|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>قبايل عرب>جنگ ذو قار
شماره مقاله : 10342 تعداد مشاهده : 356 تاریخ افزودن مقاله : 6/4/1390
|
سخن درباره جنگ ذو قار از پيغمبر اکرم، صلّى الله عليه و سلم، نقل کردهاند که وقتى شنيد ربيعه به لشکر خسرو پرويز پيروزى يافته، فرمود: «اين نخستين روزى است که عرب داد خود را از عجم گرفته و به نام من بر او پيروز شده است.» اين روز به «يوم الوقعه» (روز پيکار) معروف است. هشام بن محمد گفته است: عدى بن زيد تميمى و دو برادرش: يکى عمار که ابى، و ديگرى عمرو که سمى ناميده مىشد، خدمتگزار شاهنشاهان ساسانى بودند و از آنان تيول و مقررى دريافت مىکردند. منذر بن منذر، هنگامى که در حيره به فرمانروائى رسيد، پسر خود، نعمان، را تحت سرپرستى عدى بن زيد قرار داد. منذر، بجز نعمان، يازده فرزند ديگر داشت که همه بلند بالا و زيبا روى بودند و به سبب همين زيبائى، آنان را «اشاهب» مىناميدند که به معنى شهابهاست. پس از درگذشت منذر، خسرو پرويز بر آن شد که از ميان فرزندان وى يکى را به فرمانروائى تازيان برگزيند. از اين رو، عدى بن زيد را فراخواند و از او درباره فرزندان منذر پرسش کرد. عدى بن زيد در پاسخ گفت: «فرزندان منذر همه مردان کار آمدى هستند.» خسرو پرويز دستور داد که آنان را به حضور وى فراخوانند. عدى نامهاى به ايشان نگاشت و آنان را به ايران فراخواند و پذيرائى کرد. او ظاهرا برادران نعمان را به نعمان برترى مىداد و در چشم آنان چنين وانمود مىکرد که به نعمان اميدى ندارد. او با يکايک فرزندان منذر خلوت مىکرد و مىگفت: «هر گاه شاهنشاه پرسيد: آيا شما قدرت فرمانروائى بر تازيان را داريد و مىتوانيد آنان را به دلخواه من اداره کنيد؟ بگوييد: آرى، همه ما چنين قدرتى را داريم جز نعمان.» و به نعمان سپرد: «اگر شاهنشاه از تو پرسيد: آيا مىتوانى برادران خويش را مطيع کنى؟ بگو: اگر من در رام کردن برادرانم ناتوان باشم، پس در رام کردن ديگران ناتوانتر خواهم بود!» در قبيله بنى مرينا، مردى بود که عدى بن اوس بن مرينا خوانده مىشد و هوشيار و شاعر بود. او به اسود، پسر منذر، مىگفت: «مىدانى که من به تو اميدوارم و چشمم به تو است و مىخواهم که فريب عدى بن زيد را نخورى و زير بارش نروى. زيرا به خدا سوگند که او هرگز خير خواه تو نخواهد شد!» ولى اسود به سخن او گوش نمىداد. هنگامى که خسرو پرويز به عدى بن زيد دستور داد تا فرزندان منذر را به حضور وى فراخواند، او برادران را يک يک احضار کرد و به نزد خسرو فرستاد. شاهنشاه از ايشان پرسيد: «آيا مىتوانيد به دلخواه من بر تازيان فرمانروائى کنيد و مرا از اين بابت آسوده خاطر داريد؟» در پاسخ گفتند: «آرى، همه مىتوانيم، جز نعمان.» هنگامى که نعمان به حضور خسرو پرويز رسيد، خسرو جوانى را ديد که، بر عکس برادران خود، کوتاه قد و زشت روى بود و چهرهاى سرخ و خالدار داشت. از او پرسيد: «آيا مىتوانى از عهده برادران خود و ساير تازيان برآئى؟» جواب داد: «آرى، اگر من در مطيع کردن برادران خود ناتوان باشم، پس در مطيع کردن ديگران ناتوانتر خواهم بود.» خسرو پرويز اين پاسخ را پسنديد و او را به فرمانروائى عرب برگزيد و خلعت پوشاند و افسرى بر سرش نهاد که شصت هزار درهم قيمت داشت. در همان جا عدى بن مرينا به اسود گفت: «اين سزاى تست که حرف مرا نشنيدى!» بعد، عدى بن زيد براى دلجوئى از عدى بن مرينا، او را مهمان کرد و به وى گفت: «مىدانم که تو بيشتر دلت مىخواست که سرورت، اسود، به فرمانروائى برسد تا سرور من نعمان. بنا بر اين هر يک از ما براى به تخت نشاندن سرور خود مىکوشيديم. اکنون تو نبايد مرا براى انجام کارى سرزنش کنى که خود نيز مىخواستى همان کار را انجام دهى. دلم مىخواهد که ديگر کينهاى از من نداشته باشى و بدانى که بهره من در اين کار بيش از بهره تو نيست.» آنگاه در پيش عدى بن مرينا سوگند ياد کرد که هرگز نه از او بد گوئى کند و نه بدو آزارى رساند. ولى عدى بن مرينا هنگامى که مىخواست از بزم مهمانى عدى بن زيد بر خيزد، سوگند خورد که پيوسته او را هجو خواهد کرد و براى او دردسر فراهم