|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>ایام عرب>ایام عرب > یوم اواره
شماره مقاله : 10364 تعداد مشاهده : 411 تاریخ افزودن مقاله : 11/4/1390
|
روز اواره اول روز اواره (به ضم الف) روزى است كه جنگى ميان منذر بن امرؤ القيس و قبيله بكر بن وائل روى داد. سبب اين جنگ آن بود كه سلمة بن حارث، وقتى از قبيله تغلب رانده شد، چنان كه پيش ازين گفتيم، به قبيله بكر بن وائل پناه برد. فرزندان بكر پيرامون او حلقه زدند و به فرمان او در آمدند و گفتند: «جز تو هيچ كس ديگر را نرسد كه بر ما فرمانروائى كند.» بعد، منذر بن امرؤ القيس كسانى را به نزدشان فرستاد و از آنان خواست كه به فرمان وى در آيند. آنان بدين كار تن در ندادند. منذر نيز به خشم آمد و سوگند خورد كه به زودى بر سرشان لشكر كشد و اگر پيروزى يافت، آنقدر از ايشان بر فراز كوه اواره بكشد كه خونشان تا دامنه كوه فرود آيد. بعد با همه دستههاى لشكر خود به سر كوبى آنان شتافت. در كوه اواره پيكارى سخت ميانشان در گرفت كه با شكست قبيله بكر پايان يافت و يزيد بن شرحبيل كندى اسير گرديد و به فرمان منذر كشته شد. درين جنگ گروهى انبوهى كشته شدند و منذر از قبيله بكر اسيران بسيارى گرفت و دستور داد كه بر فراز كوه اواره آنان را سر ببرند. ولى خون آنان دلمه مىبست و پائين نمىرفت. سرانجام بدو گفتند: «درود بر تو باد. اگر هر چه بكرى بر روى زمين يافت مىشود بكشى، باز هم خونشان به دامنه كوه نخواهد رسيد! مگر اين كه بر روى خون آب بريزى!» او همين كار را كرد و خوناب به سوى دامنه كوه روان شد. او همچنين دستور داد كه زنان قبيله بكر را زنده بسوزانند. ولى مردى از خاندان قيس بن ثعلبه، كه از آن خاندان گسسته و به منذر پيوسته بود، پاى وساطت در ميان گذشت و پيش منذر درباره زنان قبيله بكر بن وائل شفاعت كرد و منذر نيز آزادشان ساخت. اعشى به شفاعتى كه او از ايشان در پيش منذر كرده، افتخار نموده و گفته است: و منا الذى اعطاه با لجمع ربه على فاقة و للملوك هباتها سبايا بنى شيبان يوم اوارة على النار اذ تجلى له فتياتها روز اواره دوم عمرو بن منذر لخمى يكى از پسران خود را كه اسعد نام داشت، نزد زرارة بن عدس تميمى نهاده بود كه او را پرورش دهد و سرپرستى كند. اين پسر همينكه بزرگ شد و به راه افتاد، روزى شتر ماده فربهى ديد و به آزار او پرداخت و با تير پستان حيوان را نشانه كرد و او را از پاى در انداخت. صاحب شتر، كه سويد نام داشت و يكى از افراد قبيله بنى- عبد الله بن دارم تميمى بود، به خشم آمد و اسعد را زد و كشت. ولى از بيم انتقام پدرش گريخت و خود را به مكه رساند و با قريش هم پيمان شد. پيش ازين رويداد، عمرو بن منذر به جنگى پرداخته و پيروزى نيافته بود. هنگام بازگشت، روبروى دو كوه طيئ رسيد و زراره همراهش بود، به وى گفت: «هر پادشاهى كه دست به جنگ زند تا هنگامى كه بهرهاى از جنگ نبرده، نبايد باز گردد. اكنون كه به كوه