سخن درباره پادشاهى قباد پسر فيروز
قباد پيش از آن که به پادشاهى برسد، نزد خاقان (پادشاه هياطله) رفته بود تا براى جنگ با برادر خود بلاش از او يارى بخواهد.
هنگامى که به سوى سرزمين هياطله روانه بود، با گروهى از ياران خويش- که زرمهر، پسر سوخرا نيز در ميانشان بود- ناشناس به حدود نيشابور رسيد و در خانهاى فرود آمد.
چون از تنهائى بىآرام شده بود به هوس زنى افتاد و دلش آرزوى زناشوئى کرد.
از اين رو پيش زرمهر از تنهائى شکايت برد و از او خواست که برايش همسرى بجويد.
زرمهر پيش زن صاحبخانه رفت که از شهسواران بود و دخترى زيبا داشت. موضوع را با زن و شوهر در ميان نهاد و آن دو را تطميع کرد تا حاضر شدند که دختر خود را به قباد بدهند.
قباد همان شب با دختر همبستر شد و عروس از او باردار گرديد و بعدها پسرى آورد که انوشيروان ناميده شد.
بامداد قباد بدو تحفه گرانبهائى داد و او را وداع کرد و با ياران خويش از آن جا رفت.
پس از رفتن او مادر دختر درباره داماد به پرسش پرداخت و دختر در پاسخ گفت که از احوالات شوهرش چيزى دستگيرش نشده جز اين که ديده شلوار او از پارچهاى زربفت است و از اين جا دانسته که او بايد از شاهزادگان باشد.
قباد پيش خاقان، پادشاه هياطله، رفت و براى پيروزى بر برادر خود از او يارى خواست.
چهار سال در آن جا ماند و خاقان مدام امروز و فردا کرد و اين مدت را به وعده گذراند تا سرانجام لشکرى همراه وى فرستاد.
قباد، هنگام بازگشت، چون به ناحيهاى رسيد که در آنجا ازدواج کرده بود، سراغ همسر خود را گرفت.
زن او را حاضر کردند که نوشيروان را نيز همراه داشت و به شوهر خود مژده داد که آن پسر، فرزند اوست.
قباد در آنجا، همچنين، خبردار شد که برادرش بلاش در گذشته است.
چون هنگام ديدار انوشيروان، اين خبر را شنيده بود، وجود فرزند خود را به فال نيک گرفت و او و مادرش را با گردونهاى که ويژه خانواده شاهان بود با خود برد.
انوشيروان را وليعهد خويش ساخت و سوخرا را به تربيت وى گماشت و به خاطر فرزندش، پى در پى خدمات سوخرا را مىستود و مقام او را بالا مىبرد.
عظمت مقام و نفوذ و قدرت سوخرا به جائى رسيد که مردم رفته رفته بدو گرويدند و ديگر قباد را به چيزى نشمردند.
قباد، که نمىتوانست اين موضوع را تحمل کند، براى از ميان برداشتن سوخرا، نامهاى به شاپور رازى نوشت که اسپهبد ديار جبل و از خانوادهاى معروف به مهران بود.
شاهنشاه ساسانى در نامه خود از شاپور خواست که با لشکر خود پيش وى بيايد.
شاپور مهران دستور او را به کار بست و نزد او رفت.
قباد که قصد کشتن سوخرا را داشت، اين موضوع را با او در ميان نهاد و از او خواست که اين راز را پنهان دارد.
روزى شاپور پيش قباد رفت و ديد سوخرا نيز در نزد اوست.
فرصت را غنيمت شمرد و او را غافلگير کرد و کمندى به گردش انداخت و او را گرفت و به زندان افکند.
بعد، قباد او را خفه کرد و نعشش را پيش خانوادهاش فرستاد و شاپور رازى را جانشين وى ساخت.
در روزگار قباد مزدک برخاست و آئين تازهاى آورد که برخى از قسمتهاى آن با دين زرتشت برابرى مىنمود و قسمتهاى ديگرش را کاسته و افزوده بود و ادعا مىکرد که مردم را به شريعت ابراهيم خليل فرا مىخواند همچنان که زرتشت نيز دين خود را بر همان پايه آورده است.
مزدک همه زنان را به مردان حلال ساخت و همه کارهاى ناروا را روا شمرد و در استفاده از اموال و املاک و زنان و غلامان و کنيزان براى عموم مردم حقى يکسان قائل شد چنان که هيچ کس در بهره بردارى از هيچ چيز به ديگرى برترى نداشته باشد.
گروهى از فرومايگان و عوام پيرو او شدند و شمار آنان فزونى يافت تا به دهها هزار تن رسيدند.
مزدک زن يکى را مىگرفت و از آن کامياب مىشد و به ديگرى مىداد. همين شيوه را درباره دارائى و بردگان و باغها و کشتزارها و چارپايان و دامهاى مردم به کار مىبرد.
بدين گونه روز بروز نيرومندتر مىشد و چيرگى بيشترى مىيافت، به ويژه از آن رو که قباد نيز پيرو او شده بود- زيرا به کاميابى از زنان علاقه بسيار داشت. مزدک روزى به قباد گفت:
«اکنون نوبت من است تا از همسر تو که مادر انوشيروان است کام گيرم!» قباد به خواسته او تن در داد. ولى انوشيروان برخاست و پيش مزدک رفت و کفشهاى او را از پايش در آورد و دو پاى او را بوسيد و ميانجيگرى و التماس کرد که به مادرش دست نزند و او که مىتواند در جاهاى ديگر از هر زنى بهرهمند شود به اين يک کارى نداشته باشد.
مزدک نيز از خواهش خود دست برداشت و از مادر انوشيروان چشم پوشيد.
او همچنين، کشتن حيوانات را حرام کرد و گفت:
«آنچه از زمين مىرويد و آنچه از حيوان به دست مىآيد مانند تخم مرغ و شير و روغن و پنير براى خوراک مردم کافى است.
ديگر نيازى به ريختن خون حيوانات نيست.» آئين مزدک مردم را دچار آسيب بزرگى ساخت- به ويژه از بابت اشتراک در کاميابى از زنان- زيرا کار به جائى رسيد که ديگر نه هيچ مردى فرزند خود را مىشناخت و نه هيچ فرزندى پدر خود را! از اين رو، ده سال که از پادشاهى قباد گذشت، موبدان موبد و بزرگان کشور گرد آمدند و قباد را- که پيرو مزدک شده و آئين او را رواج داده بود- از پادشاهى انداختند و برادرش جاماسب را به جاى او بر تخت نشاندند.
به قباد گفتند:
«تو با پيروى خود از مزدک و با آنچه ياران او درباره مردم کردند، گناه بسيار بزرگى مرتکب شدهاى که جز به بهاى جان خود رهائى نخواهى يافت.» و از او خواستند که خود را تسليم ايشان کند تا سرش را ببرند و او را به آتش نزديک سازند.
قباد به اين کار تن در نداد و آنان نيز وى را به زندان انداختند و کارى کردند که دست هيچ کس بدو نرسد.
ولى زرمهر، پسر سوخرا، خروج کرد و گروهى از مزدکيان را کشت و قباد را به پادشاهى باز گرداند و برادرش جاماسب را از ميان برد.
چندى پس از اين رويداد، قباد (زرمهر) را کشت.
و نيز گفته شده است:
هنگامى که قباد به زندان افتاد و برادرش به فرمانروائى نشست، يکى از دختران قباد وارد زندان شد چنان که گوئى مىخواست از پدر خود ديدن کند. شب پيش پدرش خوابيد و صبح او را در رختخوابى پيچيد و بوسيله غلامى از زندان بيرون برد.
زندانبان ازو پرسيد:
«اين چيست؟» دختر جواب داد:
«اين رختخواب پدر من است که ميبرم تا عوض کنم چون ديشب که پيش پدرم خوابيدم حائضه شدم و آن را آلوده کردم.» زندانبان که اين سخن شنيد، ديگر به رختخواب دست نزد و بدين نيرنگ غلام، قباد را از زندان بيرون برد.
قباد گريخت و به پادشاه هياطله پيوست و از او لشکرى خواست و با اين لشکر به ايران بازگشت.
در راه به ايرانشهر، که همان نيشابور بود، رسيد و به خانه مردى فرود آمد که دختر زيبائى داشت.
با اين دختر زناشوئى کرد و اين زن مادر کسرى انوشيروان شد.
بنا بر اين، به روايت برخى از مورخان، زناشوئى قباد با دخترى از مردم نيشابور درين سفر بوده نه در سفر نخستين.
قباد برگشت و با خود انوشيروان را آورد و بر برادر خود، جاماسب، پيروزى يافت و بار ديگر به تخت نشست.
مدت فرمانروائى جاماسب شش سال بود.
