آنها در دشمنى و ستيز با تو از ديگران بدتر و سختتر باشند «داود سوى مدينه» و زيد بكوفه برگشت. داود هنگام وداع باو گفت: خود بهتر مىدانى. چون زيد بكوفه رسيد سلمة بن كهيل نزد ايشان رفت و گفت: تو برسول اكرم نزديك هستى و حق دارى (كه بخلافت برسى). ترا بخدا بگو عده كسانيكه با تو بيعت كردند چيست؟ گفت: چهل هزار تن. گفت: كسانيكه با جد تو بيعت كرده بودند بالغ بر چه عده شدند؟ گفت: هشتاد هزار. گفت: از آنها چند تن باقى ماندند و وفادارى كردند؟ گفت سيصد تن. گفت: ترا بخدا بگو آيا تو بهتر هستى يا جد تو؟ گفت: جدم. گفت: آيا اين زمان بهتر است يا زمان جدت بهتر بود؟ گفت: زمان جدم. گفت: آيا تو اميدوارى كه اينها نسبت بتو وفادارى و پايدارى كنند و حال اينكه نسبت بجدت خيانت و غدر كرده بودند. گفت: اينها با من بيعت كردهاند و بر من واجب شده چنانكه بر آنها هم واجب شده (كه قيام و جهاد كنند) گفت: آيا بمن اجازه مىدهى كه از اين شهر بيرون بروم زيرا مىترسم حادثه رخ دهد و مرا دچار كند و من نتوانم خوددارى كنم. باو اجازه داد و او سوى يمامه رفت. پيش از اين بيعت مسلمه را نوشته بوديم. عبد الله بن حسن بن حسن (بن على) بزيد نوشت: اما بعد: اهل كوفه پر ادعا و باد غرور در دماغ دارند در ظاهر قوى و در باطن سست و ضعيف مىباشند. در حال آسايش مىشورند و هنگام مقابله بستوه مىآيند. زبان آنها پيش مىرود و آنها را پيش مىبرد ولى دلها بدنبال زبان نمىشتابد و يارى نمىكند. نامههاى آنها پياپى براى من مىرسد و من از دعوت و نداى آنها خود را كر و گنگ مىسازم و بر دل خود پرده كشيدهام زيرا بآنها اميدوار نمىباشم و آنها را دور افكندم. مثال آنها چنين است كه على بن ابى طالب فرموده: اگر شما را ترك كنند مىشوريد و آماده نبرد مىشويد و اگر شما را بجنگ دعوت كنند سست و عاجز مىشويد. اگر مردم بر انتخاب امام متحد شوند شما مخالفت مىكنيد و اگر شما را براى انتخاب دعوت كنند دور مىشويد و ستيز مىكنيد. زيد بآن نصايح گوش نداد. بدان حال ماند كه مردم با او بيعت مىكردند و او آماده جنگ مىشد كه قيام كند. او در كوفه دختر يعقوب بن عبد الله سلمى را بهمسرى اختيار كرد و نيز دختر عبد الله بن ابى العنبسى را بزنى گرفت. علت اين ازدواج اين بود كه ام عمرو بن بنت الصلت عقيده شيعيان را داشت نزد زيد رفت و بر او درود گفت. او بسيار زيبا ولى مسن بود ولى فزونى جمال سن وى را مىكاست. زيد از شخص او خواستگارى كرد. او گفت: سن من اقتضاى اجابت ندارد ولى من دختركى بسيار زيبا دارم كه از من سفيدتر و بهتر و زيباتر است. شكل او بهتر و نازش فزونتر است. زيد خنديد و دختر او را بزنى گرفت. او در كوفه خانه بخانه منتقل مىشد گاهى نزد اين زن و گاهى نزد آن. و گاهى هم ميان قبيله بنى عبس يا بنى هند يا تغلب مىزيست تا كار او آشكار گرديد. * متن عربی:
ذكر ظهور زيد بن علي بن الحسين قيل: إن زيد بن علي بن الحسين قتل هذه السنة [إحدى وعشرين ومائة]، وقيل: سنة اثنتين وعشرين ومائة ونحن نذكر الآن سبب خلافة على هشام وبيعة، ونذكر قتله سنة اثنتين وعشرين. قد اختلفوا في سبب خلافة، فقيل: إن زيداً وداود بن علي بن عبد الله ابن عباس ومحمد بن عمر بن علي بن أبي طالب قدموا على خالد بن عبد الله القسري بالعراق فأجازهم ورجعوا إلى المدينة، فما ولي يوسف بن عمر كتب إلى هشام بذلك وذكر له أن خالداً ابتاع من زيد أرضاً بالمدينة بعشرة آلاف دينار، ثم رد