Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

رسول خدا صلی الله علیه و سلم   فرموده است: 
(علیکم بسنتی و سنة الخلفاء الراشدین المهدیین من بعدی):
«به سنت من و سنت خلفای راشدین پس از من، چنگ بزنید».
سنن ابی داود (4/201) ترمذی (5/44)؛ این حدیث، حسن و صحیح است

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاریخ اسلام>ایام عرب>ایام عرب > یوم رحرحان

شماره مقاله : 10365              تعداد مشاهده : 417             تاریخ افزودن مقاله : 11/4/1390

سخن درباره روز رحرحان 
كشته شدن زهير بن جذيمه و خالد بن جعفر بن كلاب و حارث بن ظالم مرى‏
زهير بن جذيمه بن رواحة بن ربيعة بن مازن بن حارث بن قطيعة بن عبس عبسى، پدر قيس بن زهير بود.
اين قيس بن زهير سردار جنگ داحس و غبراء است.
بارى، زهير، بزرگ و سرور قبيله قيس عيلان بود.
پادشاه حيره كه نعمان بن امرؤ القيس، نياى نعمان بن منذر بود، به خاطر بزرگوارى و ارجمندى زهير با او پيوند زناشوئى برقرار كرد.
بعد نعمان براى زهير پيام فرستاد و اظهار تمايل كرد كه يكى از فرزندان وى را ببيند.
زهير پسر خود، شأس، را فرستاد كه كوچك‏ترين فرزندش‏ بود.
نعمان او را مورد نوازش قرار داد و گرامى داشت و هنگامى كه شأس مى‏خواست به پيش پدر خود برگردد خلعت و جامه‏هاى فاخر و عطريات و كالاهاى نيكو به وى داد.
شأس از نزد نعمان مرخص شد و به راه افتاد تا پيش قوم خود برود.
در راه به بركه آبى از آب‏هاى غنى بن اعصر رسيد. در آن جا رباح بن اشل غنوى، كه او را نمى‏شناخت، در صدد تصاحب اموال وى بر آمد و او را كشت و آنچه را كه داشت گرفت.
به زهير، پدر شأس، گفتند كه شأس از پيش پادشاه به راه افتاده و آخرين بار در نزديك آبى از آب‏هاى غنى ديده شده است.
زهير در جست و جوى فرزند خويش به سرزمين غنى رفت.
مردم غنى هم با قبيله بنى عامر بن صعصعه هم پيمان بودند.
از اين رو، افراد بنى عامر پيرامون زهير گرد آمدند و زهير از ايشان سراغ پسر خويش را گرفت.
آنان سوگند ياد كردند كه از او خبرى ندارند.
زهير گفت:
«ولى من مى‏دانم كه او در اين جا ناپديد شده است.» سرانجام ابو عامر گفت:
«اكنون تكليف چيست؟ چه بايد بكنيم كه تو از ما راضى شوى؟» جواب داد:
«يكى ازين سه كار را بايد بكنيد: يا فرزند مرا زنده كنيد.
يا مردم غنى را در اختيار من بگذاريد تا در برابر خون فرزندم، خونشان را بريزم. يا تا هنگامى كه ما و شما زنده هستيم با هم‏ جنگ خواهيم داشت.
بدو گفتند:
«تو براى ما راه فرارى باقى نگذاشتى. اما زنده كردن فرزند تو كارى است كه جز خدا هيچ كس ديگرى توانائى انجامش را ندارد. راجع به تسليم مردم غنى هم بايد بگوييم آنان نيز مانند همه آزادگان از جان و مال خود دفاع خواهند كرد و تسليم نخواهند شد. اما درباره جنگ ما و شما، به خدا سوگند كه ما رضاى تو را مى‏خواهيم و از خشم تو بيزاريم. ليكن اگر خونبها مى‏خواهى مى‏پردازيم و اگر قاتل پسر خويش را مى‏جوئى او را به تو تسليم مى‏كنيم. اگر او را ببخشى، با وجود خويشاوندى و همجوارى كه ما با هم داريم اين لطف تو جاى دورى نخواهد رفت و ضايع نخواهد شد.» زهير گفت:
«من جز آنچه گفتم، كار ديگرى نخواهم كرد.» خالد بن جعفر بن كلاب همينكه ديد زهير درباره دائى‏هاى خود سختگيرى را از اندازه گذرانده، گفت:
«به خدا ما روزى مانند امروز نديده بوديم كه مردى با قوم خود اين قدر سخت بگيرد.» زهير گفت:
«پس مى‏خواهى من غنى را ترك كنم و خونخواهى من از شما به جاى خود باقى باشد؟» جواب داد: «آرى!» زهير برگشت و به راه افتاد در حالى كه مى‏گفت:
  فلو لا كلاب قد اخذت قرينتى ... برد غنى اعبدا و مواليا
  و لكن حمتهم عصبة عامرية ... يهزون فى الارض القصار العواليا
  مساعير فى الهيجا مصاليت فى الوغى ... اخوهم عزيز لا يخاف الاعاديا
  يقيمون فى دار الحفاظ تكرما ... اذا ما فنى القوم اضحت خواليا
سپس مقدارى گوشت پروار شتر را به زنى داد و او را به سرزمين غنى فرستاد و بدو سپرد كه نسبت خويش را پنهان كند و وقتى بدان جا رسيد، گوشت را به يك شيشه عطر بفروشد و در ضمن از حال فرزند وى، شأس، نيز پرسش كند.
زن به غنى رفت و دستورى را كه زهير داده بود به كار بست تا به زن رباح بن اشل، قاتل شأس، رسيد و بدو گفت:
«من يكى از دختران خود را به شوهر داده‏ام و اكنون در برابر اين گوشت يك شيشه عطر مى‏خواهيم.» همسر رباح عطر را بدو داد و ضمنا گفت كه شوهرش شأس را كشته و مقدارى جامه‏هاى فاخر و عطريات و غيره از او گرفته است.
زن پيش زهير برگشت و از آنچه همسر رباح گفته بود، او را آگاه ساخت.
زهير نيز سواران خويش را گرد آورد و به خاندان غنى حمله برد و بسيارى از آنان را كشت. ميان بنى عبس و بنى عامر نيز جنگ روى داد و آشوب بالا گرفت.
پس از آن زهير در ماه حرام- يعنى ماهى كه در طى آن جنگ و خونريزى ممنوع بود- با خانواده خود به سوى عكاظ حركت كرد. و در راه با خالد بن جعفر بن كلاب روبرو شد.
خالد به او گفت:
«اى زهير، دردسرى كه تو به ما مى‏دهى از اندازه گذشته است!» زهير گفت:
«ولى به خدا سوگند تا هنگامى كه توانائى دارم، از قدرت خود براى خونخواهى استفاده مى‏كنم و دست بردار نيستم.» قبيله هوازن هر سال در عكاظ به زهير بن جذيمه خراج مى‏پرداخت و زهير ايشان را خوار مى‏كرد و پست مى‏شمرد. از اين رو، آنان نسبت به وى خشم و كينه‏اى داشتند.
خالد و زهير پس از آن گفت و گوى كوتاه، از هم جدا شدند و هر يك به سوى قوم خود رفت.
خالد زودتر خود را به سرزمين هوازن رساند و قوم خود را گرد آورد تا آنان را به جنگ زهير گسيل دارد.
آنان پيشنهاد وى را پذيرفتند و براى پيكار آماده شدند و به راه افتادند تا با زهير كه در راه بود بجنگند.
زهير راه خود را ادامه داد تا به پيرامون سرزمين هوازن رسيد و در آن جا فرود آمد.
پسرش قيس بدو گفت:
«بيا ازين زمين برويم زيرا جائى است كه به دشمن ما نزديك است.» پدرش گفت:
«اى آدم زبون و ناتوان، چرا مرا از هوازن و گزندش مى‏ترسانى؟ من اين قبيله را از همه مردم بهتر مى‏شناسم.» پسرش گفت:
«سر سختى را كنار بگذار و حرف مرا بشنو و بيا از اين جا برويم. من از دشمنى و كين‏توزى اين مردم مى‏ترسم.» تماضر، دختر شربد بن رياح بن يقظة بن عصية السلميه، كنيز زهير بود و از وى حامله شده و فرزندى برايش آورده بود.
يكى از برادران اين زن، به اصل و نسب خويش پى برد و دانست كه از قبيله بنى عامر است. لذا دستگاه زهير را ترك گفت و به بنى عامر پيوست.
او چندى در ميان اين قبيله بود تا هنگامى كه خالد او را به عنوان جاسوسى فرستاد تا از زهير برايش خبرى بياورد.
او به راه افتاد تا به جايگاه زهير رسيد.
قيس فرزند زهير و همچنين خود زهير از راز او آگاه شدند و خواستند او را بگيرند و ببندند و نگاه دارند تا هنگامى كه از سرزمين هوازن بيرون بروند.
ولى خواهر وى كه زن زهير بود، آنان را از اين كار باز داشت.
آنان نيز ناچار از او پيمان گرفتند كه از چگونگى وضع ايشان به كسى خبرى ندهد.
آنگاه آزادش كردند.
او نيز به اردوگاه خالد رفت و در حاليكه كنار درختى ايستاده بود، آنچه را كه مى‏دانست به وى خبر داد.
خالد و همراهانش بيدرنگ سوار شدند و به سر وقت زهير، كه از ايشان چندان دور نبود، شتافتند.
چيزى نگذشت كه دو طايفه بهم رسيدند و ميانشان پيكارى سخت در گرفت.
خالد و زهير نيز با هم روبرو شدند و مدتى زد و خورد كردند، بعد با هم دست و گريبان شدند و بر زمين افتادند.
در اين گير و دار، ورقاء پسر زهير به خالد پريد و با شمشير به وى ضربتى زد ولى كارى از پيش نبرد زيرا او دو زره پوشيده بود.
بعد جندح بن بكاء، كه پسر زن خالد بود، به زهير حمله برد و او را كشت. 
جندح و خالد به يارى يك ديگر مى‏جنگيدند و خالد پس از اين پيروزى ميدان كارزار را ترك گفت و قبيله هوازن به اردوگاه خود برگشت.
فرزندان زهير نيز نعش پدر خود را برداشتند و به سرزمين خود بردند.
ورقاء پسر زهير در اين باره گفته است:
  رأيت زهيرا تحت كلكل خالد ... فاقبلت اسعى كالعجول ابادر
  الى بطلين يعتران كلا هما ... يريد رياش السيف و السيف نادر
  فشلت يمينى يوم اضرب خالدا ... و يمنعه منى الحديد المظاهر
  فيا ليت انى قبل ايام خالد ... و قبل زهير لم تلدنى تماضر
  لعمرى لقد بشرت بى اذ ولدتنى ... فماذا الذى ردت عليك البشائر؟
  فلا يدعنى قومى صريحا بحرة ... لئن كنت مقتولا و يسلم عامر
  فطر خالد ان كنت تستطيع طيرة ... و لا تقعن الا و قلبك حاذر
  اتتك المنايا ان بقيت بضربة ... تفارق منها العيش و الموت حاضر
خالد نيز به خاطر كشتن زهير بر قبيله هوازن منت مى‏گذارد و مى‏گويد:
  ابلغ هوازن كيف تكفر بعد ما ... اعتقتهم فتوالدوا احرارا
  و قتلت ربهم زهيرا بعد ما ... جدع الانوف و اكثر الاوتارا
  و جعلت مهر نسائهم و دياتهم ... عقل الملوك هجائنا و بكارا
زهير، بزرگ و سرور خاندان غطفان بود و خالد دانست كه بزودى افراد خاندان غطفان به جست و جوى وى خواهند آمد تا انتقام خون سرور خود را از وى بگيرند.
از اين روى، به حيره رفت و از نعمان بن امرؤ القيس، پادشاه حيره پناه خواست.
نعمان نيز بدو پناه داد و براى سكونت وى قبه و بارگاهى ساخت.
همينكه فرزندان زهير براى جنگ با قبيله هوازن گرد هم آمدند، حارث بن ظالم مرى به ايشان گفت:
«شما شر هوازن را از سر من كوتاه كنيد، من هم شر خالد بن جعفر را از سر شما دور خواهم كرد.» حارث، سپس، به راه افتاد تا به بارگاه نعمان رسيد و وارد شد.
خالد در نزد نعمان بود و با هم خرما مى‏خوردند.
نعمان همينكه چشمش به حارث افتاد، بدو خوشامد گفت و به وى تعارف كرد.
خالد به حارث رشك برد و به نعمان گفت:
«درود بر تو باد. اين مردى است كه من حق بزرگى به گردنش دارم زيرا زهير را كه سرور قبيله غطفان بود كشتم و بعد او سرور قبيله شد.» حارث كه اين سخن شنيد، گفت:
«بزودى حقى را كه به گردن من دارى تلافى خواهم كرد.» آنگاه نشست و به خرما خوردن پرداخت در حاليكه از فرط خشم خرما از ميان انگشتانش مى‏افتاد.
عروه برادر خالد كه متوجه خشم حارث بود، به خالد گفت:
«از حرفى كه حارث زد بايد فهميده باشى كه او تشنه خون تست.» خالد جواب داد:
«مرا از چه مى‏ترسانى؟ به خدا سوگند كه او اگر مرا در خواب هم ببيند بيدارم نخواهد كرد.» بعد خالد و برادرش به سراپرده خود رفتند و درهاى سراپرده‏ را با بندهايى كه داشت بستند.
خالد خوابيد و عروه نيز در بالين وى به پاسدارى پرداخت.
همينكه تاريكى شب فرا رسيد، حارث به سوى سراپرده ايشان رفت و بندهاى سراپرده را بريد و داخل شد و به عروه گفت:
«اگر حرفى بزنى، ترا خواهم كشت!» بعد خالد را بيدار كرد. همينكه خالد چشم گشود، حارث به وى گفت:
«مرا مى‏شناسى؟» خالد جواب داد:
«تو حارث هستى.» حارث گفت:
«اكنون پاداش حقى را كه به گردن من دارى بگير.» و با شمشيرى كه كشيده بود بدو ضربتى زد و او را كشت.
آنگاه از سراپرده بيرون جست و شتر خود را سوار شد و روانه گرديد.
پس از رفتن او، عروه بيرون دويد و فرياد كشان و زارى- كنان، خود را به درگاه نعمان رساند و او را از آنچه روى داده بود، آگاه ساخت.
نعمان مردانى را به جست و جوى حارث فرستاد.
حارث، بعد در اين باره گفت:
«پس از آن كه اندكى راه پيمودم ترسيدم از اين كه خالد را نكشته باشم. بدين جهة دوباره به گونه‏اى ناشناس برگشتم و وارد اردوگاه نعمان شدم و با سربازان وى در آميختم تا به سراپرده خالد رسيدم و بار ديگر بر او شمشير زدم تا يقين كردم كه او كشته شده است. بعد برگشتم و به قوم خود پيوستم.»
عبد الله بن جعده كلابى در اين باره گفته است:
  يا حار لو نبهته لوجدته ... لا طائشا رعشا و لا معزالا
  شقت عليه الجعفرية جيبها ... جزعا و ما تبكى هناك ضلالا
  فانعوا ابا بحر بكل مجرب ... حران يحسب فى القناة هلالا
  فليقتلن بخالد سرواتكم ... و ليجعلن لظالم تمثالا
حارث بدو جواب داد:
  تالله قد نبهته فوجدته ... رخو اليدين مواكلا عسقالا
  فعلوته بالسيف اضرب رأسه ... حتى اضل بسلحه السربالا
حارث از دو سو تحت تعقيب بود:
نعمان پادشاه حيره مى‏خواست او را بگيرد و بكشد چون او كسى را كشته بود كه در پناه نعمان قرار داشت.
خاندان هوازن هم در جست و جوى او بودند تا او را بكشند و انتقام خون خالد، سرور خود را، از او بگيرند.
از اين رو، حارث به قبيله تميم پيوست و از ضمرة بن ضمرة بن جابر بن قطن بن نهشل بن دارم پناه خواست.
او نيز وى را در برابر نعمان و هوازن پناه داد.
نعمان وقتى دريافت كه بنى دارم حارث را پناه داده، لشكرى را بسيج كرد و در زير فرماندهى ابن الخمس تغلبى به سوى بنى دارم گسيل داشت.
ابن الخمس براى پدر خود نيز خونخواهى مى‏كرد زيرا حارث پدر وى را كشته بود.
احوص بن جعفر، برادر خالد نيز، هنگامى كه افراد قبيله بنى عامر را گرد آورد و براى جنگ حركت كرد، در راه به لشكر نعمان برخورد و همه با هم عازم پيكار با بنى دارم شدند و به راه افتادند.
وقتى به نزديك‏ترين آبهاى بنى دارم رسيدند، زنى را ديدند كه قارچ مى‏چيد و شترش هم در پهلويش بود.
مردى از قبيله غنى، او و شترش را گرفت و پيش خود نگاه داشت. (تا از آن جا نرود و نزديك شدن ايشان را به بنى دارم خبر ندهد.) اما همينكه شب فرا رسيد و او به خواب رفت، زن برخاست و شتر خود را سوار شد و همچنان راه پيمود تا بامداد به بنى دارم رسيد و نزد بزرگ و سرور قبيله كه زرارة بن عدس بود رفت و او را خبردار كرد و گفت:
«ديروز گروهى مرا گرفتند كه در پى تو مى‏گشتند ولى من آنها را نمى‏شناسم.» زرارة بن عدس گفت:
«آنان را براى من وصف كن كه ببينم چگونه كسانى بودند.» زن گفت:
«مردى را ديدم كه ابروهايش پرپشتش پائين مى‏افتاد و او با قطعه پارچه‏اى آنها را بالا مى‏گرفت. چشمان كوچكى داشت و همه به دستور او كار مى‏كردند.» زراره گفت:
«او احوص، سردار آن گروه است.» زن گفت:
«همچنين، مردى را ديدم كه كم حرف بود ولى وقتى كه حرف مى‏زد، همه دورش جمع مى‏شدند مانند شتران ماده‏اى كه دور شتر نر جمع مى‏شوند. از همه زيباروى‏تر بود و دو پسر داشت كه همراهش بودند.» زراره گفت:
«اين مرد مالك بن جعفر است و دو پسرش هم عامر و طفيل هستند.» زن باز گفت:
«مرد فربهى را هم ديدم كه گوئى ريش خود را سرخ و زرد كرده است.» زراره گفت:
«او عوف بن احوص است.» زن گفت:
«مردى را هم ديدم كه بلند بالا و پرخور و تنومند بود.» زراره گفت:
«او ربيعة بن عبد الله بن ابو بكر بن كلاب است.» زن همچنان به سخن ادامه داد و گفت:
«مرد سياه چهره كوتاه قدى را هم ديدم كه بينى وى فرو رفته و پيشانى وى بر آمده بود.» زراره گفت:
«او ربيعة بن قرط بن عبد الله بن ابو بكر است.» زن گفت:
«مردى را ديدم كه ابروهايش به هم پيوسته بود. سبيل كلفتى داشت و هنگامى كه حرف مى‏زد آب دهنش بر روى ريشش سرازير مى‏شد.» زراره گفت:
«او جندح بن بكاء است.» زن گفت:
«مردى را هم ديدم كه چشمان كوچك و پيشانى تنگى داشت و دهنه اسبى را گرفته بود. و يك تركش هم داشت كه هيچ وقت‏ آن را از دست فرو نمى‏گذاشت.» زراره گفت:
«او ربيعة بن عقيل بن كعب بوده است.» زن گفت:
«مردى هم دو پسر سرخ و سپيد داشت. اين دو پسر هر جا كه مى‏رفتند همه چشم‏ها به سوى آنان دوخته مى‏شد.» زراره گفت:
«او صعق بن عمرو بن خويلد بن نفيل است. دو پسرش هم يزيد و زرعه هستند.» زن گفت:
«مردى را هم ديدم كه حرفى نمى‏زد مگر حرفى كه از دم شمشير هم تيزتر بود.» زراره گفت:
«او عبد الله بن جعدة بن كعب بوده است.» پس از اين گفت و گو، زراره به زن دستور داد تا به خانه خود برود.
