|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>ایام عرب>ایام عرب > یوم صفقه و کلاب دوم
شماره مقاله : 10387 تعداد مشاهده : 335 تاریخ افزودن مقاله : 4/5/1390
|
روز صفقه و كلاب دوم
سبب پيشامد روز صفقه اين است كه باذان- نماينده خسرو پرويز پسر هرمز، در يمن، كالاهائى از يمن به دربار او فرستاد. همينكه كالاهاى مذكور به نطاع- از سرزمين نجد- رسيد، مردان قبيله تميم بر آن حمله بردند و آن را تاراج كردند و آنچه هم كه فرستادگان و سواران خسرو پرويز داشتند، از ايشان گرفتند. يغمازدگان، كه از هستى ساقط شده بودند، پيش هوذة بن على حنفى حاكم يمامه رفتند و او آنان را تسلى داد و نوازش كرد و جامههاى برازندهاى پوشاند. تا پيش از اين تاريخ، هر وقت خسرو كاروانى از عطريات و پارچهها و ساير كالاهاى گرانبها براى فروش در يمن، مىفرستاد، هوذه فرستادگان خسرو پرويز را مجهز مىكرد و كسانى را به پاسدارى آنان مىگماشت و وسائل ايمنى آنان را فراهم مىآورد. از اين رو، خسرو مىخواست او را ببيند و به خاطر كارى كه مىكرد پاداش بدهد. اين بار، وقتى كسانى را كه تميم غارت كرده بود مورد نوازش قرار داد، به او گفتند: «شاه ايران هميشه از تو ياد مىكند و مايل است كه تو به نزد او بروى.» هوذه نيز همراه ايشان روانه ايران گرديد، و همينكه به دربار خسرو پرويز رسيد، خسرو او را گرامى داشت و بنواخت و با او به گفت و گو پرداخت تا پايه و مايه هوش و خرد او را دريابد. و از او زيركى و فراستى ديد كه شاد شد و فرمود كه پول بسيار بدو پاداش دهند و افسرى از افسرهاى وى را بر سرش بگذارند و در هجر نيز اموالى را به عنوان مقررى بدو تخصيص دهند. هوذه، مردى مسيحى بود و خسرو پرويز دستور داد كه او و مكعبر و لشكريان خسرو پرويز با بنى تميم بجنگند و اين قبيله را كه به كاروان ايران حمله برده بود، گوشمالى دهند. اين گروه از ايران به راه افتادند تا به هجر رسيدند و در مشقر فرود آمدند. مكعبر و هوذه ترسيدند از اين كه به سرزمين تميم داخل شوند چون دست يافتن بر آن سرزمين براى ايرانيان دشوار بود زيرا مردم تميم به سختى از آن دفاع مىكردند. از اين رو تدبيرى انديشيدند و مردانى از بنى تميم را بدان جا فرستادند و آنان را به صرف طعام و دريافت خواربار دعوت كردند. آنان نيز به طمع افتادند و دعوت را پذيرفتند و با شتاب بسيار خود را به مشقر رساندند. مكعبر آنها را به دستههاى پنج نفرى و ده نفرى و كمتر يا بيشتر تقسيم نمود تا هر دسته را از يك در به درون دژى بفرستد و از در ديگر بيرون كند. ولى هر كس كه از در داخل مىشد، گردنش را مىزد. وقتى مدتى گذشت و ديدند كه همه به درون دژ مىروند و هيچ كس از آن بيرون نمىآيد، كسانى را فرستادند تا از آنچه مىگذرد خبرى به دست آورند. در نتيجه، مردى از بنى عبس نيروى خود را به كار برد و زنجير دروازه دژ را گسست و در را گشود و چند تن از كسانى را كه پشت در بودند بيرون آورد. مكعبر دستور داد كه دوباره در را ببندند و هر كس را كه در درون دژ بود بكشند. ولى هوذه چون