|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>ایام عرب>ایام عرب > یوم خزاز
شماره مقاله : 10357 تعداد مشاهده : 417 تاریخ افزودن مقاله : 11/4/1390
|
روز خزاز داستان روز خزاز از اين قرار است که يکى از پادشاهان يمن گروهى از افراد قبيلههاى مضر و ربيعه و قضاعه را اسير گرفته بود. براى رهائى گرفتاران، يک هيئت نمايندگى از بنى معد به نزد آن پادشاه روانه شد. برخى از اين نمايندگان عبارت بودند از: 1- سدوس بن شيبان بن ذهل بن ثعلبه، 2- عوف بن محلم بن ذهل بن شيبان 3- عوف بن عمرو بن جشم بن ربيعة بن زيد مناة بن عامر ضحيان 4- جشم بن ذهل بن هلال بن ربيعة بن زيد مناة بن عامر ضحيان نمايندگان مزبور به مردى از بهراء بر خوردند که عبيد بن قراد نام داشت و جزء اسيران بود. شعر نيز مىساخت. اين اسير شاعر از آنان خواهش کرد تا جزء عدهاى که درخواست آزادى ايشان را مىکنند، او را نيز نام ببرند و نجات دهند. آنان خواهش وى را پذيرفتند و با پادشاه درباره او و اسيران ديگر گفت و گو کردند و سرانجام پادشاه آن اسيران را به ايشان بخشيد. عبيد بن قراد بهراوى که آزاد شده بود، اين شعر را ساخت: نفسى الفداء لعوف الفعال ... و عوف و لا بن هلال جشم تدارکنى بعد ما هوي ... ت مستمسکا بعراقى الوذم و لو لا سدوس و قد شمرت ... بى الحرب زلت بنعلى القدم و ناديت بهراء کى يسمعوا ... و ليس بآذانهم من صمم و من قبلها عصمت قاسط ... معدا اذا ما عزيز ازم (جان من فداى عوف بن محلم و عوف بن عمرو و پسر هلال باد که جشم است. هنگامى که من فرود افتاده و به تسمهاى دست زده بودم که پاره مىشد، مرا گرفتند و نگاه داشتند. اگر سدوس نبود، من در اين جنگ لغزيده و از پاى در افتاده بودم. و من بهراء را ندا دادم تا بشنوند زيرا گوشها کر نبود. پيش از آن هم قبيله قاسط، هنگامى که پيروزمند و برنده بود، بنى معد را از آسيب بر کنار داشته بود.) پادشاه يمن چند تن از آن نمايندگان را گرو نگاه داشت و به ساير نمايندگان گفت: «رؤساء قوم خود را بياوريد تا گروگان بسپارند و پيمان ببندند که ديگر از فرمان من سرپيچى نکنند، وگرنه ياران شما را که در اين جا هستند خواهم کشت.» آنان نيز به پيش قوم و قبيله خود برگشتند و ماجرى را خبر دادند. کليب وائل که اين خبر شنيد کسى را به قبيله ربيعه فرستاد و مردان آن قبيله را گرد آورد. افراد قبيله معد نيز با او همدست شدند. و کليب يکى از کسانى بود که قبيله معد پيرامونش گرد آمد چنان که ما هنگام شرح کشته شدن کليب به ذکر آن خواهيم پرداخت. کليب با يارانى که گرد آورده بود براى پيکار روانه شد و طلايه لشکر خود را نيز به سفاح تغلبى سپرد. سفاح همان سلمة بن خالد بن کعب بن زهير بن تيم بن اسامة بن مالک بن بکر بن حبيب بن تغلب بود. هنگامى که سفاح مىخواست به عنوان پيشرو لشکر حرکت کند، کليب بدو دستور داد: «وقتى به خزاز رسيدى بر فراز خزاز آتشى بيفروز تا لشکريان من که پشت سر تو مىآيند بديدن آتش هدايت شوند، ولى اگر ديدى