|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>قبايل عرب>آل حمیر > سخن درباره باز افتادن یمن به دست آل حمیر و راندن حبشیان
شماره مقاله : 10326 تعداد مشاهده : 516 تاریخ افزودن مقاله : 6/4/1390
|
سخن درباره باز افتادن يمن به دست آل حمير و راندن حبشيان از آن جا يکسوم پادشاه يمن به دست برادرش، مسروق بن ابرهه، کشته شد. اين مسروق را نيز و هرز ديلمى کشت. همينکه سختى و بدبختى مردم فزونى يافت، سيف ذى يزن، که کنيه او به گفتهاى: «ابو مره» و به گفتهاى: «ذى يزن ابو مره» بود، به شورش برخاست و پيش قيصر رفت زيرا انوشيروان پدرش را مدتى معطل کرده بود که وى را براى جنگ با حبشيان يارى دهد و او را تا واپسين دم زندگى در انتظار نگهداشته و بالاخره هم بدو کمکى نکرده بود. پدر او، ذو يزن- هنگامى که ابرهه زنش را به زور گرفت و به عقد خود در آورد ديگر نتوانست بيدادگرى حبشيان را تحمل کند و به درگاه انوشيروان پناهنده شد و از او يارى خواست تا بيگانگان را از سرزمين يمن براند. انوشيروان نيز بدو وعده داد. ذو يزن به اميد اين وعده در دستگاه انوشيروان ماند ولى انوشيروان به وعده خود وفا نکرد تا سرانجام عمر ذو يزن به سر آمد و در ايران در گذشت. پسر او، سيف، با مادر خويش در سراى ابرهه به سر مىبرد و ابرهه را پدر خويش مىپنداشت. ولى روزى يکى از پسران ابرهه با سيف در افتاد و به او دشنام داد. سيف دانست که ابرهه پدرش نيست و کس ديگرى بايد پدر او باشد. از اين رو پيش مادر خود رفت و ازو درباره پدر خويش پرسش کرد. مادرش وقتى که به نزاع آن دو رسيدگى کرد ناچار شد که حقيقت را به سيف بگويد و او را از آنچه روى داده بود آگاه سازد. سيف ناچار در آن جا ماند تا ابرهه به ديار نيستى شتافت و پس از او پسرش يکسوم نيز در گذشت. آنگاه سيف به نزد قيصر روم رفت تا از او براى راندن حبشيان يارى بخواهد ولى چون قيصر روم مسيحى بود و حبشيان نيز از آئين مسيح پيروى مىکردند، قيصر به سبب اين همکيشى، لشکر کشى به يمن و جنگ با حبشيان را روا ندانست و از پذيرفتن درخواست سيف پوزش خواست. سيف که چنين ديد از پيش قيصر روم بازگشت و به نزد خسرو انوشيروان آمد. روزى در راه انوشيروان ايستاد و هنگامى که او سوار بر اسب مىخواست بيرون رود، پيش دويد و گفت: «پدر من، براى من ميراثى نهاده که در نزد تست.» انوشيروان فرود آمد و او را فراخواند و پرسيد. «تو کيستى و ميراثى که پدرت براى تو نهاده، چيست؟» پاسخ داد: «من پسر همان سردار يمنى هستم که تو او را وعده يارى دادى و او در انتظار اين وعده آنقدر به درگاه تو ماند تا جان سپرد. وعدهاى که به پدر من دادى، ميراثى است که ازو به من مىرسد و حق من است و بايد آن را انجام دهى.» خسرو انوشيروان بر حال او دلش بسوخت و گفت: «آخر سرزمين شما از ايران بسيار دور است و خير و برکتى ندارد و راه بدان جا از بيابانها مىگذرد و من نمىخواهم لشکر خود را دچار گمراهى و سرگردانى کنم.» بعد دستور داد که پولى به سيف بدهند. سيف درهمها را گرفت و بيرون رفت و ميان مردم پاشيد و مردم هم ريختند و همه را جمع کردند. خسرو همينکه از اين ريخت و پاش آگاهى يافت، سيف را فراخواند و از او پرسيد که چرا چنين کارى کرده است. سيف جواب داد: «براى اين که در پى سيم و زر