|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>ایام عرب>ایام عرب > یوم مرج حلیمه و کشته شدن منذر بن منذر بن ماء السماء
شماره مقاله : 10361 تعداد مشاهده : 459 تاریخ افزودن مقاله : 11/4/1390
|
روز مرج حليمه و كشته شدن منذر پسر منذر بن ماء السماء پس از كشته شدن منذر بن ماء السماء، به گونهاى كه گذشت، پسرش، كه او نيز منذر نام داشت و ملقب به اسود بود، به پادشاهى نشست. همينكه پايههاى فرمانروائى وى استوارى يافت، لشكريان خويش را گرد آورد و رهسپار شام شد تا انتقام خون پدر خود را از حارث اعرج بگيرد. ضمنا براى اين كه او را تحقير كند براى وى پيام فرستاد و گفت: «من هم به جاى جوانان، پيران را به جنگ تو آوردهام.» حارث نيز جواب داد: «من هم به جاى مردان، امردان را به جنگ تو مىفرستم!» منذر راه خود را پيمود تا به مرج حليمه رسيد و در آنجا فرود آمد. كسانى كه غسانى بودند و در لشكر اسود خدمت مىكردند در مرج حليمه او را ترك گفتند. آن ناحيه از اين رو مرج حليمه ناميده مىشد كه حليمه دختر حارث غسانى بود و ما پس از فراغت از شرح واقعه اين روز خبر آن را ذكر خواهيم كرد. پس از نزول اسود در مرج حليمه، حارث نيز با لشكريان خود فرا رسيد و در آن جا اردو زد و به مردم قريههائى كه در مرج واقع بودند دستور داد تا براى لشكرش خوراك آماده كنند. مردم غذاهائى پختند و در ظرفهاى بزرگى ريختند و آنها را در لشكرگاه وى نهادند. هر سربازى همينكه گرسنه مىشد بر سر آن ظرفها مىرفت و از آن خوراك مىخورد. پيكار ميان اسود و حارث چند روز به درازا كشيد و درين مدت هيچيك بر ديگرى پيروزى نيافت. سرانجام، حارث كه چنين ديد، تدبيرى انديشيد و در كاخ خود نشست و دختر خود را كه هند نام داشت فراخواند و بدو دستور داد كه عطر بسيارى به سرداران و سربازان وى بزند و آنان را معطر و خوشبوى سازد. سپس در ميان ايشان جار زد كه: «اى جوانان غسان، هر كس كه اسود، پادشاه حيره، را بكشد، دختر خود، هند، را بدو خواهم داد. لبيد بن عمرو غسانى كه اين سخن شنيد، به پدر خود گفت: «پدر جان، من يا پادشاه حيره را مىكشم يا لا اقل به دست او كشته مىشوم. مىخواهم به جنگ او بروم و چون اسبى كه دارم به كارم نمىخورد، اسب خود، زيتيه، را به من بده!» پدرش نيز اسب خود را در اختيار وى گذاشت. همينكه دو لشكر به هم تاختند و ساعتى گرم زد و خورد شدند، لبيد در آن ميان خود را به اسود رساند و ضربتى به او زد و او را از اسب سرنگون ساخت و بر زمين انداخت. ياران اسود كه چنين ديدند سر به فرار نهادند و از هر سو گريختند. لبيد از اسب فرود آمد و سر اسود را بريد و آن را پيش حارث برد كه در كاخ خود نشسته بود و ميدان جنگ را تماشا مىكرد. همينكه لبيد، سر اسود را در پيش حارث به زمين افكند، حارث بدو گفت. «تو شايسته زناشوئى با دختر عموى خود، هند، هستى و من باز خواهم گشت.» لبيد گفت: «ولى اكنون من بايد به يارى