مسيحى بود و آن روز هم روز عيد فصح بود. از مكعبر درخواست كرد كه يكصد تن از آنان را به وى ببخشد. مكعبر نيز آنان را جامه پوشاند و آزاد كرد. اعشى قصيدهاى گفته است كه در طى آن هوذه را چنين مىستايد: بهم يقرب يوم الفصح ضاحية... يرجو الإله بما اسدى و ما صنعا پس از آن، روز مشقر مثل گرديد و آن را، به سبب اصفاق دروازه، روز صفقه ناميدند زيرا اصفاق به معنى بستن در است. روز صفقه هنگامى پيش آمد كه محمد بن عبد الله (ص) به پيغمبرى مبعوث شده بود و در مكه بسر مىبرد و هنوز به مدينه مهاجرت نفرموده بود. اما روز كلاب دوم داستانش از اين قرار است كه مردى از بنى قيس بن ثعلبه به سرزمين نجران پاى نهاد و بر قبيله بنى حارث بن كعب وارد شد كه دائىهاى وى بودند. مردم اين قبيله از او پرسيدند كه چه خبرهائى دارد. او براى ايشان حكايت كرد كه دروازه مشقر بر روى بنى تميم بسته شد و جنگجويان تميم همه از دم شمشير گذشتند و اكنون دارائى و زنان و فرزندانشان همه در خانههاشان بىصاحب مانده و به آسانى مىتوان بر آنها دست يافت. افراد بنى حارث، از مذحج، و هم پيمانان ايشان از نهد و جرم بن ربان گرد آمدند و لشكرى گران ترتيب دادند كه شمار آن به هشت هزار مىرسيد و در روزگار جاهليت، از اين لشكر، و لشكر خسرو در ذو قار و سپاهيان روز جبله، لشكرى انبوهتر ديده نشده بود. اينان براى غارت بنى تميم به راه افتادند ولى كاهنى كه با بنى حارث بود و سلمة بن مغفل نام داشت به پيشگوئى پرداخت و ايشان را از آن كار بر حذر داشت و گفت: «شما خوشبخت و شادان مىرويد و احيانا جنگى مىكنيد و به ويرانگرى مىپردازيد ولى جز خاك غنيمت ديگرى به دست نمى- آوريد. بنا بر اين دستور مرا پيروى كنيد و از جنگ با تميم چشم بپوشيد.» ولى به سخن او گوش ندادند و به سوى عروه روانه شدند. مردم تميم همينكه خبر حركت آنان را شنيدند، خردمندان و صاحبنظران قوم را گرد آوردند كه يكى از ايشان اكثم بن صيفى بود و يكصد و نود سال از عمرش مىگذشت. به او گفتند: «اى ابو جيده، ما رياست را به تو مىدهيم تا اين گره دشوار را براى ما بگشايى.» اكثم گفت: و ان امرا قد عاش تسعين حجة ... الى مائة لم يسأم العيش جاهل مضت مائتان غير عشر وفاؤها ... و ذلك من عد الليالى قلائل سپس گفت: «من به رياست نيازى ندارم ولى به شما توصيه مىكنم كه حنظلة بن مالك در دهناء فرود آيد، و قبيله سعد بن زيد مناة و رباب هم كه عبارتند از ضبة بن اد، و ثور و عكل و عدى، پسران عبد مناة بن اد، در كلاب اردو بزنند. بدين ترتيب هر كدام از اين دو راه را كه مهاجمان بگيرند، يكى مىتواند به كمك ديگرى بشتابد و از او دفاع كند.» آنگاه به سخنان خود ادامه داد و گفت: «اندرزهاى مرا خوب به ذهن بسپاريد و زنان را در صفوف خود در نياوريد زيرا رهائى مرد در كنارهگيرى از زن است. با فرماندهان خود مخالفت نورزيد و در جنگ از فرياد و هياهوى بسيار بپرهيزيد چون اين نشانه ناتوانى و شكست است و مرد زبون مىشود. بدترين بىخردى، گناهكارى و بهترين زيركى پرهيزگارى است. همه با يك ديگر