|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>سیره نبوی>حلیمه بنت ابو ذؤیب
شماره مقاله : 10334 تعداد مشاهده : 363 تاریخ افزودن مقاله : 6/4/1390
|
پس از ثويبه، زنى که پيغمبر خدا را شير داد، حليمه، دختر ابو ذؤيب بود. نام ابو ذؤيب، عبد الله بن حارث بن شجنه از فرزندان سعد بن بکر بن هوازن بود. شوهرش نيز حارث بن عبد العزى نام داشت. نام برادر و خواهران رضاعى پيامبر (ص) عبد الله و انيسه و جذامه بود. جذامه به «شيماء» شهرت داشت که به معنى زن خالدار است. شيماء به اتفاق مادر خود، حليمه، از پيامبر نگهدارى مىکرد. پيامبر خدا (ص) پس از اين که با خديجه زناشوئى فرمود، حليمه به نزدش رفت. حضرت محمد (ص) او را بنواخت و پاداش داد. حليمه، پيش از آن که پيغمبر مکه را بگشايد، در گذشت. پس از فتح مکه، يکى از خواهران حليمه به حضور او رسيد. پيغمبر از او سراغ حليمه را گرفت و او درگذشت وى را به پيغمبر خبر داد. به شنيدن اين خبر، پيغمبر اندوهگين گرديد و چشمانش تر شد. آنگاه درباره بازماندگان وى پرسش فرمود، و او از آنچه در اين باره مىدانست پيغمبر را آگاه ساخت. سپس آنچه را که مىخواست به حضرت باز گفت و پيغمبر نياز او را برآورد. عبد الله بن جعفر بن ابو طالب گفته است: حليمه سعديه تعريف مىکرد که با چند زن ديگر براى دايگى از شهر خود به راه افتند تا چند بچه را بگيرند و پرورش دهند. اين هم در سالى خشک بود که در سرزمين بنى سعد هيچ محصول وجود نداشت. حليمه مىگفت: من با خرى به راه افتادم که رنگ سپيدى مايل به تيرگى داشت. شتر پيرى هم با ما بود که يک قطره شير نمىداد. هيچيک از ما شب نمىتوانستيم بخوابيم زيرا بچه من از زور گرسنگى مىگريست و در پستان من هم به آن اندازه شير نبود که او را سير کند، شتر ما هم شير نداشت. ولى اميدوار بوديم که بارانى ببارد و گشايشى بشود. خرهاى ما از زور ناتوانى و لاغرى به کندى راه مىسپردند چيزى نمانده بود که از پا در آيند. سرانجام به مکه رسيديم. و هر زنى از ما که نگهدارى پيغمبر (ص) بدو پيشنهاد مىشد همينکه به او مىگفتند اين بچه يتيمى است، از پذيرفتنش خوددارى مىکرد زيرا ما مىخواستيم دايگى بچهاى را بر عهده گيريم که پدرش پاداش خوبى به ما بدهد. از اين رو مىگفتيم: «از مادر يا مادر بزرگ اين کودک چه سودى ممکن است به ما برسد!» به زودى هر زنى که با من بود بچهاى را براى شير دادن و پروردن بدست آورد، جز من. بدين جهت هنگامى که همه جمع شديم تا به شهر خود برگرديم، من به شوهرم که همراهم بود، گفتم: «من عارم مىآيد که پيش زنان ديگر برگردم در حاليکه هيچ کودک شيرخوارهاى را با خود نبرده باشم. به خدا که الآن مىروم و همان بچه يتيم را از مادرش مىگيرم.» شوهرم گفت: «همين کار را بکن. شايد خداوند به يمن وجود او به کار ما برکتى بدهد.» من رفتم و نگهدارى آن کودک را عهدهدار شدم. از همان دم که بچه را در آغوش گرفتم و پستان خود را در دهانش نهادم تا شير بخورد، آنقدر شير خورد که سير شد. برادر رضاعى او نيز با او شير نوشيد تا سيراب شد. بعد هر دو به خواب رفتند. در صورتى که پيش از آن پسر من نمىخوابيد. شوهر من برخاست و به سوى شتر ما رفت و ديد شترى که قبلا هيچ شير نداشت، پستانش پر از شير شده است. شيرش را دوشيد و از آن نوشيد تا سير شد و به من هم نوشاند تا سير شدم. در اين حال به من مىگفت: «حليمه، به خدا بايد بدانى که نوزاد فرخندهاى را براى نگهدارى گرفتهاى!» به او گفتم: «به خدا سوگند که خود نيز همين اميدوارى را دارم.» بعد همه با هم آماده حرکت شديم. من سوار خر خود شدم در حاليکه