بدين جا نيامدهام، و بدين اميد آمدهام که مردان جنگى در اختيارم بگذارى تا من و ساير مردم يمن را از اين خوارى و سرافکندگى رهائى بخشند. وگرنه در کوههاى يمن کانهاى طلا و نقره بسيار است.» خسرو از اين سخن دچار شگفتى شد و گفت: «بيچاره گمان مىبرد که شهرهاى خود را بهتر از من مىشناسد.» بعد با وزيران خويش درباره فرستادن لشکر به يمن مشورت کرد. موبد موبدان گفت: «اى پادشاه، اين مرد حق دارد که به درگاه تو آمده است زيرا وعدهاى به پدرش داده شده و پدرش در انتظار انجام آن وعده تا پايان عمر خود را در اين جا سپرى کرده است. اگر روا نيست که لشکريان ايران در راه يمن دچار رنجها و درد سرهائى شوند، از راه ديگرى مىتوان بدو يارى داد. در زندانهاى تو مردانى هستند کار آمد و توانا و نيرومند و پادشاه مىتواند آنان را همراه اين مرد به يمن بفرستد. اگر در آن جا پيروزى يافتند، نام و سر افرازى آن نصيب پادشاه خواهد شد و اگر شکست خوردند و کشته شدند، پادشاه از دستشان آسوده مىشود و مردم کشور را نيز از گزندشان آسوده مىسازد.» خسرو انوشيروان گفت: «اين انديشه بسيار درستى است.» آنگاه، به فرمان خسرو، هشتصد تن از مردانى که در زندانها به سر مىبردند، فراخوانده شدند. خسرو يکى از سرداران خويش را، که وهرز ناميده مىشد، به فرماندهى آنان گماشت. و نيز گفته شده است: «وهرز هم خود از زندانيان بود و به خاطر لغزشى که از وى سر زده بود، خسرو بر او خشم گرفته و او را به زندان افکنده بود.» انوشيروان وهرز را پهلوانى دلاور مىشمرد و او را با هزار سوار جنگى برابر مىدانست. بارى، پادشاه ايران، فرمان داد که آن عده را با هشت کشتى حمل کنند. آنان از راه دريا- يعنى از راه خليج فارس- رهسپار يمن گرديدند و در راه دو کشتى آنها غرق شد تا به کرانه حضر موت رسيدند و پاى به خاک يمن نهادند. در آن جا مردم بسيارى به سيف بن ذى يزن پيوستند. از سوى ديگر مسروق يکصد هزار تن از مردم حبشه و حمير و اعراب را بسيج کرد. و هرز رو به يمن نهاد و دريا را پشت سر گذاشت و همه کشتىها را آتش زد و سوزاند تا يارانش ديگر اميدى به فرار از راه دريا و نجات خويش نداشته باشند. از خواربار و خوراک و پوشاک هم هر چه با خود آورده بودند همه را آتش زد جز آنچه را که همان روز مىخوردند يا پوشيده بودند. بعد به کسان خود گفت: «من اينها را تنها از آن رو آتش زدم که اگر حبشيان در اين جنگ پيروز شدند بر آنها دست نيابند ولى اگر ما پيروز شديم بديهى است که چند برابر اينها را به دست خواهيم آورد. بنا بر اين، اگر مىجنگيد و پايدارى مىکنيد، به من بگوييد و اگر نمىکنيد، هم اکنون من خود را بر روى شمشير خويش مىاندازم تا از پشتم سر بدر آورد.» آنان که ديدند اگر فرماندهشان چنين کارى با خود بکند به چه روزى خواهند افتاد، گفتند: «ما همراه تو آنقدر با دشمن مىجنگيم که يا بميريم يا پيروزى يابيم.» وهرز بعد به سيف بن ذى يزن گفت: «تو چه دارى و چه مىتوانى بکنى؟» جواب داد: «هر چه بخواهى، از مرد عرب و شمشير عرب، بعد هم پاى مرا به پاى خود ببند- يا دامن مرا به دامن خود بدوز- تا همه با هم يا بميريم يا به پيروزى رسيم.» و هرز گفت: «درست مىگوئى.» بنا بر اين سيف از قوم خود به هر اندازه که مىتوانست، مردانى را گرد آورد و نخستين