|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>ایام عرب>ایام عرب > فجار اول و دوم
شماره مقاله : 10368 تعداد مشاهده : 434 تاریخ افزودن مقاله : 12/4/1390
|
سخن درباره فجار اول و دوم در فجار اول كارهاى مهمى پيش نيامده كه قابل ذكر باشد و ما آن را تنها از اين جهت ذكر مىكنيم كه اگر كسى در شرح فجار دوم به رويدادهاى بزرگى بر خورد گمان نبرد كه نخستين فجار نيز مانند دومين فجار مهم بوده و ما از بيان آن غفلت ورزيدهايم. بنا بر اين به شرح آن مىپردازيم. محمد بن اسحاق گفته است: فجار نخستين ميان قريش و همه كسانى كه از كنانه همدستش بودند با قيس عيلان روى داد. سبب اين زد و خورد آن بود كه مردى از كنانه به مردى از بنى نصر بن معاوية بن بكر بن هوازن مبلغى بدهكار بود و به تهيدستى افتاد و نتوانست وام خود را بپردازد. آن نصرى- كه طلبكار بود- ميمونى را به بازار عكاظ برد و گفت: «چه كسى در برابر طلبى كه من از فلان كنانى دارم، او را به چيزى مثل اين به من مىفروشد؟» اين كار را براى تحقير و نكوهش آن كنانى و قوم وى كرد. در همين هنگام مردى از بنى كنانه بدو رسيد و از حرفى كه او مىزد خشمگين شد و شمشير كشيد و ميمون او را كشت. در نتيجه، اين نصرى- كه ميمونش كشته شده بود- و آن كنانى- كه به كسانش توهين شده بود فرياد شكايت بر آوردند و نصرى در ميان بنى قيس و كنانى در ميان بنى كنانه شكوه كرد. ديرى نگذشت كه مردمى از هر دو قبيله گرد آمدند و سخنان تندى به هم گفتند كه نزديك بود ميانشان جنگى درگيرد ولى زود با هم آشتى كردند. و نيز گفته شده است: سبب درگيرى فجار اول آن بود كه جوانانى از قريش در كنار زنى پاكيزه روى از بنى عامر نشسته بودند كه روبندهاى به چهره داشت. به او گفتند: «روبند خود را كنار بزن كه چهره تو را ببينيم.» زن اين كار را نكرد. يكى از آن جوانان برخاست و آهسته دامن زن را كشيد و به عقب جامهاش بست به طورى كه زن متوجه نشد و هنگامى كه از زمين برخاست، پشت او نمودار شد. جوانان خنديدند و گفتند: «نگذاشتى رويت را ببينيم، و ما، در عوض، پشتت را ديديم.» زن فرياد بر آورد كه: «اى بنى عامر به دادم برسيد كه مرا رسوا كردهاند!» مردم جمع شدند و به مشاجره پرداختند و چيزى نمانده بود كه كار به زد و خورد بكشد، ولى وقتى ديدند كه مسئله مهمى نيست. با هم صلح كردند. همچنين گفتهاند: «چنين نيست، بلكه سبب پيشامد فجار اول آن بود كه مردى از بنى غفار، به نام ابو معشر بن مكرز، كه آدمى با اراده و بلند طبع بود، در بازار عكاظ نشست و پاى خود را دراز كرد و گفت: نحن بنو مدركة بن خندف ... من يطعنوا فى عينه لا يطرف و من يكونوا قومه يغطرف ... كانه لجة بحر مسرف من به خدا بزرگترين مرد عرب هستم و هر كس كه گمان مىكند از من بزرگتر است پاى مرا با شمشير بزند. مردى كه احمر بن مازن نام داشت و از قبيله قيس بود، برخاست و پاى او را به شمشير زد كه خراشى جزئى وارد آورد. بر سر اين موضوع گروهى با هم در افتادند ولى بعد آشتى كردند. اما فجار دوم، بيست سال از واقعه فيل و دوازده سال پس از درگذشت عبد المطلب روى داد و در ميان روزهاى عرب روزى از اين بزرگتر و بلند آوازهتر نيامد و از آن جهت «فجار» ناميده شد كه دو قبيله كنانه و قيس در ماههاى حرام كه خونريزى نارواست، دست به جنگ زدند. پيش از آن، روز جبله بود كه از روزهاى مشهور عرب است ولى فجار از آن بزرگتر