|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاریخ اسلام>قبايل عرب>ابرهه الاشرم
شماره مقاله : 10321 تعداد مشاهده : 340 تاریخ افزودن مقاله : 6/4/1390
|
سخن درباره فرمانروائى حبشيان در يمن گفته شده است: وقتى که ذو نواس بسيارى از مردم يمن را به جرم اين که از مسيحيت دست نمىکشيدند در کورههاى آتش سوزاند، مردى که دوس ذو ثعلبان ناميده مىشد، از آن جا گريخت و کارى کرد که قوم ذو نواس را از پاى در آورد. او پيش قيصر روم رفت و او را از بيدادگرىهائى که ذو نواس درباره مردم يمن روا داشته بود آگاه ساخت و از او، براى جنگ با ذو نواس و رهائى مردم يمن از دست او و لشکريان او، يارى خواست. قيصر بدو گفت: «شهرهاى شما از ما بسيار دور است ولى من به نجاشى، پادشاه حبشه، که همکيش شماست و به شما نيز نزديک است نامه مىنويسم و اين کار را بدو واگذار مىکنم.» قيصر، سپس به پادشاه حبشه نامهاى نگاشت و سفارش کرد که مردم يمن را يارى کند. پادشاه حبشه، هفتاد هزار مرد را همراه دوس ذو ثعلبان روانه کرد و مردى را به فرماندهى آن سپاه گماشت که ارياط خوانده مىشد. در اين سپاه، همچنين، مردى بود که ابرهة الاشرم نام داشت. سربازان حبشى از راه دريا حرکت کردند تا به ساحل يمن رسيدند. ذو نواس همينکه از هجوم حبشيان آگاهى يافت لشکريان خود را گرد آورد و بسيج کرد ولى در حقيقت جنگى روى نداد زيرا ذو نواس با دشمن خود زد و خورد کوتاهى کرد و تاب مقاومت نياورد و گريخت. ارياط و لشکريانش داخل خاک يمن شدند. ذو نواس هنگامى که ديد چه بلائى بر سر او و کسانش آمده، چنان شتابزده با اسب به سوى دريا تاخت که ميان آب از اسب افتاد و غرق شد. ارياط پاى به خاک يمن نهاد و يک سوم مردان يمنى را کشت و يک سوم از بردگان يمن را نيز براى نجاشى فرستاد. بعد در آن جا ماند و به آزار مردم پرداخت. و نيز گفته شده است: همينکه سربازان حبشى از باب المندب به سرزمين يمن تاختند، ذو نواس به فرمانروايان نواحى مختلف يمن نوشت که گرد هم آيند و براى جنگ با دشمن همدستى و معاضدت کنند. ولى آنان پاسخ مساعدى ندادند و گفتند: «هر کسى تنها از شهرهاى خود دفاع خواهد کرد و براى مردم خود خواهد جنگيد.» ذو نواس که چنين ديد، کليدهائى ساخت و آنها را بار شتران کرد و پيش حبشيان رفت و گفت: «اينها کليد خزانههاى دارائى يمن است. اينها را بگيريد و ديگر مردان و زنان و فرزندانشان را نکشيد.» حبشيان پيشنهاد او را پذيرفتند و با او به صنعاء رفتند. در آن جا ذو نواس به سردسته ايشان گفت: «ياران خود را بفرست تا گنجينهها را تحويل گيرند.» او نيز کليدها را گرفت و به کسان خود داد و آنها را براى ضبط اموال به شهرهاى مختلف فرستاد.» در همين هنگام ذو نواس به فرمانروايان شهرها نوشت: «هر گاو سياهى که پيش شما آمد، او را بکشيد.» بدين گونه، هر دسته از حبشيان در شهرى کشته شدند و سرانجام جز گروهى اندک جان بدر نبردند. نجاشى، پادشاه حبشه، همينکه اين خبر شنيد هفتاد هزار سرباز را همراه ارياط و ابرهة الاشرم به يمن گسيل داشت. آنان شهرهاى يمن را گرفتند و چند سالى در آن جا به سر بردند تا هنگامى که ابرهه اشرم با ارياط در افتاد. گروهى از لشکريان حبشه به ارياط و گروهى به ابرهه پيوستند و چيزى نمانده بود که ميان دو لشکر جنگى سخت درگيرد. ولى ابرهه براى ارياط پيام فرستاد و بدو گفت: «تو کار خوبى نمىکنى که گروهى از سربازان حبشى را به جان گروهى ديگر مىاندازى که بيهوده کشته شوند. اگر من و تو با هم دشمنى داريم بهتر است که تن به تن نبرد کنيم، هر کس که بر ديگرى پيروزى يافت، فرماندهى لشکر از آن او