ساير سربازان بروم. هر گاه كه تمام لشكريان دشمن شكست خوردند و كار ما به پايان رسيد، باز خواهم كشت.» آنگاه بار ديگر به ميدان جنگ روى نهاد. در اين هنگام برادر اسود به وى برخورد كه پس از كشته شدن اسود از گريختن لشكريان جلوگيرى كرده و جنگ را ادامه داده بود و شدت و حرارت بسيار نشان مىداد. لبيد پيش رفت و با او جنگيد ولى به دست او كشته شد. و شگفت اين كه پس از آن شكست نخستين، ديگر هيچ كسى جز او كشته نشد. ولى لخميان، يعنى لشكريان پادشاه حيره، براى دومين بار نيز شكست خوردند و سپاه غسان با بهترين پيروزى بازگشت. گفته شده است كه در آن روز به اندازهاى گرد و غبار برخاست و بالا رفت كه آفتاب پوشيده شد و حتى، بر اثر تاريكى، ستارههائى كه از محلهاى تابش خورشيد دور بودند آشكار گرديدند. و اين به سبب كثرت عده لشكريان بود. زيرا اسود تمام تازيان عراق و حارث نيز تمام تازيان شام را به ميدان جنگ آورده بود. اين روز- يعنى روز مرج حليمه- از روزهاى مشهور عرب است و يكى از شاعران غسان بدان چنين فخر مىكند: يوم وادى حليمه و ازدلفنا ... بالعناجيج و الرماح الظماء اذ شحنا اكفنا من رقاق ... رق من وقعها سنا السحناء و اتت هند بالخلوق الى من ... كان ذا نجدة و فضل غناء و نصبا الجفان فى ساحة المر ... ج فملنا الى جفان ملاء درباره كشته شدن اسود، جز آنچه گذشت نيز گفته شده كه ما به ذكر آن مىپردازيم: يكى از مورخان گفته است: سبب آن جنگ اين بود كه حارث بن ابى شمر جبلة بن حارث الاعرج غسانى، از منذر بن منذر لخمى دخترش را خواستگارى كرد و از اين راه مىخواست پيكار ميان لخم و غسان را پايان دهد. منذر نيز دختر خود، هند، را براى زناشوئى با حارث نامزد كرد. ولى هند زنى بود كه مردان را نمىخواست. از اين رو پوست بدن خود را به گونهاى در آورد كه به لك و پيس همانند شد و به پدر خود گفت: «من چنين وضعى دارم. آيا مىخواهى مرا با اين وضع پيش پادشاه غسان بفرستى!» پدرش كه چنين ديد، از عقد وى پشيمان شد و او را پيشخود نگاه داشت و هنگامى كه حارث كسانى را فرستاد تا دختر را ببرند، پدرش بهانههايى آورد و عذرهائى تراشيد و از فرستادن او خوددارى كرد. بعد، هنگامى كه منذر براى جنگ از حيره بيرون رفته بود، حارث بن ابى شمر لشكرى به حيره فرستاد كه آن سرزمين را تاراج كردند و آتش زدند. همينكه اين خبر به گوش منذر رسيد، از جنگى كه در پيش داشت دست كشيد و بازگشت و در پى غسان شتافت كه از او انتقام بگيرد. حارث كه از اين موضوع آگاهى يافت، كسان خود را گرد آورد و عازم كارزار شد و سرانجام دو لشكر در عين اباغ به هم رسيدند و براى جنگ صف آرائى كردند. ديرى نگذشت كه كار جنگ در ميان دو طايفه بالا گرفت و جناح راست سپاه منذر به جناح چپ لشكر حارث حمله برد پسر حارث كه در جناح چپ مىجنگيد كشته شد و با كشته شدن او همه سربازانى كه درين جناح بودند شكست خوردند و گريختند. از سوى ديگر