کسانى که به وى پيوستند، از کنده بودند. مسروق بن ابرهه نيز از هجوم آنان آگاهى يافت و لشکر خود را بسيج کرد. وهرز ياران خويش را آماده پيکار ساخت و دستور داد که در تير اندازى حد اعلاى نيروى خويش را به کار برند. به آنان گفت: «همينکه فرمان تير اندازى دادم، همه با هم دشمن را تير باران کنيد.» مسروق با سپاهى پيش آمد که از شدت انبوهى دو طرف آن ديده نمىشد. خود او نيز سوار بر پيلى بود و افسرى بر سر داشت و ياقوت سرخى به اندازه يک تخم مرغ در ميان دو چشم بر روى پيشانى وى مىدرخشيد و چنان مغرور بود که جز پيروزى چيز ديگرى نمىديد. ولى وهرز، به سبب سالخوردگى، چشمش درست نمىديد. اين بود که به سپاهيان خود گفت: «سردار قشون دشمن را به من نشان دهيد.» گفتند: «فرمانروا و فرمانده ايشان همان کسى است که سوار بر فيل است.» در همين هنگام مسروق از فيل پياده شد و سوار اسب گرديد. به وهرز گفتند: «همان است که بر اسب نشسته است.» باز مسروق از اسب فرود آمد و بر استرى جست. به وهرز گفتند: «اکنون سوار بر استرى است.» وهرز که چنين ديد گفت: «اين که پى در پى مرکب پستترى را اختيار مىکند، نشانه آن است که فرمانروائى او نيز کاهش خواهد يافت و از بلندى به پستى خواهد افتاد.» بعد چون از شدت پيرى موهاى ابروى پر پشت او به پائين مىافتاد و جلوى چشمش را مىگرفت، گفت: موهاى ابروى مرا بلند کنيد و از جلوى چشمم به کنار بزنيد. ابروى او را بلند کردند و با يک سر بند بستند. وهرز همينکه مانع از پيش ديدگانش برطرف شد، تيرى در چله کمان نهاد و گفت: «مسروق را به من نشان دهيد.» او را نشانش دادند. وهرز هنگامى که مىخواست تير را رها کند، گفت: «اکنون تيرى مىاندازم. اگر ديديد که ياران مسروق، ايستادهاند و حرکتى نمىکند، بر جاى خود بمانيد تا به شما اجازه دهم. چون بىحرکت ماندن آنان نشانه اين است که تير من خطا رفته و اتفاقى نيفتاده است. ولى اگر ديديد که همه دور مسروق گشتند و پيرامونش گرد آمدند بدانيد که من او را به تير زدهام. در اين صورت همه با هم به آنان حمله کنيد.» پس از اين دستور، کمان کشيد و تيرى انداخت که درست به ميان دو چشم او خورد. بعد هم ياران وهرز تيراندازى را آغاز کردند. در نتيجه، مسروق و گروهى از سربازانش کشته شدند. مسروق از استر سرنگون گرديد و به خاک افتاد و حبشيان در اطرافش حلقه زدند. ايرانيان به حبشيان چنان سخت حمله بردند که براى حبشيان جز گريز راه ديگرى نماند. در اين پيکار، ايرانيان به اندازهاى غنيمت به چنگ آوردند که از حساب و شمار بيرون بود. وهرز در گير و دار جنگ به کسان خود گفت: «از تازيان دست بداريد و از سياهان، يعنى حبشيان، بکشيد و از آنان حتى يک تن را زنده نگذاريد.» يکى از تازيان گريخت و پس از يک روز و يک شب که شتابان راه پيمود، ناگهان چشمش به ترکش خود افتاد و ديد هنوز يک تير در ترکش دارد. با خود گفت: «افسوس که هم دير شده است و هم راه دور است وگرنه با همين يک تير نيز چه کارها که نمىشد انجام داد.» وهرز پيش رفت تا داخل صنعاء شد و بر همه شهرهاى يمن دست يافت و براى هر استان عاملى معين کرد. مدت فرمانروائى حبشيان در يمن هفتاد و دو سال بود و در آن جا چهار سردار حبشى به پادشاهى نشستند که عبارت بودند از: ارياط، بعد ابرهه، سپس پسرش