قباد سپس سرگرم جنگ با روميان گرديد.
در اين جنگ پيروزى يافت و شهر «آمد» را نيز تصرف کرد. همچنين شهرهاى ارجان و حلوان را ساخت.
سپس در گذشت.
پس از او، پسرش خسرو انوشيروان بر اورنگ پادشاهى نشست.
مدت فرمانروائى قباد، با در نظر گرفتن سالهائى که برادرش جاماسب پادشاهى کرد، چهل و سه سال بود.
انوشيروان همينکه زمام امور را به دست گرفت، به انجام کارهائى که پدرش فرمان داده بود پرداخت.
در روزگار قباد، خزرها نيز خروج کردند و به شهرهاى ايران تاختند و به تاراج پرداختند تا به دينور رسيدند.
قباد يکى از فرماندهان بزرگ خود را با دوازده هزار سرباز به سرکوبى او فرستاد.
او تا شهرهاى سرزمين اران پيش رفت و زمينهائى را که ميان رود ارس تا شروان قرار داشتند تصرف کرد.
در آن جا قباد نيز بدو پيوست.
در اران قباد شهرهاى بيلقان و بردعه را ساخت.
اين دو شهر و شهرهاى ديگرى همانند آنها همه شهرهاى مرزى هستند.
خزرها نيز به حال خود باقى ماندند.
قباد سپس سدى براى آلانها، ميان سرزمين شروان و دروازه آلانها بنا کرد.
نزديک آن سد نيز شهرکهاى بسيارى ساخت.
ولى آنها پس از بناى باب الابواب رو به ويرانى نهادند.
سخن درباره رويدادهاى تازيان در روزگار قباد
هنگامى که حارث بن عمر و بن حجر کندى تازى به فرمانروائى رسيد و، چنان که گفتيم، نعمان بن منذر بن امرؤ القيس را کشت، قباد کسى را پيش او فرستاد و پيغام داد:
«ميان ما و پادشاهى که پيش از تو بود پيمانى بسته شده است و من مىخواهم تو را ببينم.» قباد زنديقى بود که به نيکوکارى مىپرداخت و از خون ريختن بيزار بود و با دشمنان خود مدارا و نرمى مىکرد حارث از مسالمتجوئى قباد سوء استفاده نمود و گستاخ شد و بر او خروج کرد.
اين جنگ به صلح انجاميد و با يک ديگر آشتى کردند بر اين قرار که از تازيان هيچ کس از فرات نگذرد و بدين سوى نيايد.
بعد، حارث کندى به طمع دستبرد افتاد و ياران خويش را فرمان داد که از فرات بگذرند و بر سواد عراق بتازند و به تاراجگرى پردازند.
قباد که اين خبر شنيد، دانست که آن تاخت و تاز به دست حارث صورت گرفته است.
از اين رو، وى را فراخواند و همينکه به نزد او آمد، گفت:
«گروهى از دزدان عرب چنين و چنان کردهاند ...» حارث جواب داد:
«من خبر ندارم و من هم نمىتوانم جلوى اعراب را بگيرم جز به پول و لشکر.»
حارث در پى اين سخن، از قباد قسمتى از سواد عراق را خواست و قباد نيز شش ناحيه بزرگ را در اختيار وى گذاشت.
بعد، حارث بن عمرو کسى را پيش تبع (به ضم تاء و فتح باء مشدد) که در يمن بود فرستاد تا او را به حمله بر شهرهاى ايران برانگيزد.
تبع بدين انديشه لشکرى آراست و روانه شد تا به حيره رسيد.
در آن جا فرود آمد و برادرزاده خود شمر ذو الجناح (شمر: به فتح شين و کسر ميم) را به جنگ قباد فرستاد.
در جنگى که ميان شمر و قباد روى داد، قباد شکست خورد و گريخت و به رى رفت. شمر به تعقيب او پرداخت و در رى او را گرفت و کشت.
تبع سپس شمر را به خراسان گسيل داشت و پسر خود، را نيز به سغد فرستاد و گفت:
«هر يک از شما که زودتر به چين رسيد، او فرمانرواى چين خواهد بود.» هر يک از آن دو نيز لشکرى بزرگ با خود داشت. گفته مىشد که بر روى هم ششصد و چهل هزار سرباز داشتند.
تبع، همچنين، برادرزاده ديگر خود، يعفر، را به روم فرستاد.
يعفر در قسطنطنيه فرود آمد و به جنگ پرداخت و مردم روم شرقى به فرمان وى درآمدند و حاضر شدند که خراج بپردازند.
يعفر، بعد به رم رفت و رم را محاصره کرد. ولى در اين هنگام لشکريان وى دچار طاعون شدند و روميان از اين فرصت استفاده کردند و بر آنان حمله بردند و همه را کشتند و از آنان هيچ کس رهائى نيافت.
شمر ذو الجناح نيز به سمرقند رفت و آن شهر را در ميان گرفت ولى از اين محاصره سودى نبرد و نتوانست شهر را بگشايد.
در آن احوال شنيد که پادشاه سمرقند مرد بىخردى است و دخترى دارد که کارها به دست وى مىگردد.
براى آن دختر هديه بسيار گرانبهائى فرستاد و پيام داد:
«من تنها بدين انگيزه در اين جا آمدهام که با تو زناشوئى کنم و با خود چهار هزار صندوق پر از طلا و نقره آوردهام. اين گنجينه را پيش تو مىگذارم و به چين مىروم. اگر توانستم به سرزمين چين دست يابم تو زن من خواهى بود و اگر در آن جنگ کشته شدم اين دارائى تعلق به تو خواهد داشت.
دختر همينکه پيام او را شنيد، گفت:
«من پيشنهاد او را مىپذيرم. بگوييد که صندقهاى زر و سيم را بفرستد.» شمر نيز چهار هزار صندوق براى او فرستاد که در هر صندوق دو مرد جنگى نهفته بود.
سمرقند چهار دروازه داشت و شمر در برابر هر دروازه نيز دو هزار سرباز گماشت و چنين قرار گذاشت که هر گاه زنگى نواخته شود حمله آغاز کنند.
همينکه صندوقها به درون شهر رفتند، شمر در ميان مردم بانگ بر آورد و زنگها نواخته شد.
به شنيدن صداى زنگ، جنگجويان از ميان صندوقها بيرون جستند و دروازهها را گرفتند و گشودند.
سپاهيان شمر نيز از بيرون به درون شهر ريختند و مردم را کشتند و دارائى شهر را تاراج کردند.
شمر، پس از اين پيروزى رهسپار چين شد و ترکان چين را نيز شکست داد و بر شهرهاى ايشان دست يافت.
در آن جا ديد که حسان بن تبع از او پيش افتاده و سه سال زودتر به چين رسيده است.
اين دو سردار عرب در آن سرزمين ماندند تا هنگامى که در گذشتند. بنا به گفتهاى: بيست و يک سال در چين با هم زيستند.
و نيز گفته شده است:
«آن دو تن، از همان راهى که آمده بودند برگشتند و غنائم و بردگان و گوهرهاى گرانبهائى را که در سفر جنگى خود به دست آورده بودند پيش تبع بردند.
آنگاه همه به شهرهاى خود بازگشتند و تبع در يمن در گذشت. پس از او نيز ديگر هيچ کسى به عزم جنگ از يمن بيرون نرفت.
مدت فرمانروائى تبع صد و بيست و يک سال بود و گفته شده است که آئين يهود داشت.
ابن اسحاق گفته است:
آخرين تبع، که تبان اسعد ابو کرب نام داشت، هنگامى که از شرق لشکر کشيد و شهرهايى را گرفت راه خود را به مدينه انداخت ولى در آغاز که از آن جا گذشت به مردم شهر آسيبى نرساند و يکى از پسران خود را به نمايندگى از سوى خود در آن جا گماشت.
ولى پسر او را در مدينه با نيرنگ و فريب کشتند.
تبان اسعد همينکه خبر کشته شدن پسر خود را شنيد رهسپار مدينه شد با اين انديشه که آن شهر را ويران کند و مردم شهر را از پاى در آورد.
اهل مدينه همينکه خبر حمله او را شنيدند براى دفاع از شهر گرد هم آمدند و تحت فرماندهى رئيس خود- عمرو بن طله، يکى از فرزندان عمرو بن مبذول از قبيله بنى النجار- براى پيکار با لشکريان تبان حرکت کردند.
مردم مدينه، روز با دشمنان خود مىجنگيدند و شب براى ايشان خوراک مىفرستادند. بدين گونه، سربازان دشمن نمکگير مىشدند و روز حاضر نبودند که به سختى بجنگند و خون مهمانداران خويش را بريزند.
از اين رو مدتى طول کشيد و شهر به تصرف در نيامد.