مىباشد. سبب پيشامد فجار دوم آن بود كه براض بن قيس بن رافع كنانى ضمرى، مردى بود آدمكش و مطرود كه قوم او به علت شرارت بسيارى كه از وى سر مىزد، طردش كرده بود. وقتى مىخواستند كسى را در بيرحمى مثال بزنند مىگفتند: «افتك من البراض»: آدمكشتر از براض است. يكى از ايشان گفته است: و الفتى من تعرفته الليالى ... فهو فيها كالحية النضناض كل يوم له بصرف الليالى ... فتكة مثل فتكة البراض براض بن قيس كه از ميان قبيله خويش رانده شده بود به راه افتاد تا خود را به بارگاه نعمان بن منذر رساند. نعمان هر سال كاروانى حامل عطريات و پارچههاى گرانبها داروهاى خوشبو به قصد تجارت به بازار عكاظ مىفرستاد تا در آن جا براى او بفروشند. عكاظ و ذو المجاز و مجنه بازارهائى بودند كه تازيان هر سال، هنگامى كه موسم گشايش آنها فرا مىرسيد، بدانها روى مىآوردند و تا وقتى كه روز اين بازارها سپرى مىشد. از گزند هم در امان بودند. بازار مجنه در ظهران و بازار عكاظ ميان نخله و طائف بود. و ذو المجاز، هنگامى كه در موقف مىايستادى، سمت چپ واقع مىشد. روزى براض و عروة بن عتبة بن جعفر بن كلاب در خدمت نعمان بن منذر بودند. عروه معروف به «رحال» بود و او را «عروة الرحال» مىخواندند زيرا زياد به درگاه پادشاهان رحلت و رفت و آمد مىكرد. نعمان گفت: «اين كاروان مرا چه كسى براى من مىبرد تا به بازار عكاظ برساند.» براض گفت: «درود بر تو باد، من اين كاروان را مىبرم و از دستبرد قبيله كنانه هم آن را حفظ مىكنم.» نعمان گفت: «من كسى را مىخواهم كه اين كاروان را از دستبرد كنانه و قيس، هر دو، بر كنار دارد.» درين هنگام عروه گفت: «درود بر تو باد! آيا سگى مطرود مىخواهد اين كاروان را براى تو حفظ كند و سالم برساند؟ من آن را در برابر هجوم اهل شيح و قيصوم و تهامه و نجد حفظ مىكنم و به مقصد مىرسانم.» براض در حاليكه به خشم آمده بود، گفت: «اى عروه، تو مىتوانى اين كاروان را از دستبرد كنانه بر كنار دارى و سالم برسانى؟» عروه پاسخ داد: «آن را از دست همه مردم حفظ مىكنم.» نعمان كه اين پافشارى را از عروه ديد كاروان خود را بدو سپرد و دستور داد كه آن را ببرد. همينكه عروه كاروان را به راه انداخت، براض هم در پى او روان شد. عروه او را در پشت سر خود مىديد ولى از او باكى نداشت و راه خود را ادامه داد تا به محل قوم و قبيله خود رسيد كه در دشتى به نام تيمن، در اطراف فدك، واقع بود. در آن جا براض بن قيس، خود را بدو رساند و تيرهائى را كه مخصوص قمار بود در آورد و سر گرم فالگيرى شد. عروه بر او گذشت و پرسيد: «اى براض، چه مىكنى؟» جواب داد: «فال مىگيرم كه بينم آيا صلاح هست تو را بكشم يا نه؟» عروه گفت: «اين كلاه براى سر تو گشاد است!» براض بيدرنگ بر او جست و با شمشير او را كشت. كسانى كه مراقب شتران و بار و بنه بودند، همينكه ديدند كاروانسالار كشته شده، ترسيدند و گريختند. براض نيز شتران را بار كرد و به راه انداخت و متوجه خيبر گرديد. دو تن از قيس در پى او رفتند تا او را بگيرند. يكى از آن دو، غنوى، و ديگرى غطفانى بود. غنوى، اسد بن جوين و غطفانى، مساور بن مالك نام داشت. همينكه اين دو تن نزديك خيبر رسيدند، نخستين كسى كه با ايشان روبرو شد براض بود كه پرسيد: «اين دو مرد، كيستند؟» آن دو تن كه براض را از نزديك نديده بودند و نمىشناختند، پاسخ دادند: «ما دو تن از قيس هستيم و آمدهايم