بعد زراره براى شتربانان پيام فرستاد و دستور داد كه شتران را آماده كنند و محمل‏ها و بارها را بربندند و خانواده و اموال قبيله بنى دارم را به سرزمين بغيض بفرستند.
زراره، همچنين، كسانى را به نزد مالك بن حنظله فرستاد و آنان را فراخواند و از خطرى كه متوجهشان بود آگاهشان ساخت و دستور داد كه خانواده و بار و بنه خود را به سرزمين بغيض بفرستند.
آنان نيز چنين كردند و خود آماده پيكار با دشمن شدند.
بامداد كه افراد قبيله بنى عامر از خواب برخاستند، يك غنوى به ايشان خبر داد كه خانواده بنى دارم و بنى مالك بار خود را بسته‏ و با همه دارائى خود رفته و از دسترس ايشان دور شده‏اند.
به شنيدن اين خبر نگران شدند و با هم به كنكاش پرداختند.
يكى از آنان گفت:
«زنى كه ديروز ما گرفتيم با بنى دارم بستگى داشت. او رفت و آنان را از آمدن ما خبردار كرد. آنها هم دور انديشى كردند و براى اين كه خانواده و دارائى خود را از دستبرد ما نجات دهند، تمام را به بغيض فرستادند و اكنون همه مسلح هستند و آماده‏اند تا با ما بجنگند. بنا بر اين بهتر است فورا سوار شويم و دنبال اموال آنان برويم و در راه خانواده‏شان را اسير و دارائى ايشان را غارت كنيم.
آنها هنگامى از اين ماجرى آگاه مى‏شوند كه ما غنائيم به چنگ آورده و برگشته‏ايم.» همه اين انديشه را پسنديدند و سوار شدند و در پى خانواده بنى دارم شتافتند.
از سوى ديگر، زراره كه انتظار حمله قبيله بنى عامر و ديگران را مى‏كشيد، وقتى ديد كه آنها دير كرده‏اند، به قوم خود گفت:
«بدون شك علت تأخير آنان اين است كه در پى تاراج خانواده و اموال شما رفته‏اند. تا كار از كار نگذشته، بشتابيد و دارائى خود را دريابيد.» مردان بنى دارم كه اين سخن شنيدند بيدرنگ برخاستند و شتابان تاختند و پيش از آن كه دشمن به خانواده و اموالشان دست يابد، با او روبرو شدند و جنگ سختى كردند.
در اين پيكار خونين، فرزندان مالك بن حنظله، بر ابن الخمس تغلبى، فرمانده لشكر نعمان، دست يافتند و او را كشتند.
فرزندان عامر نيز معبد بن زراره را اسير كردند.
قبيله بنى دارم تا هنگام ظهر در ميدان كارزار پايدارى كرد.
قيس بن زهير نيز با كسان خود از سوى ديگر فرا رسيد و سرانجام بنى عامر و لشكر نعمان شكست خوردند و گريختند و به شهرهاى خود برگشتند.
بنى عامر، معبد بن زراره را كه اسير كرده بود با خود برد و معبد در اسارت ايشان باقى ماند تا در گذشت.
در اين روزها، همچنين، زرارة بن عدس در گذشت.
درباره پناهندگى حارث به بنى تميم به گونه‏اى ديگر نيز روايت شده و آن اين است:
نعمان در صدد بود تا از حارث- كه خالد را كشته و گريخته بود- انتقام بكشد.
به او گفتند:
حارث به سوى حيره روانه شده و در راه به خانه عياض بن ديهث تميمى كه دوست اوست، فرود آمده است.
نعمان كسانى را به سراغ عياض فرستاد و شتران وى را گرفت.
حارث سوار شد و خود را پنهانى به حيره رساند و شترهاى عياض را از شتربانان باز ستاند و به عياض برگرداند.
آنگاه در صدد بر آمد كه به نعمان آزارى برساند.
در اين انديشه بود كه به غضبان، پسر نعمان برخورد و او را به ضرب شمشير كشت.
نعمان، كه اين خبر را شنيد، كسانى را به جست و جوى حارث فرستاد ولى نتوانست او را به چنگ آورد.
حارث درباره پيشامد مذكور گفته است:
  اخصيى حمار بات يكدم نجمة ... أ تؤكل جاراتى و جارك سالم‏
  فان تك اذوادا اصبت و نسوة ... فهذا ابن سلمى رأسه متفاقم‏
  علوت بذى الحيات مفرق رأسه ... و لا يركب المكروه الا الا كارم‏
  فتكت به كما فتكت بخالد ... و كان سلاحى تحتويه الجماجم‏
  بدأت بتلك و انثنيت بهذه ... و ثالثة تبيض منها المقادم‏
  حسبت ابا قابوس انك مخفرى ... و لما تذق ثكلا و انفك راغم‏
برخى چنان گفته بودند كه در بالا نقل شد. برخى نيز گفته‏اند:
كسى كه به دست حارث كشته شد شرحبيل بن اسود بن منذر بود.
اسود پسر خود، شرحبيل، را پيش سنان بن ابو حارثه مرى گذاشته بود تا زنش او را شير دهد و بزرگ كند.
سنان به خاطر نگهدارى اين بچه پاداش خوبى از اسود مى‏گرفت و دارائى بسيار پيدا كرده بود و پسرش، هرم، نيز پيوسته بذل و بخشش مى‏كرد حارث پنهانى و ناشناس پيش سنان رفت و زين اسب او را به عاريت گرفت. بعد، به نزد زن سنان رفت و زين را نشان داد و گفت:
«شوهرت مى‏گويد شرحبيل، پسر پادشاه، را به من بسپار تا او را پيش حارث بن ظالم ببرم كه ازو نگهدارى و سرپرستى كند.
اين زين اسب او هم نشانه‏اى است كه بدانى من راست مى‏گويم و از طرف شوهرت آمده‏ام.» زن كه چشمش به زين افتاد حرف او را باور كرد و شرحبيل را آراسته و پاكيزه ساخت و او را به حارث سپرد.
حارث نيز كودك خردسال را گرفت و كشت و گريخت.
پس از اين پيشامد، اسود بر كرانه رود اربك با بنى ذبيان و بنى اسد جنگ كرد و بسيارى از ايشان را كشت و زنانشان را به اسارت در آورد و اموالشان را به تاراج برد و سوگند ياد كرد كه حارث را بكشد.
حارث كه اين خبر را شنيد، پنهانى روانه حيره شد تا پيشدستى كند و به اسود حمله برد و كارش را بسازد.
در يكى از منزل‏هاى ميان راه بود كه شنيد زنى فرياد مى‏زند:
«من به حارث بن ظالم پناه مى‏برم.» حارث احوال زن را پرسيد و معلوم شد كه اسود گله‏اى از شتران او را گرفته است. بدو دلدارى داد و گفت:
«فردا در فلان جا پيش من بيا.» روز بعد حارث در آن جا رفت و هنگامى كه شتران نعمان وارد شدند. شترهاى زن را گرفت و بدو داد.
در ميان آنها شتر ماده‏اى بود كه لقاع نام داشت. حارث در اين باره گفت:
  اذا سمعت حنة اللقاع ... فادعى ابا ليلى فنعم الداعى‏
  يمشى بعضب صارم قطاع ... يفرى به مجامع الصداع‏
بعد به راه افتاد و از هر سو به جست و جو پرداخت تا كسى را بيابد كه به وى پناه دهد. ولى هيچ كس او را پناه نداد.
همه به او مى‏گفتند:
«چه كسى تو را از دست هوازن و نعمان پناه مى‏دهد؟ تو كسى هستى كه فرزند نعمان را هم كشته‏اى!» سرانجام خود را به زرارة بن عدس و ضمرة بن ضمره رساند و اين دو تن او را پناه دادند و بر آن شدند كه از گزند همه مردم حفظش كنند.
عمرو بن اطنابه خزرجى با خالد بن جعفر دوست بود و وقتى شنيد كه حارث خالد را در خواب كشته، گفت:
«به خدا سوگند كه اگر خالد را بيدار مى‏يافت، نمى‏توانست چنين كارى بكند. چقدر دلم مى‏خواهد كه من با حارث روبرو شوم.» اين حرف او به گوش حارث رسيد و حارث گفت:
55
«به خدا سوگند كه با او روبرو نخواهم شد مگر هنگامى كه بيدار و در حال حركت باشد و سلاح خويش را نيز با خود داشته باشد.» ابن الاطنابه كه سخن او را شنيد شعرهائى ساخت كه اين دو بيت از آنهاست:
  ابلغ الحارث بن ظالم المو ... عد و الناذر النذور عليا
  انما تقتل النيام و لا تق ... تل يقظان ذا سلاح كميا
حارث كه شعر او را شنيد، روانه مدينه شد و سراغ خانه ابن اطنابه را گرفت.
هنگامى كه به در خانه او رسيد، بانگ بر آورد:
«اى ابن اطنابه به فريادم برس!» عمرو بن اطنابه به شنيدن فرياد او از خانه بيرون آمد و پرسيد:
«تو كه هستى؟» جواب داد:
«مردى از قبيله بنى فلان كه مى‏خواستم به قبيله بنى بهمان بروم. ولى در راه، نزديك خانه تو گروهى به من رسيدند و هر چه را كه داشتم ربودند. اكنون از تو مى‏خواهم كه به دادم برسى و با من بيائى و اموال مرا بگيرى و به من باز دهى.» ابن اطنابه سلاح پوشيد و سوار شد و با او به راه افتاد.
همينكه از خانه خود قدرى دور شد، حارث برگشت و بدو گفت:
«آيا اكنون تو خفته‏اى يا بيدارى؟» جواب داد:
«بيدارم.» حارث گفت:
«پس بدان كه من ابو ليلى هستم و شمشيرم هم آماده است.»
ابن اطنابه شمشير، يا به قول برخى، نيزه خويش را انداخت و گفت:
«تو بر من پيشى گرفتى، پس لا اقل به من مهلت بده تا شمشير خود را از زمين بردارم.» حارث گفت:
«بردار.» ابن اطنابه گفت:
«مى‏ترسم قبل از اين كه شمشيرم را بردارم پيشدستى كنى و كارم را بسازى.» گفت:
«عهد مى‏كنم كه تا شمشير خود را از زمين بر نداشته‏اى، در امان خواهى بود.» ابن اطنابه گفت:
«در اين صورت من هم هرگز شمشير خود را از زمين بر نمى‏دارم.» حارث كه ديگر نمى‏توانست پيمان خود را بشكند، ناچار از خون او در گذشت و رفت در حاليكه شعرهائى مى‏خواند.
اين چهار بيت از آنهاست:
  بلغتنا مقالة المرء عمرو ... فالتقينا و كان ذاك بديا
  فهممنا بقتله اذ برزنا ... و وجدناه ذا سلاح كميا
  غير ما نائم يروع بالفت ... ك و لكن مقلدا مشرفيا
  فمننا عليه بعد علو ... بوفاء و كنت قدما و فيا
سرانجام، حارث همينكه دانست نعمان با سرسختى در پى اوست و هوازن تا انتقام خون خالد را نگيرد از پاى نمى‏نشيند، ناشناس به شام رفت و به يزيد بن عمرو پناهنده شد.
يزيد او را در پناه خود گرفت و مورد نوازش قرار داد.
يزيد بن عمرو شتر ماده‏اى داشت نشاندار كه سنگ آتش‏زنه و وسائل داغ كردن شتران ديگر را به گردنش انداخته بود.
همسر حارث كه آبستن بود و ويار مى‏كرد دلش گوشت و دنبه شتر خواست. حارث هم آن شتر ماده را گرفت و در شكاف كوهى برد و كشت و گوشت و دنبه‏اش براى زن خود برد.
همينكه شتر يزيد ناپديد شد، به جست و جوى آن پرداختند و نشانه‏هاى پى بريدگى او را در شكاف كوه يافتند.
پادشاه، يعنى يزيد بن عمرو، در پى كاهنى فرستاد و از او پرسيد كه چه كسى ممكن است شتر را كشته باشد.
كاهن گفت كه حارث آن را كشته است.
يزيد براى اثبات اين امر زنى را با شيشه عطرى به پيش زن حارث فرستاد تا در برابر آن عطر مقدارى گوشت شتر از وى بگيرد.
زن دستور او را به كار بست و به در خانه حارث رفت و عطر را داد و گوشت را گرفت ولى در راه به حارث برخورد.
حارث او را گرفت و كشت و جسدش را در خانه خويش به خاك سپرد.
پادشاه كه ديد آن زن نيز ناپديد شده، باز كاهن را خواست و از او درين باره پرسش كرد.
كاهن گفت:
«آن زن را نيز همان كسى كشته كه شتر ماده را كشته است! اگر ميل ندارى كه در حضور وى خانه‏اش را بازرسى كنى، او را بيرون بفرست و در غياب وى اين كار را بكن.» پادشاه همين كار را كرد. و وقتى حارث از خانه بيرون رفت، خانه‏اش را گشتند و جسد زن را در آن جا يافتند.
حارث همينكه حس كرد چه كسى رازش را فاش كرده، به نزد كاهن رفت و او را كشت.
سرانجام حارث را گرفتند و پيش پادشاه بردند.
يزيد بن عمرو دستور داد كه او را بكشند.
حارث گفت:
«تو با من عهد كرده بودى كه مرا پناه دهى. بنا بر اين عهد و پيمان خود را مشكن.» پادشاه گفت:
«اگر من يك بار با تو پيمان شكنى كرده‏ام، تو بارها پيمان مرا شكسته‏اى.» و او را كشت.
روزهاى داحس و غبراء جنگى كه ميان قبائل عبس و ذبيان روى داد
سبب اين پيشامد آن بود كه قيس بن زهير بن جذيمه عبسى رهسپار مدينه شد تا در آن جا خود را براى جنگ با بنى عامر و انتقام خون پدر خويش، آماده كند.
در مدينه پيش احيحة بن جلاح رفت تا از او زرهى را كه قبلا وصفش را شنيده بود خريدارى كند.
احيحه گفت:
«من اين را نمى‏فروشم، و اگر فرزندان عامر سرزنشم نمى- كردند آنرا به تو مى‏بخشيدم. ولى تو آن را به بهاى يك شتر نر جوان دو سه ساله از من بخر.» قيس يك شتر بدو داد و زره را از او گرفت و آن را ذات- الحواشى ناميد.
احيحه زره‏هاى ديگرى نيز به قيس بخشيد.
قيس در حاليكه بار و بنه خويش را بسته بود به راه افتاد تا به نزد قوم خود باز گردد.
در راه به ربيع بن زياد عبسى رسيد و از او در خواست كرد كه وى را يارى دهد تا انتقام خون پدر خويش را بگيرد.
ربيع بن زياد بدو پاسخ مساعد داد.
هنگامى كه قيس مى‏خواست از پيش ربيع برود، ربيع به كيسه‏اى كه جامه‏هاى قيس در آن بود نگاهى انداخت و پرسيد:
«در جامه‏دان خود چه دارى؟» قيس پاسخ داد:
«چيز شگفت‏آورى كه اگر آن را ببينى، فريفته‏اش خواهى شد.» آنگاه شتر خويش را به زانو در آورد و آن زره را از كيسه‏اى كه جامه‏هاى خود را در آن نهاده بود بيرون كشيد.
ربيع همينكه آن را ديد فريفته‏اش شد و گرفت و پوشيد كه اتفاقا درست به اندازه قد و بالاى او بود و به همين جهة آن را ديگر به قيس پس نداد.
چندى گذشت و درين مدت راجع به آن زره ميان ربيع و قيس پيك پيام‏هائى رد و بدل شد. قيس در پى گرفتن زره پافشارى، و ربيع در پس دادن آن خود دارى مى‏كرد.
سرانجام، قيس خانواده خويش را به مكه فرستاد و خود چشم براه آغاز بهار ماند.
همينكه آغاز بهار فرا رسيد، ربيع شتران و دارائى خويش را به چراگاهى كه بسيار سر سبز و خرم بود روانه كرد و به خانواده خود هم دستور داد تا بدان جا بروند.
سپس اسب خويش را سوار شد و بدان منزل رهسپار گرديد.
قيس به شنيدن خبر حركت كاروان ربيع، فرصت را غنيمت شمرد و با برادران و ساير افراد خانواده خود شتابان به راه افتاد و بر آن كاروان حمله برد و هودجى را كه مادر ربيع، موسوم به فاطمه دختر خرشب، و همچنين همسر ربيع در آن بودند، گرفت.
فاطمه، مادر ربيع بدو گفت:
«اى قيس، چه مى‏خواهى بكنى؟» قيس جواب داد:
«مى‏خواهم در برابر زرهى كه پسرت از من گرفته و پس نمى‏دهد، شما دو تن را به مكه ببرم و بفروشم.» فاطمه گفت:
«از ما دست بدار. من عهد مى‏كنم كه آن زره را به تو برگردانم.» قيس قول او را پذيرفت و آن دو را رها ساخت.
فاطمه، همينكه به پسر خود رسيد، موضوع زره را با وى در ميان نهاد ولى ربيع سوگند خورد كه زره را پس نخواهد داد.
فاطمه ناچار براى قيس پيام فرستاد و او را از آنچه ربيع گفته بود، آگاه ساخت.
قيس نيز به چارپايان ربيع حمله برد و از آنها چهار صد شتر را ربود و به مكه برد و فروخت و با بهاى آنها اسبانى خريد.
ربيع، همينكه از دستبرد قيس خبردار شد، در پى او تاخت ولى بدو نرسيد.