جناح راست لشكر حارث به جناح چپ سپاه منذر حملهور شد و آنان را شكست داد. فرمانده جناح چپ منذر نيز كه فروة بن مسعود بن عمرو بن ابى ربيعة بن ذهل بن شيبان بود، كشته شد. سربازان قلب لشكر غسان نيز به منذر حمله بردند و او را كشتند. در نتيجه كشته شدن منذر، يارانش شكست خوردند و از هر سو گريختند. بسيارى از آنان به قتل رسيدند و بسيارى نيز اسير شدند. از قبائل بنى تميم و بنى حنظله يك صد تن به بند اسارت افتادند كه شأس بن عبده از آن جمله بود. برادرش علقمة بن عبده (به فتح عين و باء) كه شاعر بود، از حارث درخواست كرد كه برادرش را آزاد كند. قصيده مشهورى نيز در مدح وى گفت كه چنين شروع مىشود: طحا بك قلب فى الحسان طروب ... بعيد الشباب عصر حان مشيب تكلفنى ليلى و قد شط اهلها ... و عادت عواد بيننا و خطوب در اين قصيده مىگويد: فان تسألونى بالنساء فاننى ... بصير بادواء النساء طبيب اذا شاب رأس المرء او قل ماله ... فليس له فى و دهن نصيب يردن ثراء المال حيث وجدنه ... و شرح الشباب عندهن عجيب و قاتل من غسان اهل حفاظها ... و هنب و قاس جالدت و شبيب تخشخش ابدان الحديد عليهم ... كما خشخشت يبس الحصاد جنوب فلم تنج الاشطبة بلجامها ... و الا طمر كالقناة نجيب و الا كمى ذو حفاظ كأنه ... بما ابتل من حد الظبات خضيب و فى كل حى قد خبطت بنعمة ... فحق لشأس من نداك ذنوب فلا تحرمنى نائلا عن جنابة ... فانى امرؤ وسط القباب غريب همينكه حارث اين مصرع: «فحق لشأس من نداك ذنوب» را شنيد گفت: «اى و الله، آنهم چه گناهانى!» بعد شأس را آزاد كرد و از علقمه، برادر او، كه شعر بالا را سروده بود، پرسيد: «آيا براى قصيدهاى كه ساختهاى مىخواهى صلهاى به تو بدهم يا اسيران قوم تو را آزاد كنم؟» در همين هنگام به ياران خويش گفت: «اگر او گرفتن صله را بر آزادى قوم خود ترجيح داد معلوم مىشود كه بزرگوارى و شرافتى ندارد و خير و بركتى در او نيست.» ولى علقمه گفت: «اى پادشاه من بر قوم خود هيچ چيز ديگرى را برترى نمىدهم.» حارث كه اين پاسخ جوانمردانه را شنيد، به خاطر او همه اسيران تميم را آزاد كرد و به وى خلعت و پاداش نيز داد. همين بخشش را درباره آن اسيران نيز روا داشت و به همه آنان پول و مال و زاد و توشه بسيار داد. آنان وقتى به سرزمين خويش رسيدند، هر چه از حارث گرفته بودند به شأس بخشيدند و گفتند: «سبب آزادى ما تو بودى. لذا اين اموال به تو مىرسد. با اينها زندگى خود را سر و سامان بده.» بدين گونه او شترها و جامههاى بسيار و چيزهاى ديگر يافت و دارائى بسيار به دست آورد. درباره كشته شدن منذر، همچنين، گفته شده است: او لشكر انبوهى گرد آورد و به راه افتاد تا در شام فرود آمد. پادشاه شام هم، كه به نظر اكثر مورخان حارث بن ابى شمر بود، عازم جنگ با وى گرديد و در مرج حليمه اردو زد. مرج حليمه به نام حليمه، دختر پادشاه (حارث) ناميده شده است. پادشاه لخمى (يعنى: منذر) نيز در