همراى و يگانه باشيد زيرا يگانگى است كه اجتماع را حفظ مىكند و از اختلاف دورى جوئيد زيرا كسانى كه با هم اختلاف دارند اتحاد نخواهند يافت و كارى از پيش نخواهند برد. نه درنگ كنيد و نه شتاب ورزيد چون، در ميان اين دو، آنچه به دور انديشى نزديكتر است، ثبات و استوارى است و چه بسا كه در نتيجه شتابزدگى فرصت از دست مىرود. در برابر برادرانى كه بلندپايهتر از شما هستند فروتنى كنيد. پوست پلنگان را بپوشيد و به جنگ برويد. شتران و بار و بنه خود را شبانه حركت دهيد چون بسيارى از دردسرها را مىتوان در پرده شب پوشاند. پايدارى برتر از نيرومندى است. و گواراترين پيروزى، بسيارى اسيران و بهترين غنيمت. مال است. در جنگ از مرگ نترسيد زيرا مرگ در پشت سر شماست و در جنگ، علاقه به زنده ماندن، مايه لغزش مىشود. بهترين فرماندهان شما نيز نعمان بن مالك بن حارث بن جساس است كه از خاندان بنى تميم بن عبد مناة بن اد مىباشد.» اندرزهاى وى را پذيرفتند و به سفارش او عمرو بن حنظله و و كسان او در دهناء فرود آمدند و سعد و رباب نيز در كلاب اردو زدند. ديرى نگذشت كه مذحج و افراد قضاعه روانه كلاب شدند و سعد و رباب از حركت ايشان آگاهى يافتند. همينكه مذحج نزديك شد، شميت بن زنباع يربوعى به آنان هشدار داد و شتر خود را سوار شد و پيش سعد رفت و فرياد زد: «اى فرزندان تميم، به هوش باشيد كه بامدادى سخت در پيش است.» به شنيدن اين فرياد همه از جا جستند و در همين هنگام مذحج فرا رسيد و به شتران آنها دست يافت و به رجزخوانى پرداخت و گفت: فى كل عام نعم ننتابه... على الكلاب غيبت اصحابه يسقط فى آثاره غلابه ولى به زودى قيس بن عاصم منقرى و نعمان بن جساس و مالك بن منتفق پيشاپيش جنگاوران فرا رسيدند در حاليكه قيس بدو پاسخ مىداد و مىگفت: عما قليل تلتحق اربابه... مثل النجوم حسرا سحابه ليمنعن النعم اغتصابه ... سعد و فرسان الوغى اربابه بعد قيس بر آنان حمله برد در حاليكه مىگفت: فى كل عام نعم تحوونه ... يلقحه قوم و تنتجونه اربابه نوكى فلا يحمونه ... و لا يلاقون طعانا دونه انعم الابناء تحسبونه ... هيهات هيهات لما ترجونه در سراسر آن روز با هم سخت جنگيدند و يزيد بن شداد بن قنان حارثى به نعمان بن مالك بن جساس حمله برد و او را با تير زد و كشت. پس از كشته شدن او قيس بن عاصم فرماندهى را عهدهدار گرديد و جنگ را همچنان ادامه دادند تا پرده شب در ميانه فرود افتاد و شب دست از جنگ كشيدند در حاليكه مراقب يك ديگر بودند. همينكه صبح شد، نبرد را آغاز كردند و قيس بن عاصم و مذحج سوار شدند و به ميدان تاختند و به نبردى خونينتر از روز نخست پرداختند. از مذحج نخستين كسى كه گريخت مدرج الرياح بود كه عامر بن مجون بن عبد الله جرمى نام داشت. و پرچمدار بود و پرچم را انداخت و فرار كرد. مردى از بنى سعد به دنبال او تاخت و شتر او را پى بريد. او هم فرود آمد و پياده شروع به دويدن كرد. در اين هنگام قيس بن عاصم فرياد زد: «اى آل تميم به سواران بپردازيد و به لشكر پياده كارى نداشته باشيد زيرا اينان به