خواهد ساخت. نعمان که از سوى شاهنشاه ايران به پادشاهى حيره برگزيده شده بود، به راه افتاد تا به حيره رسيد. در اين هنگام عدى بن مرينا به اسود گفت: «اکنون که عدى بن زيد نگذاشت تو پادشاهى برسى و تخت و تاج از دستت بيرون رفت، پس انتقام خود را از عدى بن زيد بگير. زيرا فريبکارى خاندان معد پايان ندارد. من به تو گفتم که با عدى مخالفت کن وزير بارش نرو ولى به حرف من گوش ندادى. دوست دارم که ازين پس هر چه از تو مىخواهد يا هر پيشنهادى که به تو مىکند، همه را با من در ميان بگذارى.» اسود نيز دستور او را به کار بست. عدى بن مرينا دارائى بسيار داشت و هيچ روزى نبود که هديه گرانبهائى براى نعمان نفرستد. از اين رو، ديرى نگذشت که او در چشم نعمان گرامىترين و جوانمردترين مردم شناخته شد. در حضور نعمان، هر گاه که عدى بن مرينا از عدى بن زيد ياد مىکرد، او را مىستود ولى مىگفت: «چيزى که هست، اهل فريبکارى و نيرنگ است.» عدى بن مرينا، همچنين، پيوسته از ياران و مقربان درگاه نعمان دلجوئى مىکرد و با آنان گرم مىگرفت تا رفته رفته همه آنان را به سوى خود کشيد و وادارشان کرد که به نعمان بگويند: «عدى بن زيد مىگويد که تو پادشاه دست نشانده و کارگزار او هستى زيرا او بود که کوشيد تا تو را بر تخت بنشاند.» اطرافيان نعمان آنقدر جسته و گريخته اين سخن را تکرار کردند تا سرانجام نعمان را دشمن عدى بن زيد ساختند. از اين رو، نعمان براى عدى بن زيد پيام فرستاد و به بهانه اين که مىخواهد وزارت خود را بدو دهد، او را به نزد خود فراخواند. عدى بن زيد براى پذيرفتن اين مقام از خسرو پرويز اجازه خواست و خسرو نيز بدو اجازه داد. ولى وقتى عدى بن زيد به درگاه نعمان رفت، نعمان او را نپذيرفت و بار نداد بلکه او را به زندان انداخت. عدى در زندان به سرودن شعر در وصف حال خود و ستايش نعمان پرداخت و نعمان- هنگامى که اين خبر را شنيد- از رفتارى که با عدى کرده بود پشيمان شد ولى ترسيد که اگر او را از زندان رها سازد، از او آزارى ببيند. عدى بن زيد از زندان به برادر خود، ابى، نامهاى نگاشت و او را از سر گذشت خود آگاه ساخت. برادرش وقتى نامه او را دريافت کرد و اشعار او را خواند با خسرو پرويز در اين باره گفت و گو کرد. خسرو پرويز نيز درباره آزاد کردن عدى بن زيد، نامهاى به نعمان نوشت و آن را به دست مردى داد که براى نعمان ببرد. برادر عدى به فرستاده شاهنشاه سفارش کرد که پيش از رفتن به درگاه نعمان، به زندان برود و عدى را ببيند. او نيز چنين کرد و هنگامى که به حيره رسيد، راه زندان را در پيش گرفت و خود را به عدى رساند و بدو گفت که از سوى شاهنشاه ايران براى آزاد کردن او فرستاده شده است. عدى به او گفت: «از پيش من بيرون مرو و نامه شاهنشاه را به من بده تا آن را براى نعمان بفرستم چون اگر تو از نزد من بروى، مرا خواهند کشت.» ولى او به سخن وى گوش نداد. پس از رفتن او، دشمنان عدى که از دستور خسرو پرويز درباره آزادى عدى آگاهى يافته بودند، پيش نعمان رفتند و موضوع را بدو خبر دادند و او را از آزاد کردن عدى بن زيد ترساندند. او هم چند تن را به زندان فرستاد که عدى را خفه کردند و به خاک سپردند. هنگامى که فرستاده خسرو پرويز به دربار نعمان رفت و نامه شاهنشاه ايران را به دست او داد، نعمان نامه را خواند و گفت: «بسيار خوب، به روى چشمم!» آنگاه چهار هزار مثقال طلا با کنيزى زيبا روى بدو هديه داد و گفت: «فردا صبح به زندان برو و او را با خود ببر.» فرستاده، روز بعد به زندان رفت ولى عدى را در آن جا نيافت. زندانبان بدو گفت: «عدى چند روز پيش در گذشته است!» فرستاده خسرو پرويز که انتظار شنيدن چنين خبرى را نداشت به دربار نعمان برگشت و بدو گفت: «من ديروز به چشم خود، عدى بن زيد را در زندان ملاقات کردم ولى امروز او را در آنجا نديدم و وقتى سراغش را گرفتم، زندانبان گفت: چند روز پيش در گذشته است.» نعمان گفت: «اين درست نيست. تو دروغ مىگوئى.» بعد به رشوهاى که به وى داده بود، چيزى افزود و از او پيمان گرفت که درين باره به خسرو پرويز حرفى نزند و فقط بگويد که چند روز پيش از رسيدن وى