كه براض را بكشيم.» براض آنان را فرود آورد و شترشان را بست. بعد پرسيد: «كداميك از شما براى كشتن او دلاورتر است و بهتر شمشير مىكشد؟» غطفانى جواب داد: «من.» براض دست او را گرفت و با خود برد بدين بهانه كه جاى براض را نشانش دهد. ضمنا به غنوى گفت: «تو در اين جا بمان و شترها را نگهدار تا ما برگرديم.» آنگاه غطفانى را با خود برد تا به ويرانهاى رسيد كه در كنار خيبر، دور از خانهها و كوىها قرار داشت. بدو گفت: «براض هميشه درين خرابه به سر مىبرد. بگذار ببينم الآن اين جا هست يا نه؟» آن مرد ايستاد و براض به درون ويرانه رفت و برگشت و گفت: «او در اين جا خفته است. شمشيرت را بده ببينم كه با آن مىتوان او را كشت يا نه.» مرد ساده لوح شمشير خويش را بدو داد. براض با همان شمشير بيچاره را كشت و بعد شمشير را پنهان كرد و پيش غنوى برگشت و گفت: «من مردى ترسندهتر از اين دوست تو نديدم. او را در جائى بردم كه براض زندگى مىكرد. به بالين براض رفت و با اين كه براض خفته بود، نتوانست او را بكشد. غنوى كه اين سخن شنيد، گفت: «به يكى بسپر اين دو شتر را نگه دارد تا من خود بروم و او را بكشم.» براض گفت: «شترها را همين جا بگذار. اگر طورى شدند به عهده من! آنگاه او را هم به ويرانه برد و كشت و با شتران رهسپار مكه شد. در راه به مردى از بنى اسد بن خزيمه برخورد و بدو گفت: «آيا براى تو ممكن است كه پاداشى از من بگيرى و پيش حرب بن اميه بروى و خبرى بدو بدهى؟ ميدانى كه او، هم قوم من است و هم قوم تو. زيرا خاندان اسد بن خزيمه هم از بنى خندف هستند. مىخواهم به آنان خبر دهى كه براض بن قيس، عروة الرحال را كشته است. بنا بر اين بايد از قيس بپرهيزند!» ده شتر نيز بدو داد تا پيام وى را برساند. آن مرد اسدى به راه افتاد تا به بازار عكاظ رسيد كه در آن جا گروهى از مردم بودند. حرب بن اميه را پيدا كرد و آن خبر را بدو رساند. حرب بن اميه، به شنيدن اين خبر، در پى عبد الله بن جدعان تيمى و همچنين هشام بن مغيره مخزومى، پدر ابو جهل، فرستاد كه هر دو از بزرگان و سالخوردگان قريش بودند. همينطور براى تمام قبائل قريش پيام فرستاد و از هر قبيله مردى را فراخواند. به حليس بن يزيد حارثى هم كه رئيس احابيش بود، خبر داد. نمايندگان قبائل گرد هم آمدند و به كنكاش پرداختند و گفتند: «بيم آنست كه قيس به خونخواهى رئيس خود برخيزد و از ما انتقام بگيرد زيرا مردم قيس راضى نخواهند شد كه سرورشان را مردى رانده و مطرود از بنى ضمره بكشد.» در پى چارهجوئى، سرانجام با يك ديگر همرأى شدند كه پيش ابو براء عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب ملاعب الاسنه كه در آن زمان، بزرگ و سرور قبيله قيس بود برودند و به او بگويند: «اين واقعه در بين نجد و تهامه رخ داده و ما هيچ از آن خبر نداشتهايم. بنا بر اين كسانى را به ميان مردم بفرست كه موضوع را به آنها خبر دهند تا هم قبائل مختلف آگاهى يابند و هم تو آگاهى بيشترى به دست آورى.» بدين قرار پيش عامر بن مالك رفتند و او هم كسانى را به ميان مردم فرستاد تا از آنچه بدو گفته شده بود آگاهشان كند. همينكه اين خبر در همه جا پيچيد، گروهى از قريش كه در بازار عكاظ بودند، برخاستند و گفتند: «اى مردم عكاظ، براى كسان ما در مكه پيشامد سهمناكى روى داده كه خبرش تازه به ما رسيده است و مىترسيم اگر از ياران خود دور بمانيم، آتش آشوب به