|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>سیره نبوی>پیامبر اکرم صلي الله عليه و سلم > بیان امر خداوند در آشکار نمودن دعوت
شماره مقاله : 10503 تعداد مشاهده : 587 تاریخ افزودن مقاله : 12/5/1390
|
بيان امر خداوند در آشكار نمودن دعوت پيغمبر پس از سه سال كه از بعثت پيغمبر گذشت خداوند امر فرمود كه دعوت خود را آشكار نمايد. در مدت سه سال دعوت آن حضرت مخفى بود كه فقط به اشخاصي كه محل وثوق بودند بيان می شد. اصحاب پيغمبر بدين حال بودند كه اگر ميخواستند نماز را ادا كنند ناگزير بدرهها رفته در خفا نماز می خواندند. هنگامى كه سعد بن ابى وقاص و عمار و ابن مسعود و خباب و سعد بن زيد در يكى از درهها مشغول نماز بودند ناگاه جمعى از مشركين كه ابو سفيان بن حرب و اخنس بن شريق از آنها بودند بر وضع و حال آنان آگاه شده آغاز ناسزا و دشنام نمودند سپس دست به ستيز دراز كرده به زد و خورد پرداختند، سعد مردى را از مشركين باستخوان (فك) شتر نواخت كه سر او را شكست و خون از آن جارى شد و اين نخستين خونى بود كه در اسلام ريخته شد. (بموجب يك روايت) ابن عباس گويد: چون آيه (وَأنْذِرْ عَشِرَتَكَ الأقْرَبينَ) الشعراء: 214 «خبر بده بخويشان نزديك خود» نازل شد پيغمبر سوى صفا رفت و بسر بلندى ايستاد فرياد زد: «يا صباحاه» (مقصود دعوت كه براى استغاثه بكار می رود- هان-) اى بنى فلان و اى بنى عبد المطلب و اى بنى عبد مناف، همه گرد آن حضرت جمع شدند. فرمود: اگر بشما خبر بدهم كه در دامان كوه سوارانى (آماده غارت) ديدهام: آيا مرا تصديق می كنيد؟ گفتند: آرى. زيرا شما را آزمودهايم كه تا كنون دروغ نگفتهايد. فرمود: هان بدانيد كه من بشما اخطار می كنم كه يك عذاب سخت در انتظار شما است. ابو لهب گفت: بدا بتو ما را براى چنين سخنى دعوت كردى؟ سپس برگشت كه سوره: )تَبَّتْ يَدَا أبي لَهَبٍ) المسد: 1 .بريده باد هر دو دست ابو لهب نازل شد. جعفر بن عبد الله بن ابى الحكم گويد. چون خداوند: آيه (وَأنْذِرْ عَشِرَتَكَ الأقْرَبينَ) الشعراء: 214 «خبر بده بخويشان نزديك خود» نازل كرد پيغمبر سخت غمگين و عرصه بر او تنگ گرديد كه خانهنشين شد مانند بيمار. عمههاى او براى عيادت حضرت او رفتند، فرمود مرضى ندارم ولى خداوند بمن امر فرمود كه به عشيره و نزديكان خود اخطار كن. گفتند (عمهها) آنها را نزد خود بخوان و ابو لهب را دعوت مكن زيرا او اجابت نخواهد كرد آنها را دعوت فرمود و آنها حاضر شدند كه جمعى از بنى عبد المطلب بن عبد مناف ميان آنها بودند، عده آنها چهل و پنج تن بود. ابو لهب بسخن ابتدا كرد و گفت: اينها اعمام و فرزندان عم تو هستند، سخن بگو و جوانى را كنار بگذار. بدانكه قوم تو طاقت ستيز با ملت عرب ندارند، قوم تو و زادگان پدر تو سزاوارترند كه ترا بگيرند و بزندان بسپارند، اگر تو در عقيده خود پايدارى و مقاومت كنى قوم تو از قبايل قريش كه از تمام اعراب احق و اولى هستند كه ترا بزندان بفرستند تا ديگران، زيرا تو براى آنها بدترين وضع و شر بسيار