به حيره، عدى بن زيد در گذشته بود. بعد نعمان از کشتن عدى پشيمان گرديد و دشمنان عدى نيز از نعمان انديشناک شدند و بيمى سخت ايشان را فرا گرفت تا روزى که نعمان براى شکار بيرون رفت و يکى از پسران عدى را ديد که زيد نام داشت. با او سخن گفت و از ديدار وى شادى بسيار کرد و از آسيبى که به پدرش رسيده بود پوزش خواست و او را پيش خسرو پرويز فرستاد و شرحى در ستايش او نوشت و از شاهنشاه ايران درخواست کرد که کار پدر او را به او بدهد. خسرو پرويز نيز اين درخواست را پذيرفت و زيد را در دستگاه خود به کار گماشت. کار او اين بود که تنها به تازيان نامه مىنوشت. بدين گونه او چند سال کارى را که پيش از آن پدرش بر عهده داشت به خوبى اداره کرد. درين مدت مکرر به حضور خسرو پرويز مىرسيد و هر گاه خسرو درباره نعمان از او پرسش مىکرد، به بهترين بيان او را مىستود. پادشاهان ايران زنانى را مىخواستند داراى صفاتى ويژه، که آن صفات را نوشته و در نزد خود نگاه داشته بودند. معمولا هر گاه که به زنانى نياز داشتند، آن نوشته را همه جا مىفرستادند و زنانى را که داراى آن ويژگىها بودند مىخواستند. ولى هيچگاه از عرب زن نمىخواستند. يک روز زيد بن عدى به خسرو پرويز گفت: «من مىدانم که ميان دختران بنده تو، نعمان، و دختران عموى وى بيش از بيست دوشيزه هستند که داراى چنين صفاتى مىباشند.» خسرو پرويز گفت: «پس به او بنويس که اين دوشيزگان را براى ما بفرستد.» زيد گفت: «اى پادشاه، بدترين کار در نزد عرب و نزد نعمان اين است که زنان خود را در اختيار مردمى غير عرب بگذارند. مىترسم، که اگر نامهاى در اين باره به او بنويسم زيبائى و- ويژگىهاى ديگر آن دختران را انکار کند. ولى اگر خود به نزد او روم توانائى اين کار را نخواهد داشت. بنا بر اين بهتر است مرا پيش او بفرستيد و مردى را نيز همراه من کنيد که زبان عربى را بفهمد. خسرو پرويز نيز مردى را همراه او فرستاد. اين دو تن به راه افتادند تا به حيره رسيدند و به بارگاه نعمان رفتند. زيد به نعمان گفت: «شاهنشاه ايران براى خانواده و فرزندان خود به زنانى نيازمند است و مىخواهد که تو در اين باره لطف کنى و چنين زنانى را براى وى بفرستى.» نعمان پرسيد: «اين زنان چگونه بايد باشند؟» پاسخ داد: «چگونگى صفات آنها را ما نوشته و با خود آوردهايم.» اين صفات کنيز زيبا روئى بود که وقتى منذر به حارث بن ابى شمر غسانى حمله برد و او را غارت کرد، چنان زنى را نيز به دست آورده و براى انوشيروان فرستاده و او را چنين وصف کرده بود: زنى ميانه بالا، داراى رنگى روشن و دهان و دندانى پاک و مژگانى دراز و چشمى فراخ و سياه مانند چشمان آهو و بينى بلند و باريک و گونههاى برجسته و اندام فريبا و موى سياه و دراز، سرى نه بزرگ و نه خرد، گردنى نه بسيار بلند و نه چنان کوتاه که گوشواره بر شانه خورد، سينهاى فراخ، پستانهايى بر آمده، شانهها و بازوانى گرد و برجسته، مچهائى زيبا، دستهائى نرم، انگشتانى بلند، شکمى لطيف، کمرى باريک و رانهائى خوش ترکيب زنى کاردان و هوشيار و زيرک و خردمند، از خاندانى بزرگ، که چون درباره نسب پدر خويش سخن گويد به کوتاه گوئى پردازد و دراز گوئى نکند. در کارها از راه ادب پاى بيرون ننهد. انديشه او نشانه بزرگى او باشد و کارى که غير ضرورى است انجام ندهد. گشاده دست و ترزبان و خوش آواز باشد، براى خانواده خود نوش و براى دشمن نيش باشد. هر گاه بخواهى، کام تو شيرين سازد، و اگر او رها کنى، کناره گيرد ولى از براى تو دلش بتپد و گونههايش سرخ شود و لبانش بلرزد. هنگامى که او را بخوانى، بيدرنگ فرا رويت در آيد و هنگامى که بنشينى، بىاجازه تو ننشيند.» انوشيروان اين صفات را پسنديد و دستور داد آن را بنويسند و هر گاه که به زنانى نيازمند شدند، زنانى را بخواهند که داراى چنين صفاتى باشند. اين نوشته، از روزگار انوشيروان تا زمان خسرو پرويز همچنان بر جاى مانده بود و مورد استفاده قرار مىگرفت. زيد اين صفات را براى نعمان خواند و نعمان نگران شد و گفت: «مگر در عين سواد عراق و ايران چنين زنانى که مىخواهند پيدا نمىشدند که به اين جا آمدهايد؟» فرستاده