بچه را نيز با خود داشتم. ديرى نگذشت که خر من از همه پيش افتاد و هيچ خر ديگرى به پايش نمىرسيد. کار به جائى کشيد که زنان همسفر من مىگفتند: «اى دختر ابو ذؤيب، خيلى تندتر از ما مىتازى. آيا اين خر تو همان نيست که با آن از شهر خود بدين جا آمدى؟» جواب مىدادم: «آرى. به خدا اين خر همان خر است.» مىگفتند: «پس حتما اتفاقى برايش افتاده که اين قدر چست و چالاک شده است!» راه خود را همچنان منزل به منزل پيموديم تا به سرزمين قبيله بنى سعد رسيديم. من زمينى از آن زمين، خشکتر و بايرتر نمىدانستم مخصوصا از اين جهت که گرفتار خشکسالى هم شده بوديم. ولى همينکه پاى بدان سرزمين نهاديم، ديدم گوسپندان من پيش من دويدند در حاليکه همه سير بودند و پستان ميشها نيز پر از شير بود. شير آنها را دوشيديم در صورتى که پيش از آن کسى نمى- توانست حتى يک قطره شير از پستان آنها بدوشد. کار به جائى رسيده بود که از قوم ما هر که در آن جا حضور داشت به چوپانها مىگفت: «گوسپندان خود را در همان جا بچرانيد که چوپان دختر ابو ذؤيب مىچراند!» با اين همه، گلههاى آنان گرسنه مىماندند و هيچ شير نمىدادند ولى گوسپندان من هميشه سير بودند و شير داشتند. پيوسته خير و برکت بسيار از سوى خداوند نصيب ما مىشد تا دو سال گذشت و من محمد (ص) را از شير گرفتم. از آن پس، او چنان خوب رشد مىکرد و بزرگ مىشد که هيچ بچه ديگرى از اين حيث بدو نمىرسيد. چنان که هنوز دو سال نگذشته، کودک زيرکى شده بود. در اين هنگام ما او را پيش مادرش برديم ولى، از بس به يمن وجود اين بچه خير و برکت ديده بوديم، من علاقه بسيار داشتم که او را پيش خود نگاه داريم. از اين رو با مادرش گفت و گو کرديم که باز هم تا چندى ديگر در نزد ما بماند. و او درخواست ما را پذيرفت. ما هم او را با خود برگردانديم. چند ماه پس از بازگشت ما، او يک روز با برادر رضاعى خود به سوى رمهاى رفت که ما در پشت خانه خود نگاه مىداشتيم. ديرى نگذشت که برادرش شتابان آمد و به من و پدر خود گفت: «الآن دو مرد سپيد پوش آمدند و برادر قريشى مرا خواباندند و شکمش را پاره کردند و به او تازيانه زدند.» سرآسيمه به سراغ او دويديم و ديديم ايستاده و چهرهاش عرق آلود است. پيش رفتيم و به او گفتيم: «فرزند عزيز، تو را چه مىشود؟» در پاسخ گفت: «دو مرد به من رسيدند و مرا خواباندند و شکمم را پاره کردند و کارى مىخواستند بکنند که نفهميدم چه بود.» وقتى به چادرهاى خود برگشتيم، پدرش گفت: «به خدا من مىترسم به اين پسر آسيبى برسد. بهتر است پيش از اين که پيشآمدى رخ بدهد، او را به خانوادهاش برسانى.» ناچار او را برداشتيم و پيش مادرش برديم. مادرش به من گفت: «اى دايه مهربان، تو که علاقه داشتى بچه مرا پيش خود نگهدارى، پس چه شد که او را برگرداندى؟» در جواب گفتم: «پسر خودم ديگر بزرگ شده و من هم وظيفهاى که از بابت فرزند شما بر عهده داشتم، انجام دادهام. و چون مىترسيدم که برايش اتفاقى رخ دهد، همانطور که خودتان ميل داشتيد، او را پيش شما برگرداندم!» ولى او سخن مرا باور نکرد و گفت: «علت اصلى، اين نبايد باشد!