|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>سیره نبوی>پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم > بیان آزار مسلمین ناتوان
شماره مقاله : 10504 تعداد مشاهده : 846 تاریخ افزودن مقاله : 12/5/1390
|
بيان آزار مسلمين ناتوان مسلمين ناتوان يا ضعفاء مسلمين كسانى بودند كه فاقد قبيله و پشتيبان و نيروى دفاع بودند. آنهايى كه داراى عشيره و خويش كه حامى و مدافع آنان بودند مشركين قادر بر آزار آنها نبودند چون ديدند ياراى آزار نيرومندان را ندارند بضعفاء پرداختند هر قبيله بر هر ناتوان مسلمانى شوريد. آنها را شكنجه و آزار ميدادند يا بزندان می انداختند يا نان و آب را بر آنها می بستند يا در آفتاب نگهداشته عذاب ميدادند يا بآتش داغ می كردند. بعضى از آنها از شدت رنج تظاهر بترك اسلام می كردند و برخى سخت پايدارى كرده براى دين خود تعصب می نمودند و خداوند هم آنها را از ترك دين معصوم و مصون می داشت يكى از آنها بلال بن رباح حبشى غلام (مولى) ابو بكر بود پدر او از اسراء حبشه بود. مادر او هم حمامه نام داشت برده و اسير بود. او (با اينكه برده بود از اشراف و طبقه ممتازه قوم خود بود) كنيه او ابو عبد اله بود. امية بن خلف جمحى او را تملك نمود مالك او هنگام ظهر و شدت گرما او را بر ريك داغ پشت و رو می انداخت و سنگ بسيار درشت و عظيم بر سينه او می افكند و می گفت: تو بدين عذاب بايد دچار شوى تا بميرى يا منكر محمد شوى و بصنم لات و عزى بگروى. ورقه بن نوفل بر او ميگذشت و می شنيد كه او هنگام تحمل رنج و عذاب می گفت: احد احد (يگانه). ورقه هم باو گفت: چنين است اى بلال، بخدا كه حقا يگانه است، سپس باميه می گفت: بخدا سوگند اگر او را بدين وضع و حال بكشيد من او را مايه رحمت و دعا و وسيله رافت و بركت خواهم كرد. چون ابو بكر او را بدان حال ديد به اميه گفت: از خدا نميترسى كه با اين بيچاره چنين ميكنى؟ او گفت تو او را منحرف و فاسد و دور نمودى. گفت (ابو بكر) من غلامى سياه دارم كه بر دين تست از اين چابكتر است. من او را با اين معاوضه می كنم. گفت (اميه) قبول می كنم. ابو بكر غلام خود را داد و بلال را گرفت و او را آزاد نمود او هم مهاجرت كرد و در تمام وقايع با پيغمبر بود. يكى ديگر عمار بن ياسر ابو اليقظان عنسى كه از عشيره مراد است و عنس بنون ميباشد. او با پدر و مادر خود اسلام آوردند. اسلام او قديمى بود. هنگام اسلام پيغمبر در خانه ارقم بن ابى ارقم بود. او پس از چند تن مسلمان اسلام آورد. او و صهيب در يك روز ايمان آوردند. ياسر (پدر عمار) يار و ياور بنى مخزوم بود. آنها عمار و پدر و مادر او را بصحرا برده هنگامى كه گرما شدت ميكرد آنها را بر ريك داغ شكنجه ميدادند پيغمبر بر آنها گذشت و فرمود: اى خانواده ياسر صبر كنيد كه بهشت وعدهگاه شماست. ياسر از شدت شكنجه مرد، همسر او سميه با ابو جهل درشتى كرد ابو جهل او را با حربه اى كه در دست داشت كشت حربه را بقلب او فرو برد. آن زن نخستين شهيد عالم اسلام بود شكنجه را بر عمار سختتر و فزونتر نمودند گاهى او را با حرارت (آتش يا آفتاب) آزار می دادند و گاهى صخره سنگين بر سينه