هر حال در چنگ شما خواهند بود.» آنگاه به اسير گرفتن پرداخت. و عبد يغوث بن حارث بن وقاص حارثى رئيس مذحج به اسارت در آمد و او را به انتقام خون نعمان بن مالك بن جساس كشتند. عبد يغوث شاعر بود. از اين رو، پيش از كشتن وى زبانش را بستند تا آنان را هجو نكند. ولى او به ايشان اشاره كرد كه زبانش را بگشايند و هجوشان نخواهد كرد. وقتى دهانش را گشودند اين شعر را گفت: الا لا تلومانى، كفى اللوم مابيا ... فما لكما فى اللوم نفع و لا ليا الم تعلما ان الملامة نفعها ... قليل و ما لومى اخا من شماليا فيا راكبا اما عرضت فبلغن... نداماى من نجران الا تلاقيا ابا كرب و الايهمين كليهما ... و قيسا با على حضرموت اليمانيا اقول و قد شدوا لسانى بنسعة: ... معاشر تيم اطلقوا من لسانيا كأنى لم اركب جوادا و لم أقل ... لخيلى كرى كرة من ورائيا و لم اسبا الزق الروى و لم اقل... لا يسار صدق عظموا ضوء ناريا و قد علمت عرسى مليكه أننى ... انا الليث معدوا عليه و عاديا لحى الله قوما بالكلاب شهدتهم ... صميمهم و التابعين المواليا و لو شئت نجتنى من القوم شطبة ... ترى خلفها الكمت العتاق تواليا و كنت اذا ما الخيل شمصها القنا ... لبيقا بتصريف القناة بنانيا فيا عاص فك القيد عنى فاننى... صبور على مرا الحوادث ناكيا فان تقتلونى تقتلوا بي سيدا ... و ان تطلقونى تحربونى ماليا در شعر بالا، بيت سوم، ابو كرب، ابو كرب بشر بن علقمة بن حارث، و الايهمان، يعنى دو ايهم (به معنى دو مرد شجاع) اسود بن علقمة بن حارث و عبد المسيح بن ابيض، و قيس هم قيس بن معدى كرب است. برخى پنداشتهاند كه قيس گفته است: «اگر مرا صاحب اختيار مىكردند، تمام دارائى خود را سربها مىدادم و يغوث را باز مىخريدم.» ولى سربها براى يغوث پذيرفته نشد و او را كشتند. *
متن عربی:
يوم الصفقية والكلاب الثاني أما يوم الصفقة وسببه فإن باذان، نائب كسرى أبرويز بن هرمز باليمن، أرسل إليه حملاً من اليمن. فلما بلغ الحمل إلى نطاع من أرض نجد أغارت تميم عليه وانتهبوه وسلبوا رسل كسرى وأساورته. فقدموا على هوذة بن علي الحنفي صاحب اليمامة مسلوبين، فأحسن إليهم وكساهم. وقد كان قبل هذا إذا أرسل كسرى لطيمة تباع باليمن يجهز رسله ويخفرهم ويحسن جوارهم، وكان كسرى يشتهي أن يراه ليجازيه على فعله. فلما أحسن أخيراً إلى هؤلاء الرسل الذين أخذتهم تميم قالوا له: إن الملك لا يزال يذكرك ويؤثر أن تقدم عليه، فسار معهم إليه. فلما قدم عليه أكرمه وأحسن إليه وجعل يحادثه لينظر عقله، فرأى ما سره، فأمر له بمال كثير، وتوجه بتاج من تيجانه وأقطعه أموالاً بهجر. وكان هوذة نصرانياً، وأمره كسرى أن يغزوه هو والمكعبر مع عساكر كسرى بني تميم، فساروا إلى هجر ونزلوا بالمشقر. وخاف المكعبر وهوذة أن يدخلا بلاد تميم لأنها لا تحتملها العجم وأهلها بها ممتنعون، فبعثا رجالاً من بني تميم يدعونهم إلى الميرة، وكانت شديدة، فأقبلوا على كل صعب وذلول، فجعل المكعبر يدخلهم الحصن خمسة خمسة وعشرة عشرة وأقل وأكثر، يدخلهم من باب على أنه يخرجهم من آخر، فكل من