، به من راست بگو!» و نگذاشت من از پيشش بروم تا آخر مجبور شدم که او را از آنچه روى داده بود، آگاه سازم. پرسيد: «پس تو ترسيدى از اين که شيطان به او آسيبى برساند؟» گفتم: «آرى.» گفت: «نه. به خدا چنين نيست. شيطان نمىتواند به پسر من دست يابد. چون پسر من بختى بلند دارد. آيا تو را از اين موضوع خبر ندادهام؟» گفتم: «نه.» گفت: «هنگامى که او را آبستن بودم، ديدم نورى از من مىتابد که کاخهاى بصرى را در سرزمين شام روشن مىکند. در سراسر مدت باردارى خود هرگز احساس سنگينى نکردم. گوئى هيچ بارى از اين سبکتر و آسانتر نبود و هنگامى که او را مىزادم در حالى به جهان آمد که دو دست خود را بر زمين نهاده و سر را به سوى آسمان بلند کرده بود. بىگمان خدا نگهدار اوست. تو او را بگذار و برو.» مدت شيرخوارگى پيغمبر، صلّى الله عليه و سلم، دو سال بود و حليمه هنگامى او را به پيش مادر و جدش عبد المطلب برگرداند که- بنا به گفتهاى- پنج سال از عمر آن حضرت مىگذشت. شداد بن اوس گفته است: ما در نزد پيامبر خدا، صلّى الله عليه و سلم، بوديم که پيرى از قبيله بنى عامر فرا رسيد. او فرمانروا و سرور قوم خود و پيرى سالخورده بود. تکيه زنان بر عصا، ايستاد و گفت: «اى پسر عبد المطلب، به من خبر رسيده که تو خود را فرستاده خداوند مىپندارى و گمان مىبرى خداوند با تو نيز همان چيزى را فرستاده که با ابراهيم و عيسى و موسى و پيغمبران ديگر فرستاده است. بدان که تو سخنى بزرگ مىگوئى. آن پيغمبران همه از بنى اسرائيل بودند ولى تو از کسانى هستى که اين سنگها و بتها را مىپرستند. تو براى خود و براى پيغمبرى چه دارى؟ براى هر سخنى نيز بايد نشانه حقيقتى باشد. نشانه حقيقت سخن تو و آغاز کار پيامبرى تو چيست؟» پيغمبر، صلّى الله عليه و سلم، از پرسش او دچار شگفتى گرديد و گفت: «اى برادر من، که از قبيله بنى عامر هستى، بنشين.» آنگاه پيغمبر بدو گفت: حقيقت سخن من و آغاز کار من اين است که دعوت من نيز همان دعوت پدرم ابراهيم و بشارت من نيز همان بشارت برادرم عيسى است. من نخستين فرزند مادرم بودم و مادرم مرا مانند گرانترين بارى که زنان مىبرند، حمل کرد. بعد، شبى در خواب ديد که از درون او پرتوى مىتابد. بامداد درين باره گفت: چشم خود را به اين پرتو دوختم و آن را دنبال کردم و ديدم تا بصرى رسيد و از شرق تا غرب آن سرزمين را روشن ساخت. سرانجام مادرم مرا زاد و من رو به رشد نهادم و هنگامى که بزرگ شدم بتها و بتپرستان به کين من برخاستند. من دوره شيرخوارگى و آغاز خردسالى خود را در قبيله بنى سعد بن کرب گذراندم. در آن جا روزى با گروهى از کودکان همسال خويش به بازى و گردش رفته بودم که ناگاه سه مرد با تشتى زرين پر از برف فرا رسيدند. مرا از ميان همسالانم بر گرفتند و کودکان همينکه مرا در چنگ ايشان ديدند هراسان شدند و گريختند تا به کنار دره رسيدند. بعد به نزد آن سه مرد برگشتند و گفتند: «براى چه اين پسر را گرفتهايد؟ او پدرى ندارد. از کشتن او چه سودى مىبريد؟» کودکان وقتى ديدند که آن سه مرد جوابى نمىدهند، برگشتند و به سوى قبيله شتافتند تا اهل قبيله را آگاه سازند و از آنان يارى بخواهند که بيايند و مرا نجات دهند. پس از رفتن کودکان، يکى از آن سه مرد، مرا آهسته، چنان که آزارى نبينم، بر زمين خواباند. بعد شکم مرا از زير قفسه سينه تا پشت زهار دريد. من کار او را مىنگريستم ولى تماس دست او را با تن خود احساس نمىکردم. او سپس رودههاى شکم مرا بيرون آورد و با آن برفها به نرمى شست و شو داد. آنگاه قلبم را بيرون کشيد و شکافت و از درون آن تکه گوشت سياهى را بدر آورد و دور انداخت. بعد دست راست او به گردش در آمد. گوئى در پى چيزى مىگشت. ديرى نگذشت که ديدم مهرى در دست خود دارد. از آن مهر پرتوى مىدرخشيد که ديده بينندگان را خيره مىساخت. با چنين مهرى قلب مرا مهر کرد. از آن پس دل من روشن شد زيرا اين نور نبوت و حکمت بود. او سپس قلب مرا به جاى خود نهاد و من دريافتم که از پرتو اين مهر سراسر جهان هستى را به روشنى در دل خود مىبينم. سرانجام، سومين مرد به دوستش گفت: «تمام