در اين گير و دار، دو پيشواى مذهب يهود از قبيله بنى قريظه پيش تبان اسعد آمدند.
اين دو دانشمند بدو گفتند:
«ما از کارى که تو مىخواهى بکنى خبر دار شديم. بهتر است که از اين کار دست بردارى چون اگر هم تمام موانع را از پيش بردارى و شهر را تصرف کنى، ميترسيم که به زودى به کيفر اعمال خود برسى.» تبان پرسيد:
«براى چه؟» جواب دادند:
«زيرا اين شهر ويژه پيغمبر بزرگى است که از قريش خواهد آمد و اين جا خانه او خواهد شد.» تبان که اين سخن شنيد از کارى که مىخواست بکند دست کشيد و به جنگ پايان داد و فريفته سخنان آن دو تن شد و دين ايشان را پذيرفت و پيرو آنان گرديد.
يکى از آن دو دانشمند يهودى کعب، و ديگرى اسد ناميده مىشد.
اين تبع، يعنى تبان اسعد، و يارانش تا پيش از آن تاريخ بتپرستى مىکردند.
او از مدينه به مکه رفت که در سر راهش بود. و به کعبه پارچههاى گرانبها آويخت و پردههائى پوشاند. او نخستين کسى بود که کعبه را پرده کشيد.
تبان، همچنين، براى حرم کعبه درى ساخت و قفل و کليد قرار داد.
از آن جا به يمن رفت و کسان خود را به مذهب يهود فرا خواند.
ولى مردم از پذيرفتن اين آئين خوددارى کردند تا سرانجام که قرار شد با آتش درباره وى داورى کنند.
در آن روزگار آتش ميانشان داورى مىکرد چون عقيده داشتند که آتش ستمگر را مىسوزاند ولى به ستمديده زيانى نمىرساند.
از اين رو، تبان، که به حقانيت خود ايمان داشت، پيشنهاد مردم را پذيرفت و داورى آتش را قبول کرد و به مردم گفت:
«پيشنهاد شما بجاست.» از اين رو مردم با بتهائى که داشتند و آن دو دانشمند يهودى نيز، که همراه تبان آمده بودند، با توراتهائى که بگردن انداخته بودند پيش رفتند تا به جائى که آتش افروخته شده بود رسيدند و در محلى که آتش فوران مىکرد حلقه زدند.
آتش بيرون جست و همه را فرا گرفت و بتها و همه مردان حمير را که بتى با خود داشتند، سوزاند ولى آن دو پيشواى مذهب يهود زيانى نديدند و فقط پيشانى آنان از گرمى آتش عرق کرده بود.
قوم حمير که چنين ديدند به آئين تبان، که مذهب يهود بود، گرويدند.
پيش از اين رويداد، شافع بن کليب صدفى، که کاهنى بود به نزد اين تبع آمده بود.
تبع، يعنى تبان اسعد، از او پرسيد:
«آيا قومى را ديدهاى که پادشاهى آنان برابر با پادشاهى من باشد؟» جواب داد:
«نه، جز پادشاهى ملوک غسان، فرمانروائى ديگرى را نديدم.» پرسيد:
«آيا هيچ پادشاهى ديدى که قدرتش بيش از قدرت او باشد؟» پاسخ داد:
«آرى، پادشاهى را مىبينم که نيک نهاد و نيکوکار است، دستى توانا او را يار است، ستايش او در زبور بسيار است، وصف امت او در کتابهاست، با روشنى از تيرگى خواهد کاست، او احمد پيغمبر خدا است، خوشا به حال امتش هنگامى که او به نبوت بر خواهد خاست.
او يکى از فرزندان لؤى ، همچنين يکى از فرزندان قصى است.»
تبع، که اين سخنان شنيد، زبور را خواند و در آنجا وصف پيغمبر اکرم، صلى الله عليه و سلم را يافت.
پس از اين تبع، که تبان اسعد ابو کرب بن ملکيکرب بود، ربيعة بن نصر لخمى به پادشاهى رسيد.
بعد از درگذشت ربيعه نيز، پادشاهى در يمن به حسان بن تبان اسعد برگشت.
ربيعه، هنگامى که بر کرسى فرمانروائى نشست، شبى خوابى ديد که دچار نگرانى و هراس شد و هيچ معبر و کاهن و جادوگرى نماند که او وى را فرا نخواند.
پس از آن که همه پيشش گرد آمدند به آنان گفت:
«خوابى ديدهام که مرا هراسان کرده است. به من بگوييد که تعبيرش چيست.» در پاسخ گفتند:
«خواب خود را باز گوى.» گفت:
«اگر خواب خود را براى شما شرح دهم، مطمئن نيستم که از عهده تعبير آن بر مىآئيد.» به شنيدن اين سخن، يکى از آنان گفت:
«اگر پادشاه مىخواهد از تعبير خواب خود اطمينان حاصل کند بايد به دنبال سطيح و شق بفرستد. اين دو تن، پادشاه را از هر چه بپرسد، آگاه خواهند کرد.» سطيح، نامش ربيع بن ربيعه بود و او را ذئبى مىخواندند زيرا از دوده ذئب بن عدى بود شق (به کسر شين) نيز، شق بن مصعب بن يشکر بن انمار بود.
بارى، ربيعه در پى اين دو تن فرستاد و سطيح زودتر از شق رسيد.
ربعه، همينکه سطيح را در برابر خود يافت، از خوابى که ديده بود و تعبير آن پرسيد.
سطيح جواب داد:
«تو در خواب جمجمهاى ديدى که از تاريکى بيرون آمد و در زمين بهمهاى افتاد و هر صاحب جمجمهاى از آن خورد.
ربيعه گفت:
«درست گفتى و در اين باره هيچ اشتباهى نکردى. اکنون بگو ببينم که تعبير آن چيست؟» جواب داد:
«به چرندگان و پرندگانى که در ميان دو حره هستند، سوگند مىخورم که مردم حبشه در سرزمين شما فرود خواهند آمد و بر زمينهائى که ميان ابين تا جرش قرار گرفته، دست خواهند يافت.» پادشاه بدو گفت:
«اى سطيح به پدرت قسم که تحمل اين رويداد بسيار سخت و دردناک است. اين واقعه کى اتفاق خواهد افتاد. در روزگار من يا بعد از آن؟» پاسخ داد:
«شصت يا هفتاد سال بعد از آن.» پرسيد:
«وقتى مردان حبشى بر سلطنت يمن دست يافتند آيا پادشاهى ايشان دوام خواهد يافت يا اين رشته گسسته خواهد شد؟» جواب داد:
«پس از هفتاد و اندى سال، بساط فرمانروائى ايشان برچيده خواهد شد، بعد، همه به بيچارگى و آوارگى خواهند افتاد.
گروهى از ايشان کشته و گروهى ديگر، از يمن گريزان خواهند گرديد.» پادشاه پرسيد:
«حمله بر يمن را چه کسى فرماندهى خواهد کرد؟» جواب داد:
«ارم ذى يزن که از عدن برخواهد خاست و هيچيک از کسانى را که در يمن بر سر کارند زنده نخواهد گذاشت.» ربيعه پرسيد:
«آيا چيرگى و فرمانروائى او پايدار خواهد ماند يا پايان خواهد يافت؟» پاسخ داد:
«فرمانروائى او ناپايدار خواهد بود و کسى هم که به آن پايان خواهد داد پيغمبرى است پاک و پارسا که بدو وحى مىرسد از عالم بالا ... او مردى است، از فرزندان غالب بن فهر بن مالک بن نضر، که پادشاهى تا روز رستاخيز- يعنى روزى که جهان به پايان مىرسد- در خاندان وى خواهد ماند.» پرسيد:
«آيا اين جهان هستى پايان خواهد يافت؟» پاسخ داد:
«آرى، جهان روزى به پايان خواهد رسيد و در آن روز همه مردم، از اولين تا آخرين، گرد هم خواهند آمد و به کارهاى آنان رسيدگى خواهد شد، نيکو کاران به خوشبختى خواهند رسيد و بد کاران به تيره بختى خواهند افتاد.» پادشاه گفت:
«اى سطيح، آيا آنچه مىگوئى راست است؟» سطيح جواب داد:
«آرى، به بامداد و عصر و شامگاه، هنگامى که آسمان رنگ عوض مىکند، سوگند که هر چه به تو خبر دادم راست است.» درين هنگام سطيح از پيش ربيعه بيرون رفت و شق به درون آمد.
ربيعه بدو گفت:
«اى شق، خوابى ديدهام که مرا هراسان کرده است. بگو ببينم که اين چه خوابى است و تعبيرش چيست؟» ربيعه، پس از اين پرسش خاموش شد و از آنچه سطيح گفته بود حرفى نزد تا بنگرد که آيا سخنان سطيح و شق با هم يکسان خواهد بود يا نه.