او می نهادند و وقتى هم او را در آب فرو ميبردند و می گفتند ترا آزار خواهيم كرد مگر آنكه محمد را دشنام دهى و لات و عزى (دو بت) را ستايش كنى او ناگزير شد و آنچه خواستند بزبان آورد. پس از آن با ديده گريان نزد پيغمبر رفت. پيغمبر از او پرسيد بدنبال خود چه دارى چه خبر آوردى گفت اى پيغمبر بخدا خبر بد آوردهام آنگاه هر چه گذشته بود حكايت نمود فرمود: قلب خود را چگونه می بينى. گفت: ايمان و اطمينان دارد فرمود: اى عمار اگر باز چنين كنند تو هم باز چنين بگو خداوند اين آيه را هم نازل كرد (مگر كسى كه ناگزير باشد و حال اينكه قلب او ايمان و اطمينان داشته باشد). او (عمار) تمام وقايع پيغمبر را شاهد و مجاهد بود در صفين بيارى على (جنگ على و معاويه) كشته شد و عمر او در آن زمان نود يا نود و سه يا چهار بود. يكى ديگر خباب بن ارث پدر او از اهل حومه كسكر بود قومى از ربيعه او را اسير نمودند و بمكه بردند. او را بسباع بن عبد العزى خزاعى يار و متحد بنى زهره فروختند. سباع هم كسى بود كه در جنگ احد با حمزه (عم پيغمبر) مبارزه كرد. خباب تميمى بود. اسلام و ايمان او از قديم بوده گويند او ششمين مسلمان بود و آن قبل از اينكه پيغمبر در خانه ارقم سكنى كند. مشركين او را گرفته سخت آزار دادند، او را لخت كرده تن او را بر ريك داغ بريان می كردند. يا سنگ آتشين (بر آتش نهاده) او را داغ می كردند، سر او را هم از گردن پيچيدند «گردنش را شكستند». او خواسته آنها را بزبان نياورد (دشنام پيغمبر و ستايش بتها). او در تمام وقايع با پيغمبر شركت نمود مهاجرت هم كرد. او مقيم كوفه شده بود و در همانجا در سنه سى و شش (هجرى) وفات يافت. صهيب بن سنان رومى هم يكى از آنها بود. او رومى نبود ولى چون در روم او را اسير كرده بودند بآنها منتسب شد و آنها او را فروختند- بعضى هم گفتهاند علت اينكه رومى خوانده شد سرخ رو بوده. او از (عشيره) نمر بن قاسط بود، پيغمبر او را ابو يحيى كنيه داد كه در آن زمان فرزندى نداشت (كه باو كنيه شود). او از كسانى بود كه در راه خدا آزار بسيار كشيد. چون خواست مهاجرت كند قريش مانع سفر او شدند ناگزير خود را با تمام دارائى كه داشت فدا نمود. عمر هنگامى كه در حال نزع بود او را بجاى خود پيشنماز نمود تا وقتى كه شورى (جماعتى براى شورى معين شده) تكليف خلافت را معلوم كنند. او در مدينه سنه سى و هشت (هجرى) در گذشت كه عمر او بالغ بر هفتاد سال شده بود. اما عامر بن فهيره كه او غلام (مولى) طفيل بن عبد الله ازدى بود طفيل هم برادر عايشه از مادر و مادر هر دو ام رومان بود. او هم از قديم اسلام آورده كه قبل از انتقال پيغمبر بخانه ارقم بود. او نيز در عداد ناتوانان بشمار می آمد كه در راه خدا شكنجه را تحمل می كرد و از دين خود بر نمى گشت. ابو بكر او را خريد و آزاد نمود. گله خود را هم باو سپرد و او هنگامى كه پيغمبر و ابو بكر در غار مخفى شده بودند با گله خود نزد آنها ميرفت (يارى می كرد) با آنها هم مهاجرت كرد كه خدمت آن دو (يار) را می كرد. او در جنگ بدر و احد شركت نمود و در جنگ بئر معونه شهادت يافت كه در آن زمان سن او چهل سال بود چون نيزه