آوردهاى. پيغمبر سكوت اختيار فرمود و در آن مجلس هيچ نگفت. دوباره آنها را دعوت كرد و فرمود: خدا را حمد می كنم و از او يارى ميخواهم و باو ايمان دارم و بر او توكل می كنم و شهادت می دهم كه او يگانه است و شريك ندارد. سپس فرمود: رائد (نماينده و راهنماى قوم كه بجستجوى چراگاه و راه می پردازد) هرگز بقوم و خانواده خود دروغ نمی گويد. بخداى يگانه كه جز او ديگرى نيست من پيغمبر خدا مخصوصا براى شما و براى عموم مردم می باشم. شما همان طور كه می خوابيد حتما خواهيد مرد و همان طور كه بيدار می شويد حتما رستاخيز خواهيد داشت آنگاه دچار محاسبه و باز خواست خواهيد بود. (پس از رستاخيز) بهشت و دوزخ تا ابد خواهد بود. ابو طالب گفت: يارى تو براى ما بهترين كار است. ما نيز براى قبول نصيحت تو بيشتر آماده هستيم و سخن ترا تصديق می كنيم. اينها فرزندان پدر تو (قوم تو) جمع شدهاند و من يكى از آنها هستم بتفاوت اينكه من زودتر ترا تصديق می كنم برو دنبال كار خود و بكن هر چه بدان امر شده. بخدا سوگند من ترا محافظت و از تو دفاع خواهم كرد ولى نفس من بر ترك دين عبد المطلب چندان موافقت نمی كند. ابو لهب گفت: بخدا سوگند بد همين است و بس، دست او را از اين كار ببنديد پيش از اينكه ديگران بندند ابو طالب گفت: بخدا سوگند ما تا زنده هستيم از او دفاع خواهيم كرد. على بن ابى طالب هنگام نزول آيه (وَأنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الأقْرَبِينَ) گفت: پيغمبر مرا نزد خود خواند و فرمود: اى على خداوند بمن امر داد كه خويشان نزديك را دعوت كنم (خبر بدهم) من سخت بستوه آمدم و دانستم هر گاه آنها را بدين كار بخوانم از آنها ناپسند می بينم، خاموش شدم تا جبرئيل آمد و گفت: اى محمد اگر آنچه را كه بدان مأمور شدى ابلاغ نكنى دچار عذاب خداوند خواهى شد. تو (اى على) براى ما طعام آماده كن و ران يك گوسفند (ميش) بر آن بگذار و ظرفى پر از شير حاضر كن سپس فرزندان عبد المطلب را دعوت كن تا با آنها گفتگو و آنچه بر من نازل شده (امر شده) بآنها ابلاغ كنم (على گويد) من آنچه را دستور داده بود كردم و آنها را دعوت نمودم. عده آنها در آن زمان چهل تن يكى كم يا زياد بود. ميان آنها اعمام پيغمبر، ابو طالب و حمزه و عباس و ابو لهب بودند، چون آنها حاضر شدند (پيغمبر) فرمود طعام را كه دستور دادهام آماده كن چون طعام حاضر شد پيغمبر يك قطعه گوشت برداشت با دندان خود گرفت سپس همان را در كنار سفره انداخت فرمود: بنام خداوند تناول كنيد جماعت باندازه خوردند كه ديگر بطعام نيازى نماند. من فقط جاى دست آنها را می ديدم. بخدائى كه جان على در دست اوست سوگند، هر يك از آنها هر چه من تهيه كردم تمام را می خورد و باز انگار طعام بحال خود مانده . سپس فرمود: (پيغمبر) قوم را سيراب كن. من هم همان قدح (بزرگ) را آوردم آنها همه از آن نوشيدند و سيراب شدند بخدا سوگند هر يك از آنها تنها باندازه همان قدح می نوشيد. چون پيغمبر خواست سخن را آغاز فرمايد ابو لهب مبادرت كرده گفت: گويا يار شما (پيغمبر) شما را جادو كرده. آنها هم بدون اينكه پيغمبر چيزى بگويد متفرق شدند. روز بعد به من فرمود (پيغمبر) اى على. اين مرد (ابو لهب) بر من سبقت جست و آنها بدون گفتگو پراكنده شدند، دوباره مانند طعام ديروز براى ما آماده و آنها را دعوت كن. باز مانند ديروز كردم. آنها خوردند و از همان قدح نوشيدند تا همه سيراب و بهرهمند شدند. سپس پيغمبر سخن را آغاز نمود و فرمود: اى زادگان عبد المطلب بخدا سوگند من جوانى را از عرب (جز خودم) نمى شناسم كه بهتر از من ارمغانى براى شما آورده من خير دنيا و آخرت را آوردهام. خداوند بمن امر داده كه شما را دعوت كنم. هر كه از شما مرا يارى كند (بر اين دعوت) برادر و وصى و خليفه من خواهد بود. تمام حضار سكوت اختيار كردند. من از همه كهتر بودم نسبت بآنها چشم خسته (قى كرده) و شكم برجسته (على معروف با نزع بطين بود) و ساقهاى باريك داشتم. گفتم: اى پيغمبر خدا من وزير (يار و ياور) تو می باشم. او دست بر گردنم افكند (مرا در آغوش گرفت) و فرمود: اين برادر و وصى و خليفه من ميان شما. از او بشنويد و بگرويد و فرمانبردار باشيد. گفت (على) آن قوم خنديدند و برخاستند و به ابو طالب گفتند: بتو امر كرده كه از فرزند خود بشنوى و او را اطاعت كنى فرمان رسيد براى پيغمبر كه علنا ابلاغ و دعوت نمايد. پيش از آن مدت سه سال در خفا دعوت ميكرد (از آغاز پيغمبرى) تا آنكه امر خداوند آمد كه او دعوت را آشكار و امر خدا را ابلاغ كند. او ناگهان قوم خود را باسلام خواند، آنها هم از اسلام دور نشدند و بر او اعتراضى نكردند مگر يك نحو اعتراض ناچيز تا آنكه نام بتها را برد و آنها را زشت و پليد خواند. چون چنين كرد آنها بر ستيز با او كمر بستند مگر جمعى از مسلمين كه خداوند آنها را باسلام مشرف و مصون داشته (كه او را يارى و از خلاف خوددارى كردند). ابو طالب عم او بنگهدارى و حمايت او قيام و سخت دفاع كرد. پيغمبر راه خود را در اعلان امر خدا گرفت و هيچ چيز قادر بر منع او نبود. چون قريش حال را بدان گونه ديدند كه هرگز خشنودى آنها را در نظر نمی گيرد و ابو طالب نيز بحمايت او ايستاده و او را بآنها تسليم نمی كند. جمعى از اشراف قريش نزد او (ابو طالب) رفتند كه آنها عتبه و شيبه دو فرزند ربيعه و ابو البخترى بن هشام و اسود بن مطلب و وليد بن مغيره و ابو جهل بن هشام و عاص بن وائل و نبيه و منبه دو فرزند حجاج و گروهى ديگر بودند. گفتند: اى ابو طالب. برادرزاده تو خدايان (بتها) ما را دشنام داده و دين ما را زشت دانسته و عقل ما را ناچيز و ما را سفيه شمرده و پدران ما را گمراه خوانده است. يا او را منع كن يا ما را در كار او آزاد بگذار و تو هم مانند ما هستى كه دين پدران را حفظ كرده با او مخالف می باشى. ابو طالب بآنها جواب نيكو داد و مدارا نمود آنها هم بر گشتند. پيغمبر هم راه خود را گرفت (در ادامه دعوت). سپس كار ميان او و آنها دشوار شده ما بين آنها دورى و دشمنى افتاد: رجال قريش از تكرار نام پيغمبر و بيان وضع او