الأرض عليه، فكتب هشام إلى عامل المدينة أن يسيرهم إليه، ففعل، فسألهم هشام عن ذلك فأقروا بالجائزة وأنكروا ما سوى ذلك وحلفوا فصدقهم وأمرهم بالمسير إلى العراق ليقالاوا خالداً، فساروا على كره وقابلوا خالداً، فصدقهم، فعادوا نحو المدينة. فلما نزلوا القادسية راسل أهل الكوفة زيداً فعاد إليهم. وقيلك بل ادعى خالد القسري أنه أودع زيداً وداود بن علي ونفراً من قريش مالاً، فكتب يوسف بذلك إلى هشام، فأحضرهم هشام من المدينة وسيرهم إلى يوسف ليجمع بينهم وبين خالد فقدموا عليه، فقال يوسف لزيد: إن خالداً رعم أنه أودعك مالاً. قال: كيف يودعني وهو يشتم آبائي على منبره! فأرسل إلى خالد فأحضره في عباءة، فقال: هذا زيد قد أنكر أنك قد أودعته شيئاً. فنظر خالد إليه وإلى داود وقال ليوسف: أتريد أن تجمع مع إثمك في إثماً في هذا؟ كيف أودعه وأنا أشتمه وأشتم آباءه على المنبر! فقالوا لخالد: ما دعاك إلى ما صنعت؟ قال: شدد علي العذاب فادعيت ذلك وأملت أن يأتي الله بفرج قبل قدومكم. فرجعوا وأقام زيد وداود بالكوفة. قيل: إن يزيد بن خالد القسري هو الذي ادعى المال وديعة عند زيد. فلما أمرهم هشام بالمسير إلى العراق إلى يوسف استقالوه خوفاً من شر يوسف وظلمه فقال: أنا أكتب إليه بالكف عنكم، وألزمهم بذلك، فساروا على كره. وجمع يوسف بينهم وبين يزيد، فقال يزيد: مالي عندهم قليل ولا كثير. قال يوسف: أبي تهزأ أم بأمير المؤمنين؟ فعذبه بومئذ عذاباً كاد يهلكه، ثم أمر بالفراشين فضربوا ونترك زيداً. ثم استحلفهم وأطلقهم، فلحقوا بالمدينة، وأقام زيد بالكوفة، وكان زيد قد قال لهشام لما أمره بالمسير إلى يوسف: ما آمن بعثتني إليه أن لا تجتمع أنا وأنت حيين أبداً. قال: لا بد من المسير إليه فساروا إليه. وقيل: كان السبب في ذلك أن زيداً كان يخاصم ابن عمه جعفر بن الحسن بن الحسن بن علي في وقوف علي، زيد يخاصم عن بني الحسين، وجعفر يخاصم عن بني الحسن، فكانا يتبالغان بين يدي الوالي كل غاية ويقومان فلا يعيدان مما كان بينهما حرفاً. فلما مات جعفر نازعه عبد الله بن لحسن بن لحسن، فتنازعا يوماً بين يدي خالد بن عبد الملمك بن الحارث بالمدينة، فأغلظ عبد الله لزيد قال: يا بن السندية! فضحك زيد وقال: قد كان إسماعيل لأمة ومع ذلك فقد صبرت بعد وفاة سيدها إذ لم يصبر غيرها، يعني فاطمة، وهي عمته، فلم يدخل عليها زماناً، فأرسلت إليه: يا بن أخي إني لأعلم أن أمك عندك كأم عبد الله عنده . وقالت لعبد الله: بئس ما قلت لأم زيد! اما والله لنعم دخيلة القوم كانت! قال: فذكر أن خالداً قال لهما اغدوا علينا غداً فلست لعبد الملك إن لم أفصل بينكما. فاتت المدينة تغلي كالمرجل، يقول قالئل قال زيد كذا، ويقول قائل قال عبد الله كذا. فلما كان الغد جلس خالد في المسجد واجتمع الناس فمن بين شامت ومهموم، فدعا بهما خالد وهو يحب أن يشاتما، فذهب عبد الله يتكلم، فقال زيد: لا تعجل يا ابا محمد، أعتق زيد ما يملك إن خاصمك إلى خالد أبداً. ثم أقبل على خالد فقال: جمعت ذرية رسول الله، صلى الله عليه وسلم ، لأمر ما كان يجمعهم عليه أبو بكر ولا عمر! فقال خالد: أما لهذا السفيه أحد؟ فتكلم رجل من الأنصار من آل عمرو بن حزم فقال: يا ابن أبي تراب وابن حسين السفيه! أما ترى للوالي عليك حقاً ولا طاعة؟ فقال زيد: اسكت أيها القحطاني فإنالا نجيب مثلك. قال: ولم ترغب عني؟ فوالله إني لخير منك، وأبي خير من أبيك، وأمي خير من أمك. فتضاحك زيد وقال: يامعشر قريش هذا الدين قد ذهب فذهبت الأحساب، فوالله ليذهب دين القوم وما تذهب أحسابهم. فتكلم عبد الله بن راقد بن عبد الله بن عمر بن الخطاب فقال: كذبت والله أيها القحطاني! فوالله لهو خير منك نفساً وأماً وأبا ومحتداً! وتناوله بكلام كثير، وأخذ كفاً من حصباء وضرب بها الأرض ثم قال: إنه والله ما لنا على هذا من صبر. وشخص زيد إلى هشام بن عبد الملك، فجعل هشام لا يأذن له، فيرفع إليه القصص فكلما رفع قصة يكتب هشام في أسفلها: ارجع إلى منزلك. فيقول زيد: والله لا أرجع إلى خالد أبداً. ثم أذن له يوماً بعد طول حبس ورقي علية طويلة وأمر خادماً أن يتبعه بحيث بحيث لا يراه زيد ويمسع ما يقول، فصعد زيد، وكان ديناً، فوقف في بعض الدرجة، فسمعه يقول: والله لا يحب الدنيا أحد إلا ذل. ثم صعد إلى هشام فحلف له على شيء، فقال: لا أصدقك. فقال: يا أمير المؤمنين إن الله لم يرفع أحداً عن أن يرضى باللله، ولم يضع أحداً عن الأيرصض بذلك منه. فقال هشام: لقد بلغني يا زيد أنك تكر الخلافة وتتمناها ولست هنالك وأنت ابن أمة. قال زيد: إن لك جواباً. قال: فتكلم. قال: إنه ليس أحد أولى بالله ولا أرفع درجة عنده من نبي ابتعثه، وقد كان إسماعيل ابن أمة وأخوه ابن صريحة فاختاره الله عليه وأخرج منه خير البشر، وما على أحد من ذلك إذ كان جده رسول الله وأبوه علي بن أبي طالب ما كانت أمه. قال له هشام: اخرج. قال: أخرج ثم لا أكون إلا بحيث تكره. فقال له سالم: يا أبا الحسين لا تظهرن هذا منك. فخرج من عنده وسار إلى الكوفة، فقال له محمد بن عمر علي بن أبي طالب: أذكرك الله يا زيد لما لحقت بأهلك ولا تأت أهل الكوفة، فإنهم لا يفون لك؛ فلم يقبل. فقال له: خرج بنا اساء على غير ذنب من الحجاز إلى الشام ثم إلى الجزيرة ثم إلى العراق إلى قيس ثقيف يلعب بنا؛ وقال: بكرت تخوفني المنون كأنني ... أصبحت عن عرض الحياة بمعزل فأجبتها: عن المنية منهل ... لابد أسقى بكأس المنهل إن المنية لو تمثل مثلت ... مثلي إذا نزلوا بضيق المنزل فاقني حياءك لا أبا لك واعلمي ... أني امرؤ سأموت إن لم أقتل أستودعك الله وإني أعطي الله عهداً إن دخلت يد في طاعة هؤلاء ما عشت. وفارقه وأقبل إلى الكوفة، فأقام بها مستخفياً ينتقل في المنازل، وأقبلت الشيعة تختلف إليه تبايعه، فبايعه جماعة منهم: سلمة بن كهيل، ونصر بن خزيمة العبسي، ومعاوية بن إسحاق بن زيد بن حارثة الأنصاري، وناس من وجوه أهل الكوفة، وكانت بيعته: إناندعوكم إلى كتاب الله وسنة نبيه، صلى الله عليه وسلم ، وجهاد الظالمين والدفع عن المستضعفين وإعطاء المحرومين، وقسم هذا الفيء بين أهله بالساء، ورد المظالم، ونصر أهل البيت، أتبايعون على ذلك؟ فإذا قالوا: نعم، وضع يده على أيديهم ويقول: عليك عهد الله وميثاقه وذمته وذمة رسوله، صلى الله عليه وسلم، لتفين ببيعتي ولتقاتلن عدوي ولتنصحن لي في السر والعلانية، فغذا قال: نعم، مسح يده على يده ثم قال: اللهم أشهد. فبايعه خمسة عشر ألفاً، وقيل: اربعون ألفاً، فأمر أصحابه بالاستعداد، فاقبل من يريد أن يفي له ويخرج معه ويستعد ويتعيأ، فشاع أمره في الناس. هذا على قول من زعم أنه أتى الكوفة من الشام واختفى بها يبايع الناس، وأما على قول من زعم أنه أتى إلى يوسف بن عمر لموافقة خالد بن عبد الله اقسري أو ابنه يزويد بن خالد فإن زيداً أقام بالكوفة ظاهراً ومعه داود بن علي بن عبد الله بن عباس، وأقبلت الشيعة تختلف إلى زيد وتأمره بالخروج