مرج الصفر فرود آمد. حارث دو سوار دلير را پيشاپيش به اردوى منذر فرستاد تا از چگونگى وضع او براى وى خبر بياورند. يكى از آن دو، اسبى بسيار اصيل داشت كه وقتى گرم تاخت و تاز مىشد هيچ اسبى بدو نمىرسيد. اين دو تن روانه شدند و شبانه به اردوى منذر رسيدند و با لشكريان او در آميختند تا به سراپرده پادشاه نزديك شدند و ديدند شمعدار او ايستاده و شمعى در پيش روى او گرفته است. براى اين كه از تاريكى شب استفاده كنند، شمعدار او را كشتند و با قتل او در تاريكى آشوبى بر پا كردند چنان كه ياران منذر شمشير كشيدند و به جان هم افتادند و برخى از آنان برخى ديگر را از پاى در آوردند تا شب به پايان رسيد و صبح شد. بامداد فرستادگان حارث پادشاه غسان، از راه رسيدند كه ظاهرا براى پيشنهاد صلح و پرداخت خراج آمده بودند، و از سوى حارث براى منذر پيام آوردند كه گفته بود: «من به زودى رؤساى قبائل خود را براى گفت و گو خواهم فرستاد.» منذر هم گروهى از ياران خويش را براى ترتيب صلح مأمور كرد. ولى حارث، به گفتهاى صد و به گفتهاى هشتاد تن را مسلح ساخت و به دختر خود، حليمه، سپرد كه آنان را عطر بزند و جامه پوشاند و آراسته سازد. دختر دستور پدر را به كار بست و از يكايك سربازان گذشت تا به لبيد بن عمرو رسيد كه اسبى به نام زيتيه داشت. لبيد، او را بوسيد و او هم گريان پيش پدر خود رفت و ماجراى را باز گفت. پدرش گفت: «او شير مرد اين قوم است و اگر از جنگ جان بدربرد تو را به عقد او در مىآورم.» آنگاه لبيد را به فرماندهى آن گروه گماشت و آنان را روانه ساخت. همينكه به لشكرگاه پادشاه عراق نزديك شدند، پادشاه سران قوم خود را گرد آورد و غسانيان هم وارد شدند در حاليكه مسلح بودند ولى در روى سلاح خود لباس و كلاه داشتند به گونهاى كه سلاح ايشان ديده نمىشد. اينان هنگامى كه به حضور پادشاه رسيدند ناگهان اسلحه خويش را آشكار ساختند و به كار انداختند و هر كس را كه يافتند، كشتند. لبيد بن عمرو درين گير و دار پادشاه عراقيان- يعنى منذر- را كشت. ولى غسانيان كه چنين نيرنگى به كار برده بودند بيشترشان مغلوب شدند و به قتل رسيدند جز لبيد بن عمرو كه اسب وى خسته نشد و از پا در نيامد و او توانست سالم پيش پادشاه غسان برگردد و او را از آنچه روى داده بود آگاه سازد. حارث به وى گفت: «من اكنون دختر خود، حليمه، را به تو مىدهم.» لبيد گفت: «مردم نبايد پشت سر من حرف بزنند و بگويند من صد تن از ياران خود را در مهلكه رها كردم و به عروسى و عيش و نوش پرداختم.» بعد به پيش ياران خود برگشت و جنگيد تا كشته شد. عراقيان به وجود سرداران و بزرگان خويش دلگرمى و توانائى داشتند و پس از كشته شدن ايشان ديگر ناتوان و زبون و دلسرد شدند. از اين- و وقتى غسانيان به ايشان حمله بردند، شكست خوردند. من (ابن اثير) مىگويم: اهل تاريخ درباره زمان فرمانروائى پادشاهان مذكور و مقدم داشتن بعضى بر بعض ديگر اختلاف