شد. ديگر کارى با او نداريم.» در اين هنگام او دست بر روى شکم من کشيد و شکافى که پيدا شده بود بر هم آمد و به اذن خداى بزرگ التيام پذيرفت. بعد دست مرا گرفت و آهسته از زمين بلند کرد و به نخستين مردى که شکمم را شکافته بود، گفت: «او را با ده تن از امت وى وزن کن.» مرا وزن کردند و من از آن ده تن سنگينتر بودم. سپس گفت: «او را با صد تن از امتش بسنج.» مرا با صد تن سنجيدند و من از آن صد تن سنگينتر بودم. آنگاه گفت: «او را با هزار تن از امتش بسنج.» مرا با هزار تن وزن کردند و بر آن هزار تن نيز در وزن برترى داشتم. سرانجام گفت: «ديگر بس است. او را رها کنيد. اگر ما او را با همه افراد امتش هم بسنجيم، از آنان گرانسنگتر خواهد بود.» بعد، مرا به سينه خود فشردند و سرم، و ميان دو چشمم را بوسيدند و گفتند: «اى دوست، بيمى نداشته باش. اگر بدانى که چه سودى از تو به جهانيان خواهد رسيد، ديدگانت روشن و دلت شاد خواهد شد.» در اين هنگام ناگهان چشمم افتاد و ديدم همه اهل قبيله من در پى من آمدهاند. دايه من، حليمه، پيشاپيش اهل قبيله گام بر مىداشت و به بانگ بلند فرياد مىزد: «اى بچه بيچاره!» آن سه مرد، که اين شنيدند، مرا به سينه خويش فشردند و سرم و ميان دو چشمم را بوسيدند و گفتند: «به به، چگونه ممکن است تو بيچاره باشى!» دايه من باز گفت: «اى بچه تنها و بىکس!» آن سه مرد، باز مرا به سينه خود فشردند و ميان دو چشمم را بوسيدند و گفتند: «به به! چگونه ممکن است تو تنها و بىکس باشى! خدا با تست!» بار سوم دايه من فرياد زد: «اى کودک يتيم، ميان همه همسالانت تنها به تو ستم کردند و تو را- چون زبون و بىکس بودى- کشتند!» آن سه تن بار ديگر مرا به سينه خويش فشردند و ميان دو چشمم را بوسيدند و گفتند: «به به! آفرين به تو يتيم! خدا چقدر تو را گرامى داشته است. چقدر به تو نظر مرحمت داشته است. ايکاش مىدانستى که خداوند به وجود تو چه سودها به بندگان خويش خواهد رساند!» بعد مرا به کنار دره آوردند. دايه من- که گمان مىبرد مرا کشتهاند- همينکه چشمش به من افتاد، گفت: «آيا ديگر تو را زنده نمىبينم!» بعد پيش آمد تا مرا گرفت و به سينه خويش فشرد. به خدائى که جان من در دست اوست سوگند که وقتى در آغوش دايهام بودم و مرا به خود مىفشرد و دستم هم در دست يکى از آن سه مرد بود. به آنان نگاه مىکردم و حدس مىزدم که اهل قبيله نيز آنان را مىنگرند. در همان حال يکى از اهل قبيله به ديگران گفت: «اين پسر يا به جنون دچار شده يا به جنزدگى! بنا بر اين بهتر است او را پيش کاهن خود ببريم تا او را ببيند و بيمارى او را درمان کند.» من اعتراض کردم و گفتم: «براى چه اين کار را مىکنيد؟ من از اين جور بيمارىها که گفتيد، ندارم. هم مغزم سالم است هم قلبم و هيچ مرضى ندارم که از درد به خود بپيچم.» پدر رضاعى من، که سخنان مرا شنيد، به ديگران گفت: «نمىبيند که چه درست سخن مىگويد؟ من اميدوارم که پسرم آسيبى نديده باشد.» با اين وصف، همه بر آن شدند که مرا پيش کاهن ببرند. و بردند. همينکه سر گذشت مرا براى کاهن شرح دادند، کاهن گفت: «خاموش باشيد تا آنچه را که روى داده، از زبان خود اين پسر بشنوم. زيرا او بهتر از شما مىداند که چه بر سرش آمده است.» من آن پيشامد را از آغاز تا پايان براى او گفتم. کاهن، پس از شنيدن سخنان من، به سوى من جست و مرا به سينه خويش چسباند. آنگاه به بلندترين بانگ فرياد زد: «اى تازيان، بيدرنگ خون اين پسر را بريزيد. مرا هم با او بکشيد! به حق لات و عزى سوگند که اگر امروز او را زنده بگذاريد فردا کارش به جائى خواهد رسيد که