در ميان اسب‏هائى كه قيس خريده بود، دو اسب هم به نام‏هاى داحس و غبراء وجود داشتند.
و نيز گفته شده است.
اسبى كه داحس نام داشت، از اسب‏هاى قبيله بنى يربوع بود.
پدر اين اسب، كه سبط ناميده مى‏شد، به مردى از قبيله بنى ضبه تعلق داشت. مادر داحس نيز ماديانى بود متعلق به مردى از قبيله بنى يربوع.
اين يربوعى، كه صاحب آن ماديان بود، از آن ضبى كه يك‏ نريان به نام سبط داشت خواهش كرد كه اسب خود را براى جفتگيرى پيش ماديان وى بفرستد.
ولى آن ضبى در خواست وى را نپذيرفت.
همينكه شب فرا رسيد، يربوعى خود را به اسب ضبى رساند و آن را پيش اسب خود برد.
ضبى وقتى بيدار شد و اسب خود را نديد، در ميان كسان خود فرياد بر آورد و همه پيرامون او گرد آمدند و به جست و جوى اسبش پرداختند و دريافتند كه با ماديان يربوعى در آميخته است.
اين موضوع را به ضبى خبر دادند و ضبى به خشم آمد و نزديك بود آشوبى بر پا شود كه يربوعى به آنان گفت:
«شتاب نكنيد. اگر از اسب شما نطفه‏اى در رحم ماديان ريخته شده باشد، مى‏توانيد آن را بر گيريد.» ياران ضبى سخن او را تصديق كردند و گفتند.
«اين داورى درست است.» در اين هنگام مردى از ياران ضبى در ميان پريد و دست خود را در بچه‏دان ماديان فرو برد و آنچه در رحم بود بيرون كشيد ولى مقدارى از آن در رحم باقى ماند و كره‏اى به وجود آمد كه به همين سبب داحس ناميده شد. (زيرا داحس به معنى ريشه يا غده كوچكى است كه در ميان ناخن و گوشت پيدا مى‏شود و ناخن را مى‏خورد.) اين يربوعى دو پسر داشت و قيس بن زهير، هنگامى كه بر بنى يربوع حمله برد و دارائى ايشان را غارت و زنان و فرزندانشان را اسير كرد، چشمش به دو پسر افتاد كه يكى بر داحس و ديگرى بر غبراء سوار بود.
در پى آن دو شتافت ولى به هيچيك نرسيد و ناچار بازگشت.
در ميان اسيرانى كه گرفته بود، مادر آن دو پسر و همچنين دو خواهر آنان بودند. در همين حال قيس فريفته آن دو اسب- يعنى داحس و غبراء- شده بود.
وقتى نمايندگان بنى يربوع پيشش آمدند تا براى زنان و مردانى كه اسير شده بودند سربها بدهند، قيس حاضر شد كه همه را آزاد كند جز مادر و خواهران آن دو پسر را، و گفت:
«اگر آن دو پسر، اسب‏هائى را كه سوار بودند به من بدهند مادر و خواهرشان را آزاد مى‏كنم، وگرنه آنان را رها نخواهم ساخت.» ولى آن دو پسر از تسليم اسب‏ها خوددارى كردند.
سرانجام يكى از بزرگان بنى يربوع كه نزد قيس اسير بود، شعر زيرا ساخت و براى آن دو تن فرستاد:
  ان مهرا فدى الرباب و جملا ... و سعادا لخير مهر اناس‏
  ادفعوا داحسا بهن سراعا ... انها من فعالها الاكياس‏
  دونها و الذى يحج له النا ... س سبايا يبعن بالا فراس‏
  ان قيسا يرى الجواد من الخي ... ل حياة فى متلف الانفاس‏
  يشترى الطرف بالجراجرة الج ... لة يعطى عفوا بغير مكاس‏
اين شعرها كه به بنى يربوع رسيد، دو اسب مذكور را براى قيس فرستادند و زنان را گرفتند.
همچنين گفته شده است:
قيس، داحس را با يكى از اسب‏هاى خود جفت كرد و از اين جفت‏گيرى كرده‏اى آمد كه آن را غبراء ناميد.
هنگامى كه قيس در مكه به سر مى‏برد، اهل مكه بسيار بر او مى‏باليدند و او كه خود مردى مغرور و متكبر بود نمى‏توانست تفاخر آنان را تحمل كند.
سرانجام يك بار به ايشان گفت:
«اين قدر پيش ما به كعبه خود نباليد. از هر چه مى‏خواهيد بگوييد ولى اين همه از حرم خود دم نزنيد.» عبد الله بن جدعان بدو گفت:
«اگر ما در پيش تو به اين خانه آباد و اين حرم امن فخر نفروشيم، پس به چه افتخار كنيم؟
قيس سرانجام از فخر فروشى مردم مكه به تنگ آمد و بر آن شد كه از مكه برود. قبيله قريش نيز از رفتن او شاد شد زيرا افراد اين قبيله نيز از تكبر و فخر فروشى قيس بيزار بودند.
بارى، قيس به برادران خود گفت:
«نخست بايد از پيش مردم مكه برويم وگرنه ميان ما و ايشان آشوبى بر پا خواهد شد. بعد هم بايد به بنى بدر بپيونديم زيرا اهل اين قبيله از لحاظ بزرگى نياكان، با ما همسر و همانند هستند و از جهة خويشاوندى نيز پسر عموهاى ما محسوب مى‏شوند. در كرم و جوانمردى هم از بزرگان قوم ما مى‏باشند و با وجود آنها ربيع نمى‏تواند بر ما چيرگى يابد.» ديرى نگذشت كه قيس با برادران خويش به بنى بدر پيوست و درباره رفتن خود به نزد ايشان گفت:
  اسير الى بنى بدر بامر ... هم فيه علينا بالخيار
  فان قبل الجوار فخير قوم ... و ان كرهوا الجوار فغير عار
  اتينا الحارث الخير بن كعب ... بنجران و أى لجا بجار
  فجاورنا الذين اذا أتاهم ... غريب حل فى سعة القرار
  فيأمن فيهم و يكون منهم ... بمنزلة الشعار من الدثار
  و ان نفرد بحرب بنى أبينا ... بلا جار فان الله جارى‏
بعد در قبيله بنى بدر فرود آمد و در دستگاه حذيفه سكونت گزيد. حذيفه و برادرش، حمل بن بدر، او را پناه دادند و مقدمش را گرامى داشتند. او نيز تا چندى در ميانشان ماند.
قيس و برادرانش اسبانى داشتند كه در بين عرب همانندشان نبود. حذيفه هر روز، بامداد و شامگاه پيش قيس مى‏رفت و بر اسبان او مى‏نگريست و رشك مى‏برد ولى رشك خود را پنهان مى‏كرد.
به هر صورت، تا هنگامى كه قيس در نزد حذيفه و خانواده وى بود، از قيس و برادرانش به مهربانى پذيرائى مى‏كردند.
ربيع از اين دوستى و يگانگى به خشم آمد و شعرهاى زير را براى بنى بدر فرستاد:
  الا ابلغ بنى بدر رسولا ... على ما كان من شنا و وتر
  بانى لم ازل لكم صديقا ... ادفع عن فزارة كل امر
  اسالم سلمكم و أرد عنكم ... فوارس اهل نجران و حجر
  و كان ابى ابن عمكم زياد ... صفى ابيكم بدر بن عمرو
  فألجأتم اخا الغدرات قيسا ... فقد افعمتم ايغار صدرى‏
  فحسبى من حذيفة ضم قيس ... و كان البدء من حمل بن بدر
  فاما ترجعوا ارجع اليكم ... و ان تأبوا فقد اوسعت عذرى‏
ولى بنى بدر اشعار فوق را به چيزى نشمرد و از قيس و خانواده‏اش دست بر نداشت.
ربيع از اين بى‏اعتنائى به خشم آمد و قبيله بنى عبس نيز از خشم او بر آشفت و آماده پيكار با او گرديد.
رفته رفته حذيفه نيز از قيس بيزار شد و مى‏خواست او را بيرون كند ولى بهانه‏اى براى اين كار پيدا نمى‏كرد.
قيس كه به اين موضوع پى برده بود، هنگامى كه مى‏خواست‏ به حج عمره برود، ياران خود را گفت:
«من مى‏خواهم براى عمره به سفر بروم و شما در غياب من بايد مواظب باشيد كه به هيچ روى با حذيفه در نيفتيد و تا بازگشت من، هر چه از او مى‏بينيد تحمل كنيد، زيرا من نشانه‏هاى شر و فتنه را در چهره او مى‏بينم و او هيچ بهانه‏اى براى آزار شما پيدا نمى- كند مگر وقتى كه با او بر سر اسب دوانى شرط بندى كنيد.» قيس كه انديشه‏اى درست داشت و در دورانديشى اشتباه نمى- كرد، پس از اندرزى كه به ياران خويش داد، روانه مكه شد.
بعد از رفتن او، جوانى از قبيله بنى عبس كه ورد بن مالك نام داشت. روزى پيش حذيفه رفت و پهلوى او نشست و ضمن صحبت بدو گفت:
«خوب بود يكى از اسب‏هاى قيس را مى‏گرفتى و از آن صاحب كره‏هاى اصيلى مى‏شدى.
حذيفه گفت:
«اسبان من بهتر از اسبان قيس هستند.» در اين باره گفت و گو را به درازا كشاندند و حذيفه در دعوى خود آنقدر اصرار ورزيد تا آخر قرار شد كه دو اسب از اسبان قيس و دو اسب از اسبان حذيفه را به مسابقه بگذارند. ده گله شتر ماده، كه هر گله ده شتر داشته باشد نيز در اين اسب دوانى جايزه قرار دادند.
پس از اين شرطبندى، ورد روانه مكه شد و پيش قيس رفت و او را از اين حال آگاه ساخت.
قيس كه سخنانش را شنيد به وى گفت:
«مى‏بينم كه مرا با بنى بدر، و بنى بدر را با من در انداخته‏اى زيرا حذيفه آدم بيدادگر و ناسازگارى است كه به حق خود راضى‏ نمى‏شود و ما هم زير بار زورگوئى او نمى‏رويم.» قيس سپس مراسم عمره را به پايان رساند و بازگشت و ياران خود را گرد آورد و پيش حذيفه رفت و از او درخواست كرد كه آن شرط بندى را فسخ كند.
ولى حذيفه درخواست وى را نپذيرفت.
گروهى از بنى فزاره و بنى عبس نيز همين درخواست را كردند. ولى او باز خواهش آنان را رد كرد و گفت:
«من تنها در صورتى از اين اسب‏دوانى چشم مى‏پوشم كه قيس اقرار كند كه من شرط را برده‏ام.» ابو جعده فزارى در اين باره گفت:
  آل بدر دعوا الرهان فانا ... قد مللنا اللجاج عند الرهان‏
  و دعوا المرء فى فزارة جارا ... ان ما غاب عنكم كالعيان‏
  ليت شعرى عن هاشم و حصين ... و ابن عوف و حارث و سنان‏
  حين يأتيهم لجاجك قيسا ... رأى صاح أتيت أم نشوان‏
بزرگان اصحاب حذيفه و برادران او نيز از او درخواست كردند كه اين شرط بندى را كنار بگذارد ولى او نپذيرفت و مى‏خواست با سر سختى حرف خود را به كرسى بنشاند.
سرانجام قيس از او پرسيد:
«بر سر كدام اسب با من شرط مى‏بندى؟» جواب داد:
«روى دو اسب تو كه داحس و غبراء نام دارند و دو اسب خودم كه خطار و حنفا ناميده مى‏شوند.» و نيز گفته شده است:
اين شرط بندى فقط بر سر دو اسب داحس و غبراء بود. قيس‏ مى‏گفت: داحس پيش مى‏افتد ولى حذيفه غبراء را برنده مى‏دانست و به قيس گفت:
«مى‏خواهم بدانى كه نظر من درباره اسب، درست‏تر از نظر تست.» ولى روايت نخستين صحيح‏تر است.
بارى، وقتى معلوم شد كه از انجام آن مسابقه اسب‏دوانى چاره‏اى نيست، قيس به حذيفه گفت:
«بسيار خوب، آغاز و پايان محل مسابقه و مبلغ شرط بندى را هم معين كن.» حذيفه گفت:
«بر سر يكصد شتر ماده شرط مى‏بنديم. اسب‏دوانى هم از ابلى آغاز مى‏شود و در ذات الاصاد به پايان مى‏رسد.» از ابلى تا ذات الاصاد، به اندازه صد و بيست تير پرتاب فاصله بود.
بر اين قرار اسب‏هاى دونده را لاغر و سبكبار كردند كه تندتر بدوند. بعد آنها را به محل مسابقه بردند.
يكصد شتر را هم كه موضوع شرط بندى بود به دست عقال بن مروان بن حكم قيسى سپردند. امنائى را هم به نظارت در سراسر مسير اسب‏دوانى گماشتند.
ولى حذيفه مردى از بنى اسد را به سر راه فرستاد و دستور داد كه با داحس در وادى ذات الاصاد روبرو شود و اگر ديد كه جلو افتاده، او را در يكى از گودال‏ها اندازد.
همينكه اسب‏ها شروع به دويدن كردند، داحس پيش افتاد و پيش افتادن او هم كاملا آشكار بود. مردم همه بدو مى‏نگريستند و قيس و حذيفه هم با همه كسان خويش در مسير ايستاده، سرگرم تماشا بودند.
وقتى داحس در وادى ذات الاصاد سرازير شد، آن اسدى كه فرستاده حذيفه بود، جلو پريد و با دست چنان در صورت حيوان كوفت كه رم كرد و در گودال آب افتاد.
چيزى نمانده بود كه اسب و سوار كار هر دو غرق شوند و سرانجام، هنگامى خود را نجات دادند كه ديگر كار از كار گذشته و مسابقه به پايان رسيده بود.
اما مردى كه سوار غبراء بود، وقتى ديد داحس دير كرده و نشانى از او نيست، راهى خلاف راه او را در پيش گرفت و به راه معمولى برگشت و به دو اسب حذيفه پيوست.
در اين راه حنفاء هم لغزيد و به زمين خورد، و تنها غبراء و خطار باقى ماندند.
حال اين دو اسب چنان بود كه وقتى زمين ناهموار پيش مى‏آمد خطار جلو مى‏افتاد و هنگامى كه به جاده هموار مى‏رسيدند، غبراء پيشى مى‏گرفت.
همينكه نزديك تماشاچيان رسيدند به جاده‏اى پر از خاك و ناهموار بر خوردند و خطار پيش افتاد. حذيفه كه به پيروزى اسب خويش اميدوار شده بود، گفت:
«اى قيس، شرط را باختى!» قيس جواب داد:
«عجله نكن، هنوز راه به پايان نرسيده است.» و اين جمله، ضرب المثل شد.
همچنان كه قيس پيش بينى كرده بود، چيزى نگذشت كه راهى هموار و صاف پيش آمد و هر دو اسب با هم برابر شدند چنان كه پهلو به پهلوى يك ديگر مى‏دويدند.
حذيفه گفت:
«اسب ما به خدا ما را فريب داد.» قيس گفت:
«آن كه اين همه راه آمده، حال فريب ندارد!» و اين سخن نيز ضرب المثل شد.
بالاخره مسابقه پايان يافت و غبراء نخستين اسبى بود كه به مقصد رسيد و از همه پيش افتاده بود. در پى او، خطار، اسب حذيفه و سپس حنفاء رسيد كه او هم اسب حذيفه بود.
بعد از آنها داحس آمد با سوار كارش كه دهنه او را گرفته بود و آهسته آهسته او را مى‏كشاند و همينكه به قيس رسيد، او را از بلائى كه در راه بر سر اسبش آورده بودند، آگاه ساخت.
ولى حذيفه اين موضوع را منكر شد و به بهانه اين كه هر دو اسب وى در پى هم رسيده و از داحس جلو افتاده‏اند، به ناحق ادعا كرد كه مسابقه را برده است.
سرانجام قيس و يارانش به محلى كه داحس در گودال افتاده بود رفتند تا از كسانى كه در اين توطئه دست داشتند بازجوئى كنند.
بهر حال، اين پيشامد مايه اختلاف ميان قيس و حذيفه شد.
ربيع بن زياد همينكه از اختلاف ايشان آگاهى يافت، شاد شد و به ياران خويش گفت:
«به خدا كه قيس نابود شده است. پيش چشمم روشن است كه اگر حذيفه او را نكشد قيس به نزد ما خواهد آمد. و به خدا اگر چنين كارى بكند، ما چاره‏اى نداريم جز اين كه او را در پناه خود بگيريم.» آن اسدى كه داحس را در گودال آب انداخته بود، از كرده خود پشيمان شد و پيش قيس آمد و گناه خود را اعتراف كرد، و حذيفه كه شنيد او مشتش را باز كرده به وى دشنام داد.
در نتيجه اين رويدادها، افراد بنى بدر با قيس و برادرانش در افتادند و با زخم زبان به آزار ايشان پرداختند.
قيس آنان را به خاطر طرز رفتارى كه در پيش گرفته بودند، نكوهش كرد ولى آنان دست بر نداشتند و به آزار و ستمى كه درباره او روا مى‏داشتند، افزودند.
اختلاف قيس و حذيفه بر سر تصاحب يكصد شتر كه شرط بندى كرده بودند، بالا گرفت تا جائى كه هيچيك از آن دو حاضر نبود از گرفتن آنها چشم بپوشد.
مردم، كه مى‏كوشيدند آن دو را از مشاجره باز دارند، در عين حال، آشكارا مى‏ديدند كه حذيفه ظلم مى‏كند و زور مى‏گويد:
او در گرفتن شتران سر سختى و پافشارى مى‏كرد و پسر خود، ندبه، را براى گرفتن آنها پيش قيس فرستاد.
وقتى ندبه به قيس رسيد و پيغام پدر خويش را رساند، قيس با نيزه او را زد و كشت. و اسب ندبه، تنها به پيش پدر او، حذيفه، برگشت.
قيس پس از كشتن ندبه، بيدرنگ در ميان كسان خود جار زد كه:
«اى بنى عبس، هنگام كوچ كردن است.» افراد قبيله بنى عبس به شنيدن اين سخن، همه بارهاى خود را بستند و شتابان روان شدند.
وقتى اسب ندبه، بدون سوار، برگشت، حذيفه دانست كه پسرش كشته شده است. از اين رو در ميان ياران خويش فرياد بر آورد و با كسان خود سوار شد و به سوى خانه‏هاى بنى عبس رفت ولى همه خانه‏ها را تهى، و پسر خود را كشته يافت. از اسب فرود آمد و ميان دو چشمش را بوسيد و او را به خاك سپرد.
مالك بن زهير، برادر قيس، با يكى از زنان بنى فزاره‏ زناشوئى كرده بود و در ميان اين قبيله به سر مى‏برد.