خسرو پرويز، که همراه زيد پيش نعمان آمده بود، همينکه سخن نعمان را شنيد، از زيد پرسيد: «عين يعنى چه؟» جواب داد: «يعنى گلو.» فرستاده خسرو پرويز، اين طور فهميد که نعمان گفته است: «مگر در ميان گاوان عراق و فارس چنين زنانى پيدا نمىشدند؟» و بديهى است که آن را توهينى به شاهنشاه ايران پنداشت. نعمان دو روز از آن دو تن پذيرائى کرد. بعد نامهاى به خسرو پرويز نگاشت بدين مضمون: «زنانى بدين صفات که شاهنشاه مىخواهند در اين جا يافت نمىشوند.» ضمنا به زيد گفت: «از طرف من که نتوانستم در اين باره به شاهنشاه خدمتى بکنم، از او پوزش بخواه.» هنگامى که زيد و فرستاده ديگر خسرو پرويز به نزد او بازگشتند و پاسخ نعمان را بدو رساندند، خسرو پرويز از زيد پرسيد: «پس اين زنانى که تو مىگفتى در حيره هستند، چه شدند؟» زيد در پاسخ او گفت: «من به شاهنشاه گفتم که تازيان از دادن زنان خود به بيگانگان دريغ مىورزند و اين هم نشانه بدبختى و بىسليقگى آنهاست. بهتر است از فرستاده خود بپرسيد که به گوش خويش از نعمان چه شنيد چون من از بازگو کردنش در پيش شاهنشاه شرم دارم.» خسرو پرويز از فرستاده خود درين باره پرسش کرد. او جواب داد: «نعمان گفت: مگر در ميان گاوان عراق و ايران به اندازه کافى زن نبود که زنان ما را مىخواهند بگيرند؟» به شنيدن اين سخن نشانههاى خشم در چهره خسرو پرويز پديدار گرديد و کينه نعمان را در دل گرفت و گفت: «چه بسا که بنده ما کارى از اين بدتر هم بکند و سرانجام کارش به نابودى بکشد.» اين سخن به گوش نعمان رسيد. خسرو پرويز دو ماهى خاموش ماند و نعمان هم که از خشم خسرو انديشناک شده بود، خود را براى هر پيشامدى آماده ساخت تا نامه خسرو پرويز بدو رسيد که او را به نزد خود فرا مىخواند. نعمان همينکه نامه را خواند، جنگ افزار و هر چه را که مايه دفاع وى مىشد برداشت و خود را به دامنه دو کوه رساند که قبيله طى در آن جا به سر مىبردند. او با آنان پيوند زناشوئى داشت و بدين جهت از ايشان خواست که از او دفاع کنند. ولى آنان از نيروى خسرو پرويز ترسيدند و بدين کار تن در ندادند. از آن جا به راه افتاد و جاهاى ديگر رفت ولى هيچيک از تازيان او را نپذيرفت. سرانجام پنهانى در ناحيه ذو قار ميان قبيله بنى شيبان فرود آمد و هانى بن مسعود بن عامر بن عمرو شيبانى را ديد که مردى بزرگ و بلند پايه و از خاندان ربيعه، از فرزندان ذى الجدين لقيس بن مسعود بن قيس بن خالد بن ذى الجدين بود. خسرو پرويز يک بار از هانى بن مسعود پذيرائى کرده و، به اصطلاح، وى را نمکگير ساخته بود. به همين جهت نعمان نمى- خواست خانواده خود را در پناه وى قرار دهد. بعد دريافت که هانى جوانمرد است و از خانواده او نيز همان- طور نگهدارى خواهد کرد که خانواده خود را نگاه مىدارد. از اين رو خانواده و دارائى خويش را پيش وى نهاد که از آن جمله به گفته برخى چهارصد دست و به گفته برخى ديگر هشتصد دست زره بود. آنگاه، ناچار، به درگاه خسرو پرويز، که او را فراخوانده بود روانه شد. در سر پل ساباط به زيد بن عدى برخورد که آن دشمنى را درباره وى کرده و او را از چشم خسرو پرويز انداخته بود. زيد بن عدى از روى تحقير و تمسخر بدو گفت: «اى نعمانک، کجا مىروى؟ برگرد و خود را نجات بده!» نعمان گفت: «اى زيد، تو بودى که اين دشمنى را درباره من کردى. به خدا اگر زنده ماندم با تو همان کارى را مىکنم که با پدرت کردم.» زيد بدو گفت: «ولى، نعمانک، تو زنده نخواهى ماند چون تو را به بندى انداختهام که هيچ کره اسبى هر قدر هم که سرکش و زورمند باشد نتواند آن را گسيخت.» خسرو پرويز، وقتى خبر يافت که نعمان به درگاه وى آمده، او را نپذيرفت و دستور داد تا او را بگيرند. در پى اين دستور، نعمان را دست بسته به خانقين فرستادند و او در آن جا ماند تا گرفتار طاعون شد و در گذشت. برخى گفتهاند: مردم گمان مىبرند که او در ساباط در گذشته است به استناد اين شعر اعشى که مىگويد: فذاک و ما انجى من الموت ربه بساباط حتى مات و هو محرزق (پروردگارش در ساباط از مرگ نجاتش نداد تا که جان سپرد در حاليکه زندانى بود.) مرگ او پيش از اسلام