دخل ضرب عنقه. فلما طال ذلك عليهم ورأوا أن الناس يدخلون ولا يخرجون بعثوا رجالاً يستعلمون الخبر، فشد رجل من عبس فضرب السلسلة فقطعها وخرج من كان بالباب. فأمر المكعبر بغلق الباب وقتل كل من كان بالمدينة، وكان يوم الفصح، فاستوهب هوذة منه مائة رجل فكساهم وأطلقهم يوم الفصح. فقال الأعشى من قصيدة يمدح هوذة: بهم يقرّب يوم الفصح ضاحيةً ... يرجو الإله بما أسدى وما صنعا فصار يوم المشقر مثلاً، وهو يوم الصفقة لإصفاق الباب، وهو إغلاقه. وكان يوم الصفقة وقد بعث النبي، صلى الله عليه وسلم، وهو بمكة بعد لم يهاجر. وأما يوم الكلاب الثاني فإن رجلاً من بني قيس بن ثعلبة قدم أرض نجران على بني الحارث بن كعب، وهم أخواله، فسألوه عن الناس خلفه فحدثهم أنه أصفق على بني تميم باب المشقر وقتلت المقاتلة وبقيت أموالهم وذراريهم في مساكنهم لا مانع لها. فاجتمعت بنو الحارث من مذحج، وأحلافها من نهد وجرم بن ربان، فاجتمعوا في عسكر عظيم بلغوا ثمانية آلاف، ولا يعلم في الجاهلية جيش أكثر منه ومن جيش كسرى بذي قار ومن يوم جبلة، وساروا يريدون بني تميم، فحذرهم كاهن كان مع بني الحارث واسمه سلمة بن المغفل وقال: إنكم تسيرون أعياناً، وتغزون أحياناً، سعداً ورياناً، وتردون مياهها جياباً، فتلقون عليها ضراباً، وتكون غنيمتكم تراباً، فأطيعوا أمري ولا تغزوا تميماً. فعصوه وساروا إلى عروة، فبلغ الخبر تميماً فاجتمع ذوو الرأي منهم إلى أكثر بن صيفي، وله يومئذ مائة وتسعون سنة، فقالوا له: يا أبا جيدة حقق هذا الأمر فإنا قد رضيناك رئيساً. فقال لهم: وإنّ امرأ قد عاش تسعين حجّةً ... إلى مائة لم يسأل العيش جاهل مضت مائتان غير عشرٍ وفاؤها ... وذلك من عدّ اليالي قلائل ثم قال لهم: لا حاجة لي في الرياسة ولكني أشير عليكم لينزل حنظلة ابن مالك بالدهناء، ولينزل سعد بن زيد مناة والرباب وهم ضبة بن أد وثور وعكل وعدي بنو عبد مناة بن أد الكلاب، فأي الطريقين أخذ القوم كفى أحدهما صاحبه، ثم قال لهم: احفظوا وصيتي لا تحضروا النساء الصفوف فإن نجاة اللئيم في نفسه ترك الحريم، وأقلوا الخلاف على أمرائكم، ودعوا كثرة الصياح في الحرب فإنه من الفشل، والمرء يعجز لا محالة، فإن أحمق الحمق الفجور، وأكيس الكيس التقى، كونوا جميعاً في الرأي، فإن الجميع معزز للجميع، وإياكم والخلاف فإنه لا جماعة لمن اختلف، ولا تلبثوا ولا تسرعوا فإن أحزم الفريقين الركين، ورب عجلة تهب ريثاً، وإذا عز أخوك فهن البسوا جلود النمور وابرزوا للحرب، وادرعوا الليل واتخذوه جملاً، فإن الليل أخفى للويل، والثبات أفضل من القوة وأهنأ الظفر كثرة الأسرى، وخير الغنيمة المال، ولا ترهبوا الموت عند الحرب، فإن الموت من ورائكم، وحب الحياة لدى الحرب زللٌ، ومن خير أمرائكم النعمان بن مالك بن حارث بن جساس، وهو من بني تميم ابن عبد مناة بن أد. فقبلوا مشورته، النعمان بن مالك بن حارث بن جساس، وهو من بني تميم ابن عبد مناة بن أد. فقبلوا مشورته، ونزلت عمرو بن حنظلة الدهناء، ونزلت سعد والرباب الكلاب، وأقبلت مذحج ومن معها من قضاعة فقصدوا