قيس براى وى پيام فرستاد و گفت:
«من ندبة بن حذيفه را كشته و گريخته‏ام. تو هم خود را به ما برسان وگرنه كشته خواهى شد.» مالك گفت:
«گناهى كه قيس كرده، به گردن خود اوست.» و از جاى خود دور نشد.
قيس كه در پى پناهى مى‏گشت به ربيع بن زياد پيغام فرستاد كه مى‏خواهد به پيش وى برگردد و در نزد وى بماند زيرا او از خويشاوندان ايشان است.
ولى ربيع بن زياد درخواست او را نه پذيرفت و نه رد كرد چون مى‏خواست درين باره خوب فكر كند.
بعد، مالك بن زهير، كه به حرف برادر خود، قيس، گوش نداده و خود را از دسترس بنى بدر دور نساخته بود، به چنگ افراد اين قبيله گرفتار گرديد و كشته شد.
وقتى بنى عبس و ربيع بن زياد از كشته شدن او آگاهى يافتند، سخت اندوهگين شدند و ربيع يكى از گماشتگان خويش را به نزد قيس فرستاد تا ازو براى وى خبرى بياورد.
آن مرد پيش قيس آمد و شنيد كه قيس مى‏گويد:
  أ ينجو بنى بدر بمقتل مالك ... و يخذلنا فى النائبات ربيع‏
  و كان زياد قبله يتقى به ... من الدهر ان يوم ألم فظيع‏
  فقل لربيع يحتذى فعل شيخه ... و ما الناس الا حافظ و مضيع‏
  و الا فما لى فى البلاد اقامة ... و امر بنى بدر على جميع‏
فرستاده ربيع پيش ربيع برگشت و او را از آنچه شنيده بود آگاه ساخت. ربيع در سوگ مالك كه كشته شده بود بگريست و گفت:
  منع الرقاد فما اغمض ساعة ... جزعا من الخبر العظيم السارى‏
  أ فبعد مقتل مالك بن زهير ... يرجوا النساء عواقب الاطهار
  من كان مسرورا بمقتل مالك ... فليأت نسوتنا بوجه نهار
  يجد النساء حواسرا يندبنه ... و يقمن قبل تبلج الاسحار
  يضربن حر وجوههن على فتى ... ضخم الدسيعة غير ماخوار
  قد كن يك نون الوجوه تسترا ... فاليوم حين برزن للنظار
اين چكامه‏اى دراز است.
قيس كه آن را شنيد با خانواده خود به راه افتاد و پيش ربيع بن زياد رفت.
ربيع كه سر گرم درست كردن سلاح خود بود، همينكه او را ديد، برخاست و يك ديگر را در آغوش گرفتند و گريستند و از كشته شدن مالك بيتابى كردند. افراد خاندان‏هاى قيس و ربيع نيز به ديدار هم شاد شدند.
بعد، قيس به ربيع گفت:
«كسى كه به تو پناه مى‏آورد، هرگز از دست تو نمى‏گريزد و كسى كه از تو يارى مى‏جويد، از تو بى‏نياز نيست. من با تو چنانم كه از هر دو روزم بدترين روزش نصيب تو شده و تو با من چنانى كه از هر دو روزت بهترينش براى من بوده است (يعنى: من از تو هميشه سود برده‏ام و تو از من همواره زيان ديده‏اى.) من تنها به كسان خود متكى هستم و كسان من نيز تنها به تو بستگى دارند.
افراد بنى بدر برادرم، مالك، را كشته‏اند و براى من تاكنون هرگز وضعى بدتر از اين وضع پيش نيامده است. زيرا اگر به جنگ با بنى بدر برخيزم، بنى ذبيان نيز آنان را يارى خواهد كرد. ولى اگر بنى بدر در جنگ با من پيشقدم شود بنى عبس از يارى و كمك با من دست خواهد كشيد و مرا تنها خواهد گذاشت. مگر اين كه تو همه را پيرامون من گرد آورى و كارى كنى كه از پشتيبانى من دريغ نورزند.
من و اين قوم كه برادرم را كشته‏اند در خونريزى با يك ديگر برابريم، زيرا من پسرشان را كشته‏ام و آنان هم خون برادرم را ريخته‏اند. بنا بر اين ديگر حسابى با هم نداريم. با اين وصف، اگر تو مرا يارى كنى به آنان حمله خواهم برد و اگر يارى نكنى، آنان به من حمله‏ور خواهند شد.» ربيع كه اين سخنان شنيد، در پاسخ وى گفت:
«اى قيس، آنچه براى تو سودى ندارد، براى من نيز سودى نخواهد داشت و آنچه براى تو زيان آور است براى من نيز زيان دارد. كشته شدن برادرت، مالك مرا هم به اندازه و اندوهگين ساخت. تو در اين قضيه، هم ظالم هستى و هم مظلوم. زيرا درباره اسبت به تو ظلم كردند و تو هم در ريختن خون يكى از بنى بدر به ايشان ظلم كرده‏اى. آنان هم در برابر كشته شدن پسر حذيفه، برادر تو را كشته‏اند. بنا بر اين خون با خون تلافى شده و ديگر نبايد كينه‏اى در ميان باشد. با اين وصف، اگر تو بخواهى كه باز آتش جنگ را دامن زنى من درين پيكار به يارى تو برمى‏خيزم و از تو پشتيبانى مى‏كنم. اما از اين دو كار به نظر من بهترينش آن است كه با بنى بدر صلح كنيم و با فراغ بال به جنگ با قبيله هوازن بپردازيم.» پس از اين گفت و گو، قيس در پى ياران و خويشاوندان خود فرستاد كه همه آمدند و در ميان قبيله ربيع سكونت گزيدند.
عنترة بن شداد نيز براى ايشان مرثيه ذيل را درباره كشته‏ شدن مالك ساخت:
  فلله عينا من رأى مثل مالك ... عقيرة قوم ان جرى فرسان‏
  فليتهما لم يطعما الدهر بعدها ... و ليتهما لم يجمعا لرهان‏
  و ليتهما ماتا جميعا ببلدة ... و أخطاهما قيس فلايريان‏
  لقد جلبا جلبا لمصرع مالك ... و كان كريما ماجدا لهجان‏
  و كان اذا ما كان يوم كريهة ... مافقد علموا انى و هو فتيان‏
  و كنا لدى الهيجاء نحمى نساءنا ... و نضرب عند الكرب كل بنان‏
  فسوف ترى ان كنت بعدك باقيا ... و امكننى دهرى و طول زمانى‏
  فاقسم حقا لو بقيت لنظرة ... لقرت بها عيناك حين ترانى‏
حذيفه، همينكه شنيد قيس و ربيع با يك ديگر همدست شده‏اند، به خشم آمد و خود را براى هر گونه پيشامدى آماده ساخت.
و نيز گفته شده است:
سرزمين بنى عبس دچار خشكسالى شده و مردمش به سرزمين فزاره پناه برده بودند. ربيع نيز پيش حذيفه رفته بود و در ميان كسان او به سر مى‏برد. همينكه از كشته شدن مالك آگاهى يافت، به حذيفه گفت:
«من براى انجام كارى ناچارم كه سه روز از خدمتت مرخص شوم.» حذيفه گفت:
«مى‏توانى بروى.» ربيع نيز بيدرنگ بار خود را بست و از ميان بنى فزاره رفت.
حمل بن بدر، وقتى اين خبر را شنيد، به برادر خود، حذيفه، گفت:
«كارى كه تو كردى بدترين كار بود. زيرا مالك را كشتى‏ و راه انتقام‏جوئى ربيع را هم باز كردى. اين كار تو، به خدا، آتشى در خرمن هستى تو خواهد افروخت.» پس از اين گفت و گو، هر دو برخاستند و سوار شدند و در پى ربيع شتافتند. ولى او را نيافتند و دانستند كه او كينه خود را پنهان مى‏كرده است.
بارى، از سوئى قيس و ربيع به هم دست اتحاد دادند و از سوى ديگر حذيفه كسان خود را گرد آورد و با آنان براى جنگ با بنى عبس، يعنى قبيله قيس، پيمان بست.
قيس و ربيع، قوم خود را جمع كردند و آماده پيكار شدند.
ديرى نگذشت كه بنى فزاره- يعنى كسان و خويشان حذيفه- بر بنى عبس شبيخون زدند و برخى از كسان و چارپايان ايشان را ربودند.
افراد بنى عبس به حفظ اموال و دفاع از خود پرداختند و در ضمن خود را براى حمله بر بنى فزاره آماده كردند.
مردان فزاره نيز آماده دفاع شدند و سرانجام براى جنگ به راه افتادند و در كرانه آبى كه عذق خوانده مى‏شد با هم روبرو گرديدند.
اين نخستين پيكار ميان آن دو قبيله بود كه با هم جنگى سخت كردند و در اين نبرد خونين، عوف بن يزيد كشته شد.
جندب بن خلف عبسى او را كشت.
چيزى نگذشت كه فزاره شكست خورد و كشته بسيار داد و ربيع بن زياد، حذيفه بن بدر را اسير كرد.
حر بن حارث عبسى عهد كرده بود كه اگر به حذيفه دست يابد، بر او با شمشير ضربه‏اى بزند. و شمشير برنده‏اى داشت كه اصرم ناميده مى‏شد.
همينكه حذيفه اسير گرديد، حر بن حارث بر آن شد كه به‏ عهد خود وفا كند ولى ربيع براى جلوگيرى از كشته شدن حذيفه، از همسر حر يارى خواست و زن حر، به سفارش ربيع، شمشير او را پنهان ساخت و حر را از كشتن حذيفه منع كرد و از فرجام اين كار ترساند.
اما حر سخنان او را ناشنيده گرفت و به هيچ روى حاضر نشد كه عهد خود را بشكند.
عاقبت مردان قبيله چنان دور حذيفه را گرفتند كه وقتى حر بن حارث ضربتى بر او فرود آورد، شمشيرش كارى از پيش نبرد و حذيفه همچنان زنده و اسير ماند.
سرانجام مردان غطفان گرد آمدند و كوشيدند كه صلح را در ميانه بر قرار سازند.
در نتيجه بدين قرار صلح كردند كه خون بدر بن حذيفه با خون مالك بن زهير جبران شود. بهاى خون عوف بن بدر پرداخت گردد و به حذيفه هم در برابر ضربه‏اى كه حر بدو زده بود، دويست شتر داده شود همه هم شتر ماده آبستن باشد. افزون بر اينها چهار برده نيز در اختيار او قرار گيرد.
حذيفه نيز از خونخواهى كسانى كه از فزاره در آن جنگ كشته شده بودند در گذرد و اسيرانى را كه گرفته آزاد كند.
اما قيس، همينكه به نزد قوم خود برگشت از قرارى كه براى صلح داده بود پشيمان شد و بنى عبس نيز او را نكوهش كرد.
ازين رو قيس بن زهير و عمارة بن زياد سوار شدند و پيش حذيفه رفتند و درين باره با او گفت و گو كردند.
آخر حذيفه حاضر شد كه اتفاق و همدستى با ايشان را حفظ كند و شترانى را كه از آن دو گرفته بود، پس بدهد. اين شتران همه تازه زاده بودند.
گفت و گوى آنان هنوز پايان نيافته بود كه سنان بن ابو حارثه مرى رسيد و صلح‏جوئى حذيفه را سرزنش كرد و گفت:
«اگر هم ناچارى كه اين كار را انجام دهى، پس تنها شتران را به آنها بده و كره‏هائى را كه تازه زائيده‏اند نگاه دار.» اين پيشنهاد را حذيفه پسنديد ولى قيس و عماره حاضر به قبول آن نشدند.
و نيز گفته شده است:
شترانى كه از حذيفه مى‏خواستند اين شتران نبودند و شترانى بودند كه حذيفه از بابت شرط بندى در مسابقه اسب دوانى از قيس گرفته بود.
همچنين گفته‏اند:
مالك بن زهير پس از جنگ مذكور كشته شده است.
حميد بن بدر درباره كشتن او مى‏گويد:
  قتلنا بعوف مالكا و هو ثأرنا ... و من يبتدع شيئا سوى الحق يظلم‏
به اندازه‏اى سنان در بر انگيختن حذيفه به جنگ كوشيد، كه سرانجام كسان او آماده كارزار شدند.
گروهى از بزرگان قبائل به شنيدن اين خبر به ميانجيگرى پرداختند. از آن جمله بودند: عمرو بن اطنابه، مالك بن عجلان، احيحة بن جلاح و قيس بن حطيم و عده‏اى ديگر كه براى برقرارى صلح اقدام كردند و درباره دوستى و همدستى و اتفاق- گفت‏وگوهائى نمودند. ولى حذيفه شرايط ايشان را نپذيرفت و سر سختى را به جائى رساند كه زور گوئى وى بر همه آشكار گرديد. از اين رو، وى را از عاقبت كار ترساندند و باز گشتند.
پس از آن، حذيفه بر عبس حمله برد و عبس بر فزاره تاخت و آتش فتنه و آشوب در ميانشان زبانه كشيد.
حذيفه برادر خود، حمل، را فرستاد تا بر بنى عبس بتازد. او ريان بن اسلع بن سفيان را گرفت و پيش حذيفه برد و حذيفه دو پسر ريان و برادرزاده او، عمرو بن اسلع، را گروگان گرفت و او را آزاد كرد.
بعد، قيس به فزاره تاخت و با گروهى ازين قبيله روبرو شد كه مالك بن بدر از آن جمله بود. قيس او را كشت و ساير افراد فزاره شكست خوردند و گريختند.
در اين هنگام حذيفه بر آن شد كه خون دو فرزند ريان را بريزد. آن دو تن در زير شمشير او پى در پى التماس مى‏كردند و فرياد مى‏زدند: «پدر به داد ما برس» تا كشته شدند.
اما برادرزاده ريان جان بدر برد زيرا دائى‏هاى وى مانع كشتن وى شدند.
پس از كشته شدن مالك و آن دو پسر، آتش جنگ ميان دو طرف شدت يافت و بيشتر از سوى فزاره و همدستانش به آن دامن زده مى‏شد.
در يكى از آن روزها دو طايفه با هم روبرو گرديدند و جنگى سخت كردند كه تا پايان روز ادامه يافت.
ريان بن اسلع درين جنگ چشمش به زيد بن حذيفه افتاد و بر او حمله برد و او را كشت. در نتيجه، بنى فزاره و بنى ذبيان شكست خوردند و حارث بن بدر گرفتار گرديد و كشته شد.
ولى بنى عبس سالم بازگشت و حتى يك تن از ايشان كشته نشده بود.
پس از قتل زيد و حارث، حذيفه تمام افراد بنى ذبيان را گرد آورد و كسانى را در پى بنى اشجع و بنى اسد بن خزيمه فرستاد و اين دو قبيله را نيز جمع كرد.
اين خبر به گوش مردان بنى عبس رسيد و آنان نيز اطرافيان خود را گرد آوردند و به شمار جنگاوران خويش افزودند.
بعد به دستور قيس بن زهير به كرانه آب العقيقه رفتند.
حذيفه با همه گروه‏هاى خود براى پيكار با بنى عبس روانه شد. در ضمن نمايندگان دو طرف براى گفت و گوى صلح به رفت و آمد پرداختند و سرانجام حذيفه سوگند ياد كرد كه صلح نخواهد كرد مگر هنگامى كه از آب العقيقه جرعه‏اى بنوشد.
قيس كه اين خبر شنيد، يك مشك از آن آب براى او فرستاد و گفت:
«نمى‏گذارم كه حذيفه مرا فريب دهد.» سپس بدين قرار با هم صلح كردند كه بنى عبس خونبهاى مردانى را كه از افراد حذيفه كشته، بدو بدهد و كسانى را در نزد وى گرو بگذارد تا خونبها را كه بالغ بر ده يك اموال آن قوم مى‏شد گرد آورد و بپردازد.
گروگان‏ها پسرى از قيس بن زهير و پسرى از ربيع بن زياد بودند كه يكى از آنان را در نزد قطبة بن سنان، و ديگرى را در پيش مردى از قبيله بكر بن وائل گذاردند.
بعد برخى از ياران حذيفه او را درباره پذيرفتن خونبها سرزنش كردند و حذيفه هم تحت تأثير قرار گرفت. و با برادر خود، حمل، به نزد قطبة بن سنان و آن بكرى رفتند و گفتند:
«اين دو پسر را به ما بدهيد تا بر آنها لباسى بپوشانيم و آنان را پيش خانواده‏شان بفرستيم.
قطبه پسرى را كه در نزد خود داشت و فرزند قيس بود، به آنان تسليم كرد ولى آن بكرى از تسليم كسى كه در پيشش بود خوددارى نمود.
وقتى پسر قيس را گرفتند و بازگشتند، در راه خود به پسرى از عمارة بن زياد و همچنين پسر عموى او بر خوردند و آن دو تن را نيز گرفتند و با پسر قيس كشتند.
افراد بنى عبس همينكه از كشته شدن آن سه تن آگاهى يافتند آنچه براى پرداخت خونبها جمع كرده بودند صرف گرد آورى مردان جنگى و خريدارى اسلحه كردند.
مقارن همين احوال گروهى از كسان قيس به پسرى از حذيفه برخوردند كه سوارانى از قبيله بنى ذبيان او را همراهى مى‏كردند.
به آنان حمله بردند و همه را از دم شمشير گذراندند.
در برابر اين كشتار، حذيفه نيز ياران خويش را گرد آورد و به سروقت بنى عبس شتافت.
مردان عبس بر كرانه آبى بودند كه عراعر ناميده مى‏شد.
درين پيكار فزاره پيروزى يافت و سالم باز گشت.
حذيفه همچنان در پيگيرى جنگ پافشارى مى‏كرد ولى برادرش حمل از نبرد اكراه داشت و از خون‏هائى كه ريخته شده بود، پشيمان به نظر مى‏رسيد. از اين رو درباره صلح با برادر خويش، حذيفه، گفت و گو كرد ولى حذيفه به سخنان وى گوش نداد و از قبائل اسد و ذبيان و ساير خاندان‏هاى غطفان گروه‏هائى را گرد آورد و براى جنگ با بنى عبس روانه شد.
فرزندان عبس كه از هجوم دشمن آگاهى يافتند گرد هم آمدند و در كار خود مشورت كردند.
