Untitled Document
 
 
 
  2024 Nov 21

----

19/05/1446

----

1 آذر 1403

 

تبلیغات

حدیث

 

پيامبر صلى الله عليه و سلم فرمودند: 
" أنا وكافل اليتيم في الجنة هكذا. وأشار بالسبابة والوسطى وفرج بينهما شيئا " (صحيح بخاري)، يعنى: "من و كافل يتيم در بهشت مانند اين خواهيم بود"، سپس اشاره كرد به دو انگشت وسط و انگشت اشاره و بين آنها فاصله انداخت.

 معرفی سایت

نوار اسلام
اسلام- پرسش و پاسخ
«مهتدين» (هدايت يافتگان)
اخبار جهان اسلام
تاریخ اسلام
کتابخانه آنلاین عقیده
سایت اسلام تکس - پاسخ به شبهات دینی
خانواده خوشبخت
شبکه جهانی نور
سایت خبری تحلیلی اهل سنت
بیداری اسلامی
صدای اسلام

 

 

 

  سخن سایت

قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) ‏عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين».
امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل».

لیست الفبایی     
               
چ ج ث ت پ ب ا آ
س ژ ز ر ذ د خ ح
ف غ ع ظ ط ض ص ش
ه و ن م ل گ ک ق
ی
   نمایش مقالات

تاريخ>تاریخ ایران>خسرو پرویز بن هرمز

شماره مقاله : 10340              تعداد مشاهده : 377             تاریخ افزودن مقاله : 6/4/1390