طيئ رسيدهايم فرصت را غنيمت شمار و بدان جا روى كن و غنائمى بدست آور.» عمرو بن منذر نيز گفته او را به كار بست و به سوى طيئ رو نهاد و با مردم آن ناحيه جنگيد و گروهى را كشت و گروهى را به اسارت در آورد و دارائى آنان را نيز به غنيمت گرفت. مردم طيئ كه دريافته بودند اين حمله به سفارش زراره، صورت پذيرفته، كينه او را در دل گرفتند و هنگامى كه سويد، صاحب آن شتر ماده، اسعد پسر عمرو را كشت، ملقط طائى به خدمت عمرو رسيد، در حالى كه زراره نيز پيش عمرو بود و با خواندن اين شعر عمرو را عليه زراره بر انگيخت: من مبلغ عمرا بأن ال ... مرء لم يخلق صباره ها ان عجزة امه ... بالسفح اسفل من اواره فاقتل زرارة لا ارى ... فى القوم اوفى من زراره عمرو بن منذر كه اين شعر را شنيد، از زراره پرسيد: «اى زراره چه مىگوئى؟» زراره پاسخ داد: «به تو دروغ گفتهاند. تو ميدانى كه اينها با تو دشمنند!» عمرو گفت: «راست گفتى.» همينكه شب فرا رسيد، زراره شتابان به نزد قوم و قبيله خويش رفت و ديرى نگذشت كه بيمار شد و در بستر افتاد. هنگامى كه مرگ او نزديك شد به پسر خويش گفت: «اى حاجب، بردگان مرا هم با خود در قبيله بنى نهشل داخل كن.» همچنين به برادرزاده خويش، عمرو بن عمرو گفت: «بر تست كه عمرو بن ملقط را از ميان بردارى، زيرا او بود كه پادشاه را با من دشمن كرد.» عمرو بن عمرو گفت: «عمو جان، با سفارش اين كار، دشوارى بسيارى به گردن من انداختى.» همينكه زراره در گذشت، عمرو بن عمرو گروهى از كسان خويش را آماده نبرد ساخت و با طيئ به جنگ پرداخت و بر طريفين- يعنى طريف بن مالك و طريف بن عمرو- پيروزى يافت و ملاقط را نيز كشت. علقمة بن عبده درين باره گفته است: و نحن جلبنا من ضربة خيلنا ... نجنبها حد الاكام قطاطا اصبنا الطريف و الطريف بن مالك ... و كان شفاء الواصبين الملاقطا عمرو بن منذر، همينكه از در گذشت زراره آگاهى يافت، با قبيله بنى دارم به جنگ پرداخت. او سوگند ياد كرده بود كه صد تن از ايشان را بكشد. از اين رو در پى ايشان روانه شد تا به اواره رسيد ولى مردم اواره همه از او ترسيده و گريخته بودند. عمرو در جاى خود سراپرده زد و دستههائى از لشكريان خويش را به جست و جوى آنان فرستاد. اينان به جز كسانى كه در طى حملات خود كشته بودند، نود و نه تن را نيز گرفتار كردند و پيش عمرو آوردند. عمرو نيز همه را گردن زد. مقارن همين احوال، شاعر بخت برگشتهاى از براجم رسيد كه عمرو را مدح گويد. عمرو نيز او را گرفت و كشت تا درست يكصد تن كشته و سوگند خويش را به جاى آورده باشد. آنگاه گفت: «بدبخت كسى كه از براجم آمده باشد!» و اين سخن او ضرب المثل گرديد درباره كسى كه پى سود برود و زيان ببيند. يا بخواهد به كسى نيكى كند و از او بدى ببيند. و نيز گفته شده است: «عمرو بن منذر، عهد كرده بود كه آنان را زنده بسوزاند و به همين جهة هم به «محرق» موسوم شد.» نود و نه تن را سوزانده بود كه مردى از براجم