دارند. درباره كسى كه در جنگ كشته شده نيز اختلاف كردهاند. برخى از آنان مىگويند: «روز حليمه» روزى است كه منذر بن ماء السماء در جنگ كشته شده است و «روز اباغ» هم روزى است كه منذر بن منذر به قتل رسيده است. برخى ديگر خلاف اين را مىگويند. برخى ديگر هر دو روز را يك روز مىشمارند و مىگويند: «جز منذر بن ماء السماء كس ديگرى كشته نشده است. اما پسر او، منذر، در حيره در گذشته است.» همچنين گفته شده است: «آن پادشاه حيره كه به قتل رسيده، غير از اين دو تن است.» اما حقيقت اين است كه در كشته شدن منذر بن ماء السماء شكى نيست ولى درباره پسرش اختلاف بسيار است. درستتر از همه اين است كه او كشته نشده و كسانى هم كه كشته شدن وى را نقل كردهاند، درباره سبب آن، چنان كه گفتيم، با هم اختلاف دارند. من اين رويداد را با آنكه يكى بيش نيست، به گونه دو رويداد با اختلاف روايات تنها از اين جهة ذكر كردم كه هر مورخى آن را به نحوى شرح داده است. اگر ما يكى از آن دو را كنار مىگذاشتيم كسانى كه آشنائى به آن ندارند ممكن بود گمان برند كه هر يك از آنها رويداد جداگانهاى است و ما در نقل يكى از آنها كوتاهى كردهايم. از اين رو، ما به هر دو رويداد، يعنى آنچه درباره كشته شدن منذر بن ماء السماء گفتهاند و آنچه راجع به قتل پسرش گفته شده، توجه كرديم و همه را در اين جا آورديم.
متن عربی: يوم مرج حليمة وقتل المنذر بن المنذر بن ماء السماء لما قتل المنذر بن ماء السماء، على ما تقدم، ملك بعده ابنه المنذر وتلقب الأسود، فلما استقر وثبت قدمه جمع عساكره وسار إلى الحارث الأعرج طالباً بثأر أبيه عنده، وبعث إليه: إنني قد أعددت لك الكهول، على الفحول. فأجابه الحارث: قد أعددت لك المرد على الجرد. فسار المنذر حتى نزل بمرج حليمة، فتركه من به من غسان للأسود، وإنما سمي مرج حليمة بحليمة ابنة الحارث الغساني، وسنذكر خبرها عند الفراغ من هذا اليوم. ثم إن الحارث سار فنزل بالمرج أيضاً، فأمر أهل القرى التي في المرج أن يصنعوا الطعام لعسكره، ففعلوا ذلك وحملوه في الجفان وتركوه في العسكر، فكان الرجل يقاتل فإذا أراد الطعام جاء إلى تلك الجفان فأكل منها. فأقامت الحرب بين الأسود والحارث أياماً ينتصف بعضهم من بعض. فلما رأى الحارث ذلك قعد في قصره ودعا ابنته هنداً وأمرها فاتخذت طيباً كثيراً في الجفان وطبت به أصحابه، ثم نادى: يا فتيان غسان من قتل ملك الحيرة زوجته ابنتي هنداً. فقال لبيد بن عمرو الغساني لأبيه: يا أبت أنا قاتل ملك الحيرة أو مقتول جونه لا محالة، ولست أرضى فرسي فأعطني فرسك الزيتية. فأعطاه فرسه. فلما زحف الناس واقتتلوا ساعةً شد لبيد على الٍود فضربه ضربة فألقاه عن فرسه وانهزم أصحابه في كل وجه، ونزل فاحتز رأسه وأقبل به إلى الحارث وهو على قصره ينظر إليهم، فألقى الرأس بين يديه. فقال له الحارث: شأنك بابنة عمك فقد زوجتكها. فقال: بل أنصرف فأواسي أصحابي بنفسي فإذا