|
|
قال ابن الجوزي ( تلبيس إبليس: 447) عن يحيى بن معاذ يقول: «اجتنب صحبة ثلاثة أصناف من الناس العلماء الغافلين والفقراء المداهنين والمتصوفة الجاهلين». امام ابن جوزی در کتاب "تلبیس ابلیس" آورده: از يحيي بن معاذ نقل است كه فرمود: «از صحبت سه گروه بپرهيزيد: عالمان غافل، فقيران تملق گو و صوفیان جاهل». |
|
تاريخ>تاریخ ایران>فیروز بن یزدگرد
شماره مقاله : 10315 تعداد مشاهده : 400 تاریخ افزودن مقاله : 6/4/1390
|
سخن درباره پادشاهى فيروز پسر يزدگرد فيروز، هنگامى که بر برادر خود، هرمز، چيرگى يافت و او را از ميان برد و بر تخت نشست، عدل و داد پيشه کرد و به نيکرفتارى پرداخت. فيروز پادشاهى ديندار بود و خدا را مىپرستيد چيزى که بود، از بخت و اقبال نصيبى نداشت و پادشاهى او براى مردم، نامبارک و ناميمون بود. در روزگار او هفت سال پىدرپى قحط و خشکسالى به شهرهاى ايران روى آورد و جوىها و قناتها همه خشک شد و آب دجله کاهش يافت. درختها از بىآبى خشکيد و آنچه مردم شهرها در دشت و کوه کاشته بودند از ميان رفت. پرندگان و درندگان مردند و مردم تمام شهرها از گرسنگى دچار سختى شديدى شدند. فيروز به مردم سراسر کشور نوشت و آنان را آگاه کرد که از ايشان نه خراج مىخواهد، نه جزيه و نه هيچ هزينه ديگر ... و در برابر اين بخشش پيشنهاد کرد که هر که خوراک بيشترى دارد، آن را به کسانى که گرسنه هستند ببخشد چنان که در اين باره برابرى بر قرار گردد و توانگر و ناتوان و دارا و ندار يکسان زندگى کنند. همچنين به مردم خبر داد که اگر بشنود کسى در شهرى يا قريهاى از گرسنگى مرده، همه ساکنان محله او را کيفر خواهد داد و عذاب خواهد کرد. در خصوص اجراى اين فرمان چنان با مردم سخت گرفت که هيچ کس از گرسنگى رنج نديد و نمرد جز يک نفر که از روستاى اردشير خورده بود. در سراسر اين مدت نيز فيروز دست دعا به درگاه پروردگار برداشته بود و از خدا مىخواست که آسيب خشکسالى را از سر مردم ايران دور کند. سرانجام دعاى او مستجاب افتاد و خشکسالى از ميان رفت و شهرهاى ايران به همان گونهاى که در آغاز بود بازگشت. فيروز، پس از اين که مردم از نو جانى گرفتند و شهرها آباد شد و او بر دشمنان خويش پيروزى يافت، در انديشه جنگ با هياطله، به لشکر کشى پرداخت. اخشنوار (خوشنواز) پادشاه هياطله، همينکه اين خبر را شنيد، بيمناک شد. ولى يکى از ياران وى بدو گفت: «دست و پاى مرا ببر و مرا در کنار راه بينداز، ولى از زن و فرزندانم نگهدارى کن، تا من درباره فيروز نيرنگى به کار برم.» پادشاه هياطله نيز چنين کرد. در نتيجه، فيروز هنگامى که به سرزمين هياطله رسيد، به مرد دست و پا بريدهاى بر خورد و حالش را پرسيد. مرد پاسخ داد: «من از ياران خوشنواز بودم و چون خير او را مىخواستم به او گفتم تو ياراى جنگ با فيروز شاهنشاه ايران را ندارى. و او از سخن من به خشم آمد و مرا بدين روز انداخت. اکنون براى اين که انتقام خود را از او بگيرم، تو را از راهى مىبرم که تاکنون هيچ پادشاهى نرفته، و اين راه نيز نزديکترين راه است.» فيروز فريب اين سخن را خورد و از او پيروى کرد. مرد فريبکار، او و لشکرش را به دنبال خود برد و از بيابان پشت بيابان گذراند تا جائى که ديدند از هيچ سوى راه رهائى ندارند. در اين هنگام آن مرد ايشان را از نيرنگ خود آگاه ساخت. ياران فيروز بدو گفتند: «ما تو را در آغاز از اين راه بر حذر داشتيم و گفتيم ممکن است دامى گسترده باشند ولى تو نشنيدى. به هر حال، اکنون چارهاى نيست جز آن که اين راه را پيگيرى کنيم.» آنان ناگزير همچنان به پيش رفتند تا به دشمن خويش رسيدند در حاليکه از تشنگى جان بر لبشان آمده و بسيارى از آنان نيز کشته شده بودند. با اين حال، هنگامى با دشمن روبرو شدند که توانائى پيکار نداشتند. اين بود که با خوشنواز صلح کردند بدين قرار که او راه را براى ايشان باز کند تا به شهرهاى خود بر گردند و فيروز نيز سوگند ياد کند که به جنگ با او برنخيزد و به قلمرو او لشکر نکشد. بدين گونه، صلح ميانشان برقرار شد و فيروز نامهاى درباره صلح نگاشت و برگشت. همينکه در کشور خود استقرار يافت، غرور او که جريحهدار شده بود، او را بر آن داشت که جنگ با اخشنواز را از سر گيرد. وزيران او کوشيدند تا او را از پيمان شکنى باز دارند ولى او نشنيد و با لشکريانى که بسيج کرده بود به سوى سرزمين هياطله رهسپار شد. همينکه بدان جا رسيد، اخشنواز دستور داد تا در پشت سر سر لشکرش خندقى که عرض آن ده ذرع و عمق آن بيست ذرع بود، بکنند. روى اين خندق را با چوبهاى نازک و خاک پوشاندند. اخشنواز سپس با لشکر خود برگشت و عقبنشينى کرد. فيروز که خبر اين بازگشت را شنيد گمان برد که دشمن پاى به گريز نهاده است. از اين روى به تعقيب آنان پرداخت و او و لشکريانش که از وجود آن خندق آگاهى نداشتند، همه در خندق افتادند و جان سپردند در اين هنگام اخشنواز به سوى لشکر فيروز برگشت و همه کسانى را که در خندق افتاده بودند بيرون کشيد. از آنان که زنده مانده بودند، موبدان و همچنين زنان را اسير کرد و پيکر فيروز و کسان ديگرى را که مرده بودند در گورستان زرتشتيان به خاک سپرد. و نيز گفته شده است: خندقى که اخشنواز در سر راه فيروز و لشکرش کنده بود، سر پوشيده نبود. از اين رو فيروز بر روى آن پلهايى بست و پرچمهاى خود را به سر آن پلها بر پا کرد تا سپاهيانش هنگام بازگشت، به نشانه آن پرچمها بر گردند و گمراه نشوند. از آن جا گذشت و خود را به هياطله رساند. همينکه دو لشکر با هم روبرو شدند، اخشنواز پيمانهائى را که با هم بسته بودند نام برد و فيروز را از فرجام پيمان شکنى بر حذر داشت. ولى فيروز شنيد و از جنگ دست نکشيد. ياران او کوشيدند تا او را از پيکار باز دارند ولى کارى از پيش نبردند لذا دست و دلشان در جنگ سرد شد. اخشنواز همينکه دريافت فيروز بهيچ روى از جنگ دست بردار نيست يک برگ از آن پيمان صلح که قبلا با وى بسته بود بر سر نيزه کرد و گفت: «بار خدايا به حق آنچه در اين صلحنامه است، او را به کيفر پيمان شکنى و گمراهىاش برسان.» سپس به ميدان کارزار روى نهاد و جنگ را آغاز کرد. فيروز و لشکرش در اين جنگ شکست خوردند و گريختند و در حين فرار پلها را گم کردند و در خندق افتادند. بدين گونه فيروز و بيشتر لشکريان او کشته شدند. و اخشنواز دارائى و چارپايان و هر چيز ديگرى که داشتند به غنيمت برد. از اين گذشته، اخشنواز تا خراسان تاخت و آن استان را گرفت. بعد مردى از اهل فارس که سوخرا ناميده مىشد و ميان مردم فارس، بزرگ و با نفوذ بود، به سر کوبى هياطله کمر بست و مانند داروغه يا فرمانروائى به لشکر کشى پرداخت. و نيز گفته شده است: «چنين نبود بلکه فيروز، هنگامى که به جنگ هياطله مىرفت، سوخرا را، که در سيستان فرمانروائى مىکرد، جانشين خويش ساخته بود.» بارى، سوخرا با پادشاه هياطله نبرد کرد و او را از خراسان راند و آنچه را که از لشکر فيروز به غنيمت گرفته بود، باز پس گرفت، همچنين، ايرانيانى را که او اسير کرده بود از بند اسارت رها ساخت و با آنها برگشت. ايرانيان که اين دلاورى را از او ديدند او را بسيار گرامى داشتند و مقامش را تا آخرين حد بالا بردند تنها چيزى که بود، او را به پادشاهى نرساندند. مملکت هياطله طخارستان بود. فيروز نيز به خاطر کمکى که پادشاه هياطله به او، در نبرد با برادرش، کرد، طالقان را به وى واگذار کرده بود. مدت فرمانروائى فيروز بيست و شش سال، و برخى گفتهاند بيست و يک سال بود .
سخن درباره رويدادهائى در ميان تازيان در روزگار يزدگرد و فيروز پادشاهان حمير پسران بزرگان حمير و غيره را به خدمت خود برمىگزيدند. و از کسانى که به حسان بن تبع خدمت مىکرد، عمرو پسر حجر کندى، بزرگ و امير کنده، بود. هنگامى که عمرو بن تبع برادر خود، حسان بن تبع را کشت، با عمرو بن حجر مهربانى کرد و دختر برادر خود، حسان، را به عقد وى در آورد. تا پيش از آن تاريخ هيچ کس علاقهاى نداشت که با اين خانواده پيوند زناشوئى برقرار کند. از ازدواج عمرو با دختر حسان پسرى به جهان آمد که حارث ناميده شد. پس از عمرو بن تبع، عبد کلال بن مثوب به فرمانروائى نشست و او را نيز از اين جهت به پادشاهى برگزيدند که فرزندان عمرو خردسال بودند و شايستگى فرمانروائى را نداشتند. تبع بن حسان نيز که وارث اورنگ پادشاهى به شمار مىرفت دچار جنزدگى و اختلال حواس شده بود و نمىتوانست اين امر خطير را عهدهدار گردد. عبد کلال که به فرمانروائى نشسته بود دين مسيحيت نخستين را داشت ولى آن را پنهان مىکرد. تبع بن حسان همينکه از پريشانى و اختلال مشاعر نجات يافت و سلامت عقلى خود را به دست آورد، مردم را از آنچه پيش از آن روى داد آگاه ساخت و يمن را گرفت و قدرتى بهم رساندند چنان که پادشاهان حمير از نيرومندى او بيمناک شدند. او خواهرزاده خود، حارث بن عمرو بن حجر را با لشکرى به حيره فرستاد. حارث بدانجا رفت و با نعمان بن امرؤ القيس، پسر شقيقه، سر گرم پيکار شد. نعمان و گروهى از افراد خانوادهاش در اين جنگ کشته شدند و منذر پسر نعمان بزرگ، و مادرش ماء السماء، که زنى از خاندان نمر بن قاسط بود، نيز از بين رفتند. بدين گونه، پادشاهى آل نعمان پايان يافت و حارث بن عمرو کندى اورنگ فرمانروائى آنان را به دست آورد. اين بود آنچه برخى از مورخان گفتهاند. ولى هشام بن کلبى مىگويد: بعد از نعمان، پسرش منذر بن نعمان بن منذر بن نعمان، چهل و چهار سال سلطنت کرد. از اين مدت، هشت سال در زمان بهرام گور، هيجده سال در روزگار يزدگرد پسر بهرام و هفده سال نيز در دوره پادشاهى فيروز پسر يزدگرد سپرى شد. پس از منذر پسرش اسود بيست سال فرمانروائى کرد که ده سال از آن در عهد سلطنت فيروز پسر يزدگرد، چهار سال در زمان بلاش پسر فيروز و شش سال در روزگار قباد پسر فيروز گذشت. ابو جعفر طبرى هم در اين جا آورده که حارث بن عمرو، نعمان بن امرؤ القيس را کشت و شهرهاى او را گرفت و پادشاهى خاندان او را برانداخت. ولى همين طبرى در جاى ديگر، که ذکرش گذشت، گفته که منذر بن نعمان، يا خود نعمان- بنا به اختلاف روايات که قبلا شرح داده شد- کسى بود که لشگريانى گرد آورد و بهرام گور را يارى داد و در ايران به پادشاهى رساند. طبرى سپس ملوک حيره را از فرزندان اين نعمان ببعد همچنان دنبال کرده و تا آخرين آنها را شرح داده بدون آنکه اين سلسله را با دخالت حارث بن عمرو قطع کند. سبب اين امر آن است که اخبار ملوک عرب آنطور که به راستى واقع شده ضبط نگرديده و هر کسى هر چه را که شنيده، بىاينکه دربارهاش تحقيق کند، نقل کرده است. جز اين هم گفته شده است و ما آن را ضمن شرح کشته شدن حجر بن عمرو پدر امرؤ القيس، در روزگار عرب، به خواست خداوند شرح خواهيم داد. صحيح آن است که ملوک کنده- عمرو و حارث- در نجد بر عرب فرمانروائى مىکردند. اما لخميان، پادشاهان حيره که مناذره بودند، همچنان در حيره سلطنت مىکردند تا روزگار پادشاهى قباد ساسانى که آنان را بر انداخت و حارث بن عمرو کندى را از سوى خود، عامل و فرمانرواى حيره ساخت. بعد، انو شيروان پادشاهى حيره را باز به لخميان برگرداند چنان که ما به خواست خداى بزرگ در جاى خود به شرح آن خواهيم پرداخت.
متن عربی:
ذكر ملك فيروز بن يزدجرد بن بهرام بعد أن قتل أخاه هرمز وثلاثة من أهل بيته ولما ظفر فيروز بأخيه وملك أظهر العدل وأحسن السيرة، وكان يتدين، إلا أنه كان محدوداً مشؤوماً على رعيته، وقحطت البلاد في زمانه سبع سنين متوالية، وغارت الأنهار والقنى، وقل ماء دجلة، ومحلت الأشجار، وهاجت عام الزروع في السهل والجبل من بلاده، وماتت الطيور والوحوش، وعم أهل البلاد الجوع والجهد الشديد، فكتب إلى جميع رعيته يعلمهم أنه لا خراج عليهم ولا جزية ولا مؤونة، وتقدم إليهم بأن كل من عنده طعام مذخور يواسي به الناس وأن يكون حال الغني والفقير واحداً، وأخبرهم أنه إن بلغه أن إنساناً مات جوعاً بمدينة أو قرية عاقبهم ونكل بهم، وساس الناس سياسةً لم يعطب أحد جوعاً ما خلا رجلاً واحداً من رستاق أردشير خره، وابتهل فيروز إلى الله بالدعاء فأزال ذلك القحط وعادت بلاده إلى ما كانت عليه. فلما حيي الناس والبلاد وأثخن في أعدائه سار مريداً حرب الهياطلة، فلما سمع إخشنوار ملكهم خافه، فقال له بعض أصحابه: اقطع يدي ورجلي وألقني على الطريق وأحسن إلى عيالي لأحتال على فيروز. ففعل ذلك، واجتاز به فيروز فسأله عن حاله فقال له: إني قلت لإخشنوار لا طاقة لك بفيروز ففعل بي هذا، وإني أدلك على طريق لم يسلكها ملك وهي أقرب. فاغتر فيروز بذلك وتبعه، فسار به وبجنده حتى قطع بهم مفازة بعد مفازة حتى إذا علم أنهم لا يقدرون على الخلاص وأعلمهم حاله. فقال أصحاب فيروز لفيروز: حذرناك فلم تحذر، فليس إلا التقدم على كل حال، فتقدموا أمامهم فوصلوا إلى عدوهم وهم هلكى عطشى وقتل العطش منهم كثيراً. فلما أشرفوا على تلك الحال صالحوا إخشنوار على أن يخلي سبيلهم إلى بلادهم على أن يحلف له فيروز أنه لا يغزو بلاده، فاصطلحا، وكتب فيروز كتاباً بالصلح وعاد. فلما استقر في مملكته حملته الأنفة على معاودة إخشنوار، فنهاه وزراؤه عن نقض العهد، فلم يقبل وسار نحوه، فلما تقاربا أمر إخشنوار فحفر خلف عسكره خندقاً عرضه عشرة أذرع وعمقه عشرون ذراعاً وغطاه بخشب ضعيف وتراب، ثم عاد وراءه، فلما سمع فيروز بذلك اعتقده هزيمة فتبعه ولا يعلم عسكر فيروز بالخندق فسقط هو وأصحابه فيه فهلكوا، وعاد إخشنوار إلى عسكر فيروز وأخذ كل ما فيه وأسر نساءه وموبذان موبذ ثم استخرج جثة فيروز وجثة كل من سقط معه فجعلها في النواويس. وقيل: إن فيروز لما انتهى إلى الخندق الذي حفره إخشنوار ولم يكن مغطى عقد عليه قناطر وجعل عليها أعلاماً له ولأصحابه يقصدونها في عودهم وجاء إلى القوم. فلما التقى العسكران احتج عليه إخشنوار بالعهود التي بينهما وحذره عاقبة الغدر، فلم يرجع، فنهاه أصحابه فلم ينته، فضعفت نياتهم في القتال. فلما أبى إلا القتال رفع إخشنوار نسخة العهد على رمح وقال: اللهم خذ بما في هذا الكتاب وقلده بغيه. فقاتله فانهزم فيروز وعسكره فضلوا عن مواضع القناطر فسقطوا في الخندق، فهلك فيروز وأكثر عسكره، وغنم إخشنوار أموالهم ودوابهم وجميع ما معهم، وغلب إخشنوار على عامة خراسان. فسار إليهم رجل من أهل فارس يقال له سوخرا، وكان فيهم عظيماً، وخرج كالمحتسب، وقيل: بل كان فيروز استخلفه على ملكه لما سار، وكان له سجستان، فلقي صاحب الهياطلة فأخرجه من خراسان واستعاد منه كل ما أخذ من عسكر فيروز مما هو في عسكره من السبي وغيره وعاد إلى بلاده، فعظمته الفرس إلى غاية لم يكن فوقه إلا الملك، وكانت مملكة الهياطلة طخارستان، فكان فيروز قد أعطى ملكهم لما ساعده على حرب أخيه الطالقان. وكان ملك فيروز ستاً وعشرين سنة، وقيل: إحدى وعشرين سنة.
ذكر الأحداث في العرب أيام يزدجرد وفيروز كان يخدم ملوك حمير أبناء الأشراف من حمير وغيرهم، وكان ممن يخدم حسان بن تبع عمرو بن حجر الكندي سيد كندة، فلما قتل عمرة ابن تبع أخاه حسان بن تبع اصطنع عمرة بن حجر وزوجه ابنة أخيه حسان، ولم يطمع في التزوج إلى ذلك البيت أحد من العرب، فولدت الحارث بن عمرو. وملك بعد عمرة بن تبع عبد كلال بن مثوب، وإنما مملكوه لأن أولاد عمرو كانوا صغاراً، وكان الجن قبل ذلك قد استهامت تبع بن حسان، وكان عبد كلال على دين النصرانية الأولى ويكتم ذلك. ورجع تبع بن حسان من استهامته وهو أعلم الناس بما كان قبله، فملك اليمن، وهابته حمير، فبعث ابن أخته الحارث بن عمرو بن حجر في جيش إلى الحيرة، فسار إلى النعمان بن امرئ القيس، وهو ابن الشقيقة، فقاتله فقتل النعمان وعدةً من أهل بيته، وأفلت المنذر بن النعمان الأكبر وأمه ماء السماء امرأة من النمر ابن قاسط، فذهب ملك آل النعمان وملك الحارث بن عمرو الكندي ما كانوا يملكون؛ قاله بعضهم. وقال ابن الكلبي: ملك بعد النعمان المنذر بن النعمان بن المنذر بن النعمان أربعاً وأربعين سنة، من ذلك في زمن بهرام جور ثماني سنين، وفي زمن يزدجرد ابن بهرام ثماني عشرة سنة، وفي زمن فيروز بن يزدجرد سبع عشرة سنة، ثم ملك بعده الأسود بن المنذر عشرين سنة، منها في زمن فيروز بن يزدجرد عشر سنين، وفي زمن بلاش بن فيروز أربع سنين، وفي زمن قباذ بن فيروز ست سنين. وهكذا ذكر أبو جعفر ها هنا أن الحارث بن عمرو قتل النعمان بن امرئ القيس وأخذ بلاده وانقرض ملك أهل بيته، وذكر فيما تقدم أن المنذر بن النعمان أو النعمان، على الاختلاف المذكور، هو الذي جمع العساكر وملك بهرام جور على الفرس، ثم ساق فيما بعد ملوك الحيرة من أولاد النعمان هذا إلى آخرهم ولم يقطع ملكهم بالحارث بن عمرو، وسبب هذا أن أخبار العرب لم تكن مضبوطة على الحقيقة، فقال كل واحد ما نقل إليه من غير تحقيق. وقيل غير ذلك، وسنذكره في مقتل حجر بن عمرو والد امرئ القيس في أيام العرب إن شاء الله. والصحيح أن ملوك كندة عمرو والحارث كانوا بنجد على العرب، وأما اللخميون ملوك الحيرة المناذرة فلم يزالوا عليها إلى أن ملك قباذ الفرس وأزالهم واستعمل الحارث بن عمرو الكندي على الحيرة. ثم أعاد أنوشروان الحيرة إلى اللخميين، على ما نذكره إن شاء الله تعالى.
از کتاب: کامل تاريخ بزرگ اسلام و ايران، عز الدين على بن اثير (م 630)، ترجمه ابو القاسم حالت و عباس خليلى، تهران، مؤسسه مطبوعاتى علمى، 1371ش.
مصدر: دائرة المعارف شبکه اسلامی islamwebpedia.com
|
بازگشت به ابتدای
صفحه
بازگشت به نتایج قبل
چاپ
این مقاله
ارسال مقاله به دوستان |
|
|
|
|
|