رسيد و بوى گوشت پخته شنيد و گمان برد كه پادشاه خوراكى آماده كرده و خوانى گسترده است. بر آن شد كه به مجلس مهمانى برود و شكمى از عزا در بياورد. وقتى بدان جا رفت، عمرو از او پرسيد: «تو كه هستى؟» پاسخ داد: «درود بر تو باد! من از قبيله براجم آمدهام.» عمرو بن منذر گفت: «بدبخت كسى كه از براجم آمده باشد.» و دستور داد كه او را نيز در آتش اندازند. در اين باره جرير براى فرزدق گفته است: اين الذين بنار عمرو احرقوا ام اين اسعد فيكم المسترضع (كجا هستند كسانى كه در آتش عمرو سوختند؟ يا كجاست اسعد در ميان شما، كه شير خوار بود؟) از آن پس، به خاطر حرصى كه آن برجمى بيچاره در سورچرانى نشان داد و جان خود را از دست داد، قبيله تميم شكمپرستى را نكوهش مىكرد. يكى از آنان گفته است: اذا ما مات ميت فى تميم ... فسرك ان يعيش فجىء بزاد بخبز او بلحم. او بتمر ... او الشيء الملفف فى البجاد تراه ينقب البطحاء حوالا... ليأكل رأس لقمان بن عاد (هنگامى كه گروهى از تميم مىمردند شاد شدى كه عيشى فراهم مىشود و خوراكى به دست مىآيد: نانى، گوشتى، يا خرمائى يا غذائى كه در زير جامه پنهان شده است. ولى مىبينى گودالى كنده شده تا سر لقمان بن عاد را نيز بخورد.) گفته شده است: ابو بحر احنف بن قيس، به معاوية بن ابو سفيان وارد شد و معاويه از او پرسيد: «اى ابو بحر، اين چيست كه در زير جامهات پنهان شده؟» جواب داد: «سخينه است، يا امير المؤمنين!» سخينه غذائى بود كه قريش را به خوردن آن نكوهش مىكردند، همچنان كه تميم نيز آن را در زير جامه پوشيده مىداشت تا مورد سرزنش قرار نگيرد. مؤلف گويد: ديده نشده است كه دو تن با هم از اين سنگينتر شوخى بكنند.
متن عربی: يوم أوارة الأول وهو يوم كان بين المنذر بن امرئ القيس وبين بكر بن وائل. وكان سببه أن تغلب لما أخرجت سلمة بن الحارث عنها التجأ إلى بكر ابن وائل، كما ذكرناه آنفاً، فلما صار عند بكر أذعنت له وحشدت عليه وقالوا: لا يملكنا غيرك، فبعث إليهم المنذر يدعوهم إلى طاعته، فأبوا ذلك، فحلف المنذر ليسيرن إليهم فإن ظفر بهم فليذبحنهم على قلة جبل أوارة حتى يبلغ الدم الحضيض. وسار إليهم في جموعه، فالتقوا بأوارة فاقتتلوا قتالاً شديداً وأجلت الواقعة عن هزيمة بكر وأسر يزيد بن شرحبيل الكندي، فأمر المنذر بقتله، فقتل، وقتل في المعركة بشرٌ كثير، وأسر المنذر من بكر أسرى كثيراً فأمر بهم فذبحوا على جبل أوارة، فجعل الدم يجمد. فقيل له: أبيت اللعن لو ذبحت كل بكري على وجه الأرض لم تبلغ دماؤهم الحضيض ! ولكن لو صببت عليه الماء ! ففعل فسال الدم إلى الحضيض، وأمر بالنساء أن يحرقن بالنار. وكان رجل من قيس بن ثعلبة منقطعاً إلى المنذر، فكلمه في سبي بكر ابن وائل، فأطلقهن المنذر، فقال الأعشى يفتخر بشفاعة القيسي إلى المنذر في بكر: ومنّا الذي أعطاه بالجمع ربّه ... على فاقةٍ وللملوك هباتها سبايا بني شيبان يوم أوارةٍ ... على النار إذ تجلى له فتياتها