بتن او فرو رفت (و دانست خواهد مرد) فرياد زد بخداى كعبه سوگند كه من رستگار شدم. نعش او را پيدا نكردند كه او را با كشتگان بخاك بسپارند بدين سبب گفته شد ملائكه او را ربوده دفن نمودند. يكى ديگر از آنها ابو فكيهه كه نام او افلح يا يسار بود. او غلام صفوان بن اميه بن خلف جمحى بود كه با بلال در يك وقت اسلام آورد. اميه ابن خلف پاى او را با بند بست و دستور داد او را بر زمين بكشند سپس او را در صحرا بر ريك داغ انداختند. يك جعل (حشره معروف) نزديك او پيدا شد. اميه گفت: مگر اين خداى تو نيست؟ گفت: خداوند خداى من و تو و اين حشره است. آنگاه او را خفه (خبه) كرد. ابى بن خلف برادر او هم بود كه می گفت بر شكنجه و عذاب وى بيفزا تا محمد بيايد و او را رها كند آن هم با جادوى خود. چنين بود تا وقتى كه گمان كردند كه او مرد. پس از آن ابو بكر بر او گذشت (و او را بدان حال ديد) او را خريد و آزاد نمود. گفته شده كه بنى عبد الدار او را آزار می دادند كه او غلام آنها بود. سنگ بر سينه او می نهادند بحديكه زبان او از دهان بيرون می آمد و او از كيش خود برنگشت مهاجرت كرد و قبل از جنگ «بدر» در گذشت. يكى ديگر از آنها لبينة كنيز بنى مومل بن حبيب بن عدى بن كعب. او قبل از عمر بن الخطاب اسلام آورد. عمر او را سخت آزار ميداد كه از اسلام برگردد باو می گفت من ترا ترك نمی كنم تا آنكه بستوه بيائى او می گفت خدا نيز ترا بدرد من گرفتار كند اگر مسلمان نشوى. ابو بكر او را خريد و آزاد نمود. يكى ديگر از آنها زنيره كنيز بنى عدى (طايفه عمر) بود. عمر او را شكنجه می داد می گفت: لات و عزى بتو چنين می كنند (رنج می دهند) او جواب می داد: لات و عزى كجا می دانند چه كسانى آنها را می پرستند؟ ولى اين بلاى آسمانى می باشد. خداوند هم تواناست كه نور چشم مرا برگرداند. روز بعد نور چشم او برگشت و بينا شد، قريش گفتند، محمد جادو كرده. ابو بكر او را خريد و آزاد نمود. (زنيره) با كسر زاء و تشديد نون و سكون ياء دو نقطه تحتانى و فتح راء. يكى ديگر از آنها نهديه كنيز بنى نهد. زنى از بنى عبد الدار او را خريد و او اسلام آورد و آن زن او را آزار می داد و می گفت دست از تو بر نمی دارم مگر يكى از پيروان محمد ترا بخرد. ابو بكر او را خريد و آزاد نمود. يكى ديگر از آنها ام عبيس با باء يك نقطه و نيز گفته شده عنيس با نون او كنيز بنى زهره بود، اسود بن عبد يغوث او را شكنجه می داد ابو بكر او را خريد و آزاد نمود. ابو جهل نزد هر يك از اشراف مسلمان می رفت و می گفت: آيا تو دين خود و پدر خود را ترك می كنى كه پدر تو از تو بهتر بوده. او كار و دين وى را ناسزا می گفت و او را كم خرد و پست می خواند. اگر آن مسلمان بازرگان بود باو می گفت: تجارت تو دچار كساد و دارائى تو بباد خواهد رفت و اگر ضعيف (ناتوان) بود ديگران را بشكنجه و آزارش وا می داشت. * متن عربی:
ذكر تعذيب المستضعفين من المسلمين وهم الذين سبقوا إلى الإسلام ولا عشائر لهم تمنعهم ولا قوة لهم يمنعون بها، فأما من كانت له عشيرة تمنعه فلم يصل الكفار إليه، فلما رأوا امتناع من له عشيرة وثبت كل قبيلة على من فيها من مستضعفي المسلمين فجعلوا يحبسونهم ويعذبونهم بالضرب والجوع والعطش ورمضاء مكة والنار ليفتنوهم عن دينهم، فمنهم من يفتتن من شدة البلاء وقلبه مطمئن بالإيمان، ومنهم من يتصلب في دينه ويعصمه الله منهم. فمنهم: بلال بن رباح الحبشي مولى أبي بكر، وكان أبوه من سبي الحبشة، وأمه حمامة سبية أيضاً، وهو من مولدي السراة، وكنيته أبو عبد الله، فصار بلال لأمية بن خلف الجمحي، فكان إذا حميت الشمس وقت الظهيرة يلقيه في الرمضاء على وجهه وظهره ثم يأمر بالصخرة العظيمة فتلقى على صدره، ويقول: لا تزال هكذا حتى تموت أو تكفر بمحمد وتعبد اللات والعزى، فكان ورقة بن نوفل يمر به وهو يعذب وهو يقول: أحد أحد. فيقول: أحد أحد والله يا بلال. ثم يقول لأمية: أحلف بالله لئن قتلتموه على هذا لأتخذنه حناناً. فرآه أبو بكر يعذب فقال لأمية بن خلف الجمحي: ألا تتقي الله في هذا المسكين ؟ فقال: أنت أفسدته فأبعدته. فقال: عندي غلام على دينك أسود أجلد من هذا أعطيكه به. قال: قبلت. فأعطاه أبو بكر غلامه وأخذ بلالاً فأعتقه، فهاجر وشهد المشاهد كلها مع رسول الله، صلى الله عليه وسلم. ومنهم: عمار بن ياسر أبو اليقظان العنسي، وهو بطن من مراد - وعنس هذا بالنون - ، أسلم هو وأبوه وأمه وأسلم قديماً ورسول الله، صلى الله عليه وسلم، في دار الأرقم بن أبي الأرقم بعد بضعة وثلاثين رجلاً، أسلم هو وصحيب في يوم واحد، وكان ياسر حليفاً لبني مخزوم، فكانوا يخرجون عماراً وأباه وأمه إلى الأبطح إذا حميت الرمضاء يعذبونهم بحر الرمضاء، فمر بهم النبي، صلى الله عليه وسلم، فقال: صبراً آل ياسر فإن موعدكم الجنة. فمات ياسر في العذاب وأغلظت امرأته سمية القول لأبي جهل، فطعنها في قلبها بحربة في يديه فماتت، وهي أول شهيد في الإسلام، وشددوا العذاب على عمار بالحر تارة وبوضع الصخر على صدره أخرى وبالتغريق أخرى، فقالوا: لا نتركك حتى تسب محمداً وتقول في اللات والعزى خيراً، ففعل، فتركوه، فأتى النبي، صلى الله عليه وسلم، يبكي. فقال: ما وراءك ؟ قال: شر يا رسول الله، كان الأمر كذا وكذا. قال: فكيف تجد قلبك ؟ قال: أجده مطمئناً بالإيمان. فقال: يا عمار إن عادوا فعد، فأنزل الله تعالى: (إلاّ مَنْ أُكْرِهَ وَقَلْبُهُ مُطْمَئِنٌّ بِالإيمَانِ) النحل: 106؛ فشهد المشاهد كلها مع رسول الله وقتل بصفين مع علي وقد جاوز التسعين، قيل بثلاث، وقيل بأربع سنين. ومنهم: خباب بن الأرث، كان أبوه سوادياً من كسكر، فسباه قوم من ربيعة وحملوه غل مكة فباعوه من سباع بن عبد العزى الخزاعي حليف بني زهرة، وسباع هو الذي بارزه حمزة يوم أحد، وخباب تميمي، وكان إسلامه قديماً، قيل سادس ستة قبل دخول رسول الله، صلى الله عليه وسلم، دار الأرقم، فأخذه الكفار وعذبوه عذاباً شديداً، فكانوا يعرونه ويلصقون ظهره بالرمضاء ثم بالرضف، وهي الحجارة المحماة بالنار، ولووا رأسه، فلم يجبهم إلى شيء مما أرادوا منه، وهاجر وشهد المشاهد كلها مع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ونزل الكوفة، ومات سنة ست وثلاثين. ومنهم: صهيب بن سنان الرومي، ولم يكن رومياً، وإنما نسب إليهم لأنهم سبوه وباعوه، وقيل: لأنه كان أحمر اللون، وهو