شق در پاسخ وى گفت:
«آرى، تو جمجمهاى را در خواب ديدى که از تاريکى بيرون آمد و در ميان باغ و بيشهاى افتاد و هر ذى روحى از آن خورد.» پادشاه که اين سخن شنيد، گفت:
«درست گفتى و هيچ اشتباهى نکردى، اکنون بگو ببينم که تعبير اين خواب چيست؟» شق پاسخ داد:
«به آدميانى که در ميان دو حره به سر مىبرند، سوگند مىخورم که سياهان به سرزمين شما فرود خواهند آمد و آنچه زمين در ميان ابين و نجران است تصرف خواهند کرد.» پادشاه گفت:
«اى شق، به پدرت قسم که تحمل اين رويداد بسيار سخت و ناگوار است. بگو ببينم که چنين آسيبى چه وقت بدين سرزمين خواهد رسيد؟» جواب داد:
«چندى پس از روزگار فرمانروائى تو ... و همينکه ازين واقعه مدتى سپرى شد، مردى بزرگ و بلند پايه برخواهد خاست و شما را رهائى خواهد بخشيد و در کام کسانى که به شما تاختهاند تلخترين شرنک خوارى و سر افکندگى را خواهد ريخت. او پسرى است که پست نيست و هيچ گمانى درباره وى نمىرود. او از خانواده ذى يزن خروج خواهد کرد.» پادشاه پرسيد:
«آيا فرمانروائى او دوام خواهد يافت يا پايان خواهد پذيرفت؟» جواب داد:
«فرمانروائى او پايان خواهد يافت آنهم به دست پيامبرى که برانگيخته و فرستاده خداوند است. کسى است که در ميان دينداران و نيکنهادان راستى و درستى و داد و دهش خواهد آورد و تا روزى که جهان هستى به پايان رسد، فرمانروائى در ميان کسان او برقرار خواهد بود.» پادشاه پرسيد:
«آن روز چه روزى است؟» جواب داد:
«روزى که کارداران به پاداش کارهاى خود مىرسند و از آسمانها بانگى به گوش مىخورد که زندگان و مردگان آن را مىشنوند و در وقت معينى همه گرد هم مىآيند.» ربيعة بن نصر، پس از آن که پرسش از آن دو تن را به پايان رساند، پسران و ساير افراد خانواده خود را، بنا بر آنچه صلاح ايشان مىدانست، روانه عراق ساخت.
از بازماندگان ربيعة بن نصر، نعمان بن منذر پادشاه حيره است.
او نعمان بن منذر بن عمرو بن امرؤ القيس بن عمرو بن عدى، پسر همين ربيعة بن نصر پادشاه است.
بارى، پس از درگذشت ربيعة بن نصر و رسيدن پادشاهى يمن به حسان بن تبان بن ابو کرب بن ملکيکرب بن زيد بن عمرو ذو الاذعار، آنچه موضوع حبشه را پيش آورد و موجب بيرون رفتن سلطنت از چنگ حمير شد، اين بود که حسان- همچنان که شيوه همه تبعها، يعنى پادشاهان يمن بود- مردم يمن را گرد آورد و مىخواست به سراسر سرزمينهاى عرب و عجم لشکر کشى کند.
همينکه به عراق رسيد، قبيلههاى عرب يمنى از فرمان وى سر پيچيدند و از همراهى با او خوددارى کردند و با عمرو، برادر حسان، از در سازش در آمدند و گفت و گو کردند و قرار گذاشتند که حسان را بکشند و او را به پادشاهى بنشانند.
عمرو پيشنهادشان را پذيرفت و همه موافقت کردند جز ذو رعين حميرى که او را از انجام چنين کارى منع کرد.
ولى عمرو بدو گوش نداد و اندرزش را نپذيرفت. از اين رو ذو رعين نامهاى بر گرفت و نوشت:
ألا من يشترى سهرا بنوم؟ سعيد من يبيت قرير عين
فاما حمير غدرت و خانت فمعذرة الإله لذى رعين
(زنهار، کيست که بيدارى را به بهاى خواب بخرد؟
خوشبخت کسى است که با دلى آسوده و خوابى آرام شب را به صبح مىرساند.
پس چنانچه مردم حمير نيرنگى به کار بردند و خيانت کردند، ذو رعين معذور خواهد بود.) بعد، اين نامه را بست و مهر کرد و پيش عمرو برد و بدو گفت:
«اين را پيش خود نگاه دار.» او نيز چنين کرد.
حسان، همينکه شنيد برادرش عمرو و قبائل يمن بر ضد او شوريدهاند، به عمرو گفت:
يا عمرو لا تعجل على منيتى فالملک تأخذه بغير حشود
(اى عمرو براى نابودى من شتاب روا مدار زيرا اين پادشاهى را بدون لشکر کشى نيز خواهى گرفت.) ولى عمرو جز به کشتن حسان به چيز ديگرى خرسند نمىشد تا اين که سرانجام در محل رحبه مالک- که مىگويند: در آن زمان فرضه نعم خوانده مىشد- خونش را ريخت.
پس از کشتن برادر به يمن بازگشت ولى دچار بىخوابى گرديد. از اين رو درد خود را با پزشکان در ميان نهاد و از بىخوابى شکايت کرد و درمان آن را خواست.
يکى از پزشکان بدو گفت:
«کسى که از روى بىانصافى، به ناحق خون برادر يا يکى از خويشان خود را بريزد هرگز خواب راحت به چشمش نخواهد آمد.» عمرو که اين سخن شنيد، بر همه کسانى که او را به کشتن برادرش واداشته بودند، خشم گرفت.
و همه را از دم تيغ گذراند تا به ذو رعين رسيد و همينکه خواست او را نيز بکشد، ذو رعين گفت:
«من مدرکى براى پاکى و بىگناهى خود دارم.» عمرو پرسيد:
«اين مدرک چيست؟» ذو رعين جواب داد:
«نامهاى را که در نزدت به امانت نهادهام بيرون بياور.» عمرو نامه او را بيرون کشيد و آن دو بيت را خواند و از کشتن وى در گذشت.
ديرى نپائيد که عمرو نيز در گذشت و با مرگ او قوم حمير پراکنده شد و فرمانروائى آنان پايان يافت.
من (ابن اثير) مىگويم:
آنچه در بالا گفته شد روايتى بود که ابو جعفر طبرى.
هنگام سخن درباره کشته شدن قباد در رى و دست يافتن تبع بر شهرها پس از کشته شدن قباد، نقل کرده و با نقل اين روايت مرتکب لغزشى بزرگ و نکوهيده شده است. نادرستى اين روايت روشنتر از آن است که نيازى به ياد آورى داشته باشد. و اگر ما شرط نکرده بوديم که هيچ قسمت از تاريخ او را از قلم نيندازيم و مطالب و معانى آن را بىکم و کاست بياوريم، بىگمان خوددارى از نقل اين روايت را شايستهتر مىدانستيم.
غلط در روايت او يکى اين است که مىگويد قباد در رى کشته شد در صورتى که مورخان ايرانى و غيره همه اتفاق دارند بر اين که قباد در زمان معلوم و معينى به مرگ طبيعى مرد. مدت فرمانروائى او نيز- چنان که پيش از اين ذکر کرديم- معلوم است. و جز در اين روايت، در هيچ جاى ديگر، هيچ کسى نگفته است که کشته شد.
پس از مرگ قباد پسرش خسرو انوشيروان به جايش نشست و اين هم از «قفانبک» مشهورتر است. اگر پادشاهى ايران، پس از قباد به قوم حمير رسيده بود، پس چگونه پسر قباد توانست پس از پدر بر تخت سلطنت نشنيد و در پادشاهى چنان توانا و نيرومند گردد که شاهان ديگر به فرمان وى در آيند و روميان بدو خراج بپردازند؟
طبرى، همچنين مىگويد:
تبع، پادشاه يمن، پسر خود، حسان، را به چين و شمر را به سمرقند فرستاد و برادرزاده خود را به روم شرقى گسيل داشت و او قسطنطنيه را گرفت و از آن جا به رم رفت و آن شهر را محاصره کرد.