دين شما را دگرگون خواهد ساخت و با راه و رسم شما مخالفت خواهد کرد و آئينى براى شما خواهد آورد که همانندش را هرگز نشنيدهايد.» دايه من، همينکه اين سخنان را از او شنيد، مرا از دامن وى بيرون کشيد و پرخاش کنان بدو گفت: «تو خودت از اين پسر من ديوانهتر و گمراهترى. بنا بر اين برو کسى را پيدا کن که تو را بکشد. ما آدمکش نيستيم!» پس از اين پيشامد، مرا به نزد خانوادهام برگرداندند و من تا چندى از کارى که با من کرده بودند نگرانى داشتم. اثر دريدگى شکمم از زير قفسه سينه تا پشت زهار نيز، مانند جاى بند کفش پيدا بود. اين حقيقت گفتار من و آغاز کار من بود، اى برادر من، که از قبيله بنى عامر هستى.» پس از آن که پيغمبر (ص) سخنان خود را به پايان رساند، بزرگمرد عامرى گفت: «به خدائى که جز او خداى ديگرى نيست، گواهى مىدهم که کار تو راست و درست است. پس اکنون آنچه را که مىپرسم، پاسخ گوى.» پيغمبر فرمود: «بپرس.» پرسيد: «بگو ببينم که چه چيزى به دانش آدمى مىافزايد؟» پيغمبر در پاسخ فرمود: «آموزش» پرسيد: «چه چيز آدمى را به سوى دانش رهبرى مىکند.» پيغمبر، صلّى الله عليه و سلم، فرمود: «پرسش.» عامرى پرسيد: «اکنون بگو چيست که مايه افزايش هر چيز مىشود.» جواب داد: «پيگيرى و مداومت در کار» پرسيد: «آيا با وجود بدکارى مىتوان از نيکوکارى سودى برد؟» پيغمبر در پاسخ فرمود: «آرى. توبه گناه را مىشويد و کارهاى نيک، کارهاى بد را از ميان مىبرد و بنده خدا اگر در هنگام رفاه و آسايش به ياد خداوند باشد، خداوند در روز سختى او را يارى خواهد کرد.» پير مرد عامرى پرسيد: «اين چگونه است؟» پيغمبر (ص) در پاسخ فرمود: «بدين گونه است که خداى عز و جل مىفرمايد: به عزت و جلالم سوگند که من هرگز نه دو امن را با هم نصيب بندهاى خواهم کرد نه دو خوف را. چنان که اگر در اين جهان کسى از من بترسد، در روزى که همه بندگان در بارگاه قدس من گرد خواهند آمد، ديگر خوفى نخواهد داشت و از امن و آسايش برخوردار خواهد شد و با کسانى که عذاب مىدهم، او را عذاب نخواهم داد. ولى اگر او در اين جهان از من غافل باشد و خود را از خشم من ايمن بداند، در آن روز معلوم که بندگان خود را گرد خواهم آورد، از من هراسان خواهد بود و بيم و هراس وى دوام خواهد يافت.» عامرى پرسيد: «اى پسر عبد المطلب، به من بگو که به پيغمبرى برانگيخته شدهاى تا مردم را به چه آئينى فراخوانى؟» پيغمبر اکرم (ص) در پاسخ او فرمود: «آمدهام تا مردم را به پرستش خداى يگانه که همتائى ندارد فراخوانم و به شما اندرز دهم که از شريک قرار دادن براى خدا، بپرهيزيد و از پرستش لات و عزى و بتهاى ديگر در گذريد و به راستى و درستى کتاب خدا و پيغمبر خدا اقرار کنيد. نمازهاى پنجگانه را از روى ايمانى راستين بخوانيد و يک ماه از سال را روزه بگيريد و زکوة مال خويش را بپردازيد تا خداى بزرگ بدين وسيله شما را پاک و مال شما را حلال سازد. همچنين خانه خدا را- اگر توانائى و دسترسى يافتيد- زيارت کنيد. از جنابت غسل کنيد. به مرگ و زنده شدن پس از مرگ در روز رستاخيز و بهشت و دوزخ ايمان بياوريد.» عامرى پرسيد: «اى پسر عبد المطلب، اگر من همه اين کارهائى که گفتى انجام دهم، نصيبم چه خواهد شد؟» پيغمبر، صلّى الله عليه و سلم، فرمود: جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي من تَحْتِهَا الْأَنْهارُ خالِدِينَ فِيها، وَ ذلِک جَزاءُ من تَزَکى 20: 76 (باغهائى هميشه خرم، که از زير آنها جوىها روان است. نيکو کاران در آن ماندگار باشند. اين پاداش کسى است که پاک است.) عامرى پرسيد: «با اين حال، آيا از جهان گذران نيز چيزى بهره مؤمن خواهد شد؟ چون چشم پوشيدن از اين زندگى مرا به شگفتى مىاندازد.» پيغمبر، صلّى الله عليه و سلم، فرمود: «دين بهترين يارى و توانائى را به مردم شهرها خواهد داد.» عامرى خرسند شد و سخنان حضرت را پذيرفت و رفت.