سخن درباره پادشاهى خسرو پرويز پسر هرمز
خسرو پرويز سختگيرترين و بى‏پرواترين شاهنشاه ساسانى به شمار مى‏رفت و رأى او نيز از همه نافذتر بود.
زندگانى او بيش از همه فراز و نشيب و بلندى و پستى داشت.
از لحاظ سختى و بدبختى، همچنين از جهت خوشبختى و گرد آورى ثروت سرشار و مساعدت روزگار، آنچه بدو رسيد، به هيچ پادشاه ديگرى پيش از او نرسيده بود.
از اين رو، به پرويز ملقب شد که به معنى پيروز و کامياب است.
در روزگار زندگانى پدرش، هرمز، بهرام چوبينه کوشيد تا او را از چشم پدر خود بيندازد و در نزد هرمز چنين وانمود کرد که خسرو پرويز در انديشه آن است که وى را از ميان بردارد و خود بر جاى او به پادشاهى نشيند.
بر اثر اين توطئه هرمز درباره فرزند خويش بد گمان شد و کينه وى را در دل گرفت و خسرو پرويز که از خشم پدر آگاهى يافت، پنهانى به آذربايجان رفت.
در اين باره جز اين هم گفته شده است.
بارى، همينکه به آذربايجان رسيد گروهى از بزرگان هوادار او شدند و با او پيمان وفادارى بستند و کسانى هم که در مدائن مى‏زيستند با يک ديگر همدست و همزبان شدند تا پدر خسرو پرويز را از پادشاهى بر کنار کنند.
خسرو پرويز که خبر خلع پدر خويش را شنيد، شتابان رهسپار مدائن شد تا پيش از رسيدن بهرام چوبينه بدان جا، خود را به پايتخت رسانده باشد.
سرانجام به مقصود رسيد و پيش از بهرام وارد مدائن گرديد و تاج بر سر نهاد و به تخت نشست.
بعد پيش پدر خويش رفت که او را تازه کور کرده بودند، و او را آگاه ساخت که در کارى که با وى کرده‏اند او هيچ دخالتى نداشته و کاملا بى‏گناه بوده و فرار او به آذربايجان نيز تنها به علت ترس از او بوده است.
هرمز سخنان وى را باور کرد و از او خواست تا ياران و همدمان وى را هر روز به پيش وى بفرستد و از کسانى که وى را از پادشاهى بر کنار ساخته و کور کرده بودند انتقام بگيرد.
خسرو پرويز از انجام اين کار عذر آورد و عذرش هم اين بود که بهرام چوبينه با لشکرى انبوه بزودى بدو نزديک مى‏شود و او نمى‏تواند انتقام وى را از دشمنانش بگيرد مگر پس از پيروزى بر بهرام.
بهرام به نهروان رفت و پرويز در پى او شتافت و هر دو در آن جا با يک ديگر روبرو شدند.
خسرو پرويز دريافت که سپاه وى در جنگ سردى و سستى نشان مى‏دهد و با اين حال در پيکار با بهرام کارى از پيش نخواهد برد. 
از اين رو گريخت و پيش پدر خود رفت و آنچه را که روى داده بود، با او باز گفت و به کنکاش پرداخت.
پدرش بدو سپرد که پيش موريق (موريس) فرمانرواى روميان برود و از او يارى بخواهد.
خسرو پرويز بار ديگر آماده سفر شد و با گروهى اندک، که بندويه و بسطام، دائى‏هاى وى، و کردى، برادر بهرام، نيز ميان آنها بودند، به راه افتادند.
هنگامى که از مدائن بيرون رفت، همراهان وى ترسيدند که بهرام چوبين در غياب او به مدائن برود و از نو هرمز را به پادشاهى بنشاند. و هرمز هم به پادشاه روميان پيام بفرستد که به ايشان يارى ندهد و همه را بر گرداند. فرمانرواى روم نيز دست رد به سينه ايشان گذارد.
در پى اين انديشه از خسرو پرويز اجازه خواستند که بر گردند و هرمز را بکشند.
خسرو پرويز درين باره پاسخى نداد.
سرانجام بندويه و بسطام و چند تن ديگر از آنان پيش هرمز رفتند و او را خفه کردند.
بعد به نزد خسرو پرويز برگشتند و شتابان راه خود را پيمودند تا از رود فرات گذشتند و داخل ديرى شدند تا بياسايند.
در اين هنگام سواران بهرام چوبين از راه رسيدند. فرمانده ايشان مردى بود به نام بهرام بن سياوش (يا بهرام سياوشان) بندويه به خسرو پرويز گفت:
«براى رهائى خود چاره‏اى بينديش!» خسرو پرويز جواب داد:
«من راهى به نظرم نمى‏رسد.» بندويه گفت:
«من به جاى تو جان خود را به خطر مى‏اندازم.» آنگاه جامه خسرو پرويز را گرفت و پوشيد. و خسرو پرويز و همراهانش از دير بيرون رفتند و به کوه گريختند.
چيزى نگذشت که شب شد و بهرام بن سياوش به دير رسيد و بندويه را ديد که بالاى بام دير ايستاده و جامه خسرو پرويز را در بر دارد.
بهرام سياوشان چون در تاريکى شب از پائين به بالا مى‏نگريست و بندويه را در جامه خسرو پرويز مى‏ديد، براستى باور کرد که او خود خسرو پرويز است.
در اين حال بندويه (که به اصطلاح امروز: نقش خسرو پرويز را بازى مى‏کرد) بهانه کرد که چون راه زياد پيموده، بسيار خسته است و احتياج به استراحت دارد. و از بهرام درخواست کرد که شب را به وى مهلت دهد تا در دير بياسايد و بامداد خود را به وى تسليم کند.
بهرام سياوشان، که احترام خسرو پرويز را بر خود واجب مى‏دانست، بدو مهلت داد، بامداد بندويه از دير بيرون آمد و به بهرام سياوشان فهماند که شب گذشته بدان حيله آنها را معطل کرده تا خسرو پرويز به اندازه کافى از دسترس ايشان دور شود.
لشکريان بهرام بن سياوش ناچار او را گرفتند و به مدائن بردند و به زندان انداختند. 
بهرام چوبين به پايتخت رسيد و بر تخت نشست و تاج بر سر نهاد.
بزرگان از او برگشتند و به فرمان او گردن ننهادند ولى مردم از بيم جان به فرمان او در آمدند.
بهرام سياوشان با بندويه سازش کرد تا به يارى هم بر بهرام چوبين حمله برند و او را از پاى در اندازند.
ولى بهرام چوبين از اين توطئه آگاه شد و بهرام بن سياوش را کشت و بندويه نيز گريخت و خود را به آذربايجان رساند.