انصرف الناس انصرفت. فرجع فصادف أخاه الأسود قد رجع إليه الناس وهو يقاتل وقد اشتدت نكايته، فتقدم لبيد فقاتل فقتل، ولم يقتل في هذه الحرب بعد تلك الهزيمة غيره، وانهزمت لخم هزيمةً ثانيةً وقتلوا في كل وجه، وانصرفت غسان بأحسن ظفر. وذكر أن الغبار في هذا اليوم اشتد وكثر حتى ستر الشمس وحتى ظهرت الكواكب المتباعدة عن مطالع الشمس لكثرة العساكر، لأن الأسود سار بعرب العراق أجمع، وسار الحارث بعرب الشام أجمع، وهذا اليوم من أشهر أيام العرب، وقد فخر به بعض شعراء غسان فقال: يوم وادي حليمةٍ وازدلفنا ... بالعناجيج والرماح الظماء إذ شحنّا أكفّنا من رقاقٍ ... رقّ من وقعها سنا السّحناء وأتت هند بالخلوق إلى من ... كان ذا نجدةٍ وفضل غناء ونصبنا الجفان في ساحة المر ... ج فملنا إلى جفانٍ ملاء وقيل في قتله غير ما تقدم، ونحن نذكره. قال بعض العلماء: وكان سببه أن الحارث بن أبي شمر جبلة بن الحارث الأعرج الغساني خطب إلى المنذر اللخمي ابنته وقصد انقطاع الحرب بين لخم وغسان، فزوجه المنذر ابنته هنداً، وكانت لا تريد الرجال، فصنعت بجلدها شبيهاً بالبرص وقالت لأبيها: أنا على هذه الحالة وتهديني لملك غسان ؟ فندم على تزويجها فأمسكها. ثم إن الحارث أرسل يطلبها فمنعها أبوها واعتل عليه. ثم إن المنذر خرج غازياً، فبعث الحارث بن أبي شمر جيشاً إلى الحيرة فانتهبها وأحرقها. فانصرف المنذر من غزاته لما بلغه من الخبر، فسار يريد غسان، وبلغ الخبر الحارث فجمع أصحابه وقومه فسار بهم فتوافقوا بعين أباغ فاصطفوا للقتال فاقتتلوا واشتد الأمر بين الطائفتين، فحملت ميمنة المنذر على ميسرة الحارث، وفيها ابنه فقتلوه، وانهزمت الميسرة، وحملت ميمنة الحارث على ميسرة المنذر فانهزم من بها وقتل مقدمها فروة بن مسعود ابن عمرو بن أبي ربيعة بن ذهل بن شيبان، وحملت غسان من القلب على المنذر فقتلوه وانهزم أصحابه في كل وجه، فقتل منهم بشر كثير وأسر خلق كثير. منهم من بني تميم ثم من بني حنظلة مائة أسير، منهم شأس ابن عبدة، فوفد أخوه علقمة بن عبدة الشاعر على الحارث يطلب إليه أن يطلق أخاه، ومدحه بقصيدته المشهورة التي أولها: طحا بك قلبٌ في الحسان طروب ... بعيد الشباب عصر حان مشيب تكلّفني ليلى وقد شطّ أهلها ... وعادت عوادٍ بيننا وخطوب يقول فيها: فإن تسألوني بالنساء فإنّني ... بصير بأدواء النساء طبيب إذا شاب رأس المرء أو قلّ ماله ... فليس له في ودّهنّ نصيب يردن ثراء المال حيث وجدنه ... وشرخ الشباب عندهنّ عجيب وقاتل من غسّان أهل حفاظها ... وهنبٌ وفاسٌ جالدت وشبيب تخشخش أبدان الحديد عليهم ... كما خشخشت يبس الحصاد جنوب فلم تنج إلا شطبةٌ بلجامها ... وإلاّ طمرٌّ كالقناة نجب وإلاّ كميٌّ ذو حفاظٍ كأنّه ... بما ابتلّ من حدّ الظّبات خضيب وفي كلّ حيٍّ قد خبطت بنعمةٍ ... فحقّ لشأسٍ من نداك ذنوب فلا تحرمني نائلاً عن جنابةٍ ... فإنّي امرؤٌ وسط القباب غريب فلما بلغ إلى قوله: فحق لشأس من نداك ذنوب، قال الملك: إي والله وأذنبةٌ، ثم أطلق شأساً وقال له: إن شئت الحباء وإن شئت أسراء قومك ؟ وقال لجلسائه: إن اختار الحباء على قومه فلا خير فيه. فقال: أيها الملك ما كنت لأختار على قومي شيئاً. فأطلق له الأسرى من تميم وكساه وحباه، وفعل ذلك بالأسرى جميعهم وزودهم زاداً كثيراً. فلما بلغوا بلادهم أعطوا جميع ذلك لشأس وقالوا: أنت كنت السبب في إطلاقنا فاستعن بهذا على دهرك، فحصل له مال كثير من إبل وكسوة وغير ذلك. عبدة بفتح العين والباء الموحدة. وقيل في قتله: إنه جمع عسكراً ضخماً وسار حتى نزل الشام، وسار ملك الشام، وهو عند الأكثر الحارث بن أبي شمر، فنزل مرج حليمة، وهو ينسب إلى حليمة بنت الملك، ونزل الملك اللخمي في مرج الصفر، فسير الحارث فارسين طليعةً، أحدهما فارس خصاف، وكانت فرسه تجري على ثلاث فلا تلحق، فسارا حتى خالطا القوم وقربا من الملك وأمامه شمعة فقتلا حاملها. ففزع القوم فاضطربوا بأسيافهم فقتل بعضهم بعضاً حتى أصبحوا، وأتاهم رسل الحارث ملك غسان ببذل الصلح والإتاوة وقال: إني باعث رؤوس القبائل لتقرير الحال، وندب أصحابه، فانتدب له مائة غلام، وقي: ثمانون غلاماً، فألبسهم السلاح وأمر ابنته حليمة أن تطيبهم وتلبسهم، ففعلت. فلما مر بها لبيد بن عمرو فارس الزيتية قبلها، فأتت أباها باكيةً، فقال: هو أسد القوم ولئن سلم لأنكحنه إياك، وأمره على القوم وساروا، فلما قاربوا العسكر العراقي جمع الملك رؤوس أصحابه. وجاء الغسانيون وعليهم السلاح قد لبسوا فوقها الثياب والبرانس، فلما تتاموا عند الملك أبدوا السلاح فقتلوا من وجدوا، وقتل لبيد بن عمرو ملك العراقيين وأحيط بالغسانيين فقتلوا إلا لبيد بن عمرو، فإن فرسه لم تبرح، فاستوى عليها، وعاد فأخبر الملك، فقال له: قد أنكحتك ابنتي حليمة. فقال: لا يتحدث الناس أني فل مائة، ثم عاد إلى القوم فقاتل فقتل. وتفقد أهل العراق أشرافهم وإذا بهم قد قتلوا فضعفت نفوسهم لذلك وزحفت إليهم غسان فانهزموا. قلت: قد اختلف النسابون وأهل السير في مدة الأيام وتقديم بعضها على بعض، واختلفوا أيضاً في المقتول فيها، فمنهم من يقول: إن يوم حليمة هو اليوم الذي قتل فيه المنذر بن ماء السماء، ويوم أباغ هو اليوم الذي قتل فيه المنذر بن المنذر، ومنهم من يقول بضد ذلك، ومنهم من يجعل اليومين واحداً فيقول: لم يقتل إلا المنذر بن ماء السماء. وأما ابنه المنذر فمات بالحيرة، وقيل: إن المقتول من ملوك الحيرة غيرهما، فالصحيح أن المقتول هو المنذر بن ماء السماء لا شك فيه، وأما ابنه ففيه خلاف كثير، والأصح أنه لم يقتل، ومن أثبت قتله اختلفوا في سببه، على ما ذكرناه. وإنما ذكرت اختلافهم والحادثة واحدة لأن كل سبب منها قد ذكره بعض العلماء، فمتى تركنا أحدهما ظن من ليس له معرفة أن كل سبب منها حادث مستقل. وقد أهملناه، فأتينا بها جميعاً لذلك ونبهنا عليه.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|