بود. پس از درگذشت وى، خسرو پرويز، اياس بن قبيصه طائى را به حيره فرستاد و فرمانروائى حيره و کارهاى ديگر نعمان را بدو سپرد. خسرو پرويز، هنگامى که پيش پادشاه روم مىرفت به اياس گذشت و اياس هديه گرانبهائى به وى داد و خسرو پرويز ازو سپاسگزارى کرد. در اين هنگام براى حقشناسى، اياس بن قبيصه را به پادشاهى حيره گماشت و از او خواست تا آنچه را که از نعمان بر جاى مانده گرد آورى کند و براى وى بفرستد. اياس نيز کسى را پيش هانى بن مسعود شيبانى روانه کرد و پيام داد که هر چه نعمان پيشش گذاشته، براى وى بفرستد. هانى از تسليم آنچه نعمان داشت خوددارى کرد و خوددارى او مايه خشم خسرو پرويز گرديد. در آن هنگام نعمان بن زرعه تغلبى در نزد خسرو پرويز بود و دلش مىخواست که بکر بن وائل را از ميان ببرد. از اين رو به خسرو گفت: «اکنون زمستان است و آنان پراکندهاند. صبر کنيد تا تابستان فرا رسد و از سختى گرما براى آب به سوى ذو قار روى آورند چنانکه پروانه به سوى شمع مىآيد. در آن هنگام که همه در ذو قار گرد آمدهاند، هر طور که دلتان بخواهد بر آنان دست خواهيد يافت.» خسرو پرويز نيز صبر کرد تا هنگامى که همه افراد خاندان بکر به سوى حنوذوقار آمدند. در اين زمان نعمان بن زرعه را پيش ايشان فرستاد و آنان را در انجام يکى از اين سه کار مخير کرد: يا به دست خود آنچه از نعمان دارند بدهند، يا سرزمين خود را ترک کنند و بروند و يا آماده جنگ باشند. آنان نيز کار خود را به حنظلة بن ثعلبة عجلى سپردند و او را فرمانرواى خود ساختند. ثعلبه جنگ را توصيه کرد و آنان براى خسرو پرويز پيام دادند که آماده کارزار خواهند بود. خسرو پرويز اياس بن قبيصه طائى را به فرماندهى سپاه گماشت و مرازبه ايرانى و هامرزنسوى را همراه او فرستاد. بجز اين، از تازيان نيز قبائل تغلب و اياد را گسيل داشت. قيس بن مسعود بن قيس بن ذى الجدين هم که در طف سفوان بود فيلهائى روانه کرد. در آن زمان تازه محمد (ص) به پيامبرى برانگيخته شده بود. هانى بن مسعود زرهها و جنگافزارهائى را که از نعمان در پيشش مانده بود ميان افراد خود تقسيم کرد. ولى همينکه لشکريان ايرانى به قبيله بنى شيبان نزديک شدند، هانى بن مسعود هراسان شد و گفت: «اى افراد قبيله بکر، شما توانائى جنگ با خسرو پرويز را نداريد. بنا بر اين بهتر است که به بيابان بگريزيد.» مردان قبيله بکر به شنيدن اين سخن پا به فرار نهادند. ولى حنظلة بن ثعلبة العجلى به ميان جست و گفت: «اى هانى، تو مىخواهى ما را نجات دهى، ولى همه را نابود خواهى کرد.» و بيدرنگ بندهايى را که با آنها هودجها را بر اسبان مىبستند گسست و براى اين کار او را «مقطع الوضن» (يعنى: بندگسل) ناميدند. آنگاه براى خود گنبد و بارگاهى ساخت و سوگند خورد که هر گاه اين گنبد از آن جا گريخت او نيز مىگريزد. افراد قبيله بکر که سر به بيابان نهاده بودند، همينکه ايستادگى و پايدارى حنظله را ديدند همه برگشتند و براى دو هفته خود آب ذخيره کردند. لشکريان ايران رسيدند و با آنان در حنو به پيکار پرداختند. چيزى نگذشت که سپاه ايران از بيم تشنگى به جبابات گريخت و قبائل بکر و عجل سر در پى ايرانيان نهادند و به آنان رسيدند. جنگى سخت در گرفت و تازيان و ايرانيان دليرانه به کارزار پرداختند. در آن ميان قبيله بکر به گمان اين که قبيله عجل شکست خورده، براى نجات آنان حمله کرد ولى دريافت که افراد عجل، بر عکس، مردانه سرگرم جنگند و زنى از آنان مىگويد: ان يظفروا يحرزوا فينا الغرل ايها فداء لکم بنى عجل در آن روز تازيان با ايرانيان پيکار سخت کردند تا ايرانيان از بيم تشنگى به سوى مسيل ذو قار برگشتند. در اين هنگام قبيله اياد که همراه ايرانيان بودند ولى در باطن از تازيان هوادارى مىکردند به تازيان پيام فرستادند و گفتند: «اگر بخواهيد، ما همين امشب از لشکرگاه ايران مىگريزيم و به شما مىپيونديم و اگر نخواهيد، در اين جا مىمانيم و فردا در گرماگرم کارزار مىگريزيم و خود را به شما مىرسانيم.» تازيان پاسخ دادند: «همان جا بمانيد و فردا که جنگ در گرفت بگريزيد.» زيد بن حسان سکونى که با بنى شيبان هم سوگند و