يکسوم، آنگاه مسروق بن ابرهه. و نيز گفته شده است: «مدت فرمانروائى ايشان نزديک به يکصد سال بود.» جز اين هم گفتهاند ولى روايت نخستين درستتر است. وهرز همينکه سراسر يمن را به تصرف در آورد، نامهاى به خسرو انوشيروان نگاشت و او را ازين پيروزى آگاه ساخت و اموالى را که به غنيمت گرفته بود براى او فرستاد. خسرو در نامهاى که در پاسخ او نوشت بدو فرمان داد که سيف بن ذى يزن، (و بگفته برخى. معدى کرب بن سيف بن ذى يزن) را به پادشاهى يمن منصوب سازد. خسرو همچنين جزيه و خراجى معين کرد که پادشاه يمن هر سال به ايران بپردازد. وهرز نيز فرمان انوشيروان را به کار بست و به ايران بازگشت. اما سيف بن ذى يزن همينکه در يمن به پادشاهى رسيد، کشتار حبشيان را آغاز کرد و هر چه حبشى در آن جا زنده مانده بود، از دم تيغ گذراند. حتى شکم زنهاى آبستن را پاره کرد و بچه را از رحم بيرون کشيد و کشت. بدين گونه از حبشيان زنده نگذاشت جز عدهاى اندک که به تيمار و نگهدارى چار پايان گماشت. برخى را نيز به شتربانى گماشت تا پيشاپيش وى بدوند و اسلحه او را حمل کنند. از اين رو حبشيانى که در يمن به سر مىبردند، ديگر چندان زياد نبودند. روزى سيف سوار شد و بيرون تاخت. چند تن از حبشيان که پيشاپيش او مىدويدند، با همان اسلحهاى که براى وى حمل مىکردند او را زدند و کشتند. مدت فرمانروائى او پانزده سال بود. پس از کشته شدن سيف، يکى از مردان حبشى بر مردم يمن شوريد و گروهى را کشت و تباهکارى بسيار کرد. خسرو انوشيروان، همينکه از شورش او آگاه شد، بار ديگر وهرز را با چهار هزار سوار به يمن گسيل داشت و به او فرمان داد که در يمن هيچ سياه پوست يا فرزند عربى را که سياه باشد، چه خرد و چه بزرگ، زنده نگذارد و هر مردى را که موهاى پيچيده دارد و از دوده سياهان حبشى است بکشد. وهرز نيز با لشکرى که در اختيار داشت به راه افتاد تا به يمن رسيد و فرمانى را که انوشيروان داده بود به کار بست. سپس نامهاى به انوشيروان نگاشت و او را از آنچه کرده بود آگاه ساخت. انوشيروان وهرز را به فرمانروائى يمن گماشت و او به نمايندگى از سوى شاهنشاه ايران، کارهاى يمن را سر و سامان مىداد تا در گذشت. پس از مرگ وهرز، خسرو انوشيروان، پسر او مرزبان بن وهرز را در آن جا به پادشاهى نشاند. بعد از درگذشت مرزبان نيز به فرمان انوشيروان، پسرش تينجان بن مرزبان، و پس از او فرزندش خرخسره به پادشاهى رسيد. خرخسره در روزگار شاهنشاهى خسرو پرويز، فرمانرواى يمن بود تا اين که خسرو پرويز بر او خشم گرفت و او را از يمن فراخواند. هنگامى که روى به ايران نهاد و وارد بارگاه خسرو پرويز شد، يکى از بزرگان ايران او را به گرمى پذيرفت و در آغوش گرفت و شمشيرى را که يادگار پدر خسرو پرويز بود بر گردن وى انداخت. خسرو پرويز به رعايت احترام آن شمشير از خون خرخسره در گذشت و تنها به عزل او از پادشاهى يمن اکتفا کرد. پس از او، باذان را به يمن فرستاد که همچنان در آن سرزمين بود تا هنگامى که خداوند محمد، صلّى الله عليه و سلم، را به پيامبرى بر انگيخت. و نيز گفته شده است: «انوشيروان پس از وهرز، زرين را به فرمانروائى يمن گماشت. زرين مردى بود که در خونخوارى و بيدادگرى زيادهروى مىکرد و هنگامى که مىخواست سوار شود و بيرون رود مردى را مىکشت و از روى پيوندها و استخوانهاى وى مىگذشت.» او تا هنگامى که انوشيروان زنده بود در يمن فرمانروائى مىکرد و پس از درگذشت انوشيروان پسرش، هرمز، او را از کار بر کنار کرد. مورخان درباره کسانى که از سوى شاهنشاهان ساسانى در يمن فرمانروائى کردهاند، اختلاف بسيار دارند که به نظر من شرح تمام آنها متضمن فايدهاى نبود و از ذکر آنها صرف نظر شد.