يوم أوارة الثاني كان عمرو بن المنذر اللخمي قد ترك ابناً له اسمه أسعد عند زراة بن عدس التميمي؛ فلما ترعرع مرت به ناقةٌ سمينة فعبث بها فرمى ضرعها، فشد عليه ربها سويدٌ أحد بني عبد الله بن دارم التميمي فقتله. وهرب فلحق بمكة فحالف قريشاً. وكان عمرو بن المنذر غزا قبل ذلك ومعه زرارة فأخفق، فلما كان حيال جبلي طيء قال له زرارة: أي ملكٍ إذا غزا لم يرجع ولم يصب، فمل على طيء فإن بحيالها، فمال إليهم فأسر وقتل وغنم، فكانت في صدور طيء على زرارة، فلما قتل سويد أسعد، وزرارة يومئذ عند عمرو، قال له عمرو بن ثعلبة بن ملقط الطائي يحرض عمراً على زرارة: من مبلغٌ عمراً بأن ال ... مرء لم يخلق صباره ها إنّ عجزة أمّة ... بالسفح أسفل من أواره فاقتل زرارة لا أرى ... في القوم أوفى من زراره فقال عمرو: يا زرارة ما تقول ؟ قال كذبت، قد علمت عداوتهم فيك. قال: صدقت. فلما جن الليل سار مجداً إلى قومه ولم يلبث أن مرض. فلما حضرته الوفاة قال لابنه: يا حاجب ضم إليك غلمتي في بني نهشل. وقال لابن أخيه عمرو بن عمرو: عليك بعمرو بن ملقط فإنه حرض علي الملك. فقال له: يا عماه لقد أسندت إلي أبعدهما شقةً وأشدهما شوكة. فلما مات زرارة تهيأ عمرو بن عمرو في جمع وغزا طيئاً فأصاب الطريفين: طريف بن مالك، وطريف بن عمرو، وقتل الملاقط؛ فقال علقمة بن عبدة في ذلك: ونحن جلبنا من ضريّة خيلنا ... نجنّبها حدّ الإكام قطاقطا أصبنا الطريف والطريف بن مالك ... وكان شفاء الواصبين الملاقطا فلما بلغ عمرو بن المنذر وفاة زرارة غزا بني دارم، وقد كان حلف ليقتلن منهم مائة، فسار بطلبهم حتى بلغ أوارة، وقد نذروا به فتفرقوا. فأقام مكانه وبث سراياه فيهم، فأتوه بتسعة وتسعين رجلاً سوى من قتلوه في غاراتهم فقتلهم، فجاء رجل من البراجم شاعر ليمدحه فأخذه ليقتله ليتم مائة، ثم قال: إن الشقي وافد البراجم ! فذهبت مثلاً. وقيل: إنه نذر أن يحرقهم فلذلك سمي محرقاً، فأحرق منهم تسعة وتسعين رجلاً واجتاز رجل من البراجم فشم قتار اللحم فظن أن الملك يتخذ طعاماً فقصده. فقال: من أنت ؟ فقال: أبيت اللعن أنا وافد البراجم. فقال: إن الشقي وافد البراجم؛ ثم أمر به فقذف في النار، فقال جرير للفرزدق: أين الذين بنار عمروٍ أحرقوا ... أم أين أسعد فيكم المسترضع وصارت تميم بعد ذلك يعيرون بحب الأكل لطمع البرجمي في الأكل، فقال بعضهم: إذا ما مات ميتٌ من تميم ... فسرّك أن يعيش فجيء بزاد بخبزٍ أو بلحمٍ أو بتمرٍ ... أو الشيء الملفّف في البجاد تراه ينقّب البطحاء حولاً ... ليأكل رأس لقمان بن عاد قيل: دخل الأحنف بن قيس على معاوية بن أبي سفيان فقال له معاوية: ما الشيء الملفف في البجاد يا أبا بحر ؟ قال: السخينة يا أمير المؤمنين. والسخينة طعام تعير به قريش كما كانت تعير تميم بالملفف في البجاد. قال: فلم ير متمازحان أوقر منهما.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش. مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|