من سر در نمىآورم! مگر وسعت و جمعيت يمن و حضرموت چقدر است تا در اين دو جا آنقدر سرباز باشد که عدهاى از آنها در محل براى پاسدارى شهرها بمانند و سپاهى در اختيار تبع باشد و سپاهى را حسان به سرزمين پهناورى ببرد مانند چين که آن همه لشکر و جنگجو دارد، سپاهى نيز در زير فرماندهى برادرزادهاش با پادشاهى مانند شاهنشاه ايران در افتد و او را شکست دهد و- شهرهاى او را بگيرد و بعد با همين سپاه شهرى مانند سمرقند را با آن بزرگى و عظمت و بسيارى جمعيت محاصره کند، سپاهى را نيز يعفر به روم شرقى ببرد و قسطنطنيه را بگشايد! مسلمانان با وجود کثرت جمعيت و بسيارى و پهناورى کشورهاى خود- که يمن از حيث جمعيت و لشکر کمترين قسمت آن بود- کوشيدند تا قسطنطنيه يا سرزمينهاى پيرامون آن را بگيرند و نتوانستند، درين صورت چگونه قسمتى از لشکريان يمن همراه تبع به قسطنطنيه رفتند و آن جا را گرفتند؟
اينها رواياتى است که انديشهها از پذيرفتنش خوددارى مىکنند و گوشها از شنيدنش بيزارند.
سپس مىگويد:
دست يابى تبع بر سرزمينهاى ايران و روم و چين بعد از کشته شدن قباد بود، يعنى در روزگار پسرش، انوشيروان.
در اين مسئله اختلافى نيست که پيغمبر اکرم، صلى الله عليه و سلم، در روزگار انوشيروان به جهان آمد و مدت فرمانروائى انوشيروان چهل و هفت سال بود.
در اين هم چون و چرائى نيست که پس از چيرگى حبشه بر يمن، پادشاهى حيره بر افتاد و آخرين پادشاهشان نيز ذو نواس بود.
سلطنت حمير پيش از ذو نواس متزلزل شده و نظامش از هم گسيخته بود که مردم حبشه در آن طمع کردند و آن را گرفتند.
دست يابى ايشان بر يمن نيز در روزگار قباد بود. در اين صورت چگونه ممکن است پادشاهى حبشيان در عهد قباد از يمن بر افتاده باشد و تبع پادشاه يمن هم، پيش از تسلط حبشه بر يمن، قباد را کشته و کشورش را گرفته باشد؟
چنين چيزى مردود است و وقوع آن محال و باور نکردنى است.
فرمانروائى حبشيان در يمن هفتاد سال، و به گفته برخى، بيش از اين مدت به درازا کشيد و انقراض فرمانروائى ايشان نيز در پايان شاهنشاهى انوشيروان بود. آنچه در اين باره گفته شده مشهور و حديث سيف ذى يزن نيز روشن است.
پس از رفتن حبشيان، يمن همچنان در دست ايرانيان بود تا مسلمانان آن را گرفتند.
چگونه درست در مىآيد که مدت فرمانروائى تبع، پادشاهى که شهرهاى ايران را گرفت و مدت سلطنت ساير شاهان حمير که پس از او آمدند و مدت تسلط حبشيان که هفتاد سال بود، همه در روزگار انوشيروان باشد که پادشاهى وى چهل و اندى سال بيشتر نبود؟
و اين شگفتآور است که مدت بعضى از آنها که هفتاد سال است سپرى مىشود پيش از آن که چهل و اندى سال سپرى گردد!
اگر ابو جعفر طبرى درباره اين نکات انديشيده بود، بىگمان از نقل آن روايت خوددارى مىکرد.
از آن شگفتآورتر اين که گفته است:
پس از اين تبع، ربيعة بن نصر لخمى به پادشاهى نشست.
اين ربيعه، جد عمرو بن عدى، خواهرزاده جذيمه است.
عمرو بعد از دائى خود، جذيمه، در روزگار ملوک الطوائفى، نود و پنج سال پيش از پادشاهى اردشير بابکان، به پادشاهى حيره رسيده بود و در ميان اردشير و قباد نزديک به بيست پادشاه در سلسله ساسانيان قرار داشتند. چگونه جد عمرو پس از قباد به پادشاهى رسيد در صورتى که روزگارى بدين درازى پيش از قباد مىزيسته است؟
اگر اين رويداد را ابو جعفر طبرى، به قول خود، زير عنوان «سخن درباره رويدادهاى روزگار قباد» شرح نمىداد، احتمال مىرفت که تأويلى در آن است.
بعد هم به اين اندازه قناعت نکرده و، پس از شرح لشکر- کشى تبع، گفته است: او قباد را کشت و شهرهاى وى را گرفت.
اما ابن اسحاق مىگويد:
از تبابعه، يعنى شاهان يمن، کسى که به سوى مشرق لشکر کشيد تبع اخير بود و منظورش از «تبع اخير» آخرين تبعى است که به مشرق رفت و شهرهايى را گشود.
ابن اسحاق و ديگران، همچنين، مىگويند:
پس از در گذشت پادشاهى که به شهرهاى شرقى دست يافت، عدهاى ديگر از تبابعه سلطنت کردند و بعد، از ميان رفتند و تا مدتى دراز کار يمن بيسر و سامان بود تا حبشيان به طمع تصرف يمن افتادند و بدان سرزمين تاختند.
شگفتا! اگر آن تبع که لشکر کشى به مشرق کرده در روزگار قباد مىزيسته، پس آخرين پادشاه يمن که کشورش از دستش رفته در زمان بنى اميه به سر مىبرده و فرمانروائى حبشيان در يمن نيز مدتى پس از خلافت عباسيان بوده است و اسلام هم سيصد سال بعد از فرمانروائى تبابعه يمن بايد آغاز شود تا اين سخن درست در آيد.
بعد او مىگويد:
عمرو بن طله انصارى بر تبع خروج کرد و گفته شده است که اين عمرو، در حاليکه پيرى سالخورده شده بود، به ديدار پيغمبر اکرم، صلى الله عليه و سلم، هنگامى که از غزوه بدر باز مىگشت، نائل شد.
اين هم دليل بطلان آن است که مسلمانان، هنگامى که به شهرهاى ايران حمله بردند، ايرانيان در نامهها و گفت و گوهائى که مىکردند، مانند هميشه به تازيان مىگفتند:
«شما کمترين و خوارترين و ناچيزترين مردم هستيد.» تازيان نيز به اين حقيقت اقرار مىکردند.
اگر زمان سلطنت تبعى که به شرق لشکر کشيده و به ايران تاخته بود، نزديک به زمان حمله اعراب به ايران بود، بىگمان عرب در برابر آن اهانت خاموش نمىنشست و جواب مىداد:
«ما ديروز به کشور شما حمله برديم و پادشاهتان را کشتيم و شهرهاى شما را گرفتيم و به بهرهبردارى از زنان و دارائى شما پرداختيم.» پس خاموشى تازيان از دادن چنين پاسخى به ايرانيان نشانه آن است که يا در روزگارى بسيار کهن بر ايران چيره شده يا هرگز چيرگى نيافتهاند.
از اين گذشته، ايرانيان به چنين حملهاى از سوى عرب به ايران نه در قديم و نه در روزگار جديد، اقرار نمىکنند و برآنند که پادشاهى در ايران از عهد کيومرث- که به گفته برخى از ايشان همان آدم ابو البشر است- تا ظهور اسلام انقطاع نيافته، جز در دوره ملوک الطوائفى، و در اين دوره هم سلسله سلطنت پادشاهان ايران در برخى از شهرها بکلى قطع نشده است.
درباره تبعى هم که به لشکر کشى پرداخت و شهرهايى را گرفت، ميان مورخان اختلاف بسيار است. نام او را برخى شمر بن غش و برخى ديگر تبع اسعد خوانده و گفتهاند که او شمر ذو الجناح را به سمرقند يا جاهاى ديگر فرستاد.
از اين گونه اختلافات زياد است و ذکر همين اندازه براى نشان دادن نادرستى آن کافى است.
سخن درباره پادشاهى لختيعه
پس از در گذشت عمرو و آشفتگى کار شاهان حمير، يکى از حميريان که وابستگى به خاندان شاهى نداشت و لختيعه تنوف ذو شناتر خوانده مىشد، بر آنان بشوريد و بنا به گفته ابن اسحاق نيکمردان حمير را از دم تيغ بيدريغ گذراند و خونشان را ريخت و خانهها و خاندانهاى شاهى را از ميان برد.
او مردى بد راه و بزهکار بود و مىگفتند کار قوم لوط را انجام مىداد.
از اين رو، همينکه مىشنيد پسرى از شاهزادگان به سن بلوغ رسيده، در پى وى مىفرستاد و او را مىآورد و در غرفهاى با وى نزديکى مىکرد که رسوا شود و ديگر روى دعوى سلطنت را نداشته باشد.
همينکه از نزديکى با او فراغت مىيافت، سر را از روزنه غرفه بيرون مىآورد و مسواکى در دهان مىگرفت تا بدين نشانه، پاسداران و گماشتگان او دريابند که آن کار زشت را با اين پسر انجام داده است.
بعد او را مرخص مىکرد و بدين گونه او را مفتضح مىساخت.
*
متن عربی:
ذكر ملك قباذ بن فيروز بن يزدجرد !