متن عربی: ذكر عود اليمن إلى حمير وإخراج الحبشة عنه لما هلك يكسوم ملك اليمن أخوه مسروق بن أبرهة، وهو الذي قتله وهرز، فلما تشد البلاء على أهل اليمن خرج سيف بن ذي يزن، وكنيته أبو مرة، وقيل: كنية ذي يزن أبو مرة، حتى قدم على قيصر، وتنكب كسرى لإبطائه عن نصر أبيه، فإنه كان قصد كسرى أنوشروان لما أخذت زوجته يستنصره على الحبشة، فوعده، فأقام ذو يزن عنده، فمات على بابه. وكان ابنه سيف مع أمه في حجر أبرهة، وهو يحسب أنه ابنه، فسبه ولد لأبرهة وسب أباه، فسأل أمه عن أبيه فأعلمته خبره بعد مراجعة بينهما، فأقام حتى مات أبرهة وابنه يكسوم، ثم سار إلى الروم فلم يجد عند ملكهم ما يحب لموافقته الحبشة في الدين، فعاد إلى كسرى، فاعترضه يوماً وقد ركب فقال له: إن لي عندك ميراثاً، فدعا به كسرى لما نزل فقال له: من أنت وما ميراثك ؟ قال: أنا ابن الشيخ اليماني الذي وعدته النصرة فمات ببابك، فتلك العدة حق لي وميراث. فرق كسرى له وقال له: بعدت بلادك عنا وقل خيرها والمسلك إليها وعرٌ ولست أغرر بجيشي. وأمر له بمال، فخرج وجعل ينثر الدراهم، فانتهبها الناس، فسمع كسرى فسأله ما حمله على ذلك، فقال: لم آتك للمال وإنما جئتك للرجال ولتمنعني من الذل والهوان، وإن جبال بلادنا ذهب وفضة. فأعجب كسرى بقوله وقال: يظن المسكين أنه أعرف ببلاده مني؛ واستشار وزراءه في توجيه الجند معه، فقال له موبذان موبذ: أيها الملك إن لهذا الغلام حقاً بنزوعه إليك وموت أبيه ببابك وما تقدم من عدته بالنصرة، وفي سجونك رجال ذوو نجدة وبأس فلو أن الملك وجههم معه فإن أصابوا ظفراً كان للملك، وإن هلكوا فقد استراح وأراح أهل مملكته منهم. فقال كسرى: هذا الرأي. فأمر بمن في السجون، فأحضروا، فكانوا ثمانمائة، فقود عليهم قائداً من أساورته يقال له وهرز، وقيل: بل كان من أهل السجون سخط عليه كسرى لحدث فحبسه، وكان يعدله بألف أسوار، وأمر بحملهم في ثماني سفن، فركبوا البحر، فغرق سفينتان وخرجوا بساحل حضرموت، ولحق بابن ذي يزن بشرٌ كثير، وسار إليهم مسروق في مائة ألف من الحبشة وحمير والأعراب، وجعل وهرز البحر وراء ظهره وأحرق السفن لئلا يطمع أصحابه في النجاة، وأحرق كل ما معهم من زاد وكسوة إلا ما أكلوا وما على أبدانهم، وقال لأصحابه: إنما أحرقت ذلك لئلا يأخذه الحبشة إن ظفروا بكم، وإن نحن ظفرنا بهم فسنأخذ أضعافه، فإن كنتم تقاتلون معي وتصبروني أعلمتموني ذلك، وإن كنتم لا تفعلون اعتمدت على سيفي حتى يخرج من ظهري، فانظروا ما حالكم إذا فعل رئيسكم هذا بنفسه. قالوا: بل نقاتل معك حتى نموت أو نظفر. وقال لسيف بن ذي يزن: ما عندك ؟ قال: ما شئت من رجل عربي وسيف عربي، ثم اجعل رجلي مع رجلك حتى نموت جميعاً أو نظفر جميعاً. قال: أنصفت. فجمع إليه سيف من استطاع من قومه، فكان أول من لحقه السكاسك من كندة. وسمع بهم مسروق بن أبرهة فجمع إليه جنده، فعبأ وهرز أصحابه وأمرهم أن يوتروا قسيهم، وقال: إذا أمرتكم بالرمي فارموا رشقاً. وأقبل مسروق في جمع لا يرى طرفاه، وهو على فيل وعلى رأسه تاج وبين عينيه ياقوتة حمراء مثل البيضة لا يرى دون الظفر شيئاً. وكان وهرز كل بصره، فقال: أروني عظيمهم. فقالوا: هذا صاحب الفيل، ثم ركب فرساً، فقالوا: ركب فرساً، ثم انتقل إلى بلغة، فقالوا: ركب بغلة. فقال وهرز: ذل وذل ملكه ! وقال وهرز: ارفعوا لي حاجبي، وكانا قد سقطا على عينيه من الكبر، فرفعوهما له بعصابة، ثم جعل نشابة في كبد قوسه وقال: أشيروا إلى مسروق، فأشاروا إليه، فقال لهم: سأرميه فإن رأيتم أصحابه وقوفاً لم يتحركوا فاثبتوا حتى أوؤذنكم، فإني قد أخطأت الرجل، وإن رأيتموهم قد استداروا ولاثوا به فقد أصبته فاحملوا عليهم. ثم رماه فأصاب السهم بين عينيه، ورمى أصحابه، فقتل مسروق وجماعة من اصحابه، فاستدارت الحبشة بمسروق وقد سقط عن دابته، وحملت الفرس عليهم فلم يكن دون الهزيمة شيء، وغنم الفرس من عسكرهم ما لا يحد ولا يحصى. وقال وهرز: كفوا عن العرب واقتلوا السودان ولا تبقوا منهم أحداً. وهرب رجل من الأعراب يوماً وليلة ثم التفت فرأى في جعبته نشابة فقال: لأمك الويل ! أبعدٌ أم طول مسير ! وسار وهرز حتى دخل صنعاء وغلب على بلاد اليمن وأرسل عماله في المخاليف. وكان مدة ملك الحبشة اليمن اثنتين وسبعين سنة، توارث ذلك منهم أربعة ملوك: أرياط ثم أبرهة ثم ابنه يكسوم ثم مسروق بن أبرهة، وقيل: كان ملكهم نحواً من مائتي سنة، وقيل غير ذلك، والأول أصح. فلما ملك وهرز اليمن أرسل إلى كسرى يعلمه بذلك وبعث إليه بأموال، وكتب إليه كسرى يأمره أن يملك سيف بن ذي يزن، وبعضهم يقول معدي كرب بن سيف بن ذي يزن على اليمن وأرضها، وفرض عليه كسرى جزية وخراجاً معلوماً في كل عام، فملكه وهرز وانصرف إلى كسرى وأقام سيف على اليمن ملكاً يقتل الحبشة ويبقر بطون الحبال عن الحمل، ولم يترك منهم إلا القليل جعلهم خولاً فاتخذ منهم جمازين يسعون بين يديه بالحراب، فمكث غير كثير، ثم إنه خرج يوماً والحبشة يسعون بين يديه بحرابهم فضربوه بالحراب حتى قتلوه، فكان ملكه خمس عشرة سنة، ووثب بهم رجل من الحبشة فقتل باليمن وأفسد، فلما بلغ ذاك كسرى بعث إليهم وهرز في أربعة آلاف فارس وأمره أن لا يترك باليمن أسود ولا ولد عربية من أسود إلا قتله، صغيراً أو كبيراً، ولا يدع رجلاً جعداً قططاً قد شرك فيه السودان إلا قتله، وأقبل حتى دخل اليمن ففعل ما أمره، وكتب إلى كسرى يخبره، فأقره على ملك اليمن، فكان يجيبها لكسرى حتى هلك، وأمر بعده كسرى ابنه المرزبان بن وهرز حتى هلك، ثم أمر بعده كسرى التينجان بن المرزبان، ثم أمر بعده خر خسرة بن التينجان بن المرزبان. ثم إن كسرى أبرويز غضب عليه فأحضره من اليمن، فلما قدم تلقاه رجل من عظماء الفرس فألقى عليه سيفاً كان لأبي كسرى، فأجاره كسرى بذلك من القتل وعزله عن اليمن، وبعث باذان إلى اليمن، فلم يزل ليها حتى بعث الله نبيه محمداً، صلى الله عليه وسلم. وقيل: إن أنوشروان استعمل بعد وهرز زرين، وكان مسرفاً، إذا أراد أن يركب قتل قتيلاً ثم سار بين أصواله، فمات أنوشروان وهو على اليمن، فعزله ابنه هرمز. وقد اختلفوا في ولاة اليمن للأكسارة اختلافاً كثيراً لم أر لذكره فائدة.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|