اندازهاى زبانه بكشد كه ديگر شما تاب تحملش را نداشته باشيد.» اين سخنان چنان همه را بر انگيخت كه برخاستند و سوار شدند و همه دشوارىهاى راه را پشت سر نهادند تا خود را به مكه رساندند. در پايان روز عامر بن مالك ملاعب السنه خبر هجوم آنان را شنيد و شگفت زده شد و گفت: «قريش ما را غافلگير كرد و حرب بن اميه ما را فريب داد. به خدا سوگند كه كنانه هرگز در عكاظ فرود نخواهد آمد.» بعد همه برخاستند و در پى آنان شتافتند تا ايشان را در نخله يافتند و سر گرم جنگ شدند. در اين نبرد، كار قيس بالا گرفت و نزديك بود قريش شكست بخورد. چيزى كه بود به پاسدارى كعبه دلگرمى داشت و حرم كعبه نزديك بود و مىتوانست با ورود به حرم، جان خود را از آسيب بر كنار دارد. از اين رو، مردان قريش همچنان به زد و خورد ادامه دادند تا شب كه وارد حرم شدند. پيغمبر خدا (ص) نيز با ايشان بود و در آن زمان ده سال داشت. زهرى گفته است: «او با ايشان نبود. اگر بود، شكست نمىخوردند.» ولى بدين سبب نمىتوان روايت بالا را نادرست دانست زيرا پس از وحى و پيغمبرى حضرت محمد (ص) نيز ياران او شكست مىخوردند و كشته مىشدند. بنا بر اين اگر پيش از پيغمبرى هم در جمعى بوده كه شكست خوردهاند، بعيد نيست. همينكه قريش به درون حرم رفت، مردم قيس ناچار از ايشان دست برداشتند و بازگشتند و گفتند: «اى مردم قريش، ما از خون عروه نمىگذريم. سال بعد، وعده ديدار ما در عكاظ!» آنگاه به سوى شهرهاى خود برگشتند در حالى كه از كشته شدن عروة الرحال متأثر بودند و مىگريستند و همديگر را به انتقام از قريش تحريك مىكردند. بعد قيس، گروههاى همدست و هم پيمان خود، مانند ثقيف و ديگران را گرد آورد. قريش نيز به جمع آورى قبائل خود، مانند كنانه و احابيش و اسد بن خزيمه پرداخت و ميان لشكريان خود جنگ افزارهائى پخش كرد. عبد الله بن جدعان به صد تن از كسان خويش اسلحه كامل داد. ديگران نيز چنين كردند. در سر موعد مردان قريش براى پيكار به راه افتادند در حاليكه بر هر خاندانى يكى يا دو سه تن از همان خاندان فرماندهى مىكردند. زبير بن عبد المطلب و با او محمد (ص) و برادران زبير، ابو طالب و حمزه و عباس، پسران عبد المطلب، بر بنى هاشم پيشوائى داشتند. حرب بن اميه هم بر بنى اميه و هم پيمانانش فرماندهى مىكرد. بر بنى عبد الدار، عكرمة بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار، بر بنى اسد بن عبد العزى، خويلد بن اسد، بر بنى مخزوم، هشام بن مغيره پدر ابو جهل، بر بنى تيم، عبد الله بن جدعان، بر بنى جمح، معمر بن حبيب بن وهب، بر بنى سهم، عاص بن وائل، بر بنى عدى، زيد بن عمرو بن نفيل، پدر سعيد بن زيد، بر بنى عامر بن لؤى، عمرو بن شمس پدر سهيل بن عمرو، بر بنى فهر، عبد الله بن جراح پدر ابو عبيده، و بر احابيش، حليس بن يزيد و سفيان بن عويف فرماندهى مىكردند. احابيش از فرزندان حارث بن عبد مناة كنانه، و عضل و قاره و ديش از بنى هون بن خزيمه و مصطلق بن خزاعه بودند و از آن رو احابيش ناميده شدند كه با بنى حارث پيمان اتحاد بسته بودند چون تحبش به مضى اتحاد و تجمع است. بر بنى بكر، بلعاء بن قيس، بر بنى فراس بن غنم از كنانه، عمير بن قيس جذل الطعان، بر بنى اسد بن خزيمه، بشر بن ابى حازم فرماندهى مىكردند و فرماندهى كل همه را حرب بن اميه عهدهدار بود زيرا در ميان افراد عبد مناف از نظر سالخوردگى و بلندپايگى بر همه