خوددارى نكردند، براى او توطئه چيدند و براى دومين بار نزد ابو طالب رفتند و گفتند: اى ابو طالب تو پير و شريف هستى، ما از تو خواستيم كه برادرزاده خود را از دشنام باصنام ما و از توهين و تحقير و سفيه دانستن و كم خرد شمردن ما خوددارى كند و تو اقدام نكردى. ما بخدا سوگند بر اين كارها كه ناسزا گفتن بخدايان (بتها) و پدران ما و سفاهت بستن بخردمندان ما صبر نخواهيم كرد تا آنكه او را از اين كار باز دارى يا آنكه با او و با تو مبارزه و نبرد خواهيم كرد تا يكى از دو طرف هلاك شود يا بگفته طرف مقابل اذعان نمايد. سپس آنها (قريش) برگشتند. اين كار بر ابو طالب بسى ناگوار بود كه از قوم خود جدا شود و ستيز آنها را بر خود بندد از طرف ديگر خوش نداشت كه پيغمبر خدا را بآنها تسليم و او را خوار نمايد. نزد پيغمبر فرستاد و از گفتگوى آنها خبر داد و گفت: جان خود و مرا نگهدار و بمن يك كار سخت كه طاقت آنرا ندارم وا گذار مكن. پيغمبر گمان برد كه براى عم خود بلائى حاصل شده و او از يارى پيغمبر باز مانده و او را خوار خواهد كرد. پيغمبر فرمود: اى عم من! اگر آفتاب را در دست راست و ماه را در دست چپ من بگذارند كه من از اين كار بگذرم نخواهم گذشت تا آنكه خداوند آنرا نمايان كند يا من در راه پيشرفت آن هلاك شوم. سپس پيغمبر نزد عم خود گريست و از جاى خود برخاست و رفت. ابو طالب حضرت او را خواند دوباره برگشت گفت (ابو طالب) اى برادرزاده من برو و هر چه ميخواهى بگو بخدا سوگند من ترا تسليم نخواهم كرد تا ابد. چون قريش دانستند كه ابو طالب پيغمبر را خوار نخواهد كرد و در عين حال آماده دشمنى آنها می باشد عماره بن وليد را همراه خود برده بابو طالب گفتند: اى ابو طالب. اين عمارة بن وليد يگانه جوان مرد قريش و بهترين شاعر و جوان خوشرو و زيباى قريشى است. او را (بجاى محمد) فرزند خود بدان و از خرد و يارى او بهرهمند شو و برادر زاده خود را كه عقل ما را ناچيز دانسته و با دين تو و پدران تو ستيز نموده و تفرقه بين گروه ما انداخته بما واگذار كن كه يك مرد با يك مرد معاوضه شده باشد. گفت: (ابو طالب) بخدا سوگند سوداى بدى را بمن پيشنهاد می كنيد. فرزند خود را بمن ميدهيد كه بپرورانم و فرزند خود را بشما بدهم كه بكشيد؟ اين كار را هرگز نخواهم كرد (ابدا). مطعم بن عدى بن نوفل بن عبد مناف گفت: بخدا قوم تو انصاف دادهاند و چنين می بينم كه تو نمی خواهى قبول كنى ابو طالب گفت: بخدا انصاف نداده اند ولى تو خوارى مرا و همراهى اين قوم را ميخواهى، هر چه ميخواهى بكن. كار بسيار دشوار شد و هر دو گروه بستيز برخاستند. قريش بر كسانيكه از قبايل مختلفه اسلام آورده بودند سخت گرفت، هر قبيله هر فردى كه از خود آنها مسلمان شده بود شكنجه داده از پيروى دين او باز می داشتند ولى پيغمبر با حمايت عم خود ابو طالب ميان بنى هاشم آسوده ماند او (ابو طالب) بنى هاشم را بحمايت و دفاع از پيغمبر دعوت نمود و آنها اجابت و اطاعت نمودند. همه گرد او جمع شدند مگر ابو لهب. چون ابو طالب از