هم پيمان بود، به کسان خود گفت: «به حرف من گوش بدهيد و براى حمله به ايرانيان کمين کنيد.» آنان نيز چنين کردند و به پيکار پرداختند و يک ديگر را دلگرمى دادند و برانگيختند. در آن ميان دخترى از بنى شيبان مىگفت: ويها بنى شيبان صفا بعد صف ان تهزموا يصبغوا فينا القلف هفتصد تن از بنى شيبان، براى اين که دستشان در شمشير زدن بازتر باشد، آستينهاى قباى خود را از سر شانه بريدند و به دور افکندند و نبرد را پيگيرى کردند. در اين گير و دار، هامرز از لشکر ايران پيش تاخت و برد بن حارثه يشکرى براى نبرد تن بتن با او روبرو شد و او را کشت. بعد، جناح چپ و همچنين جناح راست قبيله بکر حمله آورد و تازيانى هم که کمين کرده بودند، تاختند و همه بر قلب لشکر ايران زدند که در آن اياس بن قبيصه طائى قرار داشت. در اين هنگام قبيله اياد، همچنان که قبلا با تازيان قرار گذاشته و وعده داده بود، به ميدان جنگ پشت کرد و گريخت. در نتيجه اين سازشها، ايرانيان تنها ماندند و شکست خوردند و گريزان شدند. افراد قبيله بکر سر در پى ايشان نهادند و تا توانستند از ايشان کشتند بىاين که به دارائى و خواسته ايشان توجهى کنند و در پى غنيمت جنگى باشند. شاعران درباره جنگ ذو قار اشعار بسيار ساختهاند.
متن عربی:
ذكر وقعة ذي قار و سببها ذكروا عن النبي، صلى الله عليه وسلم، أنه قال لما بلغه ما كان من ظفر ربيعة بجيش كسرى: هذا أول يوم انتصف العرب فيه من العجو وبي نصروا. فحفظ ذلك منه، وكان يوم الوقعة. قال هشام بن محمد: كان عدي بن زيد التميمي وأخواه عمار، وهو أبي، وعمرو، وهو سمي، يكونون مع الأكاسرة ولهم إليهم انقطاع، وكان المنذر ابن المنذر لما ملك جعل ابنه النعمان في حجر عدي بن زيد، وكان له غير النعمان أحد عشر ولداً، وكانوا يسمون الأشاهب لجمالهم. فلما مات المنذر بن المنذر وخلف أولاده أراد كسرى بن هرمز أن يملك على العرب من يختاره، فأحضر عدي بن زيد وسأله عن أولاد المنذر، فقال: هم رجال، فأمره بإحضارهم. فكتب عدي فأحضرهم وأنزلهم، وكان يفضل إخوة النعمان عليه ويريهم أنه لا يرجو النعمان ويخلو بواحد واحد ويقول له: إذا سألك الملك أتكفونني العرب ؟ فقولوا: نكفيكهم إلا النعمان. وقال للنعمان: إذا سألك الملك عن إخوتك فقل له: إذا عجزت عن إخوتي فأنا عن غيرهم أعجز. وكان من بنيمرينا رجل يقال له عدي بن أوس بن مرينا، وكان داهياً شاعراً، وكان يقول للأسود بن المنذر: قد عرفت أني أرجوك وعيني إليك، وإنني أريد أن تخالف عدي بن زيد، فإنه والله لا ينصح لك أبداً ! فلم يلتفت إلى قوله. فلما أمر كسرى عدي بنزيد أن يحضرهم، أحضرهم رجلاً رجلاً وسألهم كسرى: أتكفونني العرب ؟ فقالوا: نعم إلا النعمان. فلما دخل عليه النعمان رأى رجلاً دميماً أحمر أبرش قصيراً فقال له: أتكفيني إخوتك والعرب ؟ قال: نعم، وإن عجزت عن إخوتي فأنا عن غيرهم أعجز. فملكه وكساه وألبسه تاجاً قيمته ستون ألف درهم، فقال عدي بن مرينا للأسود: دونك فقد خالفت الرأي. ثم صنع عدي بن زيد طعاماً ودعا عدي بن مرينا إليه وقال: إني عرفت أن صاحبك الأسود كان أحب إليك أن يملك من صاحبي النعمان، فلا تلمني على شيء كنت على مثله، وإني أحب أن لا تحقد علي وإن نصيبي من هذا الأمر ليس بأوفر من نصيبك، وحلف لابن مرينا أن لا يهجوه ولا يبغيه غائلة أبداً، فقام ابن مرينا وحلف أنه لا يزال يهجوه ويبغيه الغوائل. وسار النعمان حتى نزل الحيرة، وقال ابن مرينا للأسود: إذا فاتك الملك فلا تعجز أن تطلب بثأرك من عدي فإن معداً لا ينام مكرهاً، وأمرتك بمعصيته فخالفتني، وأريد أن لا يأتيك من مالك شيء إلا عرضته علي. ففعل. وكان ابن مرينا كثير المال، وكان لا يخلي النعمان يوماً من هدية وطرفة، فصار من أكرم الناس عليه، وكان إذا ذكر عدي بن زيد وصفه وقال: إلا أنه في مكر وخديعة، واستمال أصحاب النعمال، فمالوا إليه، وواضعهم على أن قالوا للنعمان: إن عدي بن زيد يقول إنك عامله، ولم يزالوا بالنعمان حتى اضغنوه عليه، فأرسل إلى عدي يستزيره، فاستأذن عدي كسرى في ذلك، فأذن له، فلما أتاه لم ينظر إليه حتى حبسه ومنع من الدخول عليه، فجعل عدي يقول الشعر وهو في