برترى داشت. قيس پيش از قريش به عكاظ رسيده بود. در لشكريان قيس نيز بر بنى عامر، ملاعب الاسنه ابو براء، بر بنى نصر و سعد و ثقيف، سبيع بن ربيع بن معاويه، بر بنى جشم، صمه پدر دريد، بر غطفان، عوف بن ابو حارثه مرى، بر بنى سليم، عباس بن زعل بن هنى بن انس، و بر فهم و عدوان، كدام بن عمرو فرماندهى مىكردند. قريش در راه خود پيش رفت تا به عكاظ رسيد و فرود آمد. قيس نيز، چنان كه گفتيم، پيش از قريش بدان جا آمده بود. با حرب بن اميه، برادرانش، سفيان و ابو سفيان و عاص و ابو عاص، پسران اميه نيز بودند. حرب و سفيان و ابو عاص، هر كدام در يك جا ايستادند و گفتند: «هيچيك از ما، از اين جا دور نمىشود تا هنگامى كه يا بميريم يا پيروزى يابيم.» آن روز را روز عنابس ناميدند يعنى روز شيران. زيرا عنبس به معنى شير است. در آن روز جنگى سخت كردند. در آغاز روز، پيروزى از آن قيس بود و بسيارى از بنى كنانه و قريش و بنى زهره و بنى عدى شكست خوردند. و معمر بن حبيب جمحى كشته شد. طايفهاى از بنى فراس نيز شكست خوردند. ولى حرب بن اميه و بنى عبد مناف و قبيلههاى ديگر قريش ايستادگى و پايدارى كردند. اما قيس همچنان بر قريش و كنانه پيروزى و چيرگى داشت تا روز به نيمه رسيد. از نيمروز به بعد ورق برگشت و پيروزى نصيب قريش و كنانه گرديد كه گروه بسيارى از قيس را كشتند و در كشتار زيادهروى كردند. آتش جنگ زبانه كشيد و كار سخت شد و در آن روز تنها در زير پرچم بنى حارث بن عبد مناة بن كنانه يكصد تن كشته شدند ولى يارانشان هنوز پايدارى مىكردند. سرانجام قيس شكست خورد و از بزرگانشان عباس بن زعل سلمى و چند تن ديگر به خاك هلاك افتادند. ابو السيد، عموى مالك بن عوف نصرى وقتى ديد كه كنانه در كشتار چه مىكند، فرياد زد: «اى گروه كنانه، شما در كشتار اسراف كرديد.» ابن جدعان جواب داد: «ما گروهى اسرافكار هستيم!» سبيع بن ربيع بن معاويه، هنگامى كه گريز قبائل قيس را نگريست، در يك جا ايستاد و فرياد بر آورد: «اى گروه بنى نصر، يا مردانه بجنگيد و جان مرا حفظ كنيد يا مرا تنها بگذاريد.» به شنيدن اين سخن بنى نصر و جشم و سعد بن بكر و فهم و عدوان به سوى او برگشتند و خونينترين نبردى كردند كه مردم تا آن زمان ديده بودند. اما قبيلههاى ديگر قيس گريختند. بعد، هر دو دسته يك ديگر را به صلح فرا خواندند و بدين قرار صلح كردند كه كشتهشدگان را بشمارند و هر طرف كه بيشتر كشته بود، خونبهاى مابه التفاوت آنچه بيشتر كشته به طرف ديگر بپردازد. كشتهشدگان را شمردند و معلوم شد كه قريش و كنانه بيست تن بيشتر از قيس كشتهاند. بنا بر اين حرب بن اميه در آن روز پسر خود، ابو سفيان و چند تن از رؤساى ديگر را به عنوان گروگان در پيش قيس گذاشت تا هنگامى كه خونبهاى آن بيست تن را بپردازد و آنان را از گرو در بياورد. سپس گروههاى متخاصم از يك ديگر جدا شدند و جنگ و ستيز را فرو گذاشتند و دشمنى و آشوبى را كه ميانشان بود، از بين بردند و تعهد كردند كه ديگر درباره كار براض و عروه سخنى نگويند و يك ديگر را نيازارند.
متن عربی:
ذكر الفجار الأول والثاني أما الفجار الأول فلم يكن فيه كثير أمرٍ ليذكر، وإنما ذكرناه لئلا يرى ذكر الفجار الثاني وما كان فيه من الأمور العظيمة فيظن أن الأول مثله وقد أهملناه، فلهذا ذكرناه. قال ابن إسحاق: كان الفجار الأول بين قريش ومن معها من كنانة كلها وبين قيس عيلان. وسببه أن رجلاً من كنانة كان عليه دين لرجل من بني نصر بن معاوية بن بكر بن هوازن، فأعدم الكناني، فوافى النصري سوق عكاظ بقرد وقال: من يبيعني مثل هذا بما لي على فلان الكناني ؟ فعل ذلك تعييراً للكناني وقومه؛ فمر به رجلٌ من كنانة فضرب القرد بالسيف فقتله أنفةً مما قال النصري، فصرخ النصري في قيس، وصرخ الكناني في كنانة، فاجتمع الناس وتحاوروا حتى كاد يكون بينهم القتال ثم اصطلحوا. وقيل: كان سببه أن فتيةً من قريش قعدوا إلى امرأة من بني عامر وهي وضيئة عيها برقع، فقالوا لها: اسفري لننظر إلى وجهك: فلم تفعل. فقال غلام منهم فشك ذيك درعها إلى ظهرها ولم تشعر، فلما قامت انكشفت دبرها، فضحكوا وقالوا: منعتنا النظر إلى وجهك فقد نظرنا إلى دبرك. فصاحت المرأة: يا بني عامر فضحت ! فأتاها الناس واشتجروا حتى كاد يكون قتال، ثم رأوا أن الأمر يسير فاصطلحوا. وقيل: بل قعد رجل من بني غفار يقال له أبو معشر بن مكرز، وكان عازماً منيعاً في نفسه، وكان بسوق عكاظ، فمد رجله ثم قال: نحن بنو مدركة بن خندف ... من يطعنوا في عينه لا يطرف ومن يكونوا قومه يغطرف ... كأنّه لجّة بحر مسرف أنا والله أعز العرب، فمن زعم أنه أعز مني فليضربها بالسيف. فقام رجل من قيس يقال له أحمر بن مازن فضربها بالسف فخرشها خرشاً غير كثير، فاختصم الناس ثم اصطلحوا. بنو نصر بالنون. وأما الفجار الثاني، وكان بعد الفيل بعشرين سنة، وبعد موت عبد المطلب باثنتي عشرة سنة، ولم يكن في أيام العرب أشهر منه ولا أعظم، فإنما سمي الفجار لما استحل الحيان كنانة وقيس فيه من المحارم، وكان قبله يوم جبلة، وهو مذكور من أيام العرب، والفجار أعظم منه. وكان سببه أن البراض بن قيس بن رافع الكناني ثم الضمري كان رجلاً فاتكاً خليعاً قد خلعه قومه لكثرة شره، وكان يضرب المثل بفتكه فيقال: أفتك من البراض. قال بعضهم: والفتى من تعرّفته الليلة ... فهو فيها كالحّية النضناض كلّ يوم له بصرف الليالي ... فتكةٌ مثل فتكة البرّاض فخرج حتى قدم على النعمان بن المنذر، وكان النعمان يبعث كل عام بلطيمة للتجارة إلى عكاظ تباع له هناك، وكان عكاظ وذو المجاز ومجنة أسواقاً تجتمع بها العرب كل عام إذا حضر الموسم فيأمن بعضهم بعضاً حتى تنقضي أيامها، وكانت مجنة بالظهران، وكانت عكاظ بين نخلة والطائف، وكان ذو المجاز بالجانب الأيسر إذا وقفت على الموقف، فقال النعمان، وعنده البراض وعروة بن عتبة بن جعفر بن كلاب المعروف بالرحال، وإنما قيل له ذلك لكثرة رحلته إلى الملوك: من يجيز لي لطيمتي هذه حتى يبلغها عكاظ ؟ فقال البراض: أنا أجيزها، أبيت اللعن، على كنانة. فقال النعمان: إنما أريد من يجيزها على كنانة وقيس ! فقال عروة: أكلبٌ خليع يجيزها لك، أبيت اللعن ! أنا أجيزها على أهل الشيح والقيصوم من أهل تهامة وأهل نجد. فقال البراض، وغضب: وعلى كنانة تجيزها يا عروة ؟ قال عروة: وعلى الناس كلهم. فدفع النعمان اللطيمة إلى عروة الرحال وأمره بالمسير بها، وخرج البراض يتبع أثره، وعروة يرى مكانه ولا يخشى منه، حتى إذا كان عروة بين ظهري قومه بوادٍ يقال له تيمن ينواحي فدك أدركه البراض بن قيس فأخرج قداحه يستقسم بها في قتل عروة، فمر به عروة فقال: ما تصنع يا براض ؟ فقال: أستقسم في قتلك أيؤذن لي أم لا. فقال عروة: استك أضيق من ذلك ! فوثب إليه البراض بالسف فقتله. فلما رآه الذين يقومون على العير والأحمار قتيلاً انهزموا، فاستاق البراض العير وسار على وجهه إلى خيبر، وتبعه رجلان من قيس ليأخذاه، أحدهما غنوي والآخر غطفاني، اسم الغنوي أسد ابن جوين، واسم الغطفاني مساور بن مالك، فلقيهما البراض بخيبر أول الناس فقال لهما: من الرجلان ؟ قالا: من قيس قدمنا لنقتل البراض. فأنزلهما وعقل راحلتيهما، ثم قال: أيكما أجرأ عليه وأجود سيفاً ؟ قال الغطفاني: أنا. فأخذه ومشى معه ليدله بزعمه على البراض، فقال للغنوي: احفظ راحلتيكما، ففعل، وانطلق البراض بالغطفاني حتى أخرجه إلى خربة في جانب خيبر خارجاً من البيوت، فقال للغطفاني: هو في هذه الخربة إليها يأوي فأمهلني حتى أنظر أهو فيها. فوقف ودخل البراض ثم خرج فقال: هو فيها وهو نائم، فأرني سيفك حتى أنظر إليه أضاربٌ هو أم لا، فأعطاه سيفه، فضربه به حتى قتله ثم أخفى السيف وعاد إلى الغنوي فقال له: لم أر رجلاً أجبن من صاحبك، تركته في البيت الذي فيه البراض وهو نائم فلم يقدم عليه. فقال: انظر لي من يحفظ الراحلتين حتى أمضي إليه فأقتله. فقال: دعهما وهما علي، ثم انطلقا إلى الخربة، فقتله وسار بالعير إلى مكة، فلقي رجلاً من بني أسد بن خزيمة، فقال له البراض: هل لك إلى أن أجعل لك جعلاً أن تنطلق إلى حرب بن أمية وقومي فإنهم قومي وقومك، لأن أسد بن خزيمة من خندف أيضاً، فتخبرهم أن البراض بن قيس قتل عروة الرحال، فليحذروا قيساً ! وجعل له عشراً من الإبل. فخرج الأسدي حتى أتى عكاظ، وبها جماعة من الناس، فأتى حرب بن أمية فأخبره الخبر، فبعث إلى عبد الله بن جدعان التيمي وإلى هشام بن المغيرة المخومي، وهو والد أبي جهل، وهما من أشراف قريش وذوي السن منهم، وإلى كل قبيلة من قريش أحضر منها رجلاً، وإلى الحليس بن يزيد الحارثي، وهو سيد الأحابيش، فأخبرهم أيضاً. فتشاوروا وقالوا: نخشى من قيس أن يطلبوا ثأر صاحبهم منا فإنهم لا يرضون أن يقتلوا به خليعاً من بني ضمرة. فاتفق رأيهم على أن يأتوا أبا براء عامر بن مالك بن جعفر بن كلاب ملاعب الأسنة، وهو يومئذ سيد قيس وشريفها، فيقولوا له: إنه قد كان حدث بين نجد وتهامة وإنه لم يأتنا علمه فأجز بين الناس حتى تعلم وتعلم. فأتوه وقالوا له ذلك، فأجاز بين الناس وأعلم قومه ما قيل له، ثم قام نفر من قريش فقالوا: يا أهل عكاظ إنه قد حدث في قومنا بمكة حدثٌ أتانا خبره ونخشى إن تخلفنا عنهم أن يتفاقم الشر فلا يروعنكم تحملنا. ثم ركبوا على الصعب والذلول إلى مكة. فلما كان آخر اليوم أتى عامر بن مالك ملاعب الأسنة الخبر فقال: غدرت قريش وخدعني حرب بن أمية، والله لا تنزل كنانة عكاظ أبداً. ثم ركبوا في طلبهم حتى أدركوهم بنخلة، فاقتتل القول، فاشتعلت قيس، فكادت قريش تنهزم إلا أنها على حاميتها تبادر دخول الحرم ليأمنوا به. فلم يزالوا كذلك حتى دخلوا الحرم مع الليل، وكان رسول الله، صلى الله عليه وسلم، معهم، وعمره عشرون سنة. وقال الزهري: لم يكن معهم، ولو كان معهم لم ينهزموا، وهذه العلة ليست بشيء لأنه قد كان بعد الوحي والرسالة ينهزم أصحابه ويقتلون، وإذا كان في جمع قبل الرسالة وانهزموا فغير بعيد. ولما دخلت قريش الحرم عادت عنهم قيس وقالوا لهم: يا معشر قريش إنا لا نترك دم عروة وميعادنا عكاظ في العام المقبل، وانصرفت إلى بلادها يحرض بعضها بعضاً ويبكون عروة الرحال. يوم شمطة ثم إن قيساً جمعت جموعها ومعها ثقيف غيرها، وجمعت قريش جموعها، منهم كنانة جميعها والأحابيش وأسد بن خزيمة، وفرقت قريش السلاح في الناس، فأعطى عبد الله