متن عربی: ثم أرضعت رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بعد ثويبة حليمة بنت أي ذؤيب، واسمه عبد الله بن الحارث بن شجنة من بني سعد بن بكر بن هوازن، واسم زوجها الذي أرضعته بلبنه الحارث بن عبد العزى، واسم إخوته من الرضاعة عبد الله وأنيسة وجذامة، وهي الشيماء، عرفت بذلك، وكانت الشيماء تحضنه مع أمها حليمة. وقدمت حليمة على رسول الله، صلى الله عليه وسلم، بعد أن تزوج خديجة، فأكرمها ووصلها، وتوفيت قبل فتح رسول الله، صلى الله عليه وسلم، مكة، فلما فتح مكة قدمت عليه أختٌ لها فسألها عنها، فأخبرته بموتها، فذرفت عيناه، فسألها عمن خلفت، فأخبرته، فسألته نحلةً وحاجةً فوصلها. وقال عبد الله بن جعفر بن أبي طالب: كانت حليمة السعدية تحدث أنها خرجت من بلدها مع نسوة يلتمسن الرضعاء، وذلك في سنة شهباء لم تبق شيئاً. قالت: فخرجت على أتان لنا قمراء معنا شارفٌ لنا والله ما تبض بقطرة وما ننام ليلتنا أجمع من صبينا الذي معي من بكائه من الجوع وما في ثديي ما يغنيه، وما في شارفنا ما يغذوه، ولكنا نرجو الغيث والفرج، فلقد أذمت أتاني بالركب حتى شق عليهم ضعفاً وعجفاً، حتى قدمنا مكة فما منا امرأة إلا وقد عرض عليها رسول الله، صلى الله عليه وسلم، فتأباه إذا قيل لها إنه يتيم، وذلك أنا إنما نرجو المعروف من أبي الصبي. فكنا نقول: يتيم فما عسى أن تصنع أمه وجده ! فما بقيت امرأة معي إلا أخذت رضيعاً غيري، فلما أجمعنا الانطلاق قلت لصاحبي، وكان معي: إني لأكره أن أرجع من بين صواحبي ولم آخذ رضيعاً، والله لأذهبن إلى ذلك اليتيم فلآخذنه ! قال: افعلي فعسى أن الله يجعل لنا فيه بركة. قالت: فذهبت فأخذته، فلما أخذته ووضعته في حجري أقبل عليه ثدياي مما شاء من لبن، فشرب حتى روى وشرب معه أخوه حتى روي ثم ناما، وما كان ابني ينام قبل ذلك، وقام زوجي إلى شارفنا تلك فإذا أنها حافل، فحلب منها ثم شرب حتى روي، ثم سقاني فشربت حتى شبعنا. قالت: يقول لي صاحبي: تعلمين والله يا حليمة لقد أخذت نسمةً مباركة ! قلت: والله لأرجو ذلك. قالت: ثم خرجنا، فركبت أتاني وحملته عليها فلم يلحقني شيء من حمرهم حتى إن صواحبي ليقلن لي: يا ابنة أبي ذؤيب اربعي علينا، أليست هذه أتانك التي كنت خرجت عليها ؟ فأقول: بلى والله لهي هي، فيقلن: إن لها شأناً، ثم قدمنا منازلنا من بني سعد، وما أعلم أرضاً من أرض الله أجدب منها، فكانت غنمي تروح علي حين قدمنا شباعاً لبناً فنحلب ونشرب وما يحلب إنسان قطرة ولا يجدها في ضرع حتى إن كان الحاضر من قومنا ليقولون لرعيانهم: ويلكم اسرحوا حيث يسرح راعي ابنة أبي ذؤيب ! فتروح أغنامهم جياعاً ما تبض بقطرة من لبن، وتروح غنمي شباعاً لبناً. فلم نزل نتعرف البركة من الله والزيادة في الخير حتى مضت سنتان وفصلته، وكان يشب شباباً لا يشبه الغلمان، فلم يبلغ سنتيه حتى كان غلاماً جفراً، فقدمنا به على أمه ونحن أحرص شيء على مكثه عندنا لما كنا نرى من بركته، فكلمنا أمه في تركه عندنا، فأجابت. قالت: فرجعنا به، فوالله إنه بعد مقدمنا به بأشهر مر مع أخيه في بهم لنا خلف بيوتنا إذ أتانا أخوه يشتد فقال لي ولأبيه: ذلك أخي القرشي قد جاءه رجلان عليهما ثياب بيض فأضجعاه وشقا بطنه وهما يسوطانه ! قالت: فخرجنا نشتد فوجدناه قائماً منتقعاً وجهه. قالت: فالتزمته أنا وأبوه وقلنا له: مالك يا بني ؟ قال: جاءني رجلان فأضجعاني فشقا بطني فالتمسا به شيئاً لا أدري ما هو. قالت: فرجعنا إلى خبائنا، وقال لي أبوه: والله لقد خشيت أن يكون هذا الغلام قد أصيب فألحقيه بأهله قبل أن يظهر ذلك. قالت: فاحتملناه فقدمنا به على أمه. فقالت: ما أقدمك يا ظئر به وقد كنت حريصة على مكثه عندك ؟ قالت: قلت: قد بلغ الله بابن وقضيت الذي علي وتخوفت عليه الأحداث فأديته إليك كما تحبين. قالت: ما هذا بشأنك فاصدقيني ! ولم تدعني حتى أخبرتها. قالت: فتخوفت عليه الشيطان ؟ قلت: نعم. قالت: كلا والله ما للشيطان عليه سبيل، وإن لابني لشأناً، أفلا أخبرك ؟ قلت: بلى. قالت: رأيت حين حملت به أنه خرج مني نور أضاء لي قصور بصرى من الشام، ثم حملت به فوالله ما رأيت من حمل قط كان أخف منه ولا أيسر، ثم وقع حين وضعته وإنه لواضع يديه بالأرض رافع رأسه إلى السماء. دعيه عنك وانطلقي راشدة. وكانت مدة رضاع رسول الله، صلى الله عليه وسلم، سنتين، وردته حليمة إلى أمه وجده عبد المطلب وهو ابن خمس سنين في قول. وقال شداد بن أوس: بينما نحن عند رسول الله، صلى الله عليه وسلم، إذ أقبل شيخ من بني عامر وهو ملك قومه وسيدهم شيخ كبير متوكئاً على عصاً فمثل قائماً وقال: يا ابن عبد المطلب إني أنبئت أنك تزعم أنك رسول الله، أرسلك بما أرسل به إبراهيم وموسى وعيسى وغيرهم من الأنبياء، ألا وإنك فهت بعظيم، ألا وقد كانت الأنبياء من بني إسرائيل وأنت ممن يعبد هذه الحجارة والأوثان وما لك وللنبوة، وإن لكل قول حقيقة، فما حقيقة قولك وبدء شأنك ؟ فأعجب النبي؛ صلى الله عليه وسلم، بمساءلته ثم قال: يا أخا بني عامر اجلس. فجلس، فقال له النبي، صلى الله عليه وسلم: إن حقيقة قولي وبدء شأني أني دعوة أبي إبراهيم وبشرى أخي عيسى، وكنت بكر أمي، وحملتني كأثقل ما تحمل النساء، ثم رأت في منامها أن الذي في بطنها نور، قالت: فجعلت أتبع بصري النور وهو يسبق بصري حتى أضاءت لي مشارق الأرض ومغاربها؛ ثم إنها ولدتني فنشأت، فلما نشأت بغضت إلي الأوثان والشعر، فكنت مستضعفاً في بني سعد بن بكر، فبينا أنا ذات يوم منتبذاً من أهلي مع أتراب من الصبيان إذ أتانا ثلاثة رهط معهم طست من ذهب مملوء ثلجاً فأخذوني من بين أصحابي، فخرج أصحابي هراباً حتى انتهوا إلى شفير الوادي ثم أقبلوا على الرهط فقالوا: ما أربكم إلى هذا الغلام فإنه ليس له أب وما يرد عليكم قتله ؟ فلما رأى الصبيان الرهط لا يردون جواباً انطلقوا مسرعين إلى الحي يؤذنونهم بي ويستصرخونهم على القوم، فعمد أحدهم فأضجعني على الأرض إضجاعاً لطيفاً، ثم شق ما بين مفرق صدري إلى منتهى عانتي، فأنا أنظر إليه لم أجد لذلك مساً، ثم أخرج أحشاء بطني فغسلها بالثلج فأنعم غسلها، ثم أخرج قلبي فصدعه ثم أخرج منه مضغةً سوداء فرمى بها، قال بيده يمنة منه وكأنه يتناول شيئاً، فإذا أنا بخاتم في يده من نور يحار الناظرون دونه، فختم به قلبي، فامتلأ نوراً، وذلك نور النبوة والحكمة، ثم أعاده مكانه، فوجدت برد ذلك الخاتم في قلبي دهراً، ثم قال الثالث لصاحبه: تنح، فتنحى عني، فأمر يده ما بين مفرق صدري إلى منتهى عانتي فالتأم ذلك الشق بإذن الله تعالى، ثم أخذ بيدي فأنهضني إنهاضاً لطيفاً ثم قال للأول الذي شق بطني زنه عشرة من أمته. فوزنوني بهم فرجحتهم. ثم قال: زنه مائة من أمته. فوزنوني بهم فرجحتهم. ثم قال زنه بألف من أمته. فوزنوني بهم فرجحتهم. فقال: دعوه فلو وزنته بأمته كلهم لرجح بهم. ثم ضموني إلى صدورهم وقبلوا رأسي وما بين عيني ثم قالوا: يا حبيب، لم ترع؛ إنك لو تدري ما يراد بكن من الخير لقرت عينك. قال: فبينا نحن كذلك إذ أنا