از سوى ديگر، خسرو پرويز به انطاکيه رفت و ياران خود را پيش موريق (موريس)، قيصر روم، فرستاد.
موريق به خسرو پرويز وعده داد که او را در جنگ با بهرام چوبين يارى کند. دختر خويش را هم که مريم نام داشت به عقد وى در آورد.
آنگاه لشکريان بسيارى را که شمارشان به هفتاد هزار مى‏رسيد، بسيج کرد و همراه او فرستاد.
در ميان سربازان رومى مرد دليرى يافت مى‏شد که يک تنه با هزار مرد جنگى برابرى مى‏کرد.
خسرو پرويز اين سپاه گران را منظم کرد و با آن رهسپار آذربايجان شد.
در آن جا بندويه و سرداران و سواران ديگر، که چهل هزار تن بودند، از اصفهان و فارس و خراسان رسيدند و بدو پيوستند.
با اين لشکر انبوه خسرو پرويز به سوى مدائن روانه شد.
بهرام چوبين، همينکه از لشکر کشى او آگاهى يافت، با سپاه خود از پايتخت بيرون آمد و به جنگ خسرو پرويز شتافت.
ميان آن دو تن جنگ سختى در گرفت و در ميدان کار زار آن شهسوار رومى که يک تنه با هزار مرد جنگاور برابرى مى‏کرد، کشته شد.
سرانجام بهرام چوبين شکست خورد و گريخت و پيش پادشاه ترکان رفت.
خسرو پرويز نيز از آن جنگ بازگشت و پيروزمندانه به مدائن وارد شد و به سربازان رومى پولى که به بيست هزار هزار درهم مى‏رسيد، پاداش داد و آنان را به سوى روم روانه ساخت.
بهرام چوبين در نزد ترکان، معزز و گرامى مى‏زيست تا هنگامى که خسرو پرويز در صدد قتل او بر آمد و براى همسر پادشاه ترکان گوهرهاى گرانبهائى ارمغان فرستاد و از او خواست که بهرام چوبين را بکشد.
آن زن نيز کسى را گماشت تا خون وى را بريزد.
پادشاه ترکان از کشته شدن بهرام چوبين به خشم آمد و همينکه دانست همسرش در اين کار دست داشته، او را طلاق داد.
از سوى ديگر، خسرو پرويز بندويه را کشت و مى‏خواست دائى ديگر خود، بسطام، را نيز بکشد. ولى او گريخت و به طبرستان که جاى ايمن و استوارى بود، رفت.
خسرو پرويز کسى را مأمور کشتن او کرد و سرانجام بسطام را نيز از ميان برد.
اما روميان، چهار ده سال که از پادشاهى خسرو پرويز گذشته بود، موريق فرمانرواى خود را از پادشاهى انداختند و کشتند و به جاى او سردارى را که فوقاس نام داشت بر تخت نشاندند.
فرزندان موريق را نيز نابود کردند، جز يکى از پسران موريق را که جان بدر برد و گريخت و نزد خسرو پرويز رفت.
خسرو پرويز- به پاس نيکى بسيارى که از پدر او ديده بود- لشکريانى را بسيج کرد و همراه او گسيل داشت و بدين وسيله او را به فرمانروائى روم رساند و افسر شاهى بر سرش نهاد.
خسرو پرويز، همچنين، سه تن از سرداران خويش را به فرماندهى لشکريان خود گماشت.
يکى از آنان را که پوران ناميده مى‏شد با لشکرى به شام فرستاد.
او در شام پيش رفت تا به بيت المقدس رسيد و صليبى را که مسيحيان گمان مى‏بردند حضرت عيسى عليه السلام بر آن مصلوب شده، بر گرفت و براى خسرو پرويز فرستاد.
خسرو پرويز، سردار ديگر خود را، که شاهين نام داشت، با لشکرى به مصر فرستاد.
او مصر را گشود و کليدهاى خزائن اسکندريه را براى خسرو پرويز فرستاد.
اما سومين فرمانده لشکر او که بزرگترين سردار وى به شمار مى‏رفت، فرخان نام داشت و همپايه شهر براز بود.
خسرو پرويز همه فرماندهان لشکر را موظف کرده بود که از او دستور بگيرند.
مادر فرخان بانوئى بزرگ زاده بود و گوهرى پاک داشت و همه فرزندان او نژاده و بلندمنش بودند.
خسرو پرويز اين خانم را فراخواند و بدو گفت:
«من مى‏خواهم لشکرى به روم بفرستم و يکى از پسران تو را نيز به فرماندهى اين لشکر بگمارم. تو کداميک از فرزندان خود را براى اين کار توصيه مى‏کنى؟» خانم در پاسخ گفت:
«فلان پسر من از روباه نيرنگ‏بازتر و از شاهين تيزبين‏تر است. فرخان از نيزه نافذتر و مؤثرتر است. اما شهر براز از همه شکيباتر مى‏باشد.» خسرو پرويز گفت:
«من اين مرد شکيبا را برمى‏گزينم.» آنگاه او را به فرماندهى سپاه گماشت. او نيز با سپاهى که‏ در اختيار داشت به روم (يعنى روم شرقى رفت و روميان را کشت و شهرهاى ايشان را ويران کرد و درختانشان را از ريشه برآورد و پيش رفت تا به قسطنطنيه رسيد و در خليج قسطنطنيه که نزديک شهر بود فرود آمد در حاليکه همه جا به تاراج و چپاول و ويرانگرى پرداخته بود.
هيچيک از روميان در برابر پسر موريق سر فرود نياوردند و از او فرمانبردارى نکردند. تنها فوقاس را که تباهى بسيار از وى سرزده بود کشتند و پس از او هرقل را به پادشاهى نشاندند.
هرقل که ديد روميان از آن کشتار و يغماگرى و آسيب، تا چه اندازه شکنجه مى‏بينند و رنج مى‏برند، به درگاه خداوند دست نياز بر آورد و او را به يارى مردم ستمديده فراخواند.
در پى اين راز و نياز، شب مردى را ديد که ريشى انبوه و چهره و اندامى شکوهمند داشت و جامه فاخرى نيز در بر کرده و بر بالاى مجلس نشسته بود.
در اين هنگام مرد ديگرى از در درآمد و مردى را که صدرنشين مجلس هرقل بود، بيرون انداخت و به هرقل گفت:
«من اختيار اين مرد را به دست تو دادم. اکنون از خواب بيدار شو!» هرقل اين خواب را براى هيچ کس تعريف نکرد.
شب دوم هم باز به خواب ديد که همان مرد در بالاى مجلس وى نشسته است.
بار ديگر سومين مرد از در درآمد و با زنجيرى که در دست داشت به گردن او انداخت و سر زنجير را به دست هرقل داد و گفت:
«اين خسرو پرويز است که من او را کاملا در اختيار تو گذاشته‏ام ... با او بجنگ که بر او پيروزى خواهى يافت و روزگارش را تباه خواهى ساخت و بر دشمنان خود چيره خواهى گشت.» هرقل بامداد، خواب خود را براى بزرگان روم تعريف کرد و آنان بدو سپردند که به جنگ خسرو پرويز شتابد.
هرقل آماده جنگ شد و لشکرى بسيج کرد و يکى از پسران خويش را نيز در قسطنطنيه به جاى خود گماشت و راهى غير از آن راه که شهربراز آمده بود در پيش گرفته، از شهرهاى ارمنستان گذشت و رو به جزيره ابن عمر نهاد و در نصيبين فرود آمد.
خسرو پرويز لشکرى را به جنگ او فرستاد و دستور داد که در موصل اردو بزنند.
به شهربراز نيز پيام داد و او را برانگيخت که به موصل شتابد و لشکريان وى را در جنگ با هرقل يارى دهد.
درباره مسير او جز اين هم گفته شده و آن اين است که شهر براز رهسپار سرزمين روم شرقى شد و قدم به خاک شام نهاد تا به اذرعات رسيد و با لشکريان روم روبرو شد و آنان را شکست داد و پيروزى يافت و گروهى را اسير کرد و اموالى را به غنيمت برد و کارش بالا گرفت.
بعد، يک روز فرخان، برادر شهربراز، که شراب نوشيده بود گفت:
«من ديشب در خواب ديدم که بر تخت خسرو پرويز نشسته‏ام.» خسرو پرويز که اين، خبر را شنيد به خشم آمد و به شهربراز، برادر او، نوشت که فرخان را بکشد.
شهربراز از انجام اين دستور خوددارى کرد و در پاسخى که به خسرو پرويز داد، او را از دليرى و مردانگى فرخان در جنگ با دشمن آگاه ساخت.
ولى خسرو پرويز بار ديگر به شهربراز نامه نوشت و فرمان‏ کشتن فرخان را داد.
شهربراز باز جواب داد که کشتن دلاورى مانند فرخان روا نيست.
خسرو پرويز سومين نامه را دوباره نگاشت و او باز از انجام آن کار خوددارى کرد.
سرانجام خسرو پرويز در طى نامه‏اى شهربراز را از کار بر کنار و فرخان را به فرماندهى لشگر گماشت شهربراز از اين فرمان پيروى کرد و از کار خود کناره گرفت و آن را به فرخان واگذاشت.
فرخان بر کرسى فرماندهى نشسته بود که پيکى رسيد و نامه‏اى از سوى خسرو پرويز آورد. نامه را گرفت و گشود و ديد شاهنشاه ايران فرمان قتل شهربراز را داده است.
همينکه نامه را خواند، بر آن شد که شهربراز را بکشد.
شهربراز گفت:
«پس به من مهلت بده تا وصيت خود را بنويسم.» فرخان به او مهلت داد.
شهربراز جعبه‏اى را آورد و درش را گشود و سه نامه خسرو پرويز را از آن بيرون کشيد و به فرخان نشان داد و گفت:
«من سه بار به اين نامه‏ها پاسخ منفى دادم و تو را نکشتم، و اکنون تو به دريافت نخستين نامه مى‏خواهى خون مرا بريزى؟» برادرش که چنين ديد، به پوزش خواهى پرداخت و منصب فرماندهى سپاه را که نخست با شهربراز بود بار ديگر بدو برگرداند.
بعد اين دو برادر با يک ديگر قرار گذاشتند که با فرمانرواى روم همدست شوند و با خسرو پرويز بجنگند و حق ناشناسى او را تلافى کنند.
از اين رو شهربراز به هرقل پيغام داد:
«من به تو نيازى دارم که نه در نامه مى‏توان نوشت و نه با پيک مى‏توان به گوش تو رساند. بنا بر اين با پنجاه تن از ايرانيان به نزد تو خواهم آمد تا با هم روبرو شويم و از نزديک گفت و گو کنيم.» قيصر با همه لشکريان خويش به راه افتاد ولى جاسوسان و ديده‏بانان خود را پيش فرستاد تا از شهربراز خبر بگيرند چون مى‏ترسيد از اين که دام فريبى در راه وى نهاده باشد.
ولى آنان براى خبر آوردند که شهربراز تنها با پنجاه تن از ايرانيان آمده است.
قيصر که دانست نيرنگى در کار نيست با پنجاه تن از ياران خود پيش رفت و با شهربراز روبرو شد.
دو نفرى به گفت و گو پرداختند و مترجمى نيز سخنان آن دو را ترجمه مى‏کرد.
شهربراز بدو گفت:
«من و برادرم شهرهاى تو را ويران کرديم و کارهائى انجام داديم که خود بهتر مى‏دانى. اکنون خسرو پرويز بر ما رشک برده و ما را از کار برکنار کرده و دستور کشتن ما را داده است. ما هم در برابر اين حق ناشناسى بر آن شديم که بتو بپيونديم و در کنار لشکريان رومى با خسرو پرويز بجنگيم.» هر قل اين پيشنهاد را با شادى پذيرفت.
بدين گونه، آن دو برادر با هرقل همدست شدند و مترجم بيچاره را هم کشتند که رازشان را آشکارا نسازد.
پس از اين پيشامد، هرقل با لشکر خود روانه نصيبين شد.
خسرو پرويز که اين خبر شنيد براى جنگ با هرقل، يکى از سرداران خود، به نام راهزار، را با دوازده هزار سرباز بسيج کرد.
و به راهزار دستور که در نينوى، در سرزمين موصل، بر کرانه دجله اردو بزند و نگذارد که هرقل از آن رود عبور کند.
خسرو پرويز، خود نيز در دسکرة الملک (دستگرد) به سر مى‏برد.
راهزار جاسوسان و ديده‏بانانى را فرستاد تا از چند و چون لشکر هرقل خبرهائى به دست آورند.
آنان براى او خبر آوردند که هرقل هفتاد هزار سرباز با خود دارد.
راهزار انديشناک شد و براى خسرو پرويز پيام فرستاد و او را از انبوهى سپاه هرقل آگاه ساخت و بدو خبر داد که از پيکار با چنين سپاه گرانى عاجز است.
ولى خسرو پرويز عذر او را نپذيرفت و فرمان داد که با هرقل بجنگد.
راهزار ناچار اطاعت کرد و لشکريان خويش را آماده ساخت.
هرقل به سوى لشکريان خسرو پرويز روانه شد و از جائى غير از آنجا که راهزار بود، از دجله گذشت و به راهزار حمله برد و با او روبرو شد.