قيس بن زهير به ايشان گفت:
«كسانى به جنگ شما مى‏آيند كه در برابرشان تاب ايستادگى و پايدارى نخواهيد داشت. مردان قبيله بنى بدر فقط تشنه خون شما هستند و مى‏خواهند بر شما برترى يابند ولى همراهان ديگرشان‏ به چيزى جز اموال و غنائم دلبستگى ندارند. بنا بر اين به نظر من بهتر است كه اموال خود را در جاى خود بگذاريم و برويم. و تنها دو سوار با دو اسب، يكى داحس و يكى اسبى ديگر، در اين جا به مراقبت بگماريم و خود در يك منزل دورتر از دارائى خويش سكونت گزينيم. همينكه دشمنان ما فرا رسيدند آن دو سوار بيدرنگ خود را به ما خواهند رساند و ما را آگاه خواهند كرد دشمنان آزمند همينكه به اموالى رسيدند سر گرم يغما و چپاول خواهند شد و اگر دانايان و دور انديشان آن قوم هم آنان را از چپاول منع كنند، زير بارشان نخواهند رفت و حاضر نخواهند شد كه دست از تاراج بردارند. بنا بر اين هر كسى شمشير خود را به پشت شتر خود مى‏آويزد و با خاطرى آسوده سر گرم غارت مى‏شود.
در اين هنگام كه همه پراكنده هستند، ما ناگهان برايشان مى‏تازيم و غافلگيرشان مى‏كنيم در حاليكه هيچيك از آنان كارى نمى‏تواند بكند جز اينكه بكوشد تا از مهلكه جان بدر برد.» همه پيشنهاد او را پسنديدند و به كار بستند.
در نتيجه، حذيفه و همراهانش رسيدند و همه به يغما و چپاول پرداختند جز حذيفه كه هر چه كوشيد تا آنان را از اين كار باز دارد، از كوشش خود نتيجه‏اى نگرفت و اندرزهايش را نپذيرفتند و درست همان وضعى پيش آمد كه قيس پيش بينى كرده بود.
فرزندان عبس هنگامى بازگشتند كه قبيله بنى اسد و مردان ديگر همه پراكنده شده بودند و به چپاول اموال اشتغال داشتند و فقط بنى فزاره در آخر همه مانده بود.
همينكه عبسى‏ها از همه سو حمله‏ور شدند و دست به كشتار نهادند، ديرى نگذشت كه گروهى از پاى در آمدند و مالك بن سبيع تغلبى، بزرگ قبيله غطفان كشته شد.
مردان فزاره گريختند و حذيفه نيز با پنج سوار ديگر شتابان سر به فرار نهاد.
همينكه خبر گريز ايشان به عبس رسيد، قيس بن زهير و ربيع بن زياد و قراواش بن عمرو بن اسلع و ريان بن اسلع- كه حذيفه دو پسرش را كشته بود- بيدرنگ سر در پى فراريان نهادند و رد پاى آنان را شبانه پيگيرى كردند.
قيس گفت:
«من يقين دارم كه آنان اكنون وارد جفر الهباءة شده و در آن جا فرود آمده‏اند.» بنا بر اين تمام شب را راه سپردند تا سپيده دم كه به جفر الهباءة بر كرانه آب رسيدند.
حذيفه و همراهانش اسبان خود را رها كرده بودند كه قيس و يارانش همه را گرفتند و در ميان فراريان و اسبانشان حائل شدند و راه گريز را بر آنان بستند.
در جفر الهباءة، با حذيفه، برادرش حمل بن بدر و پسرش حصن بن حذيفه و ديگران بودند.
قيس و ربيع و يارانشان بر آنان هجوم بردند در حاليكه آنان مى‏گفتند: «لبيكم، لبيكم!» يعنى: «بله، بله، چه مى‏گوئيد.» و مى‏خواستند اين را برسانند كه به بانگ كودكان خويش كه كشته مى‏شوند و فرياد «اى پدر، اى پدر» بر مى‏آورند، پاسخ مى‏دهند.
قيس به ايشان گفت:
«اى فرزندان بكر، فرجام بيدادگرى را چگونه مى‏بينيد.» آنان براى رهائى از دم شمشير، خدا و رحم و مروت را به رخ ايشان كشيدند ولى قيس و يارانش اعتنائى نكردند و قرواش بن عمرو گردشى كرد تا در پشت سر حذيفه رسيد و ايستاد و با شمشير چنان زد كه پشت حذيفه را شكافت. اين قرواش را حذيفه در خانه خود پرورده و بزرگ كرده بود.
پس از كشته شدن حذيفه، برادرش حمل بن بدر را كشتند و سر هر دو را از تن جدا كردند. ولى حصن بن حذيفه را به خاطر خردسالى وى زنده گذاشتند.
شمار كسانى كه از فزاره و اسد و غطفان درين جنگ به قتل رسيدند، از چهار صد كشته افزون بود.
از عبس نيز بيش از بيست تن كشته شدند. فزاره اين جنگ را جنگ بوار ناميده بود.
قيس بن زهير درين باره گفت:
  اقام على الهباءة خير ميت ... و اكرمه حذيفة لا يريم‏
  لقد فجعت به قيس جميعا ... موالى القوم و القوم الصميم‏
  و عم به لمقتله بعيد ... و خص به لمقتله حميم‏
اين شعر دراز است. او همچنين گفت:
  ألم تر أن خير الناس امسى ... على جفر الهباءة لا يريم‏
  فلولا ظلمه مازلت ابكى ... عليه الدهر ما طلع النجوم‏
  و لكن الفتى حمل بن بدر ... بغى و البغى مرتعه و خيم‏
درباره روز هباءة سخن بسيار گفته‏اند.
بعد، فرزندان عبس از آنچه در روز هباءة كرده بودند، پشيمان شدند و برخى از آنان برخى ديگر را سرزنش كردند.
از سوى ديگر مردان فزاره دست به دامن سنان بن ابو حارثه مرى زدند و از بلائى كه عبس بر سرشان آورده بود شكايت كردند.
سنان به خشم آمد و به بدگوئى از عبس پرداخت و بر آن شد كه تازيان را گرد آورد و به دستيارى ايشان خون بنى بدر و بنى فزاره را از عبس بخواهد.
بدين منظور كسانى را به سوى قبائل عرب فرستاد و گروهى بى‏شمار از تازيان را جمع كرد و به آنان اندرز داد كه به جاى اشتغال به يغماگرى و چپاول و بدست آوردن غنيمت، در پيكار با دشمن پايدارى و ايستادگى كنند.
اين گروه انبوه، سپس، براى جنگ با بنى عبس روانه شدند.
قيس همينكه از حركت آنان آگاهى يافت، به فرزندان عبس گفت:
«به نظر من بهتر است كه ما در جنگ با آنان شتاب نورزيم زيرا آنان را سخت آزرده‏ايم و اكنون با كين‏توزى و برترى‏جوئى در پى ما افتاده‏اند. و چون ديروز ديدند كه در نتيجه سر گرم شدن به يغما و چپاول چه بر سرشان آمد، امروز ديگر به مال و غنيمت توجه نخواهند كرد. بنا بر اين آنچه ما بايد بكنيم اين است كه خانواده و اموال خود را با كاروانى به قبيله بنى عامر بفرستيم و مطمئن باشيم كه كاروان را نخواهند زد زيرا امروز ديگر فقط ما را مى‏خواهند نه اموال ما را.
بعد با فراغ بال با آنان مى‏جنگيم. و چون پيش از اين ما خونشان را ريخته‏ايم امروز آنان به شما حمله‏ور مى‏شوند و بر پشت اسبان خويش تا مدتى چابك و نيرومند خواهند بود. بنا بر اين ما جنگ را به درازا ميكشانيم و ادامه مى‏دهيم. اگر آنها نيز از جنگ دست بر نداشتند و پيگيرى كردند، ما چون خانواده و اموال خود را به جاى ديگرى فرستاده‏ايم، با آسودگى خاطر مى‏جنگيم و پافشارى مى‏كنيم. چنانچه پيروزى يافتيم، چه از اين بهتر؟ اين همان چيزى است كه ما مى‏خواسته‏ايم. و اگر كار به گونه‏اى ديگر شد، خود را شتابان به خانواده و اموال خويش مى‏رسانيم و از
گزند بر كنار مى‏مانيم.» آنچه را كه قيس گفته بود پسنديدند و به كار بستند.
در روز جنگ، قبيله ذبيان نيز آمدند و در ذات الجراجر به بنى عبس پيوستند.
در اين روز، دو طرف با هم پيكارى سخت كردند و پراكنده شدند ولى روز بعد كه به ميدان كارزار برگشتند نبردشان سخت‏تر از روز نخست بود و در اين روز دلاورى عنترة بن شداد آشكار گرديد.
وقتى مردم كه سختى پيكار و بسيارى كشتگان را ديدند، به سنان بن ابو حارثه كه حذيفه را از عقد قرار داد صلح باز داشته بود، خرده گرفتند و او را سرزنش كردند و كار وى را شوم شمردند و بدو اندرز دادند كه از خونريزى دست بردارد و به صلح و آشتى بر گردد.
ولى او چنين نكرد و مى‏خواست روز سوم نيز جنگ را از سر گيرد. اما چون ديد كه يارانش در جنگ سست هستند و براى صلح سخت پافشارى مى‏كنند، ناچار از پيكار دست كشيد و برگشت.
پس از بازگشت او، قيس و بنى عبس پيش بنى شيبان بن بكر رفتند و مدتى با اهل اين قبيله به سر بردند تا اينكه پسران شيبان به دارائى خانواده قيس دست درازى نمودند و كارهائى ازين گونه كردند كه قيس به ستوه آمد و آنان را ترك گفت و با خانواده خويش از آن جا دور شد.
ولى گروهى از قبيله شيبان به تعقيب ايشان پرداختند و افراد عبس ناچار با آنان جنگيدند و درين جنگ شيبان شكست خورد و گريخت.
فرزندان عبس به سوى هجر رهسپار شدند تا با پادشاه هجر- كه معاوية بن حارث كندى بود- پيمان ببندند.
ولى معاويه بر آن شد كه ايشان را شبانه غارت كند.
آنان به شنيدن اين خبر شتابان گريختند و معاويه سخت در پى ايشان تاخت ولى كسى كه راهنماى وى بود، عمدا او و يارانش را گمراه ساخت تا به بنى عبس دسترسى نيابند مگر هنگامى كه هم خودشان و هم اسب‏هايشان كاملا خسته شده باشند.
در نتيجه، آنان در الفروق به بنى عبس رسيدند و در نبرد خونينى كه كردند، معاويه و مردم هجر كه خسته بودند، شكست خوردند و گريختند و فرزندان عبس سر در پى ايشان نهادند و تا توانستند از اموالشان گرفتند و از لشكرشان كشتند.
بعد برگشتند و بر كرانه آبى فرود آمدند كه عراعر خوانده مى‏شد و قبيله‏اى از كلب در آن جا به سر مى‏برد.
مردان كلب آماده كارزار با بنى عبس شدند و درين جنگ ربيع به ميدان تاخت و فرمانده لشكر كلب را كه مسعود بن مصاد نام داشت به نبرد فراخواند.
مسعود پيش آمد و با هم به زد و خورد پرداختند تا هنگامى كه هر دو بر زمين افتادند.
مسعود چيزى نمانده بود كه ربيع را بكشد ولى در همين هنگام كلاه خود وى از پشت گردنش كنار رفت و مردى از بنى عبس گردنش را به تير زد و او را كشت.
ربيع بيدرنگ بر او جست و سرش را از تن جدا كرد.
در اين هنگام مردان عبس، در حالى كه آن سر را بر فراز نيزه كرده بودند، بر كلب حمله بردند و افراد كلب شكست خوردند و گريختند و عبس اموالشان را به غنيمت گرفت و زنان و فرزندانشان‏ را اسير كرد.
عبس پس از اين پيروزى رهسپار يمامه شد و با مردم يمامه كه از بنى حنيفه بودند هم پيمان گرديد و سه سال در نزدشان ماند.
اما چون ماندن در آن جا را خوش نداشت و از مردم يمامه سختى مى‏ديد، از آن جا كوچ كرد و رفت.
درين مدت بسيارى از بنى عبس پراكنده و بسيارى نيز كشته شده و چارپايانشان به هلاك رسيده بودند و عرب نيز ايشان را مى‏آزرد.
سرانجام قبيله بنى ضبه در پى ايشان فرستاد و پيشنهاد كرد كه به نزدشان بروند و با ايشان سكونت كنند و در نبرد با قبيله تميم ايشان را يارى دهند.
افراد عبس اين پيشنهاد را پذيرفتند و به نزد بنى ضبه رفتند.
ولى همينكه كار ميان ضبه و تميم پايان يافت، رفتار ضبه با عبس دگرگون شد و مى‏خواست دست مردان عبس را از سر خود كوتاه كند.
عاقبت كار به جنگ كشيد و عبس در اين زد و خورد پيروزى يافت و اموال ضبه را به غنيمت برد و پيش بنى عامر رفت و با احوص بن جعفر بن كلاب هم پيمان شد.
احوص از اتحاد با مردان عبس شاد شد زيرا به دستيارى ايشان مى‏توانست با بنى تميم بجنگد چون شنيده بود كه لقيط بن زراره، از بنى تميم، بر آنست كه به بنى عامر بتازد و انتقام خون برادر خود، معبد، را بگيرد.
بنا بر اين، عبس در پيش بنى عامر ماند تا تميم بر آنان حمله برد و جنگى روى داد كه به جنگ شعب جبله معروف شد و ما به خواست خداوند به ذكر آن خواهيم پرداخت.
بعد در ميان بنى عامر بن صعصعه و بنى عبس كه همدست بنى عامر بود، با اهل ذبيان جنگى در گرفت و درين جنگ عامر شكست خورد و قرواش بن هنى عبسى اسير شد در حاليكه كسى او را نمى‏شناخت ولى هنگامى كه اسيران را به قبيله بردند. زنى از قبيله ذبيان به هويت او پى‏برد و همينكه او را شناختند، به حصن بن حذيفه تسليمش كردند و او هم گردنش را زد.
پس از اين شكست، عبس از عامر جدا شد و به قبيله تيم الرباب پيوست. ولى چون اهل تيم درباره مردان عبس بيداد روا مى‏داشتند، كارشان سرانجام به جنگ كشيد و در پايان نبردى خونين، مردان تيم برترى و فزونى يافتند و در ميان قبيله عبس كشتارى بزرگ به راه انداختند.
عبس ناچار از تيم نيز كناره گرفت در حاليكه از پيكار و خونريزى ديگر به تنگ آمده بود. شمار مردانش نيز كاهش يافته و اموالش از دست رفته و چارپايانش نابود شده بودند.
در چنين حالى قيس به ايشان گفت:
«تكليف چيست؟» جواب دادند:
«پيش برادران ذبيانى خود بر مى‏گرديم زيرا مرگ با آنان بهتر از زندگى با ديگران است.» از اين رو به راه افتادند تا به اقامتگاه حارث بن عوف بن ابو حارثه مرى رسيدند.
و نيز گفته شده است:
شب هنگام به منزل هرم بن سنان بن ابو حارثه رسيدند. هرم آن شب در پيش حصن بن حذيفة بن بدر بود. همينكه برگشت و ايشان را ديد، خوشامد گفت و پرسيد:
«مهمانان ما چه كسانى هستند؟»
پاسخ دادند:
«برادران تو، بنى عبس.» و نياز خود را با او در ميان نهادند.
گفت:
«بسيار! لطف فرموديد. بگذاريد بروم و حصن بن حذيفه را آگاه كنم.» آنگاه پيش حصن برگشت و گفت:
«آمده‏ام و نيازى دارم.» جواب داد:
«نيازت را بر آوردم.» گفت:
«درباره بنى عبس است. نمايندگانشان را در خانه خود يافتم.» حصن گفت:
«با قوم خود بسازيد و آشتى كنيد، من هم خونبهائى نه به آنان بدهكار و نه از آنان طلبكارم. پدران و عموهاى من بيست تن از عبس را كشته‏اند.» او پيش نمايندگان عبس بازگشت و ايشان را از آنچه حصن گفته بود آگاه ساخت. و آنان را به نزد حصن برد.
وقتى حصن چشمش به آنها افتاد، قيس و ربيع گفتند:
«ما سواران مرگ هستيم.» حصن گفت:
«چنين نيست. بلكه سواران صلح و آشتى هستيد. اگر شما با قوم خود سازش نكرديد، قوم شما هم با شما ناسازگارى كرده بود.» هرم بعد برخاست و با آنان به راه افتاد و ايشان را پيش سنان بن ابو حارثه برد. سنان بدو گفت:
«برو و به كار اقوام و خويشاوندان خود برس و ميانشان را آشتى بده. منهم تو را درين باره يارى خواهم كرد.» او نيز چنين كرد و صلح در ميانشان برقرار شد و عبس شادمان برگشت.
همچنين گفته شده است:
قيس بن زهير همراه عبس به قبيله ذبيان نرفت و گفت:
«غطفانيان هرگز چشم ديدن مرا ندارند زيرا من از آنان برادران و زنان و فرزندان و پسر عموهائى را كشته‏ام. ولى من به سوى پروردگار خويش باز مى‏گردم.» آنگاه به دين مسيح در آمد و در روى زمين به راهپيمايى پرداخت تا به عمان رسيد و روزگارى در دير راهبان به سر برد تا اين كه حوج بن مالك بن عبدى با او روبرو گرديد و او را شناخت و خونش را ريخت در حاليكه مى‏گفت:
«خدا به من رحم نكند اگر من به تو رحم كنم.» و نيز گفته شده است:
پس از برگشتن عبس به نزد ذبيان، قيس با زنى از خاندان نمير بن قاسط زناشوئى كرد و فرزندى آورد كه او را فضاله ناميد.
فضاله به حضور پيغمبر اكرم (ص) رسيد و آن حضرت دختر يكى از ياران خويش را بدو داد.
قيس پيش از آن زناشوئى نه فرزند داشت و فضاله دهمين ايشان بود.
داستان جنگ داحس و غبراء پايان يافت. خداى را شكر!