بن جدعان مائة رجل سلاحاً تاماً، وفعل الباقون مثله. وخرجت قريش للموعد على كل بطن منها رئيس، فكان على بني هاشم الزبير بن عبد المطلب ومعه رسول الله، صلى الله عليه وسلم، وإخوته أبو طالب وحمزة والعباس بنو عبد المطلب، وعلى بني أمية وأحلافها حرب ابن أمية، وعلى بني عبد الدار عكرمة بن هاشم بن عبد مناف بن عبد الدار، وعلى بني أسد بن عبد العزى خويلد بن أسد، وعلى بني مخزوم هشام بن المغيرة أبو أبي جهل، وعلى بني تيم عبد الله بن جدعان، وعلى بني جمح معمر ابن حبيب بن وهب، وعلى بني سهم العاصب بن وائل، وعلى بني عدي زيد ابن عمرو بن نفيل والد سعيد بن زيد، وعلى بني عامر بن لؤي عمرة بن عبد شمس والد سهيل بن عمرو، وعلى بني فهر عبد الله بن الجراح والد أبي عبيدة، وعلى الأحابيش الحليس بن يزيد وسفيان بن عويف هما قائداهم، والأحابيش بنو الحارث بن عبد مناة كنانة وعضل والقارة الديش من بني الهون بن خزيمة والمصطلق بن خزاعة، سموا بذلك لحلفهم بني الحارث، والتحبش التجمع، وعلى بني بكر بلعاء بن قيس، وعلى بني فراس بن غنم من كنانة عمير بن قيس جذل الطعان، وعلى بني أسد بن خزيمة بشر بن أبي محازم، وكان على جماعة الناس حرب بن أمية لمكانة من عبد مناف سناً ومنزلةً. وكانت قيس قد تقدمت إلى عكاظ قبل قريش، فعلى بني عامر ملاعب الأسنة أبو براء، وعلى بني نصر وسعد وثقيف سبيع بن ربيع بن معاوية، وعلى بني جشم الصمة والد دريد، وعلى غطفان عوف بن أبي حارثة المري،وعلى بني سليم عباس بن زعل بن هني بن أنس، وعلى فهم وعدوان كدام بن عمرو. وسارت قريش حتى نزلت عكاظ وبها قيس. وكان مع حرب بن أمية إخوته سفيان وأبو سفيان والعاص وأبو العاص بنو أمية، فعقل حربٌ نفسه وقيد سفيان وأبو العاص نفسيهما وقالوا: لن يبرح رجل منا مكانه حتى نموت أو نظفر، فيومئذ سموا العنابس، والعنبس الأسد. واقتتل الناس قتالاً شديداً، فكان الظفر أول النهار لقيس، وانهزم كثير من بني كنانة وقريش، فانهزم بنو زهرة وبنو عدي، وقتل معمر بن حبيب الجمحي، وانهزمت طائفة من بني فراس، وثبت حرب بن أمية وبنو عبد مناف وسائر قبائل قريش، ولم يزل الظفر لقيس على قريش وكنانة إلى أن انتصف النهار. ثم عاد الظفر لقريش وكنانة فقتلوا من قيس فأكثروا، وحمي القتال واشتد الأمر فقتل يومئذ تحت راية بني الحاث بن عبد مناة بن كنانة مائة رجل وهم صابرون، فانهزمت قيس، وقتل من أشرافهم عباس ابن زعل السلمي وغيره. فلما رأى أبو السيد عم مالك بن عوف النصري ما تصنع كنانة من القتل نادى: يا معشر بني كنانة أسرفتم في القتل. فقال ابن جدعان: إنا معشر يسرف. ولما رأى سبيع بن ربيع بن معاوية هزيمة قبائل قيس عقل نفسه واضطجع وقال: يا معشر بني نصر قاتلوا عني أو ذروا. فعطفت عليه بنو نصر وجشم وسعد بن بكر وفهم وعدوان وانهزم باقي قبائل قيس، فقاتل هؤلاء أشد قتال رآه الناس. ثم إنهم تداعوا إلى الصلح فاصطلحوا على أن يعدوا القتلى فأي الفريقين فضل له قتلى أخذ ديتهم من الفريق الآخر، فتعادوا القتلى فوجدوا قريشاً وبني كنانة قد أفضلوا على قيس عشرين رجلاً، فوهن حرب بن أمية يومئذ ابنه أبا سفيان في ديات القوم حتى يؤديها، ورهن غيره من الرؤساء، وانصرف الناس بعضهم عن بعض ووضعوا الحرب وهدموا ما بينهم من العداوة والشر وتعاهدوا على أن لا يؤذي بعضهم بعضاً فيما كان من أمر البراض وعروة.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|