در جنگ سختى که ميان دو سپاه روى داد راهزار و شش هزار تن از سربازانش کشته شدند و بقيه گريختند.
خسرو پرويز که در دستگرد به سر مى‏برد، وقتى از اين شکست‏ آگاهى يافت ترسيد. و چون نمى‏توانست با هرقل بجنگد به مدائن بازگشت و در آنجا پناهنده شد. 
آنگاه به فرماندهان لشکرى که شکست خورده و گريخته بودند، نامه نوشت و تهديد کرد که آنان را کيفر خواهد داد.
اين نامه تهديد آميز سوء اثر بخشيد و سرداران وى را بر آن داشت که بر او بشورند و با او از در مخالفت در آيند، چنان که ما به خواست خدا به زودى به شرح آن خواهيم پرداخت.
هرقل راه خود را پى‏گرفت و پيمود تا به نزديک مدائن رسيد، بعد به کشور خويش بازگشت.
سبب بازگشت او اين بود که خسرو پرويز وقتى در جنگ با هرقل خود را زبون و ناتوان يافت، نيرنگى به کار برد و نامه‏اى به شهربراز نوشت و او را ستود و سپاسگزارى کرد و گفت:
«آنچه درباره فريب دادن فرمانرواى روم، به تو دستور داده‏ بودم بسيار خوب انجام دادى زيرا راه را براى او باز گذاشتى تا پيش آيد و شهرهايى را بگيرد. اکنون کاملا به خود مغرور شده و خويش را توانا و پيروزمند مى‏داند. بنا بر اين وقت آن رسيده که تو با لشکريان خود از پشت او بيائى و من هم از جلو راه را بر او بگيرم تا فلان روز در يک زمان از پيش و پس بر او و سپاهش حمله بريم و کارى کنيم که حتى يک تن از آنان زنده نماند.
اين نامه را در ميان عصاى آبنوسى جاى داد و راهب يکى از ديرهاى نزديک مدائن را فراخواند و گفت:
«من به تو نيازى دارم.» راهب گفت:
«شاهنشاه بزرگ‏تر از آن است که به من نيازمند باشد ولى من خود را بنده درگاه مى‏دانم.»
خسرو پرويز گفت:
«روميان تا نزديک پايتخت آمده و اردو زده و راه‏ها را گرفته‏اند و ما نمى‏توانيم از اين راه بگذريم.
من به ياران خود که در شام به سر مى‏برند احتياجى دارم. و تو چون مسيحى هستى، اگر بخواهى از ميان روميان بگذرى، از عبورت جلوگيرى نخواهند کرد. بدين جهت من نامه‏اى نوشته و در ميان اين عصا گذاشته‏ام که آن را بگيرى و به شهربراز برسانى.» 
خسرو پرويز دويست دينار نيز بدان راهب داد.
راهب همينکه از نزد خسرو پرويز بيرون رفت، نامه را از ميان عصا بدر آورد و گشود و خواند و باز به جاى خود گذاشت و به راه افتاد.
هنگامى که چشمش به لشکريان رومى و راهبان و ناقوس‏ها افتاد، دلش به رحم آمد و با خود گفت:
«من اگر باعث نابودى همکيشان خود شوم، بدنهادترين مردم خواهم بود.» در پى اين انديشه به سراپرده قيصر روم رفت و او را از حال‏ خويش آگاه ساخت و نامه را بدو داد.
قيصر اين نامه را گشود و خواند.
ديرى نگذشت که گماشتگان او مردى را هم در راه شام گرفتند.
خسرو پرويز به دست اين مرد نيز توطئه ديگرى چيده و نامه‏اى ساختگى به وى داده بود، از زبان شهربراز که خسرو پرويز را مخاطب ساخته بود و مى‏گفت:
«همچنان که دستور فرموده بوديد، پيوسته قيصر روم را فريب دادم و دلگرم کردم تا به من اعتماد کرد و به شهرها حمله برد تا به مدائن نزديک شد. اکنون چشم به راه هستم تا شاهنشاه ايران به من بنويسد که در چه روزى مى‏خواهد با هرقل روبرو شود تا من هم در همان روز از پشت به وى هجوم برم. ضمنا به او بگويم از چه راهى پيشروى کند تا در همان راه او را غافلگير کنيم و راه را از پس و پيش بر او ببنديم تا او و يارانش هرگز نتوانند از دست ما جان بدر برند.» 
قيصر روم وقتى دومين نامه را نيز خواند، سازش پنهانى خسرو پرويز و شهربراز را باور کرد و سر آسيمه شد و براى اين که در دام نيفتد، مانند شکت‏خوردگان، شتابان به سوى کشور خود بازگشت.
شهربراز همينکه از بازگشت قيصر روم آگاهى يافت. انديشيد که فرصت را غنيمت شمارد و آنچه را که در گذشته کوتاهى کرده، تلافى کند.
اين بود که راه را بر او گرفت و بر روى او و سپاهيانش شمشير کشيد و آنان را قتل عام کرد.
آنگاه به خسرو پرويز نوشت:
من درباره روميان نيرنگى به کار بردم و کارى کردم که تا عراق پيش بيايند.
همراه اين نامه، سرهاى بسيارى از روميان را نيز براى خسرو پرويز فرستاد درباره اين رويداد است که خداى بزرگ فرموده است:
«الم، غُلِبَتِ الرُّومُ، في أَدْنَى الْأَرْضِ وَ هُمْ من بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ. 30: 1- 3» (روميان مغلوب شدند در نزديک‏ترين زمين، و آنها پس از مغلوب شدنشان بزودى غالب خواهند شد.) منظور از «نزديک‏ترين» زمين اذرعات است که از سرزمين روم، نزديک‏ترين شهر به خاک عرب مى‏باشد.
روميان در يکى از جنگ‏هاى خود، همان جا شکست خورده بودند.
پيغمبر، صلّى الله عليه و سلم، و مسلمانان از نخستين پيروزى ايرانيان بر روميان خوششان نيامد زيرا روميان اهل کتاب بودند.
بر عکس، کافران از پيروزى ايرانيان شاد شدند، زيرا زرتشتيان را مانند خود- که اهل کتاب نبودند- مى‏پنداشتند.
هنگامى که آيه‏هاى مذکور نازل شد ابو بکر صديق، بر سر يکصد شتر، با ابى بن خلف شرط بست که روميان تا نه سال ديگر بر ايرانيان پيروزى يابند.
ابو بکر شرط را برد.
تا آن زمان شرط بندى در اسلام حرام نبود.
هنگامى که روميان بر ايرانيان پيروز شدند، خبر اين پيروزى در روز جنگ حديبيه به پيغمبر خدا، صلّى الله عليه و سلم، رسيد.