که دشمن به سوى تو مىتازد، عوض يک آتش، دو آتش روشن کن.» خزاز کوهى است در طخفه، بين بصره تا مکه، و نزديک به سالع است که اين هم کوه ديگرى است. افراد قبيله مذحج همينکه از اجتماع ربيعه و مسير او آگاه شدند، از قبائل يمن گسستند و همه به راه افتادند تا به قبيله ربيعه بپيوندند. اهل تهامه نيز همينکه از مسير مذحج خبردار گرديدند، به ربيعه پيوستند. بدين ترتيب قبيله مذحج شبانه به خزاز رسيد و سفاح که نمىدانست مذحج و ديگران به ياران وى پيوستهاند، به گمان اين که آنان هنوز جزو لشکريان دشمن هستند به جاى يک آتش، دو آتش بر افروخت. کليب که دو آتش را ديد با همه قشون خود شبانه به سوى خزاز تاخت و رنج بىخوابى را تحمل کرد تا سپيده دم به ايشان رسيد و ميانشان جنگ سختى در گرفت و گروهى کشته شدند و مذحج شکست خورد و گريخت و يارانش نيز پراکنده شدند. سفاح در اين باره گفت: و ليلة بت اوقد فى خزاز ... هديت کتائبا متحيرات ضللن من السهاد و کن لولا ... سهاد القوم احسب هاديات (شب را در خزاز گذراندم و آتش بر افروختم تا لشکريان سرگردان را هدايت کنم. ولى آنان از بىخوابى به گمراهى افتادند و اگر بىخوابى آنان نبود اين بهترين راهنما بود.) فرزدق خطاب به جرير که از نسل کليب بود، کرده و در هجو او گفته است: لو لا فوارس تغلب بن وائل ... دخل العدو عليک کل مکان ضربوا الصنائع و الملوک و اوقدوا ... نارين اشرفتا على النيران (اگر سواران تغلب بن وائل نبودند، دشمن از هر سو بر شما وارد مىشد. آنان دستپروردگان و فرمانروايان را زدند و دو آتش بر افروختند که نزديک به آتش جهنم بود.) گفته شده است: هيچ کس ندانسته است که در روز خزاز چه کسى رئيس بود، زيرا عمرو بن کلثوم که نوه کليب است، مىگويد: و نحن غداة اوقد فى خزاز ... رفدنا فوق رفد الرافدينا (ما سپيده دم که آتش جنگ در خزاز روشن شده بود، ياران خود را بيش از اندازه يارى داديم.) اگر نياى او رئيس بود، بىگمان اين موضوع را ذکر مىکرد و فخر نمىنمود به اينکه او جزء ياران بوده است. بعد خود را در شمار کسانى در آورده که روز خزاز ديگران را يارى مىکرده و در اين باب گفته: فکنا الايمنين اذا التقينا ... و کان الايسرين بنو ابينا فصالوا صولة فى من يليهم ... وصلنا صولة فى من يلينا (ما هنگامى که با دشمن بر خورد کرديم در جناح راست بوديم و برادران ما در جناح چپ مىجنگيدند. آنان به هر که مىرسيدند حملهور مىشدند و ما نيز به هر که مىرسيديم حمله مىبرديم.) به او گفتند: تو خود را بر برادران خود، يعنى قبيله مضر، برترى دادهاى. و هنگامى که در قصيده خويش از نياى خود ياد کرده، گفته است: و منا قبله الساعى کليب ... فاى المجد الا قد ولينا؟ (و پيش از او کليب کوشا بود. کدام پايه از بزرگى است که ما بدان دست نيافتهايم؟) بنا بر اين عمرو بن کلثوم ادعا نکرده که جدش، کليب وائل، در روز خزاز رياست داشته است. اگر کليب واقعا رياست داشت، اين بزرگترين چيزى بود که عمرو بن کلثوم بدان افتخار مىکرد.