متن عربی:

ذكر قتل زهير بن جذيمة
وخالد بن جعفر بن كلاب والحارث بن ظالم المري وذكر يوم الرحرحان
كان زهير بن جذيمة بن رواحة بن ربيعة بن مازن بن الحارث بن قطيعة بن عبس العبسي، وهو والد قيس بن زهير صاحب حرب دحس والغبراء، سيد قيس عيلان، فتزوج إليه ملك الحيرة، وهو النعمان بن امرئ القيس جد النعمان بن المنذر لشرفه وسؤدده، فأرسل النعمان إلى زهير يستزيره بعض أولاده، فأرسل ابنه شأساً فكان أصغر ولده، فأكرمه وحباه، فلما انصرف إلى أبيه كساه حللاً وأعطاه مالاً طيباً. فخرج شأس يريد قومه فبلغ ماءً من مياه غني بن أعصر فقتله رباح بن الأشل الغنوي وأخذ ما كان معه وهو لا يعرفه، وقيل لزهير: إن شأساً أقبل من عند الملك وكان آخر العهد به بماء من مياه غني. فسار زهير إلى ديار غني، وهم حلفاء في بني عامر ابن صعصعة، فاجتمعوا عنده، فسألهم عن ابنه، فحلفوا أنهم لم يعلموا خبره، قال: لكني أعلمه، فقال له أبو عامر: فما الذي يرضيك منا ؟ قال: واحدة من ثلاث: إما تحيون ولدى، وإما تسلمون إلي غنياً حتى أقتلهم بولدي، وإما الحرب بيننا وبينكم ما بقينا وبقيتم. فقالوا: ما جعلت لنا في هذه مخرجاً، أما إحياء ولدك فلا يقدر عليه إلا الله، وأما تسليم غني إليك فهم يمتنعون مما يمتنع منه الأحرار، وأما الحرب بيننا فوالله إننا لنحب رضاك ونكره سخطك، ولكن إن شئت الدية، وإن شئت تطلب قاتل ابنك فنسلمه إليك أو تهب دمه فإنه لا يضيع في القرابة والجوار. فقال: ما أفعل إلا ما ذكرت. فلما رأى خالد بن جعفر بن كلاب تعدي زهير على أخواله من غني قال: والله ما رأينا كاليوم تعدي رجل على قومه. فقال له زهير: فهل لك أن تكون طلبتي عندك وأترك غنياً ؟ قال: نعم؛ فانصرف زهير وهو يقول:
فلولا كلاب قد أخذت قرينتي ... بردّ غنيٍّ أعبداً ومواليا
ولكن حمتهم عصبة عامريّة ... يهزّون في الأرض القصار العواليا
مساعير في الهيجا مصاليت في الوغى ... أخوهم عزيز لا يخاف الأعاديا
يقيمون في دار الحفاظ تكرّماً ... إذا ما فنيّ القوم أضحت خواليا
ثم إنه أرسل امرأةً وأمرها أن تكتم نسبها وأعطاها لحم جزور سمينة وسيرها إلى غني لتبيع اللحم بطيب وتسأل عن حال ولده. فانطلقت المرأة إلى غني وفعلت ما أمرها، فانتهت إلى امرأة رباح بن الأشل وقالت لها: قد زوجت بنتاً لي وأبغي الطيب بهذا اللحم، فأعطتها طيباً وحدثتها بقتل زوجها شأساً. فعادت المرأة إلى زهير وأخبرته، فجمع خيله وجعل يغير على غني حتى قتل منهم مقتلة عظيمة، ووقعت الحرب بين بني عبس وبني عامر وعظم الشر.
ثم إن زهيراً خرج في أهل بيته في الشهر الحرام إلى عكاظ، فالتقى هو وخالد بن جعفر بن كلاب. فقال له خالد: لقد طال شرنا منك يا زهير ! فقال زهير: أما والله ما دامت لي قوة أدرك بها ثأراُ فلا انصرام له. وكانت هوازن تؤتي زهير بن جذيمة الإتاوة كل سنة بعكاظ، وهو يسومها الخسف، وفي أنفسها منه غيظ وحقدٌ، ثم عاد خالد وزهير إلى قومهما، فسبق خالد إلى بلاد هوازن فجمع إليه قومه وندبهم إلى قتال زهير، فأجابوه وتأهبوا للحرب وخرجوا يريدون زهيراً وهم على طريقه، وسار زهير حتى نزل على أطراف بلاد هوازن، فقال له ابنه قيس: انج بنا من هذه الأرض فإنا قريب من عدونا. فقال له: يا عاجز وما الذي تخوفني به من هوازن وتتقي شرها ؟ فأنا أعلم الناس بها. فقال ابنه: دع عنك اللجاج وأطعني وسر بنا فإني خائف عاديتهم.
وكانت تماضر بنت الشريد بن رياح بن يقظة بن عصية السلمية أم ولد زهير وقد أصاب بعض إخوتها دماً فلحق ببني عامر، وكان فيهم، فأرسله خالد عيناً ليأتيه بخبر زهير، فخرج حتى أتاهم في منزلهم، فعلم قيس ابن زهير حاله وأراد هو وأبوه أن يوثقوه ويأخذوه معهم إلى أن يخرجوا من أرض هوازن، فمنعت أخته، فأخذوا عليه العهود ألا يخبرهم وأطلقوه فسار إلى خالد ووقف إلى شجرة يخبرها الخبر، فركب خالد ومن معه إلى زهير، وهو غير بعيد منهم، فاقتتلوا قتالاً شديداً، والتقى خالد وزهير فاقتتلا طويلاً ثم تعانقا فسقطا على الأرض، وشد ورقاء بن زهير على خالد وضربه بسيفه فلم يصنع شيئاً لأنه قد ظاهر بين درعين، وحمل جندح ابن البكاء، وهو ابن امرأة خالد، على زهير فقتله، وهو خالد يعتركان، فثار خالد عنه وعادت هوازن إلى منازلها، وحمل بنو زهير أباهم إلى بلادهم، فقال ورقاء بن زهير في ذلك:
رأيت زهيراً تحت كلكل خالد ... فأقبلت أسعى كالعجول أبادر
إلى بطلين يعتران كلاهما ... يريد رياش السيف والسيف نادر
فشلّت يميني يوم أضرب خالداً ... ويمنعه منّي الحديد المظاهر
فيا ليت أنّي قبل أيّام خالدٍ ... وقبل زهير لم تلدني تماضر
لعمري لقد بشّرت بي إذ ولدتني ... فماذا الذي ردّت عليك البشائر ؟
فلا يدعني قومي صريحاً بحرّةٍ ... لئن كنت مقتولاً ويسلم عامر
فطر خالدٌ إن كنت تستطيع طيرةً ... ولا تقعن إلاّ وقلبك حاذر
أتتك المنايا إن بقيت بضربة ... تفارق منها العيش والموت حاضر
وقال خالد يمن على هوازن بقتله زهيراً:
أبلغ هوازن كيف تكفر بعدما ... أعتقتهم فتوالدوا أحرارا
وقتلت ربّهم زهيراً بعدما ... جدع الأنوف وأكثر الأوتارا
وجعلت مهر نسائهم ودياتهم ... عقل الملوك هجائناً وبكارا
وكان زهير سيد غطفان، فعلم خالد أن غطفان ستطلبه بسيدها، فسار إلى النعمان بن امرئ القيس بالحيرة فاستجاره، فأجاره. فضرب له قبةً، وجمع بنو زهير لهوازن، فقال الحارث بن ظالم المري: اكفوني حرب هوازن فأنا أكفيكم خالد بن جعفر.
وسار الحارث حتى قدم على النعمان فدخل عليه وعنده خالد، وهما يأكلان تمراً، فأقبل النعمان يسائله، فحسده خالد، فقال للنعمان: أبيت اللعن ! هذا رجل لي عنده يد عظيمة، قتلت زهيراً وهو سيد غطفان فصار هو سيدها. فقال الحارث: سأجزيك على يدك عندي، وجعل الحارث يتناول التمر ليأكله فيقع من بين أصابعه من الغضب، فقال عروة لأخيه خالد: ما أردت بكلامه وقد عرفته فتاكاً ؟ فقال خالد: وما يخوفني منه ؟ فوالله لو رآني نائماً ما أيقظني.
ثم خرج خالد وأخوه إلى قبتهما فشرجاها عليهما، ونام خالد وعروة عند رأسه يحرسه، فلما أظلم الليل انطلق الحارث إلى خالد فقطع شرج القبة ودخلها وقال لعروة: لئن تكلمت قتلتك ! ثم أيقظ خالداً، فلما استيقظ قال: أتعرفني ؟ قال: أنت الحارث. قال: خذ جزاء يدك عندي ! وضربه بسيفه المعلوب فقتله، ثم خرج من القبة وركب راحلته وسار.
وخرج عروة من القبة يستغيث وأتى باب النعمان فدخل عليه وأخبره الخبر، فبث الرجال في طلب الحارث.
قال الحارث: فلما سرت قليلاً خفت أن أكون لم أقتله فعدت متنكراً واختلطت بالناس ودخلت عليه فضربته بالسيف حتى تيقنت أنه مقتول وعدت فلحقت بقومي؛ فقال عبد الله بن جعدة الكلابي:
يا حار لو نبّهته لوجدته ... لا طائشاً رعشاً ولا معزالا
شقّت عليه الجعفرية جيبها ... جزعاً وما تبكي هناك ضلالا
فانعوا أبا بحر مجرّبٍ ... حرّان يحسب في القناة هلال
فليقتلنّ بخالد سرواتكم ... وليجعلن لظالمٍ تمثالا
تالله قد نبّهته فوجدته ... رخو اليدين مواكلاً عسقالا
فعلوته بالسيف أضرب رأسه ... حتّى أضلّ بسلحه السربالا
فجعل النعمان يطلبه ليقتله بجاره، وهوازن تطلبه لتقتله بسيدها خالد، فلحق بتميم فاستجار بضمرة بن ضمرة بن جابر بن قطن بن نهشل بن دارم، فأجاره على النعمان وهوازن، فلما علم النعمان ذلك جهز جيشاً إلى بني دارم عليهم ابن الخمس التغلبي، وكان يطلب الحارث بدم أبيه لأنه كان قتله . .
ثم إن الأحوص بن جعفر أخا خالد جمع بني عامر وسار بهم، فاجتمعوا هم وعسكر النعمان على بني دارم وساروا، فلما صاروا بأدنى مياه بني دارم رأوا امرأةً تجني الكمأة ومعها جمل لها، فأخذها رجلٌ من غني وتركها عنده. فلما كان الليل نام فقامت إلى جملها فركبته وسارت حتى صبحت بني دارم وقصدت سيدهم زرارة بن عدس فأخبرته الخبر وقالت: أخذني أمس قوم لا يريدون غيرك ولا أعرفهم. قال: فصفيهم لي. قالت: رأيت رجلاً قد سقط حاجباه فهو يرفعهما بخرقة، صغير العينين، وعن أمره يصدرون. قال: ذاك الأحوص وهو سيد القوم. قالت: ورأيت رجلاً قليل المنطق إذا تكلم اجتمع القوم كما تجتمع الإبل لفحلها، أحسن الناس وجهاً، ومعه ابنان له يلازمانه. قال: ذلك مالك بن جعفر وابناه عامر وطفيل. قالت: ورأيت رجلاً جسيماً كأن لحيته محمرةٌ معصفرةٌ. قال: ذاك عوف بن الأحوص. قالت: ورأيت رجلاً هلقاماً جسيماً. قال: ذاك ربيعة بن عبد الله بن أبي بكر بن كلاب. قالت: ورأيت رجلاً أسود أخنس قصيراً إذا تكلم عذم القوم عذم المخوس. قال: ذاك ربيعة بن قرط بن عبد الله بن أبي بكر. قالت: ورأيت رجلاً أقرن الحاجبين، كثير شعر السبلة، يسيل لعابه على لحيته إذا تكلم. قال: ذاك جندح بن البكاء. قالت: ورأيت رجلاً صغير العينين ضيق الجبهة يقود فرساً له معه جفيرٌ لا يفارق يده. قال: ذاك ربيعة بن عقيل بن كعب. قالت: ورأيت رجلاً معه ابنان أصبهان إذا أقبلا رماهما الناس بأبصارهم، فإذا أدبرا كانا كذلك. قال: ذاك الصعق بن عمرو بن خويلد بن نفيل وابناه يزيد وزرعة. قالت: ورأيت رجلاً لا يقول كلمة إلا وهي أحد من شفرة. قال: ذاك عبد الله بن جعدة بن كعب.
وأمرها زرارة فدخلت بيتها وأرسل زرارة إلى الرعاء يأمرهم بإحضار الإبل، ففعلوا. وأمرهم فحملوا الأهل والأثقال وساروا نحو بلاد بغيض، وفرق الرسل في بني مالك بن حنظلة فأتوه، فأخبرهم الخبر وأمرهم، فوجهوا أثقالهم إلى بلاد بغيض، ففعلوا وباتوا معدين.
وأصبح بنو عامر وأخبرهم الغنوي حال الظعينة وهربها فسقط في أيديهم واجتمعوا يديرون الرأي، فقال بعضهم: كأني بالظعينة قد أتت قومها فأخبرتهم الخبر، فحذروا وأرسلوا أهليهم وأموالهم إلى بلاد بغيض وباتوا معدين لكم في السلاح فاركبوا بنا في طلب نعمهم وأموالهم فإنهم لا يشعرون حتى نصيب حاجتنا وننصرف. فركبوا يطلبون ظعن بني دارم، فلما أبطأ القوم عن زرارة قال لقومه: إن القوم قد توجهوا إلى ظعنكم وأموالكم فسيروا إليهم. فساروا مجدين فلحقوهم قبل أن يصلوا إلى الظعن والنعم، فاقتتلوا قتالاً شديداً، فقتلت بنو مالك بن حنظلة ابن الخمس التغلبي رئيس جيش النعمان، وأسرت بنو عامر معبد بن زرارة، وصبر بنو دارم حتى انتصف النهار، وأقبل قيس بن زهير فيمن معه من ناحية أخرى، فانهزمت بنو عامر وجيش النعمان وعادوا إلى بلادهم ومعبد أسير مع بني عامر، فبقي معهم حتى مات.
وفي تلك الأيام أيضاً مات زرارة بن عدس.
وقيل في استجارة الحارث ببني تميم غير ذلك، وهو أن النعمان طلب شيئاً يغيظ به الحارث بعد قتل خالد وهربه، فقيل له: كان قصد الحيرة ونزل على عياض بن ديهث التميمي وهو صديق له، فبعث إليه النعمان فأخذ إبلاً له، فركب الحارث وأتى الحيرة متخفياً واستنقذ ماله من الرعاء، ورده عليه وطلب شيئاً يغيظ به النعمان، فرأى ابنه غضبان فضرب رأسه بالسيف فقتله، وبلغ النعمان الخبر فبعث في طلبه فلم يدرك، فقال الحارث في ذلك:
أخصيي حمار بات يكدم نجمةً ... أتؤكل جاراتي وجارك سالم
فإن تك أذواداً أصبت ونسوةً ... فهذا ابن سلمى رأسه متفاقم
علوت بذي الحيّات مفرق رأسه ... ولا يركب المكروه إلاّ الأكارم
فتكت بهن كما فتكت بخالدٍ ... وكان سلاحي تحتويه الجماجم
بدأت بتلك وانثنيت بهذه ... وثالثة تبيضّ منها المقادم
حسبت أبا قابوس أنك مخفري ... ولّما تذق ثكلاً وأنفك راغم
كذا قال بعضهم، وقيل: إن المقتول كان شرحبيل بن الأسود بن المنذر، وكان الأسود قد ترك ابنه شرحبيل عند سنان بن أبي حارثة المري ترضعه زوجته. فمن هناك كان لسنان مال كثير، وكان ابنه هرم يعطى منه، فجاء الحارث متخفياً فاستعار سرج سنان ولا يعلم سنان، ثم أتى امرأة سنان فقال: يقول بعلك ابعثي بشرحبيل ابن الملك مع الحارث بن ظالم حتى يستأمن به ويتخفر به وهذا سرجه علامة. فزينته ودفعته إليه، فأخذه وقتله وهرب.
فغزا الأسود بني ذبيان وبني أسد بشط أربك فقتل فيهم قتلاً ذريعاً وسبى واستأصل الأموال وأقسم ليقتلن الحارث، فسار الحارث متخفياً إلى الحيرة ليفتك بالأسود، فبينما هو في منزله إذ سمع صارخةً تقول: أنا في جوار الحارث بن ظالم، وعرف حالها، وكان الأسود قد أخذ لها صرمةً من الإبل، فقال لها: انطلقي غداً إلى مكان كذا، وأتاه الحارث. فلما وردت إبل النعمان أخذ مالها فسلمه إليها وفيها ناقة تسمى اللقاع، فقال الحارث في ذلك:
إذا سمعت حنّة اللقاع ... فادعي أبا ليلى فنعم الداعي
يمشي بعضبٍ صارمٍ قطّاعٍ ... يفري به مجامع الصّداع
ثم أقبل يطلب مجيراً فلم يجره أحد من الناس وقالوا: من يجيرك على هوازن والنعمان وقد قتلت ولده ؟ فأتى زرارة بن عدس وضمرة بن ضمرة فأجاراه على جميع الناس.
خبر الحارث وعمرو بن الاطنابة.
ثم إن عمرو بن الإطنابة الخزرجي لما بلغه قتل خالد بن جعفر، وكان صديقاً له، قال: والله لو وجده يقظان ما أقدم عليه، ولوددت أني لقيته. وبلغ الحارث قوله وقال: والله لآتينه في رحله ولا ألقاه إلا ومعه سلاحه، فبلغ ذلك ابن الإطنابة فقال أبياتاً، منها:
أبلغ الحارث بن ظالمٍ المو ... عد والناذر النّذور عليّا
إنّما تقتل النيام ولا تق ... تل يقظان ذا سلاح كميّا
فبلغ الحارث شعره فسار إلى المدينة وسأل عن منزل ابن الإطنابة، فلما دنا منه نادى: يا ابن الإطنابة أغثني ! فأتاه عمرو فقال: من أنت ؟ قال: رجل من بني فلان خرجت أريد بني فلان فعرض لي قوم قريباً منك فأخذوا ما كان معي فاركب معي حتى نستنقذه. فركب معه ولبس سلاحه ومضى معه، فلما أبعد عن منزله عطف عليه وقال: أنائمٌ أنت أم يقظان ؟ فقال: يقظان. فقال: أنا أبو ليلى وسيفي المعلوب، فألقس ابن الإطنابة سيفه، وقيل: رمحه، وقال: قد أعجلتني فأمهلني حتى آخذ سيفي. فقال: خذه. قال: أخاف أن تعجلني عن أخذه. قال: لك ذمة ظالم لا أعجلك عن أخذه. قال: فوذمة الإطنابة لا آخذه ولا أقاتلك ! فانصرف الحارث وهو يقول أبياتاً، منها:
بلغتنا مقالة المرء عمروٍ ... فالتقينا وكان ذاك بديا
فهممنا بقتله إذ برزنا ... ووجدناه ذا سلاح كميّا
غير ما نائمٍ يروّع بالفت ... ك ولكن مقلّداً مشرفيّا
فمننّا عليه بعد علوّ ... بوفاء وكنت قدماً وفيّا
ثم إن الحارث لما علم أن النعمان قد جد في طلبه وهوازن لا تقعد عن الطلب بثأر خالد خرج متنكراً إلى الشام واستجار بيزيد بن عمرو، فأكرمه وأجاره. وكان ليزيد ناقة محماة في عنقها مديةٌ وزناد وملح ليمتحن بذلك رعيته، فوحمت زوجة الحارث واشتهت شحمها ولحمها ورفع منه. وفقدت الناقة فطلبت فوجدت عقيرة بالوادي، فأرسل الملك إلى كاهن فسأله عنها، فذكر له أن الحارث نحرها، فأرسل امرأةً بطيب تشتري من لحمها من امرأة الحارث، فأدركها الحارث وقد اشترت اللحم فقتلها ودفنها في البيت. فسأل الملك الكاهن عن المرأة، فقال: قتلها من نحر الناقة، وإذا كرهت أن تفتش بيته فتأمر الرجل بالرحيل، فإذا رحل فتشت بيته. ففعل ذلك، فلما رحل الحارث فتش الكاهن بيته فوجد المرأة، وأحس بيته. ففعل ذلك، فلما رحل الحارث فتش الكاهن بيته فوجد المرأة، وأحس الحارث بالشر فعاد إلى الكاهن فقتله، فأخذ الحارث وأحضر عند الملك، فأمر بقتله، فقال: إنك قد أجرتني فلا تغدر بي. فقال: إن غدرت بك مرة واحدة فقد غدرت بي مراراً. فقتله.