متن عربی:


ذكر ملك كسرى أبرويز بن هرمز
وكان من أشد ملوكهم بطشاً وأنفذهم رأياً، وبلغ من البأس والنجدة وجمع الأموال ومساعدة الأقدار ما يبلغه ملك قبله، ولذلك لقب أبرويز، ومعناه المظفر، وكان في حياة أبيه قد سعى به بهرام جوبين إلى أبيه أنه يريد الملك لنفسه، فلما علم ذلك سار إلى أذربيجان سراً، وقيل غير ذلك، وقد تقدم، فلما وصلها بايعه من كان بها من العظماء واجتمع من بالمدائن على خلع أبيه، فلما سمع أبرويز بادر الوصول إلى المدائن قبل بهرام جوبين فدخلها قبله ولبس التاج وجلس على السرير، ثم دخل على أبيه، وكان قد سلم، فأعلمه أنه بريء مما فعل به، وإنما كان هربه للخوف منه، فصدقه وسأله أن يرسل إليه كل يوم من يؤنسه وأن ينتقم ممن خلعه وسلم عينيه، فاعتذر بقرب بهرام منه في العساكر وأنه لا يقدر على أن ينتقم ممن فعل به ذلك إلا بعد الظفر ببهرام.
وسار بهرام إلى النهروان وسار أبرويز إليه، فالتقيا هناك، ورأى أبرويز من أصحابه فتوراً في القتال فانهزم ودخل على أبيه وعرفه الحال فاستشاره، فأشار عليه بقصد موريق ملك الروم، وجهز ثانياً وسار في عدة يسير فيهم خالاه بندويه وبسطام وكردي أخو بهرام، فلما خرجوا من المدائن خاف من معه أن بهرام يرد هرمز إلى الملك ويرسل إلى ملك الروم في ردهم فيردهم إليه، فاستأذنوا أبرويز في قتل أبيه هرمز فلم يحر جواباً، فانصرف بندويه وبسطام وبعض من معهم إلى هرمز فقتلوه خنقاً، ثم رجعوا إلى أبرويز وساروا مجدين إلى أن جاوزوا الفرات ودخلوا ديراً يستريحون فيه، فلما دخلوا غشيتهم خيل بهرام جوبين ومقدمها رجل اسمه بهرام بن سياوش، فقال بندويه لأبرويز: احتل لنفسك. قال: ما عندي حيلة ! قال بنديوه: أنا أبذل نفسي دونك، وطلب منه بزته فلبسها، وخرج أبرويز ومن معه من الدير وتواروا بالجبل، ووافى بهرام الدير فرأى بندويه فوق الدير عليه بزة أبرويز، فاعتقده هو وسأله أن ينظره إلى غد ليصير إليه سلماً، ففعل، ثم ظهر من الغد على حيلته فحمله إلى بهرام جوبين فحبسه. ودخل بهرام جوبين دار الملك وقعد على السرير ولبس التاج، فانصرفت الوجوه عنه، ولكن الناس أطاعوه خوفاً، وواطأ بهرام بن سياوش بندويه على الفتك ببهرام جوبين، فعلم بهرام جوبين بذلك فقتل بهرام وأفلت بندويه فلحق بأذربيجان. وسار أبرويز إلى إنطاكية وأرسل أصحابه إلى الملك، فوعده النصرة وتزوج أبرويز ابنة الملك موريق، واسمها مريم، وجهز معه العساكر الكثيرة، فبلغت عدتهم سبعين ألفاً فيهم رجل يعد بألف مقاتل، فرتبهم أبرويز وسار بهم إلى أذربيجان، فوافاه بندويه وغيره من المقدمين والأساورة في أربعين ألف فارس من أصبهان وفارس وخراسان، وسار إلى المدائن. وخرج بهرام جوبين نحوه، فجرى بينهما حرب شديدة، فقتل فيها الفارس الرومي الذي يعد بألف فارس، ثم انهزم بهرام جوبين وسار إلى الترك، وسار أبرويز من المعركة ودخل المدائن وفرق الأموال في الروم، فبلغت جملتها عشرين ألف ألف فأعادهم إلى بلادهم.
وأقام بهرام جوبين عند الترك مكرماً، فأرسل أبرويز إلى زوجة الملك وأجزل لها الهدية من الجواهر وغيرها، وطلب منها قتل بهرام، فوضعت عليه من قتله، فاشتد قتله على ملك الترك، ثم علم أن زوجته قتلته فطلقها. ثم إن أبرويز قتل بندويه، وأراد قتل بسطام فهرب منه إلى طبرستان لحصانتها، فوضع أبرويز عليه فقتله.
وأما الروم فإنهم خلعوا ملكهم موريق بعد أربع عشرة سنة من ملك أبرويز وقتلوه وملكوا عليهم بطريقاً اسمه فوقاس، فأباد ذرية موريق سوى ابن له هرب إلى كسرى أبرويز، فأرسل معه العساكر وتوجه وملكه على الروم وجعل على عساكره ثلاثة نفر من قواده وأساورته، وأما أحدهم فكان يقال له بوران، وجهه في جيش منها إلى الشام، فدخلها حتى انتهى إلى البيت المقدس فأخذ خشبة الصليب التي تزعم النصارى أن المسيح، عليه السلام، صلب عليها فأرسلها إلى كسرى أبرويز، وأما القائد الثاني فكان يقال له شاهين، فسيره في جيش آخر إلى مصر، فافتتحها وأرسل مفاتيح الإسكندرية إلى أبرويز، وأما القائد الثالث، وهو أعظمهم، فكان يقال له فرخان، وتدعى مرتبته شهربراز، وجعل مرجع القائدين الأولين إليه، وكانت والدته منجبة لا تلد إلا نجيباً، فأحضرها أبرويز وقال لها: إني أريد أن أوجه جيشاً إلى الروم استعمل عليه بعض بنيك فأشيري علي أيهم أستعمل. فقالت: أما فلان فأروغ من ثعلب وأحذر من صقر، وأما فرخان فهو أنفذ من سنان، وأما شهربراز فهو أحلم من كذا. فقال: قد استعملت الحليم، فولاه أمر الجيش، فسار إلى الروم فقتلهم وخرب مدائنهم وقطع أشجارهم وسار في بلادهم إلى القسطنطينية حتى نزل على خليجها القريب منها ينهب ويغير ويخرب، فلم يخضع لابن موريق أحد ولا أطاعه، غير أن الروم قتلوا فوقاس لفساده وملكوا عليهم بعده هرقل، وهو الذي أخذ المسلمون الشام منه.
فلما رأى هرقل ما أهم الروم من النهب والقتل والبلاء تضرع إلى الله تعالى ودعاه، فرأى في منامه رجلاً كث اللحية رفيع المجلس عليه بزة حسنة، فدخل عليهما داخل فألقى ذلك الرجل عن مجلسه وقال لهرقل: إني قد أسلمته في يدك؛ فاستيقظ، فلم يقص رؤياه، فرأى في الليلة الثانية ذلك الرجل جالساً في مجلسه وقد دخل الرجل الثالث وبيده سلسلة، فألقاها في عنق ذلك الرجل وسلمه إلى هرقل وقال: قد دفعت إليك كسرى برمته فاغزه فإنك دمالٌ عليه وبالغ أمنيتك في أدعائك. فقص حينئذٍ هذه الرؤيا على عظماء الروم، فأشاروا عليه أن يغزوه، فاستعد هرقل واستخلف ابناً له على القسطنطينية وسلك غير الطريق الذي عليه شهربراز وسار حتى أوغل في بلاد أرمينية وقصد الجزيرة فنزل نصيبين، فأرسل إليه كسرى جنداً وأمرهم بالمقام بالموصل، وأرسل إلى شهربراز يستحثه على القدوم ليتضافرا على قتال هرقل.