وكان قباذ قبل أن يصير الملك إليه قد سار إلى خاقان مستنصراً به على أخيه بلاش، فمر في طريقه بحدود نيسابور ومعه جماعة من أصحابه متنكرين وفيهم زرمهر بن سوخرا، فتاقت نفسه إلى النكاح، فشكا ذلك إلى زرمهر وطلب منه امرأة، فسار إلى امرأة صاحب المنزل، وكان من الأساورة، وكان لها بنت حسناء، فخطبها منها وأطمعها وزوجها، فزوجا فدخل بها من ليلته، فحملت بأنوشروان، وأمر لها بجائزةٍ سنية وردها، وسألتها أمها عن قباذ وحاله. فذكرت أنها لا تعرف من حاله شيئاً غير أن سراويله منسوجة بالذهب، فعلمت أنه من أبناء الملوك. ومضى قباذ إلى خاقان واستنصره على أخيه، فأقام عنده أربع سنين وهو يعده، ثم أرسل معه جيشاً. فلما صار بالقرب من الناحية التي بها زوجته سأل عنها فأحضرت ومعها أنوشروان وأعلمته أنه ابنه. وورد الخبر إليه بذلك المكان أن أخاه بلاش قد هلك، فتيمن بالمولود وحمله وأمه على مراكب نساء الملوك واستوثق له الملك وخص سوخرا وشكر لولده خدمته. وتولى سوخرا الأمر، فمال الناس إليه وتهاونوا بقباذ، فلم يحتمل ذلك. فكتب إلى سابور الرازي، وهو أصبهبذ ديار الجبل، ويقال للبيت الذي هو منه مهران، فاستقدمه ومعه جنده، فتقدم إليه فأعلمه عزمه على قتل سوخرا وأمره بكتمان ذلك، فأتاه يوماً سابور وسوخرا عند قباذ فألقى في عنقه وهقاً وأخذه وحبسه ثم خنقه قباذ وأرسله إلى أهله وقدم عوضه سابور الرازي.
وفي أيامه ظهر مزدك وابتدع ووافق زرادشت في بعض ما جاء به وزاد ونقص، وزعم أنه يدعو إلى شريعة إبراهيم الخليل حسب ما دعا إليه زرادشت، واستحل المحارم والمنكرات، وسوى بين الناس في الأموال والأملاك والنساء والعبيد والإماء حتى لا يكون لأحد على أحد فضل في شيء البتة، فكثر أتباعه من السفلة والأغتام فصاروا عشرات ألوف، فكان مزدك يأخذ امرأة هذا فيسلمها إلى الآخر، وكذا في الأموال والعبيد والإماء وغيرها من الضياع والعقار، فاستولى وعظم شأنه وتبعه الملك قباذ. فقال يوماً لقباذ: اليوم نوبتي من امرأتك أم أنوشروان. فأجابه إلى ذلك، فقام أنوشروان إليه ونزع خفيه بيده وقبل رجليه وشفع إليه حتى لا يتعرض لأمه وله حكمه في سائر ملكه، فتركها.
وحرم ذباحة الحيوان وقال: يكفي في طعام الإنسان ما تنبته الأرض وما يتولد من الحيوان كالبيض واللبن والسمن والجبن، فعظمت البلية به على الناس فصار الرجل لا يعرف ولده والولد لا يعرف أباه.
فلما مضى عشر سنين من ملك قباذ اجتمع موبذان موبذ والعظماء وخلعوه وملكوا عليهم أخاه جامسب وقالوا له: إنك قد أثمت باتباعك مزدك وبما عمل أصحابه بالناس وليس ينجيك إلا إباحة نفسك ونسائك، وأرادوه على أن يسلم نفسه إليهم ليذبحوه ويقربوه إلى النار، فامتنع من ذلك، فحبسوه وتركوه لا يصل إليه أحد. فخرج زرمهر بن سوخرا فقتل من المزدكية خلقاً، وأعاد قباذ إلى ملكه وأزال أخاه جامسب. ثم إن قباذ قتل بعد ذلك زرمهر.
وقيل: لما حبس قباذ وتولى أخوه دخلت أختٌ لقباذ عليه كأنها تزوره ثم لفته في بساط وحمله غلام، فلما خرج من السجن سأله السجان عما معه، فقالت: هو مرحل كنت أحيض فيه، فلم يمس البساط، فمضى الغلام بقباذ، وهرب قباذ فلحق بملك الهياطلة يستجيشه. فلما صار بإيران شهر، وهي نيسابور، نزل برجل من أهلها له ابنة بكر حسنة جميلة فنحكها، وهي أم كسرى أنوشروان، فكان نكاحه إياها في هذه السفرة لا في تلك، في قول بعضهم، وعاد ومعه أنوشروان، فغلب أخاه جامسب على الملك؛ وكان ملك جامسب ست سنين. وغزا قباذ بعد ذلك الروم ففتح مدينة آمد وبنى مدينة أرجان ومدينة حلوان ومات، فملك ابنه كسرى أنوشروان بعده، فكان ملك قباذ مع سني أخيه جامسب ثلاثاً وأربعين سنة، فتولى أنوشروان ما كان أبوه أمر له به.
وفي أيامه خربت الخزر فأغاربت على بلاده فبلغت الدينور، فوجه قباذ قائداً من عظماء قواده في اثني عشر ألفاً، فوطئ بلاد أران وفتح ما بين النهر المعروف بالرس إلى شروان، ثم إن قباذ لحق به فبنى بأران مدينة البيلقان ومدينة برذعة، وهي مدينة الثغر كله، وغيرهما، وبقي الخزر، ثم بنى سداً للآن فيما بين أرض شروان وباب اللان، وبنى على السد مدناً كثيرة خربت بعد بناء الباب والأبواب.
ذكر حوادث العرب أيام قباذ
لما ملك الحارث بن عمرو بن حجر الكندي العرب وقتل النعمان بن المنذر ابن امرئ القيس، كما ذكرناه، بعث إليه قباذ: إنه قد كان بيننا وبين الملك الذي كان قبلك عهد، وأحب لقاءك. وكان قباذ زنديقاً يظهر الخير ويكره الدماء ويداري أعداءه. فخرج إليه الحارث والتقيا واصطلحا على أن لا يجوز الفرات أحدٌ من العرب، فطمع الحارث الكندي فأمر أصحابه أن يقطعوا الفرات ويغيروا على السواد، فسمع قباذ فعلم أنه من تحت يد الحارث، فاستدعاه، فحضر، فقال له: إن لصوصاً من العرب صنعت كذا وكذا، فقال: ما علمت ولا أستطيع ضبط العرب إلا بالمال والجنود. وطلب منه شيئاً من السواد، فأعطاه ستة طساسيج، وأرسل الحارث بن عمرو إلى تبع، وهو باليمن، يطمعه في بلاد العجم، فسار تبع حتى نزل الحيرة، وأرسل ابن أخيه شمراً ذا الجناح إلى قباذ، فحاربه فهزمه شمرٌ حتى لحق بالري، ثم أدركه بها فقتله، ثم وجه تبع شمراً إلى خراسان، ووجه ابنه حسان إلى السغد، وقال: أيكما سبق إلى الصين فهو عليه، وكان كل واحد منهما في جيش عظيم، يقال: كانا في ستمائة ألف وأربعين ألفاً؛ وأرسل ابن أخيه يعفر إلى الروم، فنزل على القسطنطينية، فأعطوه الطاعة والإتاوة، ومضى إلى رومية فحاصرها فأصاب من معه طاعون، فوثب الروم عليهم فقتلوهم ولم يفلت منهم أحد.
وسار شمر ذو الجناح إلى سمرقند فحاصرها، فلم يظفر بها، وسمع أن ملكها أحمق وأن له ابنةً، وهي التي تقضي الأمور، فأرسل إليها هديةً عظيمةً، وقال لها: إنني إنما قدمت لأتزوج بك ومعي أربعة آلاف تابوت مملوءة ذهباً وفضة أنا أدفعها إليك وأمضي إلى الصين، فإن ملكت كنت امرأتي وإن هلكت كان المال لك.
فلما بلغتها الرسالة قالت: قد أجبته فليبعث المال؛ فأرسل أربعة آلاف تابوت في كل تابوت رجلان. ولسمرقند أربعة أبواب، ولكل باب ألفا رجل، وجعل العلامة بينهم أن يضرب بالجرس. فلما دخلوا البلد صاح شمر في الناس وضرب بالجرس، فخرجوا وملكوا الأبواب ودخل المدينة فقتل أهلها وحوى ما فيها وسار إلى الصين فهزم الترك ودخل بلادهم ولقي حسان بن تبع قد سبقه إليها بثلاث سنين، فأقاما بها حتى ماتا؛ وكان مقامهما فيما قيل إحدى وعشرين سنة، وقيل: عادا في طرقهما حتى قدما على تبع بالغنائم والسبي والجواهر، ثم انصرفوا جميعاً إلى بلادهم، ومات تبع باليمن فلم يخرج أحد من اليمن غازياً بعده.