خواهد بود.» اين پيشنهاد پذيرفته شد و دو سردار حبشى به نبرد پرداختند. ارياط حربه خود را بالا برد و بر سر ابرهه فرود آورد و چشم و بينى او را بريد. از آن ببعد ابرهه را «اشرم» ناميدند زيرا اشرم به معنى «بينى بريده» است. ابرهه غلامى داشت به نام عتوده که، به دستور ابرهه، در پشت سر ارياط کمين کرده بود. عتوده همينکه ديد سرور وى، ابرهه، نزديک است شکست بخورد، از پشت بر ارياط حمله برد و او را کشت. پس از کشته شدن ارياط، ابرهه لشکريان حبشى را به فرمان خويش در آورد و بر شهرهاى يمن تسلط يافت و به عتوده گفت: «هر طور که دلت مىخواهد، با مردم رفتار کن.» عتوده گفت: «دلم مىخواهد در يمن هيچ عروسى پيش داماد نرود مگر اين که من قبلا با وى هماغوشى کنم.» ابرهه با اين درخواست وى موافقت کرد و عتوده تا چندى اين کار را انجام داد و بىشرمانه شهوترانى کرد. سرانجام مردم به ستوه آمدند و يکى از اهالى يمن با وى در افتاد و او را کشت. ابرهه از کشته شدن او شادمان گرديد و گفت: «اگر من مىدانستم که او تا اين اندازه سوء استفاده مىکند، وى را آزاد نمىگذاشتم.» نجاشى پادشاه حبشه، همينکه از کشته شدن ارياط به دست ابرهه آگاهى يافت، سخت خشمگين شد و سوگند ياد کرد که تا به خاک يمن پا نگذارد و موى ابرهه را به چنگ نياورد، از او دست بر ندارد. ابرهه که اين خبر شنيد، چون مىدانست که ياراى ايستادگى در برابر پادشاه حبشه را ندارد، نامهاى مبنى بر بىگناهى و پوزش خواهى خود به نجاشى نگاشت و مقدارى از خاک يمن و دستهاى از موى خود که چيده بود همراه نامه فرستاد که نجاشى بر آن خاک پاى گذارد و آن موى را به دست گيرد تا سوگند خود را به جاى آورده باشد. نجاشى از گناه وى در گذاشت. ابرهه همينکه در يمن استقرار يافت، کسى را نزد ابو مره ذى يزن فرستاد و زن او، ريحانه، دختر ذى جدن، را گرفت. اين زن براى او پسرى آورد که مسروق ناميده شد. پيش از آن نيز براى ذى يزن فرزندى آورده بود که معدى کرب نام داشت و اين همان کسى است که به سيف ذى يزن مشهور است. ابو مره ذى يزن از يمن به حيره، پيش عمرو بن هند رفت و از او درخواست کرد که به خسرو انوشيروان نامهاى بنويسد و او را از مقام و بزرگى وى و نيازى که دارد، آگاه سازد. عمرو بن هند بدو گفت: «من هر سال به نزد شاهنشاه ايران مىروم و اکنون نيز وقت آن فرا رسيده است.» ذو يزن پيش او ماند تا هنگامى که همراه وى روانه ايران شد و به حضور انوشيروان رسيد. خسرو انوشيروان ذو يزن را بنواخت و گرامى داشت و مورد محبت قرار داد. ذو يزن نياز خود را باز گفت و از آنچه حبشيان بر سر مردم يمن آورده بودند شکايت کرد. آنگاه از شاهنشاه ايران براى جنگ با لشکريان حبشه يارى خواست و کشور يمن و دارائى آن سرزمين را شرح داد تا او را به تصرف يمن برانگيزد. خسرو انوشيروان گفت: «من دوست دارم که نياز تو را برآورم ولى راهها سخت و دور و دراز است و بايد در اين باره از هر جهت انديشه کرد.» بعد دستور داد که خانهاى در اختيار ذو يزن بگذارند و از او پذيرائى کنند. بدين گونه، ذو يزن در دستگاه انوشيروان ماند تا هنگامى که عمرش به پايان رسيد و در گذشت. پسر او، معدى کرب بن ذو يزن در خانه ابرهه بزرگ شد و ابرهه را پدر خود مىپنداشت ولى چون روزى يکى از پسران ابرهه، هم به او و هم به پدرش دشنام داد، بدگمان شد و پيش مادر خود رفت و درباره پدر خويش به پرسش پرداخت. مادر او ناچار راستش را گفت: معدىکرب همچنان ماند و شکيبائى ورزيد تا ابرهه و پسرش، يکسوم، در گذشتند. آنگاه از يمن رفت و کارى کرد که ما به خواست خداوند در جاى خود شرح خواهيم داد.