بالحي قد جاؤوا بحذافيرهم، وإذ ظئري أمام الحي تهتف بأعلى صوتها وهي تقول: يا ضعيفاه ؟! قال: فانكبوا علي وقبلوا رأسي وما بين عيني وقالوا: حبذا أنت من ضعيف ! ثم قالت ظئري: يا وحيداه ! فانكبوا علي فضموني إلى صدورهم وقبلوا ما بين عيني وقالوا: حبذا أنت من وحيد وما أنت بوحيد ! إن الله معك ! ثم قالت ظئري: يا يتيماه استضعفت من بين أصحابك فقتلت لضعفك ! فانكبوا علي وضموني إلى صدورهم وقبلوا ما بين عيني وقالوا: حبذا أنت من يتيم ! ما أكرمك على الله ! لو تعلم ما يراد بك من الخير ! قال: فوصلوا بي إلى شفير الوادي. فلما بصرت بي ظئري قالت: يا بني ألا أراك حياً بعد ! فجاءت حتى انكبت علي وضمتني إلى صدرها، فوالذي نفسي بيده إني لفي حجرها وقد ضمتني إليها، وإن بدي في يد بعضهم، فجعلت ألتفت إليهم، وظننت أن القوم يبصرونهم، يقول بعض القوم: إن هذا الغلام أصابه لممٌ أو طائف من الجن، انطلقوا به إلى كاهننا حتى ينظر إليه ويداويه. فقلت: ما هذا ! ليس بي شيء مما يذكر، إن إرادتي سليمة، وفؤادي صحيح ليس في قلبةٌ. فقال أبي من الرضاع: ألا ترون كلامه صحيحاً ؟ إني لأرجو أن لا يكون بابني بأس. فاتفقوا على أن يذهبوا بي إلى الكاهن، فذهبوا بي إليه. فلما قصوا عليه قصتي قال: اسكتوا حتى أسمع من الغلام فإنه أعلم بأمره منكم. فقصصت عليه أمري من أوله إلى آخره، فلما سمع قولي وثب إلي وضمني إلى صدره، ثم نادى بأعلى صوته: يا للعرب اقتلوا هذا الغلام واقتلوني معه! فواللات والعزى لئن تركتموه فأدرك ليبدلن دينكم وليخالفن أمركم وليأتينكم بدين لم تسمعوا بمثله قط. فانتزعتني ظئري منه وقالت: لأنت أجن وأعته من ابني هذا، فاطلب لنفسك من يقتلك، فإنا غير قاتليه ! ثم ردوني إلى أهلي فأصبحت مفزعاً مما فعل بي وأثر الشق مما بين صدري إلى عانتي كأنه الشراك، فذلك حقيقة قولي وبدء شأني يا أخا بني عامر. فقال العامري: أشهد بالله الذي لا إله إلا هو أن أمرك حق، فأنبئني بأشياء أسألك عنها. قال: سل. قال: أخبرني ما يزيد في العلم ؟ قال: التعلم. قال: فما يدل على العلم ؟ قال النبي، صلى الله عليه وسلم: السؤال. قال: فأخبرني ماذا يزيد في الشيء ؟ قال: التمادي. قال: فأخبرني هل ينفع البر مع الفجور ؟ قال: نعم، التوبة تغسل الحوبة، والحسنات يذهبن السيئات، وإذا ذكر العبد الله عند الرخاء أعانه عند البلاء. فقال العامري: فكيف ذلك ؟ قال: ذلك بأن الله، عز وجل، يقول: وعزتي وجلالي لا أجمع لعبدي أمنين ولا أجمع له خوفين، إن خافني في الدنيا أمنته يوم أجمع عبادي في حظيرة القدس فيدوم له أمنه ولا أمحقه فيمن أمحق، وإن هو أمنني في الدنيا خافني يوم أجمع عبادي لميقات يوم معلوم فيدوم له خوفه. قال: يا ابن عبد المطلب أخبرني إلى م تدعو ؟ قال: أدعو إلى عبادة الله وحده لا شريك له وأن تخلع الأنداد وتكفر بالات والعزى وتقر بما جاء من عند الله من كتاب ورسول، وتصلي الصلوات الخمس بحقائقهن، وتصوم شهراً من السنة، وتؤدي زكاة مالك يطهرك الله تعالى بها ويطيب لك مالك، وتحج البيت إذا وجدت إليه سبيلاً، وتغتسل من الجنابة، وتؤمن بالموت والبعث بعد الموت، وبالجنة والنار. قال: يا ابن عبد المطلب فإذا فعلت ذلك فما لي ؟ فقال النبي، صلى الله عليه وسلم: (جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الأنْهَارُ خَالِدِينَ فيهَا، وَذَلِكَ جَزَاءُ مَنْ تَزَكّى) طه: 76. فقال: هل مع هذا من الدنيا شيء ؟ فإنه يعجبني الوطأة من العيش. قال النبي: صلى الله عليه وسلم: نعم النصر والتمكين في البلاد. فأجاب وأناب. از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|