وكان ملكه مائة وإحدى وعشرين سنة؛ وقيل تهودٌ.
قال ابن إسحاق: كان تبع الآخر وهو تبان أسعد أبو كرب حين أقبل من المشرق بعد أن ملك البلاد جعل طريقه على المدينة، وكان حين مر بها في بدايته لم يهج أهلها وخلف عندهم ابناً له فقتل غيلةً فقدمها عازماً على تخريبها واستئصال أهلها، فجمع له الأنصار حين سمعوا ذلك ورئيسهم عمرو ابن الطلة أحد بني عمرو بن مبذول من بني النجار وخرجوا لقتاله، وكانوا يقاتلونه نهاراً ويقرونه ليلاً. فبينما هو على ذلك إذ جاءه حبران من بني قريظة عالمان، فقالا له: قد سمعنا ما تريد أن تفعل، وإنك إن أبيت إلا ذلك حيل بينك وبينه ولم نأمن عليك عاجل العقوبة. فقال: ولم ذلك ؟ فقالا: إنها مهاجر نبي من قريش تكون داره. فانتهى عما كان يريد وأعجبه ما سمع منهما فاتبعهما على دينهما، واسمهما كعب وأسد، وكان تبع وقومه أصحاب أوثان. وسار من المدينة إلى مكة، وهي طريقه، فكسا الكعبة الوصائل والملاء، وكان أول من كساها، وجعل لها باباً ومفتاحاً، وخرج متوجهاً إلى اليمن فدعا قومه إلى اليهودية فأبوا عليه حتى حاكموه إلى النار، وكانت لهم نار تحكم بينهم فيما يزعمون تأكل الظالم ولا تضر المظلوم. فقال لقومه: أنصفتم. فخرج قومه بأوثانهم وخرج الحبران بمصاحفهما في أعناقهما حتى قعدوا عند مخرج النار، فخرجت النار فغشيتهم وأكلت الأوثان وما قربوا معها ومن حمل ذلك من رجال حمير، وخرج الحبران تعرق جباههما لم تضرهما، فأصفقت حمير على ديته.
وكان قدم على تبع قبل ذلك شافع بن كليب الصدفي، وكان كاهناً، فقال له تبع: هل تجد لقومٍ ملكاً يوازي ملكي ؟ قال: لا إلا لملك غسان. قال: فهل تجد ملكاً يزيد عليه ؟ قال: أجد لبار مبرور، أيد بالقهور، ووصف في الزبور، وفضلت أمته في السفور، يفرج الظلم بالنور، أحمد النبي، طوبى لأمته حين يجي، أحد بني لؤي، ثم أحد بني قصي ! فنظر تبع في الزبور فإذا هو يجد صفة النبي، صلى الله عليه وسلم.
ثم ملك بعد تبع هذا، وهو تبان أسعد أبو كرب بن ملكيكرب، ربيعة بن نصر اللخمي، فلما هلك ربيعة رجع الملك باليمن إلى حسان بن تبان أسعد.
فلما ملك ربيعة رأى رؤيا هالته فلم يدع كاهناً ولا ساحراً ولا عائفاً إلا أحضره وقال لهم: رأيت رؤيا هالتني فأخبروني بتأويلها. فقالوا: اقصصها علينا. فقال: إن أخبرتكم بها لم أطمئن إلى خبركم بتأويلها، فلما قال ذلك قال له رجلٌ منهم: إن كان الملك يريد ذلك فليبعث إلى سطيح وشق فهما يخبرانك عما سألت. واسم سطيح ربيع بن ربيعة بن مسعود بن مازن بن ذئب بن عدي بن غسان، وكان يقال له الذئبي نسبةً إلى ذئب بن عدي، وشق بن مصعب بن يشكر بن أنمار.
فبعث إليهما، فقدم عليه سطيح قبل شق، فلما قدم عليه سطيح سأله عن رؤياه وتأويلها. فقال: رأيت جمجمة، خرجت من ظلمة، فوقعت بأرض بهمة، فأكلت منها كل ذات جمجمة ؟ قال له الملك: ما أخطأت منها شيئاً، فما عندك في تأويلها ؟ فقال: أحلف بما بين الحرتين من حنش ليهبطن أرضكم الحبش فليملكن ما بين أبين إلى جرش. قال الملك: وأبيك يا سطيح إن هذا لغائظ موجع، فمتى يكون أفي زماني أم بعده ؟ قال: بل بعده بحين ستين سنة أو سبعين يمضين من السنين. قال: هل يدوم ذلك من ملكهم أو ينقطع ؟ قال: بل ينقطع لبضع وسبعين يمضين من السنين، ثم يقتلون بها أجمعون ويخرجون منها هاربين. قال الملك: ومن الذي يلي ذلك ؟ قال: يليه إرم ذي يزن، يخرج عليهم من عدن، فلا يترك أحداً منهم باليمن. قال: فيدوم ذلك من سلطانهن أو ينقطع ؟ قال: بل ينقطع، يقطعه نبي زكي، يأتيه الوحي من العلي، وهو رجل من ولد غالب بن فهر بن مالك بن النضر، يكون الملك في قومه إلى آخر الدهر. قال: وهل للدهر من آخر ؟ قال: نعم، يوم يجمع فيه الأولون والآخرون، ويسعد فيه المحسنون، ويشقى فيه المسيئون. قال: أحق ما تخبرنا يا سطيح ؟ قال: نعم والشفق، والغسق، والفلق إذا اتسق، إن ما أنبأتك به لحق.
ثم قدم عليه شق فقال: يا شق إني رأيت رؤيا هالتني فأخبرني عنها وعن تأويلها ! وكتمه ما قال سطيح لينظر هل يتفقان أم يختلفان. قال: نعم، رأيت جمجمة، خرجت من ظلمة، فوقعت بين روضة وأكمة، فأكلت منها كل ذات نسمة.
فلما سمع الملك ذلك قال: ما أخطأت شيئاً، فما تأويلها ؟ قال: أحلف بما بين الحرتين من إنسان، لينزلن أرضكم السودان، وليملكن ما بين أبين إلى نجران. قال الملك: وأبيك يا شق ! إن هذا لغائظ، فمتى هو كائن ؟ قال: بعدك بزمان، ثم يستنقذكم منهم عظيم ذو شان، ويذيقهم أشد الهوان، وهو غلام ليس بدنيً ولا مزن، يخرج من بيت ذي يزن. فلا يترك أحداً منهم باليمن قال: فهل يدوم سلطانه أم ينقطع ؟ قال: بل ينقطع برسول مرسل، يأتي بالحق والعدل، بين أهل الدين والفضل، يكون الملك في قومه إلى يوم الفصل. قال: وما يوم الفصل ؟ قال: يوم تجزى فيه الولاة، ويدعى من السماء بدعوات، ويسمع منها الأحياء والأموات، ويجتمع فيه الناس للميقات.
فلما فرغ من مسألتهما جهز بنيه وأهل بيته إلى العراق بما يصلحهم، فمن بقية ربيعة بن نصر كان النعمان بن المنذر ملك الحيرة، وهو النعمان بن المنذر بن النعمان بن المنذر بن عمرو بن امرئ القيس بن عمرو بن عدي بن ربيعة بن نصر ذلك الملك.
فلما هلك ربيعة بن نصر واجتمع ملك اليمن إلى حسان بن تبان بن أبي كرب بن ملكيكرب بن زيد بن عمرو ذي الأذعار، كان مما هيج أمر الحبشة وتحول الملك عن حمير أن حسان سار بأهل اليمن يريد أن يطأ بهم أرض العرب والعجم، كما كانت التبابعة تفعل. فلما كان بالعراق كرهت قبائل العرب من اليمن المسير معه فكلموا أخاه عمراً في قتل حسان وتمليكه، فأجابهم إلى ذلك إلا ما كان من ذي رعين الحميري، فإنه نهاه عن ذلك، فلم يقبل منه، فعمد ذو رعين إلى صحيفة فكتب فيها.