من النمر بن قاسط، كناه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أبا يحيى قبل أن يولد له، وكان ممن يعذب في الله، فعذب عذاباً شديداً. ولما أراد الهجرة منعته قريش، فافتدى نفسه منهم بماله أجمع، وجعله عمر بن الخطاب عند موته يصلي بالناس إلى أن يستخلف بعض أهله الشورى، وتوفي بالمدينة في شوال من سنة ثمان وثلاثين وعمره سبعون سنة. وأما عامر بن فهيرة فهو مولى الطفيل بن عبد الله الأزدي، وكان الطفيل أخا عائشة لأمها أم رومان، أسلم قديماً قبل دخول رسول الله، صلى الله عليه وسلم، دار الأرقم، وكان من المستضعفين يعذب في الله، فلم يرجع عن دينه، واشتراه أبو بكر وأعتقه، فكان يرعى غنماً له، وكان يروح بغنم أبي بكر إلى النبي، صلى الله عليه وسلم، وإلى أبي بكر لما كانا في الغار، وهاجر معهما إلى المدينة يخدمهما، وشهد بدراً وأحداً، واستشهد يوم بئر معونة وله أربعون سنة. ولما طعن قال: فزت ورب الكعبة ؟! ولم توجد جثته لتدفن مع القتلى، فقيل: إن الملائكة دفنته. ومنهم: أبو فكيهة، واسمه أفلح، وقيل يسار، وكان عبداً لصفوان بن أمية بن خلف الجمحي، أسلم مع بلال، فأخذه أمية بن خلف وربط في رجله حبلاً وأمر به فجر ثم ألقاه في الرمضاء، ومر به جعل فقال له أمية: أليس هذا ربك ؟ فقال: الله ربي وربك ورب هذا، فخنقه خنقاً شديداً، ومعه أخوه أبي بن خلف يقول: زده عذاباً حتى يأتي محمد فيخلصه بسحره، ولم يزل على تلك الحال حتى ظنوا أنه قد مات، ثم أفاق، فمر به أبو بكر فاشتراه وأعتقه. وقيل: إن بني عبد الدار كانوا يعذبونه، وإنما كان مولى لهم، وكانوا يضعون الصخرة على صدره حتى دلع لسانه فلم يرجع عن دينه، وهاجر ومات قبل بدر. ومنهم: لبيبة جارية بني مؤمل بن حبيب بن عدي بن كعب، أسلمت قبل إسلام عمر بن الخطاب، وكان عمر يعذبها حتى تفتن ثم يدعها، ويقول: إني لم أدعك إلا سآمةً، فتقول: كذلك يفعل الله بك إن لم تسلم، فاشتراها أبو بكر فأعتقها. ومنهم: زنيرة، وكانت لبني عدي، وكان عمر يعذبها، وقيل: كانت لبني مخزوم، وكان أبو جهل يعذبها حتى عميت، فقال لها: إن اللات والعزى فعلا بك. فقالت: وما يدري اللات والعزى من يعبدهما ؟ ولكن هذا أمر من السماء وربي قادر على رد بصري، فأصبحت من الغد وقد رد الله بصرها، فقالت قريش: هذا من سحر محمد، فاشتراها أبو بكر فأعتقها. زنيرة بكسر الزاي، وتشديد النون، وتسكين الياء المثناة من تحتها، وفتح الراء. ومنهم: النهدية، مولاة لبني نهد، فصارت لامرأة من بني عبد الدار فأسلمت، وكانت تعذبها وتقول: والله لا أقلعت عنك أو يبتاعك بعض أصحاب محمد، فابتاعها أبو بكر فأعتقها. ومنهم: أم عبيس، بالباء الموحدة، وقيل عنيس، بالنون، وهي أمة لبني زهرة، فكان الأسود بن عبد يغوث يعذبها، فابتاعها أبو بكر فأعتقها. وكان أبو جهل يأتي الرجل الشرير ويقول له: أتترك دينك ودين أبيك وهو خير منك ! ويقبح رأيه وفعله ويسفه حلمه ويضع شرفه، وإن كان تاجراً يقول: ستكسد تجارتك ويهلك مالك، وإن كان ضعيفاً أغرى به حتى يعذب.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى و على هاشمى حائرى ، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|