الكلاب، وبلغ سعداً والرباب الخبر. فلما دنت مذحج نذرهم شميت ابن زنباع اليربوعي فركب جمله وقصد سعداً ونادى: يا آل تميم يا صباحاه ! فثار الناس، وانتهت مذحج إلى النعم فانتهبها الناس، وراجزهم يقول: في كلّ عام نغمٌ ننتابه ... على الكلاب غيّبت أصحابه يسقط في ... آثاره غلاّبه فلحق قيس بن عاصم المنقري والنعمان بن جساس ومالك بن المنتفق في سرعان الناس، فأجابه قيس يقول. عمّا قليل تلتحق أربابه ... مثل النجوم حسّراً سحابه ليمنعنّ النّعم اغتصابه ... سعدٌ وفرسان الوفى أربابه ثم حمل عليهم قيس وهو يقول: في كلّ عام نعمٌ تحوونه ... يلقحه قومٌ وتنتجونه أربابه نوكى فلا يحمونه ... ولا يلاقون طعاناً دونه أنعم الأبناء تحسبونه ... هيهات هيهات لما ترجونه فاقتتل القوم قتالاً شديداً يومهم أجمع. فحمل يزيد بن شداد بن قنان الحارثي على النعمان بن مالك بن جساس فرماه بسهم فقتله، وصارت الرياسة لقيس بن عاصم، واقتتلوا حتى حجر بينهم الليل، وباتوا يتحارسون. فلما أصبحوا غدوا على القتال، وركب قيس بن عاصم وركبت مذحج واقتتلوا أشد من القتال الأول، فكان أول من انهزم من مذحج مدرج الرياح. وهو عامر بن المجون بن عبد الله الجرمي، وكان صاحب لوائهم، فألقى اللواء وهرب، فلحقه رجل من بني سعد فعقر به دابته، فنزل يهرب ماشياً، ونادى قيس بن عاصم: يا آل تميم عليكم الفرسان ودعوا الرجالة فإنها لكم، وجعل يلتقط الأسرى، وأسر عبد يغوث بن الحارث بن وقاص الحارثي رئيس مذحج فقتل بالنعمان بن مالك بن جساس، وكان عبد يغوث شاعراً، فشدوا لسانه قبل قتله لئلا يهجوهم، فأشار إليهم ليحلوا لسانه ولا يهجوهم، فحلوه، فقال شعراً: ألا لا تلوماني، كفى اللوم ما بيا ... فما لكما في اللوم نفعٌ ولا ليا ألم تعلما أنّ الملامة نفعها ... قليلٌ وما لومي أخاً من شماليا فيا راكباً إمّا عرضت فبلّغن ... نداماي من نجران ألاّ تلاقيا أبا كرب والأيهمين كليهما ... وقيساً بأعلى حضرموت اليمانيا أقول وقد شدّوا لساني بنسعةٍ: ... معاشر ثيم أطلقوا من لسانيا كأنّي لم أركب جواداً ولم أقل ... لخيلي كرّي كرّةً من ورائيا ولم أسبإ الزقّ الرّويّ ولم أقل ... لأيسار صدقٍ عظّموا ضوء ناريا وقد علمت عرسي مليكة أنّني ... أنا الليث معدوّاً عليه وعاديا لحى الله قوماً بالكلاب شهدتهم ... صميمهم والتابعين المواليا ولو شئت نجّتني من القوم شطبةٌ ... ترى خلفها الكمت العتاق تواليا وكنت إذا ما الخيل شمّصها القنا ... لبيقاً بتصريف القناة بنانيا فيا عاص فكّ القيد عنّي فإنّني ... صبورٌ على مرّ الحوادث ناكيا فإن تقتلوني تقتلوا بي سيّداً ... وإن تطلقوني تحربوني ماليا أبو كرب بشر بن علقمة بن الحارث، والأيهمان الأسود بن علقمة بن الحارث، والعاقب وهو عبد المسيح بن الأبيض، وقيس بن معدي كرب، فزعموا أن قيساً قال: لو جعلني أول القوم لافتديته بكل ما أملك. ثم قتل ولم يقبل له فدية. ربان بالراء والباء الموحدة.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش. مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|