ألا من يشتري سهراً بنومٍ ؟ ... سعيدٌ من يبيت قرير عينٍ
فإمّا حميرٌ غدرت وخانت ... فمعذرة الإله لذي رعين
ثم ختمها وأتى بها عمراً فقال: ضع هذه عندك، ففعل. فلما بلغ حسان ما أجمع عليه أخوه وقبائل اليمن قال لعمرو:
يا عمرو لا تعجل عليّ منيتي ... فالملك تأخذه بغير حشود
فأبى إلا قتله، فقتله بموضع رحبة مالك، فكانت تسمى فرضة نعم فيما قيل، ثم عاد إلى اليمن فمنع النوم منه، فسأل الأطباء وغيرهم عما به وشكا إليهم السهر، فقال له قائل منهم: ما قتل أحدٌ أخاه أو ذا رحم بغياً إلا منع منه النوم. فلما سمع ذلك قتل كل من أشار عليه بقتل أخيه حتى خلص إلى ذي رعين، فلما أراد قتله قال: إن لي عندك براءة. قال: وما هي ؟ قال: أخرج الكتاب الذي استودعتك. فأخرجه فإذا فيه البيتان، فكف عن قتله، ولم يلبث عمرو أن هلك، فتفرقت حمير عند ذلك.
قلت: هذا الذي ذكره أبو جعفر من قتل قباذ بالري وملك تبع البلاد من بعد قتله من النقل القبيح والغلط الفاحش، وفساده أشهر من أن يذكر، فلولا أننا شرطنا أن لا نترك ترجمة من تاريخه إلا ونأتي بمعناها من غير إخلال بشيء لكان الإعراض عنه أولى. ووجه الغلط فيه أنه ذكر أن قباذ قتل بالري، ولا خلاف بين أهل النقل من الفرس وغيرهم أن قباذ مات حتف أنفه في زمان معلوم، وكان ملكه مدة معلومة، كما ذكرناه قبل، ولم ينقل أحد أنه قتل إلا في هذه الرواية. ولما مات ملك ابنه كسرى أنوشروان بعده، وهذا أشهر من: قفا نبك، ولو كان ملك الفرس انتقل بعد قباذ إلى حمير، كيف كان ملك ابنه بعده وتمكن في الملك حتى أطاعه ملوك الأمم وحملت الروم إليه الخراج ! ثم ذكر أيضاً أن تبعاً وجه ابنه حسان إلى الصين وشمراً إلى سمرقند وابن أخيه إلى الروم وأنه ملك القسطنطينية وسار إلى رومية فحاصرها، فيا ليت شعري ! ما هو اليمن وحضرموت حتى يكون بهما من الجنود ما يكون بعضهم في بلادهم لحفظها، وجيش مع تبع، وجيش مع حسان يسر بهم إلى مثل الصين في كثرة عساكره ومقاتلته، وجيش مع ابن أخيه تبع يلقى به مثل كسرى ويهزمه ويملك بلاده ويحاصر به مثل سمرقند في كبرها وعظمها وكثرة أهلها، وجيش مع يعفر يسير بهم إلى ملك الروم ويملك القسطنطينية ! والمسلمون مع كثرة ممالكهم واتساعها وكثرة عددهم قد اجتهدوا ليأخذوا القسطنطينية أو ما يجاورها واليمن من أقل بلادهم عدداً وجنوداً فلم يقدروا على ذلك، فكيف يقدر عليه بعض عساكر اليمن مع تبع ؟ هذا مما تأباه العقول، وتمجه الأسماع.
ثم إنه قال: إن ملك تبع بلاد الفرس والروم والصين وغيرها كان بعد قتل قباذ، يعني أيام ابنه أنوشروان، ولا خلاف أن مولد النبي، صلى الله عليه وسلم، كان في زمن أنوشروان، وكان ملكه سبعاً وأربعين سنة، ولا خلاف أيضاً أن الحبشة لما ملكت اليمن انقرض ملك حمير منه، وكان آخر ملوكهم ذا نواس. وكان ملك حمير قد اختل قبل ذي نواس، وانقطع نظامهم حتى طمعت الحبشة فيه وملكته، وكان ملكهم اليمن أيام قباذ، وكيف يمكن أن يكون ملك الحبشة الذي هو مقطوع به أيام قباذ ويكون تبع هو الذي ملك اليمن قد قتل قباذ وملك بلاده قبل أن تملك الحبشة اليمن ؟ هذا مردود محال وقوعه، وكان ملك الحبشة اليمن سبعين سنة، وقيل أكثر من ذلك، وكان انقراض ملكهم في آخر ملك أنوشروان، والخبر في ذلك مشهور، وحديث سيف ذي يزن في ذلك ظاهر، ولم يزل اليمن بعد الحبشة في يد الفرس إلى أن ملكه المسلمون، فكيف يستقيم أن ينقضي ملك تبع الذي هو ملك بلاد فارس ومن بعده من ملوك حمير وملك الحبشة وهو سبعون سنة في ملك أنوشروان وكان ملكه نيفاً وأربعين سنة ؟ وهذا أعجب أن مدة بعضها سبعون سنة تنقضي قبل مضي نيف وأربعين سنة، ولو فكر أبو جعفر في ذلك لاستحيا من نقله.
وأعجب من هذا أنه قال: ثم ملك بعد تبع هذا ربيعة بن نصر اللخمي، وهذا ربيعة هو جد عمرو بن عدي ابن أخت جذيمة، وكان ملك عمرو والحيرة بعد خاله جذيمة أيام ملوك الطوائف قبل ملك أردشير بن بابك بخمس وتسعين سنة، وبين أردشير وقباذ ما يقارب عشرين ملكاً، وكيف يكون جد عمرو وقد ملك بعد قباذ وهو قبله بهذا الدهر الطويل ؟ ولو لم يترجم أبو جعفر على هذه الحادثة بقوله: ذكر الحوادث أيام قباذ، لكان يحتمل تأويلاً فيه، ثم ما قنع بذلك حتى قال، بعد أن قص مسير تبع: وقتل قباذ وملك البلاد.
وأما ابن إسحاق فإنه قال: إن الذي سار إلى المشرق من التبابعة هو تبع الأخير، ويعني بقوله تبع الأخير أنه آخر من سار إلى المشرق وملك البلاد، فإن ابن إسحاق وغيره يقولون إن الذي ملك البلاد المشرقية لما توفي ملك بعده عدة تبابعة ثم اختل أمرهم زماناً طويلاً حتى طمعت الحبشة فيهم وخرجت إلى اليمن. فليت شعري إذا كان هذا تبع في أيام قباذ فلا شك أن تبعاً الأخير الذي أخذ منه اليمن يكون في زمن بني أمية ويكون ملك الحبشة اليمن بعد مدة من ملك بني العباس، ويكون أول الإسلام من ثلاثمائة سنة من ملكهم أيضاً مما بعدها حتى يستقيم هذا القول.
ثم إنه قال: إن عمر بن طلحة الأنصاري خرج إلى تبع، وعمر هذا قيل إنه أدرك النبي، صلى الله عليه وسلم، شيخاً كبيراً ومات عند مرجعه من غزوة بدر. ومن الدليل على بطلانه أيضاً أن المسلمين لما قصدوا بلاد الفرس ما زالت الفرس تقول لهم عند مراسلاتهم ومحاوراتهم في حروبهم: كنتم أقل الأمم وأذلها وأحقرها والعرب تقر لهم بذلك، فلو كان ملك تبع قريب العهد لقالت العرب: إننا بالأمس قتلنا ملككم وملكنا بلادكم واستبحنا حريمكم وأموالكم، فسكوت العرب عن ذلك وإقرارها للفرس دليل على بعد عهده أو عدمه، على أن الفرس لا تقر بذلك لا في قديم الزمان ولا في حديثه، فإنهم يزعمون أن ملكهم لم ينقطع من عهد جيومرث، الذي هو آدم في قول بعضهم، إلى أن جاء الإسلام، إلا أيام ملوك الطوائف، وكان لملوك الفرس طرف من البلاد في ذلك الزمان لم ينقطع انقطاعاً كلياً، على أن أصحاب السير قد اختلفوا في تبع الذي سار وملك البلاد اختلافاً كثيراً، شمر بن غش، وقيل: تبع أسعد، وإنه بعث إلى سمرقند شمراً ذا الجناح، إلى غير ذلك من الاختلافات التي لا طائل فيها. وهذا القدر كافٍ في كشف الخطأ فيه.
ذكر ملك لختيعة
فلما هلك عمرو وتفرقت حمير وثب عليهم رجل من حمير لم يكن من بيوت المملكة يقال له لختيعة تنوف ذو شناتر فملكهم، في قول ابن إسحاق، فقتل خيارهم وعبث ببيوت أهل المملكة منهم، وكان امرأ فاسقاً يزعمون أنه كان يعمل عمل قوط لوط، فكان إذا سمع بغلام من أبناء الملوك أنه قد بلغ أرسل إليه فوقع عليه في مشربة لئلا يملك بعد ذلك، ثم يطلع إلى حرسه وجنده قد أخذ سواكاً في فيه يعلمهم أنه قد فرغ منه، ثم يخلي سبيله فيفضحه.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر:
دائرة المعارف شبکه اسلامی
islamwebpedia.com