جوانمردى آنها خشنود و خرسند گرديد. آنها را ستود و آغاز مدح و بيان فضل پيغمبر را نمود. هنگام احتضار ابو طالب باز قريش نزد او رفته گفتند: تو بزرگ و پيشواى ما هستى، انصاف بده و برادرزاده خود را از ناسزا گفتن بخدايان ما منع كن ما هم او را در پرستش خداى خود از او می گذريم ابو طالب پيغمبر را نزد خود خواند و گفت: اينها بزرگان و پيشوايان قوم تو هستند. از تو ميخواهند كه از دشنام بخدايان آنها خوددارى كنى و ترا با خداى خود آزاد می گذارند. پيغمبر فرمود: اى عم! آيا بهتر نيست كه من آنها را براى كار بهتر دعوت كنم؟ و آن گفتن يك كلمه است كه عموم عرب نسبت بآنها مطيع خواهند شد همچنين عجم (ملل غير عرب) گردن خواهند نهاد. ابو جهل گفت: آن كلمه چيست؟ بروان پدرت سوگند اگر چنين باشد ما آنرا و ده برابر آنرا قبول خواهيم كرد. فرمود: آن اين است كه بگوييد: جز خداوند خداى ديگرى نيست. آنها رميدند و پراكنده شدند و گفتند: چيز ديگرى بگو و از ما بخواه، فرمود اگر آفتاب را بربائيد و در دستم بنهيد من چيز ديگرى جز اين از شما نميخواهم. آنها خشمناك شده از نزد او برخاستند و گفتند. ما بتو و خدائى كه بتو چنين فرمانى داده ناسزا و دشنام خواهيم داد. اين آيه در آن هنگام نازل شد: آن گروه رفتند و گفتند. در يارى خدايان خود پايدارى كنيد تا آخر آيه كه (اين جعل و ادعاست). سپس رو بعم خود كرد و گفت: يك كلمه بگو كه من روز رستاخيز براى تو آن را بكار ببرم و خود گواه باشد. گفت: (ابو طالب) اگر عرب آن را ننگ نداند و كسى نگويد كه از مرگ بستوه آمد من اين كلمه را می گفتم ولى من بر دين نياكان خود ثابت هستم. اين آيه نازل شد (تو نمی توانى كسى را كه دوست دارى رهنمائى كنى. خداوند هر كه را كه ميخواهد هدايت می نمايد) *
متن عربی: ذكر أمر الله تعالى نبيه صلى الله عليه وسلم بإظهار دعوته ثم إن الله تعالى أمر النبي، صلى الله عليه وسلم بعد مبعثه بثلاث سنين أن يصدع بما يؤمر، وكان قبل ذلك في السنين الثلاث مستتراً بدعوته لا يظهرها إلا لمن يثق به، فكان أصحابه إذا أرادوا الصلاة ذهبوا إلى الشعاب فاستخفوا، فبينما سعد بن أبي وقاص وعمار وابن مسعود وخباب وسعيد بن زيد يصلون في شعب اطلع عليهم نفر من المشركين، منهم: أبو سفيان بن حرب، والأخنس بن شريق، وغيرهما، فسبوهم وعابوهم حتى قاتلوهم، فضرب سعد رجلاً من المشركين بلحي جمل فشجه، فكان أول دم أريق في الإسلام في قول. قال ابن عباس: لما نزلت: (وَأنْذِرْ عَشِرَتَكَ الأقْرَبينَ) الشعراء: 214 خرج رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فصعد على الصفا فهتف: يا صباحاه ! فاجتمعوا إليه، فقال: يا بني فلان، يا بني فلان، يا بني عبد المطلب، يا بني عبد مناف ! فاجتمعوا إليه. فقال: أرأيتكم لو أخبرتكم أن خيلاً تخرج بسفح الجبل أكنتم مصدقي ؟ قالوا: نعم ما جربنا عليك كذباً. قال: فإني نذير لكم بين يدي عذاب شدي. فقال أبو لهب: تباً لك ! أما جمعتنا إلا لهذا ؟ ثم قام، فنزلت: (تَبَّتْ يَدَا أبي لَهَبٍ) المسد: 1. وقال جعفر بن عبد الله بن أبي الحكم: لما أنزل الله على رسوله: (وأنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الأقْرَبِينَ)، اشتد ذلك عليه وضاق به ذرعاً، فجلس في بيته كالمريض، فأتته عماته يعدنه، فقال: ما اشتكيت شيئاً ولكن الله أمرني أن أنذر عشيرتي الأقربين. فقلن له: فادعهم ولا تدع أبا لهب فيهم فإنه غير مجيبك. فدعاهم، صلى الله عليه وسلم، فحضروا ومعهم نفر من بني المطلب بن عبد مناف، فكانوا خمسة وأربعين رجلاً، فبادره أبو لهب وقال: هؤلاء هم عمومتك وبنو عمك فتكلم ودع الصباة، واعلم أنه ليس لقومك في العرب قاطبةً طاقة، وأن أحق من أخذك فحبسك بنو أبيك؛ وإن أقمت على ما أنت عليه فهو أيسر عليهم من أن يثب بك بطون قريش وتمدهم العرب، فما رأيت أحداً جاء على بني أبيه بشر مما جئتهم به. فسكت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، ولم يتكلم في ذلك المجلس، ثم دعاهم ثانيةً وقال: الحمد لله، أحمده وأستعينه وأؤمن به وأتوكل عليه وأشهد أن لا إله إلا الله وحده لا شريك له، ثم قال: إن الرائد لا يكذب أهله، والله الذي لا إله إلا هو إني رسول الله إليكم خاصة وإلى الناس عامة، والله لتموتن كما تنامون، ولتبعثن كما تستيقظون، ولتحاسبن بما تعملون، وإنها الجنة أبداً والنار أبداً. فقال أبو طالب: ما أحب إلينا معاونتك وأقبلنا لنصيحتك وأشد تصديقنا لحديثك، وهؤلاء بنو أبيك مجتمعون، وإنما أنا أحدهم، غير أني أسرعهم إلى ما تحب، فامض لما أمرت به فوالله لا أزال أحوطك وأمنعك، غير أن نفسي لا تطاوعني على فراق دين عبد المطلب. فقال أبو لهب: هذه والله السوأة ! خذوا على يديه قبل أن يأخذ غيركم. فقال أبو طالب: والله لنمنعنه ما بقينا. وقال علي بن أبي طالب: لما نزلت: (وَأنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الأقْرَبِينَ) دعاني النبي، صلى الله عليه وسلم، فقال: يا علي إن الله أمرني أن أنذر عشيرتي الأقربين فضقت ذرعاً وعلمت أني متى أبادرهم بهذا الأمر أر منهم ما أكره، فصمت عليه حتى جاءني جبرائيل فقال: يا محمد إلا تفعل ما تؤمر به يعذبك ربك. فاصنع لنا صاعاً من طعام واجعل عليه رجل شاة واملأ لنا عساً من لبن واجمع لي بني عبد المطلب حتى أكلمهم وأبلغهم ما أمرت به. ففعلت ما أمرني به، ثم دعوتهم، وهم يومئذ أربعون رجلاً يزيدون رجلاً أو ينقصونه، فيهم أعمامه أبو طالب وحمزة والعباس وأبو لهب، فلما اجتمعوا فتنفها بأسنانه ثم ألقاها في نواحي الصحفة، ثم قال: خذوا باسم الله، فأكل القوم حتى ما لهم بشيء من حاجة، وما أرى إلا مواضع أيديهم، وايم الله الذي نفس علي بيده إن كان الرجل الواحد منهم ليأكل ما قدمت لجميعهم ! ثم قال: اسق القوم، فجئتهم بذلك العس فشربوا منه حتى رووا جميعاً، وايم الله إن كان الرجل الواحد ليشرب مثله! فلما أراد رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أن يكلمهم بدره أبو لهب إلى الكلام فقال: لهد ما سحركم به صاحبكم. فتفرق القوم ولم يكلمهم، صلى الله عليه وسلم، فقال: الغد