السجن، وبلغ النعمان قوله فندم على حبسه إياه وخاف منه إذا أطلقه. فكتب عدي إلى أخيه أبي أبياتاً يعلمه بحاله، فلما قرأ أبياته وكتابه كلم كسرى فيه، فكتب إلى النعمان وأرسل رجلاً في إطلاق عدي، وتقدم أخو عدي إلى الرسول بالدخول إلى عدي قبل النعمان، ففعل ودخل على عدي وأعلمه أنه أرسل لإطلاقه، فقال له عدي: لا تخرج من عندي وأعطني الكتاب حتى أرسله، فإنك إن خرجت من عندي قتلني، فلم يفعل، ودخل أعداء عدي على النعمان فأعلموه الحال وخوفوه من إطلاقه، فأرسلهم إليه فخنقوه ثم دفنوه. وجاء الرسول فدخل على النعمان بالكتاب فقال: نعم وكرامةً، وبعث إليه بأربعة آلاف مثقال وجارية وقال: إذا أصبحت ادخل إليه فخذه. فلما أصبح الرسول غدا إلى السجن فلم ير عدياً، وقال له الحرس: إنه مات منذ أيام. فرجع إلى النعمان وأخبره أنه رآه بالأمس ولم يره اليوم، فقال: كذبت ! وزاده رشوة واستوثق منه أن لا يخبر كسرى، إلا أنه مات قبل وصوله إلى النعمان. قال: وندم النعمان على قتله، واجترأ أعداء عدي على النعمان وهابهم هيبة شديدة. فخرج النعمان في بعض صيده، فرأى ابناً لعدي يقال له زيد فكلمه وفرح به فرحاً شديداً واعتذر إليه من أمر أبيه وسيره إلى كسرى ووصفه له وطلب إليه أن يجعله مكان أبيه، ففعل كسرى، وكان يلي ما يكتب إلى العرب خاصة، وسأله كسرى عن النعمان فأحسن الثناء عليه وأقام عند الملك سنوات بمنزلة أبيه، وكان يكثر الدخول على كسرى. وكان لملوك الأعاجم صفة للنساء مكتوبة عندهم، وكان يبعثون في طلب من يكون على هذه الصفة من النساء ولا يقصدون العرب، فقال له زيد بن عدي: إني أعرف عند عبدك النعمان من بناته وبنات عمه أكثر من عشرين امرأة على هذه الصفة. قال: فتكتب فيهن. قال: أيها الملك إن شر شيء في العرب وفي النعمان أنهم يتكرمون بأنفسهم عن العجم، فأنا أكره أن تعنتهن، وإن قدمت أنا عليه لم يقدر على ذلك، فابعثني وابعث معي رجلاً يفقه العربية، فبعث معه رجلاً جلداً، فخرجا حتى بلغا الحيرة ودخلا على النعمان. قال له زيدك إن الملك احتاج إلى نساء لأهله وولده وأراد كرامتك فبعث إليك. قال: وما هؤلاء النسوة ؟ قال: هذه صفتهن قد جئنا بها. وكانت الصفة أن المنذر أهدى إلى أنوشروان جارية أصابها عند الغارة على الحارث بن أبي شمر الغساني، وكتب يصفها أنها معتدلة الخلق، نقية اللون والثغر، بيضاء، وطفاء، قمراء، دعجاء، حوراء، عيناء، قنواء، شماء، شمراء، زجاء، برجاء، أسيلة الخد، شهية القد، جثيلة الشعر، بعيدة مهوى القرط، عيطاء، عريضة الصدر، كاعب الثدي، ضخمة مشاشة المنكب والعضد، حسنة المعصم، لطيفة الكف، سبطة البنان، لطيفة طي البطن، خميصة الخصر، غرثى الوشاح، رداح القبل، رابية الكفل، لفاء الفخذين، ريا الروادف، ضخمة المنكبين، عظيمة الركبة، مفعمة الساق، مشبعة الخلخال، لطيفة الكعب والقدم، قطوف المشي، مكسال الضحى، بضة المتجرد، سموع للسيد، ليست بحلساء ولا سفعاء، ذليلة الأنف، عزيزة النفر، لم تغذ في بؤس، حييه، رزينة، زكية، كريمة الخال، تقتصر بنسب أبيها دون فصيلتها، وبفصيلتها دون جماع قبيلتها، قد أحكمتها الأمور في الأدب، فرأيها رأي أهل الشرف، وعملها عمل أهل الحاجة، صنا الكفيين، قطيعة اللسان، رهوة الصوت، تزين البيت وتشين العدو، إن أردتها اشتهت، وإن تركتها انتهت، تحملق عيناها، ويحمر خداها، وتذبذب شفتاها، وتبادرك الوثبة. فقبلها كسرى وأمر بإثبات هذه الصفة، فبقيت إلى أيام كسرى بن هرمز. فقرأ زيد هذه الصفة على النعمان، فشق ذلك عليه وقال لزيد، والرسول يسمع: أما في عين السواد وفارس ما تبلغون حاجتكم ؟! قال الرسول لزيد: ما العين ؟ قال: البقر. وأنزلهما يومين وكتب إلى كسرى: إن الذي طلب الملك ليس عندي. وقال لزيد: اعذرني عنده. فلما عاد إلى كسرى قال لزيد: أين ما كنت أخبرتني ؟ قال: قد قلت للملك وعرفته بخلهم بنسائهم على غيرهم وأن ذلك لشقائهم وسوء اختيارهم، وسل هذا الرسول عن الذي قال، فإني أكرم الملك عن ذلك. فسأل الرسول، فقال: إنه قال: أما في بقر السواد ما يكفيه حتى يطلب ما عندنا ؟ فعرف الغضب في وجهه ووقع في قلبه وقال: رب عبدٍ أراد ما هو أشد من هذا فصار مره إلى التباب. وبلغ هذا الكلام النعمان، وسكت كسرى على ذلك أشهراً والنعمان يستعد، حتى أتاه كتاب كسرى يستدعيه. فحين وصل الكتاب أخذ سلاحه وما قوي عليه ثم لحق بجبلي طيء، وكان متزوجاً إليهم، وطلب منهم أن يمنعوه. فأبوا عليه خوفاً من كسرى، فأقبل وليس أحد من العرب يقبله حتى نزل في ذي قار في بني شيبان سراً، فلقي هانئ بن مسعود بن عامر بن عمرو الشيباني وكان سيداً منيعاً، والبيت من ربيعة في آل ذي الجدين لقيس بن مسعود بن قيس بن خالد بن ذي الجدين، وكان كسرى قد أطعمه الأبلة، فكره النعمان أن يدفع إليه أهله لذلك، وعلم أن هانئاً يمنعه مما يمنع منه أهله، فأودعه أهله وماله، وفيه أربعمائة درع، وقيل ثمانمائة درع. وتوجه النعمان إلى كسرى فلقي زيد بن عدي على قنطرة ساباط، فقال: انج نعيم. فقال: أنت يا زيد فعلت هذا ! أما والله لئن انفلت لأفعلن بك ما فعلت بأبيك. فقال به زيدك امض نعيم فقد والله وضعت لك عنده أخية لا يقطعها المهر الأرن. فلما بلغ كسرى أنه بالباب بعث إليه فقيده وبعث به إلى خانقين حتى وقع الطاعون فمات فيه، قال: والناس يظنون أنه مات بساباط ببيت الأعشى وهو يقول: فذاك وما أنجى من الموت ربّه ... بساباط حتى مات وهو محرزق وكان موته قبل الإسلام. فلما مات استعمل كسرى إياس بن قبيصة الطائي على الحيرة وما كان عليه النعمان، وكان كسرى اجتاز به لماء سار إلى ملك الروم فأهدى له هدية، فشكر ذلك له وأرسل إليه، فبعث كسرى بأن يجمع ما خلفه النعمان ويرسله إليه، فبعث إياس إلى هانئ بن مسعود الشيباني يأمره بإرساله ما استودعه النعمان، فأبى هانئ أن يسلم ما عنده. فلما أبى هانئ غضب كسرى، وعنده النعمان بن زرعة التغلبي، وهو يحب هلاك بكر بن وائل، فقال لكسرى: أمهلهم حتى يقيظوا ويتساقطوا على ذي قار تساقط الفراش في النار فتأخذهم كيف شئت. فصبر كسرى حتى جاؤوا حنو ذي قار، فأرسل إليهم كسرى النعمان بن زرعة يخيرهم واحدة من ثلاث: إما أن يعطوا بأيديهم، وإما أن يتركوا ديارهم، وإما أن يحاربوا. فولوا أمرهم حنظلة بن ثعلبة العجلي، فاشار بالحرب، فآذنوا الملك بالحرب، فأرسل كسرى إياس بن قبيصة الطائي أمير الجيش ومعه مرازبة الفرس والهامرز النسوي وغيره من العرب تغلب وإياد وقيس بن مسعود بن قيس بن ذي الجدين، وكان على طف سفوان، فأرسل الفيول، وكان قد بعث النبي، صلى الله عليه وسلم، فقسم هانئ ابن مسعود دروع النعمان وسلاحه. فلما دنت الفرس من بني شيبان قال هانئ بن مسعود: يا معشر بكر، إنه لا طاقة لكم في قتال كسرى فاركنوا إلى الفلاة، فسارع الناس إلى ذلك، فوثب حنظلة بن ثعلبة العجلي وقال: يا هانئ أردت نجاءنا فألقيتنا في الهلكة، ورد الناس وقطع وضن الهوادج، وهي الحزم للرحال، فسمي مقطع الوضن، وضرب على نفسه قبة، وأقسم أن لا يفر حتى تقر القبة، فرجع الناس واستقوا ماء لنصف شهر. فأتتهم العجم فقاتلتهم بالحنو، فانهزمت العجم خوفاً من العطش إلى الجبابات، فتبعتهم بكرٌ وعجلٌ وأبلت يومئذٍ بلاء حسناً، واضطمت عليهم جنود العجم، فقال الناس: هلكت عجل، ثم حملت بكر فوجدت عجلاً تقاتل وامرأة منهم تقول: إن يظفروا يحرّزوا فينا الغرل ... إيهاً فداءٌ لكم بني عجل فقاتلوهم ذلك اليوم، ومالت العجم إلى بطحاء ذي قار خوفاً من العطش، فأرسلت إياد إلى بكر، وكانوا مع الفرس، وقالوا لهم: إن شئتم هربنا الليلة وإن شئتم أقمنا ونفر حين تلاقون الناس. فقالوا: بل تقيمون وتنهزمون إذا التقينا. وقال زيد بن حسان السكوني، وكان حليفاً لبني شيبان: أطيعوني واكنوا لهم، ففعلوا ثم تقاتلوا وحرض بعضهم بعضاً، وقالت ابنة القرين الشيبانية: ويهاً بني شيبان صفّاً بعد صفّ ... إن تهزموا يصبّغوا فينا القلف فقطع سبعمائة من بني شيبان أيدي أقبيتهم من مناكبهم لتخف أيديهم لضرب السيوف، فجالدوهم وبارز الهامرز، فبرز إليه برد بن حارثة اليشكري فقتله برد، ثم حملت مسيرة بكر وميمنتها وخرج الكمين فشدوا على قلب الجيش وفيهم إياس بن قبيصة الطائي، وولت إياد منهزمة كما وعدتهم، فانهزمت الفرس واتبعتهم بكر تقتل ولا تلتفت إلى سلب وغنيمة. وقال الشعراء في وقعة ذي قار فأكثروا.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|