متن عربی:
يوم خزاز وكان من حديثه أن ملكاً من ملوك اليمن كان في يديه أسرى من مضر وربيعة وقضاعة، فوفد عليه وفدٌ من وجوه بني معدّ، منهم: سدوس بن شيبان بن ذهل بن ثعلبة، وعوف بن محلم بن ذهل بن شيبان، وعوف ابن عمرو بن جشم بن ربيعة بن زيد مناة بن عامر اضحيان، وجشم بن ذهل بن هلال بن ربيعة بن زيد ابن عامر الضحيان، فلقيهم رجل من بهراء يقال له عبيد بن قراد، وكان في الأسرى، وكان شاعراً، فسألهم أن يدخلوه في عدة من يسألون فيه، فكلموا الملك فيه وفي الأسرى، فوهبهم لهم، فقال عبيد بن قراد البهراوي: نفسي الفداء لعوف الفعال ... وعوف ولاّبن هلالٍ جشم تداركني بعدما قد هوي ... ت مستمسكاً بعراقي الوذم ولولا سدوسٌ وقد شمّرت ... بي الحرب زلّت بنعلي القدم وناديت بهراء كي يسمعوا ... وليس بآذانهم من صمم ومن قبلا عصمت قاسطٌ ... معدّاً إذا ما عزيزٌ أزم فاحتبس الملك عنده بعض الوفد رهينةً وقال للباقين: ايتوني برؤساء قومكم لآخذ عليهم المواثيق بالطاعة لي وإلا قتلت أصحابكم. فرجعوا إلى قومهم فأخروهم الخبر، فبعث كليب وائلإلى ربيعة فجمعهم، واجتمعت عليه معد، وهو أحد النفر الذين اجتمعت عليهم معد، على ما نذكره في مقتل كليب. فلما اجتمعوا عليه سار بهم وجعل على مقدمته السفاح التغلبي، وهو سلمة بن خالد بن كعب بن زهير بن تيم بن أسامة بن مالك بن بكر ابن حبيب بن تغلب، وأمرهم أن يوقدوا على خزاز ناراً ليهتدوا بها، وخزاز جبل بطخفة ما بين البصرة إلى مكة، وهو قريب من سالع، وهو جبل أيضاً؛ وقال له: إن غشيك العدو فأوقد نارين. فبلغ مذحجاً اجتماع ربيعة ومسيرها فأقبلوا بجموعهم واستنفروا من يليهم من قبائل اليمن وساروا إليهم، فلما سمع أهل تهامة بمسير مذحج انضموا إلى ربيعة، ووصلت مذحج إلى خزام ليلاً، فرفع السفاح نارين. فلما رأى كليب النارين اقبل إليهم بالجموع فصبحهم، فالتقوا بخراز فاقتتلوا قتالاً شديداً أكثروا فيه القتل، فانهزمت مذحج وانفضت جموعها، فقال السفاح في ذلك: وليلة بتّ أقود في خزاز ... هديت كتائباً متحيّرات ضللن من السّهاد وكنّ لولا ... سهاد القوم أحسب هاديات وقال الفرزدق يخاطب جريراً ويهجوه: لولا فوارس تغلب ابنة وائل ... دخل العدوّ عليك كلّ مكانٍ ضربوا الصنائع والملوك وأوقدوا ... نارين أشرفتا على النيران وقيل: إنه لم يعلم أحد من كان الرئيس يوم خزاز لأن عمرو بن كلثوم، وهو ابن ابنة كليب، يقول: ونحن غداة أوقد في خزاز ... رفدنا فوق رفد الرافدينا فلو كان جده الرئيس لذكره ولم يفتخر بأنه رفد، ثم جعل من شهد خزازاً متساندين فقال: فكنّا الأيمنين إذا التقينا ... وكان الأيسرين بنو أبينا فصالوا صولةً فيمن يليهم ... وصلنا صولةً فيمن يلينا فقالوا له: استأثرت على إخوتك، يعني مضر، ولما ذكر جده في القصيدة قال: ومنّا قبله الساعي كليبٌ ... فأيّ المجد إلاّ وقد ولينا فلم يدع له الرياسة يوم خزاز، وهي أشرف ما كان يفتخر له به. حبيب بضم الحاء المهملة، وفتح الباء الموحدة، وسكون الياء تحتها نقطتان، وآخره باء أخرى موحدة.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|