متن عربی:
ذكر ملك الحبشة اليمن قيل: لما قتل ذو نواس من قتل من أهل اليمن في الأخدود لأجل العود عن النصرانية أفلت منهم رجل يقال له دوس ذو ثعلبان حتى أعجز القوم، فقدم على قيصر فاستنصره على ذي نواس وجنوده وأخبره بما فعل بهم. فقال له قيصر: بعدت بلادك عنا، ولكن سأكتب إلى النجاشي ملك الحبشة وهو على هذا الدين وقريب منكم. فكتب قيصر إلى ملك الحبشة يأمره بنصره، فأرسل معه ملك الحبشة سبعين ألفاً وأمر عليهم رجلاً يقال له أرياط، وفي جنوده أبرهة الأشرم، فساروا في البحر حتى نزلوا بساحل اليمن، وجمع ذو نواس جنوده فاجتمعوا، ولم يكن له حرب غير أنه ناوش شيئاً من قتال ثم انهزموا، وخلها أرياط. فلما رأى ذو نواس ما نزل به وبقومه اقتحم البحر بفرسه فغرق، ووطئ أرياط اليمن فقتل ثلث رجالهم، وبعث إلى النجاشي بثلث سباياهم، ثم أقام بها وأذل أهلها. وقيل: إن الحبشة لما خرجوا إلى المندب من أرض اليمن كتب ذو نواس إلى أقيال اليمن يدعوهم إلى الاجتماع على عدوهم، فلم يجيبوه وقالوا: يقاتل كل رجل عن بلاده. فصنع مفاتيح وحملها على عدة من الإبل ولقي الحبشة وقال: هذه مفاتيح خزائن الأموال باليمن، فهي لكم ولا تقتلوا الرجال والذرية، فأجابوه إلى ذلك وساروا معه إلى صنعاء، فقال لكبيرهم: وجه أصحابك لقبض الخزائن. فتفرق أصحابه ودفع إليهم المفاتيح، وكتب إلى الأقيال بقتل كل ثور أسود، فقتلت الحبشة ولم ينج منهم إلا الشريد. فلما سمع النجاشي جهز إليهم سبعين ألفاً مع أرياط والأشرم، فملك البلاد وأقام بها سنين، ونازعه أبرهة الأشرم، وكان في جنده، فمال إليه طائفة منهم، وبقي أرياط في طائفة، وسار أحدهما إلى الآخر، وأرسل أبرهة: إنك لن تصنع بأن تلقي الحبشة بعضها على بعض شيئاً، فيهلكوا، ولكن ابرز إلي فأينا قهر صاحبه استولى على جنده. فتبارزا، فرفع أرياط الحربة فضرب أبرهة، فوقعت على رأسه فشرمت أنفه وعينه، فسمي الأشرم. وحمل غلام لأبرهة يقال له عتودة، كان قد تركه كميناً من خلف أرياط، على أرياط فقتله، واستولى أبرهة على الجند والبلاد وقال لعتودة: احتكم. فقال: لا تدخل عروس على زوجها من اليمن حتى أصيبها قبله، فأجابه إلى ذلك، فبقي يفعل بهم هذا الفعل حيناً، ثم عدا عليه إنسان من اليمن فقتله، فسر أبرهة بقتله وقال: لو علمت أنه يحتكم هكذا لم أحكمه. ولما بلغ النجاشي قتل أرياط غضب غضباً شديداً وحلف ألا يدع أبرهة حتى يطأ أرضه ويجز ناصيته، فبلغ ذلك أبرهة، فأرسل إلى النجاشي من تراب اليمن وجز ناصيته فبلغ ذلك أبرهة، فأرسل إلى النجاشي من تراب اليمن وجز ناصيته وأرسلها أيضاً، وكتب إليه بالطاعة وإرسال شعره وترابه ليبر قسمه بوضع التراب تحت قدميه، فرضي عنه وأقره على عمله. فلما استقر باليمن بعث إلى أبي مرة ذي يزن، فأخذ زوجته ريحانة بنت ذي جدن ونكحها، فولدت له مسروقاً، وكانت قد ولدت لذي يزن ولداً اسمه معدي كرب، وهو سيف، فخرج ذو يزن من اليمن فقدم الحيرة على عمرو بن هند وسأله أن يكتب له إلى كسرى كتاباً يعلمه محله وشرفه وحاجته، فقال: إني أفد إلى الملك كل سنة وهذا وقتها، فأقام عنده حتى وفد معه ودخل إلى كسرى معه، فأكرمه وعظمه وذكر حاجته وشكا ما يلقون من الحبشة، واستنصره عليهم، وأطمعه في اليمن وكثرة مالها، فقال له كسر أنوشروان: إني لأحب أن أسعفك بحاجتك ولكن المسالك إليها صعبة وسأنظر، وأمر بإنزاله، فأقام عنده حتى هلك. ونشأ ابنه معدي كرب بن ذي يزن في حجرة أبرهة، وهو يحسب أنه أبوه، فسبه انب لأبرهة وسب أباه، فسأل أمه عن أبيه، فصدقته، وأقام حتى مات أبرهة وابنه يكسوم وسار عن اليمن، ففعل ما نذكره إن شاء الله.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|