يا علي؛ إن هذا الرجل سبقني إلى ما سمعت من القول فتفرقوا قبل أن أكلمهم، فعد لنا من الطعام بمثل ما صنعت ثم اجمعهم إلي. ففعل مثل ما فعل بالأمس، فأكلوا، وسقيتهم ذلك العس، فشربوا حتى رووا جميعاً وشبعوا، ثم تكلم رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فقال: يا بني عبد المطلب إني والله ما أعلم شاباً في العرب جاء قومه بأفضل مما قد جئتكم به، قد جئتكم بخير الدنيا والآخرة، وقد أمرني الله تعالى أن أدعوكم إليه، فأيكم يؤازرني على هذا الأمر على أن يكون أخي ووصي وخليفتي فيكم ؟ فأحجم القوم عنها جميعاً، وقلت وإني لأحدثهم سناً وأرمصهم عيناً وأعظمهم بطناً وأحمشهم ساقاً: أنا يا نبي الله أكون وزيرك عليه. فأخذ برقبتي ثم قال: إن هذا أخي ووصيي وخليفتي فيكم، فاسمعوا له وأطيعوا. قال: فقال القوم يضحكون فيقولون لأبي طالب: قد أمرك أن تسمع لابنك وتطيع. وأمر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أن يصدع بما جاءه من عند الله وأن يبادئ الناس بأمره ويدعوهم إلى الله، فكان يدعو في أول ما نزلت عليه النبوة ثلاث سنين مستخفياً إلى أن أمر بالظهور للدعاء، ثم صدع بأمر الله وبادأ قومه بالإسلام، فلم يبعدوا منه ولم يردوا عليه إلا بعض الرد، حتى ذكر آلهتهم وعابها. فلما فعل ذلك أجمعوا على خلافه إلا من عصمه الله منهم بالإسلام، وهم قليل مستخفون. وحدب عليه عمه أبو طالب ومنعه وقام دونه، ومضى رسول الله صلى الله عليه وسلم، على أمر الله مظهراً لأمره لا يرده شيء. فلما رأت قريش أنه، صلى الله عليه وسلم، لا يعتبهم من شيء يكرهونه، وأن أبا طالب قد قام دونه ولم يسلمه لهم، مشى رجالٌ من أشرافهم إلى أبي طالب: عتبة وشيبة ابنا ربيعة، وأبو البختري بن هشام، والأسود بن المطلب، والوليد بن المغيرة، وأبو جهل بن هشام، والعاص بن وائل، ونبيه ومنبه ابنا الحجاج، ومن مشى منهم، فقالوا: يا أبا طالب، إن ابن أخيك قد سب آلهتنا وعاب ديننا وسفه أحلامنا وضلل آباءنا، فإما أن تكفه عنا وإما أن تخي بيننا وبينه، فإنك على مثل ما نحن عليه من خلافه، فقال لهم أبو طالب قولاً جميلاً وردهم رداً رفيقاً، فانصرفوا عنه، ومضى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، لما هو عليه. ثم شري الأمر بينه وبينهم حتى تباعد الرجال فتضاغنوا وأكثرت قريش ذكر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وتذامروا فيه، فمشوا إلى أبي طالب مرة أخرى فقالوا: يا أبا طالب إن لك سناً وشرفاً، وإنا قد اشتهيناك أن تنهى ابن أخيك فلم تفعل، وإنا والله لا نصبر على هذا من شتم آلهتنا وآبائنا وتسفيه أحلامنا حتى تكفه عنا أو ننازله وإياك في ذلك حتى يهلك أحد الفريقين، أو كما قالوا، ثم انصرفوا عنه. فعظم على أبي طالب فراق قومه وعداوتهم له ولم تطب نفسه بإسلام رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وخذلاته، وبعث إلى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأعلمه ما قالت قريش وقال له: أبق على نفسك وعلي ولا تحملني من الأمر