وقيل في مسيره غير هذا، وهو أن شهربراز سار إلى بلاد الروم فوطئ الشام حتى وصل إلى أذرعات ولقي جيوش الروم فهزمها وظفر بها وسبى وغنم وعظم شأنه.
ثم إن فرخان أخا شهربراز شرب الخمر يوماً وقال: لقد رأيت في المنام كأني جالس في سرير كسرى، فبلغ الخبر كسرى فكتب إلى أخيه شهربراز يأمره بقتله، فعاوده وأعلمه شجاعته ونكايته في العدو، فعاد كسرى وكتب إليه بقتله، فراجعه، فكتب إليه الثالثة، فلم يفعل، فكتب كسرى بعزل شهربراز وولاية فرخان العسكر، فأطاع شهربراز فلما جلس على سرير الإمارة ألقى إليه القاصد بولايته كتاباً صغيراً من كسرى يأمره بقتل شهربراز فعزم على قتله، فقال له شهربراز: أمهلني حتى أكتب وصيتي، فأمهله، فأحضر درجاً وأخرج منه كتب كسرى الثلاثة وأطلعه عليها وقال: أنا راجعت فيك ثلاث مرات ولم أقتلك، وأنت تقتلني في مرة واحدة، فاعتذر أخوه إليه وأعاده إلى الإمارة واتفقا على موافقة ملك الروم على كسرى، فأرسل شهربراز إلى هرقل: إن لي إليك حاجةً لا يبلغها البريد ولا تسعها الصحف، فالقني في خمسين رومياً، فإني ألقاك في خمسين فارسياً. فأقبل قيصر في جيوشه جميعها ووضع عيونه تأتيه بخبر شهربراز، وخاف أن يكون مكيدة، فأتته عيونه فأخبروه أنه في خمسين فارسياً، فحضر عنده في مثلها واجتمعا وبينهما ترجمان فقال له: أنا وأخي خربنا بلادك وفعلنا ما علمت وقد حسدنا كسرى وأراد قتلنا وقد خلعناه ونحن نقاتل معك. ففرح هرقل بذلك واتفقا عليه وقتلا الترجمان لئلا يفشي سرهما، وسار هرقل في جيشه إلى نصيبين.
وبلغ كسرى أبرويز الخبر وأرسل هرقل قائداً من قواده اسمه راهزار في اثني عشر ألفاً، وأمره أن يقيم بنينوى من أرض الموصل على دجلة يمنع هرقل من أن يجوزها، وأقام هو بدسكرة الملك، فأرسل راهزار العيون، فأخبروه أن هرقل في سبعين ألف مقاتل، فأرسل إلى كسرى يعرفه ذلك وأنه يعجز عن قتال هذا الجمع الكثير، فلم يعذره وأمره بقتاله، فأطاع وعبى جنده، وسار هرقل نحو جنود كسرى وقطع دجلة من غير الموضع الذي فيه راهزرا، فقصده راهزار ولقيه فاقتتلوا راهزار وستة آلاف من أصحابه وانهزم الباقون.
وبلغ الخبر أبرويز وهو بدسكرة الملك، فهده ذلك وعاد إلى المدائن وتحصن بها لعجزه عن محاربة هرقل، وكتب إلى قواد الجند الذين انهزموا يتهددهم بالعقوبة فأحوجهم إلى الخلاف عليه، على ما نذكره إن شاء الله. وسار هرقل حتى قارب المدائن ثم عاد إلى بلاده.
وكان سبب عوده أن كسرى لما عجز عن هرقل أعمل الحيلة فكتب كتاباً إلى شهربراز يشكره ويثني عليه ويقول له: أحسنت في فعل ما أمرتك به من مواصلة ملك الروم وتمكينه من البلاد، والآن فقد أوغل وأمكن من نفسه فتجيء أنت من خلفه وأنا من بين يديه ويكون اجتماعنا عليه يوم كذا فلا يفلت منهم أحد. ثم جعل الكتاب في عكاز ابنوس وأحضر راهباً كان في دير عند المدائن وقال له: لي إليك حاجة. فقال الراهب: الملك أكبر من أن يكون له إلي حاجة ولكنني عبده. قال: إن الروم قد نزلوا قريباً منا وقد حفظوا الطرق عنا، ولي إلي أصحابي الذين بالشام حاجة وأنت نصراني إذا جزت على الروم لا ينكرونك، وقد كتبت كتاباً وهو في هذه العكازة فتوصله إلى شهربراز، وأعطاه مائتي دينار. فأخذ الكتاب وفتحه وقرأه ثم أعاده وسار، فلما صار بالعسكر ورأى الروم والرهبان والنواقيس رق قلبه وقال: أنا شر الناس إن أهلكت النصرانية ! فأقبل إلى سرادق الملك وأنهى حاله وأوصل الكتاب إليه. فقرأه ثم أحضر أصحابه رجلاً قد أخذوه من طريق الشام قد واطأه كسرى ومعه كتاب قد افتعله على لسان شهربراز إلى كسرى يقول: إنني ما زلت أخادع ملك الروم حتى اطمأن إلي وجاز إلى البلاد كما أمرتني فيعرفني الملك في أي يوم يكون لقاؤه حتى أهجم أنا عليه من ورائه والملك من بين يديه فلا يسلم هو ولا أصحابه، وآمره أن يتعمد طريقاً يؤخذ فيها.
فلما قرأ ملك الروم الكتاب الثاني تحقق الخبر فعاد شبه المنهزم مبادراً إلى بلاده، ووصل خبر عودة ملك الروم إلى شهربراز فأراد أن يستدرك ما فرط منه فعارض الروم فقتل منهم قتلاً ذريعاً وكتب إلى كسرى: إنني عملت الحيلة على الروم حتى صاروا في العراق، وأنفذ من رؤوسهم شيئاً كثيراً. وفي هذه الحادثة أنزل الله تعالى: (آلم غُلِبَتِ الرُّومُ في آَدْنى الأرْضِ وَهُمْ مِنْ بَعْدِ غَلَبِهِمْ سَيَغْلِبُونَ) الروم: 1 - 3؛ يعني بأدنى الأرض أذرعات، وهي أدنى أرض الروم إلى العرب، وكانت الروم قد هزمت بها في بعض حروبها، وكان النبي، صلى الله عليه وسلم، والمسلمون قد ساءهم ظفر الفرس أولاً بالروم لأن الروم أهل كتاب، وفرح الكفار لأن المجوس أميون مثلهم، فلما نزلت هذه الآيات راهن أبو بكر الصديق أبي بن خلف على أن الظفر يكون للروم إلى تسع سنين، والرهن مائة بعير، فغلبه أبو بكر، ولم يكن الرهن ذلك الوقت حراماً، فلما ظفرت الروم أتى الخبر رسول الله، صلى الله عليه وسلم، يوم الحديبية.