ويقولون: إنا لنرجو أن تكون انت المنصور، وإن هذا الزمان هو الذي تهلك فيه بنو أمية. فأقامم بالكوفة، وجعل يوسف بن عمر يسأل عنه فيقال هو ها هنا، ويبعث إليه ليسير فيقول: نعم، ويعتل بالوجع، فمكث ما شاء الله. ثم ارسل إليه يوسف ليسير، فاحتج بأنه يبتاع أشياء يريدها، قم أرسل إليه يوسف بالمسير عن الكوفة، فاحتج بأنه يحاكم بعض آل طلحة بن عبيد الله بملك بينهما بالمدينة، فأرسل إليه ليوكل وكيلاً ويرحل عنها. فلما رأى جد يوسف في أمره سار حتى أتى القادسية، وقيل الثعلبة، فتبعه أهل الكوفة وقالوا له: نحن أربعون ألفاً لم يختلف عنك أحد نضرب عنك بأسيافنا، وليس هاهنا من أهل الشام إلا عدة يسيرة بعض قباسلنا يكفيكهم بإذن الله تعالى، وحلفوا له باظلأيمان المغلظة، فجعل يقول: إني أخاف أن تخذولني وتسلموني كفعلكمم بأبي وجدي، فيحلفون له. فقال له داود بن علي: يابن عم إن هؤلاء يغرونك من نفسك، أليس قد خذلوا من كان أعز عليهم منك جدك علي بن أبي طالب حتى قتل؟ والحسن من بعده بايهوه ثم وثبوا عليه فانتزعوا رداءه وجرحوه؟ أوليس قد أخرجوا جدك الحسين وحلفوا له وخذلوه وأسلموه ولم يرضوا بذلك حتى قتلوه. فلا ترجع معهم. فقالوا: إن هذا لا يريد أن تظهر أنت ويزعم أنه وأهل بيته أولى بهذا الأمر منكم. فقال زيد لداود: إن علياً يقالته معاوية بداهية وبكراهية، وإن الحسين قالتله يزيد والأمر مقبل عليهم. فقال داود: إني خائف إن رجعت معهم أن لا يكون أحد أشد عليك منهم، وأنت أعلم. ومضى داود إلى المدينة، ورجع زيد إلى الكوفة، فلما رجع زيد أتاه سلمة بن كهيل فذكر له فرابته من رسول الله، صلى الله عليه وسلم وحقه، فأحسن ثم قال له: ننشدك الله كم بايعك؟ قال: أرعون ألفاً. قال: فم بايه جدك؟ قال: ثمانون ألفاً. قال: فكم حصل معه؟ قال: ثلاثمائة. قال: نشدتك الله أنت خير أم جدك؟ قال: جدي. قال: فهذا القرن خير أم ذلك القرن؟ قال: ذلك القرن. قال: أفتطمع أن يفي لك هؤلاء وقد غدر أولئك بجدك؟ قال: قد بايعوني ووجبت البيعة في عنقي وأعناقهم. قال: أفتأذن لي أن أخرج من هذا البلد؟ فلا آمن أن يحدث حدث فلا أملك نفسي. فأذن له فخرج إلى اليمامة، وقد تقدم ذكر مبايعة سلمة. وكتب عبد الله بن الحسن بن الحسن إلى يزيد: أما بعد فإن أهل الكوفة نفخ العلانية خور السريرة هرج في الرخاء جزع في اللقاء، تقدمهم أسنتهم ولا تشايعهم قلوبهم، ولقد تواترت إلي كتبهم بدعوتهم، فصممت عن ندائهم وألبست قلبي غشاء عن ذكرهم يأساً منهم واطراحاً لهم، وما لهم مثل إلا ما قال علي بن أبي طالب: إن أهملتم خضتم، وإن حوربتم خرتم، وإن اجتمع الناس على غمام طعنتم، وإن أجبتم إلى مشاقة نكصتم. فلم يصغ زيد إلى شيء من ذلك، فأقام على حاله يبايع الناس ويتجهز للخروج، وتزوج بالكوفة ابنة يعقوب بن عبد الله السلمي، وتزوج أيضاً ابنة عبد الله بن أبي العنبسي الأزدي. وكان سبب تزوجه إياها أن أمها أم عمرو بنت الصلت كانت تتشيع، فاتت زيداً تسلم عليه، وكانت جميلة حسناء قد دخلت في السن ولم يظهر عليها، فخطبها زيد إلى نفسها، فاعذرت بالسن وقالت له: لي ابنة هي أجمل من وابيض وأحسن دلا وشكلاً فضحك زيد ثم تزوجها. وكان يتنقل بالكوفة تارة عنده وتارة عند زوجه الأخرى وتارة في بني عبس وتارة في بني هند وتارة في نبي تغلب وغيرهم إلى ان ظهر.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى و على هاشمى حائرى ، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|