ما لا أطيق. فظن رسول الله، صلى الله عليه وسلم، أنه قد بدا لعمه بدوٌ وأنه خذله وقد ضعف عن نصرته، فقال رسول الله، صلى الله عليه وسلم: يا عماه لو وضعوا الشمس في يميني والقمر في شمالي على أن أترك هذا الأمر حتى يظهره الله أو أهلك فيه ما تركته. ثم بكى رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وقام. فلما ولى ناداه أبو طالب، فأقبل عليه وقال: اذهب يا ابن أخي فقل ما أحببت، فوالله لا أسلمك لشيء أبداً. فلما علمت قريش أن أبا طالب لا يخذل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وأنه يجمع لعداوتهم مشوا بعمارة بن الوليد فقالوا: يا أبا طالب هذا عمارة بن الوليد فتى قريش وأشعرهم وأجملهم، فخذه فلك عقله ونصرته فاتخذه ولداً، وأسلم لنا ابن أخيك هذا الذي سفه أحلامنا وخالف دينك ودين آبائك وفرق جماعة قومك نقتله، فإنما رجل برجل. فقال: والله لبئس ما تسومونني، أتعطونني ابنكم أغذوه لكم وأعطيكم ابن تقتلونه ؟ هذا والله لا يكون أبداً ! فقال المطعم بن عدي بن نوفل بن عبد مناف: والله لقد أنصفك قومك وما أراك تريد أن تقبل منهم ! فقال أبو طالب: والله ما أنصفوني ولكنك قد أجمعت خذلاني ومظاهرة القوم علي فاصنع ما بدا لك. اشتد الأمر عند ذلك وتنابذ القوم واشتدت قريشٌ على من في القبائل من الصحابة الذين أسلموا، فوثبت كل قبيلة على من فيها من المسلمين يعذبونهم ويفتنونهم عن دينهم، ومنع الله رسوله بعمه أبي طالب، وقام أبو طالب في بني هاشم فدعاهم إلى منع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فأجابوا إلى ذلك واجتمعوا إليه إلا ما كان من أبي لهب. فلما رأى أبو طالب من قومه ما سره أقبل يمدحهم ويذكر فضل رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فيهم. وقد مشت قريش إلى أبي طالب عند موته وقالوا له: أنت كبيرنا وسيدنا فأنصفنا من ابن أخيك فمره فليكف عن شتم آلهتنا وندعه وإلهه. فبعث إليه أبو طالب، فلما دخل عليه قال له: هؤلاء سروات قومك يسألونك أن تكف عن شتم آلهتم ويدعوك وإلهك. قال له رسول الله، صلى الله عليه وسلم: أي عم ؟! أولا أدعوهم إلى ما خير لهم منها كلمة يقولونها تدين لهم بها العرب ويملكون رقاب العجم ؟ فقال أبو جهل: ما هي وأبيك لنعطينكها وعشر أمثالها ؟ قال: تقولون لا إله إلا الله، فنفروا وتفرقوا وقالوا: سل غيرها. فقال: لو جئتموني بالشمس حتى تضعوها في يدي ما سألتكم غيرها. قال: فغضبوا وقاموا من عنده غضابى وقالوا: والله لنشتمنك وإلهك الذي يأمرك بهذا ! (وَانْطَلَقَ المَلأُ مِنْهُمْ أنِ امْشُوا وَاصْبِرُوا عَلى آلِهَتِكُمْ)، إلى قوله: (إلاّ اخْتِلاقٌ) ص 6؛ وأقبل على عمه فقال: قل كلمة أشهد لك بها يوم القيامة. قال: لولا أن تعيبكم بها العرب وتقول جزع من الموت لأعطيتكها، ولكن على ملة الأشياخ، فنزلت: (إنَّكَ لا تَهْدِي مَنْ أحْبَبْتَ) القصص: 56.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى و على هاشمى حائرى ، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|