از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.

مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com





 
بازگشت به ابتدای صفحه     بازگشت به نتایج قبل                       چاپ این مقاله      ارسال مقاله به دوستان

اقوال بزرگان     

 کلام امام محمد غزالی رحمه الله: هرگاه کسی را دیدی که نسبت به خدا سوءظن داشت، پس بدان که او باطنی خبیث دارد، در حالی که مؤمن کسی است که قلبش در حق همه ی مردم، سالم و بی غل و غش باشد. (در محضر غزالی، مؤلف: صالح احمد الشامی، مترجم: جهانگیر ولدبیگی)

تبلیغات

 

منوی اصلی

  صفحه ی اصلی  
 جستجو  
  روز شمار وقايع
  عضویت در خبرنامه  
پیشنهادات وانتقادات  
همكارى با سايت  
ارتباط با ما  
 درباره ی ما  
 

تبیلغات

آمار

خلاصه آمار بازدیدها

امروز : 15166
دیروز : 5614
بازدید کل: 8805325

تعداد کل اعضا : 608

تعداد کل مقالات : 11123

ساعت

نظر سنجی

كداميك از كانال‌هاى اهل سنت فارسى را بيشتر مي‌پسنديد؟

كانال فارسى نور

كانال فارسى كلمه

كانال فارسى وصال

نمایش نتــایج
نتــایج قبل
 
.محفوظ است islamwebpedia.com تمامی حقوق برای سایت
All Rights Reserved © 2009-2010