أيّام داحس والغبراء
وهي بين عبس وذبيان
وكان سبب ذلك أن قيس بن زهير بن جذيمة العبسي سار إلى المدينة ليتجهز لقتال عامر والأخذ بثأر أبيه، فأتى أحيحة بن الجلاح يشتري منه درعاً موصوفةً. فقال له: لا أبيعها ولولا أن تذمني بنو عامر لوهبتها منك ولكن اشترها بابن لبون. ففعل ذلك وأخذ الدرع، وتسمى ذات الحواشي، ووهبه أحيحة أيضاً أدراعاً، وعاد إلى قومه وقد فرغ من جهازه. فاجتاز بالربيع بن زياد العبسي فدعاه إلى مساعدته على الأخذ بثأره فأجابه إلى ذلك. فلما أراد فراقه نظر الربيع إلى عيبته فقال: ما في حقيبتك ؟ قال: متاع عجيب لو أبصرته لراعك، وأناخ راحلته، فأخرج الدرع من الحقيبة، فأبصرها الربيع فأعجبته ولبسها، فكانت في طوله. فمنعها من قيس ولم يعطه إياها، وترددت الرسل بينهما في ذلك، ولج قيس في طلبها، ولج الربيع في منعها. فلما طالت الأيام على ذلك سير قيس أهله إلى مكة وأقام ينتظر غرة الربيع.
ثم إن الربيع سير إبله وأمواله إلى مرعى كثير الكلإ وأمر أهله فظعنوا، وركب فرسه وسار إلى المنزل، فبلغ الخبر قيساً فسار في أهله وإخوته فعارض ظعائن الربيع وأخذ زمام أمه فاطمة بنت الخرشب وزمام زوجته. فقالت فاطمة أم الربيع: ما تريد يا قيس ؟ قال: أذهب بكن إلى مكة فأبيعكن بها بسبب درعي. قالت: وهيفي ضماني وخل عنا، ففعل. فلما جاءت إلى ابنها قالت له في معنى الدرع، فحلف أنهن لا يرد الدرع، فأرسلت إلى قيس أعلمته بما قال الربيع، فأغار على نعم الربيع فاستاق منها أربعمائة بعير وسار بها إلى مكة فباعها واشترى بها خيلاً، وتبعه الربيع فلم يلحقه، فكان فيما اشترى من الخيل داحس والغبراء.
وقيل: إن داحساً كان من خيل بني يربوع، وإن أباه كان أخذ فرساً لرجل من بني ضبة يقال له انيف بن جبلة، وكان الفرس يسمى السبط، وكانت أم داحش لليربوعي، فطلب اليربوعي من الضبي أن ينزي فرسه على حجره فلم يفعل. فلما كان الليل عمد اليربوعي إلى فرس الضبي فأخذه فأنزاه على فرسه، فاستيقظ الضبي فلم ير فرسه فنادى في قومه، فأجابوه، وقد تعلق باليربوعي، فأخبرهم الخبر، فغضب ضبة من ذلك، فقال لهم: لا تعجلوا، دونكم نطفة فرسكم فخذوها. فقال القوم: قد أنصف. فسطا عليها رجل من القوم فدس يده في رحمها فأخذ ما فيها، فلم تزد الفرس إلا لقاحاً فنتجت مهراً فسمي داحساً بهذا السبب.
فكان عند اليربوعي ابنان له، أغار قيس بن زهير على بني يربوع فنهب وسبى، ورأى الغلامين أحدهما على داحس والآخر على الغبراء فطلبهما فلم يلحقهما، فرجع وفي السبي أم الغلامين وأختان لهما وقد وقع داحس والغبراء في قلبه، وكان ذلك قبل أن يقع بيته وبين الربيع ما وقع. ثم جاء وفد بني يربوع في فداء الأسرى والسبي، فأطلق الجميع إلا أم الغلامين وأختيهما وقال: إن أتاني الغلامان بالمهر والفرس الغبراء وإلا فلا. فامتنع الغلامان من ذلك، فقال شيخ من بني يربوع كان أسيراً عند قيس، وبعث بها إلى الغلامين، وهي:
إنّ مهراً فدى الرباب وجملاً ... وسعاداً لخير مهر أناس
ادفعوا داحساً بهنّ سراعاً ... إنّها من فعالها الأكياس
دونها والذي يحجّ له النا ... س سبايا يبعن بالأفراس
إنّ قيساً يرى الجواد من الخي ... ل حياةً في متلف الأنفاس
يشتري الطّرف بالجراجرة الج ... لّة يعطي عفواً بغير مكاس
فلما انتهت الأبيات إلى بني يربوع قادوا الفرسين إلى قيس وأخذوا النساء.
وقيل: إن قيساً أنزى داحساً على فرس له فجاءت بمهرة فسماها الغبراء. ثم إن قيساً أقام بمكة فكان أهلها يفاخرونه، وكان فخوراً، فقال لهم: نحوا كعبتكم عنا وحرمكم وهاتوا ما شئتم. فقال ل عبد الله بن جدعان: إذا لم نفاخرك بالبيت المعمور وبالحرم الآمن فيم نفاخرك ؟ فمل قيس مفاخرتهم وعزم على الرحلة عنهم، وسر ذلك قريشاً لأنهم قد كانوا كرهوا مفاخرته، فقال لإخوته: ارحلوا بنا من عندهم أولاً وإلا تفاقم الشر بيننا وبينهم، والحقوا ببني بدر فإنهم أكفاؤنا في الحسب، وبنو عمنا في النسب، وأشراف قومنا في الكرم، ومن لا يستطيع الربيع أن يتناولنا معهم. فلحق قيس وإخوته ببني بدر، وقال في مسيره إليهم:
أسير إلى بني بدرٍ بأمرٍ ... هم فيه علينا بالخيار
فإن قبلوا الجوار فخير قومٍ ... وإن كرهوا الجوار فغير عار
أتينا الحارث الخير بن كعب ... بنجران وأي لجا بجار
فجاورنا الذين إذا أتاهم ... غريبٌ حلّ في سعة القرار
فيأمن فيهم ويكون منهم ... بمنزلة الشّعار من الدّثار
وإن نفرد بحرب بني أبينا ... بلا جار فإنّ الله جاري
ثم نزل ببني بدر فنزل بحذيفة، فأجاره هو وأخوه حمل بن بدر، وأقام فيهم، وكان معه أفراس له ولإخوته لم يكن في العرب مثلها، وكان حذيفة يغدو ويروح إلى قيس فينظر إلى خيله فيحسده عليها ويكتم ذلك في نفسه، وأقام قيس فيهم زماناً يكرمونه وإخوته، فغضب الربيع ونقم ذلك عليهم وبعث إليهم بهذه الأبيات:
ألا أبلغ بني بدرٍ رسولاً ... على ما كان من شنإ ووتر
بأنّي لم أزل لكم صديقاً ... أدافع عن فزارة كلّ أمر
أسالم سلمكم وأردّ عنكم ... فوارس أهل نجران وحجر
وكان أبي ابن عمّكم زياد ... صفيّ أبيكم بدر بن عمرو
فألجأتم أخا الغدرات قيساً ... فقد أفعمتم إيغار صدري
فحسبي من حذيفة ضمّ قيس ... وكان البدء من حمل بن بدر
فإمّا ترجعوا أرجع إليكم ... وإن تأبوا فقد أوسعت عذري
فلم يتغيروا عن جوار قيس. فغضب الربيع وغضبت عبس لغضبه، ثم إن حذيفة كره قيساً وأراد إخراجه عنهم فلم يجد حجةً، وعزم قيس على العمرة فقال لأصحابه: إني قد عزمت على العمرة فإياكم أن تلابسوا حذيفة بشيء، واحتملوا كل ما يكون منه حتى أرجع فإني قد عرفت الشر في وجهه وليس يقدر على حاجته منكم إلا أن تراهنون على الخيل. وكان ذا رأي لا يخطئ في ما يريده، وسار إلى مكة. ثم إن فتىً من عبس يقال له ورد ابن مالك أتى حذيفة فجلس إليه، فقال له ورد: لو اتخذت من خيل قيس فحلاً يكون أصلاً لخيلك. فقال حذيفة: خيلي خير من خيل قيس، ولجا في ذلك إلى أن تراهنا على فرسين من خيل قيس وفرسين من خيل حذيفة، والرهن عشرة أذواد.
وسار ورد فقدم على قيس بمكة فأعلمه الحال، فقال له: أراك قد أوقعتني في بني بدر ووقعت معي وحذيفة ظلوم لا تطيب نفسه بحق ونحن لا نقر له بضيمٍ. ورجع قيس من العمرة، فجمع قومه وركب إلى حذيفة وسأله أن يفكر الرهن، فلم يفعل. فسأله جماعة فزارة وعبس فلم يجب إلى ذلك، وقال: إن أقرقيس أن السبق لي وإلا فلا، فقال أبو جعدة الفزاري:
آل بدرٍ دعوا الرّهان فإنّا ... قد مللنا اللجاج عند الرهان
ودعوا المرء في فزارة جاراً ... إنّ ما غاب عنكم كالعيان
ليت شعري عن هاشم وحصين ... وابن عوف وحارث وسنان
حين يأتيهم لجاجك قيساً ... رأي صاحٍ أتيت أم نشوان
وسأل حذيفة إخوته وسادات أصحابه في ترك الرهان ولج فيه، وقال قيس: علام تراهنني ؟ قال: على فرسيك داحس والغبراء وفرسي الخطار والحنفاء، وقيل: كان الرهن على فرسي داحس والغبراء. قال قيس: داحس أسرع. وقال حذيفة: الغبراء أسرع، وقال لقيس: أريد أن أعلمك أن بصري بالخيل أثقب من بصرك؛ والأول أصح. فقال له قيس: نفس في الغاية وارفع في السبق. فقال حذيفة: الغاية من أبلى إلى ذات الإصاد، وهو قدر مائة وعشرين غلوةً، والسبق مائة بعير، وضمروا الخيل. فلما فرغوا قادوا الخيل إلى الغاية وحشدوا ولبسوا السلاح وتركوا السبق على يد عقال ابن مروان بن الحكم القيسي وأعدوا الأمناء على إرسال الخيل.
وأقام حذيفة رجلاً من بني أسد في الطريق وأمره أن يلقى داحساً في وادي ذات الإصاد إن مر به سابقاً فيرمي به إلى أسفل الوادي.
فلما أرسلت الخيل سبقها داحس سبقاً بيناً والناس ينظرون إليه وقيس وحذيفة على رأس الغاية في جميع قومهما. فلما هبط داحس في الوادي عارضه الأسدي فلطم وجهه فألقاه في الماء، فكاد يغرق هو وراكبه ولم يخرج إلا وقد فاتته الخيل. وأما راكب الغبراء فإنه خالف طريق داحس لما رآه قد أبطأ وعاد إلى الطريق واجتمع مع فرسي حذيفة، ثم سقطت الحنفاء وبقي الغبراء والخطار، فكانا إذا أحزنا سبق الخطار وإذا أسهلا سبقت الغبراء. فلما قربا من الناس وهما في وعث من الأرض تقدم الخطار، فقال حذيفة: سبقك يا قيس. فقال: رويدك يعلون الجدد؛ فذهبت مثلاً. فلما استوت بهما الأرض قال حذيفة: خدع والله صاحبنا. فقال قيس: ترك الخداع من أجرى من مائة وعشرين؛ فذهبت مثلاً.
ثم إن الغبراء جاءت سابقة وتبعها الخطار فرس حذيفة، ثم الحنفاء له أيضاً، ثم جاء داحس بعد ذلك والغلام يسير به على رسله، فأخبر الغلام فيساً بما صنع بفرسه، فأنكر حذيفة ذلك وادعى السبق ظالماً، وقال: جاء فرساي متتابعين، ومضى قيس وأصحابه حتى نظروا إلى القوم الذين حبسوا داحساً واختلفوا.
وبلغ الربيع بن زياد خبرهم فسره ذلك وقال لأصحابه: هلك والله قيس، وكأني به إن لم يقتله حذيفة وقد أتاكم يطلب منكم الجوار، أما والله لئن فعل ما لنا من ضمه من بد.
ثم إن الأسدي ندم على حبس داحس فجاء إلى قيس واعترف بما صنع، فسبه حذيفة.
ثم إن بني بدر قصروا بقيس وإخوته وآذوهم بالكلام، فعاتبهم قيس، فلم يزدادوا إلا بغياً عليه وإيذاءً له.
ثم إن قيساً وحذيفة تناكرا في السبق حتى هما بالمؤاخذة، فمنعهما الناس، وظهر لهم بغي حذيفة وظلمه، ولج في طلب السبق، فأرسل ابنه ندبة إلى قيس يطالبه به، فلما أبلغه الرسالة طعنه فقتله وعادت فرسه إلى أبيه ونادى قيس: يا بني عبس الرحيل ؟! فرحلوا كلهم، ولما أتت الفرس حذيفة علم أن ولده قتل، فصاح في الناس وركب في من معه وأتى منازل بني عبس فرآها خاليةً ورأى ابنه قتيلاً، فنزل إليه وقبل بين عينيه ودفنوه.
وكان مالك بن زهير أخو قيس متزوجاً في فزارة وهو نازلٌ فيهم، فأرسل إليه قيس: أني قد قتلت ندبة بن حذيفة ورحلت فالحق بنا وإلا قتلت. فقال: إنما ذنب قيس عيه، ولم يرحل، فأرسل قيس إلى الربيع ابن زياد يطلب منه العود إليه والمقام معه إذ هم عشيرة وأهل، فلم يجبه ولم يمنعه، وكان مفكراً في ذلك.
ثم إن بني بدر قتلوا مالك بن زهير أخا قيس، وكان نازلاً فيهم، فبلغ مقتله بني عبس والربيع بن زياد، فاشتد ذلك عليهم، وأرسل الربيع إلى قيس عيناً يأتيه بخبره، فسمعه يقول:
أينجو بنو بدرٍ بمقتل مالك ... ويخذلنا في النائبات ربيع
وكان زيادق قبله يتّقى به ... من الدهر إن يومٌ ألمّ فظيع
فقل لربيعً يحتذي فعل شيخه ... وما النّاس إلاّ حافظٌ ومضيع
وإلاّ فما لي في البلاد إقامةٌ ... وأمر بني بدرٍ عليّ جميع
فرجع الرجل إلى الربيع فأخبره، فبكى الربيع على مالك وقال:
منع الرّقاد فما أغمّض ساعةً ... جزعاً من الخبر العظيم الساري
أفبعد مقتل مالك بن زهير ... يرجو النساء عواقب الأطهار
من كان مسروراً بمقتل مالكٍ ... فليأت نسوتنا بوجه نهار
يجد النساء حواسراً يندبنه ... ويقمن قبل تبلّج الأسحار
يضربن حرّ وجوههنّ على فتىً ... ضخم الدسيعة غير ما خوّار
قد كنّ يكننّ الوجوه تستّراً ... فاليوم حين برزن للنظّار
وهي طويلة.
فسمعها قيس فركب هو وأهله وقصدوا الربيع بن زياد وهو يصلح سلاحه، فنزل إليه قيس وقام الربيع فاتنقا وبكيا وأظهرا الجزع لمصاب مالك، ولقي القوم بعضهم بعضاً فنزلوا. فقال قيس للربيع: إنه لم يهرب منك من لجأ إليه، ولم يستغن عنك من استعان بك، وقد كان لك شر يومي فليكن لي خير يوميك، وإنما أنا بقومي وقومي بك وقد أصاب القوم مالكاً، ولست أهم بسوء لأني إن حاربت بني بدر نصرتهم بنو ذبيان، وإن حاربتني خذلني بنو عبس إلا أن تجمعهم علي، وأنا والقوم في الدماء سواءٌ، قتلت ابنهم وقتلوا أخي، فإن نصرتني طمعت فيهم، وإن خذلتني طمعوا في. فقال الربيع: يا قيس إنه لا ينفعني أن أرى لك من الفضل ما لا أراه لي، ولا ينفعك أن ترى لي ما لا أراه لك، وقد مال علي قتل مالك وأنت ظالم ومظلوم، ظلموك في جوادك وظلمتهم في دمائهم، وقتلوا أخاك بابنهم، فإن يبؤ الدم بالدم فعسى أن تلقح الحرب أقم معك، وأحب الأمرين إلي مسالمتهم ونخلو بحرب هوازن. وبعث قيس إلى أهله وأصحابه، فجاؤوا ونزلوا مع الربيع، وأنشدهم عنترة بن شداد مرثيته في مالك:
فلله عينا من رأى مثل مالكٍ ... عقيرة قومٍ أن جرى فرسان
فليتهما لم يطعما الدهر بعدها ... وليتهما لم يجمعا لرهان
وليتهما ماتا جميعاً ببلدةٍ ... وأخطاهما قيسٌ فلا يريان
لقد جلبا جلباً لمصرع مالكٍ ... وكان كريماً ماجداً لهجان
وكان إذا ما كان يوم كريهةٍ ... فقد علموا أنّي وهو فتيان
وكنّا لدى الهيجاء نحمي نساءنا ... ونضرب عند الكرب كلّ بنان
فسوف ترى إن كنت بعدك باقياً ... وأمكنني دهري وطول زماني
فأقسم حقّاً لو بقيت لنظرة ... لقرّت بها عيناك حين تراني
وبلغ حذيفة أن الربيع وقيساً اتفقا، فشق ذلك عليه واستعد للبلاء. وقيل: إن بلاد عبس كانت قد أجدبت فانتجع أهلها بلاد فزارة، وأخذ الربيع جواراً من حذيفة وأقام عندهم. فلما بلغه مقتل مالك قال لحذيفة: لي ذمتي ثلاثة أيام. فقال حذيفة: ذلك لك. فانتقل الربيع من بني فزارة. فبلغ ذلك حمل بن بدر فقال لحذيفة أخيه: بئس الرأي رأيت ! قتلت مالكاً وخلّيت سبيل الربيع ! والله ليضرمنها عليك ناراً ! فركبا في طلب الربيع، ففاتهما، فعلما أنه قد أضمر الشر.
واتفق الربيع وقيس، وجمع حذيفة قومه وتعاقدوا على عبس، وجمع الربيع وقيس قومهما واستعدوا للحرب، فأغارت فزارة على بني عبس فأصابوا نعماً ورجالاً، فحميت عبس واجتمعت للغارة، فنذرت بهم فزارة. فخرجوا إليهم فالتقوا على ماء يقال له العذق، وهي أول وقعة كانت بينهم، فاقتتلوا قتالاً شديداً، وقتل عوف بن يزيد، قتله جندب بن خلف العبسي. وانهزمت فزارة وقتلوا قتلاً ذريعاً، وأسر الربيع بن زياد حذيفة ابن بدر، وكان حر بن الحارث العبسي قد نذر إن قدر على حذيفة أن يضربه بالسيف، وله سيف قاطع يسمى الأصرم، فأراد ضربه بالسيف لما أسر وفاء بنذره، فأرسل الربيع إلى امرأته فغيبت سيفه ونهوه عن قتله وحذروه عاقبة ذلك، فأبى إلا ضربه، فوضعوا عليه الرجال، فضربه، فلم يصنع السيف شيئاً وبقي حذيفة أسيراً.
فاجتمعت غطفان وسعوا في الصلح، فاصطلحوا على أن يهدروا بدر بن حذيفة بدم مالك بن زهير، ويعقلوا عوف بن بدر، ويعطوا حذيفة عن ضربته التي ضربه حر مائتين من الإبل، وأن يجعلوها عشاراً كلها، وأربعة أعبدٍ، وأهدر حذيفة دماء من قتل من فزارة في الوقعة وأطلق من الأسر.
فلما رجع إلى قومه ندم على ذلك وساءت مقالته في بني عبس، وركب قيس بن زهير وعمارة بن زياد فمضيا إلى حذيفة وتحدثا معه. فأجابهما إلى الاتفاق وأن يرد عليهما الإبل التي أخذ منهما، وكانت توالدت عنده. فبيناهم في ذلك إذ جاءهم سنان بن أبي حراثة المري فقبح رأي حذيفة في الصلح وقال: إن كنت لا بد فاعلاً فأعطهم إبلاً عجافاً مكان إبلهم واحبس أولادها. فوافق ذلك رأي حذيفة، فأبى قيس وعمارة ذلك.
وقيل: إن الابل التي طلبوها منه هي إبل كان قد أخذها سبقاً من قيس. وقيل أيضاً: إن مالك بن زهير قتل بعد هذه الوقعة المذكورة؛ قال حميد ابن بدر في ذلك:
قتلنا بعوفٍ مالكاً وهو ثأرنا ... ومن يبتدع شيئاً سوى الحقّ يظلم
وجعل سنان يحث حذيفة على الحرب، فتيسروا لها.
ثم إن الأنصار بلغهم ما عزموا عليه، فاتفق جماعةٌ من رؤسائهم، وهم: عمرو بن الإطنابة، ومالك بن عجلان، وأحيحة بن الجلام، وقيس ابن الخطيم، وغيرهم، وساروا ليصلحوا بينهم، فوصلوا إليهم وترددوا في الاتفاق، فلم يجب حذيفة إلى ذلك وظهر لهم بغيه، فحذروه عاقبته وعادوا عنه.
وأغار حذيفة على عبس، وأغارت عبس على فزارة، وتفاقم الشر، وأرسل حذيفة أخاه حملاً فأغار وأسر ريان بن الأسلع بن سفيان وشده وثاقاً وحمله إلى حذيفة فأطلقه ليرهنه ابنيه وجبير ابن أخيه عمرو بن الأسلع، ففعل ريان ذلك، ثم سار قيس إلى فزارة فلقي منهم جمعاً فيهم مالك بن بدر، فقتله قيس وانهزمت فزارة، فأخذ حينئذ حذيفة ولدي ريان فقتلهما وهما يستغيثان: يا أبتاه ! حتى ماتا، وأما ابن أخيه فمنعه أخواله.
ولما قتل مالك والغلامان اشتدت الحرب بين الفريقين وأكثرها في فزارة ومن معها. ففي بعض الأيام التقوا واقتتلوا قتالاً شديداً ودامت الحرب بينهم إلى آخر النهار، وأبصر ريان بن الأسلع زيد بن حذيفة فحمل عليه فقتله، وانهزمت فزارة وذبيان، وأدرك الحارث بن بدر فقتل، ورجعت عبس سالمةً لم يصب منها أحدٌ. فلما قتل زيد والحارث جمع حذيفة جميع بني ذبيان وبعث إلى أشجع وأسد بن خزيمة فجمعهم، فبلغ ذلك بني عبس فضموا أطرافهم، وأشار قيس بن زهير بالسبق إلى ماء العقيقة، ففعلوا ذلك، وسار حذيفة في جموعه إلى عبس، ومشى السفراء بينهم، فحلف حذيفة: أنه لا يصلح حتى يشرب من ماء العقيقة. فأرسل إليه قيس منه في سقاء وقال: لا أترك حذيفة يخدعني. واصطلحوا على أن تعطي بنو عبس حذيفة ديات من قتل له، ووضعوا الرهائن عدنه إلى أن يجمعوا الديات، وهي عشر، وكانت الرهائن ابناً لقيس بن زهير، وابناً للربيع بن زياد، فوضعوا أحدهما عند قطبة بن سنان والآخر عند رجل من بكر بن وائل أعمى. فعير بعض الناس حذيفة بقبول الدية، فحضر هو وأخوه حمل عند قطبة بن سنان والبكري وقالا: ادفعا إلينا الغلامين لنكسوهما ونسرحهما إلى أهلهما. فأما قطبة فدفع إليهما الغلام الذي عنده، وهو ابن قيس، وأما البكري فامتنع من تسليم من عنده، فلما أخذا ابن قيس عادا فلقيا في الطريق ابناً لعمارة بن زياد العبسي وابن عم له، فأخذاهما وقتلاهما مع ابن قيس.
فلما بلغ ذلك بني عبس أخذوا ما كانوا جمعوا من الديات، فحملوا عليه الرجال واشتروا السلاح، ثم خرج قيس في جماعة فلقوا ابناً لحذيفة ومعه فوارس من ذبيان فقتلوهم. فجمع حذيفة وسار إلى عبس، وهم على ماء يقال له عراعر، فاقتتلوا،فكان الظفر لفزارة ورجعت سالمةً. وجد حذيفة في الحرب وكرهها أخوه حمل وندم على ما كان، وقال لأخيه في الصلح فلم يجب إلى ذلك، وجمع الجموع من أسد وذبيان وسائر بطون غطفان وسار نحو بني عبس، فاجتمعت عبس وتشاوروا في أمرهم، فقال لهم قيس بن زهير: إنه قد جاءكم ما لا قبل لكم به وليس لبني بدر إلا دماؤكم والزيادة عليكم، وأما من سواهم فلا يريدون غير الأموال والغنيمة، والرأي أننا نترك الأموال بمكانها ونترك معها فارسين على داحس وعلى فرس آخر جوادٍ ونرحل نحن ونكون على مرحلة من الماء، فإذا جاء القوم إلى الأموال سار إلينا الفارسان فأعلمانا وصولهم، فإن القوم يشتغلون بالنهب وحيازة الأموال، وإن نهاهم ذوو الرأي عن ذلك فإن العامة تخالفهم وتنتقض تعبيتهم ويشتغل كل إنسان بحفظ ما غنم ويعلقون أسلحتهم على ظهور الإبل ويأمنون. فنعود نحن إليهم عند وصول الفارسين فندركهم وهم على حال تفرق وتشتتٍ فلا يكون لأحدهم همة إلا نفسه.
ففعلوا ذلك وجاء حذيفة ومن معه فاشتغلوا بالنهب، فنهاهم حذيفة وغيرهم فلم يقبلوا منه، وكانوا على الحال التي وصف قيس. وعادت بنو عبس وقد تفرقت أسد وغيرهم، وبقي بنو فزارة في آخر الناس، فحملوا عليهم من جوانبهم فقتل مالك بن سبيع التغلبي سيد غطفان، وانهزمت فزارة وحذيفة معهم وانفرد في خمسة فوارس وجد في الهرب. وبلغ خبره بني عبس، فتبعه قيس بن زهير والربيع بن زياد وقرواش بن عمرو بن الأسلع وريان بن الأسلع الذي قتل حذيفة ابنيه، وتبعوا أثرهم في الليل، وقال قيس: كأني بالقوم وقد وردوا جفر الهباءة ونزلوا فيه، فساروا ليلتهم كلها حتى أدركوهم مع طلوع الشمس في جفر الهباءة في الماء، وقد أرسلوا خيولهم فأخذوا بجمعها، فمحال قيس وأصحابه بينهم وبينها، وكان مع حذيفة في الجفر أخوه حمل بن بدر وابنه حصن بن حذيفة وغيرهم. فهجم عليهم قيس والربيع ومن معهما وهم ينادون: لبيكم لبيكم ! يعني أنهم يجيبون نداء الصبيان لما قتلوا ينادون: يا أبتاه ! فقال لهم قيس: يا بني بكر كيف رأيتم عاقبة البغي ؟ فناشدوهم الله الرحم، فلم يقبلوا منهم. ودار قرواش ابن عمرو حتى وقف خلف ظهر حذيفة فضربه فدق صلبه، وكان قرواش قد رباه حذيفة حتى كبر عنده في بيته، وقتلوا حملاً أخاه وقطعوا رأسيهما واستبقوا حصن بن حذيفة لصباه. وكان عدد من ؟ قتل في هذه الوقعة من فزارة وأسد وغطفان ما يزيد على أربعمائة قتيل، وقتل من عبس ما يزيد على عشرين قتيلاً، وكانت فزارة تسمي هذه الوقعة البوار؛ وقال قيس ابن زهير:
أقام على الهباءة خير ميتٍ ... وأكرمه حذيفة لا يريم
لقد فجعت به قيسٌ جميعاً ... موالي القوم والقوم الصميم
وعمّ به لمقتله بعيدٌ ... وخصّ به لمقتله حميم
وهي طويلة؛ وقال أيضاً:
ألم تر أنّ خير الناس أمسى ... على جفر الهباءة لا يريم
فلولا ظلمه ما زلت أبكي ... عليه الدهر ما طلع النجوم
ولكنّ الفتى حمل بن بدر ... بغى والبغي مرتعه وخيم
وأكثروا القول في يوم الهباءة.
ثم إن عبساً ندمت على ما فعلت يوم الهباءة، ولام بعضهم بعضاً، فاجتمعت فزارة إلى سنان بن أبي حارثة المري وشكوا إليه ما نزل بهم، فأعظمه وذم عبساً وعزم على أن يجمع العرب ويأخذ بثأر بني بدر وفزارة، وبث رسهل. فاجتمع من العرب خلقٌ كثير لا يحصون، ونهى أصحابه عن التعرض إلى الموال والغنيمة وأمرهم بالصبر، وساروا إلى بني عبس. فلما بلغهم مسيرهم إليهم قال قيس: الرأي أننا لا نلقاهم، فإننا قد وترناهم فهم يطالبوننا بالذخول والطوائل، وقد رأوا ما نالهم بالأمس باشتغالهم بالنهب والمال فهم لا يتعرضون إليه الآن، والذي ينبغي أن نفعله أننا نرسل الظعائن والأموال إلى بني عامر، فإن الدم لنا قبلهم فهم لا يتعرضون لكم ويبقى أولو القوة والجلد على ظهور الخيل ونماطلهم القتال، فإن أبوا إلا القتال كنا قد أحرزنا أهلينا وأموالنا وقاتلناهم وصبرنا لهم، فإن ظفرنا فهو الذي نريد، وإن كانت الأخرى كنا قد احترزنا ولحقنا بأموالنا ونحن على حامية.
ففعلوا ذلك.
يوم ذات الجراجر وسارت ذبيان ومن معها فلحقوا بني عبس على ذات الجراجر فاقتتلوا قتالاً شديداً يومهم ذلك وافترقوا. فلما كان الغد عادوا إلى اللقاء فاقتتلوا أشد من اليوم الأول، وظهرت في هذه الأيام شجاعة عنترة ابن شداد. فلما رأى الناس شدة القتال وكثرة القتلى لاموا سنان بن أبي حارثة على منعه حذيفة عن الصلح وتطيروا منه وأشاروا عليه بحقن الدماء ومراجعة السلم، فلم يفعل وأراد مراجعة الحرب في اليوم الثالث. فلما رأى فتور أصحابه وركونهم إلى السلم رحل عائداً. فلما عاد عنهم رحل قيس وبنو عبس إلى بني شيبان بن بكر وجاوروهم وبقوا معهم مدةً، فرأى قيس من غلمان شيبان ما يكرهه من التعرض لأخذ أموالهم فرحلوا عنهم، فتبعهم جمع من شيبان، فلقيتهم بنو عبس واقتتلوا، فانهزمت شيبان وسارت عبس إلى هجر ليحالفوا ملكهم، وهو معاوية بن الحارث الكندي، فعزم معاوية على الغارة عليهم ليلاً، فبلغهم الخبر فساروا عنه مجدين، وسار معاوية مجداً في اثرهم، فتاه بهم الدليل على عمد لئلا يدركوا عبساً إلا وهم قد لحقهم ودوابهم النصب، فأدركوهم بالفروق فاقتتلوا قتالاً شديداً، فانهزم معاوية وأهل هجر وتبعتهم عبس فأخذت من أموالهم وقتلوا منهم ما أرادوا ورجعوا سائرين فنزلوا بماء يقال له عراعر عليه حي من كلب، فركبوا ليقاتلوا بني عبس، فبرز الربيع وطلب رئيسهم، فبرز إليه، واسمه مسعود بن مصاد الكلبي. فاقتتلا حتى سقطا إلى الأرض، وأراد مسعود قتل الربيع، فانحسرت البيضة عن رقبته، فرماه رجل من بني عبس بسهم فقتله، فثار به الربيع فقطع رأسه، وحملت عبس على كلب والرأس على رمح فانهزمت كلب وغنمت عبس أموالهم وذراريهم، فساروا إلى اليمامة فحالفوا أهلها من بني حنيفة وأقاموا ثلاث سنين، فلم يحسنوا جوارهم وضيقوا عليهم فساروا عنهم، وقد تفرق كثير منهم وقتل منهم وهلكت دوابهم ووترهم العرب فراسلتهم بنو ضبة وعرضوا عليهم المقام عندهم ليستعينوا بهم على حرب تميم، ففعلوا وجاوروهم.
فلما انقضى الأمر بين ضبة وتميم تغيرت ضبة لعبسٍ وأرادوا اقتطاعهم، فحاربتهم عبس فظفرت وغنمت من أموال ضبة وسارت إلى بني عامر وحالفوا الأحوص بن جعفر بن كلاب، فسر بهم ليقوى بهم على حرب بني تميم لأنه كان بلغه أن لقيط بن زرارة يريد غزو بني عامر والأخذ بثأر أخيه معبد، فأقامت عبس عند بني عامر، فقصدتهم تميم، وكانت وقعة شعب جبلة، وسنذكره إن شاء الله.
ثم إن ذبيان غزوا بني عامر بن صعصعة وفيهم بنو عبس فاقتتلوا، فهزمت عامر وأسر قرواش بن هني العبسي ولم يعرف. فلما قدموا به الحي عرفته امرأةٌ عنهم، فلما عرفوه سلموه إلى حصن بن حذيفة فقتله. ثم رحلت عبس عن عامر ونزلت بتيم الرباب، فبغت تيم عليهم، فاقتتلوا قتالاً شديداً وتكاثرت عليهم تيم فقتلوا من عبس مقتلة عظيمة. ورحلت عبس وقد ملوا الحرب وقلت الرجال والأموال وهلكت المواشي، فقال لهم قيس: ما ترون ؟ قالوا: نرجع إلى أخواننا من ذبيان فالموت معهم خير من البقاء مع غيرهم. فساروا حتى قدموا على الحارث بن عوف بن أبي حارثة المري، وقيل: على هرم بن سنان بن أبي حارثة ليلاً، وكان عند حصن ابن حذيفة بن بدر. فلما عاد ورآهم رحب بهم وقال: من القوم ؟ قالوا: إخوانك بنو عبس، وذكروا حاجتهم. فقال: نعم وكرامة أعلم حصن ابن حذيفة. فعاد إليه وقال: طرقت في حاجة، قال: أعطيتها، قال بنو عبس: وجدت وفودهم في منزلي. قال حصن: صالحوا قومكم، أما أنا فلا أدي ولا أتدي، قد قتل آبائي وعمومتي عشرين من عبس؛ فعاد إلى عبس وأخبرهم بقول حصن وأخذهم إليه، فلما رآهم قال قيس والربيع ابن زياد: نحن ركبان الموت. قال: بل ركبان السلم، إن تكونوا اختللتم إلى قومكم فقد اختل قومكم إليكم. ثم خرج معهم حتى أتوا سناناً فقال له: قم بأمر عشيرتك وأصلح بينهم فإني سأعينك. ففعل ذلك وتم الصلح بينهم وعادت عبس.
وقيل: إن قيس بن زهير لم يسر مع عبس إلى ذبيان وقال: لا تراني غطفانيةٌ أبداً وقد قتلت أخاها أو زوجها أو ولدها أو ابن عمها، ولكني سأتوب إلى ربي، فتنصر وساح في الأرض حتى انتهى إلى عمان فترهب بها زماناً، فلقيه حوج بن مالك العبدي فعرفه فقتله وقال: لا رحمني الله إن رحمتك.
وقيل: إن قيساً تزوج في النمير بن قاسط لما عادت عبس إلى ذبيان، وولد له ولد اسمه فضالة، فقدم على النبي، صلى الله عليه وسلم، وعقد له على من معه من قومه، وكانوا تسعة وهو عاشرهم.
انقضى حرب داحس والغبراء، والحمد لله.
 

از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com




 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

امیر مومنان علی رضی الله عنه مي‌فرمود: بي گمان پيروي از اموري كه ‌از طریق شريعت واجب شده و استقامت بر آنها بهترين اعمال است و بدعتها برترين گناهان‌اند، هر نو پيدايي بدعت است و تمام نوپديدآورندگان مبتدع‌اند، هر كسي بدعت بوجود بياورد قطعاً دينش را ضايع كرده و هيچ بدعتگزاری نيست كه بدعتي را بوجود بیاورد مگر اینكه با به وجود آوردن آن بدعت سنتي را ترك ‌كند